پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رومان دلنشین آرام (http://p30city.net/showthread.php?t=32781)

behnam5555 08-02-2011 12:17 PM

رومان دلنشین آرام
 
رومان دلنشین آرام ( 1 )

دختر بر خلاف پدر كاملا خونسرد و متين ايستاده بود و به ظاهر گوش فرا مي داد اما نگاهش تكراري بودن تذكرات پدر را به وضوح نشان مي داد .

بعد از دقايقي از بلندگوي سالن شماره و ساعت پرواز به گوش رسيد .آرام به سمت مادرش كه زني كوتاه قد اندكي فربه به نظر ميرسيد رفت و او را بوسيد . سپس پدر را در آغوش گرفت و گفت : پدر تمام حرفهاي شما را به خاطر سپردم انقدر نگران نباشيد .برايتان خوب نيست . مي خواهيد به اين سفر نروم ؟

پدر معترضانه گفت : نه نه مي داني كه طاقت دوري تو را ندارم . فقط مواظب خودت باش .

- چشم پدر ! خيالتان راحت باشد . مواظب مادر باشيد ! دوستتان دارم ! خداحافظ!

آ ن زن و شوهر به رفتن دخترشان كه در ميان ازدحام جمعيت گم شد خيره ماندند.

با نشان دادن دادن بليط و كارت شناسايي اش به باجه به سمت در خروجي به راه افتاد .

به محض جا به جا شدن روي صندلي اش از پنجره نگاهي به بيرون انداخت.سرش اندكي گيج رفت . به پشتي صندلي تكيه داد و لحظاتي چشمانش را بست . گرماي شيراز طاقت فرسا بود .اما مي دانست گرمايي شديد تر در تهران در انتظار اوست.

آرام دانشجوي سال دوم حقوق نمونه ي كامل دختري شرقي زيبا بود. جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص وعام بود. او داراي روحي لطيف و حساس بود كه اين را از مادر به ارث برده بود . پدرش سرهنگ بازنشسته ي نيرمي هوايي بود طوري او را تربيت كرده بود كه مانند يك مرد بتواند بدون هيچ ترس و واهمه اي در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتي بين تربيت دختر و پسر نمي ديد و اعتقاد داشت هر دو بايد نجيب وشجاع باشند .

آرام ياد گرفته بود كه توقع چنداني در زندگي نداشته باشد وهمواره به داشتن چنين خانواده اي به خود مي باليد . و اين را خوب مي فهميد كه پدر نگران آينده ي اوست. و اين باعث مي شد كه او با احتياط قدم بردارد زيرا كوچكترين اشتباه يا خطايي را موجب به هدر رفتن زحمات پدر و مادرش مي ديد.

آرام موقعيت خود در زندگي را مديون پدر و مادرش مي دانست زيرا آن ها با تمام وجود و عاشقانه زندگي خود را وقف او و برادرش امير كرده بودند.

با فرود هواپيما و بر خورد چرخ هاي آن با سطح باند فرودگاه رشته ي افكارش از هم گسيخت . مسافران در تكاپوي برداشتن وسايل خود بودند . وقتي درب هواپيما گشوده شد، آرام برخاست و به سوي درب خروج به راه افتاد . گرماي تن و زننده ي تهران به صورتش سيلي مي زد . به سوي اتوبوس هاي در انتظار مسافران به راه افتاد

از افراد عادی بود . آرام همواره از رفتار های عمه اش به خنده می افتاد . آن دو با دیدن هم دیگرِِ آغوش باز کرده و روی هم را بوسیدند . سپس آرام گفت: عمه جان راضی به زحمت شما نبودم .

عمه پشت چشمی نازک مرد و گفت : این چه حرفی است دخترم زحمتی نبود . سفر خوب بود؟

- مثل همیشه .شما می دانید که سفر با هواپیما حالم را بد می کند .

- خوشحالم که تو را می بینم .

من هم همینطور ! دلمان برایتان خیلی تنگ شده بود .

عمه پوران با اشاره به باربر بازوی آرام را گرفت و به سمت درب خروجی به راه افتاد . آرام با لبخند به حرکات و ژست های عمه اش نگاه می کرد . در راه عمه گفت :سرهنگ و مادر حالشان چه طور است ؟

عمه پوران عادت داشت که افراد را با عناوین خاصشان صدا کند .

خوبند و سلام مخصوص رساندند .

نمی خواستند سری به ما بزنند ؟

امیر شدیدا در گیر کار هایش است .پدر و مادر دلاشان نیامد او را تنها بگذارند . در اولین فرصت قرار است به دیدن شما بیایند.

خوشحال می شم .

خانه ی عمه پوران در شمالی ترین نقطه ی تهران قرار داشت . آب و هوا ی خوب آن جا متمایز از دیگر قسمت های شهر بود .

عمه پوران با دو لیوان نوشیدنی از راه رسید و گفت : از رنگ اتاق خوشت آمد ؟

سلیقه ی شما خیلی خوب است .

خوشحالم که پسندیدی !

آرام لیوان شربت را لاجرعه سر کشید.

عمه با شیطنت گفت:مثل این که از صحرا آمدی نه از شیراز!

آرام با خنده گفت خیلی خوش طعم بود.

نوش جانت.

سپس با نگاهی دقیق به چهره ی آرام گفت : از خواستگارت چه خبر ؟

گاه گداری تلفنی عرض ادب می کنند .

نمی خواهی جواب بدی ؟

جواب دام اما دست بردار نیستند .

آن طور که سرهنگ می گفت آم های معقولی هستند چرا مخالفت می کنی ؟

اولا هنوز درسم تمام نشده درثانی نمی دانم چرا به دلم نمی شینند.

شنیدم خیلی پولدار هستند.

همین طور است اما من اهمیتی نمی دم .

شما جوان ها واسه ی خودتان ملاک های ختصی داغرید همین لادن را ببین ماشین را گذاشته داخل خانه خاک بخورد بعد با اتوبوس می ره بیرون.

شاید حق با شما باشد.

حالا این چندمین خواستگارت است؟

نمی دانم حسابش از دستم در رفته .

تو لادن در بهترین شرایط برای ازدواج هستید. جوانی و شادابی عمر کوتاهی دارد .مگر این که به من رفته باشید و بتوانید خود را خوب نگه دارید.

آرام با شیطنت گفت: شمافوق العاده و استثنایی هستید !

ای شیطون مرا دست می اندازی !

آرام عمه را در آغوش کشید و گفت : شمازیبا ترین عمهی دنیا هستید !این را از ته دل می گویم .

قربان تو برم عزیزم . تا بری کمی استراحت کنی منم به ناهار رسیدگی می کنم.

می خواهید کمکتان کنم؟

نه عزیزم بهتر به خودت برسی لادن اسرا داشت در اتق او باشی.

می دانید که من هنوز دوست ندارم بدون لادن و تنها باشم..

سپس به طرف اتاق لادن حرکت کرد.

لباس های راحتی به تن کرد و روی کاناپه دراز کشید وچشم هایش را روی هم گذاشت . با شنیدن صدای لادن که او را صدا می کرد برخاست و بیرون رفت. در وسط پلکان یک دیگر را در آغوش کشیدند.

خوش آمدی آرام جان نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود.

من هم همینطور آه لادن با موهایت چه کار کردی ؟

فروختم

آرام با حیرت گفت فروختی به کی؟

به انستیتو ترمیم مو .

آرام با صدای بلند خندید ودر حالی که پایین مرفتند گفت:خیلی با مزه شدی.

لادن همیشه به اندام متناسب و چهره ی زیبا ی آرام حسادت می کر د لادن امیر برادر آرام را عاشقانه دوست داشت.

عمه پوران رو به آرام گفت : فردا جایی قرار نگذار برای مهمانی که برای ورود آرام گرفته ایم باید به خرید بریم.

حتما مادر یادم نمی رود

آرام خمیازه ای کشید و گفت : ساعت چند است؟

خودت حدس بزن !

آرام با لبخندی برخاست و گفت : خواب خوبی کردم.عمه جان کجاست؟

رفته آرایشگاه كسي خانه نيست.بريم شنا؟

آرام از فكر آب تني به شوق آمد و سپس هر دو پايين رفتند با سر وصداي زياد شنا كردند و مسابقه دادند.بعد از ظهر با عمه به خريدرفتند وليست طول و دراز او را تهيه كردند.عصر آرام به لادن گفت:سر در نمي آرم مهماني عصر است يا مهماني شب؟

براي مادر فرقي نمي كنه درواقع بالماسكه است .

آرام خنده اي كرد و گفت : تو چي مي پوشي؟

لباس من به دلخواه مادر دوخته شده و بايد بدوني كه سليقه ي من نيست.

خيلي جالبه.سپس برخاست و به سمت كمد رفت .در همان حال گفت:مجبورم لباسي را كه خاله فرنگيس داده بپوشم.

مهمانان كم كم از راه مي رسيدند و در سالن وسيع و پرابهت عمه پوران جلوس مي كردند. . آرام متوجه شد كه دوستان عمه پوران نيز مانند خود او به طرز عجيبي خود را آراسته اند. لادن در گوش آرام زمزمه كرد : مثل گارسنگر هاي فيلم هاليوود هستند !به شدت آفت زده و مخربند. بيچاره شوهرانشان !

آرام گفت : براي تماشا خيلي جالبند.

خانم فرخي با موهايي كوتاه و قهوه اي ساده تر و شيك پوش تر از بقيه مهمانان خود نمايي مي كرد .سايه دختر خانم فرخي دختري جذاب وبا نمك بود چشماني ريز و كشيده با گونه هاي برجسته بيني اندكي عقابي باعث مي شد بيننده لحظاتي به او خيره شود.

آرام برخاست تا در پذيرايي به لادن كمك كند نگاه خانم فريخي را بر جزء جزء اعضاي بدنش حس مي كرد . سايه به كنارش آمد و گفت : مادر شيفته ي تو شده . مدام از زيبا يي ات تعريف مي كنه.

نظر لطفشان است.

خودمانيم از چند سال پيش خيلي بهتر شدي . يك طور دي گه اي شدي .

تو هم تغيير كردي . يادت مي آيد از قد كوتاهت گله داشتي احالا تقربيبا هم قد شديم

اما به زيبايي تو هم نشدم .

لادن به ميان حرف آنها آمد : كي خوشگل شده ؟ من ! خودم مي دانستم !

سه دختر از سر نشاطو جواني خنده اي سر دادند .

پسری حدودا ۲۸ یا ۲۷ ساله با قدی بلند و اندامی ورزیده که با لاقیدی خاصی راه میرفت به سمت میز آنان آمد . لادن در گوش آرام زمزمه کرد :فريد داداش سايه است .

فريد سلام كرد و سايه آرام را به فريد معرفي كرد . فريد نگاه كوتاه و گذرايي به آرام افكند و از سر احترام گفت : از آشنايي تان خوشوقتم.

آرام گفت: منم همين طور .

فريد رو به سايه كرد وگفت : نشد جايي بريم و تو آن جا نباشي.

خواهر ته تغاري داشتن همين حسن را دارد كه همه جا سر وكله اش پيدا ميشه . از من مي شنوي پاتوقت را عوض كن .

فريد با همان بي تفاوتي گفت : همين كار را هم مي كنم وبا نگاهي احترام آميز به لادن و آرام گفت : اگر چيزي ميل داري سفارش بدم .

لادن گفت خيلي ممنون ! ما شام خورديم

سايه گفت: نگران نباش ! باش در حال رفتن بوديم .

آرام از طرز صحبت ايه كه كمي با طنز وكمي با طعنه بود خنده اش گرفت . فري خداحافظي كرد و به نزد دوستانش باز گشت.

سايه گفت: سعيد هم با آنان است .لادن سركي كشيد و گفت :پس چرا جلو نيامد.؟

مشكل كم رويي داره. كاري نمي شود كرد.

آرام حدس زد سعيد باي همان فردي باشد كه سايه تعلق خاطري نسبت به او دارد.

شب هنگام لادن در حالي كه رخت خوابش را براي خوابيدن آماده مي كرد ، گفت سايه عاشق سعيد ، همان پسري كه همراه فريد بود،است اما هر دو از ترس فريد كتمان مي كنند .

مگر فريد چه طور آدمي است ؟

چه طور بگويم ، خيلي راجع به او حرف مي زنند .

آرام با كنجكاوي پرسيد: چه حرفي؟

اين كه خيلي پولدار است. ميان دختر ها سوكسه دارد و همين طور تودار و مغروراست. نمي تواني از او سر در بياري . سعيد بهترين دوستش است اما فريد خيلي متعصب است و نسبت به سايه شختگيري مي كند . به همين علت آها سكوت اختيار كردند. سايه ه از برادرش حساب مي برد.تقريبا همه ي فاميل روي فريد يك جور دگيري حساب مي كنند. دو سالي مي شود كه آقاي فرخي خودش را باز نشسته كرده و مدريت كار خانه را به فريد سپرده.

اطلاعات كاملي داري . از كجا اينها را فهميدي؟

گفتم كه راجع به او زياد حرف مي زنند . وقتي با دوستان جمع مي شويم دختر ها اكثرا راجع به فريد حرف مي زنند خوب من هم گوش مي كنم.

آرام شانه اي بالا انداخت و گفت :از رفتارش پيداست كه خيلي از خود راضي است .

لادن در جواب گفت :به خاطر همين رفتاري كه دارد بيشتر مورد توجه دخترهاست . برخورد امشبش را ديدي ؟ حتي نخواست نگاهي به تو بندازد .

من احتياجي به نگاه او ندارم

ناراحت نشو ! مي خواستم رفتار فريد را توجيه كنم آخر زيبايي تو به حدي است كه توجه همه را جلب مي كني .

يك از لطفت ممنونم دوم اين كه من از تو ناراحت نشدم اصلا فراموشش كن

روزي خانم فرخي به عمه پوران زنگ زد و آنان را براي بعد از ظهر دعوت كرد .عمه پوران نيز دعوت او را پذيرفت .


behnam5555 08-02-2011 12:23 PM

رومان دلنشین آرام ( 2)

خانه خانم فرخي با خانه ي عمه پوران فقط چند كوچه فاصله داشت و آرام دليل حسادت عمه پوران به خانم فرخي را فهميد ، خانه آنان بيش از حد زيبا بودسايه به استقبال آنان آمد و آنان را به پذيرايي راهنمايي كرد .

بعد از مدتي خانم فرخي آمدو معذرت خواهي كردو گفت : ببخشد برادرم از آمريكا تماس گرفته بود .

عمه پوران گفت : سلام ما را هم برسانيد

چشم سلام هم رساندند .بخصوص به دكتر سخاوت .

خانم فرخي رو به لادن و آرام كرد و گفت : كم پيدا هستيد

لادن- هر كجا باشيم زير سايه ي شما هستيم وسايه جان پيش ما نمي آد

سايه – نمي خوام مزاحم بشم .

عمه پوران – اين چه حرفي است ؟ شما مراحميد . بعد رو كرد به خانم فرخي و گفت : ديشب به دكتر گفتم هر طور شده اين هفته برنامه ي مسافرت به شمال را ترتيب دهيم ، گرماي اينجا كلافه ام كرده .

خانم فرخي با هيجان گفت : آه !چه جالب 1اتفاقا من هم همين نظر را داشتم . اصلا چه طور است با هم بريم بچه ها هم تنها نيستند

سايه – چه خوب ! خيلي خوش مي گذره .

عمه پوران – ما كه از خدا مي خواهيم . دوست دارم ، تا آرام اينجاست برويم بدون او خوش نمي گذره .

خانم فرخي- اين با هم بودن فقط به خاطر آرام جان است . بدون او لطفي ندارد .

آرام – لطف داريد ولي به خاطر من برنامه يتان را بهم نزنيد .

لادن – اگه تو نياي من ميام شيراز .

سايه- منم ميام

آرام-نه! بهتر هميگي با هم بريم شمال .

نزديك غروب برخاستند و عزم رفتن كردند. در راه حياط بودند كه خانم فرخي با ذوق گفت :آه فريد آمد. فريد به آنان نزديك شد وسلام كرد.

خانم فرخي – فريد جان ! آرام بردرزاده ي دكتر سخاوت هستند.

فريد - بله قبلا با ايشان آشنا شده ام .

خانم فرخي- آه ! پس من بي خبر بودم .

عمه پوران- سلام به آقاي فرخي برسانيد و با اين حرف از خانم فرخي خداحافظي كرد . آرام لادن هم سايه را بوسدند. آرام با نگاه از فريد خداحافظي كرد و فريد نيز با نگاهي عميق و جدي از او خداحافظي كرد .

آن شب خانم فرخي در حالي كه سالاد درست مي كرد گفت : فخرخي ! هرچي از اين دختر بگويم كم گفتم . خانم ، زيبا ، تحصيل كرده . فريد درست ميگم ؟

كي ؟

خانم فرخي با دخوري گفت :آرا برادرزاده دكتر سخاوت .

فريد – نمي دانم دقت نكدردم .

خانم فرخي – بهتر بود دقت مي كردي اصلا معلوم است در كدام دنيا سير مي كني ؟

فريد- باز شروع شد .

آقاي فرخي كه تا آن زمان ساكت بود به خاطر همسرش گفت : حالا كه وقت اين حرفا نيست .

فريد – مادر تا چشمش به يك دختر مي افتد ، اين حرف ها را مي زند .

خانم فرخي بدون اين كه به روي خود بياورد گفت : قرار گذاشتيم با هم برويم شمال . تو هم بايد بياي .

فريد برخاست و گفت : من مي رم بيرون . معلوم نيست كي بيام . منتظر من نباشيد . سپس بيرون رفت.

خانم فرخي رو به آقاي فرخي كرد و آ هسته گفت : مي ترسم اين پسر دستگل به آب بده ببين كي گفتم .يك فكري كن.

سايه كه تا آن لحظه جرات حرف زدن نداشت گفت : آرام دختر بي نظير و خوبي است

آقاي فرخي – من كه حرفي ندارم شما فريد را راضي كنيد بقه اش با من. راستي اميد زنگ نزد ؟

خانم فرخي – آخ آخ خوب شد گفتي اميد زنگ زد . گفت فردا حركت مي كند وخريد هاي مورد نظر را انجام داده است نگران نباشيد .

آقاي فرخي – نميدانم چرا هميشه نگران كار هاي اميدم بر عكس اين پسره فريد . همه از كار او در كارخانه راضي اند .

خانم فرخي مغرورانه جواب داد خوب هر چه باشد پسر من است ديگه .

آقاي فرخي – راستي كي قرار بريم شمال ؟

خانم فرخي با ذوق گفت بيا بريم تو نشيمن تا برات توضيح بدم .

اميد دومين پسر خانوداه بود كه 6 ماهي مي شد با دختر خاله اش سارا كه از بچگي تعلق خاطري نسبت به هم داشتند نامزد شده بود و چون خانم فرخي از اين ازدواج راضي نبود ازدواج فري را بهانه كرد وازدواج آنان را به تاخير انداخت و گفت اول بايد فريد ازداوج كند . واين تنها وسيله اي بود تا فريد گريزان از ازدواج را وادار به ازدواج كند . او دختران زيادي را به فريد معرفي كرد ولي او هميشه با آنان مخالفت مي كرد .

تمام طول هفته را عمه پوران در تكاپوي برنامه ريزي براي سفر به شمالسپري مي كرد و اطلاعات لازم را با خانم فرخي رد و بدل مي كرد . لادن از آمدن امير نا اميد شده بود و چندان رغبتي به سفر نداشت . امير به شدت درگير پروژه ي جديدش بود اما از نظر لادن چندان قانع كننده نبود. حامد پسر عمه ي آرام قرار بود دو روز بماند و مجددا برگردد .زيرا مرخصي به قدر كافي نداشت .

پنج شنبه صبح ، چمدان ها در صندوق عقب ماشين جا گرفت و مابقي در بار بند گذاشته شد . حامد راندن اتوموبيل را بر عهده گرفت و آقاي فرخي با نبودن پسرانش خود هدايت اتوموبيل را بر عهده داشت خان فرخي به محض ديدن آنان با لبخندي رو به آرام گفت : اميد به همراه سارا و خواهرم مي آيد .فريد هم قول داده ،تا دو روز ديگر بياد . چنين به نظر مي رسيد كه اين اطلاعات را به عمد مي دهد .


behnam5555 08-02-2011 12:25 PM

رومان دلنشین آرام ( 3)

ساعتي بعد در قهوه خانه اي ايستادند و در هواي تازه آن جا چاي نوشيدند .سايه از آرام خواست تا بقيه ي راه را در اتوموبيل آنان باشد .

آقاي فرخي بر خلاف دكتر كه ساكت و كم حرف بود ، مردي بذله گو و خوش صحبت بود ودر تمام طول راه سر به سر سايه مي گذاشت تا آرام را بخنداند

سايه – اگر اذيتم كنيد ، مي روم ماشين دكتر.

- خوب برو ! آرام جان با ماست . تازا تو كه آن قدر حرف مي زني كهدكتر نمي تواند تحملت كند. آن وقت مجبوري پياده بيايي !

كم كم هواي مرطوب دريا به تنهاي خشك آنها مي چسبيد . بوي جنگل و رود خانه مشام را نوازش مي داد . موج هاي آرام دريا كه تا در گاه آن جا بوسه زده و باز مي گشتند چشم را خيره مي كردند .

لادن به كنارش آمد و گفت : آمدي به دريا سلام كني !

آرام خيره به دريا آرام زمزمه كرد : مثل اين بود كه صدايم مي كرد .

- گاهي به من هم همين احساس دست مي دهد .انسان را جادو مي كند .

- جادوي دريا ! چه تشبيه زيبايي ! تو فكر مي كني صداي ما را مي شنود ؟

لادن با خنده جواب داد : فكر كنم شنيد چون دارد جواب مي دهد .

صداي عمه پوران به گوششان خورد كه آنان را فرا مي خواند .

آن دو با خنده به طرف ويلا باز گشتند .

آن سه دختر در اتاق نسبتا بزرگي كه پنجره اي رو به دريا داشت به جمع كردن وسايل خود پرداختند . بعد از فراغت از اين كار به سوي دريا رفتند و تا غروب خورشيد آب تني كردند . وقتي به ويلا باز گشتند دكتر، حامد و آقاي فرخي بساط پختن كباب را به راه انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگي به خواب رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخي تا پاسي از شب بيدار بودندو به گفت و گو پرداختند .

سر ميز صبحانه بودند كه تلفن به صدا در آمد . خانم فرخي بعد از اتمام مكالمه اش گفت : اميد سلام رسوند و گفت تا ظهر مي رسند. بايد تدارك اهار را ببينيم .

سايه با اعتراض كفت: ما مي خواستيم براي خريد بريم شهر .

- شما برين . من كاري با شما ندارم خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهي كنيد . اين جا حوصله تان سر مي رود .

عمه پوران قبول كرد و به همراهي دختر ها به شهر راه افتاد . آنها تا ظهر به ديدن مغازه ها و صنايع دستي مشغول شدند و مقذاري خريد كردند و با كلاه هاي حصيري بزرگ به ويلا برگشتند .

با ورود آنها بازار سلام و روبوسي گرم شد . سايه آرام را به اميد ،سپس سارا ، نامزدش و محمود ، برادر سارا و در آخر به خاله اش مغرفي كرد .

آرام بعد از دقايق آهسته برخاست و از آن جمع دور شد و به اتاق خود رفت تا لوازمي را كه خريده بود جا به جا كند . روي تخت كش و قوسي به اندام خود داد. از اين كه تازه وارد ها آن جا را اشغال نموده بودند زياد خشنود نبود . با آمدن آنها مثل آن بود بود كه دريا نيز طوفاني شده بود .

آرام خيره به سقف چهره ي اميد را در ذهنش جستو جو مي كرد .شباهت كمي بهفريد داشت .چشمان اميد پر از شيطنت بودند ، بر عكس چشمان فريد كه جدي خموش بود . اميد كوتاه تر و لاغر تر از فريد بود . سارا نيز دختر زيبايي بود با مو هاي قهوه اي چشماني به همان رنگ و پوستي روشن ،سپس به ياد محمود افتاد چشمان محمود با ديدن او برقي زد و متحيرانه بر او خيره ماند . محمود هم سن فريد به نظر مي رسيد و شباهت زيادي با خواهرش داشت . در كل چهره ي مطلوبي داشت . ضربه اي به در نواخته شد . رشته افكارش از هم گسيخت..

لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدي ؟

- كمي پايين چه خبره ؟

- خبري نيست مشغول صحبت هستند .

- سارا دختر زيبايي است !

- همين طور است خيلي به هم مي آيند اميد مي گفت كه فريد فردا مي آيد . فكر كنم خانم فرخي نقشه اي داره ، مواظب خودت باش .

- مزخرف نگو ما هيچ تشابهي نداريم .

- دنيا را چه ديدي يك وقت ديدي همسايه ي ما شدي !

آرا بالشتي را برداشت و به طرف لادن پرتاب كرد وگفت : اين قدر خيال بافي نكن. وگرنه به خدمتت ميرسم .

وقت غذا خوردن آرام احساس مي كرد محمود لقمه هاي او را مي شمارد . محمود رو به روي او بود و گاهي به او مي نگريست، محمود لبخند احمقانه اي به او خيره مي شد . غذا خوردن با اين وصف دشوار مي نمود . سارا و اميد عاشقانه با يكديگر غذا مي خوردند ، گويي در سالن وسيع فقط آن دو حضور داشتند .

سايه از سر ميز برخاست و آرام به دنبال او تشكر كرد و به اتاق پذيرايي رفتند . لحظاتي بعد لادن نيز به آنان ملحق شد .

سايه- چه طور است ، برويم شنا . حوصله ام از دستشان سر رفت . سارا كه چسبيده به اميد . نمي فهمم اگر آدم نامزد كند ديگران اهميتي ندارند .

لادن با زحسرت جواب داد : بايد دوران شيريني باشد .! تا امتحان نكني نمي فهمي .

آرام به احساس لادن كه صادقانه پاسخ مي داد لبخندي زد و گفت : بگذاريد راحت باشند . آن دو نفر دنيا را در خودشان حل كردند.

لادن – مثل دوتا مرغ عشق !

سايه – مثل اين كه حسابي عاشق شدي خانم خانمها .

لادن – نيست كه شما فارغيد .

- من از اين ادا ها در نمي آورم و خوشم نمي آيد .

- لابد جنابالي با لنگه كفش به جان نامزدتان مي افتيد!

- دنياي امروز اين يكي را بيشتر مي پسندد

- بيچاره سعيد !

- با ورود محمود ، اميد و سارا بحث آن دو نا تمام ماند .

محمود- ما آقايان مي رئيم شنا بهتر است شما خانم ها فكري به حال خودتان بكنيد.

سايه با لجاجت جواب داد ما فكر هايمان را كرديم اما اعلام نمي كنيم .

- راستي آرام خانم شنيدم شما وكالت مي خوانيد ، اگر ممكن است ، از من دفاع كنيد ؛ چون منظور خاصي نداشتم .

آرام – شما خودتان مي توانيد از خودتان دفاع كنيد ؛ احتاجي به وكيل نداريد.

محمود با خنده گفت : شما باعث شديد اعتماد به نفسم بيشتر بشود.

آرام برخاست تا به خانم فرخي در جمع كردن ميز ناهار كمك كند . آرام در حالي كه ظرف ها را جمع ميكرد ، محمود را ديد كه او هم به دهمين كار مشغول شده است و به بهانه ي آوردن ظرف ها به آشپز خانه آمد .

خانم فرخي گفت :آرام جان ! زحمت نكش خودم جمع مي كنم .

- زحمتي نيست .شما خسته شديد.

- خانم فرخي با ديدن محمود گفت : عزيزم تو ديگر چرا زحمت افتادي !

- شما مي دانيد كه من دوست ندارم در حق خانم ها اجحاف شود. ( و با لبخندي معني دار به آرام نگريست .)

آرام از اين كه محمود را موي دماغ مي ديد ، احساس ناراحتي ميكرد . ميز را رها نمود و به اتاق گريخت . لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوري گفت : مثل اين كه اين پسره ، محمود ، كمي مغزش معيوب است.

- حرفي زده؟

- نه فقط كمي لوسه

- راست مي گي لوس و بي مزه !

- سايه از حمام خارج شد و گفت : آرام اسب سواري دوست داري ؟

- -بدم نمي آد اسبش كجاست ؟

- امروز مي ريم كلبه تا كمي سواري كنيم .

- كلبه كجاست؟

- وقتي ديدي خودت مي فهمي .

آن سه دختر با اتوموبيل در جاده اي فرعي كه سايه راه آن را به درستيمي دانست پيش رفتند . بعد از ساعتي به مقصد رسيدند .

اصطبل در كنار كلبه قرار داشت مردي از دوران خانه اي كه كمي آن طرف تر بود ، بيرون آمد و با آنان احوال پرسي كرد.

سايه- اكبر آقا ! بي زحمت در كلبه را باز كنيد . ما مي رويم اصطبل، بعد اسب ها را زين كنيد ؛ مي خواهيم سواري كنيم . آنها به سمت اصطبل حركت كردند .در آن جا سه اسب ديده مي شد .سايه به اشبي سياه اشاره كرد و گفت : اين مارال اسب فريد است .

لادن – نژادش چيست ؟

- تركمن .

آرام دستي به سر اسب كشيد و گفت : خيلي خوشگل و اصيل است .


behnam5555 08-02-2011 12:28 PM

رومان دلنشین آرام ( 4)

سايه- اين هم اسب من است . و آن يكي اسب اميد ؛ البته به پاي اسب فريد نمي رسد .

آرام هيچ توجهي به اسب هاي ديگر نداشت و فقط به مارال نگاه مي كرد . بعد از دقايقي به كلبه رفتند.

سايه- فريد عاشق اينجاست ، اكثر اوقات هم به جاي ويلا مي آيد اينجا .

آرام و لادن به تزيينات آنجا چشم دوختند تمام وسايل كلبه از چوب بود سايه پنجره را گشود و كتري را پر از آب كرد و روي اجاق نهاد .

لادن- ببينم كتري چوبي نيست ؟

سايه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر مي خريد .

آرام خود را روي كاناپه انداخت و گفت : ياد فيلم هاي وسترن افتادم.

لادن – اسلحه آن بالاست .

سايه- ملا پدر است گاهي به شكار مي رود .

آرام- زندگي اينجور جا ها چقدر راحت است .دور از هياهو ، همه چيز طبيعي و زيباست .

لادن – سايه ! چرا سارا نيامد؟

- تعارف كردم گفت خسته ام و مي خواهم استراحت كنم . اينها همه بهانه است دوست ندارد بدون اميد جايي برود .

لادن- كاش مي شد يك شب اينجا بمانيم ! هواي خوبي دارد .

آرام- حتما شب ها خيلي وحشتناك است .!

سايه – يك شب زمستاني با پدر اين جا مانديم . بارون شديدي مي باريد .راستش خيلي ترسيدم از آن شب ديگر اينجا نماندم و شب ها به ويلا بر مي گردم.

آرام- اين جا به دهكده نزديك است ؟

- تقريبا ، زياد فاصله اي ندارد نشانتان مي دهم .

بعد از خوردن چاي برخاستند و بيرون رفتند .

سايه – آرام مي تواني اسب فريد را سوار شوي ؟

آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش كرد . سپس آهسته برپشت اسب نشست و با خنده گفت : ظاهرا كه مخالفتي ندارد .

هر سه آهسته به راه افتادند در پايين جنگل رودخانه اي قرار داشت . آنها تا نزديك دهكده رفتندو سپس باز گشتند .در نزديكي كلبه اكبر آقا را ديدند كه با دو نفر گفتوگو مي كند . آرام وقتي خوب نگاه كرد، فريد را شناخت.

سايه – فريد آن جاست آن يكي هم مسعود است سپس افزود قرار نبود به اين زودي بيايند .

فريد به طرف آنا . وقتي به مارال رسيد ، دهانهي اسب را گرفت و گفت : سلام خوش مي گذرد ؟

سايه- سلام از اين طرف ها ؟ مادر گفت فردا مي آيي.

- مي خواستم يك شب اينجا بمانم و صبح به ويلا بيايم . اما مثل اين كه ايتجا قرق شده !

- آرام از اسب پياده شد و گفت : معذرت مي خواهم كه بدون اجازه سوار اسبتان شدم .

- مارال چطور بود پسنديد؟

- عالي بود فكر نمي كردم تا اين حد مهربان باشد .

در همان حال سعيد نيز به سمت آنان آمد و سلام كرد . آرام نگاهي به سعيد انداخت . او را پسري سبزه ، با نمك و اندكي خجالتي يافت .

سايه آرام را به سعيد معرفي كرد و گفت : بچه ها خيلي دير شد مادر نگران مي شود فريد تو نمي آيي؟

- نه صبح مي آم نگران نباشيد .

آن سه دختر به سمت اتوموبيل حركت كردند سايه دور زد و آرام ميديد كه فريد مشغولنوازش اسب است و سعيد هم با چشماني نگران آنان را بدرقه مي كند .

خانم فرخي به محض ديدن آنان گفت چرا انقدر دير كرديد ؟

لادن - معذرت مي خواهيم رفتيم كلبه اسب سواري كرديم .

عمه با دلخوري گفت: حداقل من را با خودتان مي برديد .

آرام- ببخشيد فكر نمي كرديم شما تمايلي به آمدن داشته باشيد.

محمود با علاقه به گفتوگوي آنان گوش مي كرد سپس گفت : پس لطفا ما را فراموش نكنيد.

سايه- ما خانم ها با هم مي رويم شما با آقايان برنامه بگذاريد.

آرام از حاضر جوابي سايه به خنده افتاد . آما محمود به روي خود نياورد .

آ» شب بازار خنده و شوخي گرم بود حامد آخ شب از همه خداحافظي كرد ، تا صبح زود حركت كند.

