پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   سهراب سپهری (http://p30city.net/showthread.php?t=3537)

SonBol 04-07-2008 10:31 AM

سهراب سپهری
 
دلسرد
قصه ام دیگر زنگار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان با من گفت
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد
باد نمنک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه می لرزد با روی سکوت
غولها سر به زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت

SonBol 04-07-2008 10:47 AM

دريا و مرد



تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و .....

SonBol 04-07-2008 10:47 AM

بي پاسخ

در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد

خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم :
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پركرد
سايه اي در من فرود آمد
وهمه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
و در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت

من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را درپس يك در تنها ديده ام
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود
در گنگي آن ريشه داشت
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟


در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟

در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود
پس من كجابودم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيدراي تماشا كردم
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟

در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت
پس من كحا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود

SonBol 04-07-2008 10:47 AM

در قير شب

ديرگاه است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است

بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است

رخنه اي نيست در اين تاريكي :
در و ديوار بهم پيوسته
سايه اي لغزد اگ روي زمين
نقش وهمي است زبندي رسته

نفس آدم ها
سربسر افسرده است
روزگاري است در اني گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است

دست جادويي شب
در به روي من و غم م بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد

تنش هايي كه كشيدم در روز
شب زراه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكدم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود

ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست در اين خاموشي :
دست ها ٬ پاها در قير شب است.

SonBol 04-07-2008 10:48 AM

دود مي خيزد


دود مي خيزد زخلوتگاه من
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر
خويش را از ساحل افكندم در اب
ليك از ژرفاي دريا بي خبر

بر تن ديوارها طرح شكست
كس دگر رنگي در اين سامان نديد
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد

تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام
گر جه مي سوزم از اين آتش به حان
ليك بر اين سوختن دل بسته ام

تيرگي پا مي كشد از بام ها
صبح مي خندد به راه شهر من
دود مي خيزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن

SonBol 04-07-2008 10:48 AM

باغ ما در طرف سايه ي دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه ي برخورد نگاه قفس و آينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره ي سبز سعادت بود
ميوه ي كال خدا را آن روز ميجويدم در خواب
آب بي فلسفه ميخوردم
توت بي دانش ميچيدم
تا اناري تركي برميداشت
دست فواره ي خواهش ميشد
تا چلوپي ميخواند
سينه از ذوق شنيدن ميسوخت
گاه تنهايي
صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد
دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي ميكرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد
يك چنار پرسار
زندگي در آن وقت
صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت
حوض موسيقي بود...

SonBol 04-07-2008 10:48 AM

گوش كن
جاده صدا ميزند از دور قدمهاي ترا
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلك ها را بتكان
كفش به پا كن و بيا
و بيا تا جاييكه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب
اندام ترا
مثل يك قطعه ي آواز به خود جذب كند
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهيست كه از حادثه ي عشق تر است

SonBol 04-07-2008 10:49 AM

سهراب سپهري شعر مي سرود - نقاشي مي كرد ٬ نثر هم مي نوشت ٬ شعر هم ترجمه مي كرد. در زير ترجمه وي را مي اورم اميدوارم مورد پسند قرار گيرد.

اشعار ژاپني

شب
===
با آنكه نمي دانم
در پي صبح
شب باز خواهد آمد
با اينهمه ٬ طلوع آفتاب
چه نفرت آور است ٬ دريغا!

شاعر:
فوجي واروني جي نولو

پيام
==
در پهنه بيكران اقيانوس
پاروزنان
به سوي جزاير دور دست مي روم
به دوستانم خبر دهيد
اي قايقهاي ماهيگيري!

شاعر:
تاكامورا

رود
==
به سان رودخانه مي ناتو
كه از قله كوهستان تسوكوبا
سرازير مي شود
عشق من كه هر آن قزوني مي يابد
اكنون رودي ژرف و پنهاور شده است

شاعر: يوزي

تنهايي
====
با چشم دلسوزي
به يكديگر بنگريم
اي درخت گيلاس كوهستان!
بيرون از گلهاي تو
دوستي برايت نيست.

شاعر: گيوسن

گلهاي بهاري
=======
در روزهاي بهاري
در آن هنگام كه پرتو آسمان ابدي
بدين سان زيباست
براي چه گلها
با دلي بي آرام از هم جدا مي شوند؟

شاعر: تومونوري

SonBol 04-07-2008 10:50 AM

دره خاموش

سكوت ٬ بند گسسته است
كنار دره ٬ درخت شكوه پيكر بيدي
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدي

نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر
به راه مي نگرد سرد٬ خشك ٬ تلخ ٬ غمين

چو مار روي تن كوه مي خزد راهي
به راه ٬ رهگذري
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
زهر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري

غروب پرزده از كوه
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر
غمي برگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون دره تاريك
سكوت بند گسسته است.

رزیتا 10-13-2009 01:14 AM

سهراب سپهری کیست ؟
 
سهراب سپهری کیست ؟


شاعر، نقاش
تولد ۱۵ مهر ۱۳۰۷، کاشان.
درگذشت ۳ اردیبهشت ۱۳۵۹، تهران.

اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.

