پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   منتخبي از اشعار رهی معیری (http://p30city.net/showthread.php?t=33888)

behnam5555 12-05-2011 09:27 PM

منتخبي از اشعار رهی معیری
 

منتخبي ازاشعار رهی معیری

خلقت زن

کسیم من دردمند ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی ایان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز بگویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاری بآزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد ما را زوبه
چون تر دامن بود گل و خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز اواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شرر چه خواهی ؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی ؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خک اندر نهد گنجینه خویش


behnam5555 12-05-2011 09:29 PM


گنجینه دل

چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا ؟
بی خبر از خویش چرایی چرا ؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود ایی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن


behnam5555 12-05-2011 09:30 PM

سوگند

لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او


behnam5555 12-05-2011 09:31 PM


گل یخ

به دیماه کز گشت گردان سپهر
سحاب افکند پرده بر روی مهر
ز دم سردی ابر سنجاب پوش
ردای قصب کوه گیرد بهدوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
کشد پرده سیمگون آبگیر
شود دامن باغ از گل تهی
چمن ماند از زلف سنبل تهی
دا آن فتنه انگیز طوفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلی روشنی بخش بستان شود
چراغ دل بوستانیان شود
صبا را کند مست گیسوی خویش
جهان را بر انگیزد از بوی خویش
گل بخ بخوانندش و ای شگفت
کزو باغ افسرده گرمی گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
که با باغ بی برک و بر ساخته است
تو نیز ای گل آتشین چهر من
که انگیختی آتش مهر من
ز پیری چو افسرد جان در تنم
تهی از گل و لاله شد گلشنم
سیه کاری اختر سیه فام
سیه موی من کرد چون سیم خار
سهی سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پیری به سرنشست
به دلجویم در کنار آمدی
ز مستان غم را بهار آمدی
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشین لاله ای چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختی
که با جان افسرده ای ساختی




behnam5555 12-05-2011 09:33 PM


راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پئشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید ؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند


behnam5555 12-05-2011 09:34 PM


سنگریزه

روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست ؟
حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است ؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرنسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظر سنگ سادهاست
برپای ‌آن پری چو رهی بوسه داده است


behnam5555 12-05-2011 09:35 PM

ساز محجوبی

آنکه جانم شد نوا پرداز او

می سرایم قصه ای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
بانگی از آوای بلبل گرم تر
وز نوای مرغ چمن جان پرور است
لیک دراین ساز سوزی دیگر است
آنچه آتش با نیستان می کند
ناله او با دلم آن می کند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید
رز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
من شناسم آه آتشنک را
بانگ مستان گریبان چک را
چیستم من ؟ آتشی افروخته
لاله ای داغ از حسرت سوخته
شمع را در سینه سوز من مباد
در محبت کس به روز منمباد
سودم از سودای دل جز درد نیست
غیر اشک گرم و آه سرد نیست
خسته از پیکان محرومی پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه شادی مرا از یاد رفت
گر چه غم درسینه حکم برد
ساز محجوبی بر افلکم برد
شعله ای چون وی جهان افروز نیست
مرتضی از مردم امروز نیست
جان من با جان او پیوسته است
زانکه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پاینده ایم
تا محبت زنده باشد زنده ایم


behnam5555 12-05-2011 09:36 PM

مریم سپید

عروس چمن مریم تابنک
گرو برده از نو عروسان خک
که او را به جز سادگی مایه نیست
نکو روی محتاج پیرایه نیست
به رخ نور محض و به تن سیم ناب
به صافی چو اشک و به پکی چو آب
به روشندلی قطره شبنم است
به پکیزگی دامن مریم است
چنان نازک اندام و سیمینه تن
که سیمین تن نازک اندام من
سخنها کند با من از روی دوست
ز گیسوی او بشنوم بویدوست
به رخساره چون نازنین من است
نشانی ز ناز آفرین من است
بود جان ما سرخوش از جام او
که ما را گلی هست همنام او
گل من نه تنها بدان رنگ و بوست
که پکیزه دامان پکیزه خوست
قضا چ.ن زند جام عمرم به سنگ
به داغم شوددیده ها لاله رنگ
به خک سیه چون شود منزلم
بود داغ آن سیمتن بر دلم
بهاران چو گل از چمن بردمد
گل مریم از خک من بردمد
نوازد دل و جان غمنک را
پر از بوی مریم کند خک را


behnam5555 12-05-2011 09:38 PM

سرنوشت

اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد ره سپر همی
نا گه کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمنک
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه اید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فر نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی


behnam5555 12-05-2011 09:39 PM

پاداش نیکی

من نگویم ترک ایین مروت کن ولی

این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
تار وپودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت
هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی که به همام در نهفت
قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک
من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند
میکنند از دشمنی نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند
دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی
دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند
منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند


behnam5555 12-05-2011 09:39 PM

رازداری

خویشتن داری و خموشی را

هوشمندان حصار جان دانند
گر زیان بینی از بیان بینی
ور زبون گردی از زبان دانند
راز دل پیش دوستان مگشای
گر نخواهی که دشمنان دانند


behnam5555 12-05-2011 09:40 PM

همت مردانه

در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکل گشای خویش
سعی طبیب موجب درمان درد نیتس
از خود طلب دوای مبتلای خویش
گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه
چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش
کای خیره سر بگرد سمندم نمی رسی
رانی و گر چو برق به تک بادپای خویش
چون من پی رهایی خود می کنم تلاش
لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش
با من کجا به پویه برابر شوی از آنک
تو بهر غیر پویی و من از برای خویش


behnam5555 12-05-2011 09:41 PM

کالای بی بها

سراینده ای پیش داننده ای

فغان کرد از جور خونخواره دزد
که از نظرم ونثرم دو گنجینه بود
ربود از سرایم ستمکاره دزد
بنالید مسکین : که بیچاره من
بخندید دانا : که بیچاره دزد


behnam5555 12-05-2011 09:42 PM

راز خوشدلی

حادثات فلکی چون نه بهدسا من و توست

رنجه از غم چه کنی جان و تن خویشتنا ؟

مردم دانا اندوه نخورد بهر دوکار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا


behnam5555 12-05-2011 09:42 PM

سخن پرداز

آن نواساز نو ایین چو شود نغمه سرای

سرخوش از ناله مستانه کند جان مرا

شیوه باد سحر عقده گشایی است رهی
شعر پژمان بگشاید دل پژمان مرا


behnam5555 12-05-2011 09:44 PM

پاس ادب

پاس ادب به حد کفایت نگاه دار

خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی

با کم ز خویش هر که نشیند به دوستی
با عز و حرمت خود خیزد به دشمنی

در خون نشست غنچه که شد همنشین خار
گردن فراخت سرو ز بر چیده دامنی

افتاده باش لیک نه چندان که همچو خک
پامال هر نه بهره شوی از فروتنی


behnam5555 12-05-2011 09:45 PM

مایه رفعت

اگر ز هر خس و خاری فرکشی دامن

بهار عیش ترا آفت خزان نرسد

شکوه گنبد نیلوفری از آن سبب است
که دست خلق به دامان آسمان نرسد


behnam5555 12-05-2011 09:46 PM

سایه اندوه

هر چه کمتر شود فروغ حیات

رنج را جانگدازتر بینی

سوی مغرب چو رو کند خورشید
سایه ها را درازتر بینی


behnam5555 12-05-2011 09:47 PM

نفشه سخنگوی

بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن

که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چونگل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن


behnam5555 12-05-2011 09:47 PM

سایه گیسو

ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی ؟

یا خرمن عنبری یا بار سوسنی ؟
سون نه ای که بر سر خورشید افسری
گیسو نه ای که بر تن گلبرگ جوشنی
زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری
شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی
بستی به شب ره من مانا که شبروی
بردی ز ره دل من مانا که رهزنی
گه در پناه عارض آن مشتری رخی
گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی
گر ماه و زهره شب به جهان سایه افکنند
تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی
دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری
پرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنی
دامی تو یا کمند ؟ ندانم براستی
دانم همی که آفت جان و دل منی
از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم
ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی
همرنگ روزگار منی ای سیاه فام
مانند روزگار مرا نیز دشمنی
ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر
ما را به جان گدازی چون برق خرمن ی
ابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه ؟
دست رهی نه ای ز چه او را بگردنی ؟


behnam5555 12-05-2011 09:48 PM

ماه قدح پوش

هوشم ربوده ماه قدح نوشی

خورشید روی زهره بناگوشی
زنجیر دل ز جعد سیه سازی
گلبرگ تر به مشک سیه پوشی
از غم بسان سوزن زرینم
در آرزوی سیم بر و دوشی
خون جگر به ساغر من کرده
ساغر ز دست مدعیان نوشی
بینم بلا ز نرگس بیماری
دارم فغان ز غنچه خاموشی
دردا که نیست ز آن بت نوشین لب
ما را نه بوسه ای و نه آغوشی
بالای او به سرو سهی ماند
مژگان او بخت رهی ماند
ای مشکبو نسیم صبحگاهی
از من بگو بدان مه خرگاهی
آه و فغان من به قلک برشد
سنگین دلت نیافته آگاهی
با آهنین دل تو چه داند کرد ؟
آه شب و فغان سحرگاهی
ای همنشین بیهوده گو تا چند
جان مرا به خیره همی کاهی ؟
راحت ز جان خسته چه می جویی ؟
طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی ؟
بینی گر آن دو برگ شقایق را
دانی بلای خاطر عاشق را


