پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   يك سبد قصه براي بچه هاي دوست داشتني (http://p30city.net/showthread.php?t=33152)

behnam5555 10-06-2011 09:50 PM

يك سبد قصه براي بچه هاي دوست داشتني
 
يك سبد قصه براي بچه هاي دوست داشتني

زیباترین داستان ها و قصه ها برای کودکان و نوجوانان که حاوی نکات آموزشی - تربیتی - اخلاقی و ... است .
هدیه ی روز معلم

تا روز معلم 3 روز بیشتر نمونده بود .
علی دل تو دلش نبود و به این فکر می کرد برای اولین بار برای معلمش چی هدیه ببره مدرسه ، آخه اون امسال ، سال اول ابتدایی بود و 7 سال بیشتر نداشت .
هر روز که از مدرسه به خونه می اومد یه فکر جدید توی سرش بود مثلاً یه روز دیده بود معلمش کیف نداره به مامانش گفت می خوام با پول های قلکم یه کیف بخرم که از همه کیف ها خوشکل تر باشه آخه معلم من از همه معلم ها بهتره .
یه روز دیگر به مامانش گفت ساعت آقا معلم خراب شده بود و خواب مانده بود ، به همین خاطر از بچه ها ساعتو می پرسید . مامان با پول های فلکم می تونم یه ساعت بخرم ؟؟

خلاصه یک هفته ای بود که تمام فکرش شده بود هدیه روز معلم ...
تو خونه علی اینا یه باغچه بود ، توی این باغچه یک گل بود ، اون هم گل یاس . اگه بدونید گل یاس چقدر قشنگ و خوشبو است . بچه ها ، گل یاس خونه علی اینا از یه نوعی بود که فقط یکماه در سال گل می داد ، اون هم گل های کوچک سفید و نارنجی ولی انقدر خوشبو است که تا 50 تا خونه اون طرف تر بوی خوش اون میره و همسایه ها هر وقت از جلوی خونه اون ها رد می شند ، قدم هاشون را کوچک می کنند و آهسته تر می رند تا بیشتر بتونند گل یاس را بو کنند و لذت ببرند ، آخه گل یاس اونا قد کشیده و خودشو روی دیوار انداخته بود و خیلی از شاخه های گل اون سمت کوچه اومده بود .

علی کوچولو هر روز صبح که می خواست بره مدرسه می دید گنجشکا میآن دور گل یاس اونا می چرخند و با نوک های قشنگشون گل ها رو نوازش می کنند و آواز می خونند و دسته جمعی پرواز می کنند . علی کوچولو هم گنجشک ها رو خیلی دوست داشت .
اون روز علی یه اتفاق خیلی قشنگ دید . اون چند تا بچه گنجشک کوچک که تازه پرواز کردن رو یاد گرفته بودن اومدن سراغ گل یاس و دور گل یاس چرخیدن و چرخیدن و آواز خوندن ، تا اینکه همشون اومدن روی گل یاس نشستند .
گنجشک ها در حالی که آواز می خوندند دنبال یه شاخه گل قشنگ می گشتند . علی کوچولو کنار دیوار حیاط ایستاده بود و با دقت گنجشک ها رو تماشا می کرد .
تا اینکه اونها یه شاخه گل زیبا را انتخاب کردند و همگی با نوک های کوچک و قشنگشون اون شاخه را با دقت چیدند و دسته جمعی شاخه گل را همراهشون بردند . اونقدر همهمه گنجشک ها زیاد بود که همه همسایه ها متوجه اونا شدند و از دیدن اون منظره قشنگ غرق شادی شدند .
آخه بچه ها ، گل یکی از قشنگ ترین مخلوقات خداست و گل برای همه عزیزه .
علی کوچولو تازه فهمیده بود که هر کسی که خیلی عزیز باشه بهش یه شاخه گل قشنگ هدیه می دن . روز معلم که رسید علی کوچولو با اجازه مامانش یه شاخه گل یاس قشنگ چید و اونو گذاشت توی یه ظرف آب کوچک و دو دستی اونو بغل کرد و آروم آروم رفت طرف مدرسه .

وقتی آقا معلم وارد کلاس شد علی به احترام معلم دوست داشتنی خودش بلند شد ایستاد و شاخه گل یاس را دو دستی بسمت معلم دراز کرد ، و وقتی معلم گل یاس و دستای کوچک علی را توی دستاش گرفت ، علی با همه وجودش گفت : معلم عزیزم روزت مبارک .

نویسنده : ابوالفضل باصری سورک



behnam5555 10-06-2011 09:52 PM

بشو و نشو

کوچه خواب بود . با همه خانه ‌ها و آدم ‌ها و گربه ‌هایش . خروس که خواند : - قوقولی قوقو ! کوچه از خواب بیدارشد ، با همه خانه‌ ها و آدم‌ ها و گربه ‌ها و گنجشک هایش . کاری به کار آدم ‌ها و خانه ‌های کوچه نداریم . این کوچه دو تا گربه داشت ؛ اسم اولی « بشو » بود ؛ اسم دومی « نشو » . شاید هم برعکس . آخر آنها خیلی به هم شبیه بودند .

آن روز صبح نشو می‌خواست چشم‌ هایش را باز کند ، اما حال این کار را نداشت . فقط یکی از چشم‌ ها را باز کرد و به دور و برش نیم نگاهی انداخت . بشو هر دو تا چشم خود را باز کرد و به کوچه خیره شد . نشو می‌خواست بگوید : « سلام ! » ولی حالش را نداشت . به جای سلام خمیازه بلندی کشید . بشو گفت : « سلام پسر عمو ! صبح به خیر ! » نشو می‌ خواست بگوید : « وای که چه قدر گرسنه‌ ام . » ولی نگفت . انگار لب ‌هایش را با چسب به هم چسبانده بودند . بشو گفت : « وای که چه ‌قدر گرسنه ‌ام . حاضرم برای سیر شدن از صبح تا شب ظرف‌ های یک رستوران را تمیز کنم ؛ البته با زبانم . » نشو هم می‌ خواست درباره پیدا کردن غذا چیزی بگوید اما حالش را نداشت . خمیازه ‌ای کشید و به گوشت ‌های چسبیده به استخوان مرغ فکر کرد . مرغی که آب‌ پز شده باشد ، همراه با سس و سوپ و کمی هم ته مانده ترشی . به‌به ! ولی این ها فقط در خیال بودند . او حتی حال بو کشیدن هم نداشت . اما بشو نفس بلندی کشید ، به امید این که بوی غذا را احساس کند ، ولی بی‌فایده بود . ساکت شد و به صدای قار و قور شکم گرسنه‌اش گوش داد . اما این شکم او نبود که قار و قور می‌کرد . صدای شکم نشو بود . رو کرد به او و گفت : « نشو ، پاشو دنبال غذا برویم!» نشو گفت: «برو... بابا... تو... هم... حال ... » بشو در فکر فرو رفت .

نشو به چرت فرو رفت . همین موقع گنجشکی بال بال زد و جیک‌جیک کرد و از راه رسید و گفت : « می ‌آیید با هم بازی ؟ » نشو با مسخرگی گفت : « بازی ! » بشو با شادی گفت : « چه بازی ! » گنجشک گفت : « قایم موشک . » نشو آب دهانش را قورت داد و گفت : « موش کجا بود ؟ این هم دلش خوشه . » بشو سر و گوشش را جنباند و گفت : « من قربان موش می‌ روم . ولی موش کجا بود ؟ » با این حال قبول کرد و گفت : « باشه . من اول چشم می ‌گذارم . » نشو از گوشه چشم راست بشو را نگاه کرد ؛ حرفی نزد ، ولی معنی نگاهش این بود : - تو می‌ خواهی با این جوجه گنجشک بازی کنی ؟ - بله . از اینجا خوابیدن و به صدای شکم تو گوش دادن که بهتر است . - انگار لقمه بدی هم نیست ! - اصلاً حرفش را نزن ؛ او همبازی من است . - مگر تو گرسنه نبودی ؟ - چرا . ولی اگر بازی بکنم گرسنگی از یادم می‌ رود . از صدای قار و قور شکم تو هم راحت می ‌شوم .

نشو به چرت زدن و خرناس کشیدن ادامه داد . بشو جست و خیزکنان با گنجشک کوچولو بازی کرد . یک بار او را بالای درختی پیدا کرد . یک بار پشت یک پنجره . یک بار لبه پشت‌بام . آخرین بار او را پشت یک سطل زباله پیدا کرد . ناگهان بوی گوشت به دماغش خورد و گفت : « سُک سُک ! بازی تمام شد ؛ بقیه‌اش برای فردا . » گنجشک رفت و او را با یک ماهی نیم خورده تنها گذاشت . بشو سرش را توی سطل کرد و ماهی را خورد و خورد ، بعد زبانش را تکان‌ تکان داد و گفت : « به‌به ! » بعد دور لب‌ هایش را لیسید و آرام و خوشحال رفت کنار نشو دراز کشید . پلک نشو کمی باز شد و او را نگاه کرد . بشو پرسید : « خوابی یا بیدار ؟ » نشو حرفی نزد . لابد اگر چیزی می ‌گفت گرسنه‌ تر می‌شد . بشو میویی کرد و سرش را روی دست‌ هایش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت . نشو هم می‌ خواست همین کار را بکند ، اما نتوانست . او خیلی گرسنه بود ؛ خیلی گرسنه . و یک گربه گرسنه هیچ وقت خوابش نمی‌ برد . همه این را می ‌دانند .






behnam5555 10-06-2011 09:57 PM


خود کرده را تدبر نیست

http://100100.ir/img/storyteller/6.jpghttp://100100.ir/img/storyteller/kho...adbir-nist.jpg
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود .
یک روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را با هم در طویله می بست خر را برای سواری نگاه می داشت اما گاو را به صحرا می برد و به شخم می بست و زمین شخم می زد و در وقت خرمن کوبی هم گاو را به چرخ خرمن کوبی می بست و به کار وا می داشت .
یک روز که گاو خیلی خسته بود وقتی به خانه آمد هی با خود حرف غرولند می کرد .
خر پرسید : « چرا ناراحتی و با خود حرف می زنی ؟ »
گاو گفت : « هیچی ، شما خرها به درد دل ماها نمی رسید ، ما خیلی بدبخت تریم . »
خر گفت : « این حرفها کدام است . تو بار می بری ما هم بار می بریم بهتر و بدتر ندارد و فرقی نمی کند . »
گاو گفت : « چر ، خیلی هم فرق دارد . خر را برای سواری و می خواهند ولی دیگر هیچ کاری با شما ندارند ولی ما باید زمین شخم بزنیم ، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبی را بگردانیم ، چرخ عصار را هم بچرخانیم ، شیر هم بدهیم ، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب می افتد . همین امروز اینقدر شخم زده ام که پهلوهایم از فشار گاو آهن درد می کند ، نمی دانم چه گناهی کرده ام که اینطور گرفتار شده ام . »

خر دلش سوخت و گفت : « حق با تو است . می خواهی یک کاری یادت بدهم که دیگر تو را به صحرا نبرند و از شخم زدن راحت بشوی ؟ »
گاو گفت : « نمی دانم ، می گویند خرها خیلی نفهمند و می ترسم یک کار احمقانه ای یادم بدهی و به ضرر تمام شود . »
خر گفت : « نه داداش ، ما آنقدرها که مردم می گویند خر نیستیم و برای همین است که ما را به شخم زنی و چرخ گردانی نمی برند . حالا تو یک دفعه نصیحت مرا امتحان کن ببین چه می شود . تا آنجا که من می دانم مردم کارهای سخت را به گردن گاوهای زورمند و سالم می گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکنی بیشتر ازت کار می کشند . به عقیده من باید خودت را به بیماری بزنی و آه و ناله کنی و از راه رفتن خود داری کنی ، هیچ کس هم به زور نمی تواند از کسی کار بکشد . »
گاو گفت : « خوب ، آن وقت چوب را بر می دارند و می زنند . »
خر گفت : « به عقیده من کمی کتک خوردن از بسیاری کارکردن بهتر است . اصلا پیش از راه رفتن باید جلوش را گرفت . صبح که می آیند تو را به صحرا ببرند باید یک پهلو روی زمین دراز بکشی و باع باع را سربدهی . چهار تا هم ترکه بهت می زند و وقتی دیدند از جایت تکان نمی خوری ولت می کنند . »
گاو گفت : « راست می گویی ، با همه نفهمی اینجا را خوب فهمیدی . »
فردا صبح گاو یک پهلو روی زمین دراز کشید و شروع کرد به آه و ناله کردن . هر قدر هم مرد روستایی کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند . ناچار از طویله بیرون رفت تا فکر دیگری بکند .
خر گفت : « نگفتم ! دیدی چه کار خوبی یادت دادم ؟ باز هم بگو خرها نمی فهمند ! »
چند دقیقه گذشت و مرد دهقان که گاو دیگری پیدا نکرده بود به طویله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بیرون برد . خر وقتی داشت بیرون می رفت به گاو گفت :« فراموش نکن که تو باید تا شب همین طور خودت را بیمار نشان بدهی وگرنه ممکن است وسط روز بیایند تو را به صحرا ببرند . »
گاو گفت : « از راهنمایی شما متشکرم . خداوند عمر و عزت شما را زیاد کند . » مرد روستایی آن روز خر را به جای گاو به صحرا برد و به شخم بست و تا شب زمین شخم زد .
خر با خودش فکر کرد : « آمدم برای گاو ثواب کنم خودم کباب شدم ، راستی که عجب خری هستم . یک کسی به من بگوید نانت نبود ، آبت نبود ، نصیحت کردنت چه بود . »
خر قدری کار می کرد و هر وقت به یاد گاو می افتاد و از کار خسته می شد از راهنمایی خود پشیمان می شد و با خود می گفت : « عجب خری هستم من » . نزدیک ظهر خیلی خسته شد و ب خود گفت خوب است حالا خودم هم به نصیحت خودم عمل کنم . همان جا گرفت خوابید و عرعر خود را سرداد .
مرد دهقان رفت یک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت : « خر نفهم ، می بینی گاو مریض است تو هم حالا تنبلی می کنی ؟ گاو را برای شیرش رعایت می کنم اما تو را با این چوب می کشم . نه شیرت به درد می خورد نه گوشتت ، پس آن کاه و جو را برای چه می خوری ، اگر این یک روز هم کار نکنی نبودنت بهتر است . »
خر دید وضع خیلی خطرناک است بلند شد و اول کمی با ناراحتی و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هی با خود می گفت : « عجب خری هستم من ، عجب کاری دست خودم دادم ، باید بروم با یک حیله ای دوباره گاو را به صحرا بفرستم . »
شب شد خر آمد به طویله و با اینکه نمی خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود این زیر لب همان طور که عادت کرده بود داشت می گفت : « عجب خری هستم ، عجب خری هستم . »
گاو این را شنید و گفت : « نه خیر شما هیچ هم خر نیستی و مخصوصاً این کاری که امروز به من یاد دادی خیلی خوب بود . »
خر گفت : « تو همه چیز را نمی دانی و همین خوابیدن توی طویله را فهمیده ای ، ولی امروز یک چیزی فهمیدم که به خاطر تو خیلی غصه خوردم . »
گاو گفت : « هان ، اگر به صحرا رفته باشی حالا می دانی که چقدر شخم زدن زمین مشکل است . »
خر گفت : « ولی برعکس ، من رفتم و دیدم که کار مشکلی نیست ، خیلی هم راحت بود ، اما از یک موضوع دیگر غصه خوردم که می ترسم به تو بگویم ناراحت بشوی . »
گاو پرسید : « هان ، چه موضوعی ؟ بگو نترس من ناراحت نمی شوم . »
خر گفت : « هیچی ، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفیقش می گفت که برای کار صحرا خر خیلی بهتر است . گاو هم بیمار است و می ترسم از دست برود ، می خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود . » خر به دنبال حرف خود گفت : « ولی باور کن من خیر تو را می خواستم و قصد بدی نداشتم که گفتم استراحت کنی . من نمی دانستم که او به فکر قصاب می افتد ، حالا هم اگر صلاح می دانی چند روز استراحت کن . » گاو ترسید و گفت : « نه خیر ، همین یک روز بس است ، من می دانستم که راهنمایی خر به درد گاو نمی خورد . فردا می روم کارم را می کنم .» خر نفس راحتی کشید و گفت : « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم ، صحرا خیلی خوب است ، شخم و چرخ خرمن کوبی هم خیلی عالی است . »
گاو گفت : « من خودم می دانستم ، تو مرا فریب دادی ، من می دانستم که صحرا و شخم و گاو خیلی بهتر از قصاب است . »
خر گفت : « حالا بیا و خوبی کن ! من می دانستم که شما گاوها قدر خوبی را نمی دانید . »
فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت : یک شخم هم تو بردار و با این خر کار کن . یک تکه چوب هم دستت بگیر تا به فکر تنبلی نیفتد . »


behnam5555 10-06-2011 09:59 PM

خر دانا

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود .
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید . بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود .
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت .
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که « یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند . » خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند .
گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد .
خر فکر کرد « اگر می توانستم راه بروم ، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم . پای شکسته مهم نیست . تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود . » نقشه ای را کشید ، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد . همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت : « ای سالار درندگان ، سلام . »
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت : « سلام ، چرا اینجا خوابیده بودی ؟ » خر گفت : « نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم ، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم . این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید ، نه فرار ، نه دعوا ، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم . »
گرگ پرسید : « خواهش ؟ چه خواهشی ؟ »
خر گفت : « ببین ای گرگ عزیز ، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است ، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است ، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست . من هم راضی ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری ، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم . در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری . »
گرگ گفت : « خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست ؟ خر را با پول می خرند نه با حرف . »
خر گفت : « صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم . خوب گوش کن ، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد ، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد . گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی .

آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعل ها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری . بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر قیمتی دارم ! »
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . اما همین که به پا های خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست .
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت : « عجب خری هستی ! »
خر گفت : « عجب که ندارد ، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است . تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی ! »
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد . در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید : « ای سرور عزیز ، این چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچی تیرانداز کجا بود ؟ »
گرگ گفت : « شکارچی تیرانداز نبود ، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم . »
روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردی ؟ »
گرگ گفت : « هیچی ، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد ، کار من سلاخی و قصابی بود ، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم ! »


behnam5555 10-06-2011 10:00 PM

ماهی قرمز مغرور

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
توی یک برکه بسیار زیبا دسته ای از ماهی ها و قورباغه ها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند ، توی کارها به هم کمک می کردند ، حتی اگر یک دشمن مثل مرغ ماهیخوار یا موجودات دیگری به برکه آنها نزدیک می شدند قورباغه های نگهبان خیلی سریع به همه خبر می دادند تا فرار کنند ، همه باهم خوب و مهربون بودند به جز یکی از ماهی ها .

توی این برکه زیبا یک ماهی قرمز کوچولو که دمش سه تا باله بزرگ و زیبا داشت زندگی می کرد ، ماهی قرمز ما چون فکر می کرد با بقیه فرق داره و از همه زیباتره ، مدام توی برکه این طرف و آن طرف می رفت و به همه می گفت : ببینید باله های من توی آب چه قدر قشنگ میشه وقتی شنا می کنم ، می بینید من چه قدر از همه شما زیباترم ، هیچکدام از شماها به زیبایی من نیستید .
خلاصه ماهی قرمز قصه ما هرجا می رفت فقط از خودش تعریف می کرد ، به خاطر همین هم بود که بقیه باهاش دوست نبودند و اون توی برکه به اون بزرگی تنهای تنها بود و هیچکس نبود تا باهاش بازی کنه .
روزها همین طور می گذشت و می گذشت ، تا اینکه یک روز ، ماهی قرمز بر خلاف قانون برکه رفته بود روی آب تا به قورباغه های نگهبان باله هاش رو نشون بده ، ولی ناگهان یک مرغ ماهیخوار بدون اینکه ماهی قرمز بفهمه نشست کنار برکه و خیره شد به ماهی قرمز .
قورباغه های نگهبان حسابی ترسیده بودند ، یکی از اونها خیلی سریع رفت توی آب و خودش رو به ماهی قرمز رسوند و آرام بهش گفت : ماهی گلی زود برو زیر آب الان ...

اما قرمزی پرید وسط حرفش و گفت : چون من از تو زیباترم به من حسودی می کنی برای همین هم میخوای من برم زیر آب ، اما اشتباه می کنی من زیر آب نمی رم .

برای همین چرخی زد و کمی آن طرف تر رفت ، غافل از اینکه مرغ ماهیخوار برای او چه نقشه ای کشیده .


در همین هنگام ماهی قرمز به بالا پرید ، بالا پریدن همان و شکار مرغ ماهیخوار شدن همان .


مرغ ماهیخوار ماهی قرمز مغرور را در یک چشم به هم زدن خورد و از آنجا پرواز کرد و رفت .
بله دوستان عزیزم این است سرنوشت کسی که مغرور و از خود راضی باشد .به خاطر همین هم هست که خداوند در قرآن می فرماید :
« وَ اللّهُ لایُحِبُّ کلَّ مُخْتال فَخُور »
خداوند دوستدار هیچ متکبر خودستایى نیست . ( آیه 23 از سوره حدید )

تبیان


behnam5555 10-06-2011 10:04 PM


گربه ی تنها
در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد . یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .

دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .

آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد ، خواست پرواز کند ولی بلد نبود .

از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ، ‌در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست .

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .

یکی از بال هایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد .

شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد .

فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .

فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی . بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت .

صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بال ها خبری نبود . اما ناراحت نشد .

یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند .

به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .

در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .

گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .


behnam5555 10-06-2011 10:07 PM


بیگانه اگر وفا کند خویش من است

یکی بود ، یکی نبود . ماری بود و سوسماری .
آنها با هم دوست بودند صبح تا عصر توی بیابان می گشتند شب هم که می شد توی یک سوراخ می خزیدند .
نزدیکی های آن ها موشی لانه داشت .
موشی باهوش که همیشه می ترسید یک وقت خدا نکرده آن دو تا چشمانش به موش و بچه هایش بیفتد و کارشان زار شود .
موش می دانست که مارها از خوردن موش لذت می برند .
در کنار آنها موجود خطرناک دیگری زندگی می کرد که دشمن مار و سوسمار به حساب می آمد .
خار پشتی که دلش برای یک مار و سوسمار خوشمزه ، لک زده بود .
از قضای روزگار یک روز خارپشت از جلوی لانه آنها عبور کرد و صدای مار و سوسمار را شنید .

بسیار خوشحال شد و به فکر شکار آنها افتاد . با این فکر به لانه آنها حمله کرد و مار بیچاره و سوسمار بخت برگشته دشمن را بالای سرشان دیدند و به سرعت به طرف صخره ها خزیدند . سوسمار که تند تر از مار حرکت می کرد شکاف سنگی را پیدا کرد و خودش را توی آن چپاند . مار هم به آن شکاف سنگ رسید و دوستش گفت : کمی جمع و جور شو تا من هم بیایم توی شکاف سنگ پنهان شوم .
سوسمار گفت : شکاف سنگ باریک است و جایی برای تو نیست .
مار گفت : چرا جا هست . اگر کمی خودت را جمع کنی برای من هم جا هست عجله کن الان خارپشت می آید و مرا می خورد .
سوسمار گفت : پس زود باش فرار کن . اگر تو فرار کنی دنبال تو می آید و من از شرش خلاص می شوم . هر چه مار التماس کرد .
سوسمار گفت : هر کس باید به فکر خودش باشد حرف های مار و سوسمار را موش هم می شنید موش کجا بود ؟ موش توی همان صخره لانه داشت . دلش برای مار سوخت و با خودش گفت : از جوانمردی به دور است که به او کمک نکنم . با این فکر مار را صدا کرد و گفت : هر چند تو دشمن موش هستی اما اگر قول بدهی که با من و بچه های من کاری نداشته باشی تو را در لانه ام پنهان می کنم . مار قول داد و به لانه موش خزید ، خار پشت هرچه گشت مار و سوسمار را پیدا نکرد و برگشت . سوسمار از سوراخ بیرون آمد و مار را صدا کرد و گفت : بیا بیرون . خطر تمام شد یکی از موش ها را خودت بخور و یکی را بنداز پایین من بخورم . مار گفت : برو دیگر هیچ دوستی و رفاقتی میان من و تو وجود ندارد . من می خواهم با موش دوست باشم . سوسمار خندید و گفت : ما هر دو خزنده ایم . موش بیگانه است .
مار گفت : تو بی وفایی . موش با وفا است . من هرگز به آنها آسیبی نخواهم رساند . دل موش آرام گرفت . از آن به بعد هر وقت بخواهند ارزش وفاداری را مثال بزنند می گویند ( بیگانه اگر وفا کند خویش من است ) .


behnam5555 10-06-2011 10:11 PM


قصه ادریس نبی

پیامبری بود به نام ادریس نام اصلی او « اخنوخ » بود اما چون او همیشه در حال مطالعه بود به او « ادریس » لقب دادند یعنی کسی که همیشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادریس هنوز مدت زیادی از زندگی بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادریس برای اولین بار به آدم ها یاد داد که چگونه نخ بریسند و پارچه ببافند . چطور کلمه بنویسند و حساب کنند و خانه بسازند . چیزهایی که ادریس یاد داد ، باعث شد که زندگی مردم راحت تر شود به همین دلیل همه او را دوست داشتند و از او راهنمایی می گرفتند . تا اینکه اتفاقی افتاد . در زمان ادریس پادشاهی ظالم زندگی می کرد . او یک روز هوس کرد تا با سرباز هایش به تفریح برود . به باغی رسید و دستور داد تا صاحب باغ را پیش او ببرند . صاحب باغ مردی با ایمان و پیرو ادریس بود . پیش او رفت . شاه به او گفت : باغ زیبایی داری !! « او گفت همه ی این زیبایی ها از خداست » شاه گفت : این باغ را به من بفروش . صاحب باغ گفت : نمی توانم چون با این باغ زندگی ام را می گذرانم . شاه با ناراحتی از آنجا رفت . وقتی به کاخش رسید به وزیرش گفت : دیدی چه اتفاقی افتاد ؟
همسر شاه آنجا بود گفت : شاهی که نتواند باغی را بگیرد به درد نمی خورد .
شاه گفت : او پیرو ادریس است و مردم او را دوست دارند .
همسرش گفت : باید او را به بهانه ای می کشتی
شاه گفت : چگونه ؟
زنش گفت : « عده ای را جمع کن تا گواهی بدهند که این مرد علیه شاه حرفی زده و به این بهانه او را بکش » شاه هم این کار را کرد . مرد را کشت و باغش را صاحب شد . ازین اتفاق ادریس پیامبر و مردم شهر خیلی ناراحت شدند . خداوند به ادریس وحی کرد که : ای پیامبر ما ! نزد شاه برو به او بگو منتظر مجازات ما باشد . ادریس هم نزد شاه رفت و گفت : از خدا نترسیدی که آن مرد را کشتی ؟
شاه گفت : از هیچ کس نمی ترسم و ادریس را از کاخ بیرون کرد .
همسرش گفت : چرا او را گردن نزدی ؟ تو چطور پادشاهی هستی ؟ باید ادریس را می کشتی ! پادشاه مأمورانش را به دنبال ادریس فرستاد . خبر به پیامبر رسید ادریس و یارانش در غاری پنهان شدند . از قضا ، همان شب یکی از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت ، شاه و همسرش را کشت . این اتفاق باعث شد که ایمان مردم به ادریس بیشتر شود چون فهمیدند که خدای ادریس به کمک او آمد و شاه ظالم را از بین برد .


behnam5555 10-06-2011 10:13 PM


دوست کوچک من

چاقالو دوست کوچک من است . او خیلی مهربان است .
من این اسم را برایش گذاشته م . چون او با اینکه کوچولوست ، خیلی چاق است .
وقتی دستم را روی سرش می کشم ، گوش هایش را بالا می گیرد و هی تکان می دهد .
او نمی تواند حرف بزند ، برای همین با گوش هایش از من تشکر می کند .
وقتی یک بار گوشش را تکان می دهد ، یعنی یک تشکر از من می کند .
وقتی چند بار گوشش را تکان می دهد ، یعنی خیلی خیلی تشکر می کند .
چاقالو کوچولو با من بازی هم می کند .
او چشم هایش را می بندد و من می دوم و پشت مادرم قایم می شوم .
آن وقت چاقالو کوچولو می گردد و آخرش هم پیدایم می کند .
اما هر وقت او خودش را قایم می کند ، من نمی توانم راحت پیدایش کنم .
چون او می رود و گم می شود و دیگر یادش می رود که پیدا بشود .
در همانجا که گم می شود ، خوابش می برد .
چاقالوی کوچولوی من ، خیلی گم می شود . اما دوست خوبی است . فقط خیلی می خوابد و کمی تنبل است . خوب نیست که یک چاقالو کوچولو اینقدر بخوابد ! وقتی می خوابد ، یادش می رود که من دوستش هستم . هرچه تکانش می دهم که بیدار بشود ، بیدار نمی شود ، همه چیز یادش می رود .
گاهی وقتها تنهایی می رود توی کوچه ، یک روز به چاقالو کوچولو گفتم : چاقالوی کوچولوی من ، اگر همین طور هرجا دلت خواست بروی ، من دیگر با تو دوست نمی شوم .
می دانید او چه کار کرد ؟ به جای اینکه گوش هایش را چند بار تکان دهد و چند بار از من تشکر کند ، با من قهر کرد . آخر او قهر کردن را هم خیلی خوب بلد است . او با من قهر کرد و رفت یه گوشه نشست ، هرچه به او گفتم : بیا آشتی کنیم ، قبول نکرد که هیچ تازه گفت : قهر قهر تا روز قیامت .
من از دستش خیلی عصبانی شدم ، گرفتمش توی دستم و از پنجره پرتش کردم توی حیاط .
ولی دلم خیلی زود برایش سوخت . چون خیلی دردش گرفت . از کار خودم خیلی ناراحت شدم . آنقدر ناراحت شدم که گریه کردم . چاقالو کوچولو گردنش شکسته بود . دوست گردن شکسته ام را برداشتم و بردم و به مادرم نشان دادم .
مادرم اصلا ناراحت نشد . گریه هم نکرد . نمی دانم چرا گریه نکرد ! تازه کمی هم خندید و گفت : دخترم اینکه دیگر گریه کردن ندارد ! من سر این خرس کوچولوی قشنگ را دوباره به بدنش می دوزم ، مثل روز اول می شود .
مادرم رفت نخ و سوزن آورد . بعد کله دوستم را به بدنش دوخت .
گردن چاقالو کوچولو درست شد . یواشکی چشم هایش را باز کرد . وقتی فهمید من گریه کرده ام ، گوش هایش را چندبار تکان داد . انگار داشت می گفت : زهرا جان ، گریه نکن ! من حالم خیلی خوب است .
چاقالو کوچولو با من آشتی کرد و قول داد دیگر با من قهر نکند . من هم به او قول دادم که وقتی عصبانی می شوم ، او را از پنجره توی حیاط پرت نکنم . راستی من به شما نگفتم که این دوست من اصلا کیست ؟ دوست من یک خرس کوچولوی چاقالوست . دوست من از پارچه درست شده است . آن را دایی ام وقتی از سربازی برگشته بود ، برای من سوغاتی آورده بود .
من دوستم را خیلی دوست دارم .

جعفر ابراهیمی


behnam5555 10-06-2011 10:14 PM


شباهت سرگذشت دو درخت

روزی روزگاری درخت پیر و کهنسالی ، کنار جاده ای در بیابانی زندگی می کرد . او سال هابود که به تنهایی زندگی می کرد و در آن بیابان هرگز دوستی ندیده بود .
درخت پیر و کهنسال ما از این وضع خیلی ناراحت بود تا اینکه یک روزی متوجه شد که یک درختچه کوچولویی در کنارش شروع به رشد و نمو می کند .
درخت پیر با دیدن این درخت کوچک خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد که بالاخره برای خودش هم صحبتی پیدا کرده است .
درخت پیر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . آخه بعد سال ها سکوت می خواست با کسی حرف برند .
درختچه ی کوچولو با دیدن این درخت بزرگ خوشحال شد و با خود گفت که باید خیلی چیزها از این درخت یاد بگیرم چون سال هاست که تو این بیابان زندگی کرده است . یک روزی درخت کوچولو برای اینکه سر صحبت باز کند گفت : ای درخت بزرگ شما چرا به تنهایی زندگی می کنید و چرا پیش دوستانت در جنگل نرفته اید ؟

درخت کنهسال که سالها در انتظار چنین سئوالی بود زندگینامه ی خود را اینگونه شروع کرد :
من در کنار پدر و مادر و خواهر و برادرانم در یک جنگل بزرگ و سرسبزی زندگی می کردم . روزی از روزها این انسان ها که خود را برتر از دیگران می دانند و خود را اشرف مخلوقات می دانند مرا از خانواده ام جدا کردند . آنها می خواستند مرا به شهر برده تا از من میز و مداد و کاغذ و ... بسازند . انسان ها من و تعدادی زیاد از درختان جنگل را بریدند و سوار ماشین کرده به قصد شهر راه افتادند . از قضای روزگار در بین راه من از کامیون به زمین افتادم . چون از خانواده ام دور شده و در بیابان ها رها شده بودم خیلی ناراحت بودم . بارها بخاطر زخم هایی و شکاف هایی که اره انسان ها در تنم بوجود آمده بود گریسته ام . ! اما کسی نبود که به زخم هایی من کمکی کند .