در سكوت آ ن شب فقط صداي نفس هاي لادن و سايه به گوش مي رسيد . فريد كم كم و نا خواسته آرام را مجذوب خود كرده بود .رخنه ي كوچكي در دلش ايجاد شده بود و مي دانست با گذشت زمان باز تر خواهد شد.نفس عميقي كشيد و در دل آرزو كرد كاش فريد به او توجه كند و او را با دقت بنگرد .


behnam5555 08-02-2011 12:30 PM

رومان دلنشین آرام (5)

آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردن صبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگی با صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را در اتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوت خود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بود و باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد . از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فرید باعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحل چشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد! آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد.
لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟
آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده.
لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستند
آرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد.
لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد.
-چه خبر است، خیلی به خودت می رسی!
آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی
_ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی
آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت.
با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام.
و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد.
محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟
آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟
محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد.
آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود.
لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد !
_ تبریک میگم.
_ من هم به تو تبریک میگم.
آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟
_ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره .
آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف.
محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند.
آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود به آن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم.
_ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم.
_ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد !
_ بنظر شما فرقی مکند؟
_ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواج بیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید ... سپس سرش را تکان داد.
آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد.
-نباید نگران آینده باشید.
-دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم!
- نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است .
ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت

سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود!
لادن گفت : به قول معروف می گویند " آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است "
آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است.
سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم.
_ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود.
_ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟
_کمی لپ هات گل انداخته بود.
لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست.
آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد !
لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه!
سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند.
در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند.
سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است.
_ همه گیر دادین به این دختره!
_ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن !
_تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟
_ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده.
_ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم .
_ اولا عقد نکردی و صیغ کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟
_ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم.
_ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش !
_ بگیر بخواب ، بابا بزرگ!
به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت.
صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرر بروند ، خرید کنند و نهیه ناهار به عهده آقایان بود.
وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جر کباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند!
فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند.
آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه او را می نگرد.
آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟
_ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟
آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم.


behnam5555 08-02-2011 12:32 PM


رومان دلنشین آرام (6)

حالا نمی شود بخاطر من کمی قدم بزنیم؟
ارام با خشم به او نگریست و گفت : رفتار های شما خیلی بچگانه است . من هیچ دلیلی نمی بینم شما را همراهی کنم.
-دست خودم نیست ، نمی دانم چطور بگویم...
آرام با تمسخر گفت : شما خیلی راحت بنظر می رسید!
_ بله اما با شما نه! من شیفته شما شدم . می خواستم از شما تقاضا کنم دست دوستی ام را رد نکنید!
آرام از شنیدن سخنان محمود لحظه ای متحیر ماند ، نمی دانست به این موجود حقیر چه بگوید .چشمانش را تنگ وپره های بینی اش باز شد . با نفرت نگاهی به محمود کرد و گفت : شما باید از خودتان خجالت بکشید !
_چرا چون عاشق شما شدم؟
_ شما معنی حرفهایی که می زنید را نمی دانید . بهتر است بیشتر از این مزخرف نگویید.
محمود با کمال وقاحت دست آرام را گرفت و با ژستی عاشقانه گف ت: می خواهی به پایت بیفتم و التماس کنم تا باور کنی؟
آرام به سرعت دستش را عقب راند . با تمام قدرت سیلی محکمی به گوش محمود زد و با شتاب از انجا دور شد. آرام بغض الود ومتحیر همچنان می دوید و نمی دانست فرید از پشت پنجره به ان دو می نگرد

آرام از برخورد وقیحانه محمود احساس دلزدگی می کرد.سر در نمی آورد چه حرکتی کرده که باعث تشویق محمود شده ، که به خود اجازه داده تا این حد پیش رویک ند. اگر حتی اندکی خود را در اینکار پیش قدم میدید تا این حد دلش نمی سوخت . از سیلی که به او زده بود احساس مسرت می کرد . حقش را کف دستش گذاشته بود ، اما باز هم آن را کافی نمی دید. زانوانش را در آغوش گرفت و به نقطه ای خیره ماند . قطره اشکی روی گونه اش غلطید . کاش می توانست به خانه برگردد!
سایه متوجه شد آرام بی حوصله و کلافه است . هنگام صرف ناهار همه با شوخی و خنده مشغول خوردن بودند ، فقط آرام بود که در سکوت با غذای خود بازی میکرد و سر انجام عذر خواست و به اتاقش رفت .
عمه پوران گفت : مثل اینکه آرام سرما خورده ، حال و حوصله نداشت.
لادن گفت : کمی خسته بنظر می رسید
خانم فرخی گفت : هر طور راحت است. در معذوریت قرارش ندهید.
در این میان نگاه خشمگین فرید به روی محمود متمرکز بود و فقط ان دو دلیل کسالت آرام را می دانستند.
لادن به اتاق نزد آرام رفت و باز او را همچنان مغموم و افسرده در گوشه ای کز کرده یافت ، در کنارش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
آرام به خود آمده و به لادن نگریست و با اهت گفت : چیزی گفتی؟
_ گفتم اتفاقی افتاده؟
_ نه ! چطور ؟
_ هیچی فقط احساس می کنم تو تازگی ها با من روراست نیستی.
_ باور کن چیزی نیست ! فقط دلم برای خانه تنگ شده .
_ وقتی امیر بیاید کمی دلتنگی ات کم می شود.
آرام به اجبار لبخند زد . لادن آدامه داد : می خواهی برویم کمی قدم بزنیم، شاید سرحال بیایی و یا برویم شنا ؟
_بد نیست.
سپس با اکراه برخاست . به طبقه پایین رفتند . در آخرین پله ناگهان آرام با شنیدن صدای محمود متوقف شد . محمود گفت : چطور است یک هفته دیگر بمانیم . صدای فرید بود که با لحن تمسخر آمیزی گفت : معلوم است خیلی خوش می گذرد!
_ خوب مسافرت دست جمعی خیلی خوش می گذرد . مگر تو مخالفی؟
_ مه! اما بهتر است مواظب رفتارت باشی !
امید به میان حرف آن دو پرید و گفت : فرید این چه جور حرف زدنه؟
فرید با خشم گفت : بهتر است تو یکی ساکت باشی و دخالت نکنی!
امید با دیدن چهره بر افروخته فرید خاموش شد. فرید برخاست و سعید به دنبال او به راه افتاد.
آرام و لادن در گوشه ای پنهان شدند ، سپس صدای امید را شنیدند که می گفت : من از طرف فرید از تو عذر می خوام .
محمود در جواب گفت : اشکالی ندارد .پیش می اید.
آرام از بی شخصیتی و پر رویی محمود حیرت کرد . با اشاره به لادن ، آهشته و پاورچین به اتاق خود بازگشتند.
لادن با حیرت گفت : معلوم است در این خانه چه خبره؟
ارام متفکرانه گفت : نمی دانم.
_ همه یک جوری به هم ریختن . ( کنجکاوانه به آرام نگریست ، تا شاید حقیقت ماجرا را در چهره او بیابد )
سایه سراسیمه وارد اتاق شد ، نفس زنان و هیجان زده گفت: بچه ها نبودید . کم مانده بود فرید بزند تو گوش محمود.
لادن گفت: من و آرام سر پله ها بودیم ، متوجه صحبت انها شدیم . سر چه مساله ای با هم درگیر شدند؟
_ نمی دانم اما مطمئنم فرید بی دلیل حرفی نمی زند و عصبانی نمی شود .
آرام در سکوت فقط گوش می کرد و ترجیح می داد اظهار نظر نکند ، زیرا بیم داشت تا دیگران پی به ناراحتی اش ببرند.
ساعتی بعد سایه مجددا بازگشت و گقت : آرام امروز محمود مزاحم تو شده بود؟
آرام از جا پرید و در اتاق بنای قدم زدن گذاشت و با حالتی عصبی گفت : چه طور؟
_ سعید می گفت وقتی فرید برای برداشتن سیخ کباب به آشپرخانه می رود از پنجره آن جا می بیند که محمود مزاحم تو شده ؛ به خاطر همین با محمود تندی کرده .
آرام به مانند ان که دردی در تنش پیچیده باشد گفت : اخ ! خدایا خیلی بد شد ! حالا همه متوجه می شوند و آبرویم می رود.
سایه گفت : چرا آبروی تو برود! درثانی سعید این موضوع را در خفا به من گفت ، هیچ کس از این ماجرا خبر ندارد . باور کن! نباید خودت را ناراحت کنی.
آرام با نگرانی گفت : مگر می شود! روی من چه طور فکر می کنند؟لابد می گویند که من محمود را تشویق کرده ام . سرم درد می کند. ان گاه شقیقه هایش را در میان دستانش فشرد.
لادن و سایه با افسوس به آرام می نگریستند. لادن با کنجکاوی پرسید : محمود چه کار کرده؟
آرام با نگاهی حیران به لادن گفت : من آن قدر شکه ام که نفهمییدم چه می گویم وچه می کنم.
سایه به مانند آن که ماجرای هیجان انگیزی پیش آمده گفت : حتما حسابی حالش را جا آوردی!
لادن گفت : سایه ! ناراحت نشو ولی پسر خاله بیشعوری داری.
سایه گفت : نه تنها نمی شوم بلکه باعث خوشوقتی ام است فرید حسابی جلویش در آمد.
لادن رو به آرام کرد وگفت : چرا نگفتی چه اتفاقی افتاده؟
_ فکر نمی کردم کسی ما را دیده باشد . می خواستم موضوع همانجا تمام شده باشد.
آرام را دو احساس متفاوت در بر گرفته بود ؛ احساس نفرت و خشم ، نسبت به محمود و احساس رضایت از این که توانسته بود توجه فرید را به خود جلب کند. این پیروزی در عین اندوه شیرین و دلچسب بود.
آرام همچنان در اضطراب و نگرانی بسر می برد . ترجیح میداد به پایین نرود تا برخوردی با فرید و محمود نداشته باشد.ساعتی بعد لادن وسایه به اتاق آمدند. لادن گفت : خبرهای دست اول داریم!
ارام در حالیکه کتابی را ورق می زد گفت : راجع به کی؟
_راجع به تو!
_ آرام کتاب را بست و گفت : باز چی شده؟
سایه با سرزنش گفت : نگفتم حرفی نزن!
آرام گفت : نه بهتر است هر چه شده بگویید به من.
لادن گفت : محمود به سعید پیغام داده که از لج بعضی ها هم که شده می خواهم از آرام خواستگاری کنم!
ؤام چشمانش را بست ونفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون فرستاد وگفت : بهتر است من همین امروز از اینجا بروم.
سایه با دلخوری گفت : چرا؟
ارام گفت : مقل اینکه این اقا محمود دست بردار نیست، می ترسم با بودنم باعث اختلاف بین شما بشوم!
سایه گفت : کسی که باید برود آنها هستند . من اجازه نمی دهم اینطوری فکر کنی . محمود بابت چنین حرکتی باید از تو عذر خواهی کند!
_ من از تو ممنونم .اما شما دختر خاله وپسر خاله هستید و من نمی خواهم باعث کدورت بین شماها بشوم . ممکن تسن بعد ها مرا نبخشید.
سایه مانند اینکه فکری در مغزش جرقه زده باشد گفت : چطور است برویم کلبه وشب را آنجا بمانیم. خانم دکتر سخاوت و دکتر را با خودمان می بریم. به مادر می سپارم تا به کسی تعارف نکند.قبول است؟
آرام با چهره در هم از سر ناچاری گفت : قبول ! هر چه تو بگویی .
سایه گفت : عالی است .تا شما حاضربشوید من به مادر خبر می دهم.
ساعتی بعد انها وسائل خود را بستند و عمه پوران نیز به همراه دکتر به راه افتادند . محمود از پنجره اتاق نشیمن رفتن انها را نظاره گر بود .فرید هنوز بازنگشته بود . نزدیک غروب خورشید به کلبه رسیدند . عمه پوران و دکتر از زیبایی انجا به وجد امدند و در ان طرف به قدم زدن مشغول شدند. آن شب ،اکبر آقا شام محلی تهیه کرد . سایه و لادن در بیرون کلبه اتشی راه انداختند و بلال هایی را که در جاده خریده بودند، روی آن کباب کردند . دکتر و عمه پوران ودکتر روی تنه درختی کمی ان طرف تر زیر درختان به استراحت وگفتگو سرگرم وبودند. ان سه دختر همان طور که به سوختن چوب ها نگاه می کردند راجع به مسائل پیش امده گفتگو می کردند.


behnam5555 08-02-2011 12:34 PM

رومان دلنشین آرام (7)

لادن گفت : سارا جواب خداحافظی من را نداد.
سایه گفت : نباید اعتنایی به او می کردی.طوری رفتار می کند انگار که مالک تام الاختیار آن جاست .از همین کارهایش لجم می گیرد. خوب است که فرید جاوی همه شان در آمده . وگرنه مادر بیچاره را می خوردند.
لادن گفت: از روز اول متوجه شدم که محمود دنبال دردسر می رگدد.
_تقصر امید شد؛ بدون مشورت ، خاله و محمود را دنبال خودش راه انداخته.
لادن گفت : خودمانیم ، خیلی به محمود می ایی! چه طور است جواب خواستگاری اش را بدهی!
آرام گفت : اگر بدانم نظر هر دوی شما اینست ، مطمئن باشید جواب رد نمی دهم!
ان دو با هم گفتند: وای آرام ! . لادن گفت : من شوخی کردم.
_ من هم جواب شوخی تو را دادم .( وسپس خنده ای نمود)
نور اتومبیلی از دور پدیدار شد، وقتی اتومبیل ایستاد ، فرید وسعید از ان پیاده شدند و به کنار انها امدند.
فرید گفت : ما رفتیم ویلا ، گفتند شما این جا هستید. آمدیم سری بزنیم. ( سپس برای دکترر و عمه پوران دستی تکان داد.)
سایه گفت : خوب کردید ، بنشین تا چایی بریزم.
سعید با لبخندی گفت : خوش می گذرد؟ ( و نگاهی به دور وبر انداخت )
لادن گفت : این جا خیلی آرام و قشنگ است ! پدر و مادر خیلی خوششان آمده . می بینید که به دور از اغیار ، از طبیعت لذت می برند.
فرید در حالیکه هیزم های داخل آتش را با چوبی جا به جا می کرد ، گفت : در هر حال معذرت می خوام که بد گذشت ! حقش بود مادر از بقیه دعوت نمی کرد.
آرام احساس کرد باید حرفی بزند ، بنابرین گفت : من باید از همگی عذر بخوام ، باعث تمام این مشکلات من بودم . متاسفم واقعا!
فرید به آرام نگریست و گفت : ما فردا می رویم . شاید بهتر بود مداخله نمی کردم ، تا این حرفها پیش نیاید .
سایه با دو لیوان چای ، برای فرید و سعید بازگشت.
سعید با لبخندی به سایه گفت : متشکرم ! چای خوش طعمی شده . در ضمن می خواستم از شما خداحافظی کنم.( بدین وسیله به سایه فهماند که قصد رفتن دارند)
سایه گفت : مگر قرار است جایی بروید؟
_بله ! صبح زود حرکت می کنیم.
چهره سایه در آن لحظه مضحک شده بود ، لبانش آویخته شده و با دلخوری آشکاری گفت : چرا به این زودی؟
فرید پاسخ داد: کار های عقب مانده زیادی دارم که باید برگردم.
سپس برخاسته و با صدای بلند گفت : دکتر ! خداحافظ!
دکتر و عمه پوران با تکان دادن دست جواب اورا دادند.
آن سه دختر انها را تا دم اتومبیلشان بدرقه کردند.فرید چراغ اتومبیل را روشن کرد و نور ان اندام کشیده و موزون آرام را به نمایش گذاشت. فرید لحظه ای بی اختیار خیره ماند ، سپس اوتومبیل را به حرکت در آورد

صبح زود آرام اسب را زین کرد و به تنهایی در آن اطراف به سواری پرداخت . وقتی بازگشت ، بقیه از خواب برخاسته بودند.
عمه پوران گفت : با دکتر قرار گذاشتیم این دو روز باقیمانده را به ویلای خودمان برویم.
سایه گفت : حتما مامان ناراحت می شود.
عمه پوران گفت : نه سایه جان ! به اندازه کافی زحمت دادیم .باید سری به آنجا بزنیم. دکتر کارهایی دارد که باید به انها رسیدگی کند.
لادن گفت : سایه تو هم با ما بیا.
آرام گفت : فکر خوبی است ! سایه قبول می کنی؟
_ من از خدا می خواهم.
آرام از این که عمه پوران پیشنهاد خوبی داده بود و می توانستند دیگر به انجا برنگردند مسرور بود . با نبود فرید دیگر دلش نمی خواست به ان جا برگ ردد و با محمود روبرو شود.
به محض رسیدن به ویلا ، با عجله وسایلشان را جمع کردند و آماده رفتن شدند.
سارا با چهره حق به جانب به آنها نگریست . خوشبختانه محمود به همراه آقای فرخی و امید به دریا رفته بود.خانم فرخی از این که نتوانسته بود ، آن طور که دلش میخواست از آنها پذیرایی کند اظهار ناراحتی می کرد. عمه پوران با آوردن این دلیل که باید به ویلا سر بزنند ورسیدگی به امور مربوط به آن جا را انجام دهند خانم فرخی را قانع کرد و در آخر گفت : منتظرم شما و آقای فرخی تشریف بیاورید.
خانم فرخی گفت : فکر نمی کنم فرصتی پیش آید ( با چشم اشاره ای به خواهر و خواهر زاده اش نمود) فقط برای رفتن برنامه بگذارید تا با هم برگردیم تهران
آنها روی یکدیگر را بوسیدند و خداحافظی کردند .اتومبیلی که کرایه کرده بودند منتظر انها بود.
رفتن از انجا برای آرام به منزله فرار مخفی به حساب می امد و تا آخر عمر ؛ خود را مدیون عمه جانش می دید.
چند روز اخر هفته برای آن سه دختر روزهای خوش و خاطره انگیزی بود . آنها از این که با یکدیگر تفاهم داشتند و سلایقشان همانند هم بود ، خشنود بودند و مهمتر از آن که با هم یک دل و یک زبان بودند.
امیر به همراه حامد از راه رسیدند. لمیر پسری قد بلند ، با اندامی نسبتا لاغر و چهره ای کشیده ، با موهایی که اندکی زود به سفیدی گراییده بود به چشم می خورد . چهره مهربانش دلنشین بود. در کل امیر چهره جا افتاده و موقری داشت . آرام با دیدن برادرش روحیه ای تازه گرفت و مدام سراغ پدر و مادر را از او می گرفت . امیر برای سر به سر گذاشتن آرام گفت: حسابی داری خوش می گذرانی ، پدر و مادر را می خواهی چکار!
_ خیلی بدجنس شدی ! نمی دانی چقدر دلم برایشان تنگ شده!
امیر آهسته در گوش آرام گفت :« راستش اگر عمه جان رضایت بدهد قرار است به زودی به تهران سفر کنند. در غیر اینصورت ...» سرش را تکان داد.
آرام متفکرانه گفت : « فکر میکنی عمه جان راضی نباشد؟»
_ نمی دانم از قیافه عمه جان مشکل می شود پیزی تشخیص داد.
_اگر عمه پوران کمی به فکر لادن باشد گمان نکنم مخالفتی کند . لادن بی صبرانه منتظر بازگویی این مطلب به خانواده اش است.
امیر خمیازه ای کشید و گفت : می دانم .باید دید چه پیش می اید.
لادن از بودن امیر مانن گلی شکفته شده بود، و چشمانش زیباتر از هر زمانی بنظر می رسید . از لحظه ای که امیر وارد شد دور وبرش می گشت تا وسائل پذیرائی را مهیا کند.سایه و آرام به رفتارهای لادن می خندیدند و او را فداکارترین زن عاشق می خواندند.لادن بدون توجه به ان دو به کار خود ادامه می داد و امیر با لبخندی مهر آمیز او را نظاره می کرد.
روز جمعه به همراه آقای فرخی به سمت تهران حرکت کردند. روز قبل امید به اتفاق مهمانانش رفته بودند. آرام در اتومبیل آقای فرخی جای گرفت . با بودن امیر در اتومبیل دکتر دیگر جایی برای آرام نبود.
آرام با اشتیاق غریبی در طول جاده به تابلوهای کیلومتر شمار می نگریست . گویی با نزدیک شدن به هر تابلو ، تهران به او چشمک می زد.
خان فرخی از رفتار خواهر و دخترش گله مند بود وامید را بی عرضه و مقصر می دانست.سایه نیز مادرش را همراهی می کرد ویک ریز از اتفاقات پیش آمده حرف می زد و از این که آبرویشان را نزد خانم سخاوت برده اند شرمسار بود.
آرام به تعطیلاتی که گذرانده بود می اندیشید و تمام لحظات آن را خاطره انگیزو زیبا می یافت ، بجز رفتاری که از محمود سر زده بود هیچ گاه تعطیلاتی چنین خاطره انگیز به خاطر نداشت. اگر چه از رفتار محمود دلگیر بود اما وقتی می دید با اینکار توانسته اندکی توجه فرید را به خود جلب کند احساس خوشایندی می کرد . نمی خواست با حیله و فریب کسی را متوجه خود کند ، اما فرید چنان رفتار می کرد که آرام از سر غرور و عشق می خواست به هر طریق ممکن او را اسیر خود کند و از سویی میدید که هیچ حرکتی از فرید مبنی بر تمایل به او بخ چشم نمی خورد. و اگر چه محمود با هر شخص دیگری چنین رفتاری را پیش می گرفت فرید همانگونه خشمگین می شد و برخورد می کرد . آرام با خود زمزمه می کرد : آه خدایا کمکم کن . کمکم کن ! کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم ! کاش پدر اصرار به این سفر نمی کرد ! کاش سفر به انتها می رسد.
آرام در طول جاده دردناک و سرخورده به ئنبال چاره ای بود ، تا بند ها را باز کند و آسوده به خانه به خانه باز گردد . چه گونه با قلبی اسر در گرو مردی خود خواه و مغرور که از احساسش بی خبر بود به آینده امیدوار باشد . تا چندی پیش خانواده و دانشگاه تمام زندگی اش را تشکیل می دادند اما اکنون تمام علایقش یک طرف و اسارت قلبش به یک سو ... چرا؟ چگونه آغاز شد؟چطور میتوانست خط پایانی روی آن بکشد . احساس متولد شدن در درونش جوانه زده بود واو را محاصره می کرد تا شاهد تولد دوباره خود باشد.
فصل 8
امیر در اولین شب ورود به تهران ، با عمه پوران صحبت کرد و در کمال نا باوری عمه رضایت خود را اعلام کرد. آرام و لادن به محض شنیدن این خبر یک دیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. آرام به طرف تلفن رافت تا این خبر مسرت بخش را به پدر ومادرش اطلاع دهد .ابتدا پدر به لادن و سپس به امیر تبریک گفت و بعد از آن مادر با عمه پوران صحبت کرد و قرار شد تا چند روز آینده به تهران سفر کنند.آن شب جشن کوچکی گرفتند . آرام در چشمان امیر ولادن سعادت وصف ناپذیری را میدید ، که اشعه آن بی نهایت فروزان و خیره کننده بود. او در دل برای انها آرزوی خوشبختی نمود.
آقای فرخی با صورتی بر افروخته ، سراسیمه خود را به آنها رساند و یک راست به کتابخانه رفت ، دکمه پیراهنش را باز کرد . احساس خفگی می کرد . خانم فرخی به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ فرخی! حالت خوب نیست؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
آقای فرخی با صدایی گرفته گفت : یک لیوان آب بیاور!
خانم فرخی دوان دوان بیرون رفت . نمی دانست چه اتفاقی رخ داده ؛ اما دلش گواهی می داد باید خبر بدی باشد چرا که چهره آقای فرخی به بیماران نمی خورد.آقای فرخی آب را سر کسید .
_نصف عمر شدم .تو را به خدا حرفی بزن. برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ ورشکست شدی؟
_ بدبخت شدم ! بیچاره شدم . کاش ورشکست می شدم . کاش فرید مرده بود .ابروی چند ساله ام رفت!
_از چه چیز حرف می زنی؟ واضح تر بگو ! تا بفهمم فرید کاری کرد؟
آقای فرخی با صدای بلند گفت : از دست پسره الدنگ بی همه چیز ! چه طور نفهمیدم و زندگی ام را دستش دادم!
_کی امید؟
_ فکر و ذکرت شده امید ! گفتی فرید عاقل است ، خیالم از او راحت است . بفرما ! این هم از فرید جانت!
خانم فرخی با حالتی التماس امیز گفت: جان هر کسی که دوست داری بگو چی شده ؟ فرید کاری کرده؟
_داشتم می آمدم خانه، با خودم گفتم سر راه بروم سوپر و کمی خرید کنم . کاش پایم می شکست ! یک دفعه دیدم فرید با زنی وارد فروشگاه شد . پسز بچه ی چهار ، پنج ساله ای نیز با آنها بود . نمی دانستم چه کار کنم . رفتم یک گوشه پنهان شدم . نیم ساعتی در فروشگاه چرخیدند و کلی خرید کردند و رفتم پیش فروشنده گفتم این خانم و آقا را می شناسی؟ فروشنده گفت : چطور؟ گفتم : آخر فامیل دور هستیم منتها خیلی وقت است از انها بی خبریم . فروشنده گفت : آنها از بهترین مشتریان ما هستند .اغلب هفته ای یک بار برای خرید می آیند . حالا فهمیدی چه خاکی به سرم شد؟
_ شاید اشتباه دیدی؟
_ چه می گویی خانم ! یعنی من بچه خودم را نمی شناسم؟
خانم فرخی مبهوت و حیران گفت : نمی دانم ! چه بگویم ، نباید قضاوت عجولانه کنیم.
_ حرف شما درست ، اگر راست باشد چی؟
_ راست ! نه نمی تواند حقیقت داشته باشد!
_ چرا؟ چطور با این اطمینان حرف می زنی؟
_ نمی دانم ! فکرم کار نمی کند . ( و بنای راه رفتن را گذاشت )
آقای فرخی به همسرش که با رنگی پریده از این سو به ان سوی اتاق می رفت گفت : باید ته توی قضیه را در بیاورم . وای به حال فرید ، اگر درست دیده باشم !!
_ مطمئنی یک پسر بچه همراهشان بود؟
_دیگر داری کلافه ام می کنی .مگر کورم ؟
_ آن زن چه شکلی بود؟
_ نمی توانی بفهمی چه حالی داشتم ، چه طور نگاه می کردم .
_ بسیار خوب ! تو را به خدا اینقدر عصبانی نباش ! شاید موضوع جدی نباشد .
_دارم سکته می کنم . آبرویم رفت !


behnam5555 08-02-2011 12:38 PM


رومان دلنشین آرام (8)

_ ببین فرخی حالا که چیزی معلوم نیست ، چرا بی خود حرص و جوش می خوری؟
_ نمی دانم ! نمی دانم ! فقط اگر راست باشد .... و با این جمله به سمت تلفن هجوم برد . با دفتر دار خود تماس گرفت و گفت : جمشیدی ! آب دستت بود زمین بگذار ! من فقط به تو اعتماد دارم . امروز وقتی فرید از کارخانه رفت دنبالش برو ببین کجا می رود.تا نفهمیدی برنگرد . شب منتظر تلفنت هستم.
سپس گوشی را روی دستگاه کوبید و خشمگین به همسرش خیره شد.
آقای جمشیدی از مردان لایق و قابل اعتماد آقای فرخی بود که همواره گزارشات درست و بدون غرضی به گوش او می رساند.
آقای فرخی گفت : اگر بدانم راست است بلایی به سرش می آورم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند.
_ باید عاقلانه فکر کرد . هر کاری چاره ای دارد . بگذار جمشیدی خبر بیاورد ، آن وقت به فکر چاره باشیم.
_ چاره اش دست خودم است ، حالا می بینی و از در خارج شد.
خانم فرخی سرش به دوران افتاد ، اگر تمام دنیا را بر سرش می کوبیدند ، به انداره این خبر او را خرد نمی کرد . فرید عزیز و نازنینش با خود چه کرد . چه طور از اعتماد او و پدرش سو استفاده کرده . اگر تمام حرفها حقیقت داشته باشد ، آن وقت چه باید می کرد. سرش را روی دست مبل گذاشت و به آینده مبهم خود و فرزندانش گریست.
سایه متوجه ناراحتی و اضطراب پدر و مادرش شد . اما چیز زیادی سر در نیاورد.پدر از کنار تلفن تکان نمی خورد و مادر رنگپریده و عصبی در سکوت فرو رفته بود و با هر صدایی از جا می پرید . ساعت نه شب ، تلفن زنگ زد آقای فرخی گوشی را برداشت ، اما بیشتر شنونده بود و هر چند لحظه یکبار می گفت : بله ! ادامه بدهید. می شنوم.
سایه از لرزش لبان پدر و عرق پیشانی اش حتم داشت خبر ناگواری را به او می دهند . پدر بعد از دقایقی تشکر کرد ، تلفن را قطع نمود و سپس به کتابخانه رفت و مادر به دنبال او راه افتاد.
ساعت دوازده سب بود که سایه با صدای بلند پدر از خواب پرید . پاورچین ، پاورچین از پله ها پایین آمد . صدای پدر را شنید که آمرانه گفت : تا حالا کدام گوری بودی؟
_اتفاقی افتاده؟
_ گفتم کدام گوری بودی؟ جواب من را بده!
_با بچه ها بیرون رفتیم .
_ با بچه ها بیرون رفتی.تو گفتی من هم باور کردم .
_ مادر چرا پدر عصبانی شده؟
مادر تا خواست حرف بزند پدر گفت : شما دخالت نکنید ! ببین فرید ! تا حالا هر غلطی می کردی به خوردت مربوط است اما از این به بعد تمام کارهایت را کنترل می کنم . شیر فهم شد؟
_به چه دلیل ؟
_ به همان دلیلی که تمام زندگی ام را دستت دادم . ببینم نکنه فکر کردی شهر هرت است و هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی؟
فرید با کلافگی گفت : نخیر ! نه شهر هرت است و نه من هر کاری بخواهم می کنم. شما بی منطق حرف می زنید.
_ تو واقعا از منطق چیزی می دانی؟ اگر می فهمیدی با آبروی من بازی نمی کردی .
_ به من بگویید چه کار کردم ؟ من حق دارم بدانم .
صدای مادر شنیده شد که گفت : فرید خواهش می کنم با پدرت بحث نکن !
_ بسیار خوب ! قبول است . هر چه پدر گفت ، قبول دارم . من روی حرف پدر حرفی نمی زنم .
پدر از فرصت استفاده کرد و گفت : حالا شدی یک پیزی . از فردا مادرت هر چه گفت گوش می کنی و هر دختری را پسندیدید نه نمی گویی .
_ چرا شما یک دفعه به فکر زن گرفتن من افتادید ؟ این مساله به همین سادگی نیست که می گویید.
_ اتفاقا خیلی هم ساده است . همین که گفتم . گرنه کارخانه ، بی کارخانه ؛ می دهم دست امید . می روی جایی که چشمم به تو نخورد . خوشی زیر دلت زده .
_ من گفتم هر چه بگویید قبول می کنم ، اما ازدواج آن هم یک دفعه و بودن مقدمه ! خودتان را بگذارید جای من ...!
پدر با تمسخر گفت : اتفاقا خودم را گذاشتم جای تو ! تا فردا وقت داری فکرهایت را بکنی .
فرید با اعتراض گفت : در این خانه چه خبر است؟ یک دفعه داخل می شوی ، این بساط را راه اندازید . من نمی خواهم زن بگیرم.
مادر گفت : فرید! قرار نبود روی حرف پدرت حرف بزنی .خواهش می کنم تمامش کن . به خاطر من.
پدر گفت : این گوی و این میدان . هر کاری دوست داری بکن ! اگر خواستی برو و دیگر پشتت را نگاه نکن . و یا بمان و حرف ما را گوش کن !
پدر از کتابخانه خارج شد ، سایه آهسته به اتاق خود رفت . او مطمئن بود که فرید حرف پدر را زمین نمی اندازد ؛ زیرا حساسیت بیش از حد فرید به مار و موقعیت اجتماعی اش آگاه بود و امید همواره رقیبی برایش به حساب می آمد . پدر انگشت روی حسابی ترین نقطه ضعف فرید گذاشته بود . سایه با نگرانی و ترس مبهمی که در وجودش لانه کرده بود به خواب رفت .
مادر همچنان که در آشپزخانه به غذا ها رسیدگی می کرد ، دستوراتی به مریم خانم می داد . فرید در آستانه در به حرکات مادرش چشم دوخته بود . بعد از لحظاتی چند گفت : صبح بخیر مادر!
خانم فرخی به طرف صدا برگشت و با دیدن فرید در آستانه در خیلی دی گفت : صبح بخیر !
فرید گفت : می خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم . وقت دارید؟
خانم فرخی با دقت در چهره پسرش نگریست و گفت : خوب ! من آماده شنیدن هستم.
فرید لحظاتی در سکوت گذراند و سپس با صدای بم گفت : راجع به حرفهای شب گذشته . من خیلی فکر کردم . به خاطر شما و پدر حاضرم ازدواج کنم.
خانم فرخی نفس بلندی کشید . گویی در انتظار شنیدن زمان مرگ خود به سر می برد . و اکنون مهلتی دوباره برای زیستن یافته است . گفت : به خاطر من و پدرت ! فرید ما دوست داریم ، به خاطر خودت باشد. برای آینده خودت.
_ اگر شماها این را می خواستید مرا در تنگنا قرار نمی دادید.
_ تو باید شجاعت این را داشته باشی که اگر مخالفت حرف پدرت هستی اعتراض کنی و قبول نکنی!
فرید پوزخند زد و گفت : شجاعت! پدر با زندگی و سرنوشت من بازی می کند ، کوچکترین اشتباه و خطایی از من نزد پدر نا بخشودنی است.
_ می خواهی من با پدرت صحبت کنم ؟
_ بی فایده است . در ضمن شما هم این را می خواستید ، حالا چرا ناراحت هستید؟
_ آرزوی هر مادری دیدن عروسی بچه هایش است . چرا از من خرده می گیری؟
_ حالا به آرزو یتان می رسید . هر کاری خواستید انجام بدهید.
_ فرید ! ( اما فرید رفته بود و مادر را دلتنگ و پریشان از سخنانش بر جای نهاده بود آقای فرخی سر میز غذا گفت : چه خبر خانم؟
_ خبری نیست .
_چه طور خبری نیست، مگر قرار نبود امروز جواب بگیری؟
مادر با چشم به حضور سایه اشاره کرد . سایه دهانش را پاک کرد و گفت : خیلی خوشمزه بود ! دست شما درد نکند ! می روم به اتاقم .
آقای فرخی گفت : برو دخترم ! نوش جانت
خانم فرخی گفت : سایه از چیزی خبر ندارد . نمی خواهم نگرانش کنم.
_ کار خوبی کردی ! بلخره با این پسره حرف زدی یا نه؟
_ ببین فرخی ! مساله یه عمر زندگیه . در عرض یک شب نمیشه نتیجه گرفت .
_ من دیشب اتمام حجت کردم . اگر بخواهی سرسری بگیری دیگر باید فرید را در خواب ببینی . آن زنی که من دیدم ... ( و سرش را با افسوس تکان داد )
خانم فرخی چشمانش را تنگ کرد و گفت : شما که گفتید ندیدید.
_ این حرفها را رها کن ! برو سر اصل مطلب !
_ اصل مطلب اینست که فرید بخاطر ما می خواهد زن بگیرد . خودش تمایلی ندارد.
_ به جهنم ! این را که از اول می دانستم . وقتی زن گرفت ، سر به راه می شود. چرا سراغ خانم سخاوت نمی روی؟
_ خانم سخاوت؟ اه آرام ! من که از خدا می خواهم.
_ چرا دست دست می کنی؟
_فرید صبح آن قدر نا امیدانه حرف زد که من هیچ رغبتی به این مساله ندارم. پایم پیش نمی رود.
_یا باید زن بگیرد یا از این خانه برود ! بهتر است دلسوزی بی جا نفرمائید . شما قدم پیش بگذارید ، بقیه اش با من .
_ هر چه شما بگویید . شاید حق با شما باشد .
_ صد در صد حق با ماست . جوان است ؛ خوب و بد زندگی را تشخیص نمی دهد.
_ خانم فرخی نزد سایه رفت و ماجرای رضایت فرید را با مقداری کم و زیاد بازگو کرد
سایه گفت : مطمئن هستید فرید قبول کرده ، نکند می خواسته شما و پدر را دست به سر کند.
_ دیگر نمی دانم کی درست می گوید ، کی غلط ! فقط این را می دانم که تا تنور داغ است باید بچسبانم.
_ به چه قیمتی می خواهید بچسبانید؟
_ سایه تو دیگر سر به سرم نگذار ! پدرت این را می خواهد و تو باید به من کمک کنی!
_ حالا آن دختر خوشبخت کی هست؟
_ آرام !
_ آرام ! فرید خبر دارد ؟
_ هنوز نه ! اما فکر می کنم خودش حدس می زند.
_ مادر! آرام دختر حساس و نکته بینی است . شک دارم قبول کند.
_ مگر فرید چه عیبی دارد ، که این طور حرف می زنی . اگر کسی پشت در باشد گمان می کند فرید مشکلی دارد و ما آن را مخفی می کنیم.
_ اگر چیزی نیست چرا با این عجله ! شما حتی فرصت نفس کشیدن به فرید را نمی دهید.تو هنوز خامی ! زود است که بفهمی منظور ما از این کار صرفا بخاطر خوشبختی خود فرید است . در هر حال باعث تمام این تعجیل در کارها خود اوست
_ من نمی توانم بفهمم که چه شده فقط امیدوارم راه درست را انتخاب کرده باشید.
_ امشب با فرید صحبت می کنم تا نظر خودش را بدانم.
_ هر طور مایلید . به شرطی که فرید صادقانه جواب بدهد . نه صرفا برای منافع خودش.
_ سایه کاهی فکر میکنم تو هنوز بچه ای . اما می بینم که عاقل تر از من هستی .اگر جای من بودی چه می کردی؟
سایه گفت : خوشحالم که جای شما نیستم . اما احساس من می گوید فرید باید یک طوری تنبیه شود . با این حال تنبیهی که شما و پدر در نظر گرفتید کمی سنگین است .
_ فرید بلخره باید ازدواج کند . حالا موقعیت برایش فراهم است چه بهتر از این .
سایه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : شاید حق با شما باشد.
فرید آن شب زود به خانه آمد و به اتاقش رفت . خانم فرخی از فرصت پیش آمده استفده کرد تا خود را به فرید برساند . چند ضربه به در زد . صدای فرید او را فرا خواند : بیایید داخل.