سهراب سپهری پس از طی تحصیلات شش ساله ابتدایی در دبستان خیام کاشان ( ۱۳۱۹ ) و متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان ( خرداد ۱۳۲۲ ) و به پایان رساندن دوره ی دو ساله ی دانشسرای مقدماتی پسران ( خرداد ۱۳۲۴ )، در آذز ۱۳۲۵ به استخدام اداره ی فرهنگ کاشان در آمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره ی دبیرستان خود را دریافت نمود. سپس به تهران آمد و در دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران در آمد که پس از هشت ماه کار استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه ی شعر نیمایی خود را به نام « مرگ رنگ » انتشار داد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجه ی اول علمی نیز نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعه ی اشعار خود را با عنوان « زندگی خواب ها » منتشر کرد. آنگاه به تاسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در اداره ی کل هنرهای زیبا ( فرهنگ و هنر ) در قسمت موزه ها شروع به کار کرد و در ضمن در هنرستان های هنرهای زیبا نیز به تدریس می پرداخت. در مهر ۱۳۳۴ ترجمه ی اشعار ژاپنی از وی در مجله ی « سخن » به چاپ رسید. در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمنا در مدرسه ی هنرهای زیبای پاریس در رشته ی لیتوگرافی نام نویسی نمود. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. وی سفرهای دیگری به کشورهای جهان نمود. از آن جمله است:
- سفر به ایتالیا ( وی از پاریس به ایتالیا می رود )؛
- سفر به ژاپن ( توکیو در مرداد ۱۳۳۹ ) برای آموختن فنون حکاکی روی چوب که موفق به بازدید از شهرها و مراکز هنری ژاپن نیز می شود؛
- سفر به هندوستان ( ۱۳۴۰ )؛
- سفر مجدد به هندوستان ( ۱۳۴۲، بازدید از بمبئی، بنارس، دهلی، اگره، غارهای آجانتا، کشمیر )؛
- سفر به پاکستان ( ۱۳۴۲، تماشای لاهور و پیشاور )؛
- سفر به افغانستان ( ۱۳۴۲، اقامت در کابل)؛
- سفر به اروپا ( ۱۳۴۴، مونیخ و لندن )؛
- سفر به اروپا ( ۱۳۴۵، فرانسه، اسپانیا، هلند، ایتالیا، اتریش )؛
- سفر به امریکا و اقامت در لانگ آیلند ( ۱۳۴۹ و شرکت در یک نمایشگاه گروهی و سپس سفر به نیویورک )؛
- سفر به پاریس و اقامت در « کوی بین المللی هنرها » ( ۱۳۵۲ )؛
- سفر به یونان و مصر ( ۱۳۵۳ ).
سهراب سپری مدتی در اداره ی کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۷۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدرسی هنرکده ی هنرهای تزئینی تهران نمود. در اسفند همین سال بود که از کلیه ی مشاغل دولتی به کلی کناره گیری کرد.
از جمله نمایشگاه های نقاشی که یا سهراب سپهری در آن ها حضور داشت، یا نمایشگاه انفرادی وی بودند، می توان به موارد زیر اشاره کرد:
- اولین دوسالانه ی تهران ( فروردین ۱۳۳۷ )؛
- دوسالانه ی ونیز ( خرداد ۱۳۳۷ )؛
- دو سالانه ی دوم تهران ( فروردین ۱۳۳۹، برنده ی جایزه ی اول هنرهای زیبا )؛
- نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران ( اردیبهشت ۱۳۴۰ )؛
- نمایشگاه انفرادی در تالار فرهنگ تهران ( خرداد ۱۳۴۱، دی ۱۳۴۱ )؛
- نمایشگاه گروهی در گالری گیل گمش ( تهران، ۱۳۴۲ )؛
- نمایشگاه انفرادی در استودیو فیلم گلستان ( تهران، تیر ۱۳۴۲ )؛
- دوسالانه ی سان پاولو ( برزیل، ۱۳۴۲ )؛
- نمایشگاه گروهی هنرهای معاصر ایران ( موزه بندر لوهار، فرانسه، ۱۳۴۲ )؛
- نمایشگاه گروهی در گالری نیالا ( تهران، ۱۳۴۲ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری صبا ( تهران، ۱۳۴۲ )؛
- نمایشگاه گروهی در گالری بورگز ( تهران، ۱۳۴۴ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری بورگز ( تهران، ۱۳۴۴ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون ( تهران، بهمن ۱۳۴۶ )؛
- نمایشگاه گروهی در گالری مس تهران (۱۳۴۷ )؛
- نمایشگاه جشنواره ی روایان ( فرانسه، ۱۳۴۷ )؛
- نمایشگاه هنر معاصر ایران در باغ موسسه گوته ( تهران، خرداد ۱۳۴۷ )؛
- نمایشگاه دانشگاه شیراز ( شهریور ۱۳۴۷ )؛
- جشنواره ی بین المللی نقاشی در فرانسه ( اخذ امتیاز مخصوص، ۱۳۴۸ )؛
- نمایشگاه گروهی در بریج همپتن امریکا ( ۱۳۴۹ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری بنسن نیویورک ( ۱۳۵۰ )؛
- نمایشگاهانفرادی در گالری لیتو ( تهران، ۱۳۵۰ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری سیروس ( پاریس، ۱۳۵۱ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران ( ۱۳۵۱ )؛
- اولین نمایشگاه هنری بین المللی تهران ( دی ۱۳۵۳ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران ( ۱۳۵۴ )؛
- نمایشگاه هنر معاصر ایران در « بازار هنر » ( بال، سوییس، خرداد ۱۳۵۵ )؛
- نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون تهران ( ۱۳۵۷ ).
سهراب در آغاز کار شاعری تحت تاثیر شعرهای نیما بود و این تاثیر در « مرگ رنگ » به خوبی مشهود است و در آثار بعدی او کم کم کارش شکل می گیرد و شعرش با دیگر شاعران هم دوره ی خویش متمایز می گردد. از جمله مجموعه شعرهای دیگر سهراب سپهری می توان به این عنوان ها اشاره نمود:
- آوار آفتاب ( ۱۳۴۰ )؛
- شرق اندوه ( ۱۳۴۰ )؛
- حجم سبز ( ۱۳۴۶ )؛
- هشت کتاب ( ۱۳۵۶ ).
برخی از اشعار وی در سال های ۱۳۴۴ و ۱۳۴۵ در فصلنامه ی « آرش » به چاپ رسید.

سهراب سپهری در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸ در بیمارستان پارس تهران به علت مبتلا بودن به بیماری سرطان درگذشت. طبق وصیت خودش، پیکر وی در صحن شرقی امامزاده علیمحمد باقر (ع) در قریه ی مشهد اردهال در کاشان ( این صحن معروف به صحن سردار است. ) به خاک سپرده شد.

منابع:
- سخنوران نامی معاصر ایران، جلد سوم / سید محمد باقر برقعی، ص. ۱۸۲۷ - ۱۸۲۶.
- فرهنگ شاعران زبان پارسی از آغاز تا امروز / عبد الرفیع حقیقت ( رفیع )، ص. ۲۶۸.
- یادمان سهراب سپهری / زیر نظر محمد رضا لاهوتی و به کوشش ناصر بزرگمهر و یاری محمد وجدانی، چاپ اول.
- چشمه ی روشن، دیداری با شاعران / دکتر غلامحسین یوسفی، چاپ سوم، ص. ۵۵۸ - ۵۶۷.
- خلوت انس / مشفق کاشانی ( عباس کی منش )، چاپ اول، ص. ۲۰۵ - ۲۱۳.
- سهراب سپهری، رضا مافی / گردآوری و تنظیم: مرکز هنرهای تجسمی.
- آثار آل قلم، منتخب یازده قرن نظم و نثر فارسی / حمید گروگان، چاپ اول، ص. ۳۱۶.
- مولفین کتب چاپی فارسی و عربی / خانبابا مشار، جلد سوم، ص. ۳۷۱ - ۳۷۲.
- سهراب سپهری و نمایشگاه آثار او / اکبر تجویدی، سخن، دوره ی ۱۳، ش. ۲ ( خرداد ۱۳۴۱ )، ص. ۲۴۳ - ۲۵۰.
- شعر معاصر ایران از بهار تا شهریار، جلد دوم / حسنعلی محمدی، ص. ۵۹۹ - ۶۰۵



behnam5555 10-13-2009 10:57 PM

به یاد سهراب !!!!
 