behnam5555 12-05-2011 09:49 PM

باده فروش

بنگر آن ماه روی باده فروش

غیرت آفتاب و غارت هوش
جام سیمین نهاده بر کف دست
زلف زرین فکنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند که بیا
نرگسش جام می دهد که بنوش
غیر آن نوش لب که مستان را
جان و دل پرورده ز چشمه نوش
دیده ای آفتاب ما به دست
دیده ای ماه آفتاب فروش


behnam5555 12-05-2011 09:50 PM

نیروی اشک

عزم وداع کرد جوانی بروستای

در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از بان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطره اشک محبتی


behnam5555 12-05-2011 09:50 PM

نابینا و ستمگر

فقیر کوی با گیتی آفرین می گفت

که ای ز وصف تو الکن زبان تسحینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی ؟
به حیرت اندر از کار چو تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی ؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم

behnam5555 12-05-2011 09:51 PM

دشمن و دوست

دیگران از صدمه اعدا همی نالند و من

از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی

سست عهد و سرد مهرند این رفیقان همچو گل
ضایف آن عمری که با این سست عهدان سر کنی

دوستان را می نپاید الفت و یاری ولی
دشمنان را همچنان بر جاست کید و ریمنی

کاش بودند به گیتی استوار دیرپای
دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی


behnam5555 12-05-2011 09:52 PM

شاخک شمعدانی

تو ای بی بها شاخک شمعدانی

که بر زلف معشوق من جا گرقتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایه زلف خودت
دل خود چو از خکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری


behnam5555 12-05-2011 09:53 PM

ابنای روزگار

از نکسان امید مدار
ای که با خوی زشت یار نه ای
سگذلان لقمه خوار یکدیگرد
خون خوری گر از آن شمار نه ا ی
صبح وارث شود گریبان چک
ای که چون شب سیاهکار نه ای
پایمال خسان شوی چون خک
گر جهانسوز چون شرار نه ای
ره نیابی به گنج خانه بخت
جانگزا گر بسان مار نه ای
تا چو گل شیوه ات کم آزاری است
ایمن از رنج نیش خار نه ای
روزگارت به جان بود دشمن
ای که همرنگ روزگار نه ای


behnam5555 12-05-2011 09:53 PM

موی سپید

رهی بگونه چون لاله برگ غره مباش

که روزگارش چون شنبلید گرداند
گرت به فر جوانی امیدواری هاست
جهان پیر ترا نا امید گرداند
گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق
زمانه ایت پیری پدید گرداند
دریغ و درد که مویی نماند بر سر من
که روزگار به پیری سپید گرداند


behnam5555 12-05-2011 09:55 PM

راز شب

شب چو بوسيدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زير گيسو كرد پنهان روي خويش
ماه را پئشيد با گيسوي خويش
گفتمش : اي روي تو صبح اميد
در دل شب بوسه ما را كه ديد ؟
قصه پردازي در اين صحرا نبود
چشم غمازي به سوي ما نبود
غنچه خاموش او چون گ ل شكفت
بر من از حيرت نگاهي كرد و گفت
با خبر از راز ما گرديد شب
بوسه اي داديم و آن را ديد شب
بوسه را شب ديد و با مهتاب گفت
ماه خنديد و به موج آب گفت
موج دريا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به ديگر سو شتافت
قصه را پارو به قايق باز گفت
داستان دلكشي ز آن راز گفت
گفت قايق هم به قايق بان خويش
مانده بود اين راز اگر در پيش او
دل نبود آشفته از تشويش او
ليك درد اينجاست كان ناپخته مرد
با زني آن راز را ابراز كرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهي طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گويان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازي دهان وا مي كند
راز را چون روز افشا مي كند .




