![]() |
رمان پدر سالار
فصل ۱:
سر کوچه که رسیدم هنوز تمام دیوار خراب نشده بود.پلاک فلزی به میخ شکسته و آویزان بودو تلو تلو میخورد و خاک و گردو غبار در نم آن بد از ظهر پاییزی همچون بخار به نظر میرسید.قیژ قیژ ماشین خاک برداری که بی ترس و اهمه داشت پیش میرفت و ملک آقا بزرگ را پودر میکردتا چند خیابان آن سؤ تر میامد.آجر به اجر بنای قدیمی با خاک یکسان میشد و انگار هویت من بود که داشت فرو میریخت.هیچ یک از ایل و تبار طلا چی شاهد نابود شدن مجتمع نبودند جز من. اولین اتاقک محقر چسبیده به دیوار اصلی اتاق باقر و جواهر مستخدمها ی پیر و از کار افتاده بود که سالها در خدمت عزیز و آقا بزرگ سرایداری کرده بودند. خانهٔ عمو علی و عمو رحیم کوچکترین پسرای آقا بزرگ و ورودی زیر زمین نمور و تاریک از پشت تله ای از خاک نمایان شد.عریان شدن هر قطعه بیداری خاطرهائ دوران کودکی و نوجوانیم بودکه ذهنم را درگیر گذشتهای دور میکرد.انگار داشتم توی تونل تنگ تاریک به عقب بر میگشتم که سرنوشت زجر آورم را بار دیگر به یاد آوردم. ساختمانهای مقابل هم سمت شمال و جنوب زمین منزل عمو کریم و عمو امیر، عمه طاهره و خانهٔ پدرم محمود ، عمو منصور و عمه منصوره،یکجا فرو ریختند.مساحت خانهٔ آقا بزرگ سه برابر هر یک از ساختمانها بود.شاه نشین مقابل حیاط پر بود ازستون گچ بری وکنده کاریهای رنگارنگ و شیشه های رنگی و آئینه های تزیین شده بر سقف و کنارهها که در طی لحظهای نه چندان طولانی با خاک یکسان شد. چشمهای از هم دریده آقا بزرگ که با نگاه خشنش نگران وضعیت پیش آماده بود،از پشت غبار شناور در فضا،به رانندهٔ بیل خیره شد.روحش هنوز حضور داشت و دست از دنیا نکشیده بود.انگار همین دیروز بودروی تخت چوبی ایوان مقابل شاه نشین رو به روی حیات لم میداد و در حالی که چشم به گل کاغذیهای سرخ و صورتی لب ایوان داشت اجتماع خانواده پرجمیتش را تماشا میکرد.خانواد ه ای که تا زنده بود،از فرمانش سر پیچی نکردند و بی اجازه نفس نکشیدند. آقا بزرگ در دورانی که مردم دم از آزادی فکری میزدند و ندانسته داشتند هویتشان را گم میکردند،خانواده اش را ،در بهشتی رویایی و خیال انگیز، به اسارت بی خبری از دنیای خارج کشیده بود.حال و هوای پراکنده در دهکده او به قرنها پیش تعلق داشت.بنای ۹ ساختمان در کنار هم با دیوارهای ضخیم و نسبتا بلند ،از دنیای پیشرفته کاملا جدا شده بود.زمین بنا در گذشتهای نه چندان دور ،درختهای پر از میوه داشت که در کمتر از شش ماه همراه از ریشه کندن تا به جای آن باغ درندشت،ساختمانهای پشت سر هم،با نقشهای که آقا بزرگ کشیده بود،ساخته شود. چهار ساختمان شمال زمین،چهار ساختمان سمت جنوب،حیات از شرق تا غرب،حوضی در وسعت زیاد که بیشتر شبیه استخر کم عمق بود به ساختمانها جلوهای چشمگیر میداد.در قسمت شرق زمین مشرف به حیاط عمارتی بزرگتر از ساختمانهای دیگر قرار داشت که شاه نشین آن رو به استخر بود و تصویر آیینه کاری و گچ بری آن، در سایه روشن نور خورشید ،بر سطح آب حوض میدرخشید. اتاقهای بزرگ آن با سقف بلند که پشت تالار بزرگی قرار داشت و ویژهٔ پذیرایی از خویشاوندان و گردهما یی خانوادگی و اشپزخانه ای که مقدمات مهمانیها در آن تدارک دیده میشد،جزو ساختمان محل سکونت آقا بزرگ و عزیز بود.پشت همهٔ ساختمانها که از دیوار اصلی فاصله داشت ،محل عبوری باریک بود که پنجره اتاقهای عقبی رو به آن باز میشد و به این ترتیب نور کافی به همهٔ اطاقها میرسید. آقا بزرگ از ابتدای ساخت بنا ،برای تک تک فرزندانش محل زندگی جداگانهٔ در نظر گرفته بود.حتی بچه درا شدن او و عزیز هم با برنامه ریزی از پیش تعین شده بود که شش فرزند پسر و دو دختر،به ترتیب تاریخ ازدواج در ساختمانهای ،یک طبقه در کنار هم زندگی میکردند و صدا از هیچ کدامشان در نمیآمد .ملک های بی اختیاری که به تقدیر سپرده بودند و جز به فرمان رئیس خانواده ،حرکتی از خود نشان نمیددند. تا زمانی که عباس خان زنده بود هیچکس به فکر مستقل شدن نیفتاده بود،که اگر چنین فکری به سر کسی میزد از ارث محروم میشد.همهٔ تصمیمات مهم را آقا بزرگ میگرفت و بقیه مجردین بی چون و چرای تصمیمهایش بودند.شش مغازهٔ طلا فروشی در بازار به شش پسر تعلق داشت که به بزرگترین مغازه، یعنی مغازهٔ ((عباس خان طلا چی)) چسبیده بود.پسرها که در شغل اجدادی پدر باقی مانده بودند و جز به صلاح او حتی خریدو فروش هم نمیکردند،همگی در بیست و چهار سالگی ازدواج کردند و دخترها در هفده سالگی به عقد دو جوان طلا فروش در آمدند، البته با این شرط که در مجتمع سکونت کنند. نام نوه های اول با حرف اول نام پدرها،و نوههای دختر با نام ماداران همخوانی داشت.تنها استقلالی که در آن خانه به چشم میخورد،تصمیم عروسها برای تهیه شام و ناهار در روزهای عادی بود،چون در روزهای تعطیل غذا در تالار عظیم مجتمع صرف میشد. باقر و همسرش جواهر که در روزهای عادی به کار نظافت دولت سرا میپرداخت،مسول تهیه غذای آخر هفته و روزهای تعطیل بودند که با روغن کرمانشاهی خوش عطری تهیه میشد و یاد روزگار شباب آقا بزرگ و عزیز را زنده نگاه میداشت. شبهای جمعه اتوبوس افراد خانواده را برای فاتحه خوانی به مقبره اختصاصی میبرد که کوچک و بزرگ با عزیز و آقا بزرگ همراه میشودیم.روزهای تعطیل آخر هفته تابستانها را هرگز فراموش نمیکنم که صبح گاه،به فرمان آقا بزرگ به باغ میگون میرفتیم و تا شب به شیطنت و بازی کودکانه سرگرم میشودیم.شب هنگام که بچه ها رمق حرف زدن نداشتند و سرشان به بالش نرسیده خوابشان میبرد پسرای آقا بزرگ در تالار پشت شاه نشین مینشستند و از تصمیم های تازه مطلع میشدند. متلاشی شدن بنا جلوی چشمهای نا باور و بهت زده ام،آمیزهای از مهربانی و استبداد آقا بزرگ را یکجا به فضای ذهنم پاشید.انگار که دستورهای قاطع او هرگز از ذهنم ناپدید نمیشود.یاد و خاطره کودکی و هیجانهای دوران نوجوانی ،به همراه عشق دوران بلوغ،ذهنم را عطر آگین ساخت.:53: |
فصل ۲-۱
پیش از پنج سالگی را به یاد نمیآورم زیرا شیطنتهای دوران بچگی و ناز و نوازش بزرگترها سالهاست فراموشم شده.آن زمان تعداد نوههای آقا بزرگ هشت دختر و ۱۰ پسر بود.عمو علی نوزده ساله بود و باید پنج سال منتظر میماند تا با رعنا خانم که آقا بزرگ سالها پیش انگشتر برده بود ازدواج کند صبحهای گرم نهبندان همین که بزرگترها راهی بازار میشدند قرق میشکست و سیل بچه ها به حیاط سرازیر میشد.نیمی از آب حوض با آب تنی کردن بیرون میریخت و نیم دیگر ترکه درخت بید را خیس میکرد که جواهر با آن به تن لخت بچه ها ضربه میزد.وقتی وارد خانه میشودیم مادر با حوله سر و بدن من و مهدی را خشک میکرد و میپرسید(خشک شدین؟))بد صورت خیسمان را میبوسید و در اتاق را کیپ تا کیپ می بست که غرولند عزیز را نشنویم خانهٔ عمو منصور و زن عمو زهره از یک سؤ مجور ساختمان ما و از سوی دیگر دیوار به دیوار آقا بزرگ بود.مرتضی پسر بزرگ عمو منصور ،نوه ارشد ،کوتاه قد و چاق و چلّه بود پیژمه راه راهش را تا زیر سینه بالا میکشید و زیرپوش و رکابی میپوشید و موهایش همیشه چرب و نا مرتب بود.آن قدر موذی بود که تا غیبش میزد تن بچه ها میلرزید.محمد برادر کوچکتر ،لاغر و استخوانی،با موهای صاف و همیشه مرتب،خجالتی بود و کم حرف و بیشتر وقتها سرش توی کتاب بود.زری،خواهر کوچکشان که یک سال از من بزرگتر بود ،آنقدر کنجکاو و تیزبین بود که همه ی کاسه های زیر نیم کاسه را میدید.زرنگ بود و باهوش ،با پوستی سبزه اخلاقی شبیه مادرش عصرهای تابستان مرتضی و محمد و زری با مشت به دیوار خانهٔ ما میکوبیدند و با من و مهدی قرار بازی میگذاشتند.من مجبور بودم در تمام مدت بازی مواظب پریسا و مهرداد خر و برادر کوچک ترم باشم که دست بچه های عمه منصوره ،پوریا و پژمان و پویا کتک نخورند.آنان مقابل ساختمان ما زندگی میکردند و همین که وارد حیاط میشودیم پشت سر ما میآمدند بیرون پوریا پسر موقر و درس خون عمه منصوره مثل پدرش مبدی ادب و معاشرتی بود.به دخترها احترام میگذشت و پسرها را آدم حساب نمیکرد.خودش را یک سر و گردن بالاتر از همه میدید و ادعا میکرد در آینده دست به کشف مهمی میزند.پژمان با پویا برادران کوچک تر ،دست نشانده ای بی جیره و مواجبش بودند که همیشه کارهای سخت را به جای او انجام میدادند عمه طاهره و شوهر او محسن هم رو به روی ما زندگی میکردند که من و مهدی از پشت شمشاد های برای بچه های پر فیس و افادهٔ او شکلک در میاوردیم.پروانه ،دختر بزرگ عمه طاهره خودش را زیباترین دختر دنیا میدانست .افسانه هم کم از او نبود و پا جای پای خواهرش گذاشته بود.مصطفی،پسر کوچک عمه طاهره که هیچوقت هیچ کس از کارش سر در نمی آورد.تنبل بود و کودن و گوشه گیر.دیوار به دیوار خونهٔ ما عمو کریم و زن عمو ملیحه ساکن بودند که همیشه جیغ و داد کاظم و مینا به هوا بود.در مقابلشان ،ساختمان عمو امیر و مرضیه خانوم بود که احمد و مهتاب و مرجان هنوز آنقدر بزرگ نشده بودند که ازارشان به کسی برسد.خانهٔ عمو رحیم و زن عمو فاطمه که بچه نداشتند چسبیده بود به در ورودی زیر زمین و رو به رویش ساختمان خالی قرار داشت روز اول مهر که قرار بود به کلاس اول بروم،عزیز از وسط حلقه یاسین ردم کرد و مادر قرآن بالای سرم گرفت.مثل زندانی تازه آزاد شدهای که فضای باز خیابان را تا چند لحظه باور نمیکند ،حج و واج به اطرافم خیره شدم تا آن روز هرگز بدون مادر از در بیرون نرفته بودم.انگار همه جا رنگ دیگری داشت.احساس بزرگ شدن میکردم و طور دیگری نفس میکشیدم اولین روز مدرسه با تشویش بیرون ماندن از خانه گذشت.وقت تعطیل شدن،زری که کلاس دوم بود آمد دنبالم در کلاس،وقتی رسیدیم به منزل،مادر برای همهٔ بچه ها اسفند دود کرد و به افتخار شروع ساله تحصیلی ناهار در شاه نشین صرف شد.دوران ،کودکی با همهٔ شیرینیهایش ،به سرعت برق گذشت.همچنان که به بلوغ نزدیک میشدم،اندوهی مبهم بر روحم سنگینی میکرد.انگار شیطنت و بی خیالی روزها و شبها جایش را با دغدغه های آزار دهنده و پرسشهای مبهم و بی پاسخ عوض کرد که موجب بی خواب شدن و قرمزی پوست صورتم میشد مرتضی ،با پیشانی پر از جوش که نوک تعدادی از آنها چرکی بود،و دماغ بزرگی که نصف صورتش را گرفته بود و چشمهای از حدقه در آمده که یکی از آنها زیر موهای چربش مخفی بود دائم دنبال سرم بود.آنقدر آب زیر کاه و چشم چرن و آزار رسان بود که همه دخترها از سایه آاش هم میگریختند،چه رسد به خودش.همان زمان بود که تغییرات جسمی دخترها ،پسران را متعجب کردکه به تغییر در تراز نگاه کردن و خجالت کشیدن آنها انجامید.در حالیکه همه سر گردان از حالت عجیب و قریب ظاهری و فکری خودمان بودیم و هیچ کس نیز پاسخ گو نبود.در پی پچ پچهای مستمر و خفقان آور در عرضه یک هفته ،در مقابل بهت و حیرت زدگی نوجوانان،در فاصله میان خانهها دیوار کشیده شد ،دیواری که تنها ایوانها را از هم جدا میکرد و حوض وسعت حیاط من از جدایی کامل میشد.بنابر این،ارتباط بچهها همچنان بر قرار بود ،فقط روابط شکل دیگری به خود گرفت.انگار همه با هم غریبه شدیم .تنها مجرای ارتباطی مطمئن زیرزمین بود که اغلب اوقات دخترها در آن دور هم جمع میشدن |
مهدی،برادر بزرگم،همبازی محمد و دوست همیشه همراه بود.محمد،با اینکه یک سال از مهدی بزرگتر بود،به راحتی میتوانست با کوچکترها هم ارتباط بر قرار کند.اخلاق محمد ،درست مانند پدرم.آرام و خوش بود.متفاوت لباس میپوشید و سر و وضع خاصی داشت که در ظاهر از خود راضی به نظر میرسید [از آنجا که کارهای آقا بزرگ سنجیده و حساب شده بود اولاد بزرگ تر به او نزدیک تر بودند.به این ترتیب ،هر چه سن او و عزیز بالاتر میرفت ،نوههای کوچکتر در ساختمانهای دورتر بودند و سر و صدایشان کمتر میآمد.در حالی که روز به روز بر تعداد نوهها افزوده میشد و ما بزرگترها از کثرت جمعیت خانواده داشتیم نگران میشدیم،سر سلسله خانواده طلا چی از به دنیا آمدن نوههای تازه نگران نبود.از بزرگترین نوه که مرتضی بود،تا مرضیه،کوچکترین فرد خانواده که هفده سال تفاوت سنی داشتند فکر همه را کرده بود.گاه گاه پشت پنجره شاه نشین شق و رق میایستاد و در حالی که بر عصای ابنوسش تکیه میزد،به اعضای خانواده چشم و گوش بستهٔ خود خیره میماند.عصرهای نهبندان که کسی جلودار شیطنت بچههای کوچک تر نبود و نوهها توی حیاط ول میخوردند و از در و دیوار بالا میرفتند ،کلاه طوسی رنگش را بر سر میگذشت و عصا زنان ،با زرباهنگی موزون،آرام از پله ها پا یین میآمد و فریاد میکشید(عزیز من از این سر و صداها ذله شدم )).
بچه ها،در حال طناب بعضی و لی لی ،به سختی راه باز میکردند که آقا بزرگ از میانشان رد شود.آقا بزرگ هرگز ما را تنبیه نکرد و حتی داد سرمان نکشید ،ولی خشونتی ذاتی در نگاه و رگ و ریشه آاش موج میزد که همه را به اطاعت بی چون و چرا وا میداشت . روزها و شبهای شباب ،با همهٔ دلواپسیهای تلخ و شیرین گذشت و به دبیرستان پا گذاشتم.تنها دوست و رازدارم سیمین بود که از کلاس اول دبستان با هم همکلاس بودیم.با تعداد نوههای آقا بزرگ همواره افزوده میشد و عمو علی که ازدواج کرد همهٔ ساختمانها پر شد.هر چه سن بچهها بالاتر میرفت،فاصله میان بزرگترها بیشتر میشد،زیرا به دستور عزیز معاشرتها کمتر شده بود و پسر و دخترها حق حرف زدن نداشتند.او عقیده داشت ](دختر و پسر آتیش و پنبه هستند که اگه کنار هم باشند،گر میگیرن و همه رو میسوزونن )). ترس عزیز که چندان هم بی مورد نبود .واگیر داشت و خیلی زود به مادر و زن عموها و عمهها حتّی جواهر هم منتقل شد.جواهر پیوسته موی دماغ جوانها میشد و مانند سگ پاسبان از گله چهل و چند نفری آقا بزرگ مواظبت میکرد.حضور جواهر ،با آن هیکل درشت گوشی و قد بلند و موی فرفری سیاه همه را به وحشت میانداخت ظهرهای تابستان که هوا گرم بود و همه بعد از ناهار میخوابیدند و سکوت خانهٔ درندشت را پر رمز و راز میکرد،بی حوصله میخزیدم پشت پنجره و دلم لک میزد برای ماجراجویی،و از بی برنامگی به زن و شوهر آب پاش به دست چشم میدوختم که گلدانهای شمعدانی پلاسیده از حرارت آفتاب را از دو جهت آب میپاشیدند و دور حوض چرخ میزدند تا میرسیدند به هم نگاهی مرموز بینشان رد و بدل میشد و لبخندی که زیاد هم طولانی نبود و گاه پچ پچی هم به همراه داشت و بد دوباره از هم جدا میشدند تا میرسیدند به درختهای بغل دیوار بلند که تا کشا کش فلک بالا رفته و سبز بود از پیچکهای سبز و ارغوانی نیمه سوخته.آب دادن گلها و درختها نیمی از روز وقت میگرفت که نمیگذاشت لحظهای استراحت کنند و در گرمای سوزان به کار مشغول بودند تا درختهای مجتمع نپلاسند ]از تماشای کارهای تکراری آنان و بی هدفی همیشگی که تکرار کارهای دیروز و پریروزشان بود حالم بهم میخورد.آرزو میکردم که هیچوقت و هیچ زمانی زندگی تکراری نداشته باشم.زری تنها دوست صمیمی و مورد اعتمادم بود که ظهرها عادت داشت بخوابد.صبح زودتر از همه از خواب بیدار میشد و بیشتر وقتاش به مطالعه میگذشت. |
فصل ۲-۲:
با تشویقهای زری من هم به شعر و ادبیات و موسیقی علاقه پیدا کرده بودم.روزی در زنگ تفریح بدون مقدمه حرف محمد را پیش کشید _میدونی پریا،تو این خانوادهٔ ضد هنر،فقط محمده که از موسیقی خوشش میاد.راستی تو از چه سازی خوشت میاد؟ با بی خیالی جواب دادم(چه فرقی میکنه!ما که نمیتونیم موسیقی گوش کنیم!)). با قاطعیت گفت:ولی کسی نمیتونه جلوی دوست داشتنمونو بگیر،درست؟ اه کشیدم و گفتم:من عشق تارم. در حالیکه زیر چشمی واکنشم را میپاید گفت:من کتاب خوندن را ترجیح میدم ولی محمد،هم مثل تو،تار دوست داره.از تو چه پنهون ،میخواد بره کلاس تار. چشمهایش برق میزد.شیطنت خاصی داشت که همیشه دلش میخواست مرموز جلوه کند.زنگ خرده بود و باید از هم جدا میشودیم.گفتم:آقا بزرگ اجازهٔ دوست داشتن به کسی نمیده. ادای آقا بزرگ را در آورد.در چار چوب کلاس ایستاده بود که قیافهٔ جدی گرفت و صدایش را کلفت کرد:نون مطربی حلال نیست،دستتون به ساز بخوره،نجس میشین. هر دو با صدای بلند خندیدیم.زری آنقدر خوب تقلید صدا میکرد که در همهٔ تاترهای مدرسه نقش اول را میگرفت.هنگام تعطیل شدن مدرسه ،زری دوباره حرف محمد را پیش کشید.انگار تصمیم جدی گرفته بود از محمد موجودی استثنای در خاطرم بسازد. _خوبی محمد اینه که از هیچ کس نمیترسه.پیش خودمون باشه،هم تار خریده و هم میخواد بره دانشگاه. _بی خود زحمت میکشه.آخرش باید طلا فروش بشه. _خبر نداری چه شریه.اینجوری نگاش نکن. در حالیکه دلم پر میزد سازش را از نزدیک ببینم،پرسیم:کجا تمرین میکنه؟ جاشو پیدا میکنه.آخرش میفهمی. زری موفق شد!تا آن روز هرگز به محمد فکر نکرده بودم.تنها تفاوت او با پسرای دیگر،ادب و متانتش بود و لباس پوشیدنش که آن را میپسندیدم.حرفاهای زری باعث شد به چشم مردی پر قدرت و با اراده نگاهش کنم و کم کم آن قدر به خیالش دامن زدم که فکرش با خونم در آمیخت.راه گریزی نداشتم،هر سو میچرخیدم،سایه او بود و فکر او.همواره از وجود خیالیش لذت میبردم و بدون هیچ تماسی،دنیای رویایی از او و خودم پیش چشمم مجسم میشد.حصیرهای پشت شیشهٔ رو به حیاط ،که به اصطلاح عزیز راه دید را کمتر کرده بود،باعث کنجکاوی و فضولی بیشتر میشد،چون بچهها از پشت حصیر پیوسته یکدیگر را میپاییدند و پشت سر هم حرف در میآوردند. چند شب از بی کاری محو تماشی کارهای گذشته محمد شدم و رفتارش را در ذهنم مرور کردم کارها و نگاهایش را در کنار هم چیدم تا به رابطهای دلنشین از احساس او نسبت به خودم برسم.دلم میخواست از نزدیک میدیدمش ،که کمتر اتفاق میافتاد.او هر صبح زودتر از همه به دبیرستان میرفت.بر عکس او،مرتضی درسش را نیمه کار رها کرده بود و با عمو و آقا بزرگ میرفت بازار.سایه محمد که از پشت شیشه رد میشد ،دلهرهای شیرین وجودم را پر از تشویش میکرد.نام این حس قریب را که هم گرمم میکرد و هم وحشت زده،نمیدانستم!چند بر زری را لعنت کردم که فکر برادرش را به سرم انداخته بود.محمد تنها دو سال از من بزرگ تر بود،ولی رفتاری حساب شده داشت.سنگین قدم بر میداشت و هیچ وقت خنده و شوخی بی مزه نمیکرد.رفتارش توجهم را آنقدر جلب کرده بود که کم کم داشتم باور میکردم که او مرد رویاهای من است.در گرد هم اییهای خانوادگی در کنج اتاق مینشست و کتاب میخواند.گاه گاه نگاهی زیر چشمی به من میانداخت که یکبار متوجه شدم و او بی درنگ کتاب را بالا آورد که صورتش را نبینم.از نگاه مرموزش ،چیزی در درونم فرو ریخت،گرچه نگاهی معمولی از راه دور بود،اما با ذهن آشفتهای که داشتم،جریان سیل مانند غلیظ و سنگینی از قلبم کنده شد و توی رگ هام موج زد که گرم شدم.چه حس تلخ و آزار دهندهای بود بار اول،و چه شیرین شد دفعات بعدی که آرزو میکردم،تکرار شود و بسوزاندم. هر چه سنم بالا میرفت،التهاب و بی تابیم بیشتر میشد.به حس ناشناخته دلپزیری دچار شده بودم که هر لحظه تنوع بیشتری به زندگیم میداد.حسی که تا آن روز در وجودم گم شده،اما به یکباره به قلبم هجوم آورده بود.سرم،از شدت فکر زیاد،پیوسته درد میکرد و با قرص مسکن به خواب میرفتم.پلکهایم بیشتر وقتها سنگین بود و صورتم پف کرده و خمار الود.هیچ کس متوجه تغییر قیافه ام نشد ،به جز محمد که عاقبت طاقت نیاورد و از زری پیگیر قضیه شد. زری متعجب از این کنجکاوی محمد،به سراغم آمد و در حالیکه از عصبانیت چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد،گفت:تورو خدا میبینی؟؟برادر ادم حال و روز خواهرشو نپرسه،اما دائم تو نخ دختر عموش باشه!پسره خجالت نمیکشه از من میپرسه چرا پریا تغییر قیافه داده؟بهش گفتم خوب منم تغییر کردم!به چشم هم زل زد و گفت! راستی؟متوجه نشدم،مگه تو همین شکلی نبودی؟ دلم غنج زد ،ولی جرات نمیکردم حتئ لبخند بزنم.درونم غوغایی بر پا شده بودکه زری از آن خبری نداشت.چشم به نگاهم دوخته بود و منتظر واکنشی که به نیم کاسه ی زیر کاسه دست پیدا کند.سکوت من از کوره به در بردش. _چرا این قدر ساکتی؟تعجب نمیکنی؟ _چرا باید تعجب کنم؟ _آخه محمد اصلا اهل این حرفها نیست.تصورش رو هم نمیکردم این قدر به تو توجه کنه. پوست صورتم،از هیجان سرخ شده بود.سعی میکردم خونسرد باشم.شانه هام را بالا انداختم و گفتم(لابد قیافه من شکل از ما بهترون شده!تو مثل گذشته خوشگل و خوش هیکل باقی موندی!منو ببین، از بس میخوابم صد کیلو شدم.)) _خوبه خوبه ،من میدونم یه کاسهای زیر نیم کاسه محمد هست! زیر لب داشتم آهنگی را زمزمه میکردم که فریاد کشید(این قدر مرموز بعضی در نیار مارمولک.)) تنها جایی که نشد دیوار بکشند ،پشت بام خانهها بود که یکسره به هم راه داشت با دیواری کوتاه از هم جدا میشد.هر خانواده دست کم دو سه تا پشه بند داشت.پارچه پشه بند من صورتی کمرنگ بود.آنقدر لطیف بود که میشد ستارههای عثمان را از زیر سقف نازکش شمرد.شبهای بیخواب شدن و فکر کردن به محمد و رفتار مهربانانه اش که همه زاده تصورات خودم بود،به رویاهای خیالی عاشقانهام دامن میزدم و با او غرق در نجوایی نهانی میشودم.فاصله پشت بامها تنها دیواری کوتاه بود که آرزو داشتم شبی از آن عبور کند و به سراغم بیاید.از پشت پشه بند صورتی رنگم چهره معصوم و جوانش را آن قدر مجسم میکردم که ایستاده و به من لبخند میزند،که نمیفهمیدم چطور خوابم میبرد.یک روز صبح سحر که از بی خوابی شب گذشته تنم گر گرفته بود و دلم میخواست با لباس بپرم توی حوض ،رفتم لب حوض نشستم.دستها و صورتم را فرو بردم توی آب خنک.صدایی از پشت سر شنیدم.تصویر محمد در امواج متلاطم آب افتاد که داشت نگهم میکرد.ناهش آنقدر با نفوذ بود که یک لحظه ،بی حس و حرکت،خشکم زد.چند دقیقه نگذشته بود مبهوت نگاه هم بودیم که مرتضی وارد حیاط شد.محمد،همچون برق گرفتهها ،چش از آب حوض بر گرفت.مرتضی،در حالیکه استینش را بالا میزد،آمد لب حوض،.یک چشم به من داشت و چشم دیگر به محمد.آهسته گفت:پریا ،توی حیاط چه کار میکنی؟دختر خوب نیست انقدر ولنگ و واز باشه! خودم را جم و جور کردم.نگهم به چشمهای خشمگین محمد در آب بود.مرتضی سر بالا آورد و فریاد کشید(تو چرا نمیری سر کار و زندگیت؟)) برای نخستین بر تنفر را در نگاه دو برادر دیدم.پا شدم و به سرعت رفتم طرف ساختمان.از پشت پنجره به آنان خیره شدم.هر دو سکوت کرده بودند و به هم چشم غره میرفتند.از ترسم مشت محکمی به دیوار خانه عمو منصور کوبیدم که بلافاصله زری وارد حیاط شد.فریاد کشید(چه خبر تونه !مردم خوابن ملاحظه کنین.))با سر و صدای زری هر دو برادر از کنار حوض دور شدند.مادر که چای ریخته بود فریاد زد(زری جون بفرما صبحونه.)) زری آمد پشت حصیر و گفت(مرسی ز ن عمو خوردم.)) _یه چای تلخ که قابل نداره. زری آمد تو نگاهی خشمگین به سر تا پام انداخت و گفت:وروجک نمیرفتی لب حوض چی میشد؟ بد خنده کوتاهی کرد و گفت:نزدیک بود هابیل و قابیل همدیگرو بکشن. از حرفش خندهام گرفت.عشق محمد را با دل و جان میپذیرفتم،ولی حتئ اسم مرتضی مظتربم میکرد.زری پرسید:تو فکر چی هستی؟برنامه تابستونت چیه؟ _چی باید باشه؟همون باید زندونی باشیم. _خره ،کتاب بخون!چشم به هم بزنی تابستون تموم میشه. تا مادر چای بریزد.زری با سرعت رفت و با چند جلد کتاب برگشت.پرسیدم:این کتابها مال کیه؟ _مال محمد. _بی اجازه اوردیشون؟ _بیاد ببینه کتابش دست خورده سگ میشه. _پس چرا اوردیشون؟ _میخوام اذیتش کنم. _یه وقت خیال نکنه من گفتم به کتباش دست بزنی؟ _نه بابا تو هم!این قدر وسواسی نباش تا شب چند تاشو بخون. _خیال کردی من هم مثل تو زرنگم؟کتاب خوندن حوصله میخواد. _مگه تو چته که حوصله نداری؟ _تا مادر از اتاق بیرون رفت،آهسته گفتم:حوصله هیچ کاری رو ندارم.دارم دیوونه میشم. _تو دیوونه بودی خره. _خوش به حال تو عاقل.بی خیالی هم نعمتیه. _اره.بهتر از بی خیالی الکی خوشیه.من اون قدر خودمو به کوچه علی چپ میزنم که نفهمم کی بزرگ میشم.حالا تو بشین و غصه بخور. وقتی مادر وارد اتاق شد جملهٔ آخر زری که کوش کرده بود،پرسید:دره زمونه عوض شده،ما که پیر هستیم آرزو میکنیم جوون بشیم،اونوقت شما جوونها میخواین زود بزرگ بشین؟ _زن عمو، من از جوونیم خیری نمیبینم که بهش چسبیده باشم.گمان میکنم همهٔ نوههای آقا بزرگ مثل من باشن. مادر نگاهی مرموز به هر دوی ما انداخت و زیر لب گفت:نمیدونین دنیا دست کیه!خیال میکنین خونه پدر مادر بد جایه!ایشالا خونه شوهر که رفتین مثل ما گرفتار نشین. زری مثل فنر از جا پرید و گفت:راستی عزیز امشب دعوتمون کرده شاه نشین. پرسیدم:تو هم میایی؟ _اره،نمیدونم چه خبره که فقط ما چند تا نوه بزرگارو دعوت کرده.مادر سر جنباند و گفت:حتما میخواد نصیحتتون کنه. |