در قیر شب




دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هایی که فکندم در شب .
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست دراین خاموشی :
دست ها، پاها در قیر شب است
:53:

ساقي 02-16-2010 06:31 PM

سهراب سپهری
 
ايوان تهي است و باغ
از ياد مسافر سرشار
دردره آفتاب سر بر گرفته اي
كنار بالش تو بيد سايه فكن
از پادرآمده است
دوري تو از آن سوي شقايق دوري
در
خيرگي بوته ها كو سايه لبخندي كه گذر كند ؟
از كشاف انديشه كو نسيمي كه درون آيد ؟
سنگريزه رود بر گونه تو مي لغزد
شبنم جنگل دور سيماي ترا مي ربايد
ترا از تو ربوده اند و اين تنها ژرف است
مي گريي و در بيراهه
زمزمه اي سرگردان مي شوي


...
...
.

ساقي 02-16-2010 06:34 PM

سهراب سپهری
 

كاج هاي زيادي بلند
زاغ هاي زيادي سياه
آسمان به اندازه آبي
سنگچين ها تماشا تجرد
كوچه باغ فرارفته تا هيچ
ناودان مزين به
گنجشك
آفتاب صريح
خاك خشنود
چشم تا كار مي كرد
هوش پاييز بود
اي عجيب قشنگ
با نگاهي پر از لفظ مرطوب
مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ
چشم هايي شبيه حياي مشبك
پلك هاي مردد
مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر
زير بيداري بيدهاي لب رود
انس
مثل يك مشت خاكستر محرمانه
روي گرماي ادراك پاشيده
فكر
آهسته بود
آرزو دور بود
مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند
در كجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد ؟


..
..
.

ساقي 02-16-2010 06:37 PM


اي عبور ظريف
بال را معني كن
تا پرهوش من از حسادت بسوزد
اي حيات شديد
ريشه هاي تو از مهلت نور
آب مي نوشد
آدمي زاد اين حجم
غمناك
روي پاشويه وقت
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند
اي كمي رفته بالاتر از واقعيت
با تكان لطيف غريزه
ارث تاريك اشكال از بالهاي تو مي ريزد
عصمت گيج پرواز
مثل يك خط مغلق
در شيار فضا رمز مي پاشد
من
وارث نقش فرش زمينم
و همه انحنا هاي اين
حوضخانه
شكل آن كاسه مس
هم سفر بوده با من
از زمين هاي زبر غريزي
تا تراشيدگي هاي وجدان امروز
اي نگاه تحرك
حجم انگشت تكرار
روزن التهاب مرا بست
پيش از اين در لب سيب
دست من شعله ور ميشد
پيش از اين يعني
روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود
روزگاري كه در سايه برگ ادراك
روي پلك درشت بشارت
خواب شيريني از هوش مي رفت
از تماشاي سوي ستاره
خون انسان پراز شمش اشراق مي شد
اي حضور پريروز بدوي
اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاك
حرمت زندگي را
طرح مي ريزي
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهاي تند عطش را
مي شنيدم
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پيش مي افتد
آدمي زاد طومار طولاني انتظار است
اي پرنده ولي تو
خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي


...
..
.

ساقي 02-16-2010 06:40 PM

سمت خيال دوست


ماه
رنگ تفسير مس بود
مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد
سرو
شيهه بارز خاك بود
كاج نزديك
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سياه
مي زد
كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد
از زمين هاي تاريك
بوي تشكيل ادراك مي آمد
دوست
توري هوش را روي اشيا
لمس مي كرد
جمله جاري جوي را مي شنيد
با خود انگار مي گفت
هيچ حرفي به اين روشني نيست
من كنار زهاب
فكر مي كردم
امشب
راه معراج اشيا چه صاف است

..
..
.

ساقي 03-08-2010 08:59 PM

اشعار سهراب سپهري
 
از کتاب زندگي خواب ها


خواب تلخ




مرغ مهتاب
مي‌خواند.
ابري در اتاقم مي‌گريد.
گل‌هاي چشم پشيماني مي‌شكفد.
در تابوت پنجره‌ام پيكر مشرق مي‌لود.
مغرب جان مي‌كند،
مي‌ميرد.
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي‌رويد كم كم

بيدارم
نپنداريدم در خواب
سايه شاخه‌اي بشكسته
آهسته خوابم كرد.
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل‌هاي چشم پشيماني را پرپر مي‌كنم.


{پپوله}



مرز گمشده

ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صدا در جاده بي طرح فضا مي‌رفت.
از مرزي گذشته بود
در پي مرز گمشده مي‌گشت،
كوهش سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا، پناهم بده.
و كوه از خوابي سنگين پر بود.
خوابش طرحي رها شده داشت.
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد

و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.
كوه از خواب سنگين پر بود.
ديري گذشت،
خوابش بخار شد.
طنين گمشده‌اي به رگهايش وزيد
پناهم بده، تنها مرز آشنا، پناهم بده.
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.
خواب خطاكارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد.
انتظاري نوسان داشت.
نگاهي در راه مانده بود
و صدايي در تنهايي مي گريست.

ساقي 03-08-2010 09:01 PM

اشعار سهراب سپهري
 
جهنم سرگردان


شب را نوشيده‌ام .
وبر اين شاخه‌هاي شكسته مي‌گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم.
مگذار از بالش تاريك تنهايي سربردارم
و به دامن بي تار و پود رؤياها بياويزم.
سپيدي‌هاي فريب
روي ستون‌هاي بي سايه رجز مي‌خوانند.
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشمم آويخته.
او را بگو
تپش جهنمي مست!
او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيده‌ام.
نوشيده‌ام كه پيوسته بي آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار


{پپوله}


باغي در صدا


در باغي رها شده بودم .
نوري بيرنگ و سبك بر من مي‌وزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي‌گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي‌لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه‌اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد ،
صدايي كه به هيچ شباهت داشت.
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي‌كرد .
هميشه از روزنه‌اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي‌ام رها شده بود .
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم

خستگي در من نبود :
راهي پيموده نشد .
آيا پيش از اين زندگي‌ام فضايي ديگر داشت ؟
ناگهان رنگي دميد :
پيكري روي علفها افتاده بود
انساني كه شباهت دوري با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش‌هايش.
زندگي‌اش آهسته بود .
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .
وزشي برخاست .
دريچه‌اي بر خيرگي‌ام گشود :
روشني تندي به باغ آمد ،
باغ مي‌پژمرد
و من به درون دريچه رها مي‌شدم.