بالاخره گذشت زمان به من آموخت که که باید دست از نامیدی بردارم و برای زندگی تاره و دور از خانواده و دوستانم بیاندیشم . چون سرنوشت مرا محکوم به زیستن و زندگی کردن ، کرده بود . من از آن روز تصمیم به زندگی کردن دوباره گرفتم و در همین جا مشغول ادامه ی زندگی خود شدم . اکنون سالهاست که در اینجا زندگی می کنم و خیلی از آدم هایی که روزی کمر به نابودی من و دوستانم بسته بودند ، مسافر جاده نزدیک من هستند و هر از چند گاه از گرمای سوزان تابستان به سایه من پناه می آورند من نیز هر چند سایه خود را از آنها دریغ نکرده ام ولی با هیچ کدام از آنها صحبت نکرده ام . !!

درخت پیر گفت : دوست کوچولوی من تو چرا که تازه متولد شده ای اینجا هستی ؟
درختچه کوچک که سراپا به گوش بود با خود می گفت این باور کردنی نیست !! ...عجب شباهتی در زندگی ما وجود دارد .
درخت بزرگ گفت : دوست عزیز و کوچولوی من ، جوابم را ندادی ؟!
یک مرتبه درختچه بخود آمد گفت : ها .. ها .. داشتم به این می اندیشیدم که ما سرگذشت خیلی شبیه به هم داریم .
درخت جوان گفت : من خیلی چیزها را نمی دانم فقط همین قدر می توانم بگویم که هم مثل تو ، وقتی دانه ای بودم مثل بقیه دانه هایی که کشاورزان از همین جاده می خواستند به زمین خود برده و بکارند از دست یکی از آنها در کنار تو به زمین افتادم . از آب باران و با مواد غذایی که در خاک بود تغذیه کردم و کم کم بزرگ شدم و سر از خاک بیرون زدم و در همین مکان روییدم .!!

درخت جوان گفت ولی شما زندگی غم انگیزی داشتید و من خیلی چیزها را فعلا نمیدانم بعد از این خیلی چیزها هست که باید از شما یاد بگیرم .
درخت کهنسال گفت : خوشحالم که پس از سالها دوست خوبی پیدا کرده ام و قول داد مثل مادر از درخت کوچک حمایت کند و هر آنچه که درخت جوان نمی داند به او یاد دهد .

اکنون هر دو تا درخت با هم و در کنار هم خیلی مهربان و صمیمی هستند و همیشه باهم صحبت می کنند و زندگی لذت بخشی را سپری می کنند و از زندگی خود راضی هستند .


behnam5555 10-06-2011 10:17 PM


روباه و بزغاله

روزی بود روزگاری بود . یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد : « کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است . » روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درخت ها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درخت ها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درخت ها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درخت ها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .
وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت : « برو کنار بگذار من بروم . »
فیل گفت : « تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا از زیر دست و پای من برو . »
شیر گفت : « به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار ، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم . »
فیل گفت : « بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است . »
شیر گفت : « بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند . »
فیل گفت : « هر چه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم . »
شیر گفت : « یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است . »
فیل گفت : « یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است . »

شیر اوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر و شیر را بلند کرد و پرت کرد میان درخت ها و راهش را کشید و رفت .
شیر افتاد توی درخت ها و سرش خورد به کنده درخت و گفت : « آخ سرم » و از حال رفت .
روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت : « آنها هر دوشان خود پسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیز کنم . »
چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درخت ها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود .
روباه رفت جلو و گفت : « سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاء الله بلا دور است . »
شیر ترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید : « تو از کجا می دانی که من کسالت دارم . »
روباه گفت : « من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد . »
شیر پرسید : « تو اینجا ها یک فیل ندیدی ؟ »
روباه گفت : « نه ، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجا ها پیدا شود . »

شیر وقتی دید آبرویش نرفته گفت : « آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکار کنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تو اهل کجایی و از کدام خانواده ای ؟ »
روباه گفت : « من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیر ها غذا می خوریم . »
شیر گفت : « بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی ؟ »
روباه گفت : « در خدمتگزاری حاضرم ، سر و جانم فدای شیر . »
شیر گفت : « سرو جانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمی توانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکی ها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد ! »
روباه گفت : « البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست . »
شیر گفت : « بله ، به هر حال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدر بزرگوارت هم همیشه همین طور زندگی می کرد . »
روباه گفت : « البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هر چه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام و بی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبر بدهم . »
شیر گفت : « می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی . »
روباه گفت : « تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار . »

روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفند ها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درخت ها پنهان شد و صبر کرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن .
بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت : « خیلی خوشحالی ! »
روباه گفت : « چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم . »
بزغاله گفت : « درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست . »
روباه گفت : « ولش کن این حرف ها را ، این حرف ها مال پیر ها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای ؟ »
بزغاله گفت : « نه ندیدم ، ولی هست . »
روباه گفت : « نخیر نیست ، اصلاً این حرف ها دروغ است ، این حرف ها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند . »
بزغاله گفت : « یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند ؟ »
روباه گفت : « چرا ، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم . »
بزغاله گفت : « راست می گویی و خیلی هم خوش اخلاق هستی . »
روباه گفت : « من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیز ها هست که کسی باور نمی کند . »
بزغاله گفت : « مثلاً چی ؟ »
روباه گفت : « من این حرف ها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروز با یک شیر بازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم ... »
بزغاله پرسید : « شیر ؟ شیر درنده ؟ آخ خدایا ... »
روباه گفت : « البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟ »
بزغاله گفت : « نه ، من می ترسم . »
روباه گفت : « از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفند ها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی . »

بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفند ها سرافراز باشد .
روباه گفت : « یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر . اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم . »
بزغاله گفت : « باشد . »
روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترسید و ایستاد .
روباه گفت : « پس چرا نمی آیی ؟ »
بزغاله گفت : « دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بد است : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند . »
روباه گفت : « عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرف ها معنی ندارد . اول که گفتی خطر ، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیر ها گوسفند ها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیر ها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن . »

روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت : « مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد و دروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هر کاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد و نزدیکتر بیاید . من در گوشت قور قور می کنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد . »
بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قور قور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت : « دیدی ؟ »
بزغاله گفت : « حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد . » بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت : « من هم می خواهم توی گوش شیر قور قور کنم. »
روباه گفت : « هرکاری دلت می خواهد بکن . »
بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت : « قور ... » و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت : « حیا هم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم . »
بزغاله فریاد کشید و گفت : « ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد . »
شیر گفت : « روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگر نمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی . »
روباه گفت : « صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفند ها را مسخره کند . »


behnam5555 10-06-2011 10:19 PM


سگ خود خواه

یکی بود یکی نبود .
در یک طویله 5 تا گاو زندگی می کردند . سگی تنبل و خودخواه هم به نام قهوه ای که تازه به آنجا آمده بود در کنار آنها زندگی می کرد . یک روز از این روز ها روی یونجه ها که غذای گاو ها بود نشسته بود و هر گاوی می خواست نزدیک یونجه ها شود ، پارس می کرد و نمی گذاشت که گاو های بیچاره تغذیه کنند . یکی از گاو ها جلو آمد و گفت : ای سگ خودخواه چرا نمی گذاری که ما غذا بخوریم .
قهوه ای گفت : چون که من گرسنه هستم و غذایی برای خوردن پیدا نکردم . بنابراین شما ها هم نباید غذا بخورید مگر این که بروید و برای من غذا بیاورید . گاو ها از گفته سگ خندیدند و به هم نگاه کردند و گفتند چاره ای نیست و بعد از آخور بیرون رفتند و دور و بر مزرعه به گشت و گذار مشغول شدند . یکی از گاو ها ناگهان در یک قسمت از مزرعه علف های تازه و خوشمزه پیدا کرد و بقیه دوستانش را صدا کرد تا همگی به آنجا بیایند . همه مشغول خوردن شدند و پاک سگ تنبل را فراموش کردند . کم کم خورشید داشت غروب می کرد . شکم گاو ها سیر شده بود و قصد کردند به خانه برگردند . در راه یکی از گاو ها یاد سگ خودخواه افتاد و به بقیه گفت : دوستان من ، ما سگ تازه وارد را فراموش کردیم . گاو زرنگ گفت : من سگ را یادم بود ولی او باید ادب شود تا آنقدر خودخواه نباشد . ما که سیر شدیم باید گرسنگی به او فشار بیاورد تا تنبلی و خودخواهی را فراموش کند و به آخور برگشتند و دیدند قهوه ای هنوز روز یونجه ها نشسته بود و پارس می کرد .
قهوه ای گفت : غذا برای من نیاوردید ؟ گفتند : نه ... ما مشغول خوردن علف های تازه و خوشمزه بودیم و پاک تو را فراموش کردیم .
قهوه ای گفت : یعنی شما ها الان سیر هستید و دیگر غذا نمی خواهید ؟
گاو ها با هم گفتند : بله ... خیلی خیلی هم سیر هستیم .
سگ گفت : پس من چی ؟ من چه کار کنم که گرسنه هستم ؟
گاو زرنگ گفت : آن دیگر مشکل خودت هست و به ما ربطی ندارد . تو نگذاشتی که ما غذا بخوریم . چون خودت تنبل و خودخواه هستی نمی خواستی ما هم تغذیه کنیم و حالا خودت باید مشکل خودت را حل کنی و از ما کمکی ساخته نیست .
سگ تنبل از غصه و گرسنگی تمام روز را روی یونجه ها خوابید و دیگر هیچ رمقی برایش باقی نمانده بود . گاو ها هم به او هیچ گونه توجهی نداشتند تا این که بعد از چند روز که سگ تنبل پوست و استخوان شده بود ، نالان به سمت مزرعه حرکت کرد و همه جا را گشت امام هیچ اثری از غذا نبود . تا این که کبوتر سفید را دید که روی درخت نشسته است . کبوتر به سگ قهوه ای گفت : چرا نالانی ... چه شده است ؟ سگ گفت : خیلی گرسنه هستم ، چند روز است که غذا نخورده ام . کبوتر گفت : مگر می شود برای سگ زبر و زرنگی مثل تو غذا وجود نداشته باشد و خندید و گفت : مگر این که تو تنبل خان باشی .
سگ سرش را پایین انداخت و گفت : درست است ، همین که تو می گویی . من از زور تنبلی گرسنه مانده ام و خودخواهی هم باعث شد که از محل زندگی ام هم بیرون نشوم . اما سخت پشیمانم و می خواهم این عادت زشت را ترک کنم .
کبوتر سفید گفت : اگر قول بدهی که دیگر خودخواه نباشی من یک مکانی را می شناسم که در آنجا می توانی غذا های خوشمزه پیدا کنی . قهوه ای گفت : قول می دهم و کبوتر آدرسی را به او داد و سگ قهوه ای رفت و غذا ها را پیدا کرد و هم خودش خورد و هم به دوستان دیگرش داد و این گرسنگی برایش درس بزرگی شد .


behnam5555 10-06-2011 10:20 PM


مورچه

علی کوچلو نقاشی کشیدن رو خیلی دوست داره ، بیشتر وقت ها تنهایی توی اتاقش سرگرم نقاشیه و با مداد های رنگی قشنگش تند تند کاغذها رو رنگ می کنه و می چینه کنارش . یه روز همین طور که داشت کارشو انجام می داد یه دفعه چمشش افتاد به یه مورچه کوچولو که روی یکی از کاغذها راه می رفت . نشست و رو به مورچه گفت : « اهه ؛ تو دیگه از کجا اومدی ، در اتاق که بسته اس ، چطور اومدی اینجا فسقلی ، ها ؟ ! » کاغذ رو بالا آورد ، یه کمی به مورچه نگه کرد ، خیلی دلش می خواست باهاش بازی کنه ، برای همین دستش رو گرفت کنار کاغذ و مورچه آروم اومد کف دستش ، یه ذره قلقلکش اومد اما بامزه بود . یه کمی که با مورچه بازی کرد پیش خودش گفت شاید مورچه گرسنه باشه . برای همین اونو گذاشت روی کاغذ و گفت : « فسقلی همین جا بمون تا من برم برات خوراکی بیارم ! » زودی از اتاق بیرون اومد و رفت پیش مامانش و ازش خواست که بهش خوراکی بده . مامان هم چند تا بیسکوئیت گذاشت توی یه ظرف و بهش داد ، علی کوچولو با ظرف خوراکی برگشت توی اتاق اما مورچه کوچولو رو پیدا نکرد ؛ رفته بود . هر چقدرم این طرف و اون طرف رو گشت پیدایش نکرد . مامامنشو صدا زد و گفت : مامان جون ، مامان ، مورچه منو ندیدی ؟
مادرش اومد اونجا و گفت : چی شده پسرجون ؟
علی که بعض کرده بود ، گفت : مامانی ، مورچه ام نیست !
مورچه ! مورچه دیگه کجا بود ؟
من خودم یه مورچه داشتم گذاشته بودمش اینجا ، اومدم براش خوراکی بیارم اما نیستش .
مامان که تازه فهمیده بود چی شده ، گفت : پسرکم مورچه که اینجا نمی مونه ، حتما رفته .
مامانی شاید گم شده ، بیا به پلیس زنگ بزنیم تا اونو برام پیدا کنه ! مامان که جلوی خندشو نمیتونست بگیره ، گفت : خب زنگ بزنیم چی بگیم ؟
بهشون بگو که مورچه پسرم گم شده .
علی جان عزیزم ، پلیس خیلی کارای مهم تری داره ، برای یه مورچه نمی یاد خونه ما .
پس چیکار کنیم ؟
ببین پسرم ، مورچه اینقدر کوچیک و فسقلیه که الان معلوم نیست کجا رفته ، شایدم رفته باشه خونه خودشون ! تازه بچه ها نباید دستشونو به مورچه ها بزنن ، ممکنه مریض بشن . حالا اگر بهش دست زدی برو اونارو با صابون بشور ؛ بدو باریکلا .
پسرک نگاهی به اون دستش که چند لحظه قبل مورچه روی آن راه رفته بود ، کرد و بعد به مامانش گفت : مامان ، این دستم بود ؛ من به حرف شما گوش می دم ، زودی می رم دستمو می شورم ، مامان من پسر خوبی ام !


behnam5555 10-06-2011 10:22 PM


درخت اشک

سروناز کوچولو پشت نرده های ایوان خونه مامان بزرگ رو به حیاط ایستاده بود و داشت دولپی سیب می خورد ولی همین که یک گاز گنده به سیب زد نصفه بقیه ش از دستش افتاد توی حیاط و قل خورد توی خاک و خل باغچه . سروناز های های زد زیر گریه . حالا گریه نکن کی بکن !

از این سر و صدا ، مامان بزرگ عصازنان آمد توی ایوان و گفت : ایوای گریه نکن جونم ! گریه نکن اشکات تلخه ، می ریزن تو باغچه همه گل هام رو خشک می کنن ! سروناز که اشک شره کرده بود روی گونه ش ، یک مرتبه گریه یادش رفت . هق هقی کرد و گفت : اشک که تخل نیست . مامان بزرگ گفت . چرا عزیزم ، اشک برای گل های من تلخه . تازه ، اگه یه چیکه اشکت چکید توی باغچه و درخت اشک سبز شد چی ؟ حالا بیا و درستش کن !

سروناز با تعجب پشت دستی روی گونه ش کشید . ولی ناغافل یک قطره اشک از نوک چونه اش سُر خورد و درست چکید پایین توی باغچه . سروناز نگاه کرد دید مامان بزرگ عینکش به چشمش نیست . پس حتما این قطره اشکی که چکید رو ندیده . پس سرش رو انداخت زمین و یواشکی رفت توی اتاق آُروسی و تا آخر شب صداش درنیومد و به هیشکی هم هیچی نگفت .