فصل ۲-۳
: تا شب ،کنجکاو دعوت عزیز بودم و دلم هزار راه رفت.همیشه گردهمایی بزرگترها،کار دست کوچکترها داده بود،اما اینبار فرق میکرد.موضوع را نمیشد پیش بینی کرد،ولی یک مورد خوشحال کننده داشت و آن هم دیدار محمد بود.ها روز و هر لحظه که میگذشت وابستگیم به محمد بیشتر میشد،اما دلتنگی مرموزی رنجم میددکه از لحظههایم لذت نمیبردم.کتابهای تر و تمیز محمد تا شب سر گرمم کرد به طوری که نفهمیدم وقت رفتن به شاه نشین شده بود.زری وارد اتاقم شد و پرسید(حاضری؟بریم؟ )) _ مگه ساعت چنده؟ لبخند روی لبهای زری خشکید.((یعنی تو کنجکاو نیستی ببینی امشب چه خبره؟ای کلک !)) نزدیک آیینه رفتم و موهایم را شانه کردم.رفتم سراغ کمد لباسهایم که زری فریاد کشی:بیا بریم تا عزیز جلسه رو شروع نکرده . _ صبر کن لباسها مو عوض کنم . _ خیال کردی مهمونی وزیر درباره؟ با همان سر و وضع آشفته رفتم اتاق عزیز.به محض ورود ،محمد سرش را از پشت کتاب نیمه باز بالا آورد و نگاهی گذرا به من انداخت.دلم گرفت.نگاهی که آماده کرده بودم تحویلش بعدهام،بر روی لبهام خشکید.مرتضی کنج شاه نشین نشسته بود که همه را زیر نظر داشته باشد،درست مثل آقا بزرگ.لبخند نیمه کارام را دید و تا رد نگهم را گرفت که به محمد ختم میشد،چشمهای محمد پشت کتاب مخفی شده بود . سخنرانی عزیز با ورود من و زری که دیر تر از همه رفته بودیم،شروع شد(پسرهای خوب،دخترهای گلم.من برای شما نوههای خوبم از مکه تسبیح آورده بودم که نگه داشتم تا عقل ررس بشین .)) صندوقی که سالها در کنار اتاق عزیز قرار داشت و کنجکاوی همه را تحریک کرده بود،اکنون در کنار دستش بود.درش را باز کرد و سیزده تسبیح در آورد.هشت تسبیح شاه مقصود برای پسرهکه تیرهترین آنها را محمد برداشت و پنج تسبیح عقیق برای دخترها که روشن ترینش نصیب من شد.عزیز از انتخاب محمد تعجب کرد و پرسید:محمد تو به سبز تیره انقدر علاقه داشتی و من نمیدونستم.ارزش شاه مقصود به روشن بودنشه . محمد بی اختیار زل زد به چشمهای من و سپس نگاه آاش لغزید به خطوط کتاب.لبخند مشکوک زری،مرتضی را که در همه مدت چشم از من بر نداشته بود عصبی کرد . عزیز صدا زد:پریای قشنگم،قربون چشمای سبزت برم،بیا جلو ببینم تو کدومو بر داشتی . تسبیح من روشن بود و به عسلی میزد.محمد کنجکاو به من خیره شد و مرتضی که کاملا عصبانی شده بود نگاهی عجیب کرد.مدت کوتاهی هر دو به هم خیره شدند.مرتضی بلند شد و از شاه نشین بیرون رفت.نفس راحتی کشیدم و تسبیهم را توی جیبم گذشتم.محمد تسبیح خود را دوره مچ دستش پیچید.کتابش را بست و عزیز را بوسید:مرسی عزیز جون خیلی عالی بود ،مخصوصا که رنگش تیرهست . لبخند محمد دلم را لرزاند.هر نگاه که به تسبیح میکرد یک نگاه هم به چشمهای من میانداخت.آن شب تا سبهز این پهلو به آب پهلو غلت زدم و با خودم کلنجار رفتم.دلم میخواست تسبیح محمد را از نزدیک ببینم و با چشمهای خودم مقایسه کنم.راستی که چه حال و هوای خوبی بود،مستی عشق و دست و پا زدن در دلواپسی روزها و شبهای گرم تابستان که من و او در زیر سقف آسمان ،جدا از هم،غرق در فکر یکدیگر بودیم.سپیده دمیده ولی هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که زری از دیوار میان پشت بامها سرکا کشید و پرید این طرف.از بالای پشه بند چشمهای خشمگینش مسخره به نظر میرسید.((دختر پاشو نمازتو بخون الانه که آفتاب بزنه .)) صدای جیغ و داد و شوخی کردنش همه را از خواب بیدار کرد.من که بیخوابی شب گذشته کلافهام کرده بود و حال و حوصله کسی را نداشتم،با دلخوری پرسیدم:شد یه روز تو دیرتر از بقیه بیدار بشی؟ _ من روز رو از دست نمیدم.شب راحت میخوابم و صبح زود بیدار میشم،درست مثل پرنده ها . _ آخه زری من بلند شم چیکار کنم؟ _ کتابها رو خوندی؟ در حال جم کردن رختخوابم یاد روز گذشته افتادم و پرسیدم:راستی محمد ناراحت نشد؟ اول مثل سگ شد،بد که فهمید کتابها رو دادم به تو،رفت اتاقش و پنج تا کتاب دیگه آورد و گفت :اینا به درد پریا میخوره . _ اوردیشون؟ _ بردم گذاشتم تو اتاقت . _ تو چه ساعتی بیدار شدی که این همه کار کردی؟ محکم زد پشتم((خاک تو سرت که خیال میکنی کتاب آوردن و بردن وقت میگیره!دیگه نمازم که نمیخونی!شودی بی دین لا مذهب .)) یک سر رفتم توی اتاقم.کتابهایی که محمد داده بود همه در مورد شعر و دبیت بود.به محض باز کردن یکی از کتابها شاخه گل سرخی از لای ورقهایش بیرون افتاد.چشمهایم را بستم و ساقهٔ گل سرخ را که محمد تیغهایش را کنده بود،لمس کردم.تا ظهر توی اتاقم شعر خواندم و به شاخه گل سرخ خیره شدم.زری به سراغم نیامد.خدا خدا کردم چند روزی نبینمش،از اینکه حس من و محمد با او اشکار شده بود،خجالت میکشیدم.شب بود که سایهای از پشت پنجره اتاقم رد شد.حیاط خلوت مثل همیشه نیمه تاریک بود.پا شدم،رفتم و از قاب پنجره کنجکاوانه خیره شدم به بیرون.اندام لاغر و استخوانی پوریا توی تاریکی حیاط خلوت متعجبم کرد.چطور این طرفها پیدایش شده بود،خدا میدانست!پوریا سن و سال خودم را داشت،ولی هیچوقت توجهم را جلب نکرده بود.اورا به چشم بچه نگاه میکردم و خودم را بزرگ میشمردم.اطرافیانم را طور دیگری میدیدم.متفاوت با گذشته فکر میکردم و حس عجیبی نسبت به نگاهشن پیدا کرده بودم.همیشه تصور میکردم زیر فشار نگاه پسرهای بزرگ تر از خودم هستم،ولی هرگز به پوریا فکر نکرده بودم.محمد که در ظاهر رفتاری بی ایعتنا داشت و به من چندان توجهی نشان نمیداد،بیش از دیگران حساسم میکأد.دلم میخواست او هم با نگاه ستایشگرش به من خیره شود،که از این کار طفره میرفت.کارهای ضد و نقیضش اعصابم را به هم ریخته بود . رسیدن به سن بلوغ آغاز بد بختی و سر گردانی نوههای آقا بزرگ بود که در کنار هم بودیم و باید از هم دوری میکردیم.این کار،برای ما که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم بسیار مشکل بود.از سویی احساسات و از سوئ دیگر ممنویت رفت و آمدهای عادی خانوادگی مسخره به نظر میرسید،که اغلب این برنامه ریزیها بی نتیجه میماند و هر طور بود،پسر عمو،دختر عموها باهم رفت و آمد میکردند.دستور آقا بزرگ مبن بر حصیر کشیدن پشت همهٔ شیشهها ،فاجعهای تازه بود که باعث شده بود بچهها دائم پشت حصیر فضولی یکدیگر را کنند . زری که دختری منطقی بود، از هیچ یک از این برنامهها رنج نمیبرد و عین خیالش نبود،ولی من و پریسا از تصمیمات آقا بزرگ آزرده خاطر میشودیم.هرچه بچهها بزرگ تر میشدند،افراد خانواده از هم بیشتر فاصله میگرفتند.مرتضی،درست مثل آقا بزرگ رفتار حساب شده و مرموز داشت.از درس و مدرسه گریزان بود و پا جا پای آقا بزرگ گذشته بود،چه از نظر جم آوری مال و منال چه از نظر اخلاقی.هیچ کس نمیتوانست حدس بزند در زیر آن چهره آرام که بی صدا میاید و میرود و بر عکس دوران کودکی که همه از دستش به عذاب بودند،کار به کار کسی نداشت،چه میگذرد.سن محمد هر چه بالاتر میرفت احساساتی تر و پر شور تر میشد.با زری یک جان در دو قالب بودند و اخلاقشان شبیه هم بود . در گرده همایی های که خانوادگی اغلب روزهای تعطیل انجام میگرفت و هیچ کس جرات حرف زدن با جنس مخالف را نداشت،مرتضی سعی میکرد در کارهای خانه و انداختن سفره کمک کند و محمد در کناری مینشست و مطالعه میکرد.تعارض رفتار محمد توجه همهٔ دخترهای قوم و خویش را جلب کرده بود.پروانه که همیشه احساسات آاش از چشم دیگران پنهان بود،در لحظههایی که کسی توجه نداشت،نگاههایی گرم و سوزان به محمد میانداخت که از چشم من مخفی نمیماند.در پی آن نگاهها ،حسادتی شدید قلبم را میفشرد.هر چند محمد توجه خاصی به او نمیکرد،بی یتنایش به من اعصابم را پاک به هم ریخته بود.همیشه در رویهم او را تصور میکردم که به من نزدیک میشود و عشقش را یکباره ابراز مئدارد.تنها فکر کردن به او روحم را به آرامش میرساند.تا وقتی که در خانه بود،تنها نبودام و وقتی که نبود،انگار هیچکس را نداشتم.در دریایی از بی کسی دست و پا میزدم تا برگردد و آرامش یابم.دنیای من شده بود محمد.تردیدی نداشتم که خودش از آن همه سر سپردگی و شوریدگی من خبر ندارد . کم کم به رفتار پروانه حساس شدم، به ویژه که شبی از پشت حصیر دیدم.وقتی محمد از کنار حوض رد میشد،شتاب زده از پلههای خانه شان پایین آمد و الکی خودش را پرت کرد توی حیاط.محمد که،طبق معمول،چشم به روزنامه داشت و در تاریکی حیاط هم دست از خواندن بر نمیداشت،سرش را به سوئ صدا بر گرداند.به سرعت به سمت او رفت و زیر بغلش را گرفت.پروانه بلند شد و دیدم که برای لحظهای کوتاه نگاهشان به هم پیوند خورد.صدا نمیآمد،ولی معلوم بود پرسش و پاسخی میانشان رد و بدل شد که در نهایت هر دو خندیدند.پروانه همیشه میخواست جلب توجه کند و میدانست محمد آنقدر سر به زیر است که به اطرافش توجهی ندارد.از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشودم.پروانه موفق شده بود لحظهای با محمد رو در رو شود و حتئ دستش را لمس کند.آن وقتمن،مثل هالوهای دست و پا چلفتی فقط بلد بودم آه بکشم و از پشت حصیر حسرت لحظهای کوتاه نگاه کردن به او را در دل بپرورانم.موضوع شک برانگیز،سایه عمه طاهره بود که پشت حصیر ایستاده بود و نگاهش میکرد.معلوم بود مادر و دختر با هم نقشه کشیده بودند.روز بعد وقتی ماجرا دوباره تکرار شد و محمد واکنشی نشان نداد،دلم خنک شد و خوشحال شدم.شب پیش از آن دلم میخواست جای پروانه بودم،و آن شب خیالم راحت بود،که اگر میمردم بهتر بود تا مثل او سنگ روی یخ میشودم. |
فصل ۳-۱:
رد عاشقی،روزهای گرم و طولانی تابستان را ملال انگیز و شبهایش را خفقان آور کرده بود.زمان دیر میگذشت و من،چشم انتظار حادثهای شیرین،دقایق را پشت سر هم ردیف میکردم تا رخدادی نامنتظر من و محمد را به هم نزدیک کند.بهانه جویی و بی حوصله بودنم عزیز را مشکوک کرده بود.نیمی از تابستان به گلدوزی و سرمه دوزی و آیینه کاری و قلاب بافی و نقش مروارید و کارهای دستی دیگر گذشت که در عهد بوق هم کسی تن به یاد گرفتنش نمیداد.در حالی که دستهایم طاول میزد و از انگشتانم خون میچکید،عزیز بالای سرم میایستاد تا از زیر کر در نروم و آن سال دیپلم کر دستی در فرمهای مختلف را از دانشگاه عزیز گرفتم.در حالی که زری به کتابهایی که خوانده بود میبالید،عزیز بقچه کارهای دستی را آورد و نشانش داد. زری سر تکان داد و زیر لب گفت:با طناب عزیز آخرش میری ته چاه و از یک خیاط خونه درب و داغون سر در میآری بیچاره. عزیز یکی یکی بقچها را نشان میداد و از کارم تعریف میکرد و زری قر میزد که:حیف از وقت. از نظر او تابستان من هدر رفته بود،اما لبخند شیرین و رضایت عزیز بهترین پاداش برای من بود.درک احساس بزرگترها کر آسانی نبود و هرچه بزرگتر میشودم ،تفاوت فکری افراد را بیشتر حس میکردم.دو جبهیی بودن جو حاکم بر خانه کم کم داشت خودش را نشان میداد که در گذشته متوجه آن نبودام.یک جبهه مادر بزرگ بود و عمهها و جبهه دیگر معرکه مادرم و زن عموها که بیشتر وقتها پچ پچ مکرر عمهها به نتیجه میرسید و عزیز که از کوره در میرفت،پاپی عروسها میشد و درگیری لفظی مادرها،بی اراده،به مرافیعه بچهها میانجامید.تا آمدن آقا بزرگ،هر روز هفته در گیری بود و وقتی وارد خانه میشد آبها از آسیاب میافتاد.همه مردها در خانواده طلا چی مثل هم فکر میکردند و رفتارشان تفاوت چندانی نداشت،فقط تفاوت سنی بود که کوچکترها را به حرف شنوی از بزرگ ترها وا میداشت. پریسا خواهرم،با اینکه تنها یک سال از من کوچکتر بود،همیشه به چشم کودک نگ اهش میکردم.تا روزی که،به طور اتفاقی ،توی حیاط خلوت دیدمش که مخفیانه داشت با پوریا صحبت میکرد.کنجکاو رفتارشان شدم.عصر بود و همه خواب بودند.بحث جدی آن دو کم کم داشت به دعوا میکشید.پوریا آرام حرف میزد،ولی پریسا بی اندازه عصبانی بود.صدای سرفه عمو منصور که در اتاق پیچید ،پوریا قیبش زد.پریسا با چهرهای بر آشفته و چشمانی اشک الود وارد ساختمان شد و یکسر به اتاقش رفت.حوادث مرموزی در حال رخ دادن بود و من کور و کر از عشق محمد ،از همه جا بیخبر بودم.پوریا پسر خون گرم و مودبی بود ولی باورم نمیشد با پریسا سر و سری داشته باشد.هرگز تصورش را نمیکردم که پریسا آن قدر دست و پا داشته باشد که با پوریا ارتباط بر قرار کند و من که داشتم از عشق محمد میسوختم و تا حدودی میدانستم که او هم دوستم دارد،جرات یک نگاه کردن معمولی را هم نداشتم.از خودم و پخمگی ای که از کودکی همراهم بود و هنوز هم دست از سرم بر ناداشته بود،بدم آمد.یک لحظه تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که محمد را ببینم،به بهانه درس پرسیدن سوال پیچش کنم،ولی این تصمیم مسخره خیلی زود از ذهنم پرید.حتئ حرف زدن معمولی با او دست پاچهام میکرد و صدایم میرزید،چه رسد به مدتی طولانی سوال و جواب کردن و احیانا رد و بدل شدن نگاههایی که به تور حتم تنم را میلرزاند و ابروریزی به بار میآورد.میان خودم و او دیوار بلندی میدیدم که هر چه دست دراز میکردم،با انگشتان مهربانش تماس پیدا نمیکردم.غرق افکار پریشان از کنار اتاق پریسا گذشتم.هق هق گریههایش اتاق را پر از غم کرده بود از بس نگران بودم در نزده وارد اتاق شدم.او بر تخت افتاده .سرش را توی بالش فرو برده بود و اشک میریخت.پرسیدم:چی شده پریسا؟یواشتر!الانه که همه بیدار بشن.لا به لایه گریه هایش فریاد زد:به جهنم که بیدار میشن .به درک. لب تختش نشستم.موهایش آشفته و بر روی بالش ریخته بود.نوازشش کردم.((چرا درد دل نمیکنی عزیزم!من خواهرتم نه محرم که نیستم.) _کدوم خواهر؟تو وقت فکر کردن به هیچ کس رو نداری.فکر و زکرت شده کتاب خوندن و شعر گفتن.اصلا تو کجایی پریا؟ خم شدم،سر و صورتش را بوسیدم.دستمال دستش دادم و گفتم:دماقتو بگیر و انقدر خودتو لوس نکن.من همیشه هستم.تویی که معلوم نیست کجایی فصل ۳_۲: بلند شد،بر روی تخت نشست و زل زد به چشمهایم(پریا،چرا فقد چشمهای تو سبزه؟)) خندهام گرفت.سوال مسخرهای کرده بود.گفتم(فعلا که اکثریت با شمهست.من یکی توی شماها تک افتادم خوبه که آقا بزرگ بیرونم نکرده!)) _تو همیشه متفاوت بودی،خوش به حالت،همه به تو توجه میکنن. _تا حالا به رنگ چشمم فکر نکرده بودم.برای چی خیال میکنی من مورد توجه هستم پریسا؟شاید هیچ کس تا حالا مثل تو نگاهم نکرده باشه.چون خواهرمی،به نظرت بهتر از بقیه هستم.به نظر من هم تو بهتر از نوههای دیگه آقا بزرگ هستی.اصلا رنگ چشم و خوشگلی که نون و آب نمیشه.ارزش آدمها به طرز فکر و رفتارشونه،نه زیبایی ظاهری. _خوب،تو همه را با هم داری. سر گذشت روی سینهام و آرام گریه کرد.لرزش بدنش کلافه کننده بود.هنوز حرف نزده بود و من منتظر بودم خودش به حرف بیاید و درد دل کند.هر چه گریه میکرد اقدههایش خالی نمیشد.غصه او غصه من شد. _بسه دیگه پریسا دلم گرفت.غروب تابستون همین جوریش هم دق میآره،تو هم که همش آبغوره میگیری. _دست خودم نیست.غصه داغونم کرده. _آخه تو چته دختر؟کشتیهات غرق شده؟ _تو نمیتونی بفهمی پریا.نمیدونی چقدر غصه دارم. _پریسا،دلمو شور اندختی یک کلمه بگو چه مرگته،تا سکته نکردم.با کسی حرفت سرش را پایین انداخته بود و چشمهایش چرخ میزد روی گلهای ملافه.دست زیر چانه آاش گذاشتم و صورتش را بالا آوردم.توی چشمهایش زل زدم و گفتم(این همه اضطراب و دلواپسی مریضت میکنه.حرف بزن،بگو با پوریا سر چی بحث میکردی؟)) اشکاش خشک شده و نگاهش سرد بود.چانه آاش به لرزه افتاد و سرش سر خورد روی بازویم.آهسته گفت(دوستش دارم پریا.)) انگار وزنهای سنگین از دلم کنده شد و افتاد پایین.بدنم داغ شد.((خوب،طبیعی ه دیوونه.این احساسات توی سن تو کاملا ادعیه،به خصوص که پوریا پسر خوب و مودبیه.ولی از من به تو نصیحت،اون قدر دلبسته نشو که رنج ببری!)) از نصیحتی که به پریسا کردم خندهام گرفت.خودم درگیر بودم و هر لحظه آب میشودم و میسوختم و به او نصیحت میکردم که دلبسته نشو تا رنج نباری!پریسا دست بردار نبود.نفسش داشت تنگ میشد که پا شدم رفتم آشپزخانه و یک لیوان شربت خنک برای او آوردم. _بخور حالت جا مید.عشق شدن که آبغوره گرفتن نداره.یه کم منطقی فکر کن.این عشق ممکنه کودکانه باشه البته منظورم این نیست که تو بچه هستی!ولی همیشه این حس اولین بارش کلافه کننده هست.احتمالا بدها هم اتفاق میافته که اگر به گذشته نگاه کنی از حالتهای مسخره امروزت خندت میگیره.حالا احساس اون به تو.... جملهام تمام نشده بود که احساس کردم بدنش یخ کرد.زیر لب گفت(مشکل همین جاست.)) دلم فرو ریخت.حالا میفهمیدم چرا طاقتش تمام شده بود.حرف توی حرف آوردم.((خیال میکنی سرنوشتمون دست خودمونه؟رئیس اون بالا نشسته و معلوم نیست چی برامون رقم زده.بهتره فکر و خیال عاشقی رو از سرت دور کنی.من و تو و هیچکدوم از نوههای آقا بزرگ حق _همین که میدونم دوستم نداره رنج میکشم.میدونم عاشقه،ولی اون دختر خوشبخت کیه!معلوم نیست. حالا از کجا معلوم که آقا بزرگ شما دو تا رو برای هم در نظر نگرفته باشه؟ _گور پدر آقا بزرگ. ددست گذاشتم رو لبهاش.((خجالت بکش پریسا.آقا بزرگ به گردن همه ما حق داره.همه تسمیماتش حساب شدست.حتما بهتر از من و تو میدونه چطور نوه هاشو باهم جفت و جور کنه.)) بر روی تخت دراز کشید و زل زد به سقف.گریه نمیکرد.انگار چشمه اشکش خشک شده بود،اما هنوز دلش باز نشده بود.آهسته پرسید(پریا،اگه آقا بزرگ دستور بده تو با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری قبول میکنی؟)) دلم از سوالش لرزید.فکر اینکه کسی به جز محمد نوازشم کند،رئعشه بر اندامم انداخت.برای من همه مردهای دنیا غریبه بودند به جز محمد.او را تنها محرم زندگیم میدانستم که اجازه داشت لمسم کند و در آغوشم بگیرد. پریسا مشکوک به چشمهایم خیره شد و پرسید:چرا ساکتی؟جواب بده! آه،نمیدونم چی بگم پریسا.تا حالا به این موضوع فکر نکردم.هنوز که اتفاقی نیفتاده...بهتره نگران نباشیم و صبورانه منتظر آینده باشیم.از صدای دندانهایش که به هم میسایید چندشم شد.با حرص گفت:امیدوارم زودتر بمیره تا هر کس، هر کاری دلش میخواد بکنه.مگه من خودم آدم نیستم که یه پیرمرد برام تصمیم بگیره!از اطاقاش زدم بیرون حال عجیبی داشتم،دلم داشت میترکید.احساس پریسا را بهتر از خودش درک میکردم.عاشق شده بود ولی بد بختی اینجا بود که سر پوریا هم جای دیگری گرم بود.هم برای پریسا دلم میسوخت،و هم از این اطمینان که محمد دوستم دارد ،آرامش داشتم.گر چه هنوز اقرار نکرده بود،ظاهر امر نشان میداد که او هم بی توجه به من نیست. [font=]شب هنگام بی خوابی به سرم زد.عشق تا از همیشه بودم.از پشه بند بیرون آمدم و خیره شدم به آسمان.غرق در فکر محمد،شعری را زم زمه میکردم که صدای پایی را شنیدم.پا شدم،رفتم سمت پشت بام عمو منصور سرک کشیدم و دیدم رخت خواب محمد خالی است.نزدیک شدم به لب پشت بام صدا از زیر زمین میآمد.پا برهنه از پلهها پایین رفتم.صدای تار در تاریکی زیر زمین قوقا کرده بود.حدس زدم محمد در حال تمرین کردن است.تاریکی پر رمز و راز زیر زمین و صوت دل انگیز موسیقی و حس اینکه محمد دارد مینوازد ،بی طاقتم کرد.پورچین پورچین به زیر زمین نزدیک شدم و روی اولین پله نشستم.صدا لحظهای کوتاه قطع شد. [/FONT] |
بی تاب بودم و منتظر که آهنگی ملایم تر و پر شور تر نواخت.سرم را تکیه دادم به دیوار.وجودم یکپارچه عشق و دلباخته گی بود و از اینکه نمیتوانستم رو در رو نگاهش کنم درد میکشیدم.دردی جانکاه و لذت بخش که به احساسم عمیقا ضربه میزد.حس بودن با او در زیر یک سقف، جایی که کسی به جز من نبود گرمم میکرد.یاد نگاههای پر رمز و راز و صبوری همیشگی و مهربانیش در ذهنم پیچید و طوفانی عظیم در دلم به پا کرد.زیر زمین تاریک و نموری که همیشه مرا میترساند به برکت عشق و محبت او و حضورش،به چلچراقی روشنی بخش آذین شده بود.