behnam5555 12-05-2011 09:56 PM

آغوش صحرا

عيبجو دلدادگان را سرزنش ها ميكند
واي اگر با او كند دل آنچه با ما ميكند
با غم جانسوز مي سازد دل مسكين من
مصلحت بين است و با دشمن مدارا مي كند
عكس او در اشك من نقشي خيال انگيز داشت
ماه سيمين جلوه ها در موج دريا مي كند
از طربناكي به رقص آيد سحر كه چون نسيم
هر كه چون گل خواب در اغوش صحرا ميكند
خاك پاك آن تهي دستم كه چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پيدا مي كند
ديده آزاد مردان سوي دنياي دل است
سفله باشد آنكه روي دل به دنيا مي كند
عشق و مستي را از اين عالم بدان عالم بريم
در نماند هر كه امشب فكر فردا مي كند
همچو آن طفلي كه در وحشت سرايي مانده است
دل درون سينه ام بي طاقتي ها مي كند
هر كه تاب منت گردون ندارد چون رهي
دولت جاويد را از خود تمنا ميكند


hossein 12-05-2011 09:56 PM


در اينجا شاعري غمناك خفته است


رهي در سينه اين خاك خفته است

فروخفته چو كل با سينه چاك
فروزان آتشي در سينه خاك
بنه مرهم ز اشكي داغ ما را
بزن آبي بر اين آتش خدا را
به شبها شمع بزم افروز بوديم
كه از روشندلي چون روز بوديم
كنون شمع مزاري نيست ما را
چراغ شام تاري نيست ما را


behnam5555 12-05-2011 10:00 PM

بايد خريدارم شوي

بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شو م
وزجان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم
من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

راز نهفته

زدرد عشق تو با كس حكايتي كه نكردم
چرا جفاي تو كم شد ؟ شكايتي كه نكردم
چه شد كه پاي دلم را ز دام خويش رهاندي
از آن اسير بلاكش حمايتي كه نكردم

نيش و نوش

كس بهره از آن تازه بر و دوش ندارد
كاين شاخه گل طاقت آغوش ندارد
از عشق نرنجيم و گر مايه رنج است
با نيش بسازيم اگر نوش ندارد

تلخكامي

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشك غم آميخت لبخند مرا
در هواي دوستداران دشمن خويشم رهي
در همه عالم نخواهي يافت مانند مرا


behnam5555 12-05-2011 10:02 PM

خيال انگيز

خيال انگيز و جان پرور ، چو بوي گل سراپائي
نداري غير از اين عيبي ، كه مي داني كه زيبائي

من از دلبستگي هاي تو با آئينه ، دانستم
كه بر ديدار طاقت سوز خود، عاشق تر ازمائي

بشمع وماه ، حاجت نيست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزي ، تو ماه مجلس ارائي

منم ابرو توئي گلبن ، كه مخندي چو مي خندي
توئي مهر ومن اختر، كه ميميرم چو ميآيي

مراد ما بخوئي ، ورنه رندان هوس جو را
بهار شادي انگيزي ، حريف باده پيمايي

مه روشن ، ميان اختران پنها ن نمي ماند
ميان شاخه هاي گل ، مشو پنهان كه پيدايي

كسي كه از داغ و درد من نپرسد تا نپرسي تو
دلي برحال زار من نبخشد تا نبخشاني

مراگفتي كه از پير خرد پرسم علاج خود
خردمنع من از عشق تو فرمايد، چه فرمائي

من آزرده دل را ، كس گره از كار نگشايد
مگر اي اشك غم امشب تو از دل عقده بگشائي

رهي ، تا وارهي از رنج هستي ترك هستي كن
كه با اين ناتواني ها ، بتر ك جان توانائي


افسون 13 06-28-2012 06:22 PM

صبح پیری

تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند
کیست تا برگیرد و در سایه تاکم بَرَد

ذره ام سودای وصل آفتابم در سر است
بال همت می گشایم تا بر افلاکم بَرَد

ماهین 11-01-2012 11:28 AM

چو شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و اسوده جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
رهی معیری

مستور 11-01-2012 08:33 PM

داغ - رهی معیری
 
داغ


پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
دست وپا میزنم بخون جگر
صید در خون تپیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده رامانم
در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پریکه را مانی
گفت بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گذاخت رهی
لاله ی داغ دیده را مانم

رهی معیری

مستور 11-15-2012 01:30 AM

عزال رمیده - رهی معیری
 
لاله داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان برگرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبان اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم
دست و پا میزنم به خون جگر
صید در خون تپیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشد
سایه آرمیده را مانم
در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که را مانی
گفت بخت رمیده رامانم
دلم از داغ او گداخت رهی

لاله داغ دیده را مانم

رهی معیری

افسون 13 11-17-2012 08:18 AM

شاهد افلاکی

چون زلف توأم جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی

ماهین 11-17-2012 12:20 PM

پاس دوستی

بهر هر یاری که جان دادم با پاس دوستی
دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان می کردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیان تر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل ازرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر نشناختند
کور بادا دیده حق ناشناس دوستی
دشمن خویش رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی


مستور 11-19-2012 12:35 AM

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
بیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کی ام من آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری


اکنون ساعت 01:55 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)