behnam5555 08-02-2011 12:40 PM

رومان دلنشین آرام (9)

خانم فرخی وارد اتاق شد و فرید را در حال نواختن گیتار دید ، او اهنگی را با سر انگشتانش به آرامی می نواخت . بعد از دقایقی سرش را بلند کرد و گفت : از این طرف ها؟
_ حال و حوصله شوخی را ندارم.
فید گیتار را در گوشه ای نهاد و گفت : چه طور مادر عزیز ما بی حوصله است؟
_ این از تو ، ان هم از پدرت!
_ مادر من که به شما گفتم ، هر کاری می خواهید بکنید !
_ این حرف از صد تا نه بدتر است . من دوست دارم تو از ته دل تمایل داشته باشی.
_ بیین مادر ! من به هیچ دختر خاصی علاقه ای ندارم . به من حق بدهید که به عهده خودتان بگذارم.
خانم فرخی در چشمان پسرش دقیق شد تا بتواند در عمق نگاه او چیزی کشف کند ، اما جز نگاهی بی روح چیز دیگری نیافت.
_ من به پدرت قول دادم تا هر چه زودتر همسر مناسبی برای تو پیدا کنم . می دانی پدرت تا ان وقت آرام نمی شود .به همین دلیل تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم .
_ بفرمائید سراپا گوشم.
خانم فرخی متوجه شد که فرید علاقه ای به صحبت کردن ندارد و صرفا بخاطر احترام و حرمتی که قائل است این حرف را می زند.
_ تو می دانی که دختر در فامیل و دوست و آشنا زیاد است اما من علاقه زیادی به آرام دارم . به نظر من آرام دختر با کمالاتی است و از هر لحاظ همسری مناسب برای توست . می خواستم نظرت را بدابنم.
_ آرام ! همان دختری که دوست سایه است و با شما به شمال امد؟
_ بله خواهر زاده خانم سخاوت . نکند به این زودی فراموش کردی؟
_ اما چرا او؟
_ چرا نه؟ دختر تحصیل کرده و با وقاری است . من هم دوستش دارم.
_ در هرحال برای من هیچ فرقی نمی کند.
_ این حرف معنی خوبی ندارد .یعنی اصلا نمی خواهی دختری را که معرفی می کنم مورد پسندت باشد؟
_ گفتید زن بگیر می گیرم دیگر چه فرقی می کند چه کسی باشد؟
_ فرید تو یک عمر می خواهی با دختری که همسرت می شود زندگی کنی . چه طور برایت فرق نمی کند که چه کسی باشد . اصلا میدانی بهتر است عسل دختر تیمسار را برایت خواستگاری کنم . او هم کمتر از آرام نیست . یادت می آید عروسی برادرش ناصر چقدر عسل دور و برت می چرخید؟ و از تو پذیرایی می کرد؟
_ نه چیزی خاطم نیست.
خانم فرخی از خونسردی و بی اعتنایی فرید به حیرت افتاد ، نا امیدانه گفت : فردا با تیمسار تماس می گیرم و قرار خواستگاری را می گذارم.
فرید برخاست و به کنار پنجره رفت ، لحظه ای بفکر فرو رفت و سپس گفت : نه مادر ! فکر می کنم آرام بهتر باشد. شاید او بتواند شرایط من را درک کند ( این جمله آخر را طوری زمزمه کرد که خانم فرخی متوجه نشد)
خانم فرخی با اشتیاق فراوان از شنیدن نام آرام به سرعت از اتاق بیرون دوید تا به سایه و آقای فرخی مژده دهد و آنها را نیز در شادی بیش از حد خود سهیم گرداند

عمه پوران با حيرت فراوان گوشي را لحظاتي چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را برروي دستگاه گذاشت . به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حياط رفت . آرام ولادن مشغول صحبت و نوشيدن قهوه بودند. عمه پوران در كنارشان نشست و فنجاني قهوه براي خود ريختو مزه مزه كرد در همان حال به دقت به چهرهي آرام نگريست بعد از مدتي پرسيد : آرام ! نظرت راجع به فريد چيست؟ آيا تو از او خوشت مي آيد؟

آرام از سوال عمه متحير شد . نمي دانست در جواب چنين پرسشي چه بگويد . لادن به كمك او شتافت و گفت: مادر ! چه طور شد بي مقدمه اين سوال را پرسيديد ؟

عمه پوران شانه اي بالا انداخت و گفت : چه اشكالي ادرد مي خوام نظر آرام را بدانم .

آرام كه خود را ناگريز از جواب دادن مي ديد با شرمي كه در چهره اش آشكار بود جواب داد : من كه برخورد زيادي با او نداشتم ولي پسر بدي نيست .

عمه پوران ابروهاي خود را بالا انداخت و گفت : مي داني چه كسي تلفن كرده بود ؟

لادن- مادر امروز مرموز شديد ! چه كسي تلفن كرده يعني چه ؟ ما از كجا بدانيم

- آخخر براي خودم خيلي عحيب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.

آرام كنجكاوانه به عمهمي نگريست ، نمي توانست حدسي بزند. دلشوره اي عجيب به دلش افتاد مي خواست حرف هاي عمه پوران را در هوا قاپ بزند. اما عمه جان عمدا طوري حرف مي زد تا او را عذاب دهد . لادن نيز بي صبرانه گفت: مادر كي تلفن كرده؟

- لادن مثل اين كه تو از آرام مشتاق تري آرام چندان تمايلي به شنيدن ندارد.

آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا منم كنجكاو شدم .

عمه پوران خيلي شمرده گفت: خانم فرخي بود از تو خواستگاري كرد .

لادنو آرام روي صندلي صاف نشستند. آرام نمي توانست به گوش هاي خود اطمينان كند.بالا خره لادن فقل سكوت را شكست و گفت : حتما براي محمود!

آرام مثل اين كه آب سردي روي او پاشيده باشند وا رفت و بي حال به صندلي تكيه داد. چه طور نتوانسته بود حدس بزند ؛ كه علت خانم فرخي چيست. با به ياد آوردن كار هاي مشمئز كننده ي محمود از درون بر آشفت.عمه پوران فنجان را به لب نزديك كرد وگفت: من راجع به فريد حرف مي زنم تو تو چطور ياد محمود افتادي البته من هم اول همين فكر را كردم ولي خانم فرخي تو را براي فريد خواستگاري كرد .

و با اين جمله آرام با چشمان گشاد شده و حيرت فراوان به او ماند.

اد- فريد ؟.....درست شنيدم ؟

- راستش خودم هم تعجب كردم اما واقعيت همين بود كه گفتم ؛ خانم فرخي اجازه گرفت تا براي خواستگاري بيايند لادن حيرت زده گفت : باور كردني نيست!

عمه پوران در حالي كه بر مي خاست گفت آرام جان! خوب فكر كن چون فردا بايد جواب بدهم .

آرام متحير به اطاف نگريست . كلمات عمه و لادن را در ذهنش جمع و جور مي كرد . احساس كرد گرماي شديد در تنش دميده . حالتي تب آلود داشت . با خود انديشيد چرا باور نكنم . مگر عشق و دوست داشتن غير از اين است ! فريد احساسي شبيه من داشته اما نمي توانست آرا بروز دهد. چه قدر احمق بودم كه نفهميدم .

لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چي شده حالت خوب نيست ؟

- من خواب نيستم ؟

- مي خواهي نيشگونت بگيرم ؟

آرام زمزمه كرد : چه طور ممكن است ؟

- چرا ممكن نيست ؟ من حدس مي زدم كه تو با زيبايي ات فريد را مسخ مي كني

- باور نمي كنم ، باور نمي كنم!

و در آغوش لادن گريه سر داد. لادن مو هاي او را نوازش كرد و گفت : اين گريه ي خوشحالي است من مي دونم ، تو را درك مي كنم .

آرام با چشمان گريان به لادن نگريست در ميان گريه خنده اي زيبا سر داد .


behnam5555 08-02-2011 12:41 PM

رومان دلنشین آرام (10)

مادر بهتر است از الان بگويم من جشن نامزدي و از اين مراسم مسخره نمي خواهم .

اين صداي فريد بود كه هر دقيقهبهانه اي مي تراشيد و با مادرش بحث مي كرد .خانم فرخي با با حوصله ي زياد با فريد برخورد مي كرد . مي دانست كه او روز هاي سختي را مي گذراند.

خانم فرخي با صبر و آرامش گفت : چرا اينقدر بهانه ميگيري ؟ مگر آدم هر روز ازدواج مي كند ؟ دختر مردم آرزو دارد .

- همين كه گفتم ؛ موضوع را زود تر خاتمه دهيد.

- خانم فرخي با نمي دانست با اين رفتار هاي فريد چه گونه كنار بيايد گاه مي انديشيد : شايد ازدواج فريد اشتباهي بيش نباشد ولي بعد خود را دلداري مي داد كه آرام مي تواند او را سر عقل بياورد.

فريد عصبي و بي قرار مدام در خانه دنبال بهانه اي مي گشت و و بي جهت به سايه و اميد درگير مي شد

اميد ترجيح مي داد بيشتر وقتش را پيش سارا بگذراند و سايه نا گريز به تحمل رفتار هاي پرخاشگرانه ي فريد بود ، اكثر اوقات خود را در اتاقش مي گذراند و دعا مي كرد كه هرچه زود تر زندگيشان به آرامش سابق باز گردد.

عمه با شيراز تماس گرفت و موضوع را براي برادرش توضيح داد سپس گوشي را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فكر كند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه اي گذاشته و با فريد صحبت كند ؛ اگر به توافق رسيدند ، برنامه ي بله بران را بگذارند . سپس افزود با حرف هاي خواهرم نيازي براي تحقيق نمي مونه حرف خواهرم سند است . فقط مي ماند نظر تو ، اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ، ما به تهران خواهيم آمد .



عمه با خان فرخي صحبت كرد و در خواست برادرش را به اطلاع او رساند خانم فرخي قرار گذاشت تا فردا ظهر به همراه فريد به آن جا بروند .خانم فرخي بعد از قطع تلفن در فكر فرو رفت . بايد هر طور كه شده بود، فريد را راضي به رفتن مي كرد در غير اين صورت آبرويش پيش خانم سخاوت مي رفت .

فريد با شنيدن حرف ها مادر مانند آتشفشاني فوران كرد و فرياد زنان گفت : من حرفي براي گفتن ندارم . به شما گفته بودم كه حال و حوصلهي اين كار ها را ندارم .

- چشم بسته كه نمي شود جواب بدهند خواهش مي كنم !

- فريد ب چنگي به موهاش زد و نگاهي به چشمان گريان مادرش اندخت و گفت : فقط به خاطر شما مي آيم .

- خانم فرخي صورت او را بوسيد و گفت : متشكرم پسرم . مطمئن باش كه پشيمان نمي شوي .

*‌ * * * *

آرام از گوشه ي پنجره به آمدن فريد و مادرش مي نگريست . با لباسي اسپرت و ساده مثل هميشه و خانم فرخي با سبد گلي زيبا به طرف ساختمان مي آمدند . آرام به سرعت خدو را به آينه رساند، دستي به مو هاي انبوهش كشيد و نگاهي دقيق به خود انداخت . با اطمينان از ظاهر خود به كنار در رفت. خانم فرخي با ديدن او صورتش را بوسيد و دسته گل را به دستش داد و گفت : به به دختر گل و خوشگلم ! حالت خوب است ؟

آرام تشكر كرد و فريد با چهره اي كه نمشد از آن چيزي دريافت سلام كرد . به راهنمايي عمه به اتاق نشيمن رفتند آرام سبد گل را روي ميز گذاشت و كنار عمه نشست . جرات سر بلند كردن را نداشت هيچ گاه در تصورش نمي گنيد كه آن قدر زود فريد را تا به اين حد نزديك خود ببيند

فريد خموش و سنگين نشسته بود . خانم فرخي با عمه جان گرم صحبت بودند بعد از پذياريي و نوشيدن چاي و شيريني خانم فرخي گفت : خانم سخاوت اگر اجازه بفرماييد ، ما بيرون باشيم تا اين دو تا جوان با هم صحبت كنند !عمه به همراه خانم فرخي برخاستند و با لبخند آنان را ترك كرند .

فريد كمي جابه جا شد و در چهره ي آرام لحظه اي نگاه كرد . آرام چون تنديسي خيالي به ستانش خيره شده بود موهايش بخشي از چهره اش را پوشانده بود و هاله ي زيبايي در او ايجاد كرده بود . سرش را بلند كرد تلاقي نگاهش با نگاه فريد شرمسارش نمود . لبخند كم رنگي بر لبانش نشست .

فريد سرفه اي كرد و گفت : خوب ! مثل اي كه مي خواستيد با هم صحبت كنيم .

- يعني شما نمي خواستيد

- نه نه ! سوء تفاهم نشود؛ منظورم اين بود كه شما اول شروع كنيد .

- اگر خواهش كنم شما شروع كنيد ، قبول مي كنيد

فريد لحظاتي سكوت كرد و گفت : من مي خواهم ازدواج كنم و شما مورد تاييد خانواده ام بوديد و به نظرم نتخاب درستي كرده اند .

- شما هميشه تا اين حد مختصر و مفيد صحبت مي كند ؟

- بسگي به موضوع دارد .

- موضوعي از اين مهم تر است؟

- در واقع اين اولين جلسه ي گفتگوي ماس ؛ به من حق بدهيدكمي مشكل حرف بزنم.

- پس مشوق شما خانواده تان ودن؟

- حقيقت را بخواهيد بله.

- خودتان چه عقيده اي داريد ؟

- عشق بعد از ازداج !

آرام موهايش را به عقب راند و گفت : عشق بعد از ازدواج اگه پيش نيايد چي؟

- اين عقيده ي من بود .

- من به عقيده ي شما احترام مي گذارم . با اين وجود ازدواج براي شما ريسك است !

- زنگي با ريسك هيجانش بيشتره .ولبخندي زد.

- من توقع ديگري داشتم .

- كه عاشق شما باشم ؟

آرام از رك گويي فريد بر آشفت و با اعتماد به نفس گفت: منظورم اين نبود ،شايد احساسي خفيف تر ، نزديك به عشق!

- نمي خواهم دروغ بگم.

- قفقط ازدواج؟ اين هدف نهايي شماست ؟

- گناه است ؟

- كمي عجيب است بايد فكر كنم.

- مي فهمم

- فكر نمي كنيد چيزي براي گفتن داشته باشيد؟

- خيلي حرف ها دارم ولي براي بعد از ازدواج.

آرام با حيران و بهت زده ديگر جوابي براي گفتن نداشت.

بعد از بدرقهي مهمانا آرام در باغ نشست تا در هاوي آزاد فكر كند.

برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد، صداي لادن او را به خود آورد.


behnam5555 08-02-2011 12:43 PM

رومان دلنشین آرام (11)

- اين جا چه كار مي كني ؟

- فكر مي كنم .

- جاي خوبي انتخاب كردي . فريد رفت؟

خيلي وقت است.

- نتيجه چه شد ؟

آرام شانه هايش را بالا اندخت و گفت : هيچ!

-چه طور؟مگر با هم حرف نزنيد؟

- چرا .لادن! من نتوانستم هيچ چيز از حرف هاي فريد بفهمم. هيچ چيز! نه انگيزه، نه هدف ، ونه هيچ چيز ديگر!

از جواب دادن طفره رفت؟

تقريبا ! فريد خيلي رك حرف مي زند . احساس او به من در حد ازدواج كردن است. همين!

اين حرف باعث دلخوري ات شده؟

هم آره هم نه .آره ، به خاطر اينكه فهميدم آدم دروغگويي نيست و تظاهر نمي كند .

- شايد خواسته تو را امتحان كند . مي داني ، مردها آْن هم از نوع فريد ،نمي آيند رك و راست روبه رويت بشينند و بگويند : دوستت دارم ! عاشقت هستم ! براي فريد اين كار، دادن نقطه ضعف يا شكستن غرورش به حساب مي آيد.

- من در بد بن بستي گير كردم . از طرفي سر از حرف هاي فريد در نياوردم ، از طرفي احساس خودم مرااسير كرده؛ من عاشق فريد هستم .

مي توانم بپرسم به تو چه گفت ؟!

- عشق بعد از ازدواج

لادن با صداي بلند خنديد .

- كجاي حرفم خنده داره ؟

- معذرت مي خوام ! اما اين آقا فريد عجب عقايد شگفت انگيزي داره .

- به نظر تو حرفش قابل قبول است؟

-من از بعضي ها شنيدم عشق بعد از ازداخ محكم تر و عميق تر از عشق قبل از ازدواج است ." ببين آرام! نبايد تا اين حد خودت را تا حد آزار بدهي. در واقع فريد همه ي حقايق راگفته و اين تويي كه بايد تصميم بگيري! چون تو عاشقهستي و هيچ شرطي براي نپذيرفتن تو را قانع نميكند . بنابراين خودت را آزار نده يا همين حالا بگو نه و يا برگرد شيراز، تا همه چيز را فراموش كني! با گفتن بله، ريسك بزرگي در زندي ات مي كني. شايد شانس با تو يار باشد. در واقع تمام زندگي ها حتي آنهايي كه با عشق شروع مي شود، ريسكي بيش نيست و همه ي ما قمار باز دنياي خود هستيم.

- دقيقا فريد نيز به همين نكته اشاره كرد، زندگي ريسك و هيجان ناشي از آن،آخ ! لادن! نمي دوني تو اين موقعيت چقدر به تو حسوديم مي شه .

- به من ؟چرا ؟

تو و امير همديگر را دوست داريد و مي توانيد تمام مشكلات را از پيش رو برداريد

- تو هم مي تواني فريد را عاشق خودت كني . همان طور كه او را چشم بسته وادار به ازدواج كردي . مطمئنا حقايقي وجود دارد كه بعد ها مي تواني از آن سر در بياري.

* * * *

هفته اي در التهاب و نگراني ، بدون هيچ نتيجه اي بر آرام گذشت. چندين بار تصميم به بازگشت گرفت، اما قلبش او را ميخ كوب بر جاي قرار داد. ديگر باورش شده بود كه توان فرار را ندارد و به هر قيمتي فريد و عشق او را مي طلبد. حالا كه فريد او را مي خواست ، او نيز فرصت عرضه ي عشق را خواهد داشت و فريد را به دام خود خواهد كشيد فرصت يك عمر زندگي با مردي كه در ظاهر ، تمام خصوصياتيك مرد را دارا بود ؛ چرا كه مي دانست هيچگاه فريد را از ياد نخواهد برد و رها كردن خواسته هايش با نابودي قلب و روحش همراه بود . چه طور مي توانست انساني بي روح و متحرك باقي بماند!فريد تنها مرد ايده آلي بود كه توانسته او را شيفته ي خود كند .آرام در حالي كه گل سفبد ياسي را مي بوييد با خود گفت : فريد، همان مرد رويا هاي من است . من او را از دست نخواهم داد.

* * * *

سرانجام آن شب موعود فرا رسيد. آرام لباسي از حرير سبز كاهويي ، با گل هايي سفيد به تن داشت . بي شك زيباتر از هر زماني به نظر مي رسيد. گيسوان مواج و سياه رنگش بر روي شانه ، زيبايي اش را بيشتر به رخ مي كشيد و چشمانش در انعكاس نور ، چون رنگين كماني مي درخشيد. با به ياد آوردن نگاه فريد قلبش تير كشيد . بي صبرانه در انتظار ديدنش بود .

مراسم اندكي برايش غريب بود . به اطرافش نگاه مي كرد ؛ تا شايد علت آن را بيابد . مانند آن كه چيزي كم بود و يا سر جايش قرار نداشت . هر چه بيشتر نگاه مي كرد كمتر سر در مي آورد. عشق او را در محاصره ي خود داشت انديشيذن چيز ديگري را محال مي كرد .

فريد در لباس رسمي كه بر تن داشت ، چهره ي جذاب و دلنشين تري يافته بود . او با لبخندي پر جاذبه به آرام نگريست و دسته گلي از رز صورتي را به او هديه كرد . آرام بي اختيار گل ها را بوسيد و گفت : خيلي زيباست ممنونم.

خانم فرخي و سايه صورت او را بوسيدند و زيبايي او را ستودند . سارا نيز مهربانانه با او بر خورد كرد و تبريك گفت .همه چيز خوب و عالي به نظر مي رسيد ؛ پذيرايي بدون نقص عمه پوران صميميت پدر و آقاي فرخي و صداي خنده و شوخي يي كه فضاي آن جا را پر كرده بود. همه چيز تاييد مي شد و مورد موافقت قرار مي گرفت ؛ ادامه ي تحصيل آرام ، ازدواج در كمتر از دو هفته ، خريد خانه ، ميزان مهريه و.... آرام متحير بود ! قدرت تكلم از او سلب شده بود . او مايل بود براي مدتي هر چند كوتاه نامزد بمانند. در واقع او هيچ شناختي از فريد نداشت . اما از مطرح كردن آن نعي دلشوره در خود مي ديد . ترس از دست دادن فريد ، قفل سكوت را بر لبانش مي زد . چنانچه گويي فريد پرنده اي بود كه هر لحظه بيم پروازش مي رفت.

صداي دست زدن و تبريك گفتن در گوشش پيچيد. شيريني را دور تا دورگردادند و خانم فرخي انگشتري با نگين ها الماس ، به آرام هديه كرد . آرام مسخ شده و بيمار گونه به اطراف نظر كرد .به دنبال فريد مي گشت، امااو را غريبه تر از هر زماني در حال صحبت با حامد يافت . آرام كه مي خواست ستاره ي آن شب باشد ، خيلي زود افور كردو ميان انبوه انسان هاي آشنا ، بي پناه تر از پرندهي تنها ، در فقس بر جا ماند . او اين را نمي خواست .او آن شب را زيبا و دوست داشتني مي خواست ، عاشقانه و لطيف. اما تنها چيزي كه در آن جمع اهميت نداشت او و فريد بودند.

در رستوران نسبتا خلوت و دنجی در کنار پنجره سعید رو به روی فرید نشسته بود و به بخاری که از غذایش بر می خواست نگاه می کرد ُ فرید هم ماجرای پیش آمده را برایش تعریف می کرد .

- به نظرت تا این جا چطور بود؟

تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چی؟

بعد خدا بزرگ است!

این که حرف نشد،تو باید حقیقت را به آرام بگی!

چطوری بگم؟در بد بنبستی گیر کردم . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.

تو به جای این که اوضاع را رو به رو کنی،حسابی همه چیز رو بهم ریختی .

اگر پدر را در آن حال می دیدی، تو هم کاری جز این از دستت بر نمی آمد .

تو به خاطر خودت دو نفر را بد بخت کردی.

من به هر دو می گویم ، اما به موقعش.

آن وقت ديگه دير است و فايده اي ندارد.

مي گويي چه كار كنم ؟ آن از خانواده ام ،آن هم از نسيم ! تو به جاي من بودي چه كا مي كردي ؟

سعيد در دل خدا را شكر كرد كه به جاي فريد نيست .

چرا غذايت را نمي خوري ؟

اشتهايم كور شد.

به ! تازه اول راهي .آن قدر بخور تا بتواني از پس هر بر بيايي.

فريد سردرگم و مغموم بر سر دو راهي مانده بود . سعيد نمي دانست چگونه بهترين دوستش را متوجه اشتباهش نمايد .فريد زندگي را به بازي گرفته بود .اما زماني مي رسيد كه زندگي فريد را به بازي مي گرفت .


behnam5555 08-02-2011 12:44 PM

رومان دلنشین آرام (12)

فريد به سمت خانه ي نسيم مي رفت. در طول راه به ياد اولين روز آشنايي اش با او افتاد.نسيم همچون باد ملايمي بر او وزيد و گذشت، اما فريد نتوانست از او بگذردو به دنبالش رفت .

نخستين بار ، در يك رز بهاري بود كه فريد با سرعت سرسام آور در خيابان مي راند و در يك لحظه اتومبيلي از خيابان فرعي بيرون آمدو برخورد شديدي بين دو اتومبيل رخ داد . نسيم خشمگين و عصبي از پشت فرمان پياده شد . اخم آتشيني كه در چشمانش فروزان بود ، جذاب و ديدني بود فريد كه همانطور پشت رل نشسته بود نسيم را برانداز كرد . موهاي بلند قد نسبتا بلندو باريك با دستاني كشيده و زيبا . نسيم به شيشه اتومبيل زد ، فريد شيشه را پايين كشيد . نسيم با تمسخر گفت : عذر مي خواهم كه ماشين شما به ماشين من زده . اگر ممكن است تشريف بياوريد پايين .

فريد با تاني از اتومبيل پياده شد و به قسمت جلوي اتومبيل كه تقريبا له شده بود نگاهي كرد نسيم گفت : خوب!

شما از فرعي به اصلي مي آمديد.

كه اينطور ! اگر شما سر سوزن انصاف داشته باشيد ، اقرا مي كنيد كه سرعت بيش از اندازه ي شما اجازه نداد سر اتومبيل از خيابون بيرون بياد . شما انحراف به چب داشتيد.

خسارتش را مي دهم .

نسيم پوزخندي زد و گفت : زحمت مي كشيد ! در ضمن اين ماشين مادرم بود.

اولا كه مخصوصا نزد در ثاني از كجا بايد مي دانستم كه ماشين مادر جناب عالي است !

حالا كه فهميديد بهتر است منتظر پليس باشيم.

دقايقي بعد افسر راهنمايي رانندگي از راه رسيد . قرار شد فريد اتومبيل را براي تعمير ببرد . نسيم با خشم آدرس خانه اش را نوشت و گواهينامه ي فريد را گرفت .

* * * *

خانه ي نسيم در طبقه ي سوم يك خانه ي لوكس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر بچه اي چهار ساله زندگي مي كرد . همسرش بعد از جدايي از او به آمريكا مهاجرت كرده بود .

نسيم بهانه ي تنهايي مادرش و مهاجرت همسرش را بهانه اي براي طلاق قرار داده بود البته مسائل اشيه اي دگيري نيز وجود داشت كه او كمتر از آن حرف مي زد .

اتومبيل نسيم بهانه اي شد براي رفت و آمد هاي بعدي و عشقي تند و آتشين كه فريد را مي سوزاند.و او را ناخواسته شيفته ي نسيم مي كرد. نسيم با توجه به موقعيت فريد دست دوستي او را رد نكرد. و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بهطرف خود مي كشاند. نسيم اصرار به ازدواج داشت، اما فريد با شناختي كه از روحيات پدر و مادرش داشت ، تا مدت زماني آن را غير ممكن مي ديد و از لحاظ مالي آن قدر تامين نبود كه از پدرش جدا شود . ناگريز مخفيانه به روابط خود ادامه مي داد.؛ تا زماني كه زمينه را براي مطرح نمودن ازدواجش هموار كند.

حدود يك سال و نيم از ازدواج آنان مي كذشت.اوايل فريد فقط و فقط نسيم را مي ديد و به هيچچيز ديگر اهميت نمي داد.خنده ها و گريه هاي تصنعي اش قلبش را به درد مي آورد . با هر اشاره فريد ، از دور تري نقاط خود را به او مي رساند.با هر هوس خريد و گردش و يا مسافرت ، فريد دست به سينه كنارش قرار داشت و خود نيز در شگرف بود كه چرا آتش درونش اندكي سرد مني شود . بلكه بيشتر او را مي سوزاند و به درون مي كشيد.دختران و زنان زيادي همواره مي خواستند او را به طرف خود بكشانند. با اين حال فريد از همه ي آنان گريزان بود. اما نسيم! با گذشت يك سال فريد متوهي ولخرجي هاي سرسام آور نسيم شد.او به هر بهانه اي مبالغي هنگفت مي گرفت و به سر و وضع خود مي رسيد . فريد بار ها با او مشاجره مي كرد،اما هيچ سودي نداشت ودر آخر باز فريد بود كه با هديه اي گرانبها با او آشتي مي كرد.

نسيم علاقه مند بود مانند اروپاييان زندگي كند و در اين راه از هيچ كوششي دريغ نمي كرد. از وضع خانه اش گرفته تا شكل ظاهري اش با مو هايي رنگ شده مي خواست آن را طبيعي جلوه دهد و البته در اين كار موفق بود. اندام موزون ، لباس هاي فرا تر از مد روز ، داشتن س و نواختن پيانو ، وسايلي بودند كه او را دور از واقعيت اجتماعي نگاه مي داشت. در واقع نسيم ماهيت خويش را در شناسنامه اش گم كرده بود . و بدين وسيله روحيات سركش خود را التيام مي بخشيد . فريد وسيله اي بود تا راحت تر به اهدافش برسد.فريد خيلي چيز ها را مي ديد و مي فهميد اما فقط يك لبخند نسيم كافي بود تا همه چيز را فراموش كند.

فصل ۱۱ رمان آرام

صداي فرياد نسيم همه جا پيچيده بود . چهره اش تيره شده بود و دستانش به شدت مي لرزيد . سپس بي حال بر روي زمين افتا. مادرش سراسيمه شربت قندي درست كرد. فريد بالشتي آورد و قاشقي شربت به زور در حلق لو ريخت. دقايقي در همان حال باقي ماند . سپس مانند گربه اي خشمگين كه آمادهي چنگ انداختن بود ، به فريد نگريست و گفت : به همين راحتي ! خجالت نمي كشي ؟ توهين به اين بزرگي !

چرا نمي فهمي به خاطر خودمان بايد اين كار انجام شود.

نسيم فرياد زنان گفت : پس من چي هستم ؟ چي ؟

داد نزن ازدواج مصلحتي است.

تو چطور جرات مي كني رو به روي من بياستي و بگويي مي خواهي زن بگيري ! چه طور ......و آنگاه هاي هاي گريست.

فريد سر نسيم را در آغوش گرفت و گفت : باور كن ! دروغ نگفتم، اگر با خواسته ي آنان مخالفت كنم تكليف زندگيمان چه مي شود؟

نسيم با خشم دستان فريد را كنار زد و برخاست تا از او دور شود.

ديگر باور نمي كنم . تو پست و دروغگويي. اگر تكليف مرا روشن مي كردي الآن اينطور نمي شد. با مخفي كاري نمي شود زندگي كرد. من اجازه نمي دهم تو ازدواج كني.

فريد از كوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت كنم كارخانه را از من مي گيرد . يه پاپاسي هم ندارم خرجت كنم مثل اين كه از خرج و مخارج خودت خبر نداري ! لباس آرايشگاه ، جواهر و... باز هم مي خواهي بگويم ؟پدرم تهديدم كرده سپ افزود من فقط تو را دوست دارم.باور كن ! تا به حال يك بار هم آن دختر را درست نديدم.

از كجا باور كنم؟


behnam5555 08-02-2011 12:46 PM

رومان دلنشین آرام (13)

فريد با ملايمت شانه ي نسيم را گرفت و گفت: وقتي از زنم جدا شدم ديگه حق ندارند با تو مخالفت كنند . فقط كمي صبر داشته باش .

اوه اوه ! از حالا مي گويد زنم ! اصلا ببينم اين دختر كيست ؟ چه شكلي است ؟ من نمي توانم ، دارم از حسادت ديوانه مي شم .

نبايد اين مسئله براي تو مهم باشه او فقط وسيله اي است براي رسيدن من به تو .

اگر مخالفت كنم ه كار مي كني ؟

ديگر داري عصبامي ام مي كني . من به اندازهي كافي در گير هستم ؛ حداقل تو بيشترش نكن . بعد از عقد به او مي گويم تا تكليفش را بداند . قسم مي خورم . ! فقط چند ماه صبر داشته باش .

نسيم لحظه اي به فريد نگزيست او دروغ نمي گويد . مرد دروغ گويي نبود پس به ناچار گفت : قبول فقط چند ماه.

فريد لبخندي زد در اولين قدم موفق شده بود آرام نيز چندان اهميتي نداشت به راحتي مي توانست او را قانع كند.آرام دختر فهميده و معقولي به نظر مي رسيد . خيلي از مسائل را پذيرا بود

* * * *

افكار آرام مجذوب كننده و شيرين بود كه تمام لحظات زندگيش را پر كرده بود او به خود قبولانده بود كه هيچ چيز قبل از ازدواج اهميت ندارد و پايه و اساس زندگي بعد از ازدواج محكم مي شود. و خود را با اميد به آينده سر گرم مي ساخت .

آن روز قرار بود فريد و خانم فرخي به اتفاق او و مادرش براي ديدن آپارتماني كه فريد خريده بود بروند. آرام به همراه مادر خارج شد . فريد و خانم فرخي در اتومبيل در انتظار آنان بودند . با ديدن آن دو پياده شدند و خانم فرخي آن دو را بوسيد . آرام احساس كرد در بر خورد با فريد ديوار قطوري بين آن ها كشيده شده و فريد تمايلي به از بين بردن آن ندارد .

آپارتماني كه فريد در نظر گرفته بود در منطقه اي دنج و پر درخت قرار داشت .آنها به وسيله ي آسانسور در طبقه ي هشتم پياده شدند.آنجا سه اتاق خواب و پذيرايي وسيعي با پنجره هاي بلند داشت . كه باعث روشني و دلبازي آنجا مي شد .

آرا با لبخند به فريد گفت : سليقه ي شما خيلي خوب است !

بنابراين پسديدي.

آرام نگاهي به دور و بر خود انداخت و گفت: فكر نمي كنيد كمي بزرگ باشد.

خانم فرخي ميان حرف او پريد و گفت:به نظر من كوچك هم هست.فردا كه مهمان داشتي نبايد دغدغه ي جا داشته باشي ! فريد عاشق مهمان است.

البته حق با شماست

مادر گفت : مبارك است انشاالله به سلامتي و تندرستي . اگر اجازه بفرماييد پرده دوز بياوريم تا پنجره ها را اندازه بگيرد . وقت زيادي نداريم .

اجازه ي ما در دست شماست .

بعد از ساعتي به خانه باز گشتند . لادن گفت : خانه خوب بود ؟ پسنديدي؟

خوب بود فقط كمي بزرگ بود. دو نفر آدم اين همه جا لازم ندارند . اما مادر فريد گفت نبايد مشكل جا داشته باشيم.

چرا ايرادهاي نبي اسرائيلي مي گيري . خانه بزرگ در آنا عاليه.

آرام با كسالت گفت : تو هم مثل بقيه فكر مي كني و حرف مي زند .

خانه ي بزرگ و كوچك ربطي به عقايد من ندارد تو مي خواهي در آنجا زندگي كني بايد به جاي اعتراض به من با صداي بلند به همسرت اعتراض مي كردي . تا به گوش او برسد كه شما چه سليقه و افكاري داري .

آرام متوجه شد لادن پي به نقطه ضعف او برده و واقعيت را مي گويد

حق با توست معذرت مي خاهم .