ساقي 03-08-2010 09:03 PM

اشعار سهراب سپهري
 
بي پاسخ

در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد .
خودم را در پس در تنها نهادم
و به دورن رفتم :
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد .
سايه‌اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد .
پسي من كجا بودم ؟
شايد زندگي‌ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت‌ها را بهم مي‌زد
و در پايان همه رؤساها در سايه بهتي فرو مي‌رفت .
من در پس در تنها مانده بودم .
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده‌ام .
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود ،
در گنگي آن ريشه داشت .
آيا زندگي‌ام صدايي بي پاسخ نبود ؟
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود .
و من در تاريكي خوابم برده بود .
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود .
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود ؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پي در تنها مانده بود .
پس من كجا بودم ؟
حس كردم جايي به بيداري مي‌رسم .
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم :
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم ؟
در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت . پس من كجا بودم ؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود


{پپوله}


از کتاب مرگ رنگ


در قير شب

ديرگاهي است كه در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي‌خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه‌اي نيست در اين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه‌اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي‌بندد
مي‌كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد .
نقش‌هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است .
جنبشي نيست در اين خاموشي
دست‌ها پاها در قير شب است

ساقي 03-08-2010 09:04 PM

اشعار سهراب سپهري
 
ديوار

زخم شب مي‌شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي‌سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب‌ها
ضربه‌اي بر ضربه مي‌افزود.
تا بسازم گرد خود ديواره‌اي سر سخت و پا برجاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ‌هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند.
از نگاهم هر چه مي‌آيد به چشمان پست
و بنندد راه را بر حمله غولان
كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي‌بست.
روز و شب‌ها رفت.
من بجا ماندم از اين سو، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگها مي‌دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته‌ها مي‌داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش ها تيره مي‌انگيخت
و به رنگ دود طرح‌ها از اهرمن مي‌ريخت.
تا شبي مانند شب‌هاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكر ديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت


{پپوله}

سپيده

در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لب‌هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن.
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي‌فروزد در آذر سپيد
همپاي رقص نازك ني‌زار
مرداب مي‌گشايد چشم تر سپيد.

خطي ز نور روي سياهي است:
گويي بر آبنوس درخشد رز سپيد
ديوار سايه‌ها شده ويران
دست نگاه در افق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد

ساقي 03-08-2010 09:05 PM

اشعار سهراب سپهري
 
مرگ رنگ

رنگي كنار شب
بي حرف مرده است.
مرغي سياه آمد از راه‌هاي دور
مي‌خواند از بلندي بام شب شكست.
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست.
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي‌آرايد
با گوشواره پژواك.
مرغ سياه آمد از راه‌هاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست چون سنگ، بي تكان.
لغزانده چشم را
بر شكل‌هاي درهم پندارش.

خوابي شگفت مي‌دهد آزارش:
گل‌هاي رنگ سر زده از خاك شب.
در جاده‌هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار.
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.
بندي گسسته است.
خوابي شكسته است.
رؤياي سرزمين
افسانه شكفتن گل‌هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است


{پپوله}


از کتاب آوار آفتاب



بي تار و پود

در بيداري لحظه‌ها
پيكرم كنار نهر خروشان لغزيد.
مرغي روشن فرود آمد
و لبخند گيج مرا برچيد و پريد.
ابري پيدا شد
و بخار سرشكم را در شتاب شفافش نوشيد .
نسيني برهنه و بي پايان سر كرد
و خطوط چهره‌ام را آشفت و گذشت.
درختي تابان
پيكرم را در سايه سياهش بلعيد.
طوفاني سر رسيد.
و جاپايم را ربود.
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد:
تصويري شكست.
خيالي از هم گسيخت.

ساقي 03-08-2010 09:06 PM

اشعار سهراب سپهري
 
كو قطره وهم

سر برداشتم:
زنبوري در خيالم پر زد.
يا جنبش ابري خوابم را شكافت
در بيداري سهمناك
آهنگي دريا نوسان شنيدم، به شكوه لب بستگي يك ريگ
و از كنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشي نشانده بود.
در خورشيد چمن ها خزنده‌اي ديده گشود:
چشمانش بيكراني بركه را نوشيد.
بازي، سايه پروازش را به زمين كشيد
و كبوتري در بارش آفتاب به رؤيا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در اين جوش شگفت انگيز، كو قطره وهم؟
بال‌ها سايه پرواز را گم كرده اند.
گلبرگ سنگيني زنبور را انتظار مي‌كشد.
به طراوت خاك دست مي‌كشم.
نمناكي چندشي بر انگشتانم نمي‌نشيند.
به آب روان نزديك مي‌شوم،
ناپيدايي دو كرانه را زمزمه مي‌كند.
رمزها چون انار ترك خورده نيمه شكفته اند.
جوانه شور مرا درياب، نو رسته زود آشنا!
درود، اي لحظه شفاف ! در بيكران تو زنبوري پر مي‌زند


{پپوله}


روزنه‌اي به رنگ

در شب ترديد من، برگ نگاه!
مي‌روي با موج خاموشي كجا؟
ريشه‌ام از هوشياري خورده آب:
من كجا، خاك فراموشي كجا.
دور بود از سبزه‌زار رنگ‌ها
زورق بستر فراز موج خراب.
پرتوي آيينه را لبريز كرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندکي خم شد فراز شط نور
چشم من در آب مي‌بيند مرا.
سايه ترسي به ره لغزيد و رفت.
جويباري خواب مي‌بيند مرا.
در نسيم لغزشي رفتم به راه،
راه، نقش پاي من از ياد برد.
سرگذشت من به لب‌ها ره نيافت:
ريگ باد آورده‌اي را باد برد

ساقي 03-08-2010 09:08 PM

اشعار سهراب سپهري
 
سايبان آرامش ما، ماييم


در هواي دوگانگي تازگي چهره‌ها پژمرد.
بياييد از سايه روشن برويم
بر لب شبنم بايستيم، در برگ فرود آييم.
و اگر جا پايي ديديم، مسافر كهن را از پي برويم.
برگرديم، و نهراسيم، در ديوان آن روزگاران نوشابه
جادو سركشيم.
شب بوي ترانه ببوييم چهره خود گم كنيم.
از روزن آن سوها بنگريم، در به نوازش خطر بگشائيم.
خود روي دلهره پرپر كنيم.
نياويزيم نه به بند گريز، نه به دامان پناه.
نشتابيم نه به سوي روشن نزديك، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانيم، پس به چشمه رويم.
دم صبح، دشمن را بشناسيم ، و به خورشيد اشاره كنيم.
مانديم در برابر هيچ، خم شديم در برابر هيچ، پس نماز
مادر را نشكنيم.
برخيزيم و دعا كنيم:
لب ما شيار عطر خاموشي باد!
نزديك ما شب بي درد است، دوري كنيم.
كناري ما ريشه بي شوري است، بر كنيم.