هفته بعد باز سروناز با پدرش اومد خونه مامان بزرگ . باز هم خوش خوشک داشت واسه خودش توی حیاط ورجه وُرجه می کرد که یک دفعه چشمش افتاد به گوشه باغچه و دید ایوای یک ساقه نازک از توی خاک جوانه زده . داد زد : مامان بزرگ مامان بزرگ درخت اشک ! مامان بزرگ که کنار حوض کاشی ایستاده بود اومد با تکیه به عصاش خم شد لب باغچه و با نوک انگشت جوانه را ناز کرد و گفت : بعله خودشه ، درخت اشک . بعد از پشت عینک یک نگاه جدی به سروناز کرد و گفت : حالا دیگه کارت سخت شد دخترجون ، از این به بعد هر بچه ای توی این خونه گریه ش بگیره ، چه می دونم بخوره زمین یا مثلا اسباب بازیش بشکنه باید زودی بیاد اشکاش رو پای این درخت بریزه تا یواش یواش رشد بکنه و بزرگ بشه ، فهمیدی ؟ سروناز ماتش برد و دهنش باز موند . مامان بزرگ گفت : حواست هم باشه هیچ بچه ای هم یک وقت دستش نزنه ، چون درخت اشک خیلی نازک نارنجیه . تا بگی اَشَک و مَشَک ، می رنجه و قهر می کنه ! سروناز گفت : بچه های کوچه ؟ مامان بزرگ گفت : بله منظورم بچه های توی کوچه س ، تو که می دونم بچه باادب و ماهی هستی ، به ساقه گل ها و شاخه درخت ها دست نمی زنی ، اصلا توی باغچه نمی ری و گیاه ها رو لگد نمی کنی . سروناز گفت : آخه کفش هام گِلی می شه . مامان بزرگ کمر راست کرد و گفت : آفرین . حالا بیا کمک کن این پیرزن رو ببر توی اتاق . سروناز هم دست مامان بزرگ را گرفت و با هم یکی یکی از پله های ایوان رفتند بالا .

از اون روز به بعد هر وقت سروناز خونه مامان بزرگ گریه اش می گرفت ، گشنه بود یا اسباب بازیش گم می شد و آبغوره می گرفت تندی می دوید توی حیاط که اشک هاش رو بریزه پای درخت ولی تا به لب باغچه می رسید گریه کردن یادش می رفت .

درخت اشک بزرگ و بزرگ تر شد . سالی که سروناز اُرمک پوشید و به مدرسه رفت درخت اشک هم قد خودش شده بود و برگ های زیادی داشت اما دیگه سروناز دختر بزرگی شده بود و کمتر گریه می کرد .

وقتی سروناز کلاس سوم بود ، یک روز غروب اومد خونه و دید مامان و باباش لباس سیاه تنشون کرده اند . پدرش گفت : عزیزم کیف و کتاب هات رو بذار بریم خونه مامان بزرگ . سروناز از دیدن چشم های قرمز باباش خیلی گریه ش گرفته بود اما گریه ش رو توی دلش نگه داشت . وقتی رسیدند خونه مامان بزرگ دید همه عمو ها و عمه هاش هم سیاه پوشیده اند . سروناز دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره ، بغضش ترکید و دوید توی حیاط و نشست پای درخت اشک و شروع کرد به اشک ریختن . وقتی یک دل سیر گریه کرد یهو دید لای شاخه درخت اشک یک سیب کال کوچولو در اومده . باز هم گریه کردن یادش رفت و ماتش برد به اون سیب کوچولو . تا چند هفته بعد هم ، هر وقت می اومد خونه خالی مامان بزرگ رو می دید و گریه ش می گرفت زود خودش رو به پای درخت می رسوند و تا اشک هاش رو پای اون می ریخت گریه یادش می رفت . چهل روز بعد سیب درخت اشک آنقدر بزرگ شد که از شاخه رها شد و افتاد توی دامن سروناز . سروناز سیب رو برد توی اتاق اُروسی و گذاشت پشت عکس قاب گرفته مامان بزرگ توی تاقچه .

پاییز بعد که سروناز کلاس چهارم بود خونه مامان بزرگ فروخته شد . عصر همان روز سروناز رفت کمک باباش که اثاث خونه را جمع کنند . وقتی سروناز قاب عکس مامان بزرگ را از روی تاقچه برداشت سیب رو که حالا چروکیده و خشک شده بود پیدا کرد و توی جیب پیراهن اش گذاشت.

الان سال هاست که هر وقت سروناز به یاد مامان بزرگش می افته دلش هوای اون خونه قدیمی رو می کنه و به یاد درخت پیری که لابد هر بهار جوانه می زنه و تابستان شاخه هاش پر از سیب های درشت و سرخ می شه سیل اشک به چشماش می آد.


behnam5555 10-06-2011 10:25 PM


خورشید و باد
روزی خورشید و باد ، با هم گفتگو می کردند . کم کم صحبت شان به یک اختلاف نظر رسید . آنها هر کدام تصور می کردند که از دیگری قوی تر است . هر کدام از کار های بزرگ شان صحبت می کردند و سعی می کردند که دیگری را راضی کند که حرف او را بپذیرد . کم کم این اختلاف نظر بیشتر شد . یکباره مرد رهگذری را دیدند . با هم قرار گذاشتند که از مرد بخواهند تا بین آن دو داوری کند .
مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بیازمایم . او گفت هر کدام از شما ها بتواند کت مرا در آورد ، او قوی تر است . اول باد شروع کرد . خورشید پشت ابر ها رفت تا مزاحم باد نباشد . باد شروع به وزیدن کرد . مرد کتش را محکم گرفت . باد تند تر و بیشتر وزید ، ولی هر چه باد بیشتر می شد . مرد محکم تر لباسش را می گرفت تا باد آنرا نبرد . باد از وزیدن ایستاد ، خسته به کناری رفت .
نوبت خورشید رسید تا خودش را بیازماید . خورشید از پشت ابر بیرون آمد و درخشید . درخشنده تر از همیشه می درخشید . هوا گرم و گرم تر شد . مرد از گرما کلافه شده بود . دیگر نمی توانست در زیر آن آفتاب داغ ، کتش را تحمل کند و مجبور شد که کتش را در آورد .

منبع : koodakaneh.com



behnam5555 10-07-2011 11:55 AM


جوجه اردک

یکی از بعد از ظهر های آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ، خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود . اون پیش خودش فکر می کرد : مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردک ها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوک های قشنگ کوچک شان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پا هایشان بایستند .

بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند . تا اینکه پر هایشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت : شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود . چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت .

خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صدا های ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد . مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پر های خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد . اما وقتی که به پا هایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست . اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند .

سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد . سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پا های این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون او خیلی زشت بود . جوجه اردک های دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغ ها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند . جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هر چند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادر هایش فرق دارد .

یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلو تر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد . اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردک های وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردک ها پرواز می کردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند . از او پرسیدند : تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پر های خاکستری داشته باشد . او مدت طولانی به اردک های وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درخت ها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند .

سلام دوست داری از ما باشی . ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دور تر است جائیکه غاز های جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند . جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد . اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزار ها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد . جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند . بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگ ها رفتند و شلیک ها قطع شد . او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید . ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم . بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند .

زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟ اردک آنجا ماند . اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم . جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد . روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی را با گردن ها دراز و جذاب در حال پرواز دید .

او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم . این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردن باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد . جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پا هایش پارو بزند . یک روز صبح پا هایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد . اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیز های مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد او بیرون پرید .

خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد . یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بال هایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد . او سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قو ها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد . در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید . دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیبا تر است آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود . قلب او پر از عشق به قو ها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است . و قبلا که یک جوجه زشت بود فکر نمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد .

منبع : koodakaneh.com

behnam5555 10-07-2011 11:58 AM

راز شکست ناپذیری

پیرمرد احساس می کرد که دیگر روز های آخر عمرش رسیده است و به زودی از این دنیا رخت برخواهد بست . روزی دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : دیگر زمان مرگ فرارسیده است ولیکن باید یکی از مهمترین تجربه های زندگیم را به شما بگویم . بعد دستور داد چند ترکه از شاخه های درخت برای او بیاورند . بعد به هرکدام از پسرانش یک ترکه داد و از آنها خواست تا آن را بشکنند . پسرها از کار پدرشان سر در نیاوردند . ولی بدستور پدر ترکه درخت را در دست گرفتند . اولی گفت : بیینید پدر ، و بعد ترکه را براحتی از وسط به دو نیم کرد . پسر دوم گفت : این که کاری ندارد و خیلی آسان است . و به راحتی شاخه درخت را شکست . بعد پدر چند ترکه را به آنها داد و از آنها خواست که آنها را همزمان بشکنند . این بار کار سخت بود و دیگر آن ترکه های باریک درخت براحتی قابل شکستن نبودند . پدر گفت : شما هر کدام به تنهایی بمانند همین ترکه نازک درخت هستید و هر کسی می تواند به راحتی شما را از بین ببرد ولی اگر شما با هم متحد باشید دیگر هر کسی نمی تواند براحتی شما را در هم بشکند . این پند را همیشه آویزه گوش خود قرار دهید که این برترین تجربه زندگی من ، در این سالیان دراز بوده است .


behnam5555 10-07-2011 12:00 PM


كلاه فروش

یكی بود و یكی نبود ، مردی از راه فروش كلاه زندگی می كرد . روزی شنید كه در یكی از شهر ها ، كلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش كلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد .
روز های زیادی گذشت تا به نزدیكی آن شهر رسید . جنگل با صفائی نزدیكی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كیسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبری نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شاید كسی را ببینند ولی كسی را ندید . ناگهان صدائی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون كلاه های او بر سر میمون ها بودند . مرد با ناراحتی سنگی به طرف میمون ها پرت كرد و آنها هم با جیغ و هیاهو به شاخ ها های دیگر پریدند .
مرد كه از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چكار كند ، زیرا بالا رفتن از درخت هم فایده نداشت چون میمون ها فرار می كردند . ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین فرستاد . پیرمردی از آنجا عبور می كرد ، مرد كلاه فروش را غمگین دید از او پرسید : گویا تو در اینجا غریبه ای ! برای چه این قدر غمگین هستی . پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت : چاره این كار آسان است آیا تو كلاه دیگری داری ؟‌
مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پیرمرد داد . پیرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل میمون ها چندبار جیغ كشید و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آن را بر زمین انداخت .
مرد كلاه فروش خیلی تعجب كرد ولی مدتی گذشت و میمون ها نیز كار پیرمرد را تقلید كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمین پرتاب كردند . كلاه فروش با خوشحالی كلاه ها را جمع كرد و از تدبیر و چاره اندیشی مناسب آن پیرمرد تشكر كرد . هدیه ای برای تشكر به پیرمرد داد و به راه خود ادامه داد .


behnam5555 10-07-2011 12:02 PM


فینگیلی و جینگیلی
در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند . اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود .
فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت می کرد و هیچکس از دست او راضی نبود .
اما برادرش که اسمش جینگیلی بود . پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد .
یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های آنجا شروع به بازی کردند . بازی الک و دولک ، طناب بازی و توپ بازی . در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست . بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید . ننه قلی از خانه بیرون آمد . این طرف و ان طرف را نگاه کرد . اما کسی را ندید . ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست . از آن طرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی کردند . ننه قلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد آی فینگیلی ، آی جینگیلی ، آی بچه ها ، کی بود که زد به شیشه ؟
جینگیلی گفت : من نبودم .
فینگیلی گفت : من نبودم .
ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس کی بوده ؟
فینگیلی که ترسیده بود به دروغ گفت : کار قلی بوده .
قلی با ترس جلو امد و گفت که کار او نبوده .
یکی ازبچه ها گفت : اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه ، دیگه اونو بازی نمی دیم .
جینگیلی گفت : راست بگو همیشه ، دروغگو چیزی نمیشه .
فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد . جلو رفت و گفت : ننه جان شیشه رو من شکستم. بیا بزن به دستم .
ننه قلی مهربون گفت : فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم .

behnam5555 10-07-2011 12:04 PM


کبری غرغرو و مار بدجنس

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود .
در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که زنی به اسم کبری داشت که خیلی بداخلاق بود و همیشه سر هر چیزی غر می زد . همه او را به اسم « کبری غرغرو » می شناختند . از بس که شوهرش را اذیت می کرد و غر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن های او خلاص شود .
تا اینکه روزی به بیابان رفت و چاهی پیدا کرد که برای از بین بردن همسرش مناسب بود . سریع به خانه برگشت و به کبری گفت : « بیا با هم به گردش برویم » .
کبری با خوشحال آماده شد و به همراه شوهرش به بیابان رفت . مرد بدون آنکه کبری بفهمد فرش زیبایی به روی چاه انداخت و به کبری گفت : « همسر مهربانم بیا و بر روی این فرش بنشین » .
همین که کبری روی فرش پا گذاشت ، افتاد توی چاه و شوهرش از شر کبری غرغرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهر کبری به سر چاه رفت تا ببیند کبری زنده است یا مرده ؟ اما به محض اینکه به سر چاه رسید دید ماری از تو چاه صدا می زند : « تو را به خدا قسم من را از دست این زن خلاص کن . اگر این کار را برای من انجام دهی من پول خوبی به تو می دهم » .
شوهر کبری یک سطل به طناب بست و به چاه انداخت . مار داخل سطل رفت و مرد او را بالا کشید . وقتی که مار نجات پیدا کرد با خوشحالی نگاهی به مرد انداخت و بعد از تشکر گفت : « من پولی ندارم که به تو بدهم اما در عوض کاری به تو یاد می دهم که بتوانی مقدار زیادی پول به دست آوری . من الان حرکت می کنم به سمت قصر حاکم و مستقیم می روم به اتاق دختر حاکم . دور گردن دختر حاکم می پیچم . هر کس که خواست مرا از دور گردن دختر حاکم باز کند من به او حمله می کنم تا تو بیایی و مرا از دور گردن او باز کنی و پول خوبی از حاکم بگیری . »
مار رفت و دور گردن دختر حاکم پیچید . هر کس که می خواست دختر حاکم را نجات دهد و به سمت مار می رفت . ما به او حمله می کرد . تا اینکه شوهر کبری غرغرو آمد و گفت : « من هزار سکه طلا می گیرم و مار را از دور گردن دختر باز می کنم » حاکم با تعجب نگاهی به مرد انداخت و گفت قبول است .
مرد جلو رفت و رو به مار گفت : « ای مار به فرمان من از دور گردن دختر حاکم را رها کن و برو » .
مار خیلی سریع از دور گردن دختر حاکم باز شد و جلوی مرد آمد و آرام در گوش او گفت : « تو مرا نجات دادی و من تو را صاحب ثروت کردم پس دیگر با هم کاری نداریم . دیگر نمی خواهم تو رو ببینم . اگر دوباره تو را ببینم نیشت می زنم . »
مار بد جنس در تمام مدتی که دور گردن دختر حاکم بود از غذا هایی که برای دختر حاکم می آوردند می خورد و می خوابید ، طعم غذا های قصر زیر دندانش مزه کرده بود و تن پرور شده بود . به همین خاطر نقشه تازه ای کشید و به سمت شهر دیگری حرکت کرد و مستقیم به سمت قصر حاکم آن شهر رفت و اتاق دختر حاکم را پیدا کرد و دور گردن او پیچید .
چند روز گذشت و هیچ کس جرأت نمی کرد به مار نزدیک شود . حاکم که نگران دختر خودش بود دستور داد همه جا جار بزنند اگر کسی بتواند این مار را از دور گردن دخترم باز کند به او ده هزار سکه می دهم . خبر به گوش شوهر کبری غرغرو رسید و خیلی سریع خودش را به قصر رساند .
جلوی حاکم رفت و گفت مار را به من نشان دهید تا فراری اش دهم . سربازان مرد را به اتاق دختر حاکم بردند . مرد تا مار را دید سریع رفت و جلوی مار ایستاد . مار به به محض اینکه مرد را دید با عصبانیت گفت : « مگر نگفته بودم نمی خواهم دیگر تو را ببینم و اگر ببینمت تو را نیش می زنم ؟ »
شوهر کبری غرغرو گفت : « چرا گفته بودی »
مارگفت : « خوب پس چرا به اینجا آمدی ؟ »
مرد گفت : « اومدم به تو بگویم در راه که می آمدم کبری غرغرو را دیدم که داشت به اینجا می آمد » .
مار تا اسم کبری غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و به سرعت فرار کرد .
شوهر کبری غرغرو ده هزار سکه را از حاکم گرفت و به سمت خانه خودش حرکت کرد . در راه بازگشت ، مرد به یاد زنش افتاد و دلش برای او سوخت . برای همین سر چاه رفت و کبری را صدا زد . کبری که از گرسنگی در حال مرگ بود تا صدای شوهرش را شنید بلند شد و شروع کرد به التماس کردن و قول داد که دیگر غر نزند .
مرد طنابی به چاه انداخت و کبری را نجات داد .
از آن پس کبری دیگر غر نزد و در کنار شوهرش با ثروتی که به دست آورده بودند یک زندگی خوب و آرام را شروع کردند . اما خوب مردم دیگر عادت کرده بودند و هنوز هم کبری را صدا می زدند :
«
کبری غرغرو »