[font=]سحر نزدیک میشد و من غم جدا شدن داشتم.مجبور بودم پیش از آنکه حضورم را حس کند،از پلهها بالا بروم.به سختی بلند شدم و پلههای نمناک را یکی یکی بالا رفتم.بدنم سنگین بود،انگار کوه خراب شده بود روی سرم.با رخوت خزیدم توی پشه بند که صدای شلپ شلپ آب آمد.از پشه بند بیرون آمدم و رفتم لب بام.محمد نشسته بود لب حوض و داشت وضو میگرفت.سنگینی نگاهم چشمهایش را به آسمان کشید،به سرعت سرم را عقب کشیدم و رفتم توی پشه بندم.محمد در زیر سقف آسمان سجاده پهن کرد و نماز صبح را به جا آورد.بی اراده بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و با عجله از پلهها پایین رفتم.باید نماز میخواندم.رفتار او به اعمالم پیوند خورده بود.باید نماز میخواندم.حس کردم لب پشت بام ایستاده و دارد نگاهم میکند.مشتاقانه سرم را بالا بردم،هیچکس لب پشت بام نبود!خواب زده شده بودم.رفتم سر کتابهای محمد.زری که همیشه زودتر از من بیدار میشد،وقتی چراغ اتاقم را روشن دید،در نزده آمد تو و سیلی محکمی به خودش زد.پرسیدم(دیوونه شودی زری؟چرا خودت رو میزنی؟))[/font] [font=]در حالی که چشمهایش همچون چشمهای وزغ داشت بیرون میزد گفت(تو و این وقت صبح بیدار شدن؟خیال کردم دارم خواب میبینم.))[/font] [font=]_بد از نماز خوابم نبرد.[/font] [font=]_چه خوب!چند ساله نماز صبح نخوندی؟یادت بود تسبیحات اربئعه نداره؟[/font] [font=]_زری تو واقعا خوب بلدی ادمو کلافه کنی.[/font] [font=]_میخوای برم؟[/font] [font=]_نه بشین.[/font] [font=]صبحونه درست کردی؟[/font] [font=]من هیچوقت اشتهای صبحونه خوردن ندارم.وقتی بیدار میشم که ناهار بخورم.اگه هوس کردی برو سماور رو روشن کن.[/font] [font=]به آشپزخانه رفت.آنقدر سر و صدا کرد که از خیر کتاب خواندن گذشتم.ساعت اتاقم نشان میداد،وقت رفتن محمد است.اولین روزی بود که بیدار بودم و پیش از رفتن میتوانستم ببینمش.رفتم پشت حصیر، حیاط خلوت بود.صدای خداحافظی کردنش را شنیدم،نفسم بند آمد.تصویر نیم رخ و بد پشت سرش که آرام قدم بر میداشت و دور میشد بیتابم کرد.سرم به جهتی که حرکت میکرد برگشته بود که زری را دیدم.پشتم ایستاده بود و همهٔ حرکاتم را نگاه میکرد.به روی خدا نیاوردم.راه افتادم بروم سمت اتاقم که پرسید(پریا چته؟خیلی ساکتی!))[/font] [font=]صدایم بی اراده تغییر کرده بود.سعی میکردم نگاهش نکنم و خونسرد باشم.حس آشکار شدن رازم گیجم کرده بود،به طوری که قدرت تصمیم گیری نداشتم.سکوت کردم.پرسید(سوالام جواب نداشت؟))[/font] [font=]پرسشهای پی در پی و ناتوانیم در تصمیم گیری و تسلط بر خود کلافهام کرده بود.بدون اینکه بفهمم چرا سرش داد کشیدم(چی میگی زری؟صبح زود اومدی اینجا و با کفش میخ دار روی اعصابم راه میری که چی؟مگه خودت خونه زندگی نداری؟یه روز بذار استراحت کنم.اصلا امروز حوصله حرف زدن ندارم.میفهمی؟))[/font] [font=]زری مات و متحیر نگاهم کرد.چشماش هر لحظه براق تر میشد.آنقدر غرور داشت که تا پیش از آن روز گمان نمیکردم بلد باشد گریه کند.چنین رفتاری از او بعید بود.تا آن روز هرگز با او حتی بلند حرف نزده بودم.[/font] [font=]بغضش داشت میترکید که بلند شد و از ساختمان بیرون رفت.برگشتم اتاقم.دراز کشیدم روی تخت و سرم را فرو بردم توی بالشم.از رفتاری که با زری کرده بودم احساس شرمندگی میکردم.گریه امانم نمیداد.حرص جای دیگر را سر او خالی کرده بودم،موجود پاک و مهربانی که هرگز آزارم نداده بود،کسی که با محمد من در زیر یک سقف نفس میکشید.صد بر خودم را لعنت کردم.مادر چند بر آمد و از لایه در نگاهم کرد،خودم را به خواب زدم.تصور کرده بود که من سماور را روشن کرده ام.وقتی چای دم کشید،آمد چند ضربه به در زد و گفت(حالا که زحمت کشیدی و سماور رو روشن کردی،امروز بیا با ما صبحونه بخور،هنوز بابات نرفته.)) [/font] [font=]کمی آرایش کردم و رفتم سر میز صبحانه.سر میز پدر نگاه مشکوکی به من کرد و گفت(به به،خانوم خوشگله،چه سعادتی که امروز چشمم به جمال شما روشن میشه.شنیدم که چای امروز حاصل صبح زود بیدار شدن شماست!))[/font] [font=]مادر چای آورده و گذشته بود روی میز.پا شدم و گفتم(امروز میخوام با زری چای بخورم .سماور رو زری روشن کرد.))[/font] [font=]_پاس خودش کجا رفت؟[/font] [font=]_رفت خونشون.[/font] [font=]مادر به پدر نگاهی زیر چشمی کرد و گفت(پریا،یه وقت زری رو نرنجونی که خیلی دختر خوبیه.))[/font] [font=]بغضم داشت میترکید.پا شدم و از ساختمان بیرون رفتم.دم در خانه عمو منصور مرتضی داشت کفش میپوشید.نگاه وقیهش مثل همیشه حالم را بهم زد،گستاخ و پر رو دست به کمر زد و خیره نگاهم کرد.از کنارش رد شدم،بدون اینکه سلام کنم.غر غر کرد و گفت: علیک سلام طلبکار.[/font] [font=]عمو و زن عمو از دیدنم خوشال شدند.عمو دست گردنم انداخت و صورتم را بوسید.زن عمو لبخند زد و پرسید(چه عجب عروسکم؟آفتاب از کدوم طرف در اومده!))[/font] [font=]لبخندم بیشتر شبیه گریه بغض الود بود.دلم میخواست یک روز که محمد خانه بود حجب و هایا را کنار میگذاشتم و میآمدم،نه روزی که او نبود و زری هم از دستم ناراحت بود.بدون اینکه در بزنم،وارد اتاق زری شدم.بر روی تختش ممرو افتاده بود،ولی گریه نمیکرد.صدای باز و بسته شدن در را شینید،اما به روی خودش نیاورد.لب تخت نشستم و زدم زیر گریه پرسید(چرا گریه میکنی دیوونه؟))[/font] [font=]لحن صدایش عوض هسده بود.معلوم بود دور از چش دیگران کلی گریه کرده بود.سر بلند کرد و آهسته گفت(در رو ببند پریا.))[/font] [font=]پا شدم در را بستم و نشستم کنارش.نگاهمن به هم گره خورد و بعد دستهایمان باز شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.سرم لغزید به روی سینه آاش.نوازشم کرد.انگار میخواست همه غمی دلم را یکجا بگیرد.گریه میکرد و دلداریم میداد.لا به لای حرفهایش فهمیدم که همه چیز را میداند.از خجالت داشتم آب میشدم.دلم نمیخواست که بداند که از عشق برادرش دارم پر پر میزنم.دستمال کاغذی به دستم داد و گفت.((بسه دیگه،آن قدر گریه نکن چشات ورم میکنه.))[/font] [font=]_زری من خیلی احمقم،یه روز مثل تو که صبح زود بیدار شدم،اونقدر سگ شدم که اول از همه پاچه تو رو گرفتم.[/font] [font=]_عیب نداره.خوب شد پرت به پر غریبه نگرفت.[/font] [font=]_آخه تو چه گناهی کردی که باید ستم کش من باشی.[/font] [font=]_دوستی به چه دردی میخوره؟حالا اینقدر آبغوره نگیر.[/font] [font=]_دلم داره میترکه.باید گریه کنم.[/font] [font=]_کاشکی اجازه میدادن بریم یه زیرتگاهی،سر قبر کسی که حسابی گریه کنیم و عقده همون خالی بشه.[/font] [font=]_مگه تو هم غم داری؟[/font] [font=]_من غم تو و محمد رو دارم دیوونه.نگران شما دو تا هستم.[/font] [font=]اسم محمد که آمد،تنم لرزید.تظاهر کردن فایده نداشت.زری آنقدر زرنگ بود که خیلی وقت پیش رازم را فهمیده بود.زل زدم به فرش اتاق و شر شر اشک ریختم که گفت(الان دماغت قرمز میشه و محمد معترض میاد سراغ من.))[/font] [font=]خندهام گرفت.دلم از حرفهای زری بیقرار شده بود.نگاهم به نگاهش افتاد که گرم تر از همیشه بود.پرسید(آهنگ دیشب قشنگ بود؟))[/font] [font=]خشکم زد.زری از کجا میدانست شب گذشته تا صبح توی زیر زمین بودم؟حتما محمد فهمیده و به او گفته بود.مات زده داشتم نگاهش میکردم که گفت(محمد بوی تو رو از یک فرسخی میشناسه.داداشم باهوشه.پشه اون طرف دنیا بپره محمد میفهمه.)) ________________________________________ فصل ۳-قسمت آخر:[/font] [font=]از خجالت داشتم آب میشودم،با لکنت پرسیدم(چی میگی زری؟از حرفهات سر در نمیارم!))[/font] [font=]نگاهی مرموز به چشمهایم کرد و گفت(آره جون عمت.))[/font] [font=]سرم به زیر افتاد و اشکم خشکید.زری پرسید(حالا چرا انقدر ناراحتی؟خلاف که نکردی.محمد از خدا بخواد شنونده خوشگلی مثل تو به کنسرت شبونش گوش بده.))[/font] [font=]دستم رو شده بود.گفتم(من فقط از روی کنجکاوی رفتم زیر زمین.))[/font] [font=]_بپا کنجکاوی کار دستت نده عزیزم!تا همین جاش هم زیادی غرق شودین.یادتون باشه که پدر سالار زندهست![/font] [font=]از اینکه من و محمد را در غرق شدن عاشقانه جمع بسته بود،لذت میبردم،انگار آب از سرم گذشته بود.احساس دوست داشته شدن،همیشه شیرین تر از دوست داشتن بود.نمیدانستم زری خودش به احساس من پی برده یا محمد حرفی زده بود.اعصابم به کلی به هم ریخت.دلم میخواست بیشتر بدانم.از محمد و میزان نزدیک بودنش به زری،از احساسی که به من داشت.آیا او هم اقرار کرده بود که دوستم دارد؟یا آابروی من پیش زری رفته بود؟[/font] [font=]شک و تردید داشت خفهام میکرد که زری پرسید(تو فکر چی هستی؟میخوای چی کار کنی؟))[/font] [font=]_چطور؟[/font] [font=]_یعنی هر شب میخوای بری توی زیر زمین؟[/font] [font=]رنگم پرید.بدنم یخ کرد.چنان که قدرت نداشتم فکرم را جم و جور کنم.چرا محمد موضوع را به زری گفته بود؟این پرسش باعث شد سرم یک مرتبه درد بگیرد.زری به لبهایم که هر لحظه بی رنگ تر میشد،خیره مانده بود.از سکوتم کلافه شد و پرسید(خودت میدونی چه آتیشی به پا کردی؟))[/font] [font=]_چه آتیشی؟مگه من چیکار کردم؟[/font] [font=]_راه پیدا کردن به دل محمد کار آسونی نیست.خیلی مغروره.[/font] [font=]دلم ضعف رفت.نگاهم گرم شده بود و صمیمی،بی اختیار لبخندی کم رنگ بر لبهایم نشسته بود که زری را هر لحظه عصبی تر میکرد.پرسیدم(زری،تو از کجا میدونی که محمد...))[/font] [font=]قدرت نداشتم که جمله را تمام کنم.سرم افتاده بود پایین و چشمهایم چرخ میزد دور اتاق.کلافه بودم.[/font] [font=]زری نفس عمیق کشید و گفت(یه عمر دارم باهاش زندگی میکنم مثل کف دستم میشناسمش.از حرکاتش میفهمم که پاک به هم ریخته.))[/font] [font=]_پس مثل همیشه رو حدس و گمان اظهار نظر میکنی؟[/font] [font=]_محمد زیاد حرف نمیزانه،موضوع زیر زمین رفتن تو رو خودم فهمیدم،میدونی که من صبحها زود بیدار میشم.[/font] [font=]نفس راحتی کشیدم.چشمهای زری با نگرانی به من دوخته شده بود و من غرق در تردید و ابهام بودم که گفت(خیال نکن فقط نگران محمد هستم پریا،برای هر دو تاتون میترسم.محمد خیلی صبوره،مرده،طاقت داره، ولی تو...با این روحیه لطیف ضربه میخوری.))[/font] [font=]از زری دل نمیکندم.دلم میخواست باز هم از محمد حرف بزند و نگران عشق ما باشد.دنیای من محمد بود و آن روز که فهمیدم او هم به فکر من است،برای یک عمر زندگی انرژی گرفتم.صدای زن عمو که ما را برای خوردن چای دعوت میکرد رشته افکارم را از هم گسیخت.پا شدیم و رفتیم آشپزخانه.[/font] [font=]چای را خورده نخورده بلند شدم.زن عمو پرسید :کجا؟[/font] [font=]زری گفت:دیشب کم خوابیده...برو استراحت کن پریا.[/font] [font=]برگشتم به اتاقم.برای بقیه روزهای کسل کننده تابستان برنامهای به جز خواندن کتاب و فکر کردن به محمد نداشتم.هر صبح با فکر او روزم شروع میشد و چشم انتظاری که بیاید و از حیاط رد شود.زندگی پر از حسرتم به زجر کشیدن دائم بیشتر شبیه بود تا عاشقانه زیستن.به برکت عشق او هر روز آشفته تر میشودم.من پریشان بودم و کم طاقت و او صبور و پر حوصله.خونسرد و آرام ،از شب تا صبح تار میزد و صبح زود از حیاط رد میشد و نیم نگاهی به پنجره اتاق میانداخت و دلم را به هر طرف میخواست ،میکشید.از روزی که فهمیدم دوستم دارد غمم بیشتر شد.بی خبری داشت جایش را با آگاهی عوض میکرد.هر چه بزرگ تر میشودم و سنم بالا میرفت بیشتر رنج میبردم از ندانسته ها.کم کم داشتم میفهمیدم که دنیای بزرگ ترها پوو درد سر و وحشتناک است. [/FONT] |
فصل ۴:قسمت اول
هنوز تابستان تمام نشده بود که بعضی شبها نم نم باران میبرید. و بوی خاک در سراسر پشت بام میپیچید.هوا آنقدر دلنشین بود که دلم نمیآمد توی اتاق بخوابم.بیشتر بچها،تا رد و برق میشد،رخت خوابشان را کول میکردند و از پلهها پایین میرفتند و با سر و صدا عزیز و آقا بزرگ را بیدار میکردند و هم همه میشد.محمد که در ظاهر آرام و تودار بود ،از اضطراب نتیجه امتحانات دانشگاه شب تا صبح خوابش نمیبرد و بر عکس او پوریا که مضطرب و عصبی بود ،شبها تخت میخوابید.صدای قدم زدن محمد که تا صبح توی حیاط راه میرفت و در زیر لامپ کم نور و خاک گرفته کتاب میخواند،اعصابم را به هم ریخته بود.اضطراب او به من و زری هم منتقل شده بود،به طوری که با زری نذر کردیم برای قبول شدن محمد سفره ابوالفضل بی اندازیم . روزی که زری خوشحال به اتاقم آمد و خبر داد که محمد در رشته پزشکی قبول شده است،از هیجان جیغ کشیدم و دویدم پشت حصیر سرسرا.محمد در کنار حوض ایستاده بود و داشت اوراق روزنامه را زیر و رو میکرد.از صدای جیغ من جا خورده بود و زیر چشمی داشت از لایه چوب حصیرهای به هم فشرده به ما نگاه میکرد که لبخند زد و زیر لب چیزی گفت که من نشنیدم.همان لحظه پوریا از پشت سرش رد شد.غمگین بود و عصبی،روزنامه را از دست محمد کشید و پرت کرد وسعت حیاط.محمد مچ دستس را گرفت و لحظهای هر دو به هم خیره شدند.وحشت کردم.اگر درگیریشان به مشاجره لفظی و کتک کاری ختم میشد همه میفهمیدند که محمد قبول شده،آنگاه خبر به گوش آقا بزرگ هم میرسید که عقیده داشت.((بازاری نه سربازی میره و نه دانشگاه.فقط جاش تو حجره است )) البته اینکه کسی نفهمیده بود محمد قبول شده بعید به نظر میرسید،چون همه روزنامه خریده بودند.با عزیز مطرح کردیم که باید سفره ابوالفضل بیندازیم یان.همه خانواده کنجکاو حاجت من و زری بودند.زن عموها ،عمهها و حتی مادر از حاجتمان خبر نداشتند.افسانه و پروانه ،فضولهای مجتمع،دائم دور و برمان پرسه میزدند.اما دهان من و زری چفت و بست داشت،و با اینکه عزیز گفته بود((تا هاجتتونو نگین از سفره خبری نیست))لام تا کم حرف نزدیم . این ماجرا تا چند روز ذهن بیکار افراد خانواده را مشغول کرد تا عاقبت فکری به سرم زد.رفتم شاه نشین و یک مشت چرت و پرت سر هم کردم و تحویل عزیز دادم که تازه از جلسه قران بر گشته بود و داشت چای قند پهلو توی استکان کمر باریک میخورد.آنقدر تند حرف زدم که نفسم تنگ شد.عزیز استکان را توی نئعلبکی کوبید و گفت(معلوم هست چی میگی دختر؟ )) توی گودی فرو رفته پر از چین و چروک چشمانش دنیایی پرسش موج میزد که تردید داشتم از پس پاسخشان بر بیایم.نفس عمیقی کشیدم و خندیدم . _ عزیز،بد از این همه قصه سرایی،تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟مگه نپرسیدی سفره نذر کی و چی بوده؟ _ آخه ننه جون،من هنوز عرقم خشک نشده اومدی وراجی میکنی که چی!شمرده بگو تا بفهمم چی میگی . توی دلم خدا خدا میکردم که نه نگوید.یک دور تسبیح هم سلوات نذر کردم که جواب مثبت بگیرم.با آب و تابع و شمرده دروغ به هم بافتم که((هفته پیش خواب دیدم که توی تالار سفره ابوالفضل انداختیم و سیدهه خانوم با لباس سبز و چارقد بالا سر سفره نشسته بود و دعا توسل میخواند.من و زری شمها رو روشن کردیم و سیده خانوم به صدای بلند گفت ،برای بانی سفره سلوات محمدی بفرستین .)) نفهمیدم این همه چاخان چطور به ذهنم رسید.هرچه بود از طرف خدا بود و زبانم بی اراده توی دهانم میچرخید و حرفهایی میزدم که اصلا فکرشان را هم نکرده بودم.عزیز به من زل زده بود و چیزی نمیگفت.صورت خسته و رنجورش یک مرتبه مثل چراغ روشن شد.لپ هاش گل انداخت و گفت:قربون چشمهای سبزت برم،پس سیده خانوم مادر خدا بیامرزمو دیدی؟حالا فهمیدی رنگ چشمهات به کی رفته؟ نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم(معلومه که مادر خدا بیامرز شما بهشتی بوده!با اون همه صدق و صفا،با بچههای خوبی که تربیت کرده!یکیش شما عزیز خوشگلم )) چشمهای خزان گرفته آاش پر اشک شد.صورتش که یک پارچه نور بود ،لحظهای کوتاه روشن تر شد.از آن همه سادگی و کلاهی که سرش گذاشته بودم شرمنده و پشیمان شدم.سرم زیر افتاد و خودم را لعنت کردم.صدای عزیز انگار از ته چاه در میآمد،بغض داشت و لبخند بر لبهایش نشسته بود((خدا رحمتت کنه سیده خانوم،شب جمعه به یاری خدا،اگه عمری باقی باشه سفره میاندازیم.)) از چهار شنبه افتادیم به کار.باقر خرید و آشپزی کرد و جواهر ظروف چینی و قابهای بزرگ را از پستو در آورد و گرد گیری کرد.ظروف نقره به کمک پسرها از زیر زمین در آمد،با خاکستر و سرکه و ملا ساییده شدو برق افتاد . من و زری دست به کار سفره انداختن و تازیین خوراکیها بودیم که مردها از سر کار بر گشتند.آقا بزرگ، همین که وارد تالار شد،نگاهی عجیب به من کرد و در جواب سلامم گفت(وروجک، آخرش کار خودتو کردی؟ )) در حالی که از نگاه مرموزش وحشت کرده بودم ،نزدیک تر آمد و گفت:عزیز رو خر کردی،ولی بابات هم نمیتونه منو رنگ کنه،عاقبت میفهمم چی تو کله تو و زریه . مادر و عمهها و زن عموها تا نیمههای شب مشغول کار کردن بودند.مردها به تالار نزدیک نشدند و من محمد را ندیدم.صبح زود دوباره افتادیم به کار.یکی دو ساعت پاس از بیرون رفتن مردها بود که مهمانان آمدند.چند سالی میشد که همسایهها مجتمع را ندیده بودند،از این رو از تغییر شکل حیاط و دیوارهایی که به قصد جدا سازی و استقلال خانوادهها کشیده شده بود تعجب کردند.همان روز برای من و زری و پروانه چند خواستگار پیدا شد.زری در حالی که هیچ حسی نداشت و به نظر میرسید نه خوشحال است نه غمگین،بر روی تخت ولو شده بود که رفتم اتاقش گفتم:خسته نباشی زری جون . _ از کار خسته نشدم،از پچ پچ مهمونها خسته شدم . - تو که خانومها رو خوب میشناسی،دلشون لک میزانه برای اینجور مجالس . _ به جای گوش دادن به دعا سفره ،تو فکر جوش دادن دختر و پسرها بودند . _ زری تو واقعا عقیده داری ازدواج یعنی بد بخت شدن؟ _ برای من و تو که خودمون هیچ نقشی در انتخاب همسرمون نداریم،بد بختیه.آخه من و تو و بقیه نوههای آقا بزرگ چه تجربهای از این زندگی مزخرف کسب کردیم که بتونیم یه زندگی رو اداره کنیم؟ بد از این همه سال هنوز اخلاق آقا بزرگ دستت نایا ماده؟ _ چرا،خوب میدونم که آقا بزرگ از این به بد هی زن میگیره،هی شوهر میکنه،اونه که ازدواج میکنه نه من و دیگران . زری گلایه میکرد و حواس من پرت اتاق محمد بود که چسبیده بود به اتاق زری.دلم میخواست به خلوت تنهایی آاش سرک بشم.زری پرسید :تو فکر چی هستی؟نگران خواستگارها نباش فعلا همه خطرها متوجه من بدبخته . _ زری دلت میخواد درس بخونی یا شوهر کنی؟ _ هر دوتش.تو چی؟ _ بستگی داره . _ به چی؟ _ به اینکه اون چی بخواد . _ خره،مگه افسارت دست اونه؟ _ دست کی؟ _ چه میدونم؟همون کسی که تو دلته . _ نمیدونم.گاهی وقتا فکر میکنم خود اونم،یعنی هر چی اون بخواد من از قبل میخواستم . _ چه جالب خوب اگه قسمتت به کسی که تو دلته نباشه چی؟ فهمید که مضطرب هستم.خندید و گفت:مثل پیرزنها حرف میزنم نه؟ _ ت فکر من و تو باهم فرق داره.نمیدونم چرا انقدر دوستت دارم . _ شاید انگیزه دوست داشتنت من نباشم . مدت کوتاهی به هم خیره شدیم.کلافه شدم و گفتم:من میرم،تو هم استراحت کن.این یکی دو روز تو از همه بیشتر کار کردی . _ هموون خسته شدیم،ولی خوب شد نزرمونو ادا کردیم.کتاب برای خوندن در؟ _ فعلا چیزی برای خوندن ندارم . _ محمد چنتا کتاب برات گذشته.برو تو اتاقش بردار . پر در آوردم.چنان از جام بلند شدم که زری خنده آاش گرفت.وارد اتاقش شدم.بوی اودکلنش از لا به لای لباسهای توی کمد میآمد.تا آن روز هرگز به اتاقش قدم نگذاشته بودم.در کنار تختش روی کتابها پیغام گذشته بود((زری لطفا ببرشون برای پریا)).پایین تخت ،سجاده مرتب و منظم تا شده بود.بی اراده بازش کردم.تسبیح شاه مقسودش با منگوله سبز افتاد بیرون.برداشتم،گذاشتم توی جیبم.حس بعدی داشتم.انگار دزدی کرده بودم.دزدی از کسی که قلب و روحم به یغما برده بود.در مقابل چیزی که من برداشته بودم ارزش چندانی نداشت.برای من لمس آن تسبیح لمس انگشتان دستش بود. کتابها را برداشتم و زیر بغل گرفتم و داشتم از ساختمان بیرون میرفتم که با مرتضی رو به رو شدم.نگاهی خریدارانه به سر تا پایم انداخت و گفت:علیک سلام از خود راضی. بدون هیچ کلامی از کنارش راعد شدم.زیر لب قر زد:همش کتاب. اولین کاری که کردم،رفتم سراغ آیینه.تسبیح را گذشتم کنار صورتم و رنگش را با رنگ چشمهایم مقایسه کردم.به تیرگی چشمهایم نبود ،اما مشابهت داشت.در و دیوار اتاقم روح زندگی گرفت،انگار تسبیح ،هزار دانه عشق و محبت موجود در وجود محمد را یکجا به اتاقم آورد.خواندن کتابها چند روز بیشتر طول نکشید.زری پیغام تشکر محمد را از نذری که کرده بودیم را آورد،اما چیزی از گم شدن تسبیح نگفت. |