و نلرزيم ، پا در لجن نهيم، مرداب را به تپش درآييم.
آتش را بشويم، ني‌زار همهمه را خاكستر كنيم.
قطره را بشويم. دريا را در نوسان آييم.
و اين نسيم، بوزيم، و جاودان بوزيم،
و اين خزنده، خم شويم، و بينا خم شويم.
و اين گودال ، فرود آييم، و بي پروا فرود آييم.
برخود خيمه زنيم، سايبان آرامش ما، ماييم.
ما وزش صخره‌ايم، ما گام شبانه‌ايم.
پروازيم، و چشم به راه پرنده‌ايم.
تراوش آبيم، و در انتظار سبوييم.
در ميوه چيني بي گاه، رؤيا را نارس چيدند، و ترديد
از رسيدگي پوسيد.
بياييد از شوره‌زار خوب و بد برويم.
چون جويبار آيينه روان باشيم: به درخت، درخت را پاسخ
دهيم.
و دو كران خود را در هر لحظه بيافرينيم، و هر لحظه
رها سازيم.
برويم، برويم، و بيكراني را زمزمه كنيم


{پپوله}


از کتاب شرق اندوه



روانه

چه گذشت؟
زنبوري پر زد.
در پهنه...
وهم، اين سو، جوياي گلي.
جوياي گلي، آري، بي ساقه گلي در پهنه خواب،
نوشابه آن ...
اندوه ، اندوه نگاه: بيداري چشم، بي برگي دست.
ني. سبدي مي‌كن، سفري در باغ.
باز آمده‌ام بسيار، ورده آوردم: تيتاب تهي.
سفري ديگر، اي دوست، و به باغي ديگر.
بدرود.
بدرود، و به همراهت نيروي هراس

ساقي 03-08-2010 09:10 PM

اشعار سهراب سپهري
 
نه به سنگ

در جوي زمان، در خواب تماشاي تو مي‌رويم.
سيماي روان، با شبنم افشان تو مي‌شويم.
پرهايم؟ پرپر شده‌ام. چشم نويدم، به نگاهي تر شده‌ام.
اين سو نه، آن سويم.
و در آن سوي نگاه، چيزي را مي‌بينم. چيزي را مي‌جويم.
سنگي مي‌شكنم، رازي با نقش تو مي گويم.
برگ افتاد، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابري رفت،
من كوهم: مي‌پايم. من بادم: مي‌پويم.
در دشت دگر، گل افسوسي چو برويد، مي آيم، مي‌بويم


{پپوله}

تا گل هيچ


مي‌رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه!
راهي بود از ما تا گل هيچ.
مرگي در دامنه‌ها، ابري سر كوه، مرغان لب زيست.
مي‌خوانديم: �بي تو دري بودم به برون، و نگاهي به
كران، و صدايي به كوير�.
مي‌رفتيم، خاك از ما مي‌ترسيد، و زمان بر سر ما
مي‌باريد
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان‌ها آوايي
افشاندند.
ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يك رشته نگاه.
بنشستيم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي، و
زمين‌ها پر خواب.
خوابيديم، مي‌گويند: دستي در خوابي گل مي‌چيد

ساقي 03-08-2010 09:21 PM

اشعار سهراب سپهري
 
از کتاب حجم سبز


از روي پلك شب

شب سرشاري بود.
روز از پاي صنوبرها، تا فراترها مي‌رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود
در بلندي‌ها، ما،دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه
شب نازكتر.
دست‌هايت، ساقه سبز پيامي را مي‌داد به من
و سفاليه انس، با نفس‌هايت آهسته ترك مي‌خورد.
و تپش‌هامان مي‌ريخت به سنگ.
از شرابي ديرين، شن تابستان در رگ‌ها
و لعاب مهتاب، روي رفتارت.
تو شگرف ، تورها، و برازنده خاك.
فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان مي‌پيوست.
سايه‌ها بر مي‌گشت.
و هنوز، در سر راه نسيم،
پونه‌هايي كه تكان مي‌خورد،
جذبه‌هايي كه بهم مي‌ريخت.


{پپوله}

روشني ، من، گل، آب

ابري نيست.
بادي نيست.
مي‌نشينم لب حوض:
گردش ماهي‌ها، روشني، من، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
مادرم ريحان مي‌چيند.
نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسي‌هايي تر.
رستگاري نزديك: لاي گل‌هاي حياط.
نور در كاسه مس، چه نوازش‌ها مي‌ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي‌آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز
روزني دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست.
چيزهايي هست، كه نمي‌دانم.
مي‌دانم، سبزه‌اي را بكنم خواهم مرد.
مي‌روم بالا تا اوج، من پرواز بال و پرم.
راه مي‌بينم در ظلمت، من پرواز فانوسم.
من پراز نورم و شن.
و پر از دارو درخت .
پرم از راه، از پل، از رود، از موج،
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.

ساقي 03-08-2010 09:23 PM

اشعار سهراب سپهري
 
و پيامي در راه

روزي
خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.
در رگ‌ها نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب
آوردم، سيب سرخ خورشيد.
خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچه‌ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد، آي شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاري خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش .
روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم
آويخت.
هر چه دشنام ، از لب‌ها خواهم برچيد.
هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل‌هارا با
عشق سايه‌هاي را با باد.
و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه زنجره‌ها.
بادبادك‌ها، به هوا خواهم برد.
گلدان‌ها آب خواهم داد.
خواهم آمد، پيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم
ريخت.
مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتي در راه ، من مگس‌هايش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره‌اي شعري خواهم خواند،
هر كلاغي را كاجي خواهم داد.
ما را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد.
آشنا خواهم كرد
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت


{پپوله}

ساقي 03-08-2010 09:25 PM

اشعار سهراب سپهري
 
از کتاب ما هيچ ما نگاه




وقت لطيف شن

باران
اضلاع فراغت را مي‌شست.
من با شن‌هاي
مرطوب عزيمت بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي‌ديدم.
من قاتي آزادي شن‌ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
يك سفره مأنوس
پهن
بود
چيزي وسط سفره، شبيه
ادراك منور:
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد.
تعمير سكوت
گيجم كرد.
ديدم كه درخت، هست.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد
دنبال
كرد.
اما
اي يأس ملون!