من از تو معذرت مي خواهم مي دانم كه شرايط سختي داري .

آرام با وسواس زياد ساده ترين و زيباترين وسايل مورد نيازش را خريداري مي كرد . فريد از حسن سليقه ي او لذت برد .سرويس جواهرات را طوري انتخاب كرد كه جواهر فروش سليقهي او را تحسين كرد . جشن ازدواج در هتلي بزرگ و مهشور برگزار مي شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .

آرام در آینه به خود نگریست ، چهره اي در پس آرايش دقيق و بي نقص. نفس بلندي كشيد و به تور بلند و پر چينش دست كشيد . سپسقسمت كمر لباس را صاف كرد.هيجان و دلشوره در نمناكي چشمانش و لرزش ربانش كاملا مشهود بود . احساس مي كرد همه ي اعتماد به نفس خود را از دست داده است نگراني از برخورد با فريد دلش را آشوب مي كرد . نتها چيزي كه باعث مي شد فريد چنين مرمز به نظر آيدو ترس و دلهره را در دل آرام پيچ و تاب دهد ، همان غرور و سركشي اش بود. بايد او را رام مي كرد و در مشت خود نگاه مي داشت . ابخندي در گوشه ي لبش پديدار شد . كسي او را فرا خواند . عروس خانم ! آقا داماد آمدند.

فريد با اتومبيل گل زده به سالن آرايش رسيد . بعد از دقايقي آرام با لباس با شكوه و زيبابب خود پديدار شد. فريد به چشمان خود اعتماد نمي كرد . آنچه را كه در مقابل خود مي ديد ، به ظر قابل وصف نبود . با خود انديشيد : گل ياس سفيد! قوي تنهاي درياه ! وشايد ماه شب چهارده! هيچ كدام او آرام بود عروسي بينهايت زيبا و تنها . فريد دستان آرام را گرفت بي اختيار گفت : خيلي زيبا شده مله ي كوتاه فريد ، قصيده ي آسماني در گوشش طنين افكند. آرام با دستا ظريفش كراوات فريد را مرتب كرد و گفت : تو هم داماد بي نظيري هستي ! فريد لبخند زد و او را در سوار شدن به ماشين كمكش كرد. سپس خود نيز پشت رل ماشين نشست و اتومبيل را به حركت در آورد.فريد هر چند لحظه يك بار به آرام مي نگريست . زيبايي آرام نفسگير و فوقالعاده بود . نمي دانست چه گونه بايد به زيبا ترين عروسي كه ديده است ، حقيقت تلخ را بگويد . شوكي كه از ديدن آرام در لباس عروسي به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . در گذشته آرام براي او دختري با چهره ي دلنشين بود .شايد ماهر ترين نقاشان از كشيدن چهره ي او عاجز مي شدند. فريد با خود انديشيد : كاش ؟آرام تا به اين حد زيبا و خواستني نبود ! اگر نسيم آرام را مي ديد بي شك زنده زنده او را مي خورد! فريد با به ياد آوردن نسيم لبخندي زد به سوي سرنوشت جديدي كه برايش رقم مي خورد پيش رفت.


behnam5555 08-02-2011 12:48 PM

رومان دلنشین آرام (14)

شلوغي و هياهوي خانه ، هم چيز را از ذهن فريد پاك كرد همه چيز را از ذهن فريد پاك كرد . ديدن دوستان و آشنايان و حيرت مهمانان از زيبايي آرام برايش لذت بخش بود. جلوه ي آرام باعث شد ات تمام خانم هاي حاظر در ملس خود را كنار كشيده و فقط خيره به آرام بنگرند و اين مسئله باعث سرگرمي فريد بود.

آرام با لبخند با شكوهش و حركات موقرانه اش باعث برانگيختن احترام افراد حاظر در مجلس مي شد . در اين ميان محمود با چشمان زل زده و حسرت بار به او مي نگريست . و در دل به بي عرضگي خود و زرنگي فريد لعنت فرستاد . فريد دستبندي ظريف و زيبا به عنوان رونما ، به آرام هديه كرد و تور را زيباي او را كنار زد و بوسه اي بر گونه اش نهاد . اولين تماس براي آرام شيرين و دلنشين بود . بعد از مراسم عقد و گرفتن هداياي بي شمار ، آنها به سمت هتل محل برگزاري جشن ازدواج ، به راه افتادند. آرام از ديدن سبد هاي بزرگ گل با خود فكر كرد با اين وجود امشب گلي در گلفروشي ها باقي نمانده. پذيرايي و شام در حد عالي برگزار شد . تبريكات صميمانه دوستان و اقوام و اين كه آن دو زوج بي نظيري هستند ، مرتبا در گوشش تكرار مي شد . آرامبا ديدن چند تن از همكلاسي هايش ذوق زده شد . آنها سر به سر او مي گذاشتند و فريد را مانند هنرپيشه ها توصيف مي كردند . "آرام از ته دل خنديد و به فريد كه كمي آن طرف تر با دوستانش در حال گفت و گو بود نگاه كرد و گفت : بهتر است شما به جاي توجه به داماد به فكر خودتان باشيد .

سعيد به آرام تبريك گفت و صميمانه برايش آرزوي خوشبختي كرد و سرانجام زماني فر رسيد كه مهمانان صورت او را بوسيدند و برايش آرزوي خوشبختي و سعادت كردند . آرام مادر را در آغوش گرفت و بي اختيار گريه سر داد . پدر شانه هاي او را گرفت و مادر پيشانيش را بوسيد . اما باز آرام اختيار از كف داد و در آغوش پدر گريست . لادن ، امير و عمه پوران از ديدن انده آرام به گريه افتادند . با رفتن آنها آرام احساس كرد ، نيم از وجودش را با خود مي برند و اين جدايي تا آخر عمر ادامه دارد .

* * * *

صداي سنگين بسته شدن درب ، در سكوت آن خانه ي وسيع ، كمي هول لنگيز بود . فريد به آشپز خانه رفت و با دو ليوان نوشيدني باز گشت و به دست آرام داد . آرام ليوان را به لبانش نزديك كرد و جرعه اي از آن نوشيد . استرس و هيجان ناشي از تنها بودن با فريد در وجودش زبانه مي كشيد . فريد آرام و طبيعي مشغول نوشيدن بود . يقه ي كراواتش را شل كرد ، برخاست به سمت تراس رفت . پرده را كنار كشيد و پنجره را گشود. سپس به طرف آرام آمد و دستانش را به سمت او دراز كرد گفت : مي خواهي كمي روي تراس بشينيم ؟

آرام دستانش را در دستان فريد گذاشت . برخاست و به همراه او پا به تراس گذاشت . آسمان صاف و پر ستاره بود . فريد به نيمرخ آرام نگاه كرد. باز احساس كرد نفس در سينه اش حبس شده است چشمانش را بست و نفس عميقي كشيد و گفت: آرام! مي خواستم كمي با هم حرف بزنيم .

اين بهترين شروع است.

من و تو خيلي كم هم صحبت شديم .

بله! همينطور است! اين موضوع نگرانم مي كرد.

حق با توست شايد من مقصر بودم .

ازدواج ما كم عجيب و سزيع اتفاق افتاد . اين خواسته ي تو بود . خيلي دلم مي خواست بپرسم چرا ؟

چرا نپرسيدي ؟

آرام نمي خواست اقرار كند كه مي ترسيد به ناچار گفت : نمي دونم .

من مي خواهم به تمام اين چرا ها پاسخ بدهم . به شرطي كه تو زود قضاوت نكني .

تو راجع به من چطور فكر مي كني؟

خوب ، نجيب و عاقل ! حالا تو بگو راجع به من چطور فكر مي كني؟

تودار ،مغرور و راستگو.

توداري من به خاطر مشكلات زندگيم است .غرورم را دوست دارم.تاآنجايي كه بتوانم دروغ نمي گويم . تو من را خوب شناختي .

اينهايي كه گفتي ظاهر قضيه است . من بايد چيز هاي زيادي از تو بدانم .

به همين دليل مي خواستم با تو حرف بزنم قبل از آن كه دير شود.

الان هم براي خيلي از حرف ها دير شده است قبول داري ؟

متاسفم ! اما ما هر دو به نوعي تا اين جا كشيده شده ايم.

كشيده شديم منظورت چيست؟

ببين آرام ! گاهي حقيقت خيلي تلخ است ، اما بهتر است كه گفته نشود . ناگهان چيزي در قلب آرام ترك خورد . لحن فريد تلخ بود . لرزش خفيفي در لبانش آشكار بود . تلاش كرد در سكوت گوش كند .

فريد بدون آن كه به آرام بنگرد گفت : تو زيبا، تحصيل كرده و كاملي . نبايد فكر كني مشكل از توست. نه ! اين مشكل شخصي من است . نمي خواهم پاي من بسوزي . شايد امشب نه اما زماني بفهمي كه منظور من چيست ؟ كه چرا ناچار به ازدواج شدم؟

آرام بي اختيار دستانش را روي گردنش فشرد.(مي ترسيد بغضي كه از شنيدن حرف ها در گلويش پيچيده خفه اش كند) فريد بدون توجه به او ادامه داد: من آدم دورويي نيستم . مي توانستم تو را داشته باشم و با دروغ و فريب زندگي كنم.اما نمي توانم ، حداقل پيش وجدان خودم آسوده ام .

آرام احساس نمود زير پايش خالي شده است . لبه ي طارمي را گرف تا زمين نخورد . كابوس شروع شد . كابوس زندگي !شيريني آن كجاست ؟ اكنون نقطه ي شروع ويراني اش بود . شبي به اين زيبايي روياي هر جواني بود صداي فريد در گوشش پيچيد : شرايط زندگي من اينست اميدوارم مرا درك كني . !... ما در ظاهر زن و شوهريم . تو ، خانه ، زندگي و هر چه كه بخواهي در اختيارت است . فقط اميدوارم روزي كه حقيقت را مي فهمي مرا ببخشي !

آرام نمي دانست تا چه زماني در آن تراس لعنتي نشسته بود . مانند شبحي سرگردان ، بي اراده مبهوت بر جاي مانده بود . زبانش چون سرب سنگين بود . دستش را به ديوار گرفت تا زمين نخورد. همه جاي بدنش درد مي كرد . فريد ساعت ها مي شد كه رفته بود .اما كجا مي دانست. پرده ها را كشيد وبه اتاق خواب رفت . لحظه اي به اطاف نگاه كرد همه چيز زيبا و آراسته بود . به آينه نگريست چه بر سرش آمده بود . مغزش كار نمي كرد . تور را باز كرد و در سطل زباله انداخت. لباسش را كه يكي از بهترين طراحان در عرض يك هفته دوخته بود ، مچاله و در جعبه رها كر . از همه ي آنها متنفر بود به حمام رفت و تمام آرايشش را از صورتش شست. چنين پنداشت كه همه ي آنها نجس و آلوده هستند . لباس خواب ساتن لطيفش را پوشيد . تلفن را از برق كشيد . از سر عجز و ناتواني به خواب عميق فرو رفت.

وقتي چشم گشود نمي دانست چه ساعتي از روز است با به ياد آوردن خاطره ي تلخ شب گذشته ، مانند آن كه دردي در تنش پيچيده ، ناله سر داد سرش را در بالش فرو برد . ناگهان برخاست.بايد بر مي خواست و افكار بيهوده اي كه او را رنج مي داد از خود دور مي كرد. به ساعت نگرريست نزديك ظهر بود . به آشپزخانه رفت . قهوه جوش را يه برق زد و فنجاني قهوه نوشيد. نمي خواست به اتفاقات پيش آمده فكر كند . بايد غرور و عزت نفس خود را حفظ مي كرد. فريد نمي دانست كه بازي كدن با قلب دختر جواني كه همه ي هستي خود را در طبق اخلاص نهاده ، تا چه اندازه خطرناك است .بايد مي ماند و فريد را متوجه افكار اشتباهش مي كرد اگر چنين مي شد او همان لحظه از فريد جدا مي شد و به سوي سرنوشتش مي رفت . فقط بايد فريد را رنج مي داد ؛ با ماندنش ،با بودنش ،با نفرتش.

لباسش را عوض كرد به محض اين كه تلفن را وصل كرد صداي ممتد آن برخاست . عمه پوران بود : چرا به تلفن جواب نمي دهيد ؟ نگران شديم .

آرام سوزش اشك را بر پهناي صورتش احساس كرد ،آن را ستود و گفت : بايد ببخشيد خواب بودم ، يعني خواب بوديم .

حالت خوب است عزيزم ! چيزي لازم نداريد ؟

خوبيم شما و مادر خوبيد ؟

ما هم خوبيم مادرت اينجا نشسته و خيلي سلام مي رساند . پس انشاالله مبارك است ؟

آرام متوجه ي منظور عمه شد و گفت : خيالتان راحت باشد ما خوبيم . جاي نگراني نيست . درضمن فريد سلام مي رساند .

سلام ما را هم برسان !

وقتي عمه گوشي را قطع كرد. آرام آرزوي روزهاي خوبي را كه در كنار عمه و لادن در خانه ي آنها داشت كردسبك بال و آسوده !اكنون مي فهميد كه جريان ازدواج سريع و نداشتن نامزدي و پاتختي به خاطر هيجان فريد نبوده . بلكه نمي خواست آرام و اطرافيان به رفتار هاي فريد ظنين شوند. هر چند كه از سردي رفتار او متوجه ي چيز هايي شده بود. اما هرگز نخواست واقعيت را به درستي دريابد و مدام خود را فريب مي داد . با آينده ي خوب زندگي ايده ال و صميميت بعد از ازدواج افكار خود را منحرف مي كرد و در اين راه اطرافيان نيز كوكرانه او را هدايت مي كردند . پسر مغرور و ثروتمند و خوش نام كه آرزوي هر دختري به شمار مي رود شعاري بود كه مدام تكرار مي شد و باعث سر پوش نهادن بر روي همه چيز مي شد . . آرام مي خواست به خود تلقبن كند تا كتر به مسائل پيش آمده فكر كند. زيرا باعث تحريك افكارش مي شد . تمام لباس ها و وسايل فريد را از كمد خارج كرد و به اتاق ديگري منتقل نمود . در آن اتاق تخت يك نفره اي براي مهمان گذاشته بودند . آن جا را مرتب كرد و تمام وسايل شخصي فريد را در آن جا قرار داد . اودكلن ،كتاب، آلبوم

، نوار ، گيتار ، ضبط و كفش هايش .


behnam5555 08-02-2011 12:51 PM

رومان دلنشین آرام (15)


با اتمام كارش نفس عميقي كشيد چناچه با كسي حرف مي زند گفت : تو لياقت بيشتر از اين را نداري . و در را محكم كوبيد.

ساعتي بعد خانم فرخي تماس گرفت و حال آنان را جويا شد و سپس پرسيد : فريد دم دست نيست ؟

فريد حمام است

لطفا بگو با من تماس بگيرد .

حتما !

آرام جان كاري داشتي به من بگو ! من را هم مثل مادرت بدان .

همين طور است . اما مطمئن باشيد كاري ندارم.

مواظب خودت باش.!

با گذاشتن گوشي روي دستگاه لحظه اي انديشيد : بايد فريد را از كجا پيدا كنم ؟ بهترين راه اين است كه صداي او را ضبط كنم و در مواقع ضروري آن را داشته باشم . و به فكر خود خنديد.

نزديك ساعت هفت باز صداي تلفن بلند شد. آرام گوشي را با اكراه برداشت . اگر خانم فرخي باشد چه بگويد؟ صداي فريد از آن سوي تلفن بلند شد : الو!

آرام با سردي گفت : سلام !

سلام خوبي ؟

ممنون .

فريد بعد از دقايقي سكوت گفت : مي خواستم بپرسم كاري نداري ؟

نه كاري نيست . فقط به مادرت زنگ بزن منتظر تلفنت است .

فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت .

نسيم به كنار فريد آمد و گفت : با كي حرف مي زدي ؟

با خانه

نسيم با كنجكاوي به فريد نگاه كرد و گفت :

خبري بود ؟

نه خبر خاصي نبود . مي خواستم حال مادر را بپرسم .

زود تر حاضر شو از گرسنگي مردم .

تا تو حاضر مي شي من به دفتر تلفن كنم .

چه خبر است كه چسبيدي به تلفن ؟ من خيلي وقته كه حاضرم و از اتاق خارج شد .

فريد به مادر تلفن كرد . مادر ياد آوري كرد كه فردا هديه ي مناسبي براي مادر آرام و پدرش بخرد. و براي ديدن آنان بروند .

صبح ، فريد به آرام زنگ زد و گفت: ساعت پنج ما آيم تا برويم ديدن پدر و مادر .

آرام يكي از زيباترين لباس هايش را پوشيد و با دقت موهايش را آراست و آرايشي ملايمي كرد . راس ساعت پنج زنگ در نواخته شد فريد در چارچوب در ايستاد و گفت : ممكن است بيام داخل ؟

آرام كنار رفت و گفت : منزل خودتان است بفرماييد . فريد روي مبل گوشه ي حال نشست و گفت : چيزي براي نوشيدن داري ؟

آرام به آشپزخانه رفت و با ليواني آب پرتقال بازگشت و آن را به فريد داد و مجددا به آشپزخانه رفت . فريد متوجه شد كه آرا عمدا سر خود را گرم مي كند تا برخوردي نداشته باشند . فريد به آرايش ملايم و لباس زيبايي كه آرام به تن كرده بود ، نگريست و از حسن سليقه ي او حيرت كرد . عطر دل انگيزي كه به خود زده بود فضاي خانه را پر كرده بود. بعد از دقايقي آرام باز گشت . اما فريد همچنان بي حركت روي مبل نشسته بود .به ناچار گفت : بهتر است تا دير نشده برويم.

بسيار خوب ! اگر اجازه هست از اتاق چيزي بردارم ! اتاق سمت چپ !

فريد ابروانش را بالا برد و گفت : متشكرم ! و به اتاق رفت و دقايقي بعد باز گشت .

در طول راه هر دو در سكوتي سنگين فرو رفته بودند و هيچ كدام علايقي به صحبت نداشتند . به محض ورود آن دو به حياط ، لادن خود را به او رساند و و در آغوش كشيد . به محض ورود عمه پوران و مادر و پدر در آستانه ي در به استقبال آنان آمدند آرام چنين پنداشت كه سال ها از آنان دور بوده .

پدر با فريد رم صحبت شد و مادر يك ريز در گوش آرام از شوهر داري و رفتار مناسب با خانواده ي همسر حرف مي زد . فريد براي مادر و عمه پوران انگشتر خريده بود و براي پدر ساعتي گران قيمت . آنها از هداياي فريد تشكر كردند . سپس مادردو جعبه كوچك كه درون آنها سكه ي طلا قرار داشت به آنها داد . آرام از هديه ي عمه پوران به وجد آمد . عمه گلدان عتيقه ي با ارزشي به آنان داد. ساعتي بعد برخاستند. عمه اصرار به ماندن صرف شام كرد . آرام نپذيرفت.

وقتي اتومبيل به حركت در آمد آرام متوجه شد كه فريد به طرف مركز شهر مي راند. سپس در مقابل جواهر فروشي بزرگي ايستاد و در اتومبيل را به روي آرام باز كرد.آرام بدون هيچ پرسشي پياده شد و به دنبال فريد به داخل مغازه قدم گذاشت . جواهر فروش با ديدن فريد گفت : از انگشتر ها و ساعت خوشتان آمد ؟

متشكرم مورد پسند واقع شد .

خوشحالم كه رضايت شما را جلب كردم .

اگر ممكن است چند سرويس براي خانم بياوريد تا انتخاب كنند .

صاحب طلافروشي چند نمونه پيش روي آرام نهاد .

آرام به درستي نمي دانست كه براي چه و به چه مناسبتي فريد مي خواهد براي او هديه بگيرد . وقتي سكوت آرام طولاني شد فريد گفت : از كدام خوشت آمد .

آرام با خشم گفت : من به چيزي احتياج ندارم به اندازه ي كافي دارم .

اما اين فرق مي كنه .

آرام نگاهي شماتت بار به فريد انداخت و از آن جا خارج شد . فريد مي خواست به او حق السكوت بدهد و اين توهين بزرگي بود .

فريد با خشم گفت : آبروي مرا پيش فروشنده بردي . آرام ترجيح داد پاسخي ندهد .

با رسيدن به در خانه آرام پياده شد و بدون خداحافظي به داخل ساختمان رفت . فريد دقايقي ايستاد و سپس با سرعت از آنجا دور شد . .

صبح فريد تلفن كرد و با لحني سرد گفت : امشب مادر دعوت كرده ، حتما خبر داري ؟

بله ! با خبرم .

حاظر باش ! ساعت 7 مي آيم دنبالت .


behnam5555 08-02-2011 12:52 PM

رومان دلنشین آرام (16)


آرام گوشي را قطع كرد . شب پيش خوب نخوابيده بود . سردرد داشت . از تنهايي و سكوت خانه ترسيده بود . اين بازي تلخي بود كه همچنان بايد ادامه مي داد .

فريد اين بار داخل نشد و در اتومبيل منتظر آرام نشست . در طول راه سكوت سنگيني حكمفرما بود فريد موزيك ملايمي گذاشته بود و سر خود را با آن گرم مي كرد . آن شب خان فرخي مهمانان زيادي دعوت كرده بود محمود نيز در بين حاضرين بود . او با چشماني حسرت بار به آرام خيره شده بود و فريد متوجه نگاه ها محمود به روي آرام بود. سرانجام طاقت نياورد و آهسته به آرام گفت : بهتر است به مادر سر بزني ! شايد كاري داشته باشه .

آرام برخاست و و به نزد خان فرخي رفت . با وجود سه آشپز و چندين خدمه تعارفش بي مورد بود . آرام گفت : مادر كاري از دستم بر مي آيد بگوييد تا انجام بدهم .

از لطفت ممنونم ! تو عروسي بايد بشيني . كمي كارهي را سر و سامان بدهم مي آيم پيش مهمانان .

فريد داخل آشپزخانه آمد و به سالاد روي ميز ناخنك زد . آرام بيرون آمد . صداي فريد را شنيد : صد دفعه گفتم از اين محمود بدم مياد .

هيس ! يواشتر! تو چرا ملاحظه نمي كني .

ملاحظه ي چه كسي را . اين پسره هيز و مسخره است دفعه ي ديگر يا جاي من است يا جاي او .

آبرويم رفت . چه كار كنم پسر خواهرم است برادر زن اميد .

همين كه گفتم . اگر دفعه ي بعد نيامدم ناراحت نشيد .

آرام به سرعت از آن جا دور شد . از حساسيت فريد خشنود بود . باخود گفت : بهتر است همين طور فكر كند. اين به نفع من است .

سارا اصولا ميانه ي سردي با آرام داشت و اين امري طبيعي بود . زيرا زيبايي آرام چيزي نبود كه بتوان به راحتي از آن گذشت . به خصوص سارا مدام سركوفت فريد را به اميد مي زد و او را بي عرضه و دست و پا چلفتي قلمداد مي كرد . .آن شب مركز توجه همگان ، آرام بود . اما آرام بي ريا و ساده كنار لادن و سايه به گفت و گو و خنده مشغول بود و فريد تمام حواسش به حركات آرام و نگاه مردان فاميل بود كه با تحسين به او نگاه مي كردند . حتي عكو جان در گوش فريد به شوخي گفت : با عروس به اين خوشگلي چه كار مي كني ؟ دلم برات مي سوزه بايد همه ي كارو زنگيت را رها كني و مواظب عروس خانم باشي .

فريد به ظاهر به شوخي عمو جان خنديد ولي اگر كسي به جز عموجان اين شوخي را با او مي كرد، بي شك در دهان طرف مي كوبيد .

آن شب براي فريد ، با هديه ي پدر به آرام يكي از شب هاي فراموش نشدني در زيندگي اش محسوب شد . بعد از صرف شام آقاي فرخي مهمانان را به حياط برد و اتومبيل اسپرت و گران قيمتي را به عروسش هديه كرد . آرام صورت آقاي فرخي را بوسيد و سپس رو به فريد كه با نگاهي خشمگين نظاره گر بود . سويچ اتومبيل را نشان داد .

مهمانان دست زدند و به آقاي فرخي به خاطر چنين هديه اي تبريك گفتند

خشم فريد غير قابل مهار بود و اولين كسي كه مهماني را ترك كرد ، او بود . خانم فرخي هر چه اسرار كرد ، مورد قبول واقع نشد و آرام به ناچار بلند و شد وسردرد فريد را بهانه رفتن كرد . فريد در حياط به آرام گفت : حتما با اتومبيل جديدتان مي رويد !

اگر از نظر شما اشكالي نداره ، بله !

سپس به سمت ماشين رفتو فريد نيز با اتومبيل خود او را تعقيب نمود . از كار پدر كه بدون مشورت با او چنين هديه اي را به آرام داده بود دلگيبر مي بود . اكنون آرام مستقل تر از هميشه مي توانست زندگي كند و او جرات نخواهد داشت حرفي بزند . اين تمام چيزي بود كه او فكر مي كرد و مي خواست .

آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .

آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .

آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.

فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟

- متشكرم! اگر دوست داري بمان.

- تو كه چيزي درست نكردي.

- غذاي من نيم ساعته حاضر است .

- اشكالي نداره دوش بگيرم ؟

- نه هر طور راحتي.

فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .

-فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.

فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .

فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .

آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟

- نيم ساعتي ميشه.

- براي چه آمدي؟

- آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.

- تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟

- بسيار خوب دفعه ي بع.

آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.

-پس فردا نامزدي لادن و امير است.

يادم بود .

من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.

- هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟

- آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .

- من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.

- فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .

- يادم رفته بود كه تو وكيلي.

- آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .

- حالا هم دير نشده .

آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.

فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون

آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.

فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.

آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.

فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .


behnam5555 08-02-2011 12:53 PM

رومان دلنشین آرام (17)


نسيم انگشت روي گران ترين و بهترين سرويس جواهر گذاشت. فريد با دلخوري گفت: اين خيلي گرونه آن يكي را بردار .

نسيم رو ترش كرد و گفت : اگر نمي خواهي بخري خوب نخر. بهانه نگير .

فريد به ناجار دستخ چكش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسيم دست بردار نبود .

دوستم از فرانسه آمده مي داني جديد ترين مدل ها از پاريس مي آيد .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن كرد و گفت سفارش ها را تهيه كرده يك سر من را آن جا ببر .

فريد با خستگي گفت: من ديگه پول ندارم كه خريد كني .

-تو كه انقدر خسيس نبودي. از وقتي زن گرفتي حساب و كتاب مي كني

ربطي به اين مسئله نداره بي خود شلوغش نكن!دو دقيقه نيست كه خريد كردي .

- من به فخري قول دادم اگر نروم آبرويم مي رود .

- بي خود ، بدون اين كه با من مشورت كني قول مي دهي به من مي گويي بيخود، مواظب حرف زدنت باش !

- تو ديگه شورش را در آوردي .

- سيم با چشماني گرد شده به فريد نگاه كرد و گفت : من شورش را در آوردم يا جنابالي اخلاقتان عوض شده . و با گريه ادامه داد . از اول مي دانستم كه اين بلا سرم مي آيد . نبايد مي گذاشتم ازدواج كني . . تو فريد سابق نيستي.

- فريد از گريه ي نسيم برآشفت. اتومبيل را كنار خيابان نگه داشت و دستمالي به دست او داد و گفت : معذرت مي خوام بگو خانه ي فخري كجاست .

- لازم نيست

- من كه عذر خواهي كردم .

- ديگه فايده اي ندارد .

- بگو چه كار كنم تا از دست من دلخور نباشي.

- نسيم با خشم ازاتومبيل پلفدهشد و در را محكم كوبيد و گفت : برو به جهنم.

فريد بر خلاف دفعات قبل كه به دنبالش مي رفت . ترجيح داد اين بار دور زده و از آنجا دور شود نسيم بايد مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر مي كند و براي هيچ كس اهميت قائل نيست .

روز نامزدي امير و لادن فرا رسيد . فريد مي دانست كه آرام خانه نيست.

از دفتر بيرون آمد و به سوي خانه پيش رفت . در را باز كرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگيز آرام در فضاي خانه آكنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندويچ در يخچال چيده شده بود . آن را بيرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . مي دانست كه آرام آنها را برايش تهيه كرده است . روي تخت دراز كشيد . با صداي تلفن از خواب بيدار شد . به اطاف نظري افكند و با بي حالي گوشي را برداشت . صداي دلنشين آرام به گوشش خورد .

- سلام.

- حدس مي زدم كه خانه باشي .

- آمدم لباس بپوشم.

- كه خوابت برد.

- فريد خميازه اي كشيد و گفت : تو از كجا مي داني ؟

- مهم نيست . فقط مي خواستم بگم دير نكني !

- نه مطمئن باش خدا حافظ!

وگوشي را قطع كرد. فريد نگاهي به گوشي انداخت و آن را روي دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشيد سپس از سر كنجكاوي به اتق آرام رفت . همه چيز مرتب در جاي خود بود . آرام شيفته ي عطر هاي پاريسي بود . دسته اي عكس روي ميز بود كه مربوط به سفر شكال مي بود . عكس هايي از آرام در حالت هاي مختلف به هنرمندي لادن . و عكس هاي سه نفره ي سايه، لادن و آرام . سايه در ْآن عكس ها مضحك افتاده بود . فريد آن ها را سر جاي خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .

فريد سبد گلي خريد و آن را به عمه پوران تقديم كرد . تقريبا تمام مهمانان آمده بودند . فريد در كنار مادر و پدرش نشست . سايه هيجان زده مي نمود . به خصوص كه مي دانست آرام سعيد را نيز دعوت كرده است . مادر آرام نزد فريد آمدو او را بوسيد . فريد گفت : آرام نيامده ؟

با لادن رفته ان آرايشگاه الآن بايد برسند .

در همان لحظه سعيد با چهره ي باز به طرف آنان آمد و در كنار فريد نشست .

امير به همراه لادن وارد سالن شدندو به يكا يك مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بي شباهت به عروسك هاي ژاپني نبود .فريد به دنبال آرام نظري به اطراف انداخت . اما او را نيافت . اميد و سارا نيز آمدند. سعيد در گوش فريد چيزي گفت . اما فريد حرف هاي او را نمي شنيد . زيرا از ديدن آرام چنان جا خورده بود كه فقط او را مي ديد. آرام در لباس مشكي بسيار زيبايي پديدار گشت . گيسوانش را به طرز جالب جمع كرده بود و حلقه اي از آن ها بر روي صورتش ريخته بود . اندامش بلند تر و كشيده تر از هميشه به نظر مي رسيد . فريد ازسليقه ي آرام در حيرت بود . ساده ترين چيز ها را به زيبايي مي كشيد . آرام با مهمانا خوش و بش كرد و سپس به سمت خانم فرخي رفت و او را بوسيد . خانم فرخي گفت : چقدر خوشگل شدي اين لباس برازنده ي توست .

سايه در گوش آرام گفت : تو همه را شوكه مي كني .

آرام خنديد و تشكر كرد سپس به سمت فريد رفت . و بلخندي به روي او زد . فريد خود را بي اعتنا نشان داد . آرام از سردي زفتار فريد بر آشفت . ديگر متوجه نشد كه با ديگران چه طور بر خورد كرد . فقط مي خواست گوشه اي يافته و از نگاه نا آشناي او بگريزد .

مراسم نامزدي به بهترين نحو انجام شد . همه ي مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فريد و آرام .

فريد آن چنان چهره اي عبوس به خود گرفته بود كههمه متوجه ي ناراحتي او شده بودند . خانم فرخي چند بار به طرف فريد رفت تا علت رفتار او را بفهمد . اما چيزي سر درنياورد. آرام از اين كه او حفظ ظاهر نمي كرد رنجيده خاطر بود . آرام براي دقايقي باب گفت و گو با حامد را باز كرد اما باز نگاه غضبناك فريد باعث شد تا از ادامه ي صبحت باز داري كند . زمان رفتن فريد در گوش آرام گفت : دير وقته خودم مي رسانمت .

در راه آرام بغض آلود و عصبي بود . فريد در سكوت با اكثريت سرعت رانندگي مي كرد .


behnam5555 08-02-2011 12:57 PM

رومان دلنشین آرام (18)

آرام در را گشود فريد نيز با او داخل خانه شد . يك راست به سمت آشپز خانه رفت . ليواني نوشيد و

. آرام در گوشه اي ايستاده بود و فريد را مي نگريست . فريد ليوان را روي ميز قرار داد و با خشم گفت : فكر نكن چون با هم زندگي نمي كنيم حق داري هر كاري كه دلت خواست بكني . بايد مواظب رفتارت باشي. آرام حيرت زده به فريد نگرسيت . از خشم بي دليل او سر در نمي آورد . بعد از لحظاتي گفت : تو حق نداري به من دستور بدي . در ثاني من كاري نكردم كه مواظب رفتارم باشم .

فريد با پوزخندي گفت : من دليلي نمي بينم كه با پسر عمه ات گپ بزني . تو زن شوهر دار هستي ، نه يك دختر مجرد .

آرام با لحني درد آلود گفت‌: اينها مزخرفاته! تو داري به من تهمت مي زني . ! از اين جا برو بيرون !

فريد با فرياد گفت : تو حق نداري من را از خانه ام بيرون كني .

تو هم حق نداري به من توهين كني اصلا تو كي هستي؟

من شوهر تو هستم.

آرام با تمسخر گفت : واقعا!

فريد در چشمان آرام نگريست جمله اي براي جواب دادن پيدا نكرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم كوبيد .آرام ليوان را از روي ميز برداشت و با خشم به ديوار كوبيد و از سر رنج و درد گريه سر داد .

فريد در ماشين نشسته بود و قدرت حركت نداشت . سرش را روي فرمان گذاشت و به رفتار احمقانهي خود انديشيد . او بي جهت بدون اين كه كار خطايي از آرام سر زده باشد خشمگين شده بد . دلش خواست كاش آرام تا اين حد زيبا نبود . دوست داشت آن قدر بي تفاوت باشد كه رفتار هاي آرام برايش اهميتي نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود كه لحظه اي او را تنها نمي گذاشت .

آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاسته و به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانه سر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانی های آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود . تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
_ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.


behnam5555 08-02-2011 12:59 PM

رومان دلنشین آرام (19)

آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجا دور شود.
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یک لحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زن دیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریاد بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا آن را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.


سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.

سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .

-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟

فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.

با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .

فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .

آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !

-بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .

با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟

قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟

كي و چه وقت؟

فردا ظهر !

آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .


behnam5555 08-02-2011 01:01 PM

رومان دلنشین آرام (20)

ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .

- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.

-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .

- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.

- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .

آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟

با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.

- خيلي بد شد.

- چرا؟

باعث شكست احساسم مي شود .

- اين صداقت تو را مي رساند .

-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .

- بهتر بود نمي گفتم .

آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .

فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتش گذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند. آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .

- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.

- مي خواهي كمي بدويم ؟

- موافقم ، تا دم اتومبيل .

آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.

فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !

آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .

آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .

* * * *

نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.

- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .

فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .

- فقط گوش مي كني . كجا بودي

- خانه ي مادرم .

دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.

- نمي توانم ! كار دارم

نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكار مي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .


behnam5555 08-02-2011 01:02 PM

رومان دلنشین آرام (21)

فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .

- تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!

- حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟

- نمي خواستم مزاحمت شوم

- اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟

بعد از ظهر وقت داري؟

بسيار خوب جاي هميشگي.

ساعت ۷ خوب است ؟

عالي است! منتظرم خدا حافظ.

فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .

ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش مي كرد آنها كمتر با هم باشند.

فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .

- مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.

- كجا قرار است بروي؟

- مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .

- فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟

- همان پاتق هميشگي.

آرام با به ياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آن روز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره ها فقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچ چيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .

- خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .

- من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود

- مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !

فريد وقتي با نگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. در نگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت .

* * * *

سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟

بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟

- حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .

- دستم انداختي ؟

- شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟

- مدام در حال مشاجره ايم .

- وآرام ؟

- فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .

- خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين مورد غبطه مي خورند .

- ما فقط با هم دوست هستيم .

سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .

- اين هم يكجور زندگي است .

- در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟

- آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .

- شايد به خاطر پولت باشد.

- آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.

- شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كه راجع بع آرام اين طور صحبت كني.

- اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .

- مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !

- من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .

سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .

- كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟

- زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثي كرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اول با تو در ميان بگذارم .

- خوب است چه تصميمي؟

- مي خواهم ازدواج كنم .

- به به مبارك است حالا طرف كيست ؟


behnam5555 08-02-2011 01:04 PM


رومان دلنشین آرام (22)

- مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .
- چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟
- خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .
- چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من با آنها حرف بزنم؟
- اين كا را انجام مي دهي؟
- با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي تو علاقه دارم .
- ممنونم!
- نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟
- مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .
- بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .
- اما تو او را خوب مي شناسي.
- چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟
- رضايت تو شرط است.
فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .
- سايه !
- همين طور است .
- فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟
- چي چند وقت است ؟
- منظورم آشنايي تو با سايه است .
- اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .
- بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .
- خواستگاري كه جرم نيست .
- جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .
- تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .
- فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.
- فريد اشتباه نكن .
اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .
سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !
آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت
- خبر دارم .
- از كجا مي دانستي ؟
- سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.
- آه چه جالب تبريك مي گم.
- زياد مطئن نيستم.
- از چي ؟
- از فريد .
- دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟
سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .
- البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .
- باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .
- نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بر بخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.
ناگهان فريد بدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلام دادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جايي رسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.
سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .
آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟
فريد با خشم گفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده . سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن ! وگرنه مي دان چه كار كنم .
- تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .
فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت ‌: همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .
آرام گفت : بس كن فريد!
- بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.
- وسپس از در خارج شد.
- سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چه عكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نمي داد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريد باشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازش كرد و گفت : نگران نباش همه چيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .
- اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود .آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد ، پزيشانش مي كرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداي نواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي به گيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بيا داخل.
- آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .
- چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .
فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.
- همين طور است .
- نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كار هايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتار امروزت اصلا خوب نبود.
- حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.
- خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يك دختر بچه نگاه مي كني .
- چه كار بايد مي كردم ؟
- سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسر خوب و قابل اعتمادي است .
فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.
- چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟
- سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.
- همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و با تو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسر مجوبي است .
- فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .
آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.
- هر طور راحتي .
- مي خواهي برويم سينما ؟
- تو كه اهل سينما نبودي .
- چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.
- به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.
- خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟
آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.

behnam5555 08-02-2011 01:07 PM

رومان دلنشین آرام (23)

آرام با شيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانم فرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتن به خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايل شخصي اش را جمع كند .

فريد هر روز براي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرام پرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادر خيلي منتظر ما هستند .

فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.

- كي به من خبر مي دهي؟

- فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.

- فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت او خيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست به اين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.

- چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليت براي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتي براي سفر ندارد.

- آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد ! بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .

- فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بود كه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.

- آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريد نيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگين بود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .

- آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفر شد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود . نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريد داشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگر گذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريد هيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اين افكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نمي گذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.

*‌ * * *

استقبال پدر و مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانه احساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشان داد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراه آرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دو قاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .

فريد – ساز سنتي دوست داري ؟

- خيلي ! استادم پدرم است .

- و اين همه كتاب را خوانده اي ؟

- تقريبا !

فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي

- شانزده ساله.

- كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟

- هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه به تدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه مي گذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرق بود كه كمتر متوجه اطرافش بود.

پدر از آرام خواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ به ماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :

به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم

بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم

الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد

مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم

فريد به چشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالو نور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دست زدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.

خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .

آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .

- پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!

با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .

نزديك نيمه شب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام در كنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش را نوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنها دل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .

آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!

ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.

سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟

فريد خيلي خوب و مهربان است .

يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟

آفرين ! تو هميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كه حاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود .

فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟

نه فكر نمي كنم .

اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.

خيالتان را حت باشد.

من هميشه خيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني . من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.

پدر پيشاني آرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد روي صندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه مي بينم مطالعه مي كني .

زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .

نا راحتي ؟

اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .

آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .

فريد ساعت ها بيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حق آرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريد خود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد و خانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه با آرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كه نسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاق آرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقت و ناداني خود در شگرف بود.


behnam5555 08-02-2011 01:08 PM

رومان دلنشین آرام (24)

آرام در حالي كه چادر ساهي به سر مي كرد ،گفت:اول مي رويم زيارت .

-هرچه تو بگويي . اين جا شهر شماست . راهنما خودت باش !

آرام نياز مبرمي در خود مي ديدتا به مكان روحاني برود و روح خسته اش را التيام ببخشد.

- چادر بهت مي آيد. اما بايد خوب رو بگيري.

- كاري مي كنم كه تو هم من را نشناسي و گم كني .

- تو هر كاري بكني من گمت نمي كنم . حالا مي بيني .

آرام وقتي پا به هرم گذاشت، بغض چند ماهه را فرو ريخت و و به راز و نياز پرداخت. با خود انديشيد: اين جا از پدر و مادر و همه كسي بيشتر به انسان آرامش مي دهد. خدايا كمكم كن ! تا خوب باشم. راه درست را نشانم بده! خيلي خسته ام ! خسته ! پريشاني ام را از من بگير! من را از اين عشق نفرين شده رها كن! قدرت تصميم به من بده!

فريد در كناري چشم به آرام دوخته بود. خستگي و درماندگي آرام برايش عذاب آور بود. اگر مي توانست قدم پيش مي گذاشت ، او را از زمين بلند مي كرد و اشك روي گونه هايش را پاك مي كرد . اما پا هايي چون سرب و انديشه اي سمج و مبهم او را در زنداني تاريك و بدون هيچ روزنه اي در بند كشيده بود.

بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظيه رفتند ؛ عكس گرفتند ، خواندن فاتحه ، گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر ، يكي از روز هاي خوش به ياد ماندني براي آنها باقي ماند .

هنگام صرف شام چند جوان به طرف ميز آنها آمدند و شروع به سلام و احوال پرسي كردند. پدر فريد را به آنها معرفي كرد و آرام نيز آنها را هم كلاسي خود خواند . سپس آن سه جوان به فريد تبريك گفتند و از آن جا دور شدند .

فريد – همكلاسي ها خوش تيپي داري .

- از بچه هاي درس خوان و مودب دانشگاه به حساب مي آيند.

- آن يكي كه قدش بلند تر بود اسمش چه بود ؟

- بهرام!

- درست حدس زدم همان خواستگار سمج!

- خواستگار سمج سابق در ضمن يكي از سرمايه داران شيراز هستند. (آرام عمدا جملهي آخر را گفت ، تا عكس العمل فريد را ببيند. )

- هيچ وقت به بهرام فكر كردي؟

- اولا بگو تو از كجا مي داني ؟

- سايه يك چيز هايي تعريف مي كرد . البته براي مادر من هم شنيدم . حالا تو جواب بده؟

- من راجع به هيچ مردي جدي فكر نكردم،فقط.....

حرف خود را ناتمام گذاشت .

فريد مي دانست آن استثنا او بود . ترجيح داد موضوع بحث را عض كند. اما حسادتي در وجودش زبانه كشيد . بي شك آرام از اين كه او را بر اين پسر ترجيح داده در دل احساس ندامت مي كند.

آن شب آرام چمدان را گشود تا وسايلشان را جمع كند. فريد براي خواب آماده مي شد . آرام گفت : فريد اگر اشكالي ندارد ، من چند روز بيشتر اينجا بمانم .

فريد لحظه اي جا خورد و سپس پرسيد : چه طور تصميم به ماندن گرفتي ؟‌مگر اتفاقي افتاده ؟

- نه بايد وسايل شخصي ام را جمع مي كردم ، كه اين چند روزه فرصت اين كار پيدا نشد . درثاني بايد مسئله ي انتقالي ام را حل كنم . . چون ترم قبل مرخصي گرفتم ، بايد از ترم آينده سر كلاس ها حاضر بشم .

- خوب!

- خوب ، اگر بمانم مي توانم به كار هايم رسيدگي كنم .

فريد لحظه اي انديشيد . در واقع نمي خواست آرام را تنها بگذارد . نوعي ترس از باز نگشتن آرام در دلش لانه كرد |، اما هيچ دليل و بهانه اي براي نماند آرام نيافت . تصوير خواستگار سمج در ذهنش پديدار گشت . به ناچار گفت : فقط چند روز.

* * * *

بازگشت بدون آرام براي فريد كسل كننده بود. از اين كه به تنهاي راهي خانه مي شد ، دلگير بود. كار هاي زيادي در تهران داشت . تا چند روز آينده نيز نسيم باز خواهد گشت . به نسيم انديشيد نمي دانست .كه چرا ديگر آن آتش سوزنده و اشتياق غريبي را كه نسبت به او داشت در خود حس نمي كرد . تا چندي قبل حاضر بود به خاطر نسيم دست به هر كاري بزند. اما اكنون بي تفاوت و سرد به باز گشت او فكر مي كرد . اوايل حتي براي چند ساعتي قادر به دوري و بي خبري از او نبود، اما اكنون خوشحال بود . كه با به سفر رفتن او مي تواند نفس راحتي بكشد . غر غر هاي بي پايانش هيچگاه تمامي نداشت و يقينا هنگام بازگشت موضوعي براي سرزنش پيدا خواهد كرد و باز مي دانست آن موضوع بي ارتباط با آرام نيست .

* * *

بودن در خانه كنار پدر و مادر اندكي از آلام روحي اش كاست . از تنهايي در خانه خموش به تنگ آمده بود و به تدريج زندگي يي كه نا خواسته برگزيده بود برايش كابوسي جلوه مي كرد . شب هاي بي پايان تنهايي و روز هاي پر كشش انتظار تمام آن چيزي بود كه در اين مدت چشيده بود . شايد اگر مي توانست مشكلش را با كسي در ميان بگذارد اين گونه در خود فرو نمي رفت . تنها راه ممكن در حال حاضر ، ماندن و نقش بازي كردن است . اكنون نزد خانواده اش به سر مي برد ، مي ديد كه تا چه اندازه با روان خود بازي كرده است . و با ادامه ي زندگي بروز آن در آينده بيشتر خواهد شد.

* * * *

مادر از جدايي دخترش چون كودكي مي گريست و آرام بي قرار تر از مادر اشك مي ريخت. پدر به آن دو دلداري مي داد . مي گفت : با خوشحالي از يك ديگر جدا بشويد . انشا الله چند ماه ديگر براي جشن ازدواج اميربه تهران مي آييم .

با تمام اين حرف ها آرام نگران و بي قرار از آنها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشقته بود. آيا چيزي در زندگي آرام وجود داشت كه او را اين گونه افسرده و غمگين نشان مي داد ؟ غمي كه در چشمان دخترش پديدار گشته بود ، سنگين و خاموش چنان لانه گزيده بود كه به هيچ كس اجازه ي پرسشي را نمي داد .

فريد در سالن فرودگاه بي صبرانه در انتظار آرام بود .آرام با ديدن او دست تكان داد . زماني كه به يكديگر رسيدند، دستان هم را فشردند. فريد نگاهي نوازشگر بر او افكند كه آرام به درستي معناي آن را نمي دانست . آرام در خانه با دسته اي گل سرخ در گلدان و ميز غذايي آماده رو به رو شد .

- امروز دست پخت كدام رستوران را مي خوريم ؟

- بيشتر از اين خجالتم نديد. طبق معمول رستوران سر خيابان.

- آرام سرش را تكان داد و گفت : فكر كنم بهتر است دست پخت تو باشد.

- حالا كه اين طور شد يك روز كبابي بپزم كه كيف كني .

- به قول مادرت ، آقايان فقط مي توانند كباب بپزند.

- مادر تجربه اش زياد است .

آن شب آرام تب شديدي كرد . تمام تنش درد مي كرد . ساعت از نه گذشته بود . نمي دانست چه كار كند . مي ترسيد تا صبح حالش بد تر شود. مسكن خورد ، اما هيچ اثري نداشت . قدرت راه رفتن را در خود نمي ديد . گوشي تلفن را برداشت و به زحمت شماره گرفت .

سايه و خانم فرخي سراسيمه خود را بهاو رساندند و به نزديك ترين بيمارستان منتقل كردند . سايه نزد آرام ماند. خانم فرخي جرات آن را كه از فريد بپرسد كجاست در خود نمي ديد . به خانه تلفن كرد هيچ كس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود . مدام با خود تكرار مي كرد : فريد كجا ممكن است رفته باشد ؟

صبح ، سايه ، آرام را به خانه برد . خانم فرخي در خانه در انتظار آنان نشسته بود . آرام ضعف شديدي داشت به محض رسيدن به خانه به خواب عميقي فرو رفت .

سايه آهسته به مادر گفت : شما چي فكر مي كنيد ؟

غقلم به جايي نمي رسد نگران آرام هستم .

سايه تو خبر داري فريد كجا رفته ؟ چرا ديشب منزل نيامده ؟

نه ! مادر ، از كجا بايد بدانم!

خانم فرخي به سمت تلفن رفت و شماره گرفت در همان حال گفت : احتمالا الآن به دفتر رسيده .

فريد از آن سوي خط با شنيدن صداي مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر يادي از ما كردي؟

- عجب به جمالت . كجا تشريف داشتيد ؟

- خوب معلوم است خانه .

- خانه ! من ديشب تا حالا خانه ي تو هستم .

فريد لحظه اي جا خورد و نمي دانست در جواب مادر چه بگويد .

- چه طور ؟ خانه ي ما بوديد ؟

فريد لحظه اي اندشيد شايد آرام حرفي زده است و مي خواهد او را ترك كند.

- نگفتي كجا بودي ؟

- ديشب با آرام حرفم شد آمدم بيرون.

- بي جا كردي ! چطور دلت آمد آرام را تنها بگذاري .

- اتفاقي افتاده آرام طوري شده ؟

- آرام بيمار است . ديشب را هم در بيمارستان گذراند .در حال حاضر هم خواب است .

فريد با صدايي گرفته فقط توانست بگويد : الآن خودم را مي رسانم .

و تلفن را قطع كرد . لحظه اي چند سرش را در ميان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساري مي كرد . اگر اتفاقي رخ مي داد هرگز خود را نمي بخشيد. برخاست و با شتاب به طرف خانه حركت كرد.


behnam5555 08-02-2011 01:13 PM

رومان دلنشین آرام (25)

فريد به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عميقي فر رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت . با صدايي محزون گفت : آرام من هستم فريد.

آرام با خستگي چشمانش را گشود و با بي حالي گفت : تو هستي !

- متاسفم . آرام با لبخندتلخي گفت : چه خواب خوبي بود !

- چه خوابي ديدي ؟

- خواب مارال ! داشتم در جنگل گردش مي كردم .

- خواب زيبايي ديدي! آرام چه اتفاقي افتاده ؟

- آرام با بي حالي سرش را تكان داد و گفت : نمي دانم .!

- فريد احساس كرد آرام تمايلي براي حرف زدن ندارد . روي او را كشيد و گفت : كمي استراحت كن ! من بيرون هستم . مطمئن باش تنهايت نمي گذارم .

- فريد نزد مادر رفت و گفت : مادر بهنر است به دكتر سخاوت خبر بدهيد، شايد چيزي سر در بياورد.

- فكر بدي نيست حتما تلفن مي كنم .

فريد كلافه و عصبي به اتاق خود رفت . عادت به ديدن آرام پر شور و پر تحرك و صحبت هاي شيرين او داشت. در گوشه و كنار خانه جايش را خالي مي ديد.

مادر در زد و وارد اتاق شد. با كنجكاوي به زواياي اتاق نگريست . آنگاه گفت : اين جا اتاق توست ؟

- چه طور ؟

- مي بينم كه اتاق مجردي داري ! چه طور دو تا جوان اين طور زندگي مي كنند . ؟

- من اين طور راحت ترم .

- كم كم دارم مشكوك مي شوم . سپس لبهي تخت نشست و گفت ؟ فريد اينجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داري ؟ مشكلي برايتان پيش آمده ؟

- نه ! مادر ما با هم خوب هستيم .

- نمي دانم چرا دلم يك چيز ديگري واهي مي دهد. آن از ديشب ، اين هم از اتاق تو ! و آهي كشيد و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد . البته تشخيص دكتر بود . ديشب تا صبح هذيان گفت . اگر اتفاقي برايش بيفتد ، جواب پدر و مادرش را چه طور بدهم ؟ فريد ! كاري نكن بد بخت بشوي ! زندگي خودت را خراب مكن .فريد بر خاست و گفت : شما اگر دخالت نكنيد ، ما خوب هستيم. هيچ مشكلي نداريم .

- من كي دخالت كردم ! تا مي آيم حرف بزنم ، اين حرف ها را بارم مي كني . اما گفته باشم واي به حالت اگر دروغ گفته باشي حالا خود داني . ( و از اتاق خارج شد.)

روز سوم حال آرام رو به بهبودي رفت . رسيدگي و مراقبت هاي خانم فرخي و سايه باعث شد تا سريع تر بر بيماري اش فائق آيد و قواي از دست رفته اش را باز يابد . دكتر سخاوت به عيادتش آمد .اما تشخيصي نداد ، متفكرانه به نظر مي رسيد. عمه پ.ران و لادن چند بار به ديدنش آمدند. آرام از آنها خواسته بود تا به پدر و مادرش حرفي نزنند . فريد لحظه اي از خانه بيرون نمي رفت . مگر براي خريد. روز چهارم به حمام رفت سر حال تر به نظر مي رسيد. خانم فرخي آرام را به خانه ي خود برد تا چند روزي استراحت كند. آرام از اين كه فريد ناگريز شود در كنار او بماند چندان تمايلي به رفتن نداشت . اما فريد نيز اسرار به رفتن و ماندن در آنجا داشت .

فريد همان شب به ديدار نسيم شتافت . نسيم با ترش رويي در را به روي او گشود. وگفت : باز كجا بودي ؟ دفتر كه نبودي . اين جا كه سر نمي زني . چه جوري بايد پيدايت كنم ؟ بايد مي آمدم در خانه تان !

فريد با بي حوصلگي گفت : آرام مريض بود نمي توانستم تنهايش بگذارم .

يك زن مريض به درد نخور! چرا تكليفش را روشن نمي كني؟

او نه مريض است ، نه به درد نخور.

- اوه اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتي مريض است ؟

- آمدم بهت بگويم نگران نباشي ، مادر در خانه ي ما بود نمي توانستم بيرون بيايم . شك مي كرد .

- بلاخره چي ؟

- الآن هم خانه ي مادرم هستيم . خيلي خوش مي گذرد بهتر بود اينجا نمي آمدي كه يك وقت مادر جانت شك نكند.

- نسيم سربه سرم نگذار يكخورده انصاف داشته باش.

- انصاف ! چهار روز است از تو بي خبرم ، جرات اين كه از كسي بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداري ؟ من آنقدر بي ارزش شدم كه تو زحمت تلفن كردن را به خودت ندادي .

فريد مي ديد نسيم راست مي گويد اما آنقدر نگران حال آرام بود كه هيچ توجهي به زمان گذشت آن نداشت. اكنون بر حسب وظيفه به نسيم سر زده بود. . در غير اين صورت باز دلش نمي خواست به آنجا برود .

سينا چه طور است ؟ حالش خوب است ؟

اين جواب حرف من نشد .

- جواب تو واضح بود . گرفتار بودم . فريد تو چند ماه از من مهلت خواستي ، بايد بداني مهلتي كه دادم رو به اتمام است بهتر است اين مطلب را گوشزد كنم

- فريد با خستگي گفت : كاري نداري ؟

- از اول كاري با تو نداشتم امشب مهمان دارم .

- كي هست ؟


behnam5555 08-02-2011 01:14 PM

رومان دلنشین آرام (26)

- بچه ها خودت كه مي داني نوبت مهماني من بود . اگر دوست داري بمان .

- نه ممنون بايد بروم خداحافظ.

او بدون اين كه منتظر جواب نسيم باشد از در بيرون رفت. نسيم متفكرانه در آينه به خود نگريست. حلقه اي از موهاي بلوندش را روي صورتش مرتب كرد. فريد تغيير كرده بود .او حتي نخواست بپرسد دوستانش چه كساني هستند. اويل فريد به مهماني هاي او حسادت نشان مي داد . ، هرگز او را در مهماني ها تنها نمي گذاشت . . با خود انديشيد . بايد حواسم را بيشت جمع كنم . اگر اين طور پيش برود فريد را خيلي زود از دست خواهم داد .

* * * *

آن شب آرام در حالي كه شالي به دور خود پيچيده بود در زير دخت ناروني نشسته بود . سايه به كنارش آمد و گفت : سردت نيست ؟

نه هوا خوب است .

چرا درفكري ؟ تا تو را به حال خودن مي گذارند در خودت فرو مي روي . مي توانم بپرسم چرا ؟

چرا نمي دانم !

تو اين طور نبودي ! دوست دارم من را به چشم يك دوست ببيني نه خواهر شوهر.

تو هميشه دوست من هستي .

خوشحالم كه اين را مي شنوم . با فريد چه طور هستي ؟

فريد مرد خوبي است .

فقط همين ؟خوب است ؟ تو خوشبخت نيستي ؟

من نمي توانم به همه دروغ بگويم بايد با كسي حرف بزنم . خوشحال مي شم آن يك نفر من باشم .

مشكل من به گونه اي است ك نمي توان حتي با لادن صحبت كنم . من نمي توان بفهمم منظورت چيست ؟

آرام بعد از مدتي سكوت گفت : فريد هيچ علاقه اي به من ندارد در واقع با اجبار با من زندگي مي كند .

نه اين راست نيست . فريد تو را دوست دارد اين چند روزي كه بيمار بودي نگرانت بود . من فريد را هيچ وقت اين طور نديدم .

شايد باورش سخت باشد امام ما در واقع زندگي زناشويي نداشتيم. فريد همان شب ازدواج رفت . گفتن اين حرف نزد ديگران خنده آور است . چطور مي توانم خود را مضحكه ي مردم كنم.

سايه با ناباوري به نگريست . اگر آرام را به درستي نمي شناخت او را دروغ گويي بيش نمي دانست .

- اين حقيقت تلخي است كه بايد بداني . رابطه ي من و فريد دوستانه است . اين اصلا مهم نيست اما تا كي بايد تنها باشم ! با در و ديوار حرف بزنم . شب ها از ترس تنهايي كابوس ببينم . !

- آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادي اينطور زندگي كني ؟ شجاعت و شخصيتت كجا رفته ؟ تو به خودت ظلم كردي .

- من عاشق فريثد هستم تا آخرين نفس مبارزه مي كنم . مي خواهم زماني كه مي روم پيروز باشم . نه يك شكست خوردهي احمق . فقط از تو خواهش مي كنم در اين باره با كسي صحبت نكن.

سايه در ميان هق هق گريه گفت : قول مي دهم آرام . تو خيلي خوبي .

نسيم در حالي كه گوشي تلفن در دستش بود آدرسي را يا داشت كرد . گفت : مطوئني ؟ همين خانه بود ؟ طبقه ي هشتم . خوب است . خيالت راحت باشد . نمي گذارم كسي بفهمه . خدا حافظ.

نسيم يك بار ديگر به آدرس نوشته شده روي كاغذ نگاه كرد و به نقطه اي نا معلوم خيره ماند . با گذشت 4 ماه هنوز خبري از جدايي نبود .سكوت او اندازه اي داشت . فريد به هيچ وجه به روي خود نمي آورد ؛ كه چه قولي به او داده است . در فرصتي مناسب اين آدرس كمك زيادي به او خواهد كرد .

با شروع ترم جديد آرام شور و هيجان وافري در خود مي ديد . اينك مي توانست وقت بيشتري را در بيرون از خانه سر كند و كمتر در تنهايي خود غرق شود . فريد بر خلاف آرام از مسئله ي رفتن به دانشگاه چندان خشنود نبود . از اين كه آرام در محيط دانشكده آزاد و راحت است و مي تواند دوستان خوبي پيدا كند ،رشك مي برد.

جشن ازدواج امير و سارا چند روز آينده برگزار مي شد . خانم فرخي سخت درگير سر و سامان دادن به كارهايي مربوط به جشن ازدواج بود . روز اول شروع كلاس ، فريد ، آرام را به دانشكده رساند . آرام با دختري محجوب و مهربان هم صحبت شد . او نيز متقابلا از آرام خوشش آمد. راحله چنان گيرا و محكم حرف مي زد كه آرام ناخودآگاه مجذوب او شد . زماني كه فريد به دنبالش آمد، آرام با اشتياق راحله را به فريد معرفي كرد . سپس براي صرف نهار به رستوران رفتند . فريد گفت : چه زود دوست پيدا كردي .

- در چنين محيطي ، همه با هم دوست هستند، اما راحله بيشتر به دلم نشست .

- به نظر دختر خوبي مي آمد.

- من هم همين عقيده را دارم .

فريد از نگاه آرام مي خواند كه از يافتن راحله بسيار مسرور است . آرام هر روز با اتومبيل خود به دانشگاه مي رفت و گاه راحله را در مسير پياده مي كرد و سر راه خريد نموده و به خانه مي رفت . فريد با وجود اين كه مي دانست آرام كمتر فرصت تهيه ي غذا و رسيدگي به كار هاي خانه را دارد ، بنابر عادت هر روز به خانه مي رفت و آرام مجبور بود به سرعت غذا را آماده كند . فريد از غذا هاي مانده خوشش نمي آمد و به دليل آرام نمي توانست از شب قبل غذايي تهيه كند. آرام كمي استراحت مي كرد و بعد از ظهر را به مطالعه مي پرداخت . بدين ترتيب روز هاي خود را مي گذراند .


behnam5555 08-02-2011 01:15 PM

رومان دلنشین آرام (27)

براي جشن ازدواج اميد و سارا ، آرام ، لباسي از ساتن شيري رنگ را كه پروانه به عنوان هديه ي عروسي برايش فرستاده بود ، به تن كرد . سرويس مرواريدش را كه هديه ي پدر فريد بود و با لباسش هماهنگي داشت ، به خود آويخت . گيسوانش را بالا ي سرش جمع كرد . اين آرايش مو بيش از حد به صورتش مي آمد. فريد آمد و يك راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتي بعد فريد لباس پوشيده و آماده براي رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضري ؟

آرام در را گشود و گفت : من خيلي وقت است كه حاضرم .

فريد نگاهي به سر تا پاي آرام اندخت و گفت : نكند شما عروس هستيد .

آرام خنديد و به دور خود چرخيد و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض كنم .

مثل هميشه بي نقص.

آرام از تعريف فريد چهره اش گلگون شد و گفت : از تعريفت متشكرم .

جشن ازدواج اميد و سارا در همان هتلي بود كه جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترين عروس دنيا مي دانست . اما حالا چه؟ با نگاهي به فريد احساس غرور كرد . در ظاهر آن دو زوجي بي همتا بودند . هيچ كس با ديدن آن دو حتي ذره اي به خوشبختي آنان شك نمي كرد .

آرام با ديدن سارا براي نخستين بار حسادتي وجودش را فرا گرفت . اميد عاشقانه سارا را مي پرستيد . توجه او به همسرش چنان بود كه تمام دختران حسرت داشتن چنين همسري را داشتند و سارا مغرور اميد را به هر طرف مي كشاند. آن شب مهمانان زيبايي آرام را مي ستودند . اما او توجهي به آنان نداشت . او خواهان توجه يك نفر بود.

فريد گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهي با نگاهي به آرام ، حضور خود را اعلام مي كرد .

سايه به همراه مردي حدودا 40 ساله با مو هايي جوگندمي و بسيار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دكتر فرهمند معرفي كرد ؛كه از اقوام آقاي فرخي محسوب مي شد و به تازگي از انگليس به ايران آمده بود .

دكتر فرهمند – من از ديدن شما كمي متعجب شدم . وقتي كسب اطلاعات كردم گفتند كه شما همسر فريد هستيد . من به فريد بابت داشتن چنين همسر زيبايي تبريك مي گويم .

- آه من آنقدر ها قابل تمجيد نسيتم اين لطف شما را مي رساند.

- آرام كمي به اطراف نظر انداخت. تا شايد بهانه اي براي رفتن از نزد دكتر بيابد ، اما دكتر همان طور خيره به او ، در پي گفت و گو بود . آرام براي آن كه حرفي زده باشد گفت : شما در انگليس زندگي مي كنيد؟ متاسفانه بله ! اوايل در آمريكا بودم . اما به دلايلي به لندن كوچ كردم.

- - پيداست چندان رزايتي نداريد .

- تا زماني كه آن جا هستم فكر مي كنم بهترين نقطه ي دنيا است. اما به محض پا گذاشتن به ايران عقيده ام عوض مي شود .

- با همسرتان آمده ايد ؟

- دكتر با لبخند گفت : من ازدواج نكردم .

فريد به كنار آرام آمد وبازوي او را گرفت و گفت : دكتر با همسرم آشنا شديد ؟

- افتخار آشنايي با ايشان سعادتي بود كه نصيب بنده شد.

- با اجازه تان .

او آرام را به سمت ديگر سالن هدايت كرد .

- چي مي گفتيد؟

- حرف خاصي نبود.

- حسابي درد دل مي كرديد .

- جشن ازدواج كه جاي درد دل كردن نيست .

- بارها گفتم من دوست ندارم با آدم هاي مجرد حرف بزني .

- من نمي دانستم كه مجرد است . درضمن به نظرم تو از بيماري حسادت رنج مي بري .

فريد با پوزخندي گفت :تما به تو !

- نمي دانم به كي ! اما حق نداري پيش ديگران به من توهين كني . من بچه نيستم كه بگويي با كي حرف بزنم و با كي حرف نزنم . از وقتي آمديم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم هاي حاضر در مجلس بودي.

- آداب معاشرت اين طور ايجاب مي كند .

آرام در حالي كه بازوانش را از دست فريد رهايي مي بخشيد گفت : خوشحالم كه خودت جواب خودت را دادي . ني گذارم با اين حرف ها شبم را خراب كني .

سپس با سري افراشته به سوي ديگر سالن رفت . فريد مي ديد كه هيچ حقي روي او ندارد و اين آزار دهنده بود. او خود اين گونه خواسته بود و غرور بي جايش اجازه ي بيان واقعيت را نمي داد .

آن شب آرام در ظاهر مي خنديد ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . يقين داشت كه فريد به او حسادت مي كند . اما چرا و به چه دليل ؟ آن شب دكتر براي بار دومين بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگريز به پاسخ دادن مي ديد . اين بار عمه پوران به دادش زسيد . محمود آن شب با دختران گرم كرفته بود و از ترس برخورد با فريد ، سعي مي نمود در جايي كه آرام بود حاضر نباشد .


behnam5555 08-02-2011 01:17 PM

رومان دلنشین آرام (28)

فريد تا آخر مجلس به او اعتنايي نكردآرام نيز با خنده و شوخي با ديگران مي خواست او را بيشتر آزار دهد . در راه بازگشت به خانه فريد چنان غضبناك بود كه آرام جرات آن كه چيزي بپرسد را نداشت . فريد همراه او وارد خانه شد و در را بهم كوبيد . آرام گوشش را گرفت تا صداي ناهنجار آن را نشنود . فريد دقايقي در چهره ي او خيره ماند و سپس با تمام قدرت كشيده اي به صورتش زد . آرام سرش گيج رفت وبه گوشه اي افتاد .صورتش داغ شده بود و مي سوخت . دستانش را به گردن برد و گردنبندش را با نفرت پاره كرد و با تحقير گفت : تو ديوانه اي ! از تو متنفرم !

- بهت اخطار داده بودم ، بهتر است با من بازي نكني . (وسپس از در خارج شد.)آرام همچنان روي زمين نشسته بود و به دانه هاي مرواريد كه در اطرافش ريخته بود و قطرات خوني كه از گوشه ي لبش مي چكيد خيره شد . نمي خواست گريه كند . از اين كار نفرت داشت . بايد عقيده هايش را در دل جمع مي كرد و به موقع آن را مانند توپي به صورت فريد مي كوبيد . آري او به انتظار آن روز نفس مي كشيد .

- آرام صبح عمدا از خانه خارج شد و در خيابان گشتي زد و سپس به خانه ي عمه پوران رفت . نهار را با آنها خورد. نزديك غروب به خانه آمد و كليد را چرخاند و در را گشود .كيفش را با بي اعتنايي روي مبل رها كرد . ناگهان فريد را در گوشه ي اتاق خيره بر خود ديد .

- آرام بدون توجه به اتاق خود رفت . فريد به دنبالش وارد اتاق شد و فرياد زد : كجا بودي ؟

- - به تو مربوط نيست .

- تو مي خواهي با حيثيت من بازي كني ، اما من نمي گذارم .

- تو معناي حيثيت را مي داني! اگر واقعا مي دانستي با من بازي نمي كردي .

- تو به اين مي گويي بازي! آبروي من و خانواده ام چه مي شود ؟

- اگر خيلي به اين حساسيت داري مواظب باش آبرويت طور ديگري نرود .

- بدان ! اين يكي هم به تو مربوط نيست .

- چه طور من حق ندارم بدان تو كجايي و چه كار مي كني ؟ اما تو اين حق را به خودت مي دهي .

- اگر بخواهي با من لجبازي كني ، بد تر از تو مي كنم .

- برو بيرون مي خواهم لباسم را عوض كنم .

- تا جواب مرا ندهي از اين جا تكان نمي خورم .

- تو زده به سرت .

صداي زنگ تلفن برخاست . فريد با حالتي مشكوك گفت : خودم بر مي دارم .

آرام در را بست و آن را قفل كرد.

لادن از پشت خط گفت : كيف پول آرام اين جا جا مانده ، مي خواستم زود تر بگويم نگران نشود . فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت . به در اتاق آرام زد . اما جوابي نشنيد . سپس گفت : در را باز كن ! مي خواهم حرف بزنم . آرام ! خواهش مي كنم . لحظه اي چند ايستاد . جوابي نيامد ، با مشت به در كوبيد و گفت : لعنتي .

لحظه اي بعد صداي بسته شدن در خانه به گوش رسيد .فريد رفته بود.

فريد ساعتي در خيابان ها گشتي زد . سرانجام در برابر جواهر فروشي ايستاد و با وسواس زيلد گوشواره هايي با نگين زمرد خريد . سپس به گل فروشي رفت و دسته اي گل تهيه كرد . هوا كاملا تاريك شده بود كه وارد خانه شد . آرام روي مبل نشسته بود و مجله اي را ورق مي زد . صداي موزيك مانع شنيدن صداي در بود . فريد پشت سرش ايستاد و گل را مقابل صورت آرام گرفت . آرام از جا پريد و با ديدن فريد در آن حال خنده اش گرفت

- لطفا قبول كن .

- در مقابل گل اراده اي ندارم .

- در مقابل يك كيك شكلاتي چه طور ؟

- در مقابل آن هم همين طور.

- بنابر اين بهتر است چاي را آماد كني.