behnam5555 10-07-2011 12:06 PM


شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت ، غصه اش بیشتر می شد . یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده . از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت : « ای وزیر بی نظیر ! عمر من دارد تمام می شود ؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود . نمی دانم چه بکنم . »
وزیر گفت : « ای قبله عالم ! من دختری در پرده عصمت دارم ؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم ؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حال تان بشود و اولادی به شما بدهد . »
پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم . همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی ، او را فرستادند به مکتب . بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد . روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت : « پدر جان ! من می خواهم تک و تنها بروم شکار . » پادشاه اول قبول نکرد . اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید ، قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار . شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار ، عکس دختری را دست گرفته ، های ... های گریه می کند . شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت : « ای پیرمرد ! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی ؟ » پیرمرد گفت « ای جوان ! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم . » شاهزاده ابراهیم گفت : « تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو . »
پیرمرد گفت : « حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت . این عکس ، عکس دختر فتنه خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند ؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود ، می کشد . » شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه ، بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه . رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن . نزدیک غروب نشست گوشه میدانگاهی تا کمی خستگی در کند . پیرزنی داشت از آنجا می گذشت .
شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند ، بلکه در کارش گشایشی بشود . این بود که به پیرزن سلام کرد . پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت : « ای جوان ! اهل کجایی ؟ » شاهزاده ابراهیم گفت : « ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم . » پیرزن گفت : « اگر خانه خرابه من را لایق خود می دانی ، قدم رنجه بفرما و بیا به خانه من . » شاهزاده ابراهیم ، از خدا خواسته گفت : « دولت سرای ماست . » و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانه او . شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانه پیرزن ، از غم روزگار یک دفعه های ... های بنا کرد به گریه کردن . پیرزن پرسید : « چرا گریه می کنی ؟ » شاهزاده ابراهیم جواب داد : « ای مادر ! دست به دلم نگذار . » پیرزن گفت : « تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو ؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم . معلوم است که از روزگار دل پری داری . »
شاهزاده ابراهیم گفت : « از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم . » پیر زن گفت : « به جوانی خودت رحم کن . مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنه خونریز کشته شده ؟ » شاهزاده ابراهیم گفت : « ای مادر ! همه این ها را می دان ؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم . » و دست کرد از کیسه پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن . پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر ، با خودش گفت : « این جوان حتماً شاهزاده است ؛ ولی حیف از جوانیش ؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد . » بعد ، رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت : « امشب بخواب تا فردا خدا کریم است ؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است . »
صبح فردا ، پیرزن بلند شد . چند تا مهر و تسبیح برداشت ؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد . عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنه خونریز و در زد . دختر یکی از کنیز هاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند . کنیز رفت . برگشت و گفت : « پیرزنی آمده دم در . » دختر گفت : « برو بیارش ببینم چه کار دارد . » پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنه خونریز . سلام کرد و نشست . دختر پرسید : « ای پیرزن از کجا می آیی ؟ » پیرزن جواب داد : « از کربلا می آیم و زوار هستم . راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا . » خلاصه ! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید : « ای دختر ! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی ؟ » همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون ، دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت .
کمی بعد که پیرزن به هوش آمد ، دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت : « ای مادر ! در این کار سری هست . یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم . ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد . همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون ، نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد . دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد . آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم . در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم ؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست . »
پیرزن تا این حکایت شنید ، بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانه خودش . به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت : « ای جوان ! غصه نخور که قصه دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام . » و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود ، برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد . شاهزاده ابراهیم گفت : « حالا باید چه کار کنم ؟ » پیرزن گفت : « باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد . در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند . در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده . »
شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود ، نقاشی کردند . چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود . دختر فتنه خونریز آوازه حمام را که شنید ، گفت : « باید بروم این حمام را ببینم . » و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنه خونریز می خواهد برود به حمام . دختر فتنه خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت : « ای وای ! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم . » و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند .
پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت : « امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای ! آهوم وای ! آهوم وای ! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند . فردا هم همین کار را تکرار کن ، منتها به جای لباس سفید ، لباس سبز بپوش . پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن ؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر . وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی ، بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا . موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم . آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم . طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم . از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم . »
شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید ؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای ! دختر به غلام هاش دستور داد : « بروید این بچه درویش را بگیرید . » اما تا به طرفش هجوم بردند ، شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار . روز دوم ، شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید . باز رفت به قصر دختر ؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای ! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند . همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم ، دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد : « خدایا ! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم ؟ » بعد ، از شاهزاده ابراهیم پرسید : « ای بچه دوریش ! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی ؟ » شاهزاده ابراهیم همه حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد . دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که به هوش آمد ، گفت : « ای بچه درویش ! نظر خدا با ما دو نفر بوده ؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون . پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم . حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی ؟ » شاهزاده ابراهیم گفت : « اسمم ابراهیم است ؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام . »
دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند . پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند ، خوشحال شد و زود حرکت کرد ، پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد . حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم ! همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنه خونریز آواره شد ، پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند . اما ، وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند ، پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت . از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین ، دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند . از پیرمردی پرسید : « امروز چه خبر است ؟ » پیرمرد جواب داد : « مگر نشنیده ای ؟ امروز دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم ، پسر پادشاه ایران ، عروسی می کند . » قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت . همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین ، تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر ، او را شناخت و دوید به میان مردم ؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید . بعد ، دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند . وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد ، شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند . خلاصه ! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود . چند روز که گذشت ، شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند .

koodakaneh.com


behnam5555 10-07-2011 12:09 PM


ملکه گل ها

روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پر گل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود که او هر صبح به گلها سر می زد ، آنها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آنها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .

روزی از همان روز ها ، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است . گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند .
یکی از آنها گفت : « کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد ! » کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد . یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد . دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود . آنها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آنها احساس تنهایی می کردند . ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه آنها را آرام کرد و سپس به آنها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .

صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنگ صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک . با این کار حالش کم کم بهتر می شد ، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند . گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند


behnam5555 10-07-2011 12:10 PM


گنج دزد دریایی


ریش آبی غرغر می کرد و می گفت : ده قدم از ایوان و بیست قدم از بوته رز ، اینجا . گنج اینجاست . این خوابی بود که اون شب جاوید دید . روز بعد جاوید شروع به کندن زمین کرد او آنقدر زمین را کند که یک گودال عمیق بوجود آمد . او به کندن ادامه داد . هر چه گودال عمیق تر می شود تله خاکی که کنار آن بود بلندتر می شد او آقدر زمین را کند که حفره ای بسیار عمیق و تله خاکی بسیار بلند درست شد. او نفسی تازه کرد و گفت : خیلی خسته شدم ، دیگه نمی توانم ادامه دهم .
ناگهان چیزی توجه او را جلب کرد اما بجای گنج ، فقط یک استخوان پیدا کرد . جاوید یک تکه استخوان و یک حفره و یک تل خاک بزرگ روبرویش بود . او پیش خودش فکر کرد " آن دزد دریایی به من دروغ گفت "
اما وقتی مادر جاوید مشاهده کرد که پسرش چه کاری کرده است برایش دست زد و لبخند زد . اوه جاوید متشکرم . من همیشه می خواستم بوته بزرگ گل در اینجا بکارم و از تو متشکرم که این گودال را برایم کندی . این هم یک اسکناس برای کندن گودال !


behnam5555 10-07-2011 12:13 PM


قورباغه و گاو نر

قورباغه کوچولو به قورباغه بزرگی که کنار برکه نشسته بود می گفت : وای پدر ، من یک هیولای وحشتناک دیدم . او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت . دم درازی داشت و پاهایش هم سم داشت .
قورباغه پیر گفت : بچه جان ، اونی که تو دیدی فقط یک گاو نر بوده است . آن خیلی هم بزرگ نیست و ممکن است یک کمی از من بزرگتر باشد . من می توانم خودم را به همان اندازه بزرگ کنم ، تو می توانی خودت ببینی . سپس خودش را باد کرد و باد کرد .
بعد از قورباغه کوچولو پرسید : از این هم بزرگتر بود ؟
قورباغه کوچولو که هیجان زده شده بود ، گفت : خیلی بزرگتر از این بود .
قورباغه پیر دوباره خودش را بیشتر باد کرد و پرسید : آن گاو نر هم این اندازه بود مگه نه ؟
و باز قورباغه کوچولو جواب داد : بزرگتر پدر ، خیلی بزرگتر . دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را بیشتر باد کرد و بزرگتر و بزرگتر شد . سپس به پسرش گفت : من مطمئن هستم که آن گاو نر از این اندازه بزرگتر نبود . اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید .
بچه های عزیز یادتون باشد که اونهایی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را بهتر از هر کسی می بینند باعث از بین رفتن خودشان می شوند .


behnam5555 10-07-2011 12:30 PM


لوکوموتیو

روزی طوفان سهمگینی وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد ، صخره سنگ بزرگی از کوه سرازیر شود و به روی ریل راه آهن بیافتد .
پرنده ی دریایی آنچه را که اتفاق افتاده بود ، دید . او پیش دوستانش ، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد .

خرگوش گفت : ما باید سنگ را از روی ریل کنار ببریم چون یکساعت دیگر قطار سریع السیر به اینجا می رسد و خدا می داند که اگر به این صخره بخورد چه اتفاقی می افتد . آنها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند ، اما صخره هیچ تکانی نخورد .
روباه گفت : ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم ، او خیلی قوی است . موش گفت : آخه وقتی نمانده است . پرنده دریایی گفت : من می روم و لوکوموتیو را می آورم .

مرغ دریایی به لوکوموتیو گفت : ما به کمک نیاز داریم . سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده است و قطار سریع السیر هم بزودی می رسد لوکوموتیو سوتی کشید و دوستانش را صدا کرد ، تا دور هم جمع شوند . او از همه بزرگتر و قویتر بود ولی نمی توانست تند حرکت کند . او ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت : شما جلوتر بروید ، من هم دنبال شما خواهم آمد . لوکوموتیو ها با شتاب براه افتادند ، اما قطار تندرو هم نزدیک تر و نزدیک تر می شد . دو تا از آنها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند ، اما سنگ بزرگ تکان نخورد دو لوکوموتیو دیگر هم از راه رسیدند و با هم سنگ را هل دادند .

سنگ بزرگ تکانی خورد ولی از روی ریل کنار نرفت . قطار تندرو نزدیکتر شده بود . موش گفت : آنها نمی توانند اینکار را انجام دهند . لوکوموتیو بزرگ از راه رسید او سوت می کشید و با تمام قدرت چهار لوکوموتیو را هل می داد و آنها هم صخره ی سنگی را هل می دادند . سنگ اول تکانی خورد و بعد چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار افتاد . قطار تندرو از راه رسید .

لوکوموتیو ها و حیوانات با شتاب به کنار رفتند و منتظر ماندند تا ترن تندرو بگذرد . قطار تندرو از راه رسید و همانطور که عبور می کرد سوت کشید و گفت : متشکرم .


behnam5555 10-07-2011 12:32 PM


موش گرسنه

روزی بود ، روزگاری بود .
موشی هم بود که در صحرا زندگی می کرد . روزی گرسنه اش شد و به باغی رفت . سه تا سیب گیر آورد و خورد . بادی وزید و برگ های درخت سیب را کند و بر سرش ریخت . موش عصبانی شد برگ ها را هم خورد و از باغ بیرون آمد .
دید مردی سطل آب در دست به خانه اش می رود .
گفت : آهای مرد ! توی باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ هایش را به سرم ریخت ، آن ها را هم خوردم . الانه تو را هم می خورم .
مرد گفت : با سطل می زنم تو سرت ، جابجا می میری ها ! موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد .

رفت و رفت تا رسید به جایی که تازه عروسی داشت آتش چرخانش را می گرداند .
موش گفت : آهای ، عروس خانم ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل بدست را خوردم . الان تو را هم می خورم .
عروس گفت : با آتش چرخان می زنم تو سرت کباب می شوی ها ! موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسید به جایی که دختر ها نشسته بودند و گلدوزی می کردند .
موش گفت : آهای دختر ها ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل به دست را خوردم ، عروس خانم را خوردم . الان هم شما ها را می خورم .
دختر ها گفتند با سوزن هایمان چشم هایت را در می آوریم ها ! موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را کشید و رفت . رفت و رفت تا رسید پیش پسر هایی که تیله بازی می کردند .
گفت : آهای پسر ها ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم . باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل بدست را خوردم ، عروس خانم را خوردم ، دختر های گلدوز را خوردم . الان شما را هم می خورم .
پسر ها گفتند : آهای موش مردنی ، تیله بارانت می کنیم ، ها ! موش گرسنه پسر ها را هم قورت داد و گذاشت رفت . آخر سر رسید به یک پیرزن .
گفت : آهای پیرزن ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم . باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل به دست را خوردم ، عروس خانم را خوردم ، دختر های گلدوز را خوردم ، پسر های تیله باز را خوردم . الان تو را هم می خورم ، نوبت توست .
پیرزن کمی فکر کرد و گفت : ننه جان ، من همه اش پوست و استخوانم . تو را سیر نمی کنم . دیشب « دویماج » ( غذایی است که معمولا از نان بیات و پنیر یا روغن درست می شود . غذای سرد فقیرانه ای است که مادر ها برای قناعت و استفاده از خرده نان های بیاتی که ته سفره جمع می شود ، درست می کنند ) روغن درست کرده ام بگذار برم بیاورم آن را بخور .
موش گفت : خیلی خوب برو اما زود برگرد . پیرزن گربه ی براق چاق و چله ای داشت بسیار زبر و زرنگ . رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توی دامنش و برگشت و تا رسید نزدیک موش .
گفت : بیا ننه ، بگیر بخور . و گربه را ول داد به طرف موش . موش تا چشمش به گربه افتاد در رفت . گربه دنبالش کرد اما نتوانست بگیردش ، موش رفت توی سوراخی قایم شد . گربه دم سوراخ نشست و کمین کرد . مدتی گذشت و سر و صدا خوابید . موش اینور و آنور را نگاه کرد ، گربه را ندید خیال کرد خسته شده رفته . یواشکی سرش را از سوراخ درآورد اما گربه دیگر مجال فرار نداد ، چنگالش را زد و موش را گرفت و شکمش را پاره کرد . آنوقت مرد سطل بدست بیرون آمد ، عروس خانم بیرون آمد . دختر های گلدوز و پسر های تیله باز بیرون آمدند و هر کدام برای گربه چیزی آوردند که بخورد و بیشتر چاق و چله شود .

دل خواننده ها شاد و دماغشان چاق !

جواد اسمعیلی


behnam5555 10-07-2011 12:34 PM


مزد غلام مهربان

غلام سیاهی در زمان های قدیم در کشور عربستان زندگی می کرد که وظیفه اش بردن گله برای چرا به صحرا بود . به هر چاهی که می رسید از چاه آب می کشید و به گوسفند ها میداد و خلاصه اینکه برای گوسفند ها زحمت زیادی می کشید .

روزی یک سگ که خیلی گرسنه و تشنه بود از راه رسید . غلام سیاه جلوی او آب گذاشت ، بعد سفره اش را باز کرد و یک گرده نان را به او داد از آنجایی که سگ ، خیلی گرسنه بود ، بعد از خوردن گرده نان ، باز هم به غلام خیره شد و غلام گرده نان دیگری به او داد . همینطور پیش رفت تا اینکه گرده سوم را هم به او داد . سگ با خوردن سه گرده نان ، راه بیابان را گرفت و رفت .

عبدالله پسر برادر حضرت علی (ع) در کنار گلّه ایستاده بود و از دور نگاه می کرد . نزدیک تر آمد و گفت : « ای غلام ، مزد تو ، روز چند گرده نان است ؟ » غلام گفت : « سه گرده . » عبدالله پرسید : پس چرا هر سه تا گرده نان را به سگ دادی ؟ غلام گفت : این سگ مهمان من بود . من می توانم یک روز غذا نخورم ، ولی نمی توانم مهمان را گرسنه بگذارم .

عبدالله از جوانمردی و مهربان غلام ، خوشش آمد ، او را خرید و در راه خدا آزاد کرد ، این بود مزد غلام جوانمرد و مهربان !


behnam5555 10-07-2011 12:36 PM



آفتابگردان

از سمت باغ صدای گریه و ناله می آمد . تمام گل ها و درختان باغ ، غمگین و ناراحت بودند . بعضی از آنها سر شان را خم كرده بودند و به آرامی پیش خودشان ناله می كردند .
گل ها همینطور آرام آرام گریه می كردند می گفتند : « آفتاب ، آفتاب گم شده ! » آسمان به شدت ابری و گرفته بود ، از خورشید خانم هم خبری نبود . گل ها كه چند روزی بود ، آفتاب را ندیده بودند ، كم كم داشتند پژمرده می شدند . بالاخره یكی از گل های باغ تصمیم گرفت كه به جستجوی آفتاب برود . همینطور كه به دنبال آفتاب بود ، بالاخره خورشید را دید كه پشت ابر ها پنهان شده و به سختی دیده می شود . او به خورشید گفت كه تمام گل های باغ انتظارش را می كشند و در غم نبودش غمگین و افسرده اند .