{پپوله}


اكنون هبوط رنگ



سال ميان دو پلك را
پانيه‌هايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند.
كم كم ، در ارتفاع
خيس ملاقات
صومعه نور،
ساخته مي‌شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد تركيب سنگ‌ها مي‌شد.
حنجره‌اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي‌كرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربه‌هاي كبوترانه روان بود.
باران وقتي كه ايستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد

ساقي 03-08-2010 09:27 PM

اشعار سهراب سپهري
 
تا انتها حضور


امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهدگفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد،
باطن آينه خواهد فهميد.
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
تا ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.


{پپوله}


چشمان يك عبور


آسمان پر شد از خال پروانه‌هاي تماشا.
عكس گنجشك افتاد در آب‌هاي رفاقت.
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه
باد مي‌آمد از سمت زنبيل سبز كرامت.
شاخه مو به انگور . مبتلا بود.
كودك آمد.
جيب‌هايش پر از شور چيدن.
(اي بهار جسارت!
امتداد تو در سايه كاج‌هاي تأمل
پاك شد.)
كودك از پشت الفاظ
تا علف‌هاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش جسم روي علف‌ها فنا شد.
(اي مصب سلامت!
شور تن در تو شيرين فرو مي‌نشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشك‌هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت.
جوي آبي كه از پاي شكشادها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي‌برد.
كودك ار سهم شاداب خود دور مي‌شد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه‌هاي هلو روي پيراهنش ريخت.
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ‌هاي فراغت هنوز
برق مي‌زد.
پشت تبخير تدريجي موهبت‌ها
شكل پرپرچه‌ها محو مي‌شد.
كودك ار باطن حزن پرسيد:
تا غروب عوسك چه اندازه راه است؟
هجرت برگي از شاخه، او را تكان داد.
پشت گل‌هاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد.
(صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه‌ها را
زير شمشاداي جنوبي شنيدم.
بعد، در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد.
بعد، بيماري آب در حوض‌هاي قديمي
فكرهاي مرا تا ملالت كشانيد.
بعدها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل‌ها رسيد.
گرته دلپذير تغافل
روي شن‌هاي محسوس خاموش مي‌شد.
من
روبرو مي‌شدم با عروج درخت،
با شيوع پر يك كلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجاياي ناروشن آب،
با صميمت گيج فواره حوض.
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه.)
كودك آمد ميان هياهوي ارقام.
(اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب!
خسي حسرت، پي رخت آن روزها مي‌شتابم.)
كودك از پله‌هاي خطا رفت بالا.
ارتعاشي به سطح فراغت دويد.
وزن لبخند ادارك كم شد

ساقي 03-08-2010 09:35 PM

اشعار سهراب سپهري
 
از کتاب مسافر


مسافر


دم غروب، ميان حضور خسته اشيا.
نگاه منتظري حجم وقت را مي‌ديد.
و روي ميز،هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادارك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي‌كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي‌زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
�چه آسمان تميزي!�
و امتداد خيابان غربت او را برد.
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي‌آمد.
مسافر آمده بود.
و روي صندلي راحتي ، كنار چمن
نشسته بود:0
�دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي‌كردم
و رنگ دامنه‌ها هوش از سرم مي‌برد.
خطوط جاده در اندوه دشت‌ها گم بود.
چه دره‌هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيده بود
و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن‌زار را چرا مي‌كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه‌هاي سر راه.
و بعد تونل‌ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز،
نه اين قايق خوشبو، كه روي شاخه نارنج مي‌شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل
شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف.
نمي‌رهاند.
و فكر مي‌كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.�

نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد:
�چه سيب‌هاي قشنگي!
حيات نشئه تنهايي است.�
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي‌كند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي‌ها برد،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
و نوشداروي اندوه؟
صداي خالص اكسير مي‌دهد اين نوش.

و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
چقدر هم تنها!
خيال مي‌كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستي.
دچار يعني
عاشق.
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد
چه فكر نازك غمناكي!
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
نه، وصل ممكن نيست،
هميشه فاصله‌اي هست.

اگرچه منحني آب بالش خوبي است سطر بعد

براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله‌اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله‌هاست.
صداي فاصله‌هايي كه
غرق ابهامند.

نه،
صداي فاصله‌هايي كه مثل نقره تميزند.
و با شنيدن يك هيچ مي‌شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانيه‌هاست.
و او ثانيه‌ها مي‌روند آن طرف روز .
و او ثانيه‌ها روي نور مي‌خوابند.
و او و ثانيه‌ها بهترين كتاب جهان را.
به آب مي‌بخشند.
و خوب مي‌دانند
كه چي ماهي هرگز.
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شب‌ها، با زورق قديمي اشراق
در آب‌هاي هدايت روانه مي‌گردند.
و تا تجلي اعجاب پيش مي‌رانند.
هواي حرف تو آدم را
عبور مي‌دهد از كوچه‌ باغ‌هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني!

حياط روشن بود
و باد مي‌آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.

�اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر چه ابعاد ساده‌اي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم.�
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه‌اي
نشست:
�هنوز در سفرم.
خيال مي‌كنم
در آب‌هاي جهان قايقي است
و من مسافر قايق هزارها سال است
سرود زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه‌هاي فصول مي‌خوانم
و پيش مي‌رانم .
مرا سفر به كجا مي‌برد؟
كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند.
و بند كفش به انگشت‌هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جان رسيدن، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟

و در كدام بهار
درنگ خواهي كرد.
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟


شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين.

كجاست سمت حيات؟
من از كدام طرف مي‌رسم به يك هدهد؟
و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم مي‌زد.
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي‌خواند؟

درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا مي‌فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم مي‌كرد.
و در مصاحبه باد و شيرواني‌ها
اشاره‌ها به سرآغاز هوش بر مي‌گشت.
در آن دقيقه كه از آن ارتفاع تابستان
به �جاجرود� خروشان نگاه مي‌كردي،
چه اتفاق افتاد.
كه خواب سبز ترا سارها درو كردند؟
و فصل، فصل درو بود.

و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:
حيات، غفلت رنگين يك دقيقه �حوا�ست.
نگاه مي‌كردي:
ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.

به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي‌كردي،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.

ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،
به نرمي قدم مرگ مي‌رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي‌گذارد
و ما حرارت انگشت‌هاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي‌كشيم.
�و نيز� ، يادت هست،
و روي ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
كه وقت از پس منشور ديده مي‌شد
تكان قايق، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست.
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت.
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.

كجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت يك درخت مي‌آيم
كه روي پوست آن دست‌هاي ساده غربت
اثر گذاشته بود:
�به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي�.

شراب را بدهيد.
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه مي‌آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.

سفر مرا به در باغ چند سالگي‌ام برد.
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.