آرام گل ها را گرت و درون گلدان گذاشت و چاي ريخت . فريد پشت ميز نشست و تكه ي بزرگي از كيك را براي خود و آرام گذاشت .

آرام با تبسم به حركات فريد مي نگريست .

- قبل از خوردن كيك مي خواهم اين هديه را از من قبول كني .

وسپس جعبه ي كوچكي را روي ميز نهاد . آرام نمي دانست كه بايد قبول كند يا نه ! اما چهره ي مضحك فريد او را به خنده وا مي داشت . او مثل پسز بچه اي سرتق كه از مادرش تقاضاي بخشش مي كرد ، به نظر مي رسيد .


behnam5555 08-02-2011 01:18 PM

رومان دلنشین آرام (29)

آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با ديدن گشواره هها گفت : آه ! فريد خيلي ريباست ! تو خيلي با سليقه اي .اما من نمي خواهم ولخرجي كني .

- تو به اين مي گي ولخرجي ! در ضمن اميدوارم از ته دل من را بخشيذه باشي .

- سعي ميكنم . كمي سخت است .

- حداقل اميدوار باشم .

آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آينه به گوش كرد .موهايش را با سنجاقي بست ، تا جلوه اش بيشتر شود. فريد پشت سرش ايستاده بود به دقت او را نگاه مي كرد . آرام لحظه اي احساس كرد فريد به او نزديك مي شود . برگشت و رو در روي فريد قرار گرفت . لحظه اي چند ، آرام نفس هاي گرم فريد را روي صورتش حس كرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گريخت . فريد دست بر پيشاني اش كشيد . آرام همانند جريان برق او را گرفته بود .اا كه به او دست داده بود . شيرين و چسبناك بود . فريد به حقيقت دردناكي در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام مي باخت . بهانه گيري ديروز و سردرگمي امروز را چيزي جز عشق نمي ديد . پس نسيم چه بود ؟ اما حالا مي ديد عشق به نسيم هوسي بيش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه كرده و ريشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسيم همان نسيم زود گذر جواني و حماقت بود .

آرام تا نيمه هاي شب بيدار بود . هنوز سوزش نفس هاي فريد صورتش را مي سوزاند . باز ميديد به اشاره اي خود را باخته و نفرت و كينه اش مثل حبابي در هوا تركيده . فريد شوهرش بود و همين كلمه باعث مي شد تا حركات او را توجيح كند. او به خوبي درك مي كرد كه همين حس تملك در فريد باعث ميشد حركات او را توجيح كند.

##
نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
_ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری می شود کرد.
فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
_ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
_ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
_ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
_ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
_ من از تو پرسیدم .
_ الان وقت این حرفها نیست .
_ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
_ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
_ گرفتاری ات برای چیست؟
_ کارخانه !
_ مطمئن باشم ؟
_ مطمئن باش.
_ امشب این جا می مانی؟
فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
_ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
_ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
_ به کجا؟
_ ایتالیا!
_ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
_ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
_ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
_ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
_ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
_ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
_ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم ...
فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
_ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
_ اتفاقی افتاده؟
_ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
_ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
_ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد...
آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
_ تو چه کار می کنی؟
_ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
_ تنها؟
_ تنها !
_ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
_ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاسته بود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
_ صبح به خیر.
_ صبحانه نمی خوری ؟
آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
_ می خواهی بریم دکتر ؟
_ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
_ به من دروغ نگو!
_ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
_ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
_ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.


behnam5555 08-02-2011 01:19 PM

رومان دلنشین آرام (30)

آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
_ امید وارم خوش بگذرد.
_ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.
##
هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس میگرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فریدبفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظارآمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد.اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوتو کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انهابرود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این کهدر کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینماموزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت. اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
_ سلام رساند. دل نگران بود.
_ از چی؟
_ از ما ! از زنش !
_ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
_ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
_اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش میفرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد میشد
_ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
_چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام اینجا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زدبه سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفنرا گرفته دستش گزارش می گیرد.
_فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
_ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
_ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
_به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسرکارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
_ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
دوریاز فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشتهبود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، امابا تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند کهبا کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت بهساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد .دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایشاندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را درفرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
آرامبه همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرارو ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
_ سایه بنظرت دیر نکرده؟
_ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
فریدبا دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فریدلاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید بهسوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند.آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فریدهمچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
_ حقیقت را گفتم .باور کن.
سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
آقایفرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند .فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امدهسخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آراممتوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقابغذایش که دست نخورده بود نگریست.
آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشتهباشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولیفرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایهمیز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .
فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
_چراخیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفرآمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همهاینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
_ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
_ تا دلت بخواهد !
خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
سایه گفت : برای من چی آوردی؟
_ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
_ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
_ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
_سایه حقیقت را می گوید.
سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
فرید گفت : مادر شما چرا؟
_ اذیتش نکن!
_ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
_ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
_ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
_ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
فریددر راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود :این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
_ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
_ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
_ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
آرامشیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است .سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
_ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
فریدبا دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در انلباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت :بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
_ بهتر است ندانی چرا !
_ باید بگویی
_ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
_ پس چرا خریدی؟
_ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.


behnam5555 08-02-2011 01:24 PM

رومان دلنشین آرام (31)

صدای زنگ تلفن برخاست ، آرام به طرف تلفن رفت و ان را برداشت . لحظه ای چند گوشی تلفن را بدون ان که سخنی بگوید در دستانش نگه داشت .
فرید با نگرانی گفت : آرام کی تلفن کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟
آرام با صدايي لرزان گفت : با تو كاردارند . فريد همانطور كه به چهره ي رنگ پريده ي آرام مي نگريست ، گوشي رااز دست آرام گرفت . آرام به اتق خود رفت . فريد در كمال ناباوري صداي نسيمرا شنيد :رسيدن به خير !
- چرا اينجا تلفن كردي ؟
- دلم برايت تنگ شده . طاقت نياوردم ، مجبور شدم به آنجا تلفن كنم . بيا تا ببينمت !
- تو حق نداشتي به اينجا زنگ بزني ! مي فهمي ؟
نسيم با گريه گفت :فريد من خودم را از دست تو مي كشم . چه طور مي تواني بعد از يك ماه ، با من اين طور حرف بزني !
من به ديدنت مي آيم اما به موقع اش .
همين الآن وگرنه ......
وگرنه چي ؟ خجالت بكش منتظرم !
فريد دوباره همه چيز را ويران شده ديد. فرار يك ماهه اش سودي نداشت . نسيم در كمين بود و آرام ، باز گريخته بود. با چه اشتياقي خود را به آرام رسانده بود . مي خواست همه چيز را اعترافكند . مي خواست بگويد در اين يك ماه چه كشيده ، چرا رفته و حالا براي چهباز گشته . مي خواست بگويد تمام لحظات تنهايي اش را فقط با عكسي از اوگذرانده و فقط و فقط او را مي خواهد ؛ با تمام ذرات وجودش ! اما نسيم بهآساني هر آنچه در ذهنش جوانه زده و رشد كرده بود را خشكاند .
آرام پس از آن شب ديوار بلند و قطوريما بين خود و فريد كشيد . مي خواست خيلي زود از فريد بگريزد . تكرار دوستيو صميميت گذشته هيچ سودي در بر نداشت . فريد نيز خوددار و خاموش بود وچندان رغبتي براي آشتي نداشت و ترجيح مي داد آرام را راحت بگذارد . بانزديك شدن به ايام سال نو آرام شور و حال خاصي در خود مي ديد . اولين سال. د.ر از خانواده و شهرش را سپري مي كرد و تجربه شيرين و واقعي در كنارهمسري كه بي نهايت به او عشق مي ورزيد و در خانه اي كه در تمام زواياي آنخاطرات زندگي چند ماهه اش شكل مي گرفته بود . زماني كه مي انديشيد تماماين علايقش را گذراست و خيلي زود بايد از تمام آنها دل بكند ، دردي شديددر بدنش مي پيچيد . رها كردن و رفتن ، شيوه ي بدي بود كه از آن بيزار بود. اكنون وقت ماندن بود بايد تلاش مي كرد تا زندگي كند .
عمه پوران كبري خانم را براي كمك بهخانه تكاني نزد آرام فرستاده . خريد شروع سال نو و ديدن چهره هاي خندان وپر نشاط آدم هاي كوچه و خيابان ، برايش لذت بخش بود . راحله هر از چندگاهي او را به كارهاي خريه دعوت مي كرد . درواقع راحله خود را با تماموجود وقف كارهاي نيك قرار مي داد و به كارهايش ايمان داشت . آقاي فرخي ازآنها دعوت نموده بود تا روز سوم نوروز به شمال بروند . فريد قبول كرده بود. آرام از اين دعوت خشنود بود . ايام آخر سال ، كارهاي فريد چند برابر شدهبود . رسيدگي به حساب ها و حقوق و عيدي كاركنان تا اندازه اي وقت او رامي گرفت ؛ كه گاه تا پاسي از شب را در دفترش مي گذراند .
آن شب آرام ، سفرهي هفت سين راباسليقه ي تمام چيد و براي آن كه يخ ما بين خود و فريد را آب كند ، يكي ازلباس هايي كه فريد برايش آورده بود را به تن كرد . بوي غذاي شب عيد درفضاي خانه مطبوع و دلچسب بود . فريد به خانه آمد و يكراست به حمام رفت .آرام شمع ها را روشن كرد و به انتظارش نشست . آرام با ديدن چهره ي خسته وبي حوصله ي فريد گفت خسته نباشي پيداست كه خيلي كار كرده اي .
- همين طوره . وبا نگاهي به سفره و آرام گفت : تو هم خسته نباشي ! من كه نتوانستم كمكي بكنم .
- چاي مي خوري ؟
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : مي خورم .
آرام با سيني چاي برگشت و خود نيز روبه روي فريد نشست .
چيزي به تحويل سال نمانده .
اولين سال است كه از خانواده ات دوري .
اما تنها نيستم .سپس قرآن را برداشت و بوسید صفحه ی اول آن را باز کرد .
فرید در میان شعله های شمع بر حرکاتلطیف و دلنشین آرام چشم دوخته بود . صدای گوینده ی تلوزیون رسیدن سال نورا نوید داد. آرام گفت : سال نو مبارک !
- سلا نو تو هم مبارک .
آرام از این که فرید آن گونه سرد وخاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه ی فرید را بوسید و هدیه یخود را از روی میز برداشت و گفت : این هم هدیه ی من به تو .
فرید برخاست و رو در روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریده ام .
- من توقعی از تو ندارم . می دانم که سرت خیلی شلوغ است . ( و با این جمله می خواست زندگی خصوصی را فرید را گوشزد کند )
فرید سرش را تکان داد و هدیه اش راگشود . عینک و کمربند از جنس چرم ُ در آن نمایان شد . فرید به چشمان آرامکه برقی خیره کننده داشت ُ نگریست . آرام مثل دختر بچه ای که از رسیدن عیدو احیانا گرفت عیدی لبریز از شوق و شور بود ُ هیجان زده به نظر می رسید .فرید دستان آرام را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر آن نهاد. آرامبا چشمانی مخمور در سکوت به حرکات فرید می نگریست . قدرت هیچ حرکتی در خودنمی دید . گرمای لب های فرید دستانش را می سوزاند . لحظه ای به خود آمد وبا شرمساری گفت : غذا حاظر اسن بهتر است شام بخوریم .
وبدین وسیله خود را از فرید دور کردبه آشپز خانه رفت ُ دقایقی بعد صدای بسته شدم در به گوش رسید . باز قریدرفته بود . آرام به اتاق باز گشت . مایوس و ما امید به اطراف نظر کرد .شمع های روشن ُ بوی غذای شب عید و هفت سینی که چیده بود به او دهن کجی میکرد. فرید حتی هدیه اش را روی میز رها کرده بود . به اتاقش رفت و خستگی ودندگی هایی که در طول دو هفته انجام داده بود . اکنون در وجودش فریاد برآورد .می خواست با تحویل سال خستگی هایش را بر بریزد . تمام تنش درد میکرد . موهایش را با گیره بست ، لباسش را عوض کرد و زیر غذا را خاموش نمود. به سمت تلوزیون رفت و آن را روشن کرد و به تماشای آن مشغول شد .
فرید نیمه شب بود که به خانه رسید .خانه در تاریکی فرو رفته بود . به جزء نور تلوزیون که همچنان روشن ماندهبود . به میز هفت سین و شمع هایی که آب شده بود نگاه کرد . آرام روی کناپهبه خواب رفته بود . در کنارش زانو زد و نشست . از جیب کاپشنش جعبه ای درآورد و آن را باز کرد . دستبندی را که خریده بود،به مچ دست آرام بست ولبخند تلخی زد . آرام چمانش را گشود : فرید تویی ؟ کی آمدی ؟
تازه رسیدم . چرا اینجا خوابیذی ؟
تلوزیون فیلم خوبی نشان می داد. نفهمیدم کی خوابم برد .
شام خوردی ؟ نه تو چه طور ؟
نخوردم . می خواهی با هم بخوریم ؟
آرام نگاهی به ساعت کرد و گفت : باید غذا را گرم کنم .
با این جمله برخاست . از صدای دستبندیکه در دستش بود ُ لحظه ای جا خورد . دستش را بالا برد و نگاهی به آنانداخت و با حیرت گفت : فرید این توی دست من چه کار می کنه ؟
هدیه ی بابا نوروز برای توست . مگر اعتقاد نداری!
سر به سرم می گذاری ؟
بابا نوروز گفت : از قول من بگو که متاسفم هدیه ام دیر به دستش رسید !
به بابا نوروز از طرف من بگو که این بهترین و قشنگ ترین هدیه ای است که تا حالا دریافت کرده ام .
بابا نوروز خیلی گشنه اش بود گفت از طرف من دلی از عزا دربیاورد .
آه پس این طور ! از طرف من بگو که دفعه ی بعد اگر دیر بیاید ُ نه تنها هدیه اش را قبول نمی کنم بلکه غذایی هم در کار نخواهد بود .
آرام به طرف آشپزخانه رفت . فرید خندهای کرد و خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست . دقایقی بعد آرام بازگشت و گفت فرید ماهی ُ تو فر خشک شد . برنجم یخ کرد .
وبا دیدن فرید که در خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زد . پتویی آورد و روی او کشید . چراغ ها را خاموش کرد و به اتاقش رفت .
* * *
نسیم به محض شنیدن خبر مسافرت فرید با اوقات تلخی گفت : دو روز است دارم دنبالت می گردم . باید سفرت را به هم بزنی !
برای چی ؟
من به بچه ها قول دادم که که با آنها می رویم .
متاسفم به پدر و مادرم قول دادم . نسیم با فریاد گفت : به زنت قول دادی نه به پدر و مادرت .
چه فرقی می کند. صد بار گفتم اول با من درمیان بگذار ! بعد با این و آن قرار بگذار .
بی خود بزرگش نکن ! اتفاقی نیفتاده . بگو کاری پیش آمد .
به این راحتی ها نیست که می گویی ِ پدر حرفم را قبول نمی کند .
من به بچه ها قول دادم .
من چند روز با آنها می روم بعد برمی گردم با هم میرویم . قبول است ؟
نمی شود تا آن موقع بچه ها بر می گردند .
تنها برو .
تنها ! حرفش را هم نزن بهتر است،برنامه ان را عوض كني ! نمي خواهم تعطيلات من و خانواده ات خراب شود . اينبراي همه بهتر است . ( فريد مي دانست نسيم به نوعي او را تهديد مي كند .چاره اي در خود نمي ديد .)
بسيار خوب ببينم چه مي شود .
صبح حركت مي كنيم فراموش نكن .


behnam5555 08-02-2011 01:25 PM

رومان دلنشین آرام (32)

فريد ساعتي بعد به خانه رفت و با ديدن چمدان هاي بسته در گوشه ي اتاق با خشم به كنار پنجره رفت . آرام با نگراني و دلشوره به فريد مي نگريست . جرات آن را در خود نمي ديد تا سوالي بكند .هراس از اتفاقي ناگوار در مغزش پيچيد . بعد از دقايقي فريد با كف دست به ديوار كوبيد و برگشت و خود را رو در روي آرام ديد . آرام با لرزش محسوسي كه در صدايش آشكار بود گفت : اتفاقي افتاده ؟
فريد به چشمان مضطرب آرام نگريست و با كلافگي گفت : متاسفم نمي دانم چه طور بگويم من ، من نمي توانم با تو به اين سفر بيايم .
آرام آهي كشيد و گفت : اين مسئله ی مهمي نيست . من هم به اين سفر نمي روم .
قرار نيست اينجا بمانم . مجبورم جايي بروم . . سپس با صدايي گرفته گفت : چند روزي !
نمي دانستي يا من را دست به سر مي كني . مي داني احتياجي به اين كار نبود .
فريد متوجه ي خشم بيش از حد آرام شد . قلبش از اندوه و بيچارگي مالامال بود .
باور كن اينطور نيست .
من هيچ وقت نخواستم با تو بحث كنم . اگر فكر مي كني اينطور نيست من حرفي ندارم چند روزي مي روم شيراز .
فريد با هراس گفت: شيراز ! نه نمي تواني بروي .
آرام با لجاجت گفت : چرا نمي توانم ؟
فريد مي خواست بگويد كه مي ترسم ، بروي و ديگر بازنگردي و يا آن كه در آن جا به نتايجي برسي ؛ كه اين مسئله در توان پذيرش او نبود .
آرام كنجكاوانه در فريد مي نگريست تا دليل مخالفتش را بداند .
فريد براي آن كه آرام را منحرف كند ،مغرورانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : پدر و مادر ناراحت مي شوند .آن ها روي آمدن ما حساب كردند .
فريد به آرام نزديك شد و بازوي او راگرفت . آرام با لجاجت دستش را كنار كشيد . فريد محكم تر از قبل بازوي اورا گرفت و به طرف خود كشيد . آرام چشمان تيره ي فريد را خيره در چشمانشديد . احساس نزديكي بيش از حد به فريد آزرده اش مي كرد . فريد خم شد ولبانش را بوسيد . آرام لحظه اي به خود آمد و از كنارش گريخت .
فريد با صدايي كه هيجان در آن موج مي زد گفت : من را ببخش ! دست خودم نبود . نمي دانم چرا !
وسخنش را ناتمام گذاشت و بيرون رفت .آرام لحظاتي چند در آن حال باقي ماند . صداي بسته شدن در به گوشش خورد .بر زمين نشست و با اندوه سرش را روي زانو گذاشت . فريد با تحقير و توهينرفتار مي كرد و فقط مي خواست عكس العمل او را ببيند . مي خواستخوردش كندو هر بار به بهانه اي به او نزديك مي شد ، تا شايد او را رام كند . آرامبا درد و نفرت گفت : فريد من انتقام خواهد گرفت . جواب توهين هايت راخواهم داد . دست تو به من نخواهد رسيد . من بازيچه ي تو نيستم . درست استكه تو بازي را شروع كردي اما بدان كه من آن را تمام خواهم كرد .
فريد بيمار گونه و نا اميد در خيابان ها ، بي هدف مي راند ، نمي دانست چند ساعت در همان حال پيش مي رفت . زماني به خود آمد كه در خانه ي مادر نشسته بود و سايه فنجاني چاي پيش روي او نهاد. مادر گفت : فريد ! با تو چه كار كنم . بيچاره آرام ! چه طور تو را تحمل مي كنه ؟ هر روز يك سازي مي زني .

- آرام تلفن كرد ؟

- بله ! طبق معمول كارهاي تو را توجيه كرد . سپس با كنجكاوي گفت :حالا چه كاري پيش آمده ؟

- ببين مادر ! قبول كرد چون من را درك مي كند . اما مثل اين كه شما نمي خواهيد دست برداريد .

مادر با طعنه گفت : خوب بلدي همه را قانع كني . اما من آرام نيستم بهتر است بهانه نگيري و با ما بيايي.

- اگر توانستم خودم را به شما مي رسانم .

- حتما اين كار را بكن ! چون پدرت مهمان دعوت كرده . مي داني دكتر فرهمند قرار است دو روز مهمان ما باشد . خوب نيست تو نباشي .

- فريد چنان از جا برخاست كه خانم فرخي با ترس گفت : چيزي شد ؟

- مي خواستيد چي بشه ؟ چرا قبلا به من نگفته بوديد ؟

- من فكر مي كردم پدرت گفته . درواقع چيز مهمي نبود . ما هميشه در ويلا مهمان داريم . چيز عجيبي نيست .

- دكتر فرهمند ! من از او خوشم نمي آيد .

- اي خدا ! از دست تو چه كار كنم . آن از محمود بيچاره اين هم از دكتر فرهمند . . تو از كي خوشت مي آيد ؟

- در هر حال خوب شد كه گفتيد . آرام بهتر است برود شيراز تا با شما بيايد .

سايه وا رفت . خانم فرخي گفت : ديگه داري زياده روي مي كني . نكنه به زنت شك داري ؟

فريد با خشم گفت : اين حرف ها نيست .

- خودت را خوب نشان مي دهي . اگر دوست داري بفرست برود شيراز . اما گمان نكنم آن جا هم چندان دلت راضي باشد .

فريد فرياد زد : من از دست همه ي شما خسته شدم . به من مربوط نيسنت كه آرام كجا مي رود . بهتر است شما هم انقدر پاپيچ من نشويد . دست از سرم برداريد . ! ( وسپس با گام هاي بلند از آن جا خارج شد)

خام فرخي مات و مبهوت بر جاي ماند . سايه انديشيد : بيچاره مادر . از چيزي خبر ندارد وگرنه به اين حال نمي افتاد. به طرف مادر رفت و گفت : مادر ! حالتان خوب است ؟

خانم فرخي راست نشست و گفت : تو سر در مي آوري ، چرا فريد به اين حال و روز افتاده است ؟ خيلي عصبي بود . تا به حال سر من داد نزده بود . سايه دستان مادر را نوازش كرد و گفت : بهتر است راحتش بگذاريد . به موقع خودش مي فهمد . نگران نباشيد .

آرام تا ساعتي كه آقاي فرخي به دنبالش آمد فريد را نديده بود و از اين بابت خشنود بود .

* * *

هواي شمال باراني و سرد بود . دريا طوفان زده و سركش به هر سوي مي تاخت . فضاي ويلا گرم و دلنشين بود . سايه و آرام تا ساعت ها در كنار پنجره و آتش به گفتوگو پرداختند . هنگام خواب ، آرام انديشيد : فريد اكنون كجاست و چه مي كند ! . با به ياد آوردن حركات نسينجيدهي او چهره اش يخ زد .

فريد را فراموش كن . بگذار به حال خودش زندگي كند . او براي تو ساخته نشده . اين را به خودت بقبولان .

باران يك ريز مي باريد آرام با صداي دلنواز از خواب بيدار شد. شب قبل خانم فرخي گفته بود كه آن روز مهمان دارند . او نپرسيده بود كه چه كساني هستند . آرام پايين رفت و به خانم فرخي در تدارك ناهار كمك كرد . سپس به اتاق رفت و دوش گرفت . ساعتي به ظهر مانده ، صداي همهمه و شلوغي از پايين به گوش مي رسيد . لباس پوشيد و دستي به موهايش كشيد و پايين رفت . سايه به محض ديدن آرام گفت : مي خواستم صدايت كنم مهمانان آمدند . سپس هر دو به اتاق پذيرايي رفتند . سايه او را به سمت مهمانان كشيد . آرام جا خورد و ايستاد . نام دكتر فرهمند در گوشش پيچيد . ديگر توجهي به معرفي افراد نداشت . . دكتر با نگاهي گيرا و متين به نگريست و گفت : اين دومين برخورد ما با هم است

آرام با لبخند گفت : شما هنوز در ايران هستيد ؟

- بله اما تا ماه ديگر راهي مي شوم .

آرام در كنار آقاي فرخي جا گرفت و كم كم نظري به اطراف انداخت . مردي كه برادر دكت بود به همرا همسر و پسر 15 ساله اش و دختر ي كه نه سال به نظر مي رسيد ، زن و شوهر جواني كه از دوستان نزديك آنان بودند و خواهر دكتر ، دختري 22 ساله و زيبا ، كه سايه او را ستاره معرفي كرد ، در آن جمع حضور داشتند . به نظر آرام ستاره بيش از حد اشوه گر و جذاب بود او با طنازي تمام حرف مي زد و نگاه ها را به سمت خود مي كشاند .

آقاي فرخي گفت : دكتر عروس من بي همتاست ! بي اغراق بگويم كه به اندازهي سايه دوستش دارم .

دكتر- بله مشخص است . از اين بابت به شما تبريك مي گويم ! در ضمن فريد خان را نمي بينم .

- فريد بعدا خواهد آمد . كاري برايش پيش آمده بود .

دكتر با نگاهي سوال برانگيز به آرام نگريست . آرام برخاست و بيرون رفت . حمل نگاه هاي سنگين و پر از كنجكاوي دكتر را نداشت .

* * *


behnam5555 08-02-2011 01:28 PM

رومان دلنشین آرام (33)

فريد به همراه نسيم از اتومبيل خارج شد . نسيم از ترس بهم خوردن آرايش گيسوانش ، به زير سقف پناه برد . فريد بدن توجه به ريزش باران چمدان ها را در آورد . نازي به استقبال آنان شتافت و آنها را به داخل ويلا راهنمايي كرد .

نسيم غرولند كنان گفت : چه باران مزخرفي خسته ام كرد .

نازي با صدايي كه تن بالا داشت گفت : قشنگي شمال به همين چيز هاست عزيزدلم ! فريد جان خوش آمدي .

فريد چمدان ها را به اتاق برد و روي تخت دراز كشيد . نسيم به كنارش آمد و گفت : مي خواهي مو هايت را خشك كنم ؟ سرما مي خوري .

احتياجي نيست . خسته ام . مي خواهم بخوابم .

- چه بي حال ! مگر كوه كندي ! سه ساعت راه بود .

- خسته ي رانندگي نيستم بدنم درد مي كند . .

- آخ نكند سرما خوردي ! مي خواهي ماساژت بدهم ؟

فريد به سمت ديگري چرخيد و گفت : لازم نيست تنهايم بگذار .

نسيم از اتاق بيرون رفت .

فريد ذهنش به 50 كيلومتر آن طرف تر در ويلا و در جست و جوي آرام پر كشيد . لحظه اي سيماي دكتر در نظرش مجسم شد و با بيچارگي چشمانش را بست .

ساعتي بعد نسيم به اتاق آمدو گفت : فريد بس كن چقدر مي خوابي ! حوصله ام را سر مي بري . بيا پايين اميد دارد آواز مي خواند ، صدايش خيلي قشنگ است ! نمي خواهي به ما ملحق بشي ؟

فريد با نگلهي به نسيم برخاست ، پايين رفت و كناري نشست . او به خنده هاي سبكسرانه ي آن جمع بي توجه بود و به ريزش مدامباران در قالب پنجره چشم دوخته بود . نازي در گوش نسيم چيز هايي زمزمه مي كرد .و نسيم نيز با دقت گوش مي داد . سپس برخاست و در كنار فريد نشست و گفت : نازي گفت : كميبرايمان گيتار بزن .

فريد با نگاهي سردرگم گفت : حالش را ندارم .

- حداقل كمي با بچه ها قاطي شو ! اگر اين طور كز كني و بشيني فكر مي كنند با من قهري .

- من از اين جماعت خوشم نمي آيد .

- هيس ! نازي ميشنود. .

- من مي رم بيرون كمي هوا بخورم .

نسيم به دنبال او برخاست وبيرون رفت . فريد در زير باران ايستاده بود . نسيم فرياد زد : فريد سرما مي خوري ! بيا تو .

جواب نشنيد به ناچار كنارش آمد و دست فريد را گرفت و گفت : چرا اينطوري مي كني ؟ من فكر مي كردم با آمدن به اينجا روحيه ات عض مي شود . تو به كلي عوض شده اي . تو مرا مي ترساني .

- ببين نسيم ! من از شوخي ها و مسخره بازي هاي بچه ها حالم بهم مي خوره . هرچه از دهانشان در مي آيد حواله ي همديگر مي كنند .

- خودت مي گويي شوخي مي كنند . چه اشكالي دارد !

- از نظر تو هيچ اشكالي ندارد .

- بهانه نگير ! بهانه نيست . چرا نمي فهمي !

- دو روز آمديم خوش باشيم . چرا خرابش مي كني !

- تو به هر قيمتي حاضري خوش باشي . برايت متاسفم!

- فريد نگاه كن خيس شدم بيا برگرديم ويلا !

- من مي روم اگر مي خواهي با هم برگرديم .

- نمي توانم آبرويم مي رود نازي كلي تدارك ديده .

- تو بمان و آبروداري كن ! اين به خودت مربوط مي شود . اما من نيستم .

و با اين جمله به سمت اتومبيل رفت و بدن توجه به فرياد هاي نسيم به سرعت از آنجا دور شد .

نسيم خيس از باران و بهم ريختن آرايش مو هايش با خشم گفت : حسابت را مي رسم ؛ فريد خان ، منتظر باش ! اگر قرار است من را نخواهي زندگيت را خراب مي كنم و بعد مي روم . مجازات تو بيشتر از اين است كه فكر مي كني .

* * *

در ويلا آقاي فرخي به همراه آرام شطرنج بازي مي كرد . و دكتر به بازي آن دو نگاه مي كرد . در يك حركت پيچيده آقاي فرخي آرام را كيش و مات كرد . و سپس با صداي بلند ، شادمان از پيروزقهقه سر داد.

- پدر قول مي دهم اين بار شما را شكست بدهم .

- من منتظر آن روز هستم !

- مانوري كه شما داديد ، تكراري بود . اگر كمي دقت مي كردم در تلهي شما نمي افتادم .

- دكتر ! شما بگوييد ، تا حالا كسي پيدا شده كه مرا كيش و مات كند .

- بنده به ياد ندارم .

- آرام جان زياد خودت را ناراحت نكن ! من عادت به شكست رقبا دارم .

دكتر گفت : حالا كه آرام شكست را پذيرفتند ، بد نيست كمي در هواي آزاد قدم بزنيم . شايد آن را فراموش كنند.

- بله دكتر با شما موافقم . آرام جان دكتر را همراهي مي كني ؟

آرام با ترديد گفت : البته ! فقط كيم صبر كنيد تا باراني ام را بپوشم .



آرام به همراه دكتر به منار ساحل رفت . باران نم نم مي باريد . و شدت آن نسبت به ساعت قبل كمتر شده بود .

- حيف نيست در چنين هوايي خود را در خانه حبس كنيد .

- بله همين طور است .

- چهره ي شما با قبل خيلي تفاوت پيدا كرد ه . جدا ! خودم متوجه ي تغيي راتم نيستم .

- اصولا روانشناسي ما پزشكان ، در هر رشته اي كه باشي خوب اشت . خطوط صورت ، نشان از درد هاي درون انسان ها مي دهد .

- روانشناسي در هر رشته اي لازمه كار است .

- بله ! مثل شما كه وكالت مي خوانيد . چه طور به اين رشته علاقه مند شديد ؟

- نوعي احساس مسئوليت در قبال جامعه .

- درك مي كنم . به نظرم شما از چيزي در رنجيد !

- من هم زماني نچندان دور عاشق بودم

- منظورتان چيست ؟

- منظورم شما و فرد هستيد . اگر حمل بر جسارت نباشد ، مي توانم پرسشي از شما بكنم ؟

- بستگي به نوع پرسش دارد .

- شما اختلاف خاصي در زندگي داريد؟

- ترجيح مي دهم راجع به مسائل خصوصي زندگي ام صحبت نكنم .

- بله ! متاسفم! قصد آزردن شما را نداشتم .

- جاي تاسفي نيست . از اين كه شما خيلي خوب مرا شناختيد از خودم مايوس شدم .

دكتر لبخندي زد و ترجيح داد گفتگو را با مطلبي ديگر ادامه دهد .

ساعتي بعد آن دو به ويلا بازگشتند دكتر به آرام كمك كرد تا باراني اش را در آورد . آرام گفت : متشكرم و با خنده اي كه بر لب داشت متحير به فريد كه روبه روي آن دو ايستاده بود نگريست .

دكتر با ديدن فريد به سويش رفت و دست داد و سپس به اتاق نشيمن رفت . فريد پرستيز و خشمگين ايستاده بود .


behnam5555 08-02-2011 01:29 PM

رومان دلنشین آرام (34)

كي آمدي ؟

- مثل اين كه خيلي خوش مي گذرد .

- اشتباه نكن! ما فقط چند دقيقه براي قدم زدن بيرون رتيم .

- من از تو توضيح نخواستم . هر چه كه بايد ببينم ديدم .

- فريد !

اما فريد از كانر او گذشت .

آرام خود را به اتاقش رساند و گريه سر داد .

دقايقي بعد سايه به اتاق آمد و موهاي خيس آرام را نوازش كرد .

- متاسفم ! من ناخودآگاه همه چيز را ديدم . تو هيچ تقصيري نداشتي .

- سايه ! من خيلي بدشانسم . فريد هر روز نفرتش از من بيشتر مي شود .

- تو اشتباه مي كني ! فريد تو را دوست دارد .

- تو فريد را نمي شناسي . فريد براي آزار من به اينجا آمده . اولين بهانه به دستش افتاد .

- اگر اين طور فكر مي كني بايد مقومت كني . نگذار رنجت بدهد .مبارزه كن .

آرام برخاست و اشك هاي روي گونه اش را پاك كرد و گفت :چه طور مبارزه كنم فريد با كاره و رفتارش ، اجازه ي هر كاري را از من مي گيرد .

- تنها راه تو مبارزه كردن با فريد است . در غير اين صورت تا آخر عمر بازنده اي .

آرام با نگاهي به سايه گفت : حق با توست من از شكست متنفرم .

- تا الان كه تو پيروز بودي . مطمئن باش ! كه موفق خواهي شد .

- آه ! سايه خيلي دوست داشتم ، حرف هاي تو واقعيت داشت ، اما اكنون پيروزي يي در كار نيست .

- چرا ! بوده ، تو خودت متوجه نيستي . حالا بلند شو بريم پايين تا كسي متوجه ناراحتي ات نشده .

ارام برخاست و پليور خاكستري رنگي به تن كرد . موهايش را از پشت بست . آرايش ملايمي كرد ، تا قرمزي چشمانش كم رنگ شود و با گردني برافراشته پايين رفت .

فريد در كانر بخاري با آقاي فرخي صحبت مي كرد . آرام در گوشه اي نشست. فريد هيچگونه توجهي به او نداشت .

سايه به همراه ستاره وارد سالن شد . فريد با ديدن ستاره چمانش برقي زد كه فقط آرام متوجه آن شد .

ستاره با گرمي با فريد برخورد كرد و گفت : جاي شما اينجا خيلي خالي بود . سال هاي گذشته يادتان مي آيد چقدر خوش مي گذشت ؟ من خيلي از آن سالها ياد مي كنم .

فريد – اتفاقا من براي تجديد خاطرات به اينجا آمده ام !

ستاره خنديد و گفت : شما هيچ وقت جدي صحبت نمي كنيد . آرام جان من هيچ وقت نفهميدم فريد كي شوخي مي كند و كي جدي حرف مي زند .

آرام از طرز صحبت ستاره فهميد كه ان دو بيشت از صميمي با يكديگر آشنايي دارند و از اين كه فريد را به نام خواند ، چندان متعجي نشد . سايه به ميان حرف ستاره آمد و گفت : بايد برايمان كمي گيتار بزني .

- حتما ! بعد از شام خوب است ؟

- عالي است آرام! ستاره خيلي خوب گيتار مي زند .

- به پاي فريد كه نمي رسد . درست است استاد ؟

- من خيلي وقت است كه استعفا دادم .

آرام برخاست و بيرون رفت . فريد مي خواست تلافي كند . چه كسي بهتر از ستاره ي فتان و طناز .