فصل ۵:قسمت اول
[font=]تاریکی شب به دلم چنگ میانداخت.فکر و خیال آزار دهنده آینده مبهم آشفته و مظطربم کرده بود.دلم از غصه داشت میترکید.تسبیح محمد را لمس کردم.صدای پا که توی پشت بام پیچید،به دیوار پشه بند زل زدم.نوههای آقا بزرگ مانند ارواح سرگردان،خواب نداشتند،شب تا شب،دور از چشم بزرگ ترها که به خواب خرگوشی فرو میرفتند،در حال آمد و شد بودند.[/font] [font=]صدای محمد آمد((بچهها شماها اینجا چه کار میکنید؟))[/font] [font=]پشت بندش صدای پدرم آمد((بچهها شماها هنوز نخوابیدید؟برید پشت بوم خودتون.))[/font] [font=]لحظهای بعد،صدای سکوت بود و سکوت.من ماندم و چشم انتظاری یک شب طولانی دیگر که تا صبح باید خواب زده،به سقف صورتی رنگ پشه بندم زل میزدم.صدای پای محمد آمد که به سمت در میرفت.از پلهها که پایین رفت ،طاقت نیاوردم.بلند شدم و ملفه پیچیدم دورم.آب از سرم گذشته بود و هوای صدای تارش رگ و پی وجودم را،همچون معتادان به مواد افیونی،به درد آورده بود.پورچی رفتم زیر زمین. روی اولین پله نشستم.سکوت شب و تنها بودن با او دل انگیز تر از آن بود که بترسم.صدای نفسهای آرام او حال و هوای شاعرانه به شب میداد.تار نمیزد.انگار صدای پایم را شنیده بود و منتظر بود بروم زیر زمین.دلم داشت میترکید.هوای گریستن داشتم و درد دل کردن با او.زخمههای تارش دلم را ریش کرد،به طوری که آرام آرام اشک بر پهنه صورتم جاری شد.او با سکوت جان فرسای همیشگی قلبم را پاره پاره میکرد.هوا رو به روشن شدن میرفت که بلند شدم.داشتم از پلهها بالا میرفتم که ملافه زیر پایم گیر کرد و به شدت زمین خوردم.چشمم سیاهی رفت و تا به خودم آمدم،به پشت کاف زیر زمین افتاده بودم.از ترس چشمهایم را بستم.با گرمی دستهای محمد که برای اولین بر لمسم کرد دگرگون شدم.دلم نمیخواست چشم باز کنم.وحشت زده تکانم داد...[/font] [font=]_پریا چیت شده؟[/font] [font=]از خجالت داشتم آب میشودم.چشم باز کردم.نگاهمان به هم گره خورد.نگرانی در چشمانش موج میزد.[/font] [font=]_پریا..حرف بزن.هوا داره روشن میشه.پاشو ببینم چه بالایی سرت اومده.[/font] [font=]ملفه را کشید روی پاهایم و دکمههای باز پیراهنش را به سرعت بست.خم شده و به چشمهایم زل زده بود.نگاهش میکردم،ولی حرف نمیزدم.دستپاچه شد.کمی تکان خوردم.[/font] [font=]_نترس محمد آقا...محمد.[/font] [font=]_جانم،چیزیت شد؟[/font] [font=]زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.دست گذاشتم پشت سرم،همان نقطهای که ضربه خورده بود.پشت سرم را نگاه کرد و پرسید(سرت درد گرفت؟نکنه شکسته؟))[/font] [font=]_حول نشو چیزی نشده.[/font] [font=]نگاهمان دل از هم نمیکند.نفسم داشت بند میآمد.گفتم(بهتره زودتر برم بالا.))[/font] [font=]از لبخند شیرینش درد سرم را فراموش کردم.سرم را زیر انداختم و گفتم(محمد...من.))[/font] [font=]_جانم مهم نیست.به خیر گذشت.[/font] [font=]کمک کرد بلند شدم.ملافه دورم پیچیدم و خواستم از پلهها بالا بیام که گفت(پریا یه لحظه صبر کن.))[/font] [font=]جلو تر از من از پلهها بالا رفت،و سرش را به چپ و راست گردند.دوباره برگشت و گفت(حالا برو مواظب باش ملافه زیر پایت گیر نکنه.))به پله آخر نرسیده بودم که گفت:راستی پریا.[/font] [font=]برگشتم و نگاهش کردم.سکوت کرد.نگاهمان که به هم گره خورد،واژهها را گم کرد.نفسش تنگ شده بود.سرش را پایین انداخت و لبخند زد.گفتم(محمد...))[/font] [font=]سرش را بالا آورد.رنگش پریده بود.[/font] [font=]_جانم.[/font] [font=]_چی میخوای بگی؟[/font] [font=]_میخوام بگم که...[/font] [font=]لحظه موعود فرا رسیده بود.انتظار کشندهای که مدتها سرگردانم کرده بود داشت تمام میشد.چشم به لبهایش دوخته بودم که لرزش خفیفی داشت.از هم باز میشد اما صدایی در نمیآمد.جانم داشت به لبم میرسید.[/font] [font=]_محمد،هوا داره روشن میشه.[/font] [font=]نفس عمیقی کشید.انگار از حرفی که تصمیم داشت بزند منصرف شده بود.من همچنان منتظر بر روی پلهها خشکم زده بود که سرش را تکان شدید داد و گفت(برو بالا،میترسم کسی ما رو ببینه.))[/font] [font=]با التماس نگاهش کردم.به کلامش نیاز داشتم و به حرفی که دل گرمم کند.ایستاده بودم و منتظر که گفت(زود برو بالا ،چرا وایسادی؟))[/font] [font=]پلهها رو تند تند بالا رفتم.دنبالم آمد.پشت سرم بود.داشتم کاملا مایوس میشودم که صدایم کرد.به سرعت برگشتم و گفتم:جانم.[/font] [font=]خندید،خندهای شیرین که تا آن روز هرگز ندیده بودم.هر دو روی همان پله تنگ ایستاده بودیم و نگران روشن شدن هوا.کلافه بود.دوباره خندید.[/font] [font=]_پریا تو داری منو میکشی.برو بالا تا آقا بزرگ هر دو تامون رو تیر بارون نکرده،یادت باشه یه تسبیح به من بدهکاری.بذارش تو جا نمازم.[/font] [font=]صدای پا توی پلهها پیچید.مهدی داشت میآمد برای نماز صبح وضو بگیرد.پله را به سرعت دو تا یکی بالا رفتم و خزیدم تو اتاقم.صدای صبح به خیر مهدی و جواب محمد را شنیدم.مهدی پرسید(دوباره شروع کردی؟))[/font] [font=]_اره...این چند وقت که نزدم،دستم انگار داره خشک میشه.[/font] [font=]_مواظب باش.[/font] [font=]_کسی بفهمه هم مهم نیست.دلواپس نباش.[/font] [font=]صدای آب حوض و سر و صدای افراد خانواده سکوت خانه را به هم زد.درا کشیدم روی تختم.داشتم از خواب میمردم ،ولی حیف از آن لحاظت شیرین بود که با رخوت خواب از بین برود.با آن همه هیاهو و سر و صدا نفهمیدم چطور خوابم برد.هنوز خوابم سنگین نشده بود که با سر و صدای پریسا از خواب پریدم.[/FONT] |
فصل۵:قسمت دوم
[font=]مثل همیشه با پروانه در گیر شده بود.با آنکه هم سن و سال بودند،هیچوقت ابشان توی یک جوی نمیرفت.بر سر کوچکترین موضوع قشقرقی راه میانداختند که آن سرش نه پیدا بود،که با پا در میانی عمه طاهره و مادرم هم هیچوقت به نتیجه نمیرسید.دخالت عزیز هم ،به جز اینکه کار را خراب تر کند،فاییده نداشت.هر از گاهی بزرگ ترها درگیر اختلاف جوانان میشدند و سر و صدا توی راهروها و حیاط میپیچید.پژمان و پویا که منتظر چنین فرصتی بودند و آب گل الود را مناسب ماهی گرفتن میدیدند،با مطرح کردن مشکلات کوچک،پا پیچ دخترها میشدند و جنگ میان خانوادههای مستقر در شمال و جنوب حیاط بالا میگرفت و تا شب ادامه داشت. [font=]اوایل تصور میکردم درگیری میان اعضای خانواده اتفاقی است که زری متوجه امری مهم شد.از آنجا که همهٔ کاسههای زیر نیم کاسه را کشف میکرد،این بار نیز موفق شد مچ پروانه را بگیرد.پروانه همیشه سعی میکرد به حریم من و زری وارد شود،که موفق نمیشد.رشته الفت من و زری محکم و نفوذ نه پذیر بود بر خلاف دیگر که مثل تخته پارههای شناور به این سوع و آن سوع تغییر جهت میدادند،ما همیشه در کنار هم بودیم.همین امر باعث میشد بیش از حد زیر ذره بین موشکافانه بزرگ ترها قرار بگیریم،به ویژه من برادر بزرگ تر داشتم و پروانه که دلش نمیخواست به قول آقا بزرگ بترشد،به همهٔ پسرای بزرگ تر از خودش امید بسته بود.او سعی میکرد با من و زری دوست شود و از هر راهی وارد میشد،که وقتی پریسا میفهمید،در مقابلش میایستاد.و همین باعث میشد دعوا و جنجال راه بیفتد.[/font] [font=]آن روز هم پروانه تصمیم گرفته بود آشوب به پا کند که شب به پشت بام نرفتم و به توصیه زری توی اتاقم ماندم.داشتم کتاب میخواندام که صدایی از ساختمان رو به رو آمد.داری باز و بسته شد.خزیدم پشت حصیر سرسرا.چراغهای کم نور حیاط که همیشه روشن بود آن شب روشن نبود.سایهای از پلههای ساختمان رو به رو پایین آمد و به سمت زیر زمین رفت.[/font] [font=]آن شب محمد برای تمرین زیر زمین نرفته بود.کنجکاو بودم ببینم چه کسی رفت پایین،ولی سایه را نشناختم،که آمد از پلهها بالا و رفت داخل ساختمان.تا صبح بیدار ماندم.محمد برای وضو گرفتن رفته بود لبه حوض و من محو تماشایش پشت حصیر نشسته بودم که پروانه آمد توی حیاط.از تعجب شاخ در آوردم.صورتش آرایش غلیظی داشت و ایستاده بود.مقابل محمد آستینهایش را بالا میزد.لایه در باز بود و صدا واضح میآمد.محمد جواب سلام دادا و سرش را زیر انداخت.پروانه آهسته گفت:محمد...[/font] [font=]محمد همانطور که سرش پایین بود جواب دادا(چیه؟))[/font] [font=]از اینکه جوابش را به تندی داد دلم خنک شد.پروانه پرسید [img]{SMILIES_PATH}/icon_sad.gif[/img](دیشب تمرین نداشتی؟))[/font] [font=]محمد زل زد به ایوان شاه نشین و آهسته پرسید(چطور مگه؟))[/font] [font=]_آمدم زیر زمین تار گوش کنم،نبودی.[/font] [font=]محمد آهسته گفت(پروانه خانوم،شما همیشه سر حوض وضو میگیرید؟بهتر نیست برید داخل ساختمون؟))[/font] [font=]پروانه رنگ به رنگ شد و گفت(نه سلامتی من از شما یک حرف پرسیدم،اصلا گوش نکردید که جواب بدید.))[/font] [font=]محمد،در حالیکه آستهای پیراهنش را پایین میآورد گفت(گمان نمیکنم صحیح باشه که شبها بیایید زیر زمین،هم تاریکه هم وحشتناک.))[/font] [font=]پروانه که تا سر حد مرگ عصبی شده بودبه صدای بلند گفت(به پریا هم از این نصیحتها میکنید؟))[/font] [font=]محمد خونسرد نگاهی به اطراف کرد و گفت(پروانه اصلا تصورش را هم نمیکردم که این قدر بی عقل و کله پوک باشی.))[/font] [font=]پروانه هر لحظه عصبی تر میشد.او که از خونسردی محمد کلافه بود،همچنان که راهش را گرفته بود و میرفت سمت ساختمان فریاد کشید(بی عقل منم یا اون دختر مزخرف بی همه چیز که هر شب تو زیر زمینه؟))[/font] [font=]محمد لحظهای ایستاد،چشم به کاف حیاط دوخت،سپس نفس عمیق کشید و گفت(هیچکس حق نداره به پریا توهین کنه.ضمنا یادت باشه پرونه،هیچوقت تو کار ما دو تا فضولی نکنی.فهمیدی؟)) فصل ۵:قسمت دوم در هکیله از پشتیبانی محمد خوشحال بودم،از دست پروانه حرص میخوردم که تازه فهمیدم پریسا سر من و محمد با او دعوا راه انداخته!آعا آن لحظه به بعد توری محمد را متعلق به خودم میدانستم که آیندهام همیشه با هسور او پیش چشمم مجسم میشد. غرق در وقایع اتفاق افتاده تازه داشت چشمانم گرم میشد زری آمد توی اتاق.از رنگ پریدگیم فهمید حالم زیاد خوب نیست.پرسید(پریا چته؟مریضی؟)) _چیزیم نیست.دیشب خوب نخوابیدم. _دیشب دیگه چرا نخوابیدی؟محمد که کنسرت نداشت؟ _مسخره بعضی در نعیار زری،از پروانه لجم میگیره.همش توی نخ کارهای ماست. _این که تازگی نداره من هم تو نخ اونم. _یعنی واقعا میفهمی چیکار میکنه؟مگه تو کار و زندگی نداری دختر! _به جون تو پشه تو هوا بپره من میفهمم.مثل تو توی هپروت نیستم و میفهمم دورم چه شلوغ بزاریه. _مگه تو این چهار دیواری آذر دهنده چه اتفاق جالبی آیفته که تو انقدر سر گرمش هستی؟ _خبر نداری زیر این سقفها چه خبره!دارم خاتراتمو مینویسم. _بعده منم بخونمشون. _تو به اندزهٔ کافی کتاب و مشغله فکری داری،شعر و ورای من به دردت نمیخوره. کنجکاوی کلافهام کرد.دلم میخواست دفتر خطرت زری را بخوانم و از کار هاش سر در آورم.صورتش را بوسیدم و گفتم: خواهش میکنم زری،بعده منم بخونمشون. _ول کن بابا،غلط کردم. به هزار مصیبت از مادر اجازه گرفتم که صبحانه را آن طرف بخورم،با زری رفتیم خانه شان.دلم پار میزد محمد را ببینم که هنوز از در بیرون نرفته بود.پروانه پشت حصیر ایستاده بود و قر میزد.دلم آرام و قرار نداشت.عمو منصور به محض دیدن من فریاد کشید(زهره،بیا ببین کی اومده؟چه عجب عمو جان!)) محمد،لباس پوشیده آماده رفتن از اطاقاش آمد بیرون.مرتضی با پیجامای راه راه و زیر پوش رکابی با خیال راحت نشسته بود و صبحانه میخورد.همین که من و زری را دید،نگاهی به محمد کرد وگفت(به سلامت داداش.)) محمد بدون توجه به او،جواب سلامم را داد و نشست سر میز مقابل من.کتابهایش را گذشت توی کیفش و گفت(مامان من یه چای دیگه میخورم.)) زن عمو،در حالیکه یک چشم به محمد و یک چشم به مرتضی داشت،رفت سمت آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت.عمو زیر چشمی به محمد خیره شد و گفت(محمد،بابا دیرت نشه!)) آن روز برای اولین بر عصبانیت محمد را دیدم.همانطور که سرش پایین بود،استکان چای را در نعلبکی کوبید و فریاد زد((چی شده که امروز همه نگران من هستین؟)) عمو به زهره خانوم نگاهی کرد و پرسید(صبح اول صبحی این پسره چشه؟)) مرتضی بلند شد،میان من و محمد ایستاد و آهسته پرسید(چرا داد میزانی؟)) محمد که تا بنگوش سرخ شده بود،فریاد زد(لعنت بر شیطون،مرتضی برو کنار حوصله تو ندارم.)) دلم میخواست همان لحظه استکان چای را میکوبیدم سر مرتضی.حالم از رفتارش بهم میخورد.عمو منصور به من که ربگم پریده بود و وحشت کرده بودم نگاهی کرد و گفت(زری ،پریا رو ببر اتاقت.این دو تا خروس جنگی النه که به جون هم بیفتن.)) بر خلاف میلم مجبور شدم همراه زری بروم به اتاقش.محمد بلند شد و گفت(بابا بهتره یه کم پسرتو نصیحت کنی،میترسم مثل پدرتون یکه تاز بشه و هیچ کس هم جلودارش نباشه.)) هنوز وارد اتاق زری نشده بودیم که فریاد عمو منصور به هوا رفت.محمد گفت(اینجا دیگه جای من نیست،شما هم هرچی دلتون میخواد داد بکشید.)) پشت در ایستاده بودم که صدای قدمهای محمد آمد.زری به من خیره شد و گفت:خدا به خیر کنه. از در فاصله گرفتم.چند ضربه به در خورد و زری در را باز کرد.صورت محمد یک پارچه آتیش بود.اعضای بدنش از شدت عصبانیت داشت میرزید.با صدایی لرزان گفت(پریا...)) وجود زری را برای لحظهای فراموش کردا.مسکه شده به سویش رفتم و گفتم(جانم،محمد.)) زری رفت لب تخت نشست.من و محمد از یکدیگر چشم بر نمیداشتیم.عصبانیت محمد با لبخند من فروکش کرد.سرش چرخید به سمت راهرو و دوباره برگشت و چشم دوخت به چشم هایم.((تسبیهو اوردی؟)) نفسم بند آماده بود.نگاهش حرف داشت و راز دل میگفت.از شرارههای عشق که در چشمانش موج میزد،داشتم گور میگرفتم.مات شده گفتم(می آرامش.)) صدای پای مرتضی توی راهرو پیچید.بی اختیار از محمد فاصله گرفتم.آهسته سر داخل اتاق کرد و گفت:بذار تو سجاده ام. او رفت و من به سرعت در اتاق را بستم.صدای پای هر دو لحظهای توی راهرو پیچید.از ترس داشتم قالب تهی میکردم،چون صدای پای مرتضی داشت هر لحظه نزدیک تر میشد.زری بر روی تخت نشسته بود و دستهایش بر روی سرش بود.پشت به در ایستادم.صدای مرتضی همچون صاعقه تو راهرو پیچید((پریا،بیا بیرون چاییت سرد شد!)) پس از دور شدن صدای قدم هایش،اشکم سرزیر شد.زری که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت،سر بالا آورد و نگاهش به نگاهم چسبید.چش به زمین دوختم و گفتم:من میرم خونمون. [/FONT] |
صل ۵: قسمت سوم |
فصل ۶:قسمت اول |
فصل ۷:قسمت اول: |
فصل ۷:قسمت سوم |
فصل ۷:قسمت هفتم
آقا بزرگ با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکرد و هیچ نمیگفت.محمد دست بردار نبود.هرچه حرف داشت همان شب توی دائره ریخت و آرام رفت داخل ساختمان.دلم گر گرفته بود.بارها و بارها جمله محمد در ذهنم جا به جا شد((پریا مال منه!))دلم شور افتاد.مگه قرار بود مال کی باشم؟همه سلولهای تنم او را میخواست.احساس فخر میکردم که با شهامت،بدون واهمه،جلوی همه افراد خانواده از آقا بزرگ خواستگاریم کرده بود.غافل از اینکه گستاخی محمد وقوع فاجعهای سنگین تر را رقم میزد. آقا بزرگ،در مقابل حیرت افراد خانواده و خجالت عمو منصور که دلش نمیخواست هیچ کس به پدرش توهین کند رفت توی اتاقش.عموها و عمهها و محسن و پیمان شوهر عمهها همگی برگشتند به خانه ها و سکوت وهم انگیزی بر در و دیوار مجتمع آقا بزرگ حکم فرما شد.از خجالت خزیدم کنج اتاقم.فکر کردم چه خیالاتی که همه در باره من و محمد میکنند.ولی هیچ کدام مهم نبود.مهم محمد و عشقش بود.هرگز تصورش را هم نمیکردم که این اسودگی خیال آرامش قبل از طوفان است. صبح آنقدر اضطراب داشتم که نماز ۲ رکعتی را سه رکعتی خواندم.تمرکز نداشتم.در حال سجده کردن بغضم ترکید و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم مهرداد و مهدی توی اتاق هستند.مهدی با دستمال اشکم را پاک کرد.مدتها بود به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهش مات زده و نگران بود.سر بر روی سینه آاش گذاشتم و بغضم را خالی کردم.مهدی نوازشم میکرد و آرام آرام اشک میریخت.مهرداد کنار در اتاق چمباتمه زده بود و خیره به گلهای قالی ،نم نم اشک از گوشه چشمهایش سرازیر بود.لحظاتی بعد لب باز کرد و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(پریا،بسه دیگه دلم خون شد.)) سر بالا آوردم و نگاهش کردم.سراسیمه آمد و در آغوشم گرفت.دستهای مردانه دو برادر آغوش گرمی برای دل شکسته من بود.مهدی آهسته گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(از امروز به بعد باید منتظر واکنشهای غیر منطقی آقا بزرگ باشیم.به هر دوتون هشدار میدم،اگه جلوش در نیاییم،یعنی اینکه با محمد مخالف هستیم.روشن شد؟)) کلامش قاطع و دلگرم کننده بود.از همه بهتر میدانستم که عاشق محمد است.احساس غرور وجودم را گرم کرد و از دیدن دو برادر قوی در کنار خانواده آرام شدم.هنوز هوا روشن نشده بود و کسی از در بیرون نرفته بود که آقا بزرگ آمد لب ایوان و اعضای خانواده را احضار کرد.با عجله رفتم سر سارا.به چهره پر غرورش خیره شدم.پیر مرد انگار جان گرفته بود.پیدا بود که شب قبل را یکسره نخوابیده،تا صبح به حرفهای محمد فکر کرده و حالا آماده پاسخ دادن شده بود. نگران بودم و دلم شور محمد را میزد.میدانستم آن همه حرف،آن روز با اندیشه و فکر از پیش طراحی شده پاسخ داده میشد.تنها من و محمد و نوههای کوچک که هنوز خواب بودند نرفتیم داخل حیاط. پدر بزرگ انگار نه انگار که ما نیستیم.بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب((دیشب خیلی نیش و کنایه شنیدم.