و بار ديگر در زير آسمان �مزامير�،
در آن سفر كه لب رودخانه �بابل� ،
به هوش آمدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم، صداي گريه مي‌آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه‌هاي تر بيد تاب مي‌خوردند.
و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش �ارمياي نبي� اشاره مي‌كردند.
و من بلند بلند �كتاب جامعه� مي‌خواندم.
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش را در ذهن
شماره مي‌كردند.

كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط �لوح حمورابي�
نگاه مي‌كردند.

و در مسير سفر روزنامه‌هاي جهان را
مرور مي‌كردم
سفر پر از سيلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي‌داد.
و روي خاك سفر شيشه‌هاي خالي مشروب،
شيار‌هاي غريزه، و سايه‌هاي مجال
كنار هم بودند.
ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه مي‌آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن �جت�ها را
نگاه مي‌كردند
و كودكان پي پرپرچه‌ها روان بودند،
سپورهاي خيابان سرود مي‌خواندند.
و شاعران بزرگ
به برگ‌هاي مهاجر نماز مي‌بردند.
و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي‌رفت،
به غربت تر يك جوي آب مي‌پيوست،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ،
سفر مرا به زمين‌هاي استوايي برد.
و زير سايه آن �بانيان� سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب مي‌آيم،

كجاست سايه؟
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است.
و بوي چيدن از دست باد مي‌آيد.
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.
در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي‌داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بي شمار خودش را، نمي‌شناسد.
هنوز برگ ، سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي‌گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است.
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر ، حضور مبهم رفتار آدمي‌زاد است.
صداي همهمه مي‌آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي‌آموزند،
فقط به من،
و من مفسر گنجشك‌هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده �سرنات� شرح داده‌ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح �ودا�ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و از تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف �طور� مي‌آيد
و از حرارت �تكليم� در تب و تاب است.
ولي مكالمه، يك روز، محوخواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاه‌پرك‌هاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد.
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر.
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك‌تر اوست.
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول‌ها
بلند مي‌شود از خلوت مزارع ينجه.
هنوز تاجر يزدي، كنار �جاده ادويه�
به بوي امتعه هند مي‌رود از هوش.
و در كرانه �هامون� هنوز مي‌شنوي:
بدي تمام زمين را فرا گرفت.
هزار سال گذشت.
صداي آب تني كردني به گوش نيامد.
و عكس پيكر دوشيزه‌اي در آب نيفتاد.
و نيمه راه سفر، روي ساحل �جمنا�
نشسته بودم
و عكس �تاج محل� را در آب
نگاه مي‌كردم:
دوام مرمري لحظه‌هاي اكسيري و پيشرفتگي حجم زندگي در
مرگ.
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
جرقه‌هاي عجيبي است در مجاورت دست.
بيا و ظلمت ادارك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ �مگار�.
و در مسير سفر مرغه‌هاي �باغ نشاط� غبار تجربه را از
نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
به پاس روشني حال،
كنار �تال� نشستم، و گرم زمزمه كردم.
عبور بايد كرد
و هم نورد افق‌هاي دور بايد شد.
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
من از كنار تغزل عبور مي‌كردم
و موسم بركت بود
و زير پاي من ارقام شن لگو مي‌شد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد نگاه كرد به فصل،
در ابتداي خودش بود.
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ بر مي‌چيد.
من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خواب‌ها بودم.
و ضربه‌هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي‌كردم:
خيال مي‌كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي‌كرديم
ميسان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
در ابتداي خطير گياه‌ها بوديم.
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد: خيال كردم باد
عبور مي‌كند از روي پرده‌هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
كجاست جشن خطوط؟
نگاه من به تموج، به انتشار تن من.
من از كدام طرف مي‌رسم به سطح بزرگ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سطوح عطش كن.
كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت ذهن اسب ذوب خواهد كرد؟
و در تراكم زيباي دست‌ها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
و در كدام زمين بود.
كه روي هيچ نشستيم.
و در حرارت يك سيب دست ورو شستيم؟
جرقه‌هاي محال از وجود بر مي‌خاست.
كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
و در مكالمه جسم‌ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود!
كدام راه مرا مي‌برد به باغ فواصل؟
عبور بايد كرد.
صداي باد مي‌آيد، عبور بايد كرد
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ‌ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب‌ها برسانيد.

و كفش‌هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه‌هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه‌هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور �هيچ� ملايم را
به من نشان بدهيد.�



{پپوله}





رزیتا 03-16-2010 07:59 PM

صدای پای آب
 
صدای پای آب

http://img.tebyan.net/big/1385/07/63...8420717930.jpg


صدا

اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بو‌ها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله‌ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مُهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه.
جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می‌خوانم.
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را، پی «تکبیرة الاحرام» علف می‌خوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبه‌ام بر لب آب،
کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست.
کعبه‌ام مثل نسیم، می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه‌ام نقاشی است:
گاه ‌گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی‌تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می‌دانم
پرده‌ام بی جان است.
خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.

صدا

اهل کاشانم،
نَسَبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک «سیلک».
نَسَبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان‌ها مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند مَـن خربزه می‌خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می‌کرد.
تار هم می‌ساخت،تار هم می‌زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.
میوه کال خدا در آن روز ، می‌جویدم در خواب.
آب، بی فلسفه می‌خوردم.
توت، بی دانش می‌چیدم.
تا اناری ترکی بر می‌داشت، دست فواره خواهش‌ می‌شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.
شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت.
فکر، بازی می‌کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.


صدا

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک‌ها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات، سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پُر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک.
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می‌کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می‌زد.
نردبانی که از آن، عشق می‌رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون می‌کوبید.
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم
بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می‌برد نماز.
بره‌ای را دیدم، بادبادک می‌خورد.
من الاغی دیدم، یونجه را می‌فهمید.
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می‌گفت: «شما»

صدا


من کتابی دیدم، واژه‌هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزه‌ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزه‌ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشاء»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»
عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».
من قطاری دیدم ، روشنایی می‌برد.
من قطاری دیدم، فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت.
من قطاری دیدم، که سیاست می‌برد (و چه خالی می‌رفت).
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می‌برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک،
خال‌های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین
می‌آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله‌هایی که به گلخانه شهوت می‌رفت.
پله‌هایی که به سردابه الکل می‌رفت.
پله‌هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله‌هایی که به بام اشراق،
پله‌هایی که به سکوی تجلی می‌رفت.
مادرم آن پایین
استکان‌ها را در خاطره ی شط می شست.