بعد از صرف شام هر كس در اتاق نشيمن ، مشغول كاري بود . آقاي فرخي به همراه برادر دكتر شطرنج بازي مي كرد . دكتر با همسر برادرش گفتگو مي كرد . فريد نيز با ستاره در حال گفت و گو بود .

سايه – زياد روي ستاره حساب نكن ! او همين طوري بار آمده ، خيلي راحت و آزاد است .

من ناراحت نسيتم

خانم فريخ – ستاره جان كمي برايمان گيتار بزن .

ستاره برخاست و گيتارش را از گوشه ي ديوار برداشت و مجددا در كنار فريد نشست و گفت : با اجازه ي استادم .

ستاره آهنگي به سبك آمريكايي جنوبي نواخت . مركز توجه همگان ، ستاره بود و خوب مي دانست چه طور جمع را مفتون خود سازد .

او بعد از قطعه آهنگي كه نواخت گيتارش را با ژست خاصي به فريد داد و گفت : حالا نوبت شماست استاد گرامي !

فريد گيتار را گرفت و آهنگ جاوداني "قصه ي عشق "‌را به زيبايي تمام نواخت . در انتها لبخند محزوني به ستاره زد ، همگان دست زدند . آرام ديگر توان نشستن در خود نمي ديد . ، برخاست و بيرون رفت . ديگر باران نمي باريد . در گوشه اي ايستاد و به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت . فريد بي انصافانه رفتار مي كرد . درتمام حركات و تك و تك زواياي چهره اش نوعي غرور و خود پسندي بيش از حد به چشم مي خورد . و به نوعي با جنس مخالف برخورد مي كرد كه اين حالت را در او تقويت مي كرد . آرا تمام اين ها را درك مي كرد . اما هيچگاه نمي توانست فريد را از پايين بنگرد و همواره خود را دوشادوش و رخ به رخش مي ديد و فريد با چني شيوه اي رفتارش را عذاب مي داد . فريد او را شكسته و زير پايش خورد شده مي طلبيد . اما او در خود چيزي كم نمي ديد كه بخواهد پا پس بكشد ، همواره گردنش افراشته و چشمانش پر ستيزهبود و اجازه ي مانور بيش از حد را از فريد مي گرفت . آرام مي ديد كه كوچكترين اشتباهش ، حربه اي در دست فريد خواهد بود . ؛ زيرا فريد به غير از رفتار هاي او به خيلي از مسائل دقت مي كند . به آرايش و طرز لباس پوشيدن و حتي نوع عطرش توجه بيش از حد دارد و به دنبال نقطه ضعفي در اوست تا بتواند با ريشخندي غرور انگيز ، به او بنگرد . اما تا گنون موفق نشده بود و آرام بي نقص تر از آن بود كه تصور مي كرد . در كنار تمام اين مسائل آرام نيز به درستي نمي توانست عيبي در فريد بجويد .؛ كه او منزجر و متنفر شود. فريد آراسته و گيرا بود به غير از موارد كوچك كه در طبيغت مردانه اش به چشم مي خورد ، مي ديد كه او مقبول خاص و عام است و باعث حسادت در مردان و جذابيت در بين زنان مي شود . تنها نقطه ضعف فريد همان زندگي خصوصي اش بود و آرام چندان رغبتي براي كنكاش و جست و جو در خود نمي ديد زيرا ممكن بود فريد به حساب خيلي چيز هاي ديگر بگذارد .

در دل سياه شب و در شبح بيدار افكارش ، دردناك و عاجزانه انديشيد : چرا بايد سرنوشتش با تمام دختران و پسراني كه در اطرافش بودندتفاوت داشته باشد . چرا فريد او را انتخاب كرد ، چه چيز در او ديده بود و يا وجود داشت كه فريد جرات ازدواج با او را در خود مي ديد و خيلي چيز هاي ديگر كه در سكوت و تنهايي اش شكل مي گرفت و دوباره متلاشي مي شد .


behnam5555 08-02-2011 01:31 PM

رومان دلنشین آرام (35)

روز هاي گذشته و خاطراتش پيش چشمش شكل گرفت . ديدار هاي كوتاهي كه با فريد داشت . چه گونه آرزومند نگاه فريد بود . اما هيچگاه فريد او را به درستي نمي ديد . حتي در شمال و روز خواستگاري چنان بود كه آرام تبلويي آميخته به ديوار است ؛ كه حتي ارزش نگاه كردن را هم نداشت . اولين نگاه فريد هنگامي بود كه با لباس آرزو هايش ظاهر شد و فريد مشتاقانه او را نگريست . اما حالا چه ؟ حالا كه او را خوب ديده بود و به دام ازدواج ديوان وار افكنده بود . چه سود كه او را چگونه ديده بود . تمام زيبايي و جذابيتش ، سادگي و لطلفتش به پشيزي نمي ارزيد . اگر گيسوانش را مي بست و يا ان را روي شانه هايش زها مي كرد ، هيچ اشتاقي در چشمان فريد به وجود نمي آمد . تنها چيزي كه فريد را مي آزرد ، همان بي تفاوتي و متانتش بود . آرام دستانش را به روي چهره اش كشيد و در سكوت جيرجيرك ها و تلاطم امواج دريا ، از اندوه و خستگي ناليد .

او آهسته و پاورچين بدون آن كه توجه كسي را جلب كند به درون اتاق خزيد و در را بست . نفس بلندي كشيد و لحظه اي به همان حال ماند . نا گهان فريد را نشسته بر لبه ي تخت در حالي كه به زل زده بود ديد . روي بر گرفت تا دوباره از در خارج شود .

- كجا ؟

- به تو مربوط نيست .

- تا وقتي كه زن من هستي به من مربوط است . اين را در مغزت فرو كن .

آرام مغرورانه به او نگريست و گفت : جدا ! بهتر بود شما هم نزد همسرتان كمتر خاطرات گذشته را مرور مي كرديد .

- پس اين طور . از همين دلخوري ؟

- به خودت نگير ! اما بايد بداني تا زماني كه اسم تو روي من است بايد ملاحظه ي حضور مرا در جمع بكني .

فريد با پوزخند گفت : اما در تنهايي ونبود يكديگر مي توانيم هر كاري انجام بدهيم ! منظورت همين بود ؟

تو اشتباه مي كني .

- اشتباه مي كنم ! مي خواهي بگويي امروز صبح تو نبودي ؟

- من بودم اما كارم اشتباه نبود .

- كار تو خطا نبود اما كار من گناه بزرگي محسوب مي شود .

- من مستحق اين مجازات نبود م . با تمام اين وجود تو موفق شدي .

فريد برخاست و به كنار آرام آمد و با خشم گفت : چرا بودي !

نبودم .

فريد با تمام قدرت چنگ در گيسوان آرام زد و سر او را به عقب راند . آرام سرش درد گرفت ، اما نمي خواست فرياد بزند . فريد با خشمي بي نهايت گفت : حيف كه نمي توانم تو را بكشم وگرنه با همين دستام خفه ات مي كرد م .

او را رها كرد و سپس از در خار شد .

آرام ديوار را گرفت تا زمين نخورد . در سرش درد شديدي پيچيد . كم كم باورش مي شد كه فريد ديوانه اي بيش نيست .

آرام آن روز تا نزديك ظهر در رخت خواب ماند. سايه صبحانه اش را به اتاق آورد. ساعتي بعد سايه به ديدارش آمد و گفت : حالت بهتر شده ؟

- بهترم !

- مهمان ها رفتند. من به آنها گفتم كه تو تب داري و نمب تواني پايين بروي .

- متشكرم سايه اگر تو نبودي من چه مي كردم .

سايه با خنده گفت : مي تواني در عروسي ام جبران كني .

- اگر باشم حتما جبران مي كنم .

- مگر خيال داري جايي بروي ؟

- پيش بيني مي كردم. يكي از آرزوهايم ديدن عروسي توست .

- گرسنه نيستي ؟

- نه اگر كمي بخوابم بهتر مي شوم .

- فريد بيرون رفته . اگر كاري داشتي صدايم كن .

ساعتي بعد خانم فرخي با ظرف سوپي كه از آن بخار دل پذيري متساعد بود ، نزد آرام آمد .

- بخور عزيزم تا بهتر بشي .

- نمي توانم حالت تهوع دارم .

- نكند حامله هستي ؟

آرام در عين دردمندي خنده اش گرفت . به ناچار برخاست و كمي از آن خورد .

خانم فرخي پايين رفت . آقاي فرخي با ديدن او گفت : آرام حالش چه طور است ؟

به زور كمي غذا خورد طفلك بد جوري افتاده و سپس رو به فريد گفت : شايد حامله باشد ، رنگ و رو ندارد ، حالت تهوع داشت .

آقاي فرخي با اشتياق گفت : خانم ببريد دكتر چرا دست دست مي كنيد .

فريد گفت : نه اينطور نيست . آرام گاهي اين طور مي شود . نگران نباشيد.

خانم فرخي – نمي خواهي قبل از رفتن به آرام سر بزني ؟

مي خواستم برم ولي مي گفتم شايد خواب باشد . سپس بر خاست و به سمت اتاق آرام رفت . چند ضربه به درد زد . صداي آرام او را فراخواند .

آرام با ديدن فريد روي برگرداند . فريد كنارش نشست . دستش را روي پيشاني آرام نهاد و گفت : به نظر تب نداري ، حالت بهتر است ؟

وقتي سكوت آرام را ديد گفت : مادر گفت بيايم حالت را بپرسم .

ضربه كاري بود . آرام نيم خيز شد و گفت : بهتر است وقتت را تلف نكني از مادر تشكر خواهم كرد .

من برمي گردم تهران اميد تلفن كرد و گفت شركاي تجاري ما از ايتاليا آمده اند . بايد براي اسكان آنها بروم .

- حرف هايي كه زدي برايم هيچ اهميتي ندارد .

- مي دانم تهران ميبينمت .

سپس برخاست تا از اتاق خارج شود . آرام كوسن روي تخت را برداشت و به طرف فريد پرتاب كرد . فريد جا خالي داد و گفت : نشانه گري ات خوب نيست !

و با خنده از در خارج شد .

فريد در طول راه سرمست و پيروزمندانه مي تاخت. اكنون ايمان داشت كه آرام بيشتر از هر زمان ديگري مجذوب اوست و از سويي هراس از خسته شدن و تمام شدن صبر آرام، بيمناكش مي كرد و نتها مسئله اي كه او را وادار به ادامه ي اين رويه مي كرد ، آن بود كه آرام هنوز نتوانسته بود ، دست او را بخواند و همواره در چنگش بود و اين پيروزي بزرگي به حساب مي آمد. بايد در فكر چاره اي باشد . اكنون فرصت براي راندن نسيم و نزديكي به آرام را داشت .
آرام با رسیدن به خانه احساس آرامش می کرد . اما برخلاف صورش این مسافرت او خسته و افسرده کرده بود . به خصوص با رفتاری که از فرید دیده بود، دیگر دلش نمی خواست به آنجا پا بگذارد. آرام بعد از این که وسایلش را جا به جا کرد، دستی به خانه کشید و به حمام رفت تا خستگي و كسالتي كه او را در بر گرفته بود از خود دور كند . دو ساعت به آمدن فريد مانده بود . به سراغ يخچال رفت . مي خواست غذاي دلخواه فريد را تهيه كند . صداي زنگ در برخاست ، به ساعت نگريست با خود گفت : نمي تواند فريد باشد شايد هم كارش را زود تر تمام كرده و به خاطر او زود به خانه آمده . به سمت در رفت و آن را گشود و خود را با زن جواني رو در رو ديد . آن زن سلام كرد . آرام گفت : سلام عذر مي خواهم شما را به جا نمي آورم .

نسيم لحظه اي خود را باخت . مي خواست باز گردد، اما نه پاي رفتن را داشت نه ايستادن . آرام وقتي سكوت آن زن را ديد گفت : با كي كار داريد ؟ و چون جوابي از طرف زن شنيده نشد و باز سكوت بر قرار بود ، آرام تصميم گرفت در را ببندد . نيسم با دست در را نگاه داشت و گفت : شما همسر فريد هستيد ؟آرام آهسته در را گشود و گفت : بله ! اما شما چه كسي هستيد؟

نسيم بدون توجه به سوال آرام ، داخل خانه شد و در همان حال گفت : اگر كمي تحمل كنيد ، خواهم گفت .

آرام به ناچار گفت : بفرماييد ، بنشينيد !

نسيم روي نزديك ترين مبل نشست و آرام براي آوردن نوشيدني به آشپزخانه رفت . نسيم از فرصت پيش آمده ، براي ارزيابي و جمع كردن افكارش استفاده كرد . از ديدار آرام شوكه شده بود . نمي توانست باور كند رقيبش بيش از حد زيبا ، ظريف و متين است . آنچه در ذهنش در مورد آرام تصور كرده بود ، با آنچه مي ديد بسيار فرق داشت .

آرام با سيني نوشيدني آمد و آن را روي ميز گذاشت . نسيم لباس ساده و راحت آرام نگاه كرد . او شلوار جين و پيراهني از همان جنس به تن داشت و بسيار بي تكلف و ساده به نظر مي رسيد .

- معذرت مي خواهم شما خودتان را معرفي نكرديد ؟

نسيم با ژستي خاص و پرتكبر و با ناز و كرشمه گفت : من نسيم ، همسر فريد هستم .

آرا لرزش خفيفي در تمام اعضاي بندش حس نمود . لحظاتي مبهوتانه به نسيم نگريست .

- شايد درست نبود اين طور يكباره خودم را به شما معرفي مي كنم .

آرام تلاش كرد تا خونسردي خود را حفظ كند و با لبخندي كه به نظر خودش احمقانه بود گفت |: از آشنايي با شما خوشوقتم . من هم آرام هستم .

- اسم قسنگي داريد .

- متشكرم .

- خانه ي قشنگي هم داريد. معلوم است ، خانه داري ات خوب است !

آرام هيچگاه به ياد نداشت كه ناچار شود چنين تصنعي لبخند بزند . نمي دانست نسيم براي آن جا آمد و چه طور به خود اجازه داد وارد حريم زندگي او شود .

نسيم ليوان نوشيدني را برداشت و به لبانش نزديك كرد . آرام به آرايش غليظ و بي نقص او نگريست . مو هاي بلندش را ، بسيار زيبا آراسته بود . چند زنجير ظريف از دست و گردنش آويزان بود . با لباسي شلوغ و پر چين ؛ كه از روحيات خود او تراوش مي كرد . به نظرش چنين آمد كه نسيم بي شباهت به كولي ها نسيت . اما باز به خود اعتراف كرد كه نسيم زن زيبايي به شمار مي رود و اگر كمتر آرايش مي كرد ، زيبا تر به چشم مي خورد . زني كه فريد به خاطرش او را قرباني كرده بود ، با پاي خود به ديدارش آمده بود . آرام از اين كه نيمي از واقعيت زندي فريد را كشف كرده بود ، نوعي ارضاي روحي در خود مي ديد. مدت ها بود كه مي خواست بداند در زندگي خصوصي فريد چه مي گذرد . اما جرات آن را در خود نمي ديد . مي خواست به نوعي فريب وار عشقش را ، هر چند يك طرفه همچنان ادامه دهد .

- كمكي از دست من بر مي آيد ؟

- خوشحالم كه با دختر فهميده اي رو به رو هستم ! اين را از برخوردت فهميدم . حقيقتش من و فريد سر شما اختلاف داريم . قرار بود بعد از چند ماه مرا به عنوان همسر رسمي خودش معرفي كند . اما حالا دلش براي شما مي سوزد . نمي خواهد شما بي سر و سامان شويد و تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باشد فريد خيلي دل سوز است ، درواقع من هم از اين وضع زندگي خسته شدم و ديگر طاقت ندارم . از شما خواهش مي كنم تا از زندگي ما بيرون برويد . ! فريد را آزاد بگذاريد .

آرام متحير و تحقير شده ، بر جاي ماند . آن زن با كمال وقاحت از اومي خواست تا زندگي يي را كه چندين ماه به پاي آن نشسته بود و هر روز آن به اندازه ي يك عمر بر او گذشته بود ، بگذارد و برود . انصاف آن دو كجا رفته ! چرا حماقت كرد و خودش زود تر نرفت ، تا اين چنين روزي را نبيند و اين طور رانده نشود . مگر غير از اين است كه اين زن واقعيت را مي گفت . زمان پذيرش واقعيت ها سر رسيده بود .

فريد از شما خواست تا به اينجا بياييد .

- نه ! اگر بداند عصباني مي شود . خواهش مي كنم اين حرف ها بين خودمان باشد . درضمن شما هر چه زود تر برويد ، مي توانيد زندگي تازه اي را شروع كنيد .

آرام به تلخي گفت : از نصيحت شما ممنونم .

- فريد عاشق من است ، تمام زندگي و برنامه هايش را به ر وجود من پيش مي برد . حتما تا كنون به اين مسئله پي برديد .

- حتما شما هم مي دانيد كه من از وحود شما هيچ اطلايي نداشتم ؛ در اين صورت هيچگاه راضي به ازدواج نمي شدم.

- از اين بابت متاسفم .(و با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت .)

گفت : عشق باعث كار هاي جنون آميزي مي شود.

آرام از اين كه نسيم چنين جسورانه و با اطمينان از عشق فريد نسبت به خود سخن مي گفت ، حسادت عميقي را در وجودش شعله ور شد . زنگ تلفن به صدا در آمد . آرام گوشي را بداشت. نسيم با دقت به حركات رقيبش چشم دوخته بود .

صداي مضطرب عمه در گوشي پيچيد : آرام جان ! خيلي زود وسايلت را جمع كن ! تا يك ساعت ديگر مي رويم شيراز.

آرام با وحشت گفت : شيراز چه اتفاقي افتاده ؟

ببين عزيزم من هم چيزي نمي دان . فكر كنم حال پدرت خوب نيست .

آرام ناله اي سر داد و گفت : عمه جان تو را خدا زود بياييد .

گوشي تلفن لحظه اي در دستش ماند . نسيم گفت : مساله اي پيش آمده ؟

آرام با صدايي لرزان گفت : مطمئن باشيد كه من براي هميشه مي روم .

نسيم با لبخندي پيروزمندانه از آن جا خارج شد .

* * *

آرام با دستپاچگي لباس هايش را جمع كرد. شناسنامه اش را برداشت . جواهرات و حلقه ي ازدواجش را روي ميز گذاشت و با شتاب پايين رفت . آرام با ديدن چشمان گريان عمه مانند تنديسي بر جاي ماند. لادن به آن دو در حمل وسايلشان كمك كرد . چشمانش مي سوخت . فكر هاي بيهوده ، چون كرم هاي شبتاب در مغزش پيچ و تاب مي خورند و رقص نوري از استرس و هيجان كاذب در وجودش مي افكند .

پدر ، قلبش ناراحت بود . مي خواسته با اين بهانه مرا ببيند، پدر راه خوبي را براي ديدن من انتخاب نكردي . به محض ديدنت از تو گله مي كنم . چرا عمه كه هميشه خندان و با روحيه بود ، اين گونه طلبيدي ؟ تو كه كار نسنجيده نمي كردي ! لادن او را تكان داد . آرام بيداري ؟ رسيديم .


behnam5555 08-02-2011 01:33 PM

رومان دلنشین آرام (36)

لادن من مي ترسم .

- از چه مي ترسي ؟ پدر فقط بيمار است . بلند شو ! من كمكت مي كنم .

فريد هر چه زنگ زد ، جوابي نشنيد به ناچار كليدش را در آورد و در را باز كرد . خانه در سكوت سنگيني فر رفته بود. به اتاق ها سر كشيد . خبري از آرام نبود . كيف و چمدان آرام روي تخت رها بود . كمد ها گشوده و بهم ريخته بود . جواهرات و حتي حلقه ي ازداجشان را كه آرام آني از خود جدا نمي كرد ، روي ميز پراكنده بود . فريد به سمت تلفن رفت .

- سلام مادر آرام آن جاست ؟

سلام چي شده ؟ چرا مضطربي ؟

چيزي نشده نگفتيد آرام پيش شماست يا نه ؟

نه آرام را به خانه رسانديم . ديگر خبري ندارم شايد رفته خريد .

- ماشين در پاركينگ است .

شايد پياده رفته !

نمي دانم فعلا خداحافظ .

فريد شماره ي خانه ي دكتر سخاوت را گرفت و گفت : كبري خان ! سلام ! خانم سخاوت هستند ؟

- نه والله ! يك ساعت پيش از شيراز تماس گرفتند و گفتند و كه حال برادر خانم خوب نيست .

فريد مابقي حرف ها را نشنيد . گوشي را روي زمين رها شده بود . احساس خفگي مي كرد . دگمه هاي پيراهنش را گشود.قلبش گواهي اتفاق بدي را مي داد . حلقه ي ازدواج ، ريخت و پاش آرام ، نگذاشتن پيغام براي او . تمام اين ها معناي خوبي نداشت . وحشت از اين كه آرام را يراي هميشه از دست داده باشد ، ديوانه اش مي كرد .

آخ ! احمق بيچاره ! آن قدر دست دست كردي كه شايد هيچ وقت اسمت را نياورد . لعنت به من ! به اين غرور بي جا آرام مرا ببخش ! مرا ببخش .

فريد تنها و سر در گريبان در خانه اي كه بوي آرام را مي داد ، مانند كودكي گرسيت .

##

كلمات مانند رگبار بر سرش كوبيده مي شد . تسليت عرض مي كنم . ما را در غم خود شريك بدانيد ! خدا صبر بدهد !

اين حرف ها چه معنايي مي دهد . چرا خانه آن قدر شلوغ است . لباس ها سياه و ديوار ه كدر شده بود . مگر اينجا خانه ي پدر نبود. چرا مادر گريه مي كرد . عمه پوران غش مي كرد . امير خميده و گريان به ديوار گتكيه داده بود . چرا لادن مدام شربت قند درست مي كرد . چرا هيچ كس جواب مرا نمي دهد . مگر من چه گناهي مرتكب شدم . سرش گيج رفت و به ديوار چنگ زد . لادن به سويش دويد و ديگر هيچ چيز نفهميد .

صداي همهمه در گوشش پيچيد . صداي لادن بود ، نه شايد هم سايه بود. لحظه اي صداي فريد . آنها مدام پچ پچ مي كردند. مي رفتند و مي آمدند . از همه ي آنها بيزار بود . فقط پدر را مي خواست . پدر كه او را عاشقانه مي پرستيد و هرگز تنهايش نمي گذاشت . شبح دختر كوچكي با پيراهن سپيد و پرچين در ميان باغ ، دوان دوان به سوي پدر مي دويد . پدر او را در آغوش فشرد و گفت : من هيچ وقت تو را تنها نمي گذارم . هميشه در كنارت خواهم ماند . آرام سعي مي كرد از جايش بلند شود و در همين حالت پدر را صدا مي كرد . آرام با سر سنگين خود به روي بالش مي كوبيد . كسي نمي توانست آرامش كند . در همين حين فريد دكتر را صدا كرد .

- امي ! آرام حالش بد تر شده .

فريد نگران و خسته لحظه اي آرام را تنها نمي گذاشت . در كنارش نشسته بود و دستان گرم آرام را مي بوسيد و در اتنظار لحضه اي بود . ، تا آرام چشمانش را بگشايد . اما آرام همچنان در خواب بود . دكتر تاكيد نموده بود ، تا اطرافش را خلوت نگاه دارند . شوك شديدي به دست داده. اگر بهبود نيابد بايد در بيمارستان بستري شود . بعد از دو روز آرام برخاست . اما همچنان خيره بر نقطه اي نامعلوم بود. . مادر با ديدن چهره ي دخترش ناله مي كرد . آرم جان ! من هستم مادرت . چرا جواب نمي دهي ؟ مي خواهي مرا دق بدهي ! اي خدا نجاتم بده ! آرام مي شنيد اما نمي خواست جواب بدهد . آن گونه بود كه در خلسه فرو رفته بود . دكتر هر روز به عيادتش مي آمد . بعد از معاينه ي آرام ، فريد را به كناري كشيد و گفت : همسر شما بايد به خودش بيايد . حقيقت را قبول كند ، گريه تنها راه علاج اوست . اگر گريه كند مطمئنا خوب مي شود. فريد بار ها او را بر سر مزار پدر مي برد ، اما آرام بي تفاوت و خاموش نگاه مي كرد . فريد مي دانست كه بايد حوصله به خرج بدهد

آن روز نيز آرام را بر سر خاك برد . در كنارش نشست و گفت : آرام جان اينا پدرت خوابيده او تو را خيلي دوست داشت . الآن نگران توست . يادت مي آيد آخرين بار كه آمديم چقدر خوش ذشت . نمي خواهي با پدرت حرف بزني ؟ چرا روج پدرت را آزار مي دهي . آرام مشتي خاك برداشت و دوباره بر زمين ريخت . فريد نااميد و كلافه به او نگاه كرد .

- آرام !

- اما جوابي نشنيد . بازوان او را گرفت و تكان داد و گفت : آرام ! بس كن ! تو با خودت چه كار مي كني . چرا همه را عذاب مي دهي . چرا نمي خواهي به خودت بياي . اگر اين طور پيش برود ، ديوانه مي شوي . آرام خواهش مي كنم .

- آرام به فريد نگريست و ديوانه وار قهقه سر داد . فريد او را رها كرد و چنر قدم دور تر به درختي تكيه داد . ناگهان صداي خنده ي آرام قطع شد و فريادي در گلو خشكيده در سكوت دنيا ي مدگان طنين انداز شد . آرام سرش را روي خاك نهاده بود و ضجه مي زد . فريد روي بر گرفت تا درد او را نبيند .

* *‌ *

آرام سر بر شانه ي فريد نهاد و آهسته حرف مي زد . چنان كه گويي در خواب هذيان مي گويد . : براي پدر عيدي خريدم . آن روز كه براي خريد رفتم ، يادت مي آيد . براي تو هم خريدم . در فروشاه پيراهن سفيدي ديدم . خيلي خوشگل بود ! اندازه ي پدر بود . قول داده بودم ايام عيد به ديدنش بروم . خيلي منتظرم بود . چرا زود رفت ؟ اگر شمال نمي رفتم مي توانستم فقط و فقط يك بار ببينمش ، دلم اين طور نمي سوخت . حالا تا ايام قيامت بايد چشم به راه باشم .

فريد در حالي كه دستان آرام را نوازش مي كرد ، گفت : پدر دوست نداشته تو او را ببيني ، تا هميشه تصور كني كه زنده است و منتظر توست . در انتظلر آن است كه تو را خوشبخت و شاد ببيند . مثل هميشه !

آرام در آغوش فريد گريه سر داد . فريد او را به شاه چراغ برد . آرام آن جا را دوست داشت و تسلاي روحي ميافت .
لحظه جدایی و رفتن فرا رسید . فرید آرام را به اتاقش برو و گفت : دوست ندارم از تو جدا شوم . اما بهتر است تنها باشی ، پیش مادر و امیر . اگر نیاز به من داشتی با یک تلفن می آیم . دوست دارم دفعه بعد آرام همیشگی را ببینم . قول می دهی ؟
_ متشکرم فرید ! این مدت هم به تو سخت گذشت . اگر تو نبودی ... و سکوت نمود.
فرید دست زیر چانه او نهاد و سرش را بلند کرد : من هستم و همیشه پیش تو می مانم . تو ، تو برایم خیلی ارزش داری . بیشتر از همه ان چیزهایی که تا حالا داشتم . سپس پیشانی او را بوسید و از در خارج شد .
اکنون آرام برای دو چیز گریه می کرد . از دست دادن پدر و جدایی از همسری که به او عشق می ورزید.
فرید در حال خداحافظی به لادن گفت : خیالم از بابت آرام راحت باشد؟
_ حتما ! من مواظبش هستم .
_ نمی دانم چرا نگرانم !
_ طبیعی است . چند وقت که بگذرد حال آرام خوب می شود . نباید نگران باشید!
_ همین طور است . اما احتیاج به مراقبت دارد.
لادن لبخندی زد . از وسواس فرید که گویی گلدان چینی را به او می سپرد حنده اش گرفت .
آرام در سکوت غم زده خانه با دلی پر درد از گوشه ای به گوشه ای دیگر می خزید و هیچ جا را امن نمی یافت . دیدن چهره تکیده مادر و عمه پوران برایش عذاب اور بود. لادن در کنار امیر ، مراقب او بود. عادت به دیدن و بودن در کنار فرید اکنون خلا بزرگی را بوجود اورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را پر کند . اگر اندکی شهمات داشت اجازه نمی داد فرید برود و او را در کنار خود نگاه می داشت . باید به تنهایی عادت می کرد . با رفتن فرید احساس دلتنگی شدیدی می کرد . اما ان زن با ان سیمای متکبر او را مزاحم زندگی فرید خوانده بود . باید واقعیت را دیر یا زود پذیرا می شد . در واقع او بود که نا خواسته وارد حریم زندگی ان دو شده بود. فرید در همان شب ازدواج با اعتراف خود تکلیف او را روشن نموده بود.
صداقت فرید حداقل در این مورد جوانمردانه بود. زیرا می توانست حقیقت را نگوید و بعد از چند ماه او را رها کند. هر روز که بر سر مزار پدر می رفت ، اندوهش را با ریختن اشک و درد دل کردن التیام می بخشید .
مادر و لادن با عذر خواهی ، نبود آرام ، سر درد یا خواب بودنش را بهانه می کردند ، چرا که آرام حاضر نبود پای تلفن حاضر شود . مادر کم کم به رفتار های آرام مشکوک می شد.هفته دوم لادن و مادر از دست به سر کردن فرید خسته شدند . لادن گفت : من دیگر به تلفن ها جواب نمی دهم. در ضمن فرید شوهر توست . وظیفه داری با او حرف بزنی . فرید واقعا نگران حالت است !
_ فرید وظیفه خود می داند حالم را بپرسد . نه چیز دیگر!
_ من نمی دانم بین شما دو نفر چه گذشته ! اما من دیکر نیستم .
روز بعد مادر او را صدا کرد و گفت : دخترم ! فرید پشت خط منتظر است
آرام به ناچار گوشی را برداشت . دستانش آشکارا می لرزید . او به شدت ضعیف شده بود.
_ الو ! سلام !
_ آرام ! تو هستی ؟ حالت خوب است ؟
_ صدای فرید لبریز از هیجان بود . آرام گفت : خوبم !
_ چرا به تلفن هایم جواب نمی دهی ؟
_ حالم خوب نبود.
_ باور کنم ؟
_ نه ! بهتر است باور نکنی . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : موضوع اینست که دیگر نمی خواهم تلفن بزنی . ما هیچ بهانه ای برای هم نداریم.
_ موضوع چیست ؟


behnam5555 08-02-2011 01:36 PM

رومان دلنشین آرام (37)

_ موضع زندگی است و تو باید بروی دنبال زندگی ات ! من هم به دنبال سرنوشتم.