همه را قورت دادم و تا صبح فکر کردم که کجای کارم اشتباه بوده.)) دلم فرو ریخت،لحظهای فکر کردم که عاقبت آقا بزرگ به فکر اشتباهاتش افتاد و چه خوب شد که محمد از خواب غفلت بیدارش کرد. در حالی که صدایش رسا تر میشد ادامه دادhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(هر چی فکر کردم،دیدم اشتباه از من نبوده.یه عمر زحمت کشیدم و خون دل خوردم که چی؟یه الف بچه بیاد وایسه جلوم و هرچی از دهانش در میاد بهم بگه؟حتما همتون دیشب تا صبح به ریشم خندیدین که جواب محمد رو ندم،ولی این تو بمیری از اون تو بمیریهای همیشگی نیست،یه پا پاسی از مالمو الکی حرومتون نمیکنم.بچه پس ننداختم که حالا سنگ رو یخ تولهها شون بشم.پسر هم یه عمر حرمت نگاه داشتن،قدمشون رو چشمم.اما تو کتم نمیره گوشه کنایه نوهها رو لا سیبیلی در کنم.اوضاع از امروز به بعد توفیر میکنه،جای محمد دیگه توی این خونه نیست.همین امروز باید گورشو گم کنه بره گدایی.باباش هم حق نداره یه قرون کمکش کنه که از ارث محرومش میکنم و میندازمش زیر دست پسر حروم لقمه آاش.میخوام ببینم اگه من نباشم کدومتون میتونین نون در آرین.)) همه ساکت و وحشت زده چشم دوخته بودند به لبهای آقا بزرگ که باز و بسته میشد و وحشت میآفرید.عزیز در کنج شاه نشین کز کرده بود و مادرم نم نم داشت اشک میریخت.آقا بزرگ از سکوت جمع احساس فخر میکرد.اسم محمد که آمد عمو منصور دوید داخل ساختمان،شاید میترسید محمد واکنش نشان بدهد.چشمم به زن عمو زهره افتاد که وقتی گفت محمد باید برود،آهسته رفت در کنار مادر نشست و هر دو زدند زیر گریه.دل هر دو مادر خون بود. از تصمیم آقا بزرگ بیش از همه من خوشحال بودم،چون اطمینان داشتم محمد بدون من جایی نمیرود.حرفهای آقا بزرگ تمامی نداشت.تا زهر همه را سر پا نگاه داشته بود و منت یک عمر زندگی برده ور را بر سر آنها گذشت. اوضاع اگرچه در ظاهر آرام به نظر میرسد.زیر سقف و میان دیوارهای چسبیده به هم بلوایی بر پا بود.همه منتظر اقدام بعدی آقا بزرگ بودند که عزیز باقر را فرستد دنبال من و پدرم.تا باقر رفت مادرم زد زیر گریه.وحشت زده رفتم به اتاقم.شنیدم که پدر آهسته گفت:زهره چرا گریه میکنی؟بد تر پریا وحشت میکنه.هنوز که چیزی نشده. لب تخت نشستم و داشتم پس میفتادم که پدر آمد تو اتاقم.کنارم نشست و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(دخترم،عزیز دلم،میدونم که توی این ماجرا هیچ تقصیری نداری،ولی بابا...)) به چشمهایم خیره شد،از خجالت سرم را به زیر انداختم.نفس عمیقی شبیه آه از گلویش خارج شدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(پریا،من نمیتونم رو حرف پدرم حرف بزنم.میفهمی چی میگم بابا؟)) به خودم جرات دادم نگاهش کنم.هزاران گله داشتم که حتی یکی از آنها هم بر زبان اوردنی نبود.بابا حرف میزد و من نگران چشم دوخته بودم به لبهایش. _میدونم که محمد پسر خوبیه.میدونم هیچ رابطهای بین شما دو تا نیست.محمد نماز خونه و از جانماز از پاک تره،تو هم مثل قرآن میمونی عزیزم،ولی چه کنم.محمد میره بابا،چارهای نداره،باید بره!تو هم بهتره فکر زندگی خودت باشی.میفهمی چی میگم بابا؟)) فصل ۷:قسمت هشتم جملات ناقص پدر توی سرم جا به جا میشد،بدون اینکه بفهمم از من چه میخواهد.حرفهای پدر بوی ناا امیدی میداد.همان لحظه فهمیدم که هیچ ارادهای از خود ندارد و من تنها باید به محمد و قدرت مندیش متکی باشم.سکوت کرده بودم که پدر گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(پاشو بریم ببینیم آقا بزرگ چه کارمون داره!حرفهای آقا بزرگ هیچوقت بی ربط نبوده.شاید سالها طول بکشه تا بفهمی هر چی امروز گفته به نفع همه است.)) در مقابل چشمهای گرین مادرم با پدرم همراه شدم.مهدی که دم در ایستاده بود،بدون توجه به پدر گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(یادت نره چی گفتم!محمد رو سنگ رو یخ کنی،خواهر برادریمون به هم میخوره.)) پدر خشمگین نگاهش کرد.مهرداد دستم را فشار داد و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(محکم باش پریا،خدا بزرگه.)) وارد تالار شدیم.عمو منصور و مرتضی در کنار آقا بزرگ و عزیز در پایین تالار نشسته بودند.عمو منصور رنگ به رو نداشت و مرتضی،سر به زیر پشت داده بود به دیوار.جواب سلامم را هیچ کس نداد.عزیز گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(بشین ننه.)) در کنار عزیز نشستم.پدر رفت در کنار عمو منصور نشست و آقا بزرگ شق و رگه تکیه داده بود به پشتی و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(باقر برو بیرون ،تا نگفتم هیچ کس نیاد توی تالار.)) چهره مرتضی خونسرد و بی اعتنا بود.صدای آقا بزرگ با ملیمتی بیش از همیشه در فضای تالار پیچیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(امروز حاجتمو به همتون تموم کردم.فقط یه موضوع مونده که باید خصوصی بگم.نمیخوام پرده چشم کوچک ترها پاره بشه.میفهمی منصور چی میگم؟))عمو منصور رنگ و رو پریده،مثل برق گرفتهها تکانی به خود داد و گفت:بله آقا جون. فضای تالار از سکوت حاضری سنگین شد.به جز صدای استکان نعلبکی مرتضی هیچ صدای دیگری نمیآمد.آقا بزرگ به مرتضی رو کرد و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(همان تور که گفتم تو و پریا باید باهم ازدواج کنین.گفت و گوی زیادی باعث معتلیه.رختای عزاتونو در بیارین.از امروز به بعد نبینم کسی واسه اون گیس بریده عزداری کنه.توی این خونه باید همش مجلس شادی باشه.)) انگار آب یخ روی سرم ریختند.یک لحظه روح از بدنم پرید.نفسم بند آمد و داشتم بی هوش میشودم که مرتضی استکان را محکم توی نعلبکی کوبید و فریاد زدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(من با دستمالی شده داداشم عروسی نمیکنم.تا دیشب خبر نداشتم این دختر چه کسافتیه!حالا وضع فرق کرده.با هرکی بگین ازدواج میکنم الا این بی همه چیز.)) اشکم مثل سیل بر صورتم پهنا گرفت.لرزهای عجیب بر بدنم افتاد.دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و میبلعیدم.از شرم داشتم شو شر عراق میریختم و زیر چشمی به پدرم نگاه کردم که انگار داشت سکته میکرد.عمو منصور که تا آن لحظه از جایش تکان نخورده بود،بلند شد،سیلی محکمی به مرتضی زد.سپس سریع برگشت ،سر جایش نشست و رو به آقا بزرگ گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(ببخشید آقا جون،لازم داشت.)) مرتضی خشمگین و عصبانی بلند شد و غر غر کنن از تالار بیرون رفت.سرم افتاد روی زانوی عزیز.صدای حق حق گریههایم در و دیوار تالار را میلرزند که محمد صحنید.انگار از مدتها پیش پشت در تالار ایستاده بود که به محض دیدن مرتضی باهم گلویز شدند.صدای فریاد محمد و نعرههای خشن مرتضی با گریه و زاری زری و زن عمو زهره در کشمکش و پا در میانی افراد خانواده گم شد.آقا بزرگ ،آرام و بی دغدغه،برخاست،عصایش را برداشت و از تالار بیرون رفت.صدای عصایش را شنیدم که از شاه نشین گذشت و وارد ایوان شد.به سختی راه افتادم و رفتم شاه نشین.صدای عصا که قطع شد ،سر و صدای اعضای خانواده هم فروکش کرد.فقط صدای محمد میآمد. آقا بزرگ فریاد کشیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(مرتیکه مزخرف کی گفته این طرفها پیدات بشه؟مگه قرار نبود گورتو گم کنی؟تو دیگه از این خونواده نیستی.زود بزن به چاک تا ندادمت دست پلیس.)) تا آن روز هرگز محمد را آن تور خشمگین و بر آشفته ندیده بودم.انگار یک نفر نبود،که روح جعد و آباد پدر و مدرمن هم به کمکش آماده بودند. آقا بزرگ فریاد کشیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(یه کلمه حرف زیادی بزنی،جلوی همه میزنم تو گوشت که تا عمر داری نتونی تو چشم کسی نگاه کنی.دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته.میری گم شائ یا این عصا رو تو سرت خورد کنم؟)) محمد در حالی که نفس نفس میزد آرام رفت سر حوض.سر و گردنش را توی آب فرو کرد و بیرون آورد.پوست صورتش سرخ شده بود و میلرزید.آمد نزدیک نردههای شاه نشین.از پایین به آقا بزرگ که بالا سرش ایستاده بود و تکیه داده بود به نردههای ایوان،نگاهی معنا در انداخت نفس عمیقی کشید و لبخندی بی رنگ زد.آقا بزرگ با چشمهایش قدمهای محمد را تا داخل ساختمان تعقیب کرد و متعجب از سکوت محمد،برگشت به جمعیت حاضر در حیاط .زیر لب غر غر کرد و برگشت به سمت شاه نشین.صدای گریه زری و زن عمو زهره از دیوار میگذاشت و مثل خنجر به قلبم فرو میرفت. از پدرم و عمو منصور خبری نبود.انگار آب شدند و فرو رفتند توی زمین.هیچ کس نفهمید کجا رفتند.مادرم کز کرده بود کنار سر سارا و مهدی از عصبانیت روی پا بند نبود.راه میرفت و غر میزد و برای مرتضی خط و نشان میکشید.هیچ کدام متوجه حضورم نشدند از جلوی چشمشن گذشتم و رفتم اتاقم و شروع کردم به جم کردن لباس هایم.گیج و منگ بودم و هیچ نمیفهمیدم.آنقدر احمق بودم که خیال میکردم دارم از زندان خلاص میشوم.چمدان کوچک برداشتم و داشتم لباسهای تا شده را در آن جا سازی میکردم که از حیاط خلوت صدای محمد آمد.رفتم لب پنجره.آرامش عجیبی داشت.لبخند میزد و سکوت کرده بود.سرخی چشمهش دلم را سوزند.بی اراده اشکم سرازیر شد.آهسته گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(چرا گریه میکنی؟آسمون که به زمین نرسیده،در اتاقو ببند.)) در را از پشت قفل کردم و برگشتم لب پنجره.پرسیدم:محمد سرت درد نمیکنه؟ _نه چیزیم نیست. اشکم تمامی نداشت.گفتم((چقدر من و تو بد بختیم محمد)) _بسه دیگه پریا.گریه که دردی رو دارمون نمیکنه. _پس باید چه کار کرد. _فعلا هیچی. _نشنیدی که چطور برادرت به من تهمت زد؟دیگه آبرو برام نمونده. به چشمهایم خیره شد و پرسیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(تا حالا دست من به تو خورده؟به غیر از اون روز که به هم قول دادیم و تو با میل و رغبت خودت دست منو گرفتی،تا حالا بی احترامی از من دیدی؟)) _نه محمد ،تو پاکترین مرد دنیایی. _تقصیر من چیه که مرتضی احمقه و دهانش لقه،دیدی که به خاطره همین حرف چه قدر کتکش زدم.پریا یه وقت خیال نکنی ،من وحشی و خشن هستم.من باید واکنش نشون میدادم که همه حساب کارشونو بکنن.چشم خیلیها دنبال توست.نمیتونم تنهات بذارم،مگر اینکه همه،همه چیزو بین من و تو تموم شده بدونن.معذرت میخوام که باعث ناراحتیت شدم این احمقها فقط به تماس جسمی فکر میکنن.نمیدونن که من و تو سالهاست روحمون به هم چسبیده. _هر چی گفتن تحمل کردم فقط به خاطره تو.با تو تمام ناراحتیهای دنیا قابل تحمل محمد. چهسمهایش پر اشک شد.((پریا ازت خواهش میکنم انقدر دل نازک نباش.من همش نگران تو هستم.یه کم محکم باش.)) _محمد. _جانم. _تا وقتی تو باشی از هیچی نمیترسم. _وقتی نیستم هم باید قوی باشی.میفهمی چی میگم عزیز دلم؟ _بی تو،نه... محمد اصلا حرفشم نزن محمد،دیگه طاقت ندارم. _ولی پریا خودت که میدونی من باید برم. اشکم بند نمیآمد.مثل سیل راه افتاده بود.از جیبش دستمال در آورد و داد دستم. بگیر اشکتو پاک کن.دارم دیونه میشم از این وضعیت،اگه شلوغ بازی در نمیآوردم بیرونم نمیکردند ولی ممکن بود اتفاق بد تری بیفته.اتفاقی که میتونه راحت منو بکشه.مرتضی باید میفهمید چقدر دوستت دارم.راه دیگهای نبود.انقدر گریه نکن.کار رو برام سخت تر نکن.اگه همش حواسم به تو باشه چطور میتونم درسمو بخونم!نمیدونی چقدر درس هم سنگین شده ،میترسم از پسش بر نایام.باید به من ارست بعدی پریا،بذار این دم آخری با لبخند از هم جدا بشیم. دلم فرو ریخت فریاد زدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(بازم جدایی؟من طاقت ندارم محمد.من میمیرم.)) _چرا دادا میزانی؟جدایی موقت نه برای همیشه.مگه میتونم؟خودم از الان دارم دق میکنم.چند روز باید دنبال جا بگردم بعد میم و میبینمت. نگاهش گوشه و کنار اتاقم را کوید.خشمم هر لحظه بیشتر میشد و داشتم منفجر میشودم که گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(یادش به خیر،حد آقل توی این اتاق اتفاق شیرینی افتاد که هیچوقت فراموش نمیکنم.چمدون بستی؟پریا واقعا فکر نمیکنی که من کجا میتونم تورو ببرم؟آخه یه خرده فکر کن دختر.)) با تمام قدرت جلوی اسبنیتم را گرفتم.در چشمهایش خیره شدم و گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(محمد،محمد من.)) _جانم...حرکت نکن که غرق دریای چشات هستم.میخوام همین الان بمیرم پریا.میفهمی؟خیال نکن رفتن برام آسونه!اگه نرم پدر و مادر بد بختم آواره میشن.سر به سر این پیرمرد نمیشه گذاشت.پریا بفهم که وضع من الان بد تر از توست. فصل ۷:قسمت نهم انگار عقدههای سرکوب شده یک عمر زندگی در سحر چوب عقید بزرگ ترحا فرصتی مناسب برای گشوده شدن پیدا کرده بود.ابراز محبت و عشق صمیمانه آاش تا عمق وجودم را مشتاق زندگی با او میکرد.مرگ بهتر از جدایی از او بود.با ناله و زاری گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(محمد تو نمیتونی منوقانع کنی.هر جا بری دنبالت میام.)) چهره اش تغییر حالت داد.وحشت در چشمهایش موج میزد.ترس برام داشت. _محمد تو بی انصافی.اینجوری نگام نکن.حق نداری بدون من جایی بری. _پریا واقعا خیال نمیکردم انقدر بی منطق باشی.حداقل تو یکی درک کن که چرا میرم. _تو وضعیت منو درک میکنی؟ _صبور باش پریا،اگه تو منو بخوای هیچ کس نمیتونه... فریاد زدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(صبرم تموم شده.دارم سکته میکنم.تو حال منو نمیفهمی.همین امروز از دیدن قیافه مرتضی داشتم سکته میکردم. _تو داد کشیدن هم بلدی پریا؟فاصله گوش من تا دهان تو یه بند انگشت بیشتره؟چرا داد میزنی؟من از زن جنجالی و زندگی شلوغ پلوغ متنفرم!یه کم آهسته صحبت کن.اگه این چند روزه فریاد کشیدم و کتک کاری کردم لازم بود.بعدها میبینی که من حتی با کسی بلند هم حرف نمیزنم.انقدر هم به مرتضی بد بین نباش.اون بد بخت هم میدونه که من چقدر دوستت دارم،هیچوقت در حق من نامردی نمیکنه.حرفهایی که زده اگرچه توهین آمیز بوده ،میشه یه جور فرار باشه برای کسی که نمیخواد به میل دیگران تن به ازدواج بده. دلم میخواست فریاد میکشیدم و هرچه خشم داشتم بر سرش خالی میکردم.آرام گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(خیال کردی خوشبختی یک جعبه شیرینی خوشمزست که راحت پولشو بعدی و بشینی بخوریش؟)) با عصبانیت فریاد زدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(تو عاشق نیستی محمد،وگرنه دلت نمیاومد من رو تنها بذاری و بری.قول اون روز هم چرت و پرت بود.میترسیدی خود کشی کنم،قول الکی به من دادی که به زندگی مزخرفم ادامه بدم.)) هر لحظه عصبانی تر میشد .هرچه من پا فشاری میکردم او تغییر عقیده نمیداد و سر جای اولش بود .سعی میکرد بلند حرف نزند.http://p30city.net/images/smilies/frown.png(من عاشق نیستم پریا؟واقعا همچین تصوری میکنی؟فقط تو بلا و سختی میشه عشق رو محک زد عزیزم.این رو فقط یک بر گفتم و دیگه تکرارش نمیکنم.تو هم مثل دخترهای خوب پیش پدر مادرت بمون تا من یه خاکی به سرم بریزم و بیام رسما خواستگاریت کنم.فقط یک بار دیگه آزت خواهش میکنم نگو که قول اون شب چرت و پرت بوده،اگر توهین کنی،مجبور میشم واکنش شدید نشون بدم.اونوقت دل تو میشکنه و بغضت میترکه.من نمیخوام ناراحتت کنم.بدون که هیچ کس تا حالا انقدر به من بد و بی راه نگفته بود که تو گفتی.من آدم دروغ گویی نیستم و از هیچ کسم نمیترسم.اگه دوستت نداشتم با این همه حرف مفتی که الان زادی ،ولت میکردم و میرفتم پی کارم. از عصبانیت گر گرفتم.دستهایم بی اراده به هم کوبیده میشد و دلم میخواست به سر و صورتش بکوبم.از فکر جدا شدن از محمد جنون گرفته بودم.کلافه بودم و او حالم را نمیفهمید.فریاد کشیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(تو منو دوست نداری محمد.همش بازی بود.یه بازی احمقانه .حالا داری فرار میکنی.یه قول دادی که توش موندی.نه راه پس داری و نه راه پیش.بهتره حقیقت را همین الان بگی و خلاصم کنی.خوب،راحت باش.برو دنبال درس و زندگیت.من هم مطمئن باش عرضه ندارم مثل پریسا خودمو بکوشم.وقتی رفتی،با اولین خواستگارم ازدواج میکنم.هر کی باشه مهم نیست.مهم اینه که خیال تو از جانب من راحت بشه و عذاب وجدان نکشی.برو محمد.به سلامت!)) خشم و نفرت در عرض چند ثانیه،از چشمهایش فوران زد.با مشت محکم کوبید به شیشه پنجره و خردش کرد.رگهای دستش بورید و خون از پشت دستش سرازیر شد.ناا سلامتی من و تو به هم قول دادیم که تا آخر عمر با هم باشیم،حالا تو حرف از خواستگار و کس دیگه ای میزنی؟خیال میکنی محمد کیه؟نه تو،نه هیچ کس دیگه،حق نداره با احساسات من بازی کنه!من که مسخره تو نیستم.مگه اون روز نگفتم فکر هاتو بکن و تو گفتی که یه عمره با فکر من داری پوست میندازی.ما به هم قول دادیم و قرار شد تا لحظه مرگ با هم بمونیم،حالا کی داره زیر قولش میزانه،من یا تو؟)) از پنجره فاصله گرفت.خون از دستش به حیاط خلوت میریخت.راه میرفت و حرص میخورد.دلم میسوخت و کاری از دستم بر نمیآمد.یک لحظه ایستاد و برگشت طرف منhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(نه مثل اینکه واقعا حوصله منتظر موندن نداری.چه کار کنم پریا،وضع من اینه که میبینی.به قول خودت بد بختم،راست میگی حق با توست.شاید با یکی دیگه خوش بخت بشی ...انصاف نیست منتظر یه آدم دروغ گو بمونی که همش رنجت داده.برو هر کار دلت میخواد بکن.فکر کن محمد مرده.)) روسری تا شده را از لایه لباسهایم در آوردم و پیچیدم دوره دستش.با خشم نگاهم کرد و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(ولم کن!فهمیدم چه قدر دوستم داری!دارم عذاب میکشم که عشقمو خالصانه تقدیمت کردم.کاشکی هنوز خیال میکردی که دوستت ندارم.اون وقت که به هم قول نداده بودیم ،خیلی خوش بخت تر بودیم.خیالت راحت،وقتی من رفتم،آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی.مطمئن باش دیگه رنگ منو نمیبینی.)) روسری رو پرت کرد توی حیاط خلوت.داشت میرفت و از غصه دلم ریش بود.سرم رو از وسط شیشهها بردم بیرون و فریاد زدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(محمد...!)) ایستاد.بدون اینکه برگردد پاسخ دادhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(چیه؟)) دلم فرو ریخت.فهمیدم که واقعا دل شکسته است.گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(معذرت میخوام محمد.)) |
فصل ۷:قسمت دهم