خورشید كه با جریان هوای جدید به آنجا رفته بود و اصلاً قصد ناراحت كردن گل ها را نداشت به سرعت از پشت ابر ها بیرون آمد و شروع به تابیدن كرد . گل قصه ما هم كه تمام حواسش به تابیدن خورشید بود ، دست هایش را به سوی آفتاب دراز كرد و بالا و بالاتر رفت و قد كشید و بزرگ و بزرگ تر شد . در حقیقت آن گل با گردش و حركت خورشید ، مسیرش را تغییر می داد و حركت می كرد ، به همین دلیل از آن به بعد آن گل را گل آفتابگردان صدا می زدند .


behnam5555 10-07-2011 12:37 PM


طاووس مغرور

طاووس مغرور باز هم با ناز و کرشمه در حالیکه پر هایش را باز کرده بود وارد جنگل شد . آقا خرسه را دید ، اما به او سلام نکرد .
خانم خرگوشه را دید ، رویش را از او برگرداند .
سنجاب کوچولو را دید ، به او اخم کرد .

طاووس مغرور خیال می کرد که چون پر های زیبایی دارد پس بهترین و زیبا ترین حیوان جنگل است و باید تمام حیوانات جنگل را به او احترام بگذارند . در یک شب سرد پاییزی آسمان برق شدیدی زد و درختی که کنار خانه طاووس مغرور بود ، آتش گرفت و پر های زیبای طاووس مغرور نیز در آتش سوخت .

صبح آن روز وقتی طاووس مغرور از خواب بیدار شد دید که تمام پر هایش سوخته اند و حتی پر های روی سرش هم از دست رفته اند و او مانده است و یک جفت پای زشت . طاووس مغرور نمی دانست با چه رویی وارد جنگل شود ، او که تا به حال این همه به پر های زیبایش می بالید حالا آنها را از دست داده بود و فکر می کرد که حتماً حیوانات جنگل با دیدن بدن بدون پر او شروع به خندیدن خواهند کرد . آن روز طاووس مغرور وارد جنگل نشد ، غافل از این که کلاغ فضول خبر سوختن پر های طاووس را به همه حیوانات جنگل داده بود .

بعد از ظهر آن روز طاووس مغرور در حالیکه کنار رودخانه نشسته بود و از ناراحتی گریه می کرد ناگهان حیوانات جنگل را دید که همه به دیدن او آمده اند و برای او لباسی از برگ و گل درختان آورده اند تا او کمتر غصه بخورد .
طاووس با دیدن حیوانات بسیار خوشحال شد و از رفتار گذشته خود پشیمان شد و از آنها معذرت خواهی کرد .

نویسنده جواد اسمعیلی


behnam5555 10-07-2011 12:39 PM


خانم تابلو

آقای میخ روی دیوار راه می رود ، دیگر کلافه شده است ، آقای چکش خیلی دیر کرده است ، آقای میخ منتظر است آقای چکش زودتر از راه برسد و او را داخل دیوار بفرستد تا بتواند استراحت کند .

خانم تابلو هم حسابی خسته شده ، چرا که او هم منتظر است تا هر چه زودتر روی دوش آقای میخ سوار شود و به دیوار بچسبد .

بالاخره آقای چکش از راه رسید ! آقای میخ با خوشحالی جای خودش را انتخاب کرد و بی حرکت سرجایش ایستاد . آقای چکش چند بار محکم توی سر آقای میخ کوبید . حالا آقای میخ سرجایش محکم چسبیده است . خانم تابلو هم پرید بالا و سوار شانه های آقای میخ شد . و حالا با این همکاری قشنگ ، چقدر دیوار خانه زیبا تر شده است .


behnam5555 10-07-2011 12:41 PM


سرگذشت دانه برف

یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم . دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند . روی بند رخت ، روی درخت ها ، سر دیوار ها ، روی آفتابه ی لب کرت ، روی همه چیز . دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد . دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم . دانه آرام کف دستم نشست . چقدر سفید و تمیز بود ! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت !

زیر لب به خودم گفتم : کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت !

در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت : اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست ، گوش کن برایت تعریف کنم : من چند ماه پیش یک قطره آب بودم . توی دریای خزر بودم . همراه میلیارد ها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم . یک روز تابستان روی دریا می گشتم . آفتاب گرمی می تابید . من گرم شدم و بخار شدم . هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند . ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم . باد دنبال مان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند . آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم . از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید . گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگ تر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دور تر می رفتیم و زیاد تر می شدیم و فشرده تر می شدیم . گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریک تر می کردیم . آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند ، ما ابر شده بودیم ، باد توی ما می زد و ما را به شکل های عجیب و غریبی در می آورد .

خودم که توی دریا بودم ، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم . نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم . ما خیلی بالا رفته بودیم . هوا سرد شده بود . آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم . دسته جمعی حرکت می کردیم ، من نمی دانستم کجا می رویم . دور و برم را هم نمی دیدم . از آفتاب خبری نبود . گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم . خیلی وسعت داشتیم . چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم . می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین . من از شوق زمین دل تو دلم نبود . مدتی گذشت . ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار . داشتیم باران می شدیم . ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند . به دور و برم نگاه کردم .

به یکی گفتم : چه شده ؟
جواب داد : حالا در زمین ، آنجا که ما هستیم ، زمستان است . البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد . این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم . نگاه کن ! من دارم برف می شوم . تو خودت هم ... رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد . برف شد و راه افتاد طرف زمین . دنبال او ، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم . وقتی توی دریا بودم ، سنگین بودم . اما حالا سبک شده بودم . مثل پرکاه پرواز می کردم . سرما را هم نمی فهمیدم . سرما جزو بدن من شده بود . رقص می کردیم و پایین می آمدیم . وقتی به زمین نزدیک شدم ، دیدم دارم به شهر تبریز می افتم . از دریای خزر چقدر دور شده بودم ! از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با دگنک می زند و سگ زوزه می کشد . دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای ، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد . باد خواهشم را قبول کرد . مرا برداشت و آورد اینجا . وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ...

در همین جا صدای دانه ی برف برید . نگاه کردم دیدم آب شده است .

جواد اسمعیلی


behnam5555 10-07-2011 12:43 PM


شکارچی و آهو

یک مرد شکارچی ، چند روز پشت سر هم ، به شکار رفت و چیزی نتوانست شکار کند .
یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و سوار اسب شده و به طرف کوهستان رفت ، تا یک گوزن شکار کند .
هر چه کوهستان را گشت نتوانست گوزنی پیدا کند ناچار شد که به طرف صحرا برود .

وقتی که به صحرا رفت ، آهو هایی را دید که به سرعت می دوند و فرار می کنند . خیلی زود با اسبش به طرف آنها تاخت ، تا اینکه بعد از چند ساعت دویدن به آنها رسید . این آهو ها بچه و مادر بودند ، با هر زحمتی که بود یکی از آنها را گرفت . توی دلش با خودش فکر می کرد که اگر امشب بچه آهو را بفروشد ، پول خوبی گیرش می آید .
همانطور که به سمت شهر می رفت ، ناگهان دید که مادر آهو به دنبالش می آید و با ناله ، بچه اش را می خواهد .

دلش سوخت و بچه آهو را رها کرد تا به پیش مادرش برگردد .
سپس مرد با دست خالی به خانه برگشت و در خواب ، رسول خدا را دید که به او مژده می دهد : « به خاطر این کار خوبی که کردی و از فروختن بچه آهو منصرف شدی ، خدا از تمام گناهان تو گذشت ، هم در این جهان خوشبخت خواهی شد و هم در آن دنیا ، بهشت نصیب تو می شود . »

خُب بچه های عزیز این هم عاقبت مهربانی و انصاف .

نقل از تاریخ بیهقی


behnam5555 10-07-2011 12:45 PM


سطل کوچک

یک روز با مادرم به فروشگاه رفته بودیم . مادرم از من خواهش کرد که برای خریدن وسایل هایی که لازم داریم ، اظهار نظر کنم تا بعضی چیز ها را با سلیقه من بخرد ! بعد از اینکه یکسری وسایل خریدیم ، من به مامان گفتم : مامان جان من آن سطل فلزی سبز را دوست دارم ، اگر امکان دارد آنرا هم بخرید !

وقتی که به خانه رسیدیم ؛ مادرم وسایل را جا به جا کرد و بعد گفت : « پسرم این سطل را برای چی خریدی ؟ اندازه اش خیلی کوچک است ، من برای شستن کف اتاق و یا کار های دیگر نمی توانم از آن به راحتی استفاده کنم ! » نگاهی به سطل سبز انداختم و سریع رفتم جلویش ایستادم تا اخم های مادرم را نبیند ، بعد هم به مادرم اشاره کردم تا جلوی یک تازه وارد اینطوری حرف نزند و او را ناراحت نکند ، مادرم سریع ، حرف هایش را جمع کرد و گفت : پسرم ! این سطل قشنگ را به تو هدیه می دهم !

سطل سبز نفس عمیقی کشید و لبخند قشنگی گوشه لبانش نشست ! اصلاً خوب شد که مادر او را به من داد ، چون سطل کوچولو آنقدر زور ندارد که بتواند در شست و شوی خانه کمک کند ! من با خوشحالی سطلم را برداشتم و پر از سبزی و کاهو کردم تا اینطوری به مادرم کمک کرده باشم ، وقتی بعد از چند دقیقه سراغ سطلم رفتم ، دیدم که حسابی سردش شده و سرما خورده است ، سریع سبزی ها و کاهو ها را شستم و توی آبکش گذاشتم ، یکدفعه دیدم که ظرفشویی چقدر روغنی و کثیف است ، سطل را پر از آب ولرم کردم و توی ظرفشویی را شستم ، چند بار این کار را تکرار کردم و دیدم که با این کار سرماخوردگی سطل سبز خوب شد و با این آب گرم حسابی سر حال شد .

بعد از چند روز ، سطل سبزم را برداشتم و به سراغ دوستانم رفتم ، تا با آنها شن بازی کنم وقتی که چند بار سطل را پر از شن کردم . خالی کردم ، دوستان من هم داشتند همین کار را می کردند ، من به همراه دوستانم ، چند قلعه قشنگ ساختیم و یکدفعه متوجه شدیم که سطل سبز با سطل های دیگر ، دوست شده است .

وقتی که می خواستم به خانه بیایم ، سطل سبز دسته اش را بالا برد و از دوستانش خداحافظی کرد . به خانه که رسیدم ، آرام آن را به یکطرف پرتاب کردم ، دوش گرفتم و خوابیدم . صبح که از خواب بیدار شدم ، هر چقدر گشتم سطلم را ندیدم ، خیلی ناراحت بودم . مادرم گفت : « پسرم ، کار خوبی نکردی که به سطلت بی احترامی کردی و با بی خیالی آنرا پرتاب کردی ! » به مادرم قول دادم که اگر آنرا پیدا کنم هرگز تنهایش نمی گذارم ، بعد از کلی گشتن ، بالاخره آن را گوشه حیاط کنار باغچه پیدا کردم ، زود بقلش کردم و پرسیدم : سطل سبز نازنیم کجا بودی ؟

مادر گفت : وقتی که او از تو بی مهری دید ، خودش را قل داد و قل داد تا به اینجا رساند تا به تو بفهماند که قهر کرده است . سطلم را خوب شستم و پاک کردم و به مادرم قول دادم از تمام وسایل هایم به خوبی و با مهربانی استفاده کنم .


behnam5555 10-07-2011 12:48 PM


خرس اسباب بازی

در زمان های نه چندان دور ، در یک اسباب بازی فروشی خرس زیبایی وجود داشت که در قفسه پشت ویترین منتظر نشسته بود تا کسی بیاید و او را برای خود بخرد . اسم این خرس ولستن کرافت بود ، این خرس یک اسباب بازی معمولی نبود . پشم خاکستری روشن داشت که دست ها و پاها و گوش هایش رنگی بودند . صورتش بسیار قشنگ بود و با هوش به نظر می رسید . جلیقه ای قهوه ای به تن داشت که پلاک طلائی به آن آویزان بود . روی این پلاک اسم خرس با حروف پررنگ نوشته شده بود : ولستن کرافت .
صاحب مغازه اسباب بازی فروشی ، خرس را قبل از شروع کریسمس به مغازه آورده بود جلوی مغازه درخت کریسمس زیبائی تزئین با لامپ روشن شده بود . همه چیز با نوار های رنگی و براق تزئین شده بود . موزیک جشن و تعطیلات کریسمس نواخته می شد . ولستن کرافت بطور عجیبی صدای به هم خوردن زنگ های کلیسا و جیرینگ جیرینگ آنها را دوست میداشت . در حقیقت این صدا ها باعث می شدند خرس شاد و شنگول شود . در همان موقع عروسک ها و اسباب بازی های زیادی بهمراه این خرس در قفسه پشت ویترین وجود داشتند که همگی قبل از شب کریسمس فروخته شدند . ولستن کرافت آرزو داشت که بابانوئل بیاید و او را برای عید کریسمس برای کسی بخرد و با خود به خانه خوب و قشنگی ببرد ولی این اتفاق نیفتاد چون بابانوئل به شدت سرش شلوغ بود و اصلاً به این مغازه نیامد .

خرس کوچولو داخل ویترین احساس تنهایی و ناراحتی می کرد . آرزو می کرد که ای کاش بچه ای بیاید و او را از صاحب مغازه خریداری کند و به خانه اش ببرد . او را دوست داشته باشد و مدت زیادی با او بازی کند ، چون هنوز هیچکس او را به بغل نگرفته بود . با اینکه خیلی غمگین بود ولی سعی می کرد گریه نکند چون خوب میدانست چشم هایش قرمز و پف آلود می شوند و هرگز کسی حاضر نمی شود او رابخرد .

اما بچه ها ! به نظر شما چرا هیچکس او را انتخاب نمی کرد ؟ خر س کوچولو خودش هم بارها از خود می پرسید : چرا بچه ها اینهمه وقت صرف می کنند و خرس های زشت دیگر را می خرند ولی به من توجهی ندارند ؟ در همین حال صاحب مغازه
۳ تا خرگوش آورد و کنار خرس گذاشت ، این خرگوش ها پولیور پشمی پوشیده بودند و هر سه تا ، گوشها و دست و پاهای درازی داشتند . اسم یکی از آنها ریتا بود که لباس صورتی رنگ داشت و دیگری روگر با لباس سبز و سومی هم رونیه بود که رنگ پولیورش آبی بود . روگر و رونیه دو قلو بودند و ریتا هم خواهر کوچکترشان بود . وقتیکه شب شد و مغازه تعطیل شد ، ریتا به ولستن کرافت گفت : شما خیلی زیبا هستید و من تعجب می کنم که چرا تابه حال به فروش نرسیده اید ؟ ولستن کرافت که سعی می کرد اشک نریزد گفت : من هم خیلی از خودم می پرسم که چرا هیچکس تا حالا مرا انتخاب نکرده است ؟ رونیه و روگر با هم گرگم به هوا بازی می کردند ، ریتا به آنها گفت : مراقب باشید چیزی را نیندازید .