صدا

شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ:
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل‌هایش را می‌کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می‌بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می‌زد.
کودکی هسته زردآلو را، روی سجاده بیرنگ پدر تـُف می‌کرد.
و بزی از «خزر» نقشه ی جغرافی، آب می‌خورد.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود، موج پیدا بود.
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود، عکس اشیاء در آب.
سایه‌گاه خنک یاخته‌ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک از این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.
جنگ زیبای گلابی‌ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ «نازی»ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشکر پروانه به برنامه «دفع آفات».
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر «لوله کشی».
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعدازظهر.
قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست «دولت».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می‌رفت.
جغد در «باغ معلق» می‌خواند.
باد در گردنه ی خیبر، بافه‌ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام «نگین» قایقی گل می‌برد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت‌ها را، کوه‌ها را دیدم.
آب را دیدم، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.

صدا

اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب.
خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می‌شنوم.
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد.
و صدای، سرفه ی روشنی از پشت درخت،
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می‌شنوم
و صدای، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می‌شنوم.
و صدای، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک ‌تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان‌ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

صدا

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل‌ها را می‌گیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد.
روح من بیکار است:
قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین.
رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم.
مثل یک گلدان می‌دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد.
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم،
رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید،
سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد،
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو
برود.
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟

صدا

من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه‌ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رخت‌ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذائقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.
صبح‌ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.
و کتابی که در آن یاخته‌ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجائیم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؟
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشته‌اند.
پشت سر نیست فضایی زنده،
پشت سر مرغ نمی‌خواند.
پشت سر باد نمی‌آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می‌ریزد.

صدا

لب دریا برویم.
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
(دیده‌ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین،
می‌رسد دست به سقف ملکوت.
دیده‌ام ، سهره بهتر می‌خواند.
گاهی زخمی که به پا داشته‌ام
زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون‌تر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می‌چیند.
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.
و همه می‌دانیم.
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است).
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا می‌شنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش‌ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

صدا

ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم.
هیجان‌ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است.
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

کاشان، قریه چنار، تابستان 1343

behnam5555 04-29-2010 12:12 PM

جنبش واژه زيست، سهراب سپهري
 

جنبش واژه زيست



پشت كاجستان ، برف‌.
برف‌، يك دسته كلاغ‌.

جاده يعني غربت‌.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب‌.
شاخ پيچك و رسيدن‌، و حياط‌.
من ، و دلتنگ‌، و اين شيشه خيس‌.
مي نويسم‌، و فضا.
مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك‌.
يك نفر دلتنگ است‌.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.
زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،

كفتر آن هفته‌.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است‌.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.
قطره ها در جريان‌،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس‌.


تا انتها حضور

امشب
در يك خواب عجيب

رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت‌.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت‌.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت‌.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت‌.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.
امشب
ساقه معني را

وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.

ساده رنگ

آسمان‌، آبي تر،
آب آبي تر.

من در ايوانم‌، رعنا سر حوض‌.
رخت مي شويد رعنا.
برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت‌: موسم دلگيري است‌.
من به او گفتم‌: زندگاني سيبي است‌، گاز بايد زد
با پوست‌.
زن همسايه در پنجره اش‌، تور مي بافد، مي خواند.
من «ودا» مي خوانم‌، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي‌، مرغي‌، ابري‌.
آفتابي يكدست‌.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند.
من اناري را، مي كنم دانه‌، به دل مي گويم‌:
خوب بود اين مردم‌، دانه هاي دلشان پيدا بود.

مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم‌.
مادرم مي خندد.
رعنا هم‌.


عكس ها : تصاويري از اتاق سهراب در كاشان

ترنم 07-12-2011 02:00 PM

سراب- از مجموع رنگ
 
سراب

آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.
***
در پس پرده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه.
***
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
***
هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب.

ترنم 07-12-2011 02:02 PM

غمی غمناک
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
***
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افروز مرا بر غم ها.
***
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
***
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!
***
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
***
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي غمناك است.
شب سردي است، و من افسرده.


نایاب

شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چار چوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش ، اما
انديشناك مانده وخاموش:
شايد
از هيچ سو جواب نيايد.
***
ديري است مانده يك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
گويي كه قطعه، قطعه ديگر را
از خويش رانده است.
از ياد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن
سه حفره كبود كه خالي است
از تابش زمان.
بويي فساد پرور و زهر آلود
تا مرزهاي دور خيالم دويده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست، روشن و خوانا كشيده است.
در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
كه روزهاي رفته درآن بود ناپديد،
با ناخن اين جسد را
از هم شكافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پي آن بودم
رنگي نيافتم.
***
شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پيكر او گرم يك جدال.
بسته است نقش بر تن لب هايش
تصوير يك سؤال.

مجموعه مرگ رنگ

ترنم 07-12-2011 02:03 PM

دیوار - مجموعه مرگ زندگی
 
زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي به ضربه مي افزود.
***
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا بر جاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيال رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
***
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكرديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.

ترنم 07-12-2011 02:06 PM

خواب در هیا هو
آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را
ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام
تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.
دشمني كو، تا مرا از من بركند؟
نفرين به زيست: تپش كور!
دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !
هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !
نيزه من، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .
نفرين به زيست: دلهره شيرين !
نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .
صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .
ترنم سبز مي شكافد:
نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.
ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.
من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.
او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.
دستم را مي گيرد
و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.
به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان
را نوسان مي دهيم.
آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد.

موج نوازشی ای گرداب
كوهساران مرا پر كن، اي طنين فراموشي!
نفرين به زيبايي - آب تاريك خروشان - كه هست مرا
تو ناگهان زيبا هستي. اندامت گردابي است.
موج تو اقليم مرا گرفت.
ترا يافتم، آسمان ها را پي بردم.
ترا يافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، كه به آهنگ وزش هايت نلرزد!
مژگان تو لرزيد: رؤيا در هم شد.
تپيدي: شيره گل بگردش آمد.
بيدار شدي: جهان سر برداشت، جوي از جا جهيد.
براه افتادي: سيم جاده غرق نوا شد.
در كف تست رشته دگرگوني.
از بيم زيبايي مي گريزم، و چه بيهوده: فضا را گرفته اي.
يادت جهان را پر غم مي كند، و فراموشي كيمياست.
در غم گداختم، اي بزرگ، اي تابان!
سر برزن، شب زيست را درهم ريز،
ستاره ديگر خاك!
جلوه اي، اي برون از ديد!
از بيكران تو مي ترسم، اي دوست! موج نوازشي.

از مجموعه اوار افتاب

mahmood70 08-05-2011 03:26 AM

زندگی یعنی چه؟
 
زندگی یعنی چه؟
شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

:با خودم می گفتم

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ
!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند



زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.



زنده یاد سهراب سپهری


اکنون ساعت 06:45 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)