آرام راهش را کشید و رفت.از پشت سر نگاهش کردم،انگار همه وجودم را با خودش برد.دلم زیر و رو شد،حالت تهوع داشتم.دویدم سمت دست شویی.مهرداد و مهدی پشت در اتاقم بودند.مغزم سبک بود و تو خالی.همه سلولهای بدنم محمد را طلب میکرد،کسی که از سالها پیش،تپیدن قلبم را با او احساس کرده بودم.او همه وجودم بود و حالا داشت ترکم میکرد و کاری از دستم بر نمیآمد.حالم از خودم به هم میخورد.از خودم مایوس شدم.چرا باید دلش رو میشکستم. صدای مهدی را شنیدم که با قدمهای تند محمد در هم آمیخت.((صبر کن محمد،منم میام.)) از پشت حیاط خلوت داشتند به حیاط میرفتند.محمد چمدان به دست داشت و مهدی ساک و کم کم دور میشدند.از پشت به هر دو چشم دوختم.نگاهم شبیه کسی بود که بریایه آخرین بر وداع میکرد.تنها چند سباع از این زندگی با شادی و لذت همراه بود،آن لحظاتی که در کنار محمد بودم و با یادش سر مست از عشق میشدم.به او نیاز داشتم.دلم پر میکشید برای فضایی که او در آن نفس میکشید. بدون او همه جا دوزخ بود که باید تا آبد در آتیش آن میسوختم.پشیمانی از رفتاری که با او کرده بودم فایده ای نداشت.محمد،سرشار از غرور،چندین بار اتمام حجت کرده بود که حرف از مرد دیگری نزنم.به دست خودم عشقم به باد فنا رفت.عشق صداقت میخواهد و از خود گذشتگی که من دومی را نداشتم.از خودم بدم آمد.در مقابل بزرگواری چون او احساس پوچ بودن میکردم.همه تلاشهایم بی نتیجه مانده بود،او باورم داشت اما من روی باورش خط بطلان کشیده بودم.گناهم ناا بخشودنی بود. مجتمع سوت و کور ،شد گوری تنگ و تاریک.مدت کوتاهی سر و صداها به ظاهر خوابید.هزار سال طول میکشید تا روز به شب برسد و سپری شود.در آن آشفتگی روحی که به هیچ کس اعتماد نداشتم،قهر زری بزرگترین مصیبت زندگیم بود.چشم امیدم مهدی و مهرداد بودند که فاجعه تکان دهنده دیگری اتفاق افتاد. شبی که مهدی در مقابل پدرم ایستاد و گفت که تصمیم دارد مستقل شود،پدر تا سر حد جنون خشمگین شد و فریاد کشیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(تا با آقا بزرگ مشورت نکنی،حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.)) همین جمله کافی بود که مهدی را دیوانه کند.در حالی که چمدانش را میبست و سعی میکرد در مقابل پدر فریاد نکشد گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(پدر میدونین که دلم نمیخواد از شماها جدا بشم،یه ساک که قبلا بردم و حالا هم بقیشو میبرم که بفهمم تو زندگی چه غلطی باید بکنم.شما که میدونید من تصمیم دارم درس بخونم.چند ماه دیگه باید برم سربازی.اگه اینجا بمونم این پدر از خود راضی شماهمه برنامه های زندگی منو به هم میریزه.)) پدر با عصبانیت فریاد کشیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(محمد را آقا بزرگ بیرون کرده!تو چرا میری پسر؟مادرت از غصه میمیره.)) مهدی چمدانش را محکم به زمین کوبید وگفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(محمد عقل داشت که رفت.شما همه رو بد بخت آقاتون کردید.من میرم و امیدوارم که شما رو هم بیرون کنهhttp://p30city.net/images/smilies/smile.png) پدر از شدت ناراحتی به حالت سکته افتاده بود. چمدنش دستش بود و داشت لباس هاش رو تا میکرد و داخل اون میگذاشت.رفتم تو اتاقش،دلم میخواست از حال و روز محمد میپرسیدم ،اما خجالت میکشیدم.مهدی گرم جمع کردن لباسهایش بود که چشمش افتاد به من. _چته پریا؟تو هم میخوای جلو مو بگیری؟ _نه داداش.تو هم برو. لباس هاش رو پرت کرد کف اتاق و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(یادته بهت گفتم ما همگی باید از محمد پشتیبانی کنیم؟)) _آره داداش،یادمه. _هیچ کس توی این خونه قدر محمد رو ندونست.حتی تو خواهر.تو که بهت اون همه امید داشت.پریا،تو پدر محمد رو در آوردی...محمد دیگه آدم بشو نیست. گریهام گرفت.دلم میخواست به پایش میافتادم.آهسته گفت:گریه نکن.گذشتهها گذشته.فکر آینده باش. _داداش من اون روز عصبانی بودم.تو بهم حق نمیدی؟ _نه خیر،حق نمیدم!محمد آسمون و زمین رو به هم دوخت به خاطر تو.هر چی گفت باید قبول میکردی. _یعنی باید هیچی نمیگفتم و میذاشتم که بره؟ در اتاق رو بست و آهسته گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(محمد مجبور شد که بره...مردونگی کرد که آقا بزرگ جول و پلاس خانوادشو بیرون نریزه.به نفع خانوادش کنار رفت. _یعنی من آدم نبودام؟نباید فکر منو میکرد؟با اون همه ادعا یی که داشت؟ _کدوم ادعا؟مگه نگفت صبر کن؟چرا بهش گیفتی با اولین خواستگارت ازدواج میکنی؟خودم دیدم انقدر پاپیچ شدی که جونشو به لب رسوندی.اینه معنی دوست داشتن؟ _داداش من میخواستم جلشو بگیرم. _گرفتی؟تونستی بگیری؟ بغضم گرفته بود.از ترس مهدی صدایم در نمیآمد و بی صدا اشک میریختم.مهدی گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(غصه نخور،همین روزا یه کار گیر میاریم،و اوضاع میشه مثل اون اولش.محمد نامرد نیست.الان هم بیشتر از همه نگران وضع توست.)) _خودش گفت که نگران منه؟ _اصلا از هیچ کس حرف نمیزانه.از اولش هم زیاد اهل حرف نبود، ولی من میفهمم که خیلی به هم ریختست. در حالی که رنگ به رنگ میشودم پرسیدم:داداش مرتضی چی؟من ازش میترسم.اگه آقا بزرگ به زور مجبورم کنه که زنش بشم! صورتش تغییر رنگ داد((با اون مزخرفی که گفت،اگه دارت هم بزنن نباید حتی توف تو صورتش بندازی.فهمیدی چی میگم؟)) موقع خداحافظی رفت پشت در اتاق پدر.در قفل بود و هرچه به در کوبید پدر جواب نداد.مهرداد در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت گفت:داداش منم بیام؟ مهدی گفت: نه داداش تو بمون مواظب مادر و پریا باش.تا به موقعش بیایی پهلوی خودمون. آن روز یکی از روزهای آخر دنیا بود که عزیزانم رفتند و من تنها ماندم |
فصل ۸:قسمت اول
رفتن مهدی بدون خداحافظی و با صلاح دید آقا بزرگ خشم پدر را بر انگیخت.در عرض یک هفته که خود خوری کرد و حقیقت را پنهان کرد ،شد پوست استخوان.آنقدر لاغر شد که چین و چروک صورتش دست کم دها سال پیر تر نشانش میداد.بیشترین آسیب روحی به مهرداد وارد آمد که یکه و تنها پاسخ گوی بزرگ و کوچک شد.دلم خون بود و کاری از دستم بر نمیآمد.نگاه افراد خانواده سرد و غیر دوستانه بود.کم کم به این باور رسیدم که دیگر محمد را نخواهم دید.هر روز نا امید تر از روز پیش میشدم.احساس زن بیوهای را داشتم که شوهرش بیخبر طلاقش داده. یک روز صبح،سر و صدا بیش از روزهای دیگر بود.از قرار آقا بزرگ از ترس ترشیده شدن زری،خواستگاری پول در برای او دست و پا کرده بود و همه در رفت و آمد بودند،که با سر و صدای مهمانان غریبه از خواب پریدم.از پچ پچهای دیگران فهمیدم که نظر آقا بزرگ مثبت بوده و زری هم بعله را گفته.صورتم مثل هر روز پف داشت و مجبور بودم ساعتها توی اتاقم بمانم.مادر،مثل هر روز بی حوصله بود و از بیکاری داشت گلدوزی میکرد.اتفاقات اخیر باعث شده بود که عموها و عمهها و حتی عزیز پشت سرم حرف بزنند. تنها کسی که سر جای اولش باقی مانده بود و پس از رفتن محمد و مهدی ،شجاع و گستاخ،با مرتضی و پسرهای دیگر سر من دعوا میکرد،پوریا بود که همان روزها با استفاده از آشفته بازار مجتمع،چند تا نامه دیگر از پنجره اتاقم پرت کرده بود روی تخت.آنقدر بی حوصله بودم که همه را ناخوانده،ریختم توی سطل اشغال. آقا بزرگ که برای اولین بر تیرش به سنگ خورده و آن طور که نقشه کشیده بود،سر نخ ازدواج به دست مرتضی باز نشده بود،حال خوشی نداشت.نگران از دست دادن خواستگار زری،مجبور شده بود سهراب را به عنوان اولین داماد خانواده بپذیرد.غیبت وقت و بی وقت مرتضی که بیشتر شبها خانه نمیآمد مشکوک میزد و صدای جنجال عمو منصور و زن عمو زهره میپیچید توی راه رو.نگران بودم و چشم انتظار و چهار دیواری اتاق مثل خوره میخوردم.کتابهای محمد که کنج اتاق تلنبار شده بود و خاک میخورد،مثل خوره از درون متلاشی ام میکرد.روزگار غصه خوردن من تمامی نداشت.در حالی که در خانه عمو منصور شادی و هل هله زنان ستون های مجتمع را میلرزند و سر و صدای دائره و تنبک توی شاه نشین میپیچید.چه آرزوها که برای عروسی زری نداشتم.نه زری به سراغم آمد و نه من حال و حوصله سر و صدا را داشتم. روز عقد کنان زری مجتمع رنگ و بوی دیگری گرفت.همه بچهها لباس نوع پوشیدند و جواهر و باقر در تهیه و تدارک پذیرایی از مهمانان خانه را گذشته بودند روی سرشان.زهره خانوم مشکوک غیبت من بود.فکر نمیکرد در آن شرایط در کنار زری نباشم ،آمد به اتاقم و از ظاهر آشفتهام و به هم ریختگی آنجا جا خورد.بلند شدم نشستم و سلام کردم.زن عمو گفت http://p30city.net/images/smilies/frown.png(خیال نمیکردم انقدر بی معرفت باشی عروسکم.)) سرم افتاد پایین و زًل زدم به گلهای رنگ و رو رفته قالی.زیر لب گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(زن عمو حالم خوب نیست.)) _هر طور باشی باید بیایی اون طرف.راحت اینجا نشستی و زری داره میره. چشمهای پر اشکم به نگاهش دوخته شد.مدتها بود از نزدیک ندیده بودمش.نشست در کنارم و در آغوشم گرفت.مثل من هوای گریه داشت،ولی میترسید بد شگون باشد.بغض توی گلویش صدایش را تغییر داده بودhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(باشو انقدر خودتو لوس نکن. بیا اون ور زری منتظرته.)) طاقتم تمام شد.بدنم لرزید و زدم زیر گریه.پرسیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(چرا گریه میکنی عروسکم؟زری از نبودنت ناراحته،صبر کرده ببینه میایی اون طرف یا نه.)) _متاسفم زن عمو،اتفاقهای پشت سر هم گیجم کرده،من تا امروز خبر نداشتم عقد کنون داریم. ما هم ناراحتیم اما چه میشه کرد؟ دل به دریا زدم و پرسیدم http://p30city.net/images/smilies/frown.png(شما ازشون خبر دارید؟)) زن عمو نگاه غریبانه به چشمهای اشک الودم انداخت و دوباره بغلم کرد((دست رو دلم نظر عروسکم که دارم دق میکنم.محمد پاره تنم بود،از وقتی رفت بی کس شدم.مرتضی بچم از خونه فراری شده.نمیدونم این چه بالایی بود به سرمون اومد.)) فصل۸ :قسمت دوم زن. عمو میگفت و من اشک میریختم.جوابم را نداده بود و فقط داشت از خوبیهای محمد میگفت و غیبت بی دلیل مرتضی.چیز هایی که برایم تازگی نداشت.طاقت زن عمو هم تمام شد و بغضش ترکید.لا به لایه گریه هایش ناله میکرد کهhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(نمیدونم بچم کجاست؟چی میخوره؟کجا میخوابه؟تا حالا یه شب هم بچه هام بیرون از خونه نخوابیده بودن.چشمم بر نمیداره برم اتاقش.جاش خالیه.نه محمد هست و نه مرتضی.زری هم که داره میره.من میمونم و تنهایی و بی کسی.)) بااعصبانیت پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(حالا زری راضیه یا به میل آقا بزرگ ازدواج میکنه؟)) زن عمو به سرعت اشک هاشو پاک کردhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(دعا کن خوش بخت بشه عروسکم.به امید خدا تو هم زود بختت باز میشه و سفید بخت میشی.)) غرق در افکار مغشوش بودم که زن عمو گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(پاشو لباستو عوض کن بیا اون ور.زری داره از غصه محمد دق میکنه.)) مثل برق گرفتهها از جا پریدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(مگه محمد چی شده؟)) _پیغام داده پاشو تو این خونه نمیذاره.میدونی که زری چقدر دوسش داره.آرزو داشت فقط محمد سر عقدش بود و هیچ کس دیگه نبود. انگار خنجر به قلبم فرو کردند.گمان میکردم مراسم زری بهترین موقعیت برای تجدید دیدار و معذرت خواهی است.در حالی که بدنم سست شده بود و حس نداشتم حرف بزنم پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(زن عمو،پیغام محمد رو کی آورد؟)) با نگاه عجیبش قلبم از جا کنده شد.دست و پایم را گم کردم و با لکنت گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(آخه...میدونین،دلم...بر� �� �ی...برای مهدی شور میزنه.)) اشک در چشمان قهوهای رنگش پر شدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.pngپریا،تو این دل و موندهام هزار تا غصه و غم دارم که نمیتونم دهنمو وا کنم.آخه عروسکم تف سر بالاست.مرتضی به اصرار من رفت دنبال محمد که برای بله برون زری بیاد،خوب شد داداشت بود،واگر نه خون راه میافتاد.مرتضی خیلی لجبازه،از روزی که محمد جلوی همه گفت که خاطر خواه توست،زندگیمون شد جهنم.)) دلم گرفته بود.صد بار خواستم بپرسم به مرتضی چه مربوط که محمد خاطر خواه من هست،اما شرم مانعم شد. _پاشو یه برس به این موهای قشنگت بکش و لباس هاتو عوض کن بیا اون طرف.زری به جز تو کسی رو نداره.میدونی که بقیه سیاهی لشکرن. بهانه آوردم کهhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(مادر حالش خوب نیست.بهتره بمونم و مواظبش باشم.)) _من مادرتو میبرم. _مهرداد تنهاست. _پریا بهانه نیار.زری فقط یه دفعه عروسی میکنه.اگه نیایی پشیمون میشی. از فکر رفتن زری تنم میلرزید.هنوز باور نمیکردم که به زودی او را هم از دست میدهام.به اجبار لباس عوض کردم و رفتم به سراغ مهرداد که در کنج اتاقش قنبرک زده بود.هنوز وارد اتاقش نشده بودم که پرسیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(چیه؟چیکار داری؟)) گفتم:من میرم اون طرف داداشی تو کاری نداری؟ _چه طور میخوایی تو روی اون همه آدم احمق نگاه کنی؟ سکوت کردم و او گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(به خاطر زری میری دیگه؟پاس حق نداری با هیچ کدومشون حرف بزنی.)) _باشه داداشی.هرچی تو بگی. در که باز شد ،سر و صدای خنده و شادی مهمانان هجوم آورد به ساختمان.زری مات زده به گوشه شاه نشین خیره شده بود.به محض دیدن من مثل برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و بلند شد آمد سمت من.در میان بهت افراد خانواده مدت زیادی در آغوش هم گریه کردیم.صدای غر غر زدنه عزیز از هم جدایمان کرد.زری لباس صورتی خوش رنگی پوشیده بود و موهایش را پشت سر جمع کرده بود.رفتارش با گذشته فرق داشت و به پختگی زنان متاهل نشست و برخاست میکرد که بی اندازه متعجب شدم.در کنار هم نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.هیچ حرفی با هم نزدیم و چشم دوختیم به مهمانان جدید. خاطره ازدواج غم انگیز زری و رفتنش از مجتمع که مثل برق اتفاق افتاد و خانه عمو منصور هم شد ماتم سرا،هیچ وقت از یادم نمیرود.پوریا،پس از کم محلی من به نامه هایش،خیلی عصبی بود و به پر و پای همه میپیچید.آقا بزرگ علت اتفاقهای عجیب و قریب را میدانست.جسته و گریخته از عمه و عزیز شنیده بود که پوریا عاشق من شده و دست از سرم بر نمیدارد.بنا بر این،عرصه را بر مرتضی تنگ کرد و عمو منصور را زیر فشار قرار داد که من و مرتضی با هم ازدواج کنیم.این بحث کهنه که هیچ کس تصورش را هم نمیکرد که دوباره نوع شود،شد مصیبتی بزرگ که بعد از رفتن محمد و زری بزرگترین ضربهای بود که من را از پا در آورد. آخرین گرد هم آیی در مجتمع با حضور عزیز،مرتضی،پدرم و عمو منصور تنم را لرزاند.هنوز باور نمیکردم که مرتضی به این ازدواج مسخره تن در بده که پدرم با قیافهای شبیه ارواح از جهنم بر گشته وارد اتاقم شد و پرسید http://p30city.net/images/smilies/frown.png(بیداری بابا؟)) از چیزی که قرار بود بشنوم وحشت داشتم،فاجعهای در حال وقوع بود که بدون شک به من هم مربوط میشد.دلم شور افتاد و پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(چیزی شده بابا؟چرا انقدر ناراحتی؟)) چشمهایش پر اشک شد.دنبال واژهای بود که منظورش را شفاف به ذهنم منتقل کندhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(نمیدونم چطور آزت خواهش کنم که نه،نگی.)) با تعجن پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(بابا چی شده؟چرا حرف نمیزنین؟)) لبهایش میلرزید و قدرت نداشت اصل قضیه را بگوید.به زور نفس میکشید.گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(من به چی باید بله بگم؟)) صدایی از ته گلویش در آمد که همان لحظه به قعر جهنم سوقم دادhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(به مرتضی بابا.)) سرم گیج رفت و بی حس شدم.داشتم از حال میرفتم که پدر در آغوشم گرفت.نفهمیدم چطور لحظهای بعد در اتاقم خوابیده بودم.اویز یادگاری محمد روی گردنم سنگینی میکرد.لمس آن یاد آور قولی بود که به هم داده بودیم، که به گفته او توسط من شکسته بود.همان لحظه نیمی از وجودم از او متنفر شد.اگر او بود،هرگز این اتفاق نمیافتاد.همه چیز سریع اتفاق افتاد.تا چشم باز کردم بر سر سفره عقد نشسته بودم.نه مهدی به سراغم آمد و نه محمد.تنها مهرداد بود که بابت تصمیم شتاب زده دیگران به من فحش میداد و لعنتم میکرد.چه کسی گفته بود که من به میل خودم زن محمد میشوم که مهرداد دیوانه شده بود،خدا میداند.نفهمیدم مرتضی چه طور راضی به این کار شده بود که هیچ حرفی میان ما رد و بدل نشد به جز خط و نشانی که که پیش از مراسم عقد برای من بد بخت کشیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(پریا یه کار نکن که مجبور بشم طور دیگه ابروتو بریزم!اون وقت مجبور میشی مثل آبجیت خود کوشی کنی.)) زن عمو سر سفره عقد گردن بند گران بهائی گردنم انداخت.یادگاری محمد هنوز به گردنم بود،چون فراموش کرده بودم بازش کنم.زن عمو گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(دیگه برای خودت خانم شودی!خوب نیست این چیزای سبک گردنت باشه.)) بازش کردم و دادم دستشhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(زن عمو لطفا اینو بدین محمد.)) چشمهای زهره خانوم از حدقه بیرون زد.به سختی گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(خواهش میکنم مرتضی نفهمه.)) زود گذاشت توی کیفش و لبخند زدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(خوش بخت باشی دخترم.)) تا وقتی محمد دوستم داشت عروسک زن عمو بودم،اما از وقتی زن مرتضی شدم،عروس معمولی بودم.باز کردن گردن بند محمد،رها شدن از همه قید و بندها بود و شکستن عهدی که بر گردنم سنگینی میکرد.تنها یادگاری محمد که دلم نیامد دور بیندازم،یک تسبیح بود به رنگ چشم هایم.مرتضی برای لجبازی با آقا بزرگ،خانه کوچک دور از مجتمع خرید که بعد از مراسم عقد با اثاثیهای مختصر وارد زندگی مشترک جهنمی شدیم |
فصل ۹:قسمت اول |
فصل ۱۰:قسمت اول |
فصل یازدهم