بعد ریتا به صورت ولستن کرافت خیره شد و به فکر فرو رفت . ولستن کرافت با نگرانی پرسید : به نظر شما من چه اشکالاتی دارم که هیچکس حاضر نمی شود مرا خریداری کند ؟ ریتا گفت : ممکن است به خاطر اسم طولانی تو باشد ، اسم تو زیباست ولی برای خیلی از مردم طولانی است و نمی توانند آنرا درست تلفظ کنند . روز یکشنبه ای که روز عید پاک بود ، صاحب مغازه تا در مغازه را باز کرد خانواده ای داخل مغازه آمدند و روگر و رونیه را که دو قلو بودند برای بچه های دو قلویشان خریدند . ریتا از اینکه دو برادرش به یک خانه خوب می رفتند خوشحال بود ولی از اینکه از آنها جدا شده بود غمگین بود . جلوی مغازه ، میزی بود که رویش تخم مرغ های شکلاتی مخصوص عید پاک را گذاشته بودند و چون عید پاک از راه رسیده بود ، قیمت آنها نصف قیمت قبل شده بود . بعد از اینکه مشتری ها تخم مرغ های شکلاتی را خریدند و به خانه رفتند ، ولستن کرافت یکی از تخم مرغ های خیلی قشنگ را انتخاب کرد و آنرا به ریتا داد تا او خوشحال کند . ولستن کرافت و ریتا هر دو شروع کردند به خوردن تخم مرغ شکلاتی و مراقب بودند که لباس هایشان کثیف نشود . ولستن کرافت گفت : ریتا من دلم نمی خواهد اسمم را عوض کنم ! ریتا با اصرار به او گفت : تو مجبوری اسمت را عوض کنی چون به خاطر همین اسم است که تا حالا کسی تو را انتخاب نکرده است . بعد ریتا به طرف کتابخانه رفت و کتاب « اسمی که برای فرزندتان انتخاب می کنید » را آورد و سپس شروع کرد به خواندن اسم هایی که فکر می کرد برای ولستن کرافت مناسب باشد . اول گفت : آدرین هم اسم قشنگی است . ولستن کرافت سرش را به علامت « نه » تکان داد . ریتا گفت : خب ، برنارد چطور ؟ میدانی که معنی اش شجاع است ، این برای تو خیلی مناسب است . اما ولستن کرافت تحت تأثیر این تعریف ها قرار نمی گرفت . ریتا چند اسم را که به نظر ش کوتاه و خوب بودند پشت سرهم ردیف کرد ولی ولستن کرافت هیچکدام را دوست نداشت و فقط می گفت : « من اسم خودم را دوست دارم » ریتا چند ساعت فکر می کرد تا بالاخره قبل از ساعت
۱۰ شب گفت : ولستن کرافت تو می توانی اسم خود را داشته باشی ولی کاری کنی که راحت تر تلفظ شود . کافیست اسمت را به چند بخش تقسیم کنی و یکی را انتخاب کنی .
ولستن کرافت گفت : پس من می توانم با همین اسم باقی بمانم ولی به خاطر اینکه دیگران اسمم را راحت تر تلفظ کنند آنرا کوتاه می کنم .
ریتا گفت : کاملاً درست است . اسم شما چند بخش دارد : «
۱- ولی ۲- ولستن ۳- استن ۴-کرافت » ولی شما کدام را بیشتر می پسندید ؟ ولستن فکر کرد و گفت : کرافت .
ریتا گفت : نه ، به نظر من ولی یا استن زیبا تر هستند . تا پاسی از شب با هم در مورد کوتاه صحبت کردند و به نتیجه نرسیدند . قبل از اینکه هوا روشن شود ریتا ، ولستن کرافت را راضی کرد که ولی را انتخاب کند . ریتا ولستن کرافت را به خاطر انتخاب اسم ولی تشویق می کرد و می گفت : من مطمئنم که فردا حتماً یک نفر ، تو را انتخاب خواهد کرد .

ولی فردای همان روز ریتا به فروش رفت و ولی تنهاماند . در تمام طول آن سال هیچکس ولی را نخرید و این مدت برایش خیلی طول کشید و سخت می گذشت . کریسمس سال بعد ، نزدیک بود و مغازه اسباب بازی فروشی با نوار های براق تزئین شده بود و فروشنده بسیار خوشحال بود ، ولی بسیار تنها بود و غمگین پشت ویترین نشسته بود . یک روز آنقدر غمگین بود که اشک از چشمانش سرازیرشد ، با خودش گفت : آخر این چه اسمی است که من انتخاب کرده ام ؟! من از ولستن کرافت ، ولی و .... متنفرم .

در یک غروب سرد که دانه های برف آرام آرام به پائین می افتاد و از پشت پنجره به زیبایی دیده می شد ، پسر بچه ای با پدرش وارد مغازه شد . وقتی پدر چشمش به اسم ولستن کرافت افتاد ، به پسرش گفت : هی ! پسرم به این نگاه کن این خرس اسم ترا دارد ولی تو برای مدت کوتاهی استن هستی و او هم ولی است استن گفت : چی ؟ فکر نمی کردم هیچکس پیدا شود که اسم طولانی مرا داشته باشد . معلوم بود که پسر بچه هم مثل خرس اسباب بازی ، از اسم خودش متنفر بود . پدر در حالیکه ولی را از داخل قفسه مغازه خارج می کرد رو به استن کرد و گفت : « به نظر من شما دو تا باید همدیگر را درک کنید . » استن با شنیدن این حرف خرس را در آغوش کرد و شروع کرد به نوازش او . آن دو ، ‌به زودی به همدیگر علاقمند شدند . استن به پدرش گفت : پدر من این خرس را دوست دارم . لطفاً آنرا برای کریسمس من بخرید ! پدر قبول کرد و پسر از خوشحالی بالا و پائین می پرید . استن و ولی همدیگر را دوست داشتند و به این رسیده بودند که اسم آنها بد نیست و از این که همدیگر را پیدا کرده بودند شاد بود . ولستن کرافت هرگز قبلاً اینقدر خوشحال نشده بود . حالا می توانست به خانه جدید برود و فهمید که این پسر می تواند بهترین دوست او ، برایش همیشه باشد .


behnam5555 10-07-2011 12:50 PM


مداد پر کار

من مداد مرجان هستم ، یک مداد نویسنده و پرکار ، راستش را بخواهید من عاشق کاغذ هستم ، آنقدر عاشق کاغذ هستم که هر روز در آن چیزهای قشنگی نقاشی می کنم . وقتی مرجان مرا بدست می گیرد ، آنقدر خوشحال می شوم که نگو ! با خودم فکر می کنم که حتماً الان مرجان یک نقاشی قشنگ و یا یک شعر خوب و یا یک داستان جالب را بوسیله من ، روی کاغذ نقش می بندد . بعضی وقت ها که دختر کوچولو های همسایه ، حوصله شان سر رفته یا ناراحت هستند ، مرجان یک درخت قشنگ با گل های زیبا در اطراف آن ، یک رودخانه پر آب و یا یک قلب قشنگ برایشان می کشد ، راستش من در این لحظات از ته دل خوشحال هستم .

بیشترین خوشحالی من آن لحظه هایی است که مرجان دارد فکر می کند و بعد مرا روی کاغذ می لغزاند کلمه ای می نویسد و پاک می کند ، دوباره کلمه جدیدی می نویسد و پاک می کند و آنقدر می نویسد و پاک می کند تا بالاخره یک جمله زیبا درست می کند . وای نمی داند چه قدر کیف می کنم از این که بچه ای مرا به دست بگیرد و تکالیف مدرسه اش را حل کند ...

وقتی مرجان مرا آرام روی کاغذ ، تکان می دهد و با من چند ضربه ای به روی کاغذ می زند ، می فهمم که دارد خیال ها و فکر هایش را کنار هم می گذارد و حرکت می دهد و بعد با آن خیال ها تصاویر زیبا را روی کاغذ حک می کند ، وای خدای من خیلی احساس غرور می کنم !

اِ ، صبر کن ببینم ، چه اتفاقی دارد می افتد ؟ مرجان خواهش می کنم این خط های قشنگ را پاک نکن ! « ـ آخه مداد عزیزم ، چرا متوجه نیستی ، اگر مامان بیاید و این خط ها را توی دفتر ریاضی من ببیند ، عصبانی می شود و می گوید : آخه دخترم مگر تو دفتر نقاشی نداری که ...! » امروز صبح ، مرجان خواهر و برادر هایم را یکجا جمع کرد ، نوک همه آنها را با تراش ، تیز کرد و به ترتیب توی جعبه خودشان گذاشت ، آخ جون امروز قراره توی مدرسه نقاشی داشته باشیم . زنگ نقاشی ؛ مرجان از من و خواهر و برادرهایم خواهش می کند که در کشیدن یک نقاشی خوب کمکش کنیم ، ما هم به او قول می دهیم به شرطی که نوک ما را محکم روی کاغذ فشار ندهد ، هر چه که دلش خواست برایش بکشیم . مرجان آنقدر با احتیاط نقاشی می کند که خانم معلم به خاطر این همه دقت او ، یک بیست زیبا پائین نقاشی اش می کشد ! به هر حال همکاری و دقت ما هم در این موفقین بی تأثیر نبوده است !

مرجان املاء مرا هم خیلی دوست دارد ، آنقدر در نوشتن املاء تلاش کرده است که ، الان بخوبی می تواند بهترین کلمات و جملات را کنار هم ردیف کند و یک نامه‌ زیبا برای دوستش بنویسد و سال نو را به او تبریک بگوید ، من مطمئن هستم که وقتی او بزرگ بشود نویسنده خوبی می شود ، آنوقت من و تمام مداد هایی که زمانی همکار او بوده اند ، به خودمان می بالیم که سهمی در این تلاش و پیروزی داشته ایم ! مرجان ، خوب به فکر من و خواهر و برادر هایم هست ، وقتی که کارش تمام می شود با خودش زمزمه می کند که : « حالا باید مداد های عزیزم را بعد از یک روز تلاش خسته کننده توی جعبه شان بگذارم تا حسابی استراحت کنند ! » و بعد ، ما را توی جعبه مخصوص مان می چیند ، مرجان ابداً از آن دسته بچه هایی نیست که با بیفکری و بی نظمی خود مداد ها را اذیت می کنند و از بین می برند ، از این که مداد او هستم خیلی خوشحالم !

جواد اسمعیلی


behnam5555 10-07-2011 12:52 PM


خروس ها و گربه ها

در زمان های قدیم ، خروس ها سرور و رئیس گربه ها بودند و گربه ها به خاطر تاج قرمزی که روی سر خروس ها بود ، از آنها می ترسیدند و فرمان هایشان را اطاعت میکردند ! همیشه خروسها گربه ها را تهدید میکردند و به آنها می گفتند : اگر دستورات ما را اجراء‌ نکنید با آتشی که روی سرمان داریم ، خانه هایتان را آتش می زنیم !

هر لحظه ، ترس از خروس ها ، در وجود گربه ها بیشتر و بیشتر می شد ، تا اینکه یک شب ، آتش چراغ خانه گربه ها خاموش شد و نمی دانستند چکار کنند !
یکی از بچه گربه ها فکری به ذهنش رسید ، به پدرش گفت : « من به قلعه‌ خروس ها می روم و از آنها خواهش می کنم کمی آتش به من بدهند ! مادر بچه گربه ، گفت : ممکن است خروس ها از اینکه بیدارشان میکنی عصبانی بشوند و جانت به خطر بیفتد !
بچّه گربه گفت : مادر جون ، من آرام و آهسته ، کنار خروس پادشاه می روم ، هیزم را به تاج آتش او نزدیک می کنم و کمی آتش می آورم ، مواظب هستم که بیدار نشود .
وقتی که آرام آرام به خروس پادشاه ، نزدیکتر شد ، هیزم را به تاج خروس نزدیکتر کرد ولی هر چه آن را به تاج خروس می زد ، روشن نمی شد ، تعجب کرد ، دستش را با احتیاط نزدیک برد و تاج خروس را لمس کرد ، سرد سرد بود ، خوشحال و خندان به طرف خانه به راه افتاد ، در حالیکه شادی می کرد و می دوید ، فریاد می زد : آتش تاج خروس ها خاموش شده !
گربه ها همه با هم به طرف قلعه‌ خروس ها به راه افتادند و هر کدام از آنها تاج یکی از خروس ها را لمس کرد ، یکدفعه خروسها از خواب بیدار شدند و فریاد زدند : « الان می آئیم خودتان و خانه هایتان را آتش می زنیم . »
گربه ها می خندیدند و می گفتند : دیگر گول تاج شما را نمی خوریم ! از آن روز به بعد ، دیگر این خروس ها بودند که از دست گربه ها فرار می کردند !


behnam5555 10-07-2011 01:03 PM


فرینش حلزون

روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر می شد و حیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقای چهاردست همینطور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم . وقتی که به طرف خانه دوستش به راه افتاد توی مسیر پایش لیز می خورد و نمی توانست درست راه برود و یکدفعه پرت شد روی زمین .
عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده بود و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ! ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت کجای زمین افتادن خنده دارد ؟ عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببینم چه کسی اینجا را لیز کرده است تا خودم حسابش را برسم ! یکدفعه خود عنکبوت هم لیز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند .
همینطور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین لیز نبود . به جانور عجیبی رسیدند و گفتند : این دیگر چیست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است . بعد آنها هم صدا گفتند : از کجا پیدایت شده ؟ چرا برگها و سبزی های مزرعه ما را می خوری ؟ تا حالا از کجا غذا بدست می آوردی ؟ حلزون گفت : صبر کنید دوستان من ! از اول هم من اینجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابیده بودم ! حالا که بهار شده از خواب بیدار شدم .
آنها گفتند : « ولی ما که خانه ای نمی بینیم ! » حلزون گفت : خب همین صدفی که پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نیست خانه تو چه شکلی و کجاست چرا زمین را لیز کرده ای و چطوری ؟ حلزون گفت : بله من این کار را کرده ام ولی دلم نمی خواست اینطوری بشود و شما به زمین بخورید ! من مجبورم برای حرکت کردن این مایع لغزنده را روی زمین بپاشم و روی آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و این مایع لغزنده به من کمک می کند .
آنها گفتند : ما نمی دانستیم که تو با چه زحمتی مجبوری راه بروی ! از تو معذرت می خواهیم که رفتارمان بد بود ! حلزون گفت : نه ، این که گفتم مجبورم به خاطر این نبود که بخواهم بگویم دارم زحمت می کشم ، نه ، خدا مرا اینطور آفریده و این مایع لغزنده را هم در اختیار من قرار داده است ، وسیله راه رفتن شما پاهایتان است و من برای حرکت کردن می خزم ! همیشه هم خدا را شکر می کنم .

ملخ و عنکبوت گفتند : ما باید از این به بعد سعی کنیم اطرافمان را خوب ببینیم و جلوی پایمان را خوب نگاه کنیم و زمین نخوریم و بعد هم کسی را سرزنش نکنیم . بعد هم با تعجب پرسیدند : حلزون جان تو که دندان نداری ! چطوری این همه برگ و سبزی را می جوی ؟ حلزون جواب داد خدا به من بیش از پانزده هزار دندان داده است که در پشت زبانم مخفی است . آنها از تعجب به هم نگاه کردند و گفتند : وای چقدر دندان !
خروس طلایی نوک زنان به طرف آنها می آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولی حلزون نتوانست به تندی آنها حرکت کند ، آنها پشت یک بوته قایم شدند و به حلزون نگاه می کردند . خروس به حلزون که رسید چند نوک به او زد و بعد هم از آنجا دور شد . آنها نگاه کردند و دیدند ، خانه حلزون ، صحیح و سالم آنجاست ولی از خود حلزون ، خبری نیست . ناراحت شدند و شروع کردند به گریه .
حلزون فریاد زد : من اینجا هستم ، زنده و سلامت ! برای چی گریه می کنید ؟ فراموش کردین که این صدف از من محافظت می کنه ؟ عنکبوت گفت : تو چطور توی این صدف پر پیچ و خم جا می شوی ؟ حلزون با لبخندی بر لب گفت : من بدن نرمی دارم ، خودم را به شکل صدفم در می آورم و راحت توی آن جا می شوم . می بینید این هم یکی دیگر از شگفتیهای وجود من است .

در آفریده های خداوند چیزهای عجیب و شگفت انگیزی وجود دارد . از آن روز به بعد عنکبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبی برای هم شدند .

نتیجه اینکه :
۱. خداوند در وجود هر آ‏فریده ای ظرافت هایی مخصوص قرار داده است که با دیگری متفاوت است ، ما باید قدر نعمتها را بدانیم و شکر گزار باشیم .
۲. برای شناخت طبیعت و آفریده های خدا بیشتر تحقیق کنیم و بپرسیم و مطالعه کنیم .


behnam5555 10-07-2011 01:04 PM


آزادی پروانه ها

آزادی پروانه ها بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می کردند .
حسام ، پسر کوچولوی قصه ما توی این باغ ، لابه لای گل ها می دوید و پروانه ها را دنبال می کرد . هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شکارش کند . بعضی از پروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می کردند ، اما بعضی از آنها که نمی توانستند فرار کنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت ، آنها را در یک قوطی شیشه ای زندانی می کرد .

یک روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت که پروانه ها را خشک کند و لای کتابش بگذارد و به همکلاسی هایش نشان بدهد . پروانه ها ترسیده بودند ، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا کنند . حسام همین طور که قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می کرد خوابش برد . در خواب دید که خودش هم یک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می کند . تمام بدنش درد می کرد و هر چه فریاد و التماس می کرد کسی صدایش را نمی شنید . بعد پسر بچه ، حسام را ما بین ورق های کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست و فشار داد . دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه نازک و ظریف شده بود ، ترق ترق صدا می داد و می شکست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می کشید . ناگهان از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد که تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند کرد و از خدا تشکر کرد .
ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد که در داخل قوطی شیشه ای ، زندانی شده بودند ... ! بعد ، قوطی پروانه ها را به باغ برد ، در قوطی را باز کرد و پروانه ها را آزاد کرد . پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند .
حسام فریاد زد ؛ پروانه های قشنگ مرا ببخشید که شما را اذیت می کردم . قول می دهم این کار زشت را هرگز تکرار نکنم .