_ زندگی ما از نظر تو اشکالی داشت ؟
_ کاش همینطور بود که می گفتی ! من دیکر برنمی گردم به خاطر همه چیز از تو ممنونم ! به خاطر این که مرا تحمل کردی . من را ببخش که گاهی خوب نبودم.
_ آرام ! می فهمی چه می گویی ؟
آرام با هق هق گریه گوشی را رها کرد و بی رمق روی زمین نشست و
فرید گوشی را قطع کرد و مجددا شماره را رگفت : الو ! سلام خسته نباشید ! با اولین پرواز بلیت به مقصد شیراز می خواستم . ممنون ! گوشی را روی دستگاه کوبید و با شتاب از انجا خارج شد.
آرام به اصرار مادر شام مختصری خورد و به ایوان رفت . خیره به درختان که بهار انها را رنگین نموده بود نگریست . جای خالی پدر چه قدر نمایان بود. دستان مهربان و نگاه نوازشگرش .
_ اخ ! پدر چه قدر زود مرا تنها گذاشتی . حالا که به تو محتاج تر از هر زمانی هستم بار سفر بستی .
مادر به ایوان آمد و آهسته گفت : آرام ! دخترم ! فرید آمده . می خواهد تو را ببیند . مادر به گمان ان که صدایش را نشنیده بازوی او را گرفت و گفت : شنیدی عزیزم ؟
آرام با خود زمزمه کرد : برای همه چیز دیر شده ، خیلی دیر ! حتی برای حرف زدن . فرید باید خود را در معذوریت قرار ندهد . باید من را رها کند . مثل ان چرنده ای که خرید و در پارک رهایش کرد . اکنون من همان پرنده ام که از سر دلسوزی باید رهایم کند . تا با درد تنهایی ام بمیرم.
_ آرام ! صدای فرید بود . چقدر به صدای مردانه و گیرای او عادت داشت . فرید به طرفش امد دستانش را گرفت و بوسه ای بر ان ناهد. آرام صورتش را برگرداند تا فرید اشک های او را نبیند.
+ چرا از من فرار می کنی ؟ حتی نمی خواهی نگاهم کنی . من نفهمیدم چطور خودم را به تو رساندم .می خواستم پیش تو باشم . ببیینمت . حرفهای امروزت نگرانم کرد. تو زن من هستی . می دانی یعنی چه؟
آرام از فرید فاصله گرفت . باید قاطعانه حرف میزد .
_ همسرت بودم . اما دیگر نیستم . بازی تمام شد.
_ کدام بازی؟
_ خودت بهتر می دانی . اگر مشکلت پدر و مادر هستند ف من همه چیز را گردن می گیرم.
_ مشکل ! این حرفها معنایی ندارد . من بچه نیستم که بخواهم به خاطر پدر و مادرم کاری بکنم . اصلا تو روی من چه جور حساب می کنی؟ من می خواهم تو برگردی!
_ برای من مهم نیست . باور کن!
_ نمی توانم باور کنم . تو با خودت روراست نیستی.
_ چرا باید برگردم ؟
_ به خاطر من !
_ تو احتیاجی به من نداری. فقط میخواهی وجهه اجتماعی ات خراب نشود و پشت سرت حرف نزنند . تو را به خدا به فکر من باش ! من چه گناهی مرتکب شدم که نمی توانم مثل همه امدها زندگی کنم. برای آینده ام برنامه ریزی کنم ، امید داشته باشم . فرید ! این خواسته زیادی نیست . تو حق نداری آرزوهایم را از من بگیری . نباید به خاطر خود خواهی ات مرا نابود کنی . خواهش می کنم ! بگذار و برو!
آرام با حالتی عصبی و متشنج حرف می زد. بغض چند ماهه را نمی توانست آسان بیرون بریزد . تمام آنچه در خود اندوخته بود ، اندک اندک از خود جدا میکرد . اینها گناه فرید بود ف همان که او را نادیده انگاشت و خود خواهانه به سوی خود کشید و دوباره رهایش کرد . فرید تا ان حدی که برای مردی ، امکان داشت با احساس او بازی کرد . حالا چه می خواهد . باید حرف می زد شاید هیچ گاه فرصت ان را نمی یافت . آرام ادامه داد : برو دنبای زندگی ات ! همان که ایده آلت بود. شب ازدواج مان را بخاطر داری؟ گفتی و وقتی حقیقت را فهمیدم تو را بخشیدم ، تو خیلی بی رحم بودی ! اما من بخشیدمت . حداقا به خاطر اینکه دروغ نگفتی.
_ اما تو حقیقت را نمی دانی.
_ چرا می دانم و دیدم. من واقعیت زندگی تو را دیدم. انتخابت خوب است . می توانی خوشبخت باشی. من برای تو واقعیت نداشتم . تو هیچ گاه حضور مرا حس نکردی ، مگر از سر وظیفه . خواهش می کنم برو ! برای همیشه .
_ همه حرفهایی که زدی مزخرف است ! تو نمی فهمی چه می گویی . تو نمی خواهی بدانی من چه می خواهم بگویم . شب عروسی مان یک غلطی کردم .ده ماه است دارم تاوانش را پس میدهم . آرام ! به تمام مقدسات عالم ! دوستت دارم ! بدون تو نمی توانم به خانه بروم . تو تمام وجود منی . خودم نمی دانم چه طور این اتفاق افتاد . درست است که من نمی خواستمت و به اجبار با تو ازدواج کردم . اما حالا چی ؟ حالا که به تو احتیاج دارم ، می خواهی تلافی کنی و انتقام بگیری .
آرام از اعتراف فرید برآشفت . می خواست باور کند و به سویش پر بکشد. اما لحظه ای کوتاه چهره نسیم که مغرورانه او را مینگریست او را فرا خواند.
_ به خدا قسم انتقام نیست ! این بهترین راه ممکن است.
_ ما فرصت جبران گذشته را داریم . فقط اگر تو بخواهی.
_ متاسفم ! در من احساس نمانده تا به پای تو بریزم . می خواهم تنها باشم .
_ تو دروغ می گویی ! خودت هم میدانی .
_ من دروغ گفتن را از تو یاد گرفتم . می خواهی باور کن . می خواهی باور نکن.
_ بسیار خوب ! حرفی ندارم هر چه که می خواستم فهمیدم . اما بدان که هیچ وقت از دست من خلاص نمی شوی . اگر به زور ازدواج کردم همانطور به اجبار تو را بر میگردانم.تو باید بدانی این شیوه زندگی من است . هر چه بخواهم به دست می اورم . سپس مغرورانه گفت: تو هنوز مرا نشناختی!
آرام می خواست فریاد بزند و او را صدا کند و بگوید با تمام غرور و خودخواهی اش هنوز او را می پرستد . می خواست بگوید تمام حرفهایش دروغی بیش نبود. و در خواب و رویا به دنبال این کلمات می گشته ، تا فرید نثارش کند. چه شب ها و روزهایی را لحظه شماری می کرده تا سخنی از عشق بشنود . اما نسیم که بود؟اگر او را می خواست نسیم برایش چه بود؟ مگر نه اینکه فرید به خاطر نسیم او را از خود راند . اگر فرید مردی هوس باز باشد ، شکسته و سرخورده تر باید باز می گشت . فرید باید تنها می ماند ، تا بداند از زندگی چه طلب می کند . مادر به ایوان آمد و در کنار آرام ایستاد . بعد لحظاتی گفت : چرا فرید رفت؟
آرام زمزمه کرد : فرید برای همیشه رفت !
مادر به سیمای رنگ پریده دخترش نگریست و گفت : اتفاقی افتاده ؟ شما که زوج خوشبختی بودید !
_ در ظاهر همه چیز خوب بود . همه چیز !
_ دخترم ! تو ضعیف شدی . به اعصابت فشار نیاور ! کمی که بگذرد بهتر می شوی . انوقت دلت برای فرید تنگ می شود.
آرام زمزمه کرد : دلم برای فرید تنگ می شود ! و انگاه روی زمین فرو ریخت .
دکتر با معاینه آرام گفت : فردا اولین کاری که انجام می دهید بیمارتان را نزد دکتر مغز و اعصاب می برید. از دست من کار چندانی بر نمی آید . فعلا این مسکن ها را بخورد تا بعد
مادر گفت : ممنونم دکتر ! زحمن کشیدید!
امیر دکتر را تا حیاط بدرقه کرد.
عمه پوران گفت : اگر می دانستم دردش چیست ؟ این قدر عذاب نمی کشیدم .
امیر وارد اتاق شدو گفت : درد چیه ؟ فشار عصبی است . آرام ضعیف شده
لادن با بغض گفت : چرا باید عصبی بشود . تقصر فرید است من می دانم
امیر گفت : ما حق نداریم در زنگی انها مداخله کنیم و قضاوت نادرست داشته باشیم . انها بچه نیستد . آرام اگر با فرید مشکل دارد می تواند جدا بشود. دیگر اینهمه اعصاب خوردی ندارد.
مادر گفت : فرید پسر خوبی است . چرا آرام زندگی اش را خراب کند
امیر گفت : مادر ! ما که خبر از زندگی خصوصی آنها نداریم . ما ضاهر قضایا را می بینیم.
عمه با تایدد حرف امیر گفت : در حال حاضر آرام احتیاج به آرامش دارد .کمی که بهتر شد درباره آینده اش و این که چه تصمیمی گرفته صحبت می کنیم.
آرام با یک مشت قرص های آرام بخش خود را تسکین داد . راحله تماس کرفت و با گریه از او دلجویی کرد . آرام با شنیدن صدای راحله به یاد روزهای خوبی که با او داشت افتاد.
راحله گفت : با خانه تماس گرفتم . هیچ کس جواب نداد تا این که دیروز صبح شوهرت گوشی را برداشت و شماره تو را داد . خیلی دلم برایت تنگ شده !
_ کاش می توانستم ببینمت !
_ تو دختر قوی و با اراده ای هستی ! می توانی از بار مشکلاتت کم کنی .
_ من تلاش می کنم تا همان طور که می گویی باشم
_ انجا هم می توانی جاهای خوب بروی . آدم های تازه ای پیدا کنی . وقتی درد و رنج دیگران را ببینی مشکل خودت کوچکتر می شود.
_ حرفهایت مثل همیشه آرامش بخش است
_ این ترک را از دست دادی . اشکالی ندارد.
_ با این وضعی که دارم چندان فرقی نمی کند . دیگر شوقی برای درس خواندن ندارم.
_ حق داری ! جدا جای تاسف دارد. اما نا امید نباش ! اول وضع جسمانی خودت مهم است . بعد بقیه موارد.
_ از تماست متشکرم ! باز هم از من یادی بکن!
_ من همیشه به یاد تو هستم ! سعی می کنم زود به زود تلفن کنم.
سپس خداحافظی کرد و لحظه ای چند گوشی در دستانش خشکید . او متوجه شده بود که آرام با مشکل بزرگی غیر از فوت پدرش دست به گریبان است . صدای پر درد آرام در گوشش پیچیده بود و او را می ازرد.


behnam5555 08-02-2011 01:38 PM

رومان دلنشین آرام (38)

صدای نسیم از انسوی خط شنیده می شد . او با عشوه و ناز بیش از حدی که به صدایش می داد گفت : سلام ! فرید ! حالت خوب است؟
فرید با لحنی سرد گفت : خوبم.
_ چرا به من سر نمی زنی؟ می دنای چند وقت است از تو بی خبرم ؟ دلم برایت تنگ شده !
_ گرفتارم پول به دستت رسید؟
_ مرسی . خیلی لازم داشتم.
_ سینا چطور است؟
_ خوب است . رفته کلاس نقاشی
_ کاری نداری؟
_ ببین فرید . تا حالا هر چی بین ما بوده گذشته . با ناراحتی که از تو دارم حاضرم گذشت کنم تا دوباره زندگی تازه ای را شروع کنیم.
_ نسیم مثل اینکه نمی خواهی بفهمی که من دیگر علاقه ای به زندگی با تو ندارم.
_ چرا؟مگر من چه عیبی دارم؟ چه بدی از من دیدی؟
_ تو خوبی × اما من ان مردی نیستم که تو بدنبالش هستی
_ شما مردها همه مثل هم هستید. نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
فرید از حرفهای نسیم حالش به هم می خورد.
_ ببین ! من زنگ نزدم ناز تو را بکشم . اما تو دیگر شورش را در اوردی . شنیدم زنت رفته !
_ از کجا شنیدی؟
_ خبرهای خوب زود میرسد.
_ پدرش فوت کرده
_ یعنی برمیگرده؟ زیاد دلت را خوش نکن !
_ به تو ربطی ندارد.
_ آمدی نسازی . دیگر بهانه ای نداری
_ از تو خواهش می کنم دیگه به من زنگ نزن
_ زن خوشگلت را دیدم . اما او هم برای تو یک مدت است . اگر برگردی و حتی به پاهایم بیفتی دیگر قبولت نمی کنم.
_ آرام را کجا دیدی؟
_ خیلی برایت مهم است؟
فرید با خشم فریاد زد : آره ! مهم است
_ رفتم خانه تان . بهت گفته بودم آبرویت را می برم . زندگی ات را خراب می کنم.
_ تو حق نداشتی پا توی خانه من بگذاری
نسیم با پوزخندی گفت : کی می تواند جلوی مرا بگیرد ؟ من هر کاری دلم بخواهد انجام می دهم
_ به آرام چه گفتی؟
_ چرا داد می زنی! برای من مهم نیست که یادآوری خاطرات کنم . در ضمن هر چی دلم خواست گفتم . حقیقت را گفتم . از این که تو عاشق من هستی و همه این کارها را به خاطر من کردی و اگر دروغ می گویم بگو؟
_ احمق ! اگر دستم به تو برسد مطمئن باش ! این کارت را بی جواب نمی گذارم
_ بیخود تهدید نکن ! و گرنه من هم می دانم چکارکنم
فرید اختیار از کف داد و چنان فریادی کشید که انعکاس آن در اتاق رعب انگیز بود
_ خفه شو
_ تو حالت خوب نیست . من بعدا تماس می گیرم
فرید از پشت میز برخاست . افکارش نظم نداشت . اکنون معنای حرف آرام را درک می کرد " تو انتخابت خوب است می توانی خوشبخت باشی " فرید دستگاه تلفن را برداشت و با تمام قدرت به یوار کوبید.منشی سراسیمه وارد اتاق شد و گفت : آقای فرخی اتفاقی افتاده؟
اما فرید سر در گریبان صدای او را نشنید.
فرید هر روز به خانه می رفت تا با خاطراتش تنها باشد. آلبوم های عکس را زیر و رو می کرد . عطرهای آرام را می بویید و در رختخواب او می خوابید. به اندازه ای دلتنگ آرام بود که گاه تصمیم می گرفت به شیراز برود و پشت در به انتظار دیدن آرام بایستد. چند عکس از ازدواجشان و تعدادی از عکس هایی که آرام در شمال انداخته بود را بزرگ نموده و به دیوار اتاق آویخت . با این کارها سر خود را گرم می کرد . با یادآوری روزهای گذشته به آرام حق می داد تا از او متنفر باشد . رفتارهای خود سرانه و آخرین ضربه ای که نسیم به او زده بود ، قلب آرام را جریحه دار کرده بود . فرید امیدوار بود که با گذر زمان همه چیز رو به راه شود . در تمام ساعات شبانه روز با خود کلنجار می رفت و افکارش دیوانه وار در چهار چوب مغزش دوران می یافت . و عاجزانه با خود می اندیشید : چه طور موجود نازنینی را که تا این حد نزدیکم بود به آسانی از دست دادم . حالا باید حسرت بکشم و بسوزم . آرام با خنده هایش با سخاوت و مهربانی و ترحمش ... یاد آن روز که او را در میان کودکان دیده بود افتاد . آرام چنان لطیف و ملایم بود که فرید حسرت لحظات خوبی را که با او سپری کرده بود در سر می پروراند . رفتن به کلبه و روشنایی آتش بخاری که در چشمان فتان آرام شعله ور بود . چه شب زیبا و خیال انگیزی ! او زن من بود . چه طور غریبانه رفتار کردم . چرا حتی یک بار هم نخواستم آن چیزی که هستم را به او نشان بدهم . من با خودخواهی و غرورم زندگی را از او گرفتم . ویرانش کردم . سیلی آن شب کذایی و باز سکوت و نجابت آرام ! چه زود او را بخشید با چند شاخه گل . و باز اخرین بار در ویلا کاری کرد تا آرام از حسادت دیوانه شود . چقدر از این کار لذت برد و غرورش را ارضا کرد.
_ من با تو بد کردم . تو حق داری از من متنفر و گریزان باشی . اما نمی گذارم نفرتت از من ادامه یابد . تو را از دست نخواهم داد . با تمام وجودم برای بازگشت تو ، به خانه تلاش خواهم کرد
*****************************************
از آن سوی خط صدای مادر گله مند به گوش می رسید : چرا به ما سر نمی زنی ؟ خودت را زندانی کردی . حداقل برای خوردن غذا بیا ! کسی نیست که غذا درست کند . غذای بیرون را هم که دوست نداری . زخم معده می گیری.
_ این جا راحتم . در اوین فرصت سر می زنم.
_ چرا دنبال آرام نمی روی . دوباره برای مراسم چهلم بر می گشتید.
_ بهتر است آنجا بماند . دیدید که رو حیه اش خوب نیست . در کنار مادرش باشد خیالم راحت تر است.
_ اگر با هم باشید برای هر دو بهتر است.
_ نمی دانم !
_ ناهار منتظرت هستم. حتما بیا
فرید خمیازه ای کشید . روز جمعه بود . از تنهایی خسته شده بود . نیاز داشت با کسی حرف بزند . تلویزیون را روشن کرد و دوباره آن را خاموش کرد . به آشپزخانه رفت و قهوه جوش را به برق زد . صدای زنگ در بلند شد . متعجب یود که در این وقت روز چه کسی می تواند باشد . به سمت در رفت و ان را گشود . با دیدن سعید در پشت در جا خورد .
سعید با لبخند گفت : اجازه هست؟
فرید خود را کنار کشید و گفت : بیا تو !
_ مزاحم که نیستم . مثل اینکه خلوتت را بهم زدم .
_ مدتی است دورو برم حولت است . بنشین
هوای خانه سنگین بود . فرید آشفته و بی حصوله خود را روی کاناپه رها کرد و گفت : چیزی می خوری بیاورم ؟
_ نه میل ندارم . آمدم تو را ببینم . خیلی بی معرفت شدی ! دوستی چند ساله را یک ساعته فراموش کردی
فرید پوزخند زد و گفت : کاش همه مثل تو به ارزش همه چیز فکر می کردند!
_ اما من نسبت به تو بی تفاوت نیستم و اگر بیرونم کنی باز می آیم
_ من یک عذر خواهی به تو بدهکارم
_ حرفش را نزن!
فرید سرش را تکان داد و گفت : من خیلی خود خواهم ! گاهی نسنجیده رفتار می کنم.
_ من نیامدم این حرفها را بشنوم . در ضمن انسان جایز الخطاست . راستی آرام کجاست؟
_ واقعا نمی دانی؟
_ راستش یک چیزهایی از مادر شنیدم . خیلی نگران شدم . مشکلی بین تو و آرام هست؟
_ آرام دیگر برنمی گردد.
سعید با خود اندیشید : این همان آینده ای بود که پیش بینی می کردم اما فرید فقط به حال می اندیشید.
سعید گفت : متاسفم ! اما ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است . اگر دوستش داری باید سعی خودت را بکنی .
_ به این راحتی نیست . نسیم همه پل ها را خراب کرده
_ تو که همین را می خواستی
_ سعید ! تمام زندگی من اشتباه بود و بزرگترین اشتباه هم نسیم یود و از دست دادن آرام.
_ ببین فرید ! اول تکلیف نسیم را روشن کن!
_ تکلیف نسیم خیلی وقت است روشن شده . آرام باور نمی کند با حرفهایی که نسیم زده ، آرام از من منزجر شده
_ تو نباید زندگی ات را خراب کنی . هر طور شده باید آرام را برگردانی و ثابت کنی اشتباه می کند . او یک زن است . حق بده اینطور فکر کند.
وقتی سکوت فرید را دید افزود : راستی آمدم که با هم برویم بیرون . امروز ناهار مهمان من هستی
_ دست و دلباز شدی . بهتر است پولهایت را خرج نکنی . مادر ناهار منتظر است با هم می رویم.
آن دو ساعتی بعد راه افتادند . سایه با دیدن سعید که به همراه فرید وارد خانه شد با شرمی دخترانه به اتاقش دوید . دقایقی بعد مادر او را فرا خواند . سایه با چهره گلگون پایین رفت . فرید او را صدا کرد . سایه به سالن وارد شد و در کناری نشست .
فرید گفت : من از هر دوی شما معذرت می خواهم ! امیدوارم مرا ببخشید! در ضمن تصمیم گرفتم امشب با پدر راجع به شما حرف بزنم ، تا تکلیفتان مشخص شود.
سپس برخاست و نزد مادر رفت . خانم فرخی در حال کشیدن غذا بود . با دیدن فرید گفت : کار خوبی کردی سعید را با خودت آوردی ، خیلی وقت بود ندیده بودمش
_ مادر ! از آرام خبر دارید؟
_ راستش یک روز در میان تلفن میزنم . آما کمتر با آرام صحبت می کنم . خانم سخاوت یواشکی گفت کخ آرام دکتر اعصاب می رود . نمی خواستم به تو بگوین . اما خیلی نگرانم!
_ چند روز به مراسم چهلم مانده ؟
_ سه شنبه مراسم گرفته اند و دعوت کردند . اگر سه شنبه صبح حرکت کنیم چهارشنبه برمیگردیم چطور است؟
_ خوب است ! می روم پیش پدر ، فکر می کنم در کتابخانه باشد.
_ عادت پدرت را که می دانی ، عاشق کتابهایش است . همان دور و بر چیدایش می کنی . تا من غذا را بکشم یک سر بزن!
************


behnam5555 08-02-2011 01:39 PM

رومان دلنشین آرام (39)

ان روز صبح فرید در فرودگاه شیراز از پدر و مادر جدا شد . نمی خواست به خانه پدر آرام برود.با حرفهایی که پیش آمده بود اینکار را چندان خوشایند نمی دید . او می خواست بعد از مراسم بلافاصله بازگزدد . در گوشه ای از قبرستان به دور از جماعت ایستاده بود . آرام را می نگریست . به اندازه یک عمر می خواست تماشایش کند . آرام پیچیده در تور سیاه با عینکی تیره با وقار ایستاده بود . صورتش کشیده تر و برجستگی گونه هایش هویدا شده بود . بعد از پایان مراسم همه افراد حاضر در انجا متفرق شدند . آرام با سیمایی مات به نقطه ای که فرید ایستاده بود خیره شد . قلبش فشرده شد .
آخ خدایا ! چرا نمی توانم فراموشش کنم . حس می کردم که باید همین اطراف باشد . من حضور او را از کیلومتر ها می توانم لمس کنم . روحم آنقدر در جستجوی اوست که حتی شب ها به سویش پرواز می کنم و باز می گردم . عشق من آنقدرقوی و عمیق است که تا آخرین لحظه عمرم باید تاوان این عشق را بپردازم.
کشش شیرین و بی قرار عشق آن دو را جذب یکدیگر نموده بود . نگاه برگرفتن نا ممکن بود . نفرت در کجا جا داشت . چه چیز باعث جدایی بود. این احساس زیبا چه معنایی در بر داشت . چه تفسیری در ان می گنجید .
سایه بازوی آرام را گرفت و او را از آنجا دور کرد . در خانه هر کس به سویی میشتافت . پذیرایی از مهمانان هیاهوی فراوانی ایجاد کرده بود. سرانجام ساعت دوازده شب سکوت خانه را فرا گرفت . آرام عذر خواسته به اتاقش رفت . مشتی قرص که در کنار تختش بو د را در دهانش ریخت . چند ضربه به در نواخته شد . آرام گفت : بفرمایید!
خانم فرخی داخل اتاق شد و در کنار آرام نشست و گفت : خسته شدی عزیزم . بهت حق می دهم برگزاری اینگونه مجالس تحمل زیادی می خواهد.
_ شما هم خیلی زحمت کشیدید . من راضی نبودم این همه راه را طی کنید .
_ تو برای من خیلی عزیزی ! خدا پدرت را بیامرزد . هر چند ما کمتر سعادت حضور در کنار ایشان را داشتیم اما با همین چند دیدار ما را شیفته اخلاق و محبت خود نموده بود . سپس افزود : برایت بلیط گرفتیم . می دانم که به خاطر مادر ماندی . اما دیگر وقت ان رسیده که به خانه برگردی
آرام می خواست بگوید بر می گردم می خواهم زندگی کنم با تحقیر با توهین . اما زبانش چون سرب سنگین بود . با زحمت گفت : مادر ! من فکر می کردم فرید با شما صحبت کرده ؟
_ راجع به چه چیز؟
_ ما میخواهیم از هم جدا شویم .
خانم فرخی با رنگی پریده گفت : منظورت که طلاق نیست؟
_ مادر متاسفم ! گفتن این حرف برایم دشوار بود.
_ فرید تو را دوست دارد . این مدت که نبودی مثل دیوانه ها شده بود . من میدانم تو هم فرید را دوست داری . فقط با هم لج می کنید.
_ مشکل فرید اینست که هیچ علاقه ای به من ندارد . خیلی تلاش کردم تا او را به زندگی علاقمند کنم . اما موفق نشدم .
_ ببین عزیزم . شما دو تا جوانید . اشتباه در زندگی رخ می دهد . تو باید صبور باشی . زندگی که با هزاران امید و آرزو تشکیل می شود به همین راحتی نباید آنرا ویران کرد .
_ من نمی توانم تمام چیزهایی که در این مدت وجود داشته تو ضیح بدهم .فقط خواهش می کنم از فرید خرده نگیرید او مقصر نیست
_ این حرفهایی که می زنی منطقی نیست . من با فرید جدی صحبت می کنم . تا بدانم حرف حسابش چیست . اگر فرخی بفهمد دق می کند ، ما کسالت تو را بهانه کردیم . هنوز چیزی نمی دادند .من دلم روشن است . باز هم خوب فکرهایت را بکن ! اگر هر دوی شما بخواهید همه چیز درست می شود . فقط باید به یکدیگر بها بدهید و حرفهای خود را بزنید و هر دو گوش شنوا داشته باشد . فرید مغرور و یک دنده است . شاید آن چیزی که توی دلش هست را نتواند بیان کند . اما با رفتار و حرکاتش ان را بازگو می کند . تو هم خسته ای ! باز هم فرصت داری فکرکنی .ان شائ الله وقتی به آرامش رسیدی باز راجع به آن با هم حرف می زنیم . سپس صورت آرام را بوسید و شب بخیر گفت
سایه آن شب را در اتاق آرام گذراند . سایه با اشتیاق از ملاقات سعید و برخورد فرید حرف می زد . سپس گفت : فرید خیلی عوض شده . یک طور دیگری شده . مدام در فکر است . را ستش دلم برایش می سوزد.
_ من نمی توانم کاری برایش انجام بدهم . خودت بهتر می دانی که او فکر و خیال دیگری دارد.
_ تو باور می کنی ؟ فرید قبل از ازدواج با من عاشق نسیم بود . حالا با خیالی آسوده او را معرفی می کند . من دیگر نمی خواهم مترسک باشم . و فرید پشت من پناه بگیرد . پدر و مادر هم بالاخره قبول می کنند.
سایه با اندوه گفت : من خیلی دوستت دارم ! هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور تمام بشود . اگر فکر می کنی کاری از دست من بر می آید حاضرم انجام بدهم
_ تقصیر هیچ کس نیست این سرنوشت من یود . امیدوارم خوشبخت بشوی . سعید پسر خوبی است ! مهمتر از همه اینکه هر دو عاشقید . این خیلی قشنگ است ! چیزی که من نتوانستم بدست بیاورم .
سایه آرام را در آغوش کشید و بوسید . او دیگر حرفی برای گفتن نداشت.فصل 27 -1
مادر به آرام که داخل کیفش را جستجو می کرد نگریست و پس از دقایقی گفت : دخترم مطمئنی که می خواهی اقدام کنی . نظرت عوض نشده ؟
_ هیچوقت تا این حد مطمئن نبودم . در ضمن چاره دیگری ندارم . باید هر چه زودتر تکلیفم راروشن کنم تا هر دو بتوانیم به زندگیمان برسیم.
آرام آن روز برای طرح طلاق به دادگاه رفت . او مصمم به اینکار بود . عشق همیشه چاره ساز نبود.
**************************
فرید رسید را امضا کرد و در را بست و پاکت را گشود. احضاریه دادگاه بود . ان را پاره کرد و به سمت تلفن رفت .
_ سلام مادر ! حالتان خوب است ؟ آرام هست ؟
دقایقی بعد مادر گفت : متاسفم . آرام نمی خواهد با شما حرف بزند . می بخشید فرید جان !
_ می فهمم ! لطفا بگویدد اگر به تلفن جواب ندهد می ایم انجا
لحظاتی بعد آرام گوشی را برداشت و سلام کرد.
_ سلام ! حالت خوب است؟
_ برای تو مهم است؟
_ شاید حال من برای تو اهمیتی نداشته باشد اما حال تو برای من مهم است .
_ برای چی تلفن کردی؟
_ این کاغذ مزخرف چی بود که فرستادی؟
_ خودت بهتر می دانی
_ می خواهم از زبان خودت بشنوم.
آرام مکثی کرد و گفت : می خواهم از تو جدا بشوم . این مطلب تازه ای نیست .
فرید پوزخند زد و گفت : خوب ! بعد چی؟
_ بعد به خودم مربوط است
_ اما به من هم مربوط می شود . این پنبه را از گوشت در بیار ! من تو را طلاق نمی دهم . اگر دوست داری همانطور زندگی کن.
_ تو چه فکری راجع به من داری؟ می خواهی چه بلایی سر من بیاوری ؟ حتما دلت برای تفریح تنگ شده !
_ شاید زندگی برای تو تفریح باشد ، اما من جدی حرف می زنم.
_ تو فقط لج می کنی . من بلا تکلیفم ! درسم نیمه کاره مانده . در خودم احساس پوچی و بی مصرفی می کنم . بدتر از این نکن
_ تو به من فرصت جبران ندادی
_ جبران چه چیز؟
_ همه چیز ! گذشته و حال و آینده !
_ گذشته ها برای من مرده . حالا هم از یکدیگر جدا هستیم . آینهد نیز چندان اهمیتی ندارد . در ثانی این خواسته تو بود. چرا حالا مخالفت می کنی ؟ اگر قصدت آزار من است روراست بگو !
_ هر طور می خواهی فکر کن !
_ بنابرین برای تو هیچ اهمیتی ندارد . تو خودخواه و ...
_ به حساب هر چه می خواهی بگذار.
_ من پیگیر هستم .
فرید با تمسخر گفت : برایت آروزی موفقیت می کنم .
_ خودخواه
_ خداحافظ



behnam5555 08-02-2011 01:41 PM

رومان دلنشین آرام (40)

فرید آرام را حق خود می دانست و مدام با خود تکرار میکرد که او زن من است ، باید بگردد . اکنون پنج ماه از رفتن ارام می گذشت . گاه سیمای ان خواستگار در نظرش مجسم می شد و از فرط نا امیدی دستانش را مشت کرده به دیوار می کوبید . و در خود حالت جنون امیزی می دید . دیگر علاقه ای برای رسیدگی به کارخانه نداشت . امید در این مدت جور او را می کشید . ان روز با اتومبیل به سوی مقصدی نا معلوم پیش رفت . زمانی به خود امد که در جاده خارج شهر به سمت شیراز با تمام سرعت پیش می رفت .
خیابانی که خانه پدر آرام در انجا قرار داشت ، خیابانی پر درخت با جوی پر آب و با صفایی بود . شب هنگاه به انجا رسید . نمی دانست برای چه امده و باید چکار کند . زنگ را فشرد . صدای امیر را شنید : کیه ؟ فرید گفت : لطفا چند دقیقه تشریف بیاورید
بعد از دقایقی امید در را گشود و با کمال حیرت فرید را مشاهده کرد . با او دست داد و گفت " چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ بیا تو ؟
_ باید بروم . می خواستم با آرام صحیت کنم
_ بسیار خوب ! الان صدایش می زنم . اما مادر ناراحت می شود تا اینجا آمدی و می خواهی زود برگردیو
_ حتما دفعه بعد به دیدار مادر خواهم آمد
امیر داخل رفت و فرید در کنار اتومبیل به انتظار آرام ماند . با پدیدار شدن آرام لحظه ای نفسش بند امد می خواست به سویش برود و او را در اغوش بگیرد اما چهره سرد آرام او را بر جا میخکوب کرد.
آن دو لحظاتی چند با نگاه یکدیگر را جستجو کردند . سلام !
_ سلام بیا تو !
_ می خواستم با هم کمی حرف بزنیم .
_ این جا ؟
_ نه ! داخل اتومبیل !
فرید در را گشود . آرام نشست و در تاریکی خیابان به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . فرید به نیم رخ زیبای او مشتاقانه نگریست . آرام از سکوت فرید خسته شد . به نظرش چنین امد که فرید تا ساعت ها میخ واهد او را بنگرد و سکوت اختیار کند.
_ تا کی می خواهی ساکت بمانی؟
_ تو چرا حرف نمی زنی؟
_ تو یکباره پیدایت می شود و کی گویی می خواهی حرف بزنی ، توقع داری من چه بگویم .
فرید اتومبیل را روشن کرد و به حرکت در اورد .
_ کجا می روی ؟
_ جای بخصوصی نمی روم . کمی در خیابانها دور بزنیم
_ برای چی امدی؟
_ چرا نمی خواهی کوتاه بیایی ؟ ما می توانیم زمدگی تازه ای را شروع کنیم ! برای هیچ کاری دیر نیست
+ ما قبلا حرفهایمان را زده ایم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . گفتن دوباره آن هیچ فایده ای ندارد.
_ تو زن من هستی . قانونا ، شرعا هر جور که بخواهی حساب کنی . لان چند ماه است گذاشتی رفتی . من خیلی مدارا کردم
_ قانونا بله ! اما قلبا چطور؟
_ تو اگر بخواهی همه چیز درست می شود.
_ من از تو هیچ چیز نمی خواهم فقط راحتم بگذار!
فرید با فریاد گفت : راحتت بگذارم تا با ان خواستگار احمقت ازدواج کنی!
آرام از توهین فرید بر آشفت . فریاد زد : تو باید خجالت بکشی ! چرا به همه توهین می کنی . چندین ماه است توهین هایت را تحمل کردم . اما دیگرر نمی توانم
_ بی تفاوتی های تو ، توهین نبود؟ من تلافی می کردم .
_ تلافی ؟ در تمام زندگی ات فقط همین را یاد گرفتی . حالا چه چیز را می خواهی تلافی کنی؟
_ تلافی رفتنت . نادیده گرفتن من
_ من هیچ کاری نکردم که باعث عذاب وجدانم باشد . تو میخ واهی زخم های زندگی ات را با نگاه داشتن من التیام بدهی
_ من هیچ زخمی در زندگی ندارم . زخم من تو هستی
_ آه ! پس نگه دار پیاده شوم . تو با من فقط احساس درد و پشیمانی می کنی . نگه دار !
فرید بر سرعت خود افزود . آرام فریاد زد : نگه دار ! تو دیوانه ای . از جان من چه می خواهی؟
فرید از شهر خارج شد و به ابتدای جاده رسید .
آرام وحشت زده در یک لحظه فرمان اتومبیل را گرفت و به سوی خود کشید . فرید تعادل اتومبیل را از دست داد . با پشت دست به صورت آرام زد . برخورد سر آرام با شیشه بغل اتومبیل او را بی هوش برجای نهاد . فرید فریاد زد : آرام ! آرام ! آخ خدایا چکار کردم ! با دستپاچگی اتومبیل را کناری نگاه داشت و به صدای نفس های آرام گوش داد . نبضش را گرفت و صندلی اتومبیل را خواباند و با سرعت هر چه تمام تر پیش رفت.
آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .
آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.
آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .

##

آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .
آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.
آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .
در کلبه را باز کرد . نزد آرام بازگشت و گفت : می توانی پیاده شوی
آرام پیاده شد و به داخل کلبه رفت . بوی نم مشامش را می آزرد . به کنار پنجره رفت و بیرون را نگریست . با وجود اولین ماه پاییز سرما در انجا خیلی زود لانه کرده بود و هوا چنان غم آلود و پر غبار بود که هر ثانبه احتمال ریزش باران می رفت. فرید از کلبه خارج شد . آرام دیدی که او به سمت خانه اکبر آقا می رود . با خود اندیشید : بی شک امیر و مادر در جستجوی او بودند . باید به آنها خبر می داد تا نگرانش نشوند.
فرید بازگشت و گفت : به اکبر آقا گفتم که با مادر تماس بگیرد که انها نگران ما نشوند.
سپس کنار آرام زانو زد و به پیشانی بر آمده او دست کشید . آرام دست او را پس زد و صورتش را برگرداند . فرید برخاست روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد . ساعتی بعد اکبر آقا با مواد غذایی که خریده بود بازگشت و گفت که تلفن کرده و پیغام او را رسانده . فرید از او خواست برای ناهار غذایی تهیه کند . او وقتی دید آرام همینطور گوشه اتاق نشسته و هیچ حرکتی نمی کند گفت : تا کی می خواهی هیمنطور بنشینی ؟ باید به این وضع عادت کنی . می توانی بروی و دوش بگیری
آرام نیازی نمی دید تا جواب او را بدهد و بی اعتنا همچنان سکوت اختیار کرده بود.
_ اگر دوست داری برو پیش مارال!
آرام برخاست و بیرون رفت . کمی در آن اطراف قدم زد . می دانست که فرید او را زیر نظر دارد . به اصطبل رفت و کمی مارال را نوازش کرد . اما حوصله سواری نداشت . به روی تنه شکسته درختی نشست . اکبر آقا سینی غذا را به کلبه برده و بازگشت . فرید نزد او آمد و گفت : تا غذا سرد نشده بیا بخوریم!
_ اشتها ندارم !
_ کمی بخور !
_ نمی خورم!
فرید دست آرام را گرفت و با خود به کلبه برد. او را پشت میز نشاند و در بشقابش غذا ریخت .
فرید گفت : اگر نخوری به زور توی دهانت می ریزم . می دانی که اینکاررا می کنم .
آرام به فرید نگریست وقتی او را مصمم دید با اکراه قاشق را برداشت و از غذای درون بشقاب خورد . با بلعیدن غذا اشتهایش باز شد و با ولع شروع به خوردن محتویات داخل بشقاب کرد . فرید با خنده به او نگاه می کرد . آرام وقتی با نگاه فرید مواجه شد گفت : غذای محلی خوشمزه است
_ اکبر آقا دست پخت خوبی دارد.
آرام بشقاب ها را جمع کرد و به آشپرخانه برد . فرید مانعش شد و گفت : نمی خواهد کاری انجام بدهی بهتر است استراحت کنی
_ خسته نیستم
_ امروز ظرف ها با من ، موافقی؟
آرام از آشپرخانه بیرون امد و روی کاناپه دراز کشید و بعد از دقایقی به خواب رفت . وقتی چشم گشود فرید را در خواب دید . اهسته برخواست وبیرون رفت . فرید از خواب پرید و به اطرافش نظری انداخت . برخاست ، حمام و دستشویی را گشت . بیرون امد و به اصطبل رفت . مارال نبود . اسب امید را زین کرد و در اطراف به جستجو پرداخت . تا کنار رودخانه رفت . سپس به سمت دهکده تاخت و نا امید بازگشت . مارال در اصطبل بود . به کلبه دوید . آرام چای دم کرده و صدای آب به او فهماند که حمام است . نفس بلندی کشید و به انتظار او ماند.
آرام با حوله ای که دور سرش پیچیده بود بیرون امد و گفت : این لباس ها خیلی گشاد است .
فرید با قیافه جدی سر تاپای او را برانداز کرد و گفت : مثل بچه ای شدی که لباس پدربزرگش را پوشیده !
آرام آستین لباسش را تا زد و گفت : چاره ای نداشتم . چند دست لباس آنجا بود . این کوچکتر از بقیه بود. سپس به آشپرخانه رفت و با دو لیوان چای بازگشت . فرید لیوان چای را برداشت و گفت : به موقع بود !
_ کی برمی گردیم؟
_ تو که اینجا را دوست داشتی؟
_ نه لان و نه در این موقعیت
_ موقعیت ؟ چه موقعیتی بهتر از الان؟



اکنون ساعت 02:06 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)