سکوت مرتضی در طول راه،سنگینی فضای اتومبیل را بیشتر کرده بود.حالم داشت به هم میخورد.شیشه را پایین کشیدم.آرام پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(چند ساله فرهاد رو میشناسی؟)) تکانی شدید خورد.برگشت نگاهم کرد و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(به تو ربطی داره؟)) مثل همیشه پاسخ دندان شکنی داد که از پرسش بعدی جلوگیری کند،اما من که دست بردار نبودام گفتمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(تعجب میکنم مرتضی،اگه دوستی تو با این خانواده به من ربط پیدا نمیکنه،چرا منو دنبال خودت آوردی؟)) با خشونت فریاد کشیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(بد کردم آوردمت بیرون؟)) منطق مزخرفش با طرز فکر من فرسنگا فاصله داشت.پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(تو بلد نیستی حرف بزنی؟حتما باید داد بکشی که من خفه بشم؟)) با نگاهی عجیب و قریب به چشمهایم زًل زد و گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(اگه بهت رو بدم،میشم زنت و تو میشی شوهرم.)) همیشه آخر بحثمان به کوتاه آمدن من میانجامید و او پیروز مندانه بادی به قب قب میانداخت.آن شب هم سکوت کردم و او،به محض رسیدن به اتاق،شئم نخورده خوابش برد.تا صبح توی بستر غلط زدم و خوابم نبرد.به توری که مجبور شدم با قرص آرام بخش بخوابم.نزدیک ظهر چشم باز کردم دیدم مرتضی رفته است.مثل هر روز خواستم از خلوتی خانه استفاده کنم و درس بخوانم که نشد.با خودم کلنجار میرفتم و کتابها رو بی هدف ورق میزدم کهسدی زنگ در آمد.رفتم پشت در و گفتم کیه؟ مردی آرام گفتhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(فرهادم.لطفا باز کنید خانم طلا چی.)) در را که باز کردم فرهاد پاکت به دست در چاهر چوب در ایستاده بود . _سلام خانم طلا چی.ببخشید مزاحم شدم.این امانتی مال مرتضی است. بسته را تحویل داد و رفت سمت اتومبیلش از لایه در نگاهش کردم که استرت زد و چند لحظه به در خیره ماند و سپس حرکت کرد.بسته را بردم به اتاق مرتضی و گذاشتم روی میز و برگشتم سر کتاب هایم. حواسم کاملا پارت بود و تمرکز نداشتم.دوباره رفتم سر بسته مشکوک.درش باز بود.داخل باکت مقدار زیادی دلار بود و تکه کاغذیه که رویش نوشته بود:ببخشید مرتضی از این بیشتر گیرم نیومد. تا شب هزار فکر به سرم زد تا آنکه صدای باز شدن در حیاط آمد.شم به روی میز آماده بود که مرتضی با سگرمههای در هم آمد توی هال.سلام کردم.زیر لب جوابی کوته داد و رفت سمت دستشویی.پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(مرتضی حالت خوبه؟ جوابی نداد.گفتم:آقا فرهاد یه بسته آورد گذاشتم روی میزت. از دستشویی حوله به دست بیرون آمد و با عجله رفت سمت اتاق.قر قر کرد:چه ساعتی این بسته رو آورد؟ _گمان کنم در حدود دو یا سه بعد از ظهر بود. فریاد زد:گوه خورده مرتیکه اومده در خونه من.تو بازار منتظرش بودم،راه افتاده اومده اینجا چی کار؟ انگار وزنهای سنگین از قلبم کنده شد.دلم شور افتاد.از اتاق آمد بیرون و نگاهی مشکوک به سر تا پایم انداخت و برگشت اتاقش.گفتم:غذا سرد میشه. فریاد زدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(من اشتها ندارم،خودت بخور.)) حرکاتش بی اندازه کنجکاوم کرده بود.چند لحظه بیشتر طول نکشید که رنگ پریده از اتاق بیرون آمد و گفت:این بار هر کس در زد وا نمیکنی.فهمیدی یا با کتک حالیت کنم؟ _مرتضی معلوم هست چی میگی؟ _آره من میفهمم چی میگم.تو هم میفهمی! _آخه یه وقت ممکنه... داشت عصبانی میشد که حرف را عوض کردم و پرسیدمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(راستی مرتضی از زری چه خبر؟)) _هیچ خبر. خیلی دلم براش تنگ شده. _بی خود. _من و زری سالها باهم دوست بودیم.یادت که نرفته؟ خم شد ،زًل زد به چشم هامhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(ببین،من هیچی نمیخوام یادم بیاد.تو هم بهتره همه رو فراموش کنی،واگر نه کلامون میره تو هم.)) _مرتضی من دارم توی این خونه میپوسم. _نکنه دلت بچه میخواد؟ مثل برق گرفتهها جواب دادمhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(نه)) _چیه؟بچه منو نمیخوای؟که چی؟مرتضی انقدر بده؟ گفتم:من هنوز آمادگی مادر شدن ندارم. فریاد کشید:حالا که این حرفو زادی،یه بچه میزارم تو دامنت که حسابی سرت گرم بشه و نق نزنی. تنم لرزید.بی شک بچه مرتضی بد بختترین بچه دنیا میشد که من باید به تنهایی جور نه مهربانی او را هم میکشیدم.لجبازی مرتضی ممکن بود کار دستم بدهد.تصمیم گرفتم در اولین فرصت با یک پزشک زنان مشورت کنم. عصر همان روز زنگ زدم به سیمین تا نشانی دکتر زنان را بگیرم که شک بارش داشت و فریاد کشید:پریا چه خبر خوبی،خیلی خوشحالم. قاه قاه خندیدم و او که فکر میکرد به خاطره حامله بودنم خوشحالم همراهم خندید. عصر روز بعد رفتم دکتر.وقتی که مشکلم را با او مطرح کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:شما بهتره به یک روان پزشک مراجعه کنی. توصیه بدی نبود.حرفهای ضد و نقیزم برای خودم هم غیر عادی بود.دوباره زنگ زدم به سیمین و این بار نشانی یک روان پزشک را از او خواستم.نگران شد و پرسیدhttp://p30city.net/images/smilies/frown.png(معلومه کچت شده؟نکنه خول شودی؟ خندیدم و گفتم:از اول عمرم تا حالا انقدر عاقل نبودام. روان پزشک خانم جا افتادهای بود که بعد از گوش دادن به حرف هم پرسید:حالا میخوای زندگیتو درست کنی یا اینکه صورت مساله رو پاک کنی؟ پس از کمی فکر گفتم:اگه راه حل داره،ترجیح میدم درستش کنم. _خیلی عاقلی،بنا بر این بهتره فعلا دوره بچه در شدن رو خط بکشی. دستورهایی داد که تقریبا خیالم را راحت کرد.شب که مرتضی آمد خونسرد تر از همیشه بودم.پرسید:چی شده پریا؟تو فکری،ساکتی! _آدمهای ساکت نمیتونن بی فکر باشن؟خوشحالم که در حال حاضر به هیچی فکر نمیکنم. از جوابم جا خورد.نشست رو به رویم و پرسید:برای تنهاییت چه فکری کردی؟ _برنامه ریزی کردم دو روز در هفته برم دیدن مامانم.بقیه وقتم هم به خانه داری و مطالعهٔ بگذره. عصبانی شد و فریاد کشید:حق نداری بدون من جایی بری. با تعجب گفتم:تو که از صبح تا شب خونه نیستی.چه فرقی میکنه که من کجا برم و چیکار کنم! _مثل اینکه یادت رفته من شوهرت هستم!رفتارت خیلی مشکوکه ،چه خیالی تو سرت داری؟ با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:اگه قراره کسی مشکوک باشه ،منم باید به رفت و آمدهای تو شک کنم که معلوم نیست کجا میری و کجا میایی و چیکار میکنی! بلند شد و فریاد کشی:غلط میکنی به من شک داری.اصلا به تو چه مربوط که من چه کار میکنم و کجا میرم!هرچی هیچی نمیگم مثل اینکه هر روز توقعت بالا تر میره. به خودم جرات دادم و پرسیدم:موضوع دلارها چی بود؟تا کی میخوای با من غریبه باشی؟ناا سلامتی من و تو زن و شوهریم. انگار جرقه به انبار باروت زدم.مانند تیری که از چله کمان رها شود،به سمتم آمد و سیلی محکمی به گوشم زد:عوضی حالا دیگه واسه من شودی مفتش؟ به کتکهایش عادت کرده بودم.آنقدر سیلی خورده بودم که پوست صورتم کلفت شده بود.اما دست مرتضی خیلی سنگین بود و وقتی سیلی میزد،حسابی میزد.اشکم توی چشمم جمع شد اما نگذشتم سرازیر شود.نگاهی غضب الود بهش انداختم و او شرمنده از در بیرون زد.آن شب باز نگشت و شصتم خبر دار شد که خانه دیگری دارد که در هنگام لزوم به آنجا پناه میبرد. صبح روز بعد وقتی بیدار شدم ،تصمیم گرفتم از نو شروع کنم.با شهامت باشم،پر قدرت باشم،و به خدا توکل کنم.اما به محض دیدن مرتضی تمام قدرتی که داشتم به یک باره ناا پدید شد.باید دل به دریا میزدم و دریا دل میشودم و آن میکردم که درست است.تا کی میتوانستم مرعات حالش را بکنم و در عین حال کتک هم بخورم. جای انگشتهایش که روی صورتم مانده بود ،زودتر از همیشه خوب شد.یک روز صبح که از در بیرون رفت،تاکسی گرفتم و رفتن دیدن مادرم.هنوز عموها و آقا بزرگ به بازار نرفته بودند.پدرم از دیدنم جا خورد و پرسید:اتفاقی افتاده بابا؟این طرفها!...خیر باشه! لبخند تلخی زدم و گفتم:شما منو فراموش کردید،اما من هنوز یادم نرفته که پدر و مادر دارم. تا بعد از زهر پیش مادر بودم و به دیدار عزیز و عمهها و زن عموها رفتم.عصر که مهرداد از مدرسه بر گشت ،خشکش زد.انگار انتظار نداشت بدون مرتضی،آن هم آن وقت روز،آنجا باشم؟در آغوش گرفتم و بوسیدمش.تور عجیبی نگاهم میکرد و لبخند میزد.پرسیدم:خیلی قیافم تغییر کرده؟ با استینش اشک چشمش را پاک کرد و گفت:خوشگل تر شودی. پشت سرش رفتم به اتاقش و پرسیدم:داداش از مهدی چه خبر؟دلم براش پار میزنه. نگاهی غم انگیز به چشمهایم کرد و گفت:داداش خیلی گرفتاره. _یعنی چی؟کی دیدیش؟اینجا سر میزنه؟ _گاهی اوقات اگه وقت کنه میاد به مادر سر میزنه و زود میره.هفته پیش دیدمش.خیلی لاغر شده. _برای چی لاغر شده؟ شکش سرازیر شد.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.با لحن ملتمس گفتم:داداش بگو چه بالایی سر مهدی اومده.دارم سکته میکنم! _چیزی نشده.دلم هاواتو کرده بود،بغضم ترکید. شکایتی که مدتها تو دلم محبوس شده بود به یکباره سر باز کرد:من از همه تون گله دارم.هیچ کس به من سر نمیزانه،انگار وقتی با مرتضی دست به دستم دادید خاکم کردین و همتون رفتید سر کار و زندگی خودتون.انگار نه انگار که دو تا برادر دارم.تصورش رو هم نمیکردم انقدر ناا مهربون باشید. _ما ناا مهربونیم یا شوهر کثافت تو که برای همه خط و نشون کشیده که پامونو در خونه ات نذاریم؟ عقدههای سر نگوشوده این مدت غربت و تنهایی و شکنجه روحی شدن یک مرتبه سر گشود و فریاد کشیدم:این لقمهای بود که بزرگ ترها برام گرفتن و شما هم دست رو دست گذاشتین تا سیاه بخت بشم. در حالیکه تا حد جنون عصبی شده بود ،فریاد میزد:خودت خواستی زنش بشی،تقسیرش رو به گردن هیچکس نانداز که همه شاهد بودن تو همه ما رو بد بخت کردی،محمد بد بخت هم تا آخر عمر تو آتیش دروغ گویی و هوس بازی تو میسوزه. اسم محمد که آمد از شدت ناراحتی دندانهایم کلید شد. آن همه حرف معلوم نبود از کجا آماده بود و از دهان مهرداد جاری میشد که همچون خنجر توی قلبم فرو میرفت. وقتی چشم باز کردم مادر بالای سرم بود و مهرداد داشت گریه میکرد.به سختی نفس میکشیدم.پرسیدم:چرا گریه میکنی داداشی؟پریا سگ جونه و حالا حالاها نمیمیره.کاشکی من جای پریسا مرده بودم. هوا داشت کم کم تاریک میشد که حالم کمی جا آمد و از مجتمع زدم بیرون.همه دردهای گذشته را از یاد برده بودم،چون زخم جدیدی برد علم نشسته بود .بی خبری از مهدی و حرفهای دو پهلوی مهرداد درد تازهای بود که غمهای گذشته را کم رنگ میکرد. آن شب مرتضی دیر آمد و از شدت سر درد پیش از آمدنش آرام بخش خوردم و خوابیدم.نیمه شب از تکان خوردن شانههایم از خواب بیدار شدم.داشتم خواب میدیدم و گریه میکردم.مرتضی که همچنان دست بر شانهام گذشته بود پرسید:پریا،چته؟ گفتم:ولام کن،خوابم میاد. وقتی بیدار شدم رفته بود.یادداشتی نوشته بود و گذاشته بود جلوی آیینه میز توالت. ((چند روز میرم مسافرت،خرید کردم گذاشتم آشپزخونه.بیرون نرو،زنگ میزنم.)) نفس راحتی کشیدم و رفتم سر کتابهای درسیم که زنگ زدند.مهرداد بود.از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که ناراحتیهای روز گذشته را از یاد بردم.سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از هیجان زدگی من لذت میبرد پرسید:مرتضی هست؟ _نه داداش،بیا تو،چه عجب! نگاهی به حوض لجن گرفته انداخت و گفت:معلومه که پریشون احوالی. _حیاط رو ولش کن بیا بریم تو.چطور شد یاد خواهرت کردی؟ _کنایه میزانی؟ _مهرداد به جون بابا از دست همه تون دلخورم.شما همه در باره من اشتباه کردین.حالا هم میخواین گناهتونو گردن من بندازین؟من که اعترزی نکردم،اما انتظار دارم هر چند وقت یک بر در خونمو بزنید.به مرتضی چه کار درین؟اون صبح میره شب بار میگرده. _اگه دیروز ناراحتت نمیکردم،الان اینجا نبودم.از مرتضی متنفرم. _مهرداد،با اون همه و بستگی که ما به هم داشتیم... پرید وسط حرفم:دیروز خیلی حرف داشتم که نشد جلوی مادر بگم.مدتهاست خفقان گرفتم و دارم دق میکنم.برای مهدی نگرانم.برای تو دلم پره پره است.اگر چه گفتن تو خودت راضی شودی با مرتضی عروسی کنی،اما من هنوز نمیتونم باور کنم که تو محمد رو کنار بگذاری و زن مرتضی بشی. شنیدن اسم محمد خونم را به جوش آورد.رنگم سرخ شد و با عصبانیت گفتم:میشه اسم اون پسر عموتو نیاری؟حالم از خودش و برادرش و خونوأه آاش بهم میخوره. _چرا عصبی شودی؟ _برای اینکه عامل همه بد بختی هم اون بوده،تا آخر عمرم نمیبخشمش. فریاد کشی:من چه گونهی کردم که باید بار همه بد بختیهای خونواده رو به دوش بکشم.بابا که حس و حال حرف زدن نداره،مامان هم روانی شده و از صبح تا شب با خودش حرف میزانه!پریا.دارم دیونه میشم و آخرش سر میزنم به بیابون. _حاشیه نرو داداش،بگو چه بالایی سر مهدی اومده!نترس من دلشو دارم و خوب میتونم به حرفات گوش بدم.زندگی با مرتضی مثل سنگ سخت جونم کرده،به گریه هم اهمیت نده.از بی خبری از شمست که دارم داغون میشم. _میدونم حال و روز خوبی نداری،ولی میترسم بپرسم و... مهرداد یک بند اشک میریخت.از دیدن چهره جوان آکنده از اندوهش دلم خون شد.یک لیوان آب دادم دستش ،آه کشید و گفت:نمیدونم چشه آنقدر لاغر و ضعیف شده که وقتی دیدمش وحشت کردم. _مگه با اون زندگی نمیکنه؟ __اون هم دست کمی از مهدی نداره.نمیدونم چطوری زندگی میکنن.من بچهام که آدم حسابم نمیکنن دو کلمه باهم حرف بزنن.دفعه پیش که مهدی رو دیدم خواستم پول تو جیبی خودمو بذارم تو جیبش که بدش اومد.گمان میکنم زندگی سختی دارن و به هیچکس نمیگن.هر دوتاشون توی آژانس شب کاری میکنند.کار محمد سخت تره،چون درسش سنگین تره.مهدی رفته دفترچه خدمت گرفته،اما به من نگفت کی میره سربازی.فعلا که داره درس میخونه و کار میکنه تا بعد... در حالی که از بغض داشتم خفه میشودم،خودم را خونسرد نشان میدادم تا مهرداد راحت حرف بزنه.او غرق درد دل کردن بود و من غرق در افکار ناراحت کننده.از بی دست و پا بودن خودم حالم به هم میخورد.چرا نباید مثل همه زنهای دیگر ،پولی پس انداز داشته باشم تا در هنگام لزوم به عزیزانم کمک کنم؟ مهرداد که از سکوتم کلافه شده بود پرسید:حواست پیشه منه یا جای دیگه است؟ _حواسم پیش شماهست .نمیدونم چطور باید کمکتون کنم.اون قدر بی عرضه هستم که یه قرون پول از خودم ندارم. _خیال میکنی کسی از تو پول میگیره؟ _اگه نتونم کمک کنم،به درد لایه جرز میخورم. _خیال نکنی اومدم خونت گدایی! توی چشمهای قهوهای رنگش یه دنیا غم و غصه بود.صداقت گفترش اشکم را سرازیر کرد:پریا احمق نیست.هنوز کمی از شعور ذاتی توی وجودم زنده است.بگو راحت باش. _من درد دلهامو کردم،بهتره حالا تو حرف بزنی.بگو ببینم طرف آدم شده یا نه! _دلم نمیخواد درباره آاش حرف بزنم. _جوابمو گرفتم.اگه بدونم کی تو رو مجبور کرد زنش بشی، به خدا میکشمش. _شمشیرتو غلاف کن عزیزم.سرنوشت من این بود که وارد جهنم بشم.تقصیر هیچ کس نبود به جز خودم. یک هفته بی خبری از مرتضی پاک کلافهام کرده بود.به خصوص که هیچ پولی نداشتم که خرج کنم.هیچ کس نفهمید با چه مصیبتی شب هم به صبح رسید ،و صبحا تمام وقت چسبیده بودم به تلفن،اما هیچ خبری از مرتضی نشد.روز هشتم،در حالی که نمیدانستم تکلیفم چیست و کجا باید دنبالش بگردم،صدای زنگ در آمد.به خیال اینکه مرتضی برگشته کلید نبرده،سر و پا برهنه دویدم و در حیاط را باز کردم.فرهاد پشت در بود که به محض باز کردن در چند تا سرفه کرد و سرش را بر گرداند.هنوز سلام نکرده شروع کرد به پوزش خواهی.در حیاط را بستم و دویدم طرف ساختمان.چادر سر کردم و بر گشتم.رفتم سمت در. _ببخشید که موزهم شدم.مرتضی کجاست؟ _هنوز بر نگشته.منم نگرانشم. تا بنا گوش قرمز شد و با عصبانیت پرسید:شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست خانم؟ بی اراده به چشمهایش زًل زده بودم که چشم هام پر از اشک شد. رفت سر اتوموبیلش و چند دقیقه بعد برگشت.دست توی جیبش فرو برد و پاکتی در آورد.:کوتاهی منو ببخشید خانم طلا چی.باید زود تر میآوردمش. _بازم دلار؟ _خرجش کنید. غیبت مرتضی که به دها روز رسید مجبور شدم خرجش کنم.افکارم مغشوش بود.شبها از ترس خوابم نمیبرد و روزها چشم انتظار بودم.بی کسی و تنهایی اعصابم را به کلی به هم ریخته بود.نگرانی مهدی کم بود که دلواپسیهای مرتضی هم به آن اضافه شد.از مهرداد نشانی محل سکونت مهدی را گرفته بودم.تصمیم داشتم در اولین فرصت که خیالم از مرتضی راحت شد به سراغش بروم که دوباره سر و کله فرهاد پیدا شد. این بار بی اندازه عصبانی بود و سعی میکرد آرام حرف بزند.پرسید:هنوز نیومده؟ _خیر بفرمایید تو. _موزهم نمیشام. _اینجا بعده،میترسم همسایه ها... یاد مرتضی افتاده بودم که قد قانع کرده بود در حیاط را باز کنم.فرهاد وارد حیاط شد و در را بست.پرسیدم:شما خبر دارید مرتضی کجاست؟ برای اولین بار به چشمهایم خیره شد و گفت امیدوارم دیگه بر نگرده. شگفت زده نگاهش میکردم ،از حرفهایش سر در نیاورده بودم.دست توی جیبش کرد و یک پاکت در آورد.این بار میدانستم که به من ترحم میکند. _بگیرید...میدونم که پای همه رو از زندگیتون بریده. _از کجا میدونید؟ _یه روزگاری با مرتضی دوست بودم.آدم ناآ مردیه.دلم نمیخواد پشت سرش حرف بزنم.آخرش خودتون یه روز متوجه میشین با کی دارین زندگی میکنین. پاکت رو گذشت روی پله و رفت.همان لحظه در دل نیت کردم اگر پول باشد ببرم برای مهدی.باید با همان پول بخور و نمیری که داشتم زندگی میکردم تا مرتضی برگرددپکت را برداشتم باز کردم،دیدن پانصد هزار تومان کمی دست پاچهام کرد.با خودم گفتم:توی این دوره زمونه هیچ کس کمک بلا عوض نکرده که فرهاد به فکر من باشد.حتما از مغازه مرتضی در آورده یا بهش بدهکار بوده. دل به دریا زدم.پاکت را گذشتم توی کیفم و تاکسی گرفتم و یک سره رفتم به خانه مهدی.وقتی دم در رسیدم،زنگ زدم.کسی نبود.توان ایستادن نداشتم.بر روی پله خانه قدیمی نشستم و تکیه دادم به دیوار.هوا کاملا تاریک شده بود که سایه مردی را زیر نور چراغ بالا سرم دیدم.بلند شدم گفتم:مهدی اومدی؟ صدای محمد که انگار از ته چاه در میآمد،چهار ستون بدنم را لرزاند.متعجب بود و دست پاچه.پرسید:پریا تویی؟ هول شده بود و سوراخ کلید را پیدا نمیکرد.دستهایش میلرزید و سعی میکرد کلید را داخل سوراخ قفل فرو کند.چند بار زیر چشمی نگاهم کرد که سفت و سخت رو گرفته بودم و به جز چشم هایم،هیچ جای صورتم پیدا نبود.دلم از دیدنش سوزشی ناآ محسوس داشت. سر انجام موفق شد در را باز کند.محمد در کناری ایستاد تا من وارد اتاق شوم.چراغ که روشن شد ،دیدم چشمهایش خیس اشک بود.تار در گوشهای از اتاقش بود،همین تور مقدار زیادی کتاب قطور دانشگاهی.پرسیدم:مهدی کجاست؟ بدون اینکه نگاهم کند،به سمت پنجره رفت و گفت:سر کره. تحملش را نداشتم.تا سر حد مرگ ازش متنفر بودم.پرسیدم:اینجا اتاق شماست؟ از لحن کلامم رنجید.بر گشت و نگاهی غریبانه به چشمهایم کرد .سرش را مأیوسانه تکان داد و گفت:اتاق مهدی بالاست. از پلهها رفتم بالا.دیدن اتاق محقر مهدی دلم را به درد آورد.همه جای اتاق بوی کهنگی میداد.روی زمین نشستم و زدم زیر گریه.محمد چند بار تا پا گرد پلهها بالا آمد و برگشت پایین.پس از مدتها یک دل سیر گریه کردم.وقتی خوب گریه کردم و عقدههای دلم خالی شد پاکت را روی طاقچه گذاشتم و رفتم پایین.به سرعت از حیاط گذشتم.محمد تا پشت در حیاط دنبالم آمد.کوچه تنگ و تاریک را تا خیابان اصلی دویدم |
فصل ۱۲:قسمت اول |
فصل ۱۳:قسمت اول |
فصل ۱۴:قسمت اول |
فصل ۱۵:قسمت اول |
فصل ۱۶: |
فصل ۱۷:قسمت اول |
فصل ۱۸:قسمت اول |
جعبه دستمال کاغذی را دادم دستش.حال خودم را نمیفهمیدم.پیش خودم فکر میکردم که چرا خواستگارهای من همه عجیب و قریب هستند که یاسمین گفت:به من حق میدی پریا که مرگ رو به این جور زندگی ترجیح بدم؟