جواد اسمعیلی



behnam5555 10-07-2011 06:29 PM

اشک ماهی مشک ماهی

ننه با نی قلیان محکم کوبید ننه با نی قلیان محکم کوبید تو کمرم
. کمرم تیر کشید و دردش مثل موج رسید تا پس شانه هایم . جا خوردم ، گفتم : « چرا می زنی ؟ »
چشمهاش مثل دو تیکه ذغال گر گرفته بود و مو های ژولیده اش پخش و پلا شده بود رو صورت پهن و پر از چروکش . تو قاب روشن پنجره ، هیکل درشت و گوشتالودش ترسناک به نظر می رسید . با صدای گرفته اش گفت : « ذلیل مرده ! چرا مشق های سهیلا رو خط زدی ؟ »
ماتم برد گفتم : « من چه کارم به مشق های سهیلا ست ؟ »
ضر به های دوم و سوم و چهارم را هم بی رحمانه خواباند رو کتف و بازوهایم و بریده بریده گفت : « پسره ی پر روی پوست کلفت چشم سفید ! کاشکی راست راستکی پوستم کلفت بود و درد کتک ها را نمی فهمیدم ، چه بی رحم شده بود ! ندیده ، نپرسیده افتاده بود به جان من بد بخت . شده بود عین نا مادری های توی فیلم ها . فرصت نداد بگویم سهیلا خودش چه موش مرده ای است . نی را بالی سرم تکان داد و گفت : « زود باش بگو غلط کردم ! »
نگفتم ؛ چرا باید می گفتم ؟ چرا به خاطر کاری که نکرده ام باید می گفتم غلط کردم ! صدایم را بلند کردم و فریاد زدم : « دروغ می گه به حضرت عباس ! من که کاری نکردم ... »
دندان هاش را روی هم سابید و نی را بالا گرفت . خودم را کشاندم گوشه ی اتاق : « نزن ! حضرت عباسی نزن ننه ! » کتاب و دفتر هایم را لگد مال کرد و بی رحمانه آمد طرفم . یک لحظه سهیلا را دیدم که از تو حیاط سرک کشید و موذیانه خندید و خنده اش را پاشید توی دستان زرد و لاغرش . ننه دست بردار نبود ، می زد و می گفت : « من باید همین امروز تو رو آدم کنم . بگو دیگه از این غلط ها نمی کنم ! » و زد ، سه چهار تا جانانه ، سهیلا آمد جلو چشمم . نا حق کتک می خوردم ، به خاطر او ، به خاطر هیچ . ضربه ی بعدی را می خواست تو فرق سرم بکوبد ، دستم را گرفتم جلویش . خورد تو مچ دستم و فریادم اتاق را لرزاند . نباید داد و بیداد می کردم ، میدانستم تو دل سهیلا عروسی بر پاست . دوباره گفت : « زود باش بگو غلط کردم ، وگرنه با این نی خرد و خاکشیرت می کنم . »
خیال نداشتم بگویم . حتی اگر با آن نی خرد و خاکشیرم می کرد . می توانستم آن نی لعنتی را تو هوا بگیرم . می توانستم دستش را بگیرم و هلش بدهم نی را از وسط دو تکه کنم . ولی این کار را نکردم . چون ننه بود و احترامش واجب . اولین باری نبود که با این نی قلیان کتک می خوردم . اما این دفعه خیلی بی ربط و نا حق می زد . مثل آتشی بود که خیال خاموش شدن نداشت . می سوخت و می سوزاند . حالا دیگر به خاطر سهیلا و مشق هایش نمی زد . به خاطر خودش، به خاطر غرورش می زد . می زد چون نمی گفتم : غلط کردم !
-
دِ بگو! دیوونه ام کردی ... بگو دیگه پسره ی پر روی ... پوست کلفت ... چشم سفید .
نیش های نی تمام شدنی نبود . تا این که سهیلا آمد و دست هایش را گرفت و التماسش کرد که : « تو رو به خدا نزنش . غلط کرد دیگه بسشه ننه ! »
و ننه بس کرد و از غلغل افتاد . انگار منتظر بود کسی جلویش را بگیرد . نفس نفس می زد وزیر لب بد و بی راه می گفت . من سرم پایین بود . دلم می خواست بلند شوم و تو چشم های موذی سهیلا نگاه کنم و بعد گیس های بلند و بافته اش را دور دستم تاب بدهم و بگویم : « چرا ؟ چرا دروغ گفتی ؟ » ولی انگار یک نفر بیخ گلوییم را چسبیده بود و فشار می داد . بعد انگاری دستش را ول کرد و من از گریه منفجر شدم . کز کردم کنج اتاق با نفسی تنگ گریه کردم . حس می کردم بدنم همه ی جاهایی که با نی کوبیده شده ، باد کرده و دارد می ترکد .
نفهمیدم کی از اتاق بیرون رفتند ، تا صدای ننه را از تو حیاط شنیدم : « الهی بخشکی ی شانس ! نه از شوهر شانس آوردم ، نه از زندگی ، نه از بچه ، دلش خوشه پسر بزرگ کرده، خودش خروسخوان می ره شغال خوان بر می گرده ، نیست که بفهمه من بد بخت از صبح تا شب از دست این تحفه هاش چه دردی می کشم . دو ریال هم واسه ی خرجی نمی گذاره که یک زهر مار درست کنم، شام بگذارم جلوشون ! آخه ینم شد زندگی ! »
با خودم فکر کردم ، این هم شد زندگی که ننه ی آدم از جایی دیگر ، از کسی دیگر ناراحت باشد ، پول بری خرجی نداشته باشد ، دروغ دخترش را باور کند و همه ی کاسه کوزه ها را سر پسرش بشکند . به سهیلا فکر کردم . به خوبی هایی که برایش کرده بودم . جلد کردن کتاب دفتر هایش ، یاد دادن حساب و نقاشی و خوش نویسی . وبعد به دعوای دیروز مان و دروغ شاخدار امروزش .

شب صدی تلویزیون که برید . چراغ های خانه که خاموش شد . من ماندم و اتاق سرد و تاریک . من ماندم یک سینی که توش نان و ماست بود و یک بالش و پتو که سهیلا حتماً به امر ننه آورد و گذاشت جلو در اتاق و از ترسش دوید رفت .
دلم می خواست می گرفتمش . دستش را می گرفتم و می کشیدمش تو اتاق و بهش می گفتم : « تو خیلی بچه ننه هستی که چون زورت به من نمی رسه ، دروغ می بافی و ننه را می اندازی به جان من . باشد تا به موقع تلافی اش را سرت در بیاورم . » اما نتوانستن . اصلاً حس و حال تکان خوردن نداشتم .
مثلاً قهر کرده بودم . نه شام خوردم و نه پا از اتاق بیرون گذاشتم . کنار کتاب دفتر پاره پوره ام دراز کشیدم و تو فکر و خیال خودم دست و پا زدم . خوابیدم و غلطیدم و خب ، بعضی وقت ها چند قطره اشک هم ریختم .
بابا هم که از کار آمد خسته بود . تو درگاه ایستاد و یک مشت حرف و نصیحت و خط و نشان ریخت تو کاسه ی سرم و بعدش رفت دنبال قلیان کشیدن و جر و بحث با ننه . هر چه هم که صدایم کرد برم شام بخورم ، نرفتم که نرفتم . اصلاً دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم . فکر سهیلا داشت دیوانه ام می کرد . به قول معروف آش نخورده و دهان سوخته !
خوابم نمی برد . بلند شدم و تو اتاق قدم زدم . همه جایم درد می کرد . جلو در ایستادم و به حیاط خیره شدم که مهتاب روشن کرده بود . به آسمان نگاه کردم که صاف صاف بود و ستاره هایش مثل دانه های بلور می درخشیدند . فکر کردم کدام ستاره ی سهیل است ؟ این که از همه پر نور تر است یا آنکه نور کمتری دارد ؟
بار ها سر این موضوع با سهیلا بحث کرده بودم . ما همیشه بحث داشتیم . همیشه و بر سر همه چیز . مثل دیشب . پیش همین حوض . بحث سر چه بود ؟ سر اینکه : ماهی وقتی تشنه می شوند چه می خورند ؟ سهیلا می گفت : « آب ! » و من می گفتم : « ماهی ها هیچ وقت تشنه نمی شوند . »
بعد یکی او گفت . یکی من ، یکی او یکی من ، تا این که بحث بالا گرفت و به شوخی دماغش را لای انگشتانم چلاندم . آن هم یواش . فقط همین . ولی او دوید و رفت به ننه شکایت کرد . ننه هم از تو آشپز خانه داد زد : « فقط دستم بهت نرسه سهیلا! می دانم چکارت کنم . »
دمپایی نبود ، پا گذاشتم روی کاشی های سرد حیاط . لرزم گرفت . پنجره اتاق های بالای حیاط یکی قرمز بود و پراز خواب و یکی تاریک و سیاه و عکس گوشه ای از باغچه نشسنه بود تو شیشه اش . « حتماً ساعت از دوازده گذشته است که همه جا این همه ساکت است . » این را تو فکرم گفتم . با نوک پا رفتم کنا ر حوض و از آب خنکش یک مشت به صورتم پاشیدم که باز هم لرزم گرفت و سردم شد . تو نور نقره ی مهتاب ماهی های رسان را دیدم که لغزیدند و پناه گرفتند گوشه هی تاریک حوض . لحظه ای به خواب ماهی ها فکر کردم . یادم آمد که ماهی ها پلک ندارند . سهیلا اگر بیدار بود بحث می کردیم و من می گفتم که ماهی ها حتماً لازم نیست مثل ما آدم ها چشم های خود را ببندند .
قدم هایم کشیده شد به طرف اتاق روبه رویی . نه آن که نور سرخ چراغ خوابش آدم را وسوسه می کرد . آن یکی اتاق که تاریک بود . مثل انباری پر از خرت و پرت بود . آن اتاق بیشتر مرا وسوسه می کرد . چراغ را روشن کردم . سوسکی که روی دیوار بود خودش را پنهان کرد پشت رختخواب ها . دور تا دور اتاق چشم گرداندم . گوشه ای از اتاق روپوش و شلوار و مقنعه ای سورمه ای سهیلا بود و آن طرف کیف آبی سهیل . همه را آماده کرده بود برای صبح فراد . بی صدا رفتم طرف کیف و درش را باز کردم و دفتر مشقش را بیرون آوردم . می خواستم ببینم مشق های دیروزش را چه کسی خط زده . روی جلدش خط درشت خودم بود . « سهیلا کهکشانی - کلاس ... » ترسیدم کسی از راه برسد . دفتر را ورق زدم . خط خودم را در بعضی جاهیش شناختم . مال شب هایی بود که او خوابش می آمد و من مشقش را نوشته بودم . دفتر را تند تند ورق زدم . همه ی مشق ها را معلمشان خط زده بود به جز دو مشق آخری . دروغ گوی ناشی ! ننه اگر صبر و سواد داشت و دفتر را نگاه می کرد می فهمید و بی خود من را نمی گرفت به باد کتک .
حالا وقتش بود . خودکار قرمزش را برداشتم ، تا مشق ها را خط بزنم . فکر کردم من که دهانم سوخته ، بگذار آشش را هم بخورم . بگذار کتک های ننه بی علت نباشد . بگذار صبح که سهیلا دفترش را جلوی خانم معلمش باز می کند مشقی برای خط زدن وجود نداشته باشد ، تا دروغش راست شود و انتقام کتک هایی که خورده گرفته باشم .
اشک جلو نگاهم پرده کشید ، کلمات را تار و درهم می دیدم . نوک خودکار که نشست رو سینه ی دفتر ، دو کلمه را درشت تر از همه بالی صفحه دیدم . دو کلمه ی خط اول مثل دو کبوتر بودند که از روس سیم های برق خیره شده بودند به من : « پسرک فداکار »
...
پسرک فدکار ... پسرک فدکار ... بغض کردم و خودکار از دستم افتاد روی کلمه های در هم . مشق سهیلا خراب شد . دفترش لکه شد . لکه هایی به شکل ماهی نشسته بود روی کلمه های درهم . چشم ها را بستم و به ماهی ها فکر کردم . به اینکه وقتی ماهی ها گریه می کنند . میان آن همه آب ، چه بر سر اشک هایشان می ید . اگر بیدار بود با هم بحث می کردیم . حیف خوابیده است .


behnam5555 10-07-2011 06:31 PM


روباه و صابون و کلاغ

روزی از روز های روزگار ، روباه تر و تمیزی از صحرا می گذشت . یک مرتبه چیز آشنایی دید . کلاغ سیاهی بر شاخه درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت
. بشکنی زد و با خود گفت : « چاچاچا ! این همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا ! دستم درد نکند . کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتاب های درسی هم قصه ما را نوشته اند . ببینم می توانم یک قصه دیگر برای کتاب ها چاچاچا کنم یا نه ! »
پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت : « چاچاچا ! سلام بر دوست قدیمی ! کلاغ خوش آواز ! حالت چه طوره رفیق ! »

کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت . روباه گفت : « دیگر برایم آواز چاچاچا نمی کنی ؟ »
کلاغ توی دلش گفت : « کور خواندی ! خیال می کنی من الاغم که گولت را بخورم !؟ نخیر بنده کلاغم ، یک کلاغ عاقل . کلاغ ها یک بار بیشتر فریب نمی خورند . »
روباه سرش را بالاتر گرفت و گفت : « لای منقارت چی داری کلاغ جان ؟ »
کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد .
روباه گفت : « چاچاچا ! با من قهری ؟ »
کلاغ آه کشید و به دور دست ها نگاه کرد . به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود .
روباه گفت : « اصلاً ناراحت نباش ! چون آن پنیری که دفعه ی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود . »
کلاغ از این حرف عصبانی شد . ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت . فقط فکر کرد : « چه پر روست ! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن ! »

روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت : « حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم . دراین دنیای بی وفا !!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست . »
کلاغ باز پشتش را به او کرد و به تپه ی سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود . تصمیم گرفت پرواز کند و برود ، اما احساس کرد سنگین شده و نمی تواند بپرد . چند دقیقه ی می شد که دستشویی داشت و می خواست کارش را انجام بدهد ، ولی روباه مزاحم بود . فشار روده هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد .
روباه فکر کرد : « کلاغ های این دوره و زمانه چاچاچا شده اند و راحت گول نمی خورند . بهتر است از راه دیگری وارد شوم . بهداشت ! » دست را سایه بان چشم هایش کرد و گفت : « ببینم . آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی ؟ » جواب کلاغ سکوت بود . هم به خاطر حفظ صابون ، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر می شد .
روباه ادامه داد : « هیچ می دانی صابون چه فایده هایی دارد ؟ صابون برای رعایت بهداشت و تمیزی خیلی چاچاچا است . البته یک خاصیت مهم دیگر همدارد . اگر بگویی یک جیزه چاچاچ می کنم . »

حال کلاغ لحظه به لحظه بدتر می شد . نه می توانست پرواز کند و نه بماند .
حرف های روباه ادامه داشت : « در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز می‌ ماند . همه هم از آن باخبر نیستند . تو هم نمی دانی ، چون کلاس سومی . پدربزرگ خدا بیامرزم می گفت کلاغ ها فقط بلدند صابون بخورند . در حالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاهشان را با آب و صابون چاچاچا کنند ، سفید سفید می شوند عینهو قو ، خیلی جالب است ، نه ؟ من پیشنهاد می کنم ... »

کلاغ دیگر تحمل نداشت . دلش نمی خواست ، ولی کاری را که نباید می کرد کرد . از همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانه های باران بر سر روباه ریخت . بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد . اخم هایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد : « این چی بود ؟ »
کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد ، هر چند که سرخی اش زیر سیاهی پرهایش دیده نمی شد . نمی دانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند . هول شد و گفت : « ببخشید . »
دهان باز کردن و عذر خواهی کردن همان و افتادن صابون از لای منقارش همان .
روباه از شدت عصبانیت می لرزید : « تو روی من چاچاچا کردی ؟ »
کلاغ شاخه ی پایین تر آمد و گفت : « من جداً معذرت می ... »
صدای روباه شبیه سوت شده بود : « اگر این داستان را در کتاب ها بنویسند می دانی چه قدر آبروریزی می شود ؟ »
کلاغ گفت : « من واقعاً معذرت ... من اصلاً ... »
روباه فریاد زد : « مرده شورت را ببرند ، کلاغ بی ادب ! اصلا فکر نمی ‌کردم این قدر چاچاچا باشی . »
و دوید طرف رود خانه .
صابون روی زمین افتاده بود . کلاغ پایین آمد . صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید . در حالی که بالای سرش پرواز می کرد گفت : « بیا ! »
و صابون را پایین انداخت : « بهتر است با این صابون خودت را بشویی ! گمان می کنم صابون حمام باشد !



اکنون ساعت 09:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)