_بهتره واضح تر حرف بزنی.اصلا از حرفهات سر در نمیارم،یعنی آقا فرهاد؟ _پریا،فرهاد خاطرخواه تو شده.از روزی که رفتیم دنبال کارهای طلاقت شب و روزش یکی شده.نه خواب داره،نه خوراک.بارها رفت زیر جلدم که بیام با تو صحبت کنم،اما من زیر بار نرفتم.دلم نمیخواد برادرم با کسی ازدواج کنه که روزگاری هووی من بوده. هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:تو اگه جای من بودی چه کار میکردی؟مجبور شدم مرتضی رو اذیت کنم تا دوباره بیاد سراغ تو. _فرهاد خط و نشون کشیده که اگه با پریا صحبت نکنی،خودم میرم خواستگاریش.دیروز که فهمید کار طلاق گرفتنت بازم عقب افتاده بلایی سرم آورد که اون سرش ناآ پیدا.انگار من مسول کارهای مرتضی هستم.دیشب خونه نیومد.میدونم قهر کرده و حالا حالاها بر نمیگرده.دارم دق میکنم پریا. آه کشیدم و پرسیدم:تو واقعا مرتضی رو دوست داری؟ اگه دوستش نداشتم که اخلاق گندشو تحمل نمیکردم.مرتضی خیلی خودخواهه. _و تو گذشتی یاسمین.موندم که چطور دوستش داری و محلش نمیذاری! _پریا قبول کن که خیلی سخته هووی آدم زن برادرش بشه!اگه خدای نکرده فرهاد تو دلت جا بشه و قبول کنی که زنش بشی،خواهر و برادری من و فرهاد به هم میخوره.خیلی مسخرهست که هر لحظه تو و مرتضی با هم رو به رو بشین و من و فرهاد بشینیم نگاتون کنیم.اصلا میترسم مرتضی خونی بشه و برادرمو بکشه! _خیالت راحت باشه،من به هیچ عنوان با برادر تو ازدواج نمیکنم!اگه با مرتضی خوش رفتاری کنی دست از سر من بد بخت بر میداره. _طلاقت که قطعی بشه رد خور نداره که فرهاد میاد خواستگاریت. _من برات قسم میخورم که اگه بیاد خوااستگاریم جواب منفی بدم. _تو هنوز فرهاد رو نشناختی.تو این سی سال عمرش هرچی از خدا خواسته گرفته. _همه حرفت درست.اما من شوهر بکن نیستم.تازه از قفس آزاد شدم و میخوام برای خودم زندگی کنم.فرهاد مرد خوب و مهربونیه،دل تو رو نمیشکونه.تو هم ناراحتش نکن،من خودم میدونم چه جوری ردش کنم.به من قول بده،بر میگردی پیش مرتضی؟ _آره بر میگردم. بلند شدم،صورت یاسمین رو بوسیدم و زدم به کوچه.همین که کلید انداختم به در مهدی دستگیره را چرخاند و در باز شد.در حالی که تا سر حد جنون عصبانی بود و چهرهاش نشان میداد مدتها نگرانم بوده به سر تا پایم خیره شد و پرسید:کجا بودی؟ سلام کردند.چهره آشفته مهدی مضطربم کرد.رفتم تو و در را پشت سرم بستم.پرسیدم:تو که اومدی؟خیال کردم رفتی پادگان؟ _این وقت شب،وقت بیرون رفتن یه زن نجیبه؟ _مگه ساعت چنده؟ اون قدر سر گرم بوده که به ساعتت هم نگاه نکردی؟پریا زود بگو کجا بودی.مغلطه نکن. _خیلی خوب انقدر فریاد نزن.رفته بودم خیاطی. _خیاطی؟پریا نصفه شبه! _چه کار کنم؟یه لباس عروس داشتم که حتما باید تحویل میدادم.طول کشید تا تموم شد.حتی وقت نکردم وسایلمو جمع کنم. نگاهی به اطراف کرد و پرسید:مهمون داشتی؟ _خانم اعتمادی،همسایه طبقه دوم،آش نذری آورده بود.یه کم نشست و حرف زد،برای همین کارم عقب افتاد. _به همسایهها نگفتی که من برادرتم،گفتی؟ _چرا باید نگم فریاد زد:برای اینکه واست نقشه میکشن! |
طاقتم تمام شد.بی اراده جیغ کشیدم.مهدی حیرت زده پرسید:چرا جیغ میکشی؟ |
فصل ۱۹:
قطع تلفنهای مرتضی تا اندازه ای خیالم را راحت کرده بود که برگشتم سر هدف اصلیم درس خواندن.دوره عالی خیاطی را زودتر از موعد مقرر تمام کردم و رسیدم به دوخت لباس عروس.خانم اعتمادی بی اندازه هوا خواهم شده بود و هر چند روز یک بار میآمد و همه برنامه هایم را به هم میریخت.وقتی میآمد رفتنش ناآ ممکن به نظر میرسید و آنقدر پر چانگی میکرد که از کار و زندگی میافتادم.گاهی اوقات که مشغول درس خواندن بودم،مجبور میشودم در را باز نکنم که تمرکزم به هم نریزد.یک بار آشکارا حرف ازدواج را پیش کشید و با لحنی دلسوزانه گفت:پریا جون،بالاخره تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟ لبخند زدم و گفتم:خانم اعتمادی،من قبلان ازدواج کردم.از شوهر خوشم نمیاد.دوست دارم درس بخونم و برم دانشگاه. دهانش از تعجب باز ماند و گفت:غیر ممکنه!تو هنوز بچه ای.پس شوهرت کجاست؟ _ازش طلاق گرفتم...یعنی هنوز طلاقم نداده. در حالی که از پاسخهای ضد و نقیزم کاملا گیج شده بود،ظرفهایش را که در طی این چند روز پر از غذا آماده بود بالا و باید خالی بر میگشت،با یک شاخه ٔگل دادم دستش،و او عقب عقب از در رفت بیرون. عصر همان روز داشتم پایین یک لباس شب را اوتو میکردم که یاسمین زنگ زد.از شنیدن صدایش خوشحال شدم و پرسیدم:مشکلت با مرتضی حل شد؟ _باور کن پریا،داره دیوونم میکنه.به خاطره نجات تو دارم باهاش زندگی میکنم. _بی خود منت سرم نزار.من که گفته بودم،تصمیم تو هر چی باشه،من بر نمیگردم پیش مرتضی.حالا دردش چیه؟بهش محبت نمیکنی؟ _چرا والله.اما مرتضی با گذشته فرق کرده. _اون وقتها یه زن دست و پا چلفتی مثل من داشت که عقده هاشو وقت و بی وقت سرم خالی میکرد،اما حالا کسی رو نداره بکوبه تو سرش.مطمئنم از پسش بر میای.از آقا فرهاد چه خبر؟ _مدتهاست ندیدمش.رفته مشهد.سراغ تو اومد؟ _نگران نباش ردش کردم.به امید خدا هر چی زودتر زن میگیره و از دلواپسی در میای. _ممنونم که اینقدر بزرگواری.مرتضی نبود،گفتم حالتو بپرسم. _من هم ممنونم که با پسر عموی بد اخلاقم میسازی. گوشی رو که گذاشتم پس از مدتها احساس آرامش کردم.روزها و شبهای تنهایی و تشویش از نتیجه آزمون دانشگاه لحظه به لحظه گذشت و روز موعود فرا رسید.مهدی درگیر گرفتن کارت پایان خدمت بود و مثل بار پیش روز دادگاه فراموشش شد.ساعت یازده باید میرفتم دادسرا.شب پیش از آن از نگرانی چشم به هم نگذاشته بودم.این موضوع که یاسمین گفته بود ،مرتضی با گذشته فرق کرده و از زندگی با او راضی نیست نگران کننده بود. از پله ها داشتم میرفتم بالا که در میان جمعیت سایهای اشنا توجهم را جلب کرد.کمی که فکر کردم شناختمش.مردی که به محض دیدن من در میان جمعیت گم شد ،کسی نبود به غیر از محمد.از کجا فهمیده بود من دادگاه دارم؟به طور حتم مهدی نگفته بود.به محض دیدنش چیزی درد لم فرو ریخت و وحشت کردم اگر مرتضی میدیدش،ممکن بود دوباره لجبازیش ٔگل کند.با اضطراب وارد اتاق شدم.مرتضی پیش از من رسیده و توی صندلی کز کرده بود.حق با یاسمین بود،رفتار مرتضی با گذشته فرق داشت.قاضی پرسید:فکر هاتونو کردی؟به نتیجه رسیدین؟ نگاه قاضی از پرونده کنده شد و چسبید به صورت مرتضی:آقای طلا چی چرا حرف نمیزنید؟ مرتضی،همان طور که زیر چشمی نگاهم میکرد گفت:جواب من همونه که روز اول گفتم.من زنمو دوست دارم،تلاقش نمیدم! انگار سقف اتاق خراب شد روی سرم.بی اختیار بدنم لرزید و اشکم سرازیر شد.در ادامه حرفش گفت:البته همش بستگی به پریا داره.اگه منو نخواد ازادش میکنم. قلبم از پاسخ زیبایش تکان خورد.باور نمیکردم تا این اندازه تغییر کرده باشد.اشکم را پاک کردم و گفتم:آقای قاضی،من برای پسر عموم خیلی احترام قایلم،اما متاسفانه نمیتونم باهاش زندگی کنم.بهتره با یاسمین زندگی کنه که از دل و جون دوستش داره. رنگ چهره مرتضی چنان پریده بود که برای لحظهای تصور کردم دارد میمیرد.نفسش بالا نمیآمد. قاضی که ترس برش داشته بود پرسید:آقای طلا چی چتون شد؟ سراسیمه بلند شدم،لیوان آب روی میز قاضی را برداشتم و رفتم کنارش.دستش به روی قلبش بود و صدایش میلرزید.آهسته گفت:قرصام. با ترس و لرز دست کردم توی جیبش و چن تا قرص بیرون آوردم و گفتم:ایناس؟ قاضی از پشت میز آمد به سمت ما.یک قرص از بسته در آورد و گذشت سیر زبانش.به چهره نگران من خیره شد و پرسید:خانم طلا چی بهتره نیست تجدید نظر کنید؟ زیر لب گفتم:بهتره همین امروز کار یک سرهه بشه. قاضی برگشت پشت میزش و پرونده را تکمیل کرد.دلم نمیآمد ترکش کنم،اما طاقت ماندن هم نداشتم.نفسهایش کم کم داشت به حال عادی بر میگشت.چشمش افتاد به چشمهایم که مضطرب بودم و دلم میخواست همان لحظه فریاد بکشم:چرا کفرام کردی که حالا این قدر پریشان احوال باشی! مژهاش یک نم اشک داشت.هیچوقت آن طور نگاها، نکرده بود،انگار هزار حرف نداشته داشت که میخواست با زبان بی زبانی همه را یک جا بگوید.اما تنها جملهاش این بود:خوشبخت بشی پریا. قلبم از جا کنده شد و فرو ریخت.بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.همان لحظه با خدایم عهد کردم که دیگر به راه دل نروم.هوا هنوز روشن بود که به خانه رسیدم.مهدی هنوز بر نگشته بود.یک لیوان آب میوه خوردم و دراز کشیدم.صدای کلید که توی قفل در پیچید ،بلند شدم و رفتم دم در که خبر قطعی شدن طلاقم را به مهدی بدم.دیدم لبخند زنان و شیرینی به دست آمد تو و بغلم کرد.پرسیدم:تو میدونستی امروز میرم دادسرا؟ نفسی عمیق کشید و رفت توی آشپزخانه.گفت:همونی که گفتی اسمشو نبرم حواسش بود که امروز دادگاه داری! _لابد همون بهت گفته که انقدر خوشحال باشی!و گرنه از اولش راضی به این کار نبودی.مهدی ،دارم دیوونه میشم از دست تو که انقدر عاشق و بی قرارش هستی. چهرهاش عصبی و لبخندش محو شد:مثل اینکه خودت هم عاشقش بودی ها؟مگه نه؟ _اعصابم به هم میریزه وقتی میبینم به خواسته ها و عقایدش این قدر اهمیت میدی. بدون اینکه حرفی بزند رفت نشست روی کاناپه.شادی چند لحظه پیش با بحثی که کردیم تبدیل شد به سکوت که آزارم میداد.به نقطهای ناآ معلوم زًل زده بود که یکباره به خودش اومد و گفت:پریا اخلاقت خیلی گنده! دستهایم رفت روی صورتم و زدم زیر گریه.دلم پر بود و هوای گریستن داشتم.جایی نداشتم به غیر از شانه های مهدی که وقتی بلند شد احساس کردم زیر سرم و پشتم خالی شد.رفت سمت در و گفت:شیرینی رو بذار تو یخچال خراب ناشه.راستی...یه سفره محمد نذرت کرده بود که باید خودت...ولش کن.هیچی... برگشتم سمتش و گفتم:مهدی نرو. کمی مکث کرد و بعد...رفت.آخر شب که برگشت،چشمهایم آنقدر پف کرده بود که وحشت کرد.پرسید:تنبل خانم شام چی پخته بودی؟ از این رو به آن رو شده بود.شوخی میکرد و میخندید.اومد دستی به موهایم کشید و گفت:پاشو بریم بیرون،مهمون من. شب عجیبی بود.ساندویچ خوردیم و سر به سر هم گذشتیم.کم کم حرفهایمان داشت به جر و بحث میکشید.به دلم برات شد که دعوی سختی در پیش خواهیم داشت.به شوخی گفتم:بهتره برگردیم خونه...خوبه که هر شب خسته باشی و سرت به بالش نرسیده خوابت ببره. _حالا حکم ازادیت کی صادر میشه؟ _یادم رفت بپرسم. _مهم نیست.حتما محمد تاریخشو پرسیده. حرصم گرفت وگفتم:مگه قرار نبود اسمشو نیاری. _پریا،تا کی میخوای به لوس بازیهات ادامه بدی!انگار هرچی به دلت راه میام بد تر میشی و باورت شده که همه کارهات درسته.محمد بیچاره از سه چهار ماه پیش تو تقویمش یاداشت کرده بود که چه روزی دادگاه داری. _از کجا میدونسته طلاق من قطعی شده که سفره نذرم کرده؟چه غلطها...! زد زیر خنده و زًل زد به چشمهایم و گفت:وقتی کار شماها تموم میشه،میره پیش قاضی و کارت دانشجوییش رو نشونش میده.قاضی خیال کرده که برادرته و نتیجه رو بهش میگه. روز اعلام نتایج امتحانات رسید.صبح زود با مهدی رفتیم سمت روز نامه فروشی و توی صفع تویلش جا گرفتیم.عاقبت روزنامه رو گرفتیم.مهدی داشت دنبال اسمش میگشت که متوجه شدم رنگش پرید.پرسیدم نمیخوای بگی چه رشتهای قبول شودی؟ _اگه درست دیده باشم دانشگاه صنعتی اصفهان.مهندسی مکانیک. سر از پا نمیشناختم تا برسیم توی خونه و فریاد بکشم.اما مهدی انگار زیاد خوشحال نبود.تمام نگرانیش هم بابت من بود که باید تنها میماندم. پایان فصل ۱۹ |
فصل۲۰:قسمت اول |
فصل ۲۱:قسمت اول |
جواب مادر را نداده و یکراست رفت اتاق عقبی.رفتم پشت در و از لایه در نگاهش کردم.آهسته گفت:بیا تو پریا.
در را بستم و نشستم لب تخت.همان تور که چشمش به سقف دوخته شده بود پرسید:میگی چته یا مثل همیشه میخوای سکوت کنی؟ هزاران حرف برای گفتن داشتم که حتی یکی از آنها هم گفتنی نبود.قلت زد سمت من و گفت:از این وضع خسته شدم.آخرش میخوای چیکار کنی؟ _منظورت چیه؟من هیچ کار نمیخوام بکنم.راحتم بذارین. _محمد... _مهدی،خواهش میکنم حرفشو نزن.به خاطر تو رفتم سراغش،فقط همین. _خیال میکنی من خلم و نمیفهمم کلافه ای. داشتم حسابی عصبانی میشودم.کاملا فکرم را خنده بود و مچم را داشت میگرفت که داغ کردم و پرسیدم_به نظرت از چی کلافه ام؟وقتی زن مرتضی بودم یه درد داشتم،و حالا هزار تا گرفتاری دارم و دائم باید جواب گوی شما باشم. با عصبانیت فریاد کشید:خوب برگرد سر خونه زندگیت و خیال همه رو راحت کن. مادر سراسیمه آمد توی اتاق.در حالی که بغض کرده بودم و داشتم منفجر میشودم فریاد زدم:نمیتونم،وگرنه برمیگشتم تو همون جهنم و میسوختم. مادر پرسید:چه خبرتونه؟چرا به جون هم میپرین؟ مهدی بلند شد،رفت سمت مادر و گفت:شما برو بیرون و دو تا پنبه بذار تو گوشت.من با پریا خیلی حرفها دارم که بهتره نشنوی. مادر یک چشم به من داشت و یک چشم به مهدی که آرام آرام داشت از اتاقش بیرونش میکرد.وقتی در را بست،در کنارم نشست ،دست دور گردانم انداخت و گفت:میدونم که این روزها آتیش تو دلت به پا شده.حرف بزن شاید کاری از دستم بر بیاد.من حق دارم بدونم چرا انقدر ناراحتی! آغوش مهدی ،مثل همیشه آرامم کرد.سرم را گذاشتم روی سینه آاش و آه کشیدم.او نوازشم میکرد و من اشک میریختم.اعتماد به احساسم نداشتم،گفتم چیزی که آزارم میداد آسان نبود.مهدی موهایم را نوازش کرد و گفت:پریا،تو فقط بگو چی میخوای،اگه مرغ هوا باشه برات تهیه میکنم. _آزادی میخوام داداش!مادر از وقتی فهمیده طلاق گرفتم،مثل زندانبان نشسته و منو میپاد.انگار مردم هیچ کاری ندران به جز ایجاد مزاحمت برای من.توی این خونه دارم دق میکنم. دست به زیر چانهام گذاشت ،سرم را بالا آورد،توی چشمهایم خیره شد و پرسید:دردت همینه؟مطمئنی؟ بلند شد و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت:چشمات دروغ نمیگه.ولی زبونت جرات گفتن حقیقت رو نداره!پریا من بهتر از خودت با روحیه آات آشنام.چرا حرف دلتو به برادرت نمیزنی؟ از اتاق که رفت بیرون بر روی تخت افتادم و زدم زیر گریه.مهدی هیچ کدام از حرفهایم را باور نکرده بود.وقتی از اتاق رفتم بیرون،هیچ کس خانه نبود.مهدی روی در یخچال برایم پیغام چسبنده بود:مادر را میبرم خونش،شاید تنهایی فکرت به کار بیفته. روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشت خوابم میبر که تلفن زنگ زد.صدای فرهاد توی گوشی پیچید.کم کم داشت یادم میرفت که او هم میتواند مرد آینده زندگی من باشد.گرم و صمیمانه حالم را پرسید و گفت:اگه اجازه بدین،نیم ساعت حضورا مزاحمتون بشم! دلم فرو ریخت.خودم را گول زدم که حتما برای کارهای بانکی کارم دارد،گفتم:یه وقت دیگه تشریف بیارید که مهدی هم خونه باشه.امشب خونه نیست. _چه بهتر.اتفاقا این موضوع به خودم و شما مربوط میشه. فرهاد سکوت کرده بود و فکرم دنبال وژهای مناسب میگشت که گفت:شاید بهتر باشه که بیرون از منزلتون با هم ملاقات کنیم.خانم پریا،یه وقت خیال نکنید که پرو هستم،چارهای ندارم کسی به فریادم نمیرسه و مجبورم با شما حرف بزنم. _میشه بپرسم با من چی کار دارین؟ _باید در مورد ازدواج با شما حرف بزنم.خانم پریا،منو ببخشین،هر چه سعی کردم،نتونستم فراموشتون کنم.اصلا چرا باید فراموشتن کنم!من شما رو دوست دارم! از هیجان جملات زیبایش بدنم لرزید.مدتها میشد که کسی آنقدر مهربانانه با من نجوا نکرده بود.آه کشیدم و گفتم:یادتون رفته که من هووی خواهر شما بودم؟ _این موضوع هیچ ربطی به ازدواج من و شما نداره،شما هم بهتره خیال کنید که ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم.خانم طلا چی،من جا نمیزنم.شما باید با من ازدواج کنید.هر شرطی داشته باشین،من میپذیرم. سکوتم باعث شد دوباره حرف بزند:خانم پریا،خواهش میکنم دست ازلجبزی بردارین.من چه هیزم تاری به شما فروختم که حاضر نیستین حتی به پیشنهاد من فکر کنید؟ میدونم که ملاحظه خواهرم و مرتضی را میکنید،ولی بدونین اون دو تا زندگی راحتی دارن.یه کم به فکر خودتن و من باشید. _شما متوجه نیستین.من آمادگی ازدواج ندارم. _میدونم که زندگی با مرتضی صدمه خوردین،اما من سعی خودمو میکنم که خوشبختتون کنم. _شما بهتره بیشتر فکر کنید و من هم باید الان قطع کنم. خداحافظی کردیم.تا گوشی رو گذاشتم،هزاران فکر و خیال به سرم ریخت.آن شب مهدی آمد و بدون اینکه حرفی باهم بزنیم غذا خرد و رفت خوابید.صبح که بیدار شد،خونسرد صبحانه خرد و رفت به اتاقش و ساک به دست بیرون آمد.هنگام خداحافظی بود و من طبق معمول داشت گریهام میگرفت.مهدی گفت:دیروز وقتی مادر رو گذاشتم خونه،یه چیزی گفت که تصمیم داشتم بی خیالش بشم،اما... دلم شور افتاد و گفتم:چی گفت؟چرا انقدر این دست و اون دست میکنی؟ _مثل اینکه خانم اعتمادی برای پسرش خواستگاریت کرده! سرم را با شرم پایین انداخت.سکش را روی زمین گذاشت و بغلم کرد.زدم زیر گریه و گفتم:کی بر میگردی؟ _معلوم نیست.تا چند روز پشت سر هم تعطیلی نداشته باشم،نمیتونم بیام تهران.نگفتی جوابت چیه! اصرار مهدی برای پاسخ گفتن به این معنی بود که با ازدواج من و امیر موافق است.این فکر بدنم را کرخت کرد.یک لحظه یاد الهه خانم پرستار افتادم که به تور حتم با محمد سر و سری پیدا کرده و مهدی با خبر شده بود،وگرنه مهدی آدمی نبود که حرف از ازدواج من با کسی غیر از محمد بزند.او سکش را برداشت و من گفتم:هروقت تونستی زنگ بزن. _تو هم درباره امیر فکر کن.پیشنهاد بعدی نیست. بعد از رفتنش به روی مبل ولو شدم و به فکر فرو رفتم.برای مهدی،قضیه من و محمد تمام شده بود،پس برای من هم باید تمام میشد.این چند روز دوباره فکر و خیالش آماده بود به سراغم و آزارم میداد.دلواپسی بی دلیلی به روحم فشار میآورد.در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم.امیر اعتمادی بود که پس از سلام و احوال پرسی اجازه ملاقات میخواست.پرسیدم:ببخشید،کی� �� شماره تلفن منو به شما داده؟ _یادتون رفته که ساختمونو خودم ساختم؟ _او بله.یادم رفته بود،امرتون چیه؟ _مادر اصرار داشت با مادرتون صحبت کنم،اما من ترجیح دادم پیش از اون که رسما بیام خواستگاری،چند تا نکته مبهم رو که خیلی کنجکاوم کرده با شما در میون بگذارم. _نکته مبهم؟کنجکاو چی هستین؟ _مادر من از کنار خیلی مسائل راحت میگذره،اما من... حرفش رو قطع کردم و گفتم:نمیدونم مادر شما به مادر من چی گفته،اما بهتره زود برین سر اصل مطلب،چون من کلاس دارم. _خانم طلا چی،من خواستگار شما هستم!یه کم وقت گذاشتن برای مسعله به این مهمی کار سختی نیست. _آقای اعتمادی من به مادرتون گفته بودم که قصد ازدواج ندارم. _به نظرتون از وقتش نمیگذرد؟ _این موضوع به خودم مربوطه. _به هر جهت اگه قرار باشه اتفاقی بیفته،من باید بدونم علت طلاق گرفتن شما چی بوده!متوجه هستین؟ از شدت عصبانیت گوشی داشت از دستم میافتاد.صدایم نزدیک بود که به فریاد تبدیل شود.گفتم:مطمئن نباشین که اتفاقی میافته،شما هنوز از من جواب مثبت نگرفتین که انتظار دارین از گذشته با شما حرف بزنم.بهتره دیگه مزاحم نشین آقا که اصلا حوصله تونو ندارم. گوشی رو گذاشتم و زدم زیر گریه،انگار حرفهای امیر پرتم کرده بود توی چاهی بی انتها.مهرداد به سفارش مهدی،تنها شبها میآمد میخوابید و صبح زود میزد بیرون.مادر چند روز یک بار میآمد سر میزد و میرفت.مهدی سفارش کرده بود که هیچ کس مزاحمم نشود و حرف اضافی نزند که خوب فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم.او خبر نداشت که امیر اعتمادی برای من مرده. چند هفتهای که مهدی نبود به اندازه یک عمر طول کشید تا گذشت و تمام شد.وقتی آمد طبق معمول،اول رفت سراغ محمد و بعد آمد خانه.تا از راه رسید،پیش از هر موضوعی گفت:چه شانسی آورده محمد که این الهه خانم اونقدر بهش رسیده که دوباره سر پا شده. همان لحظه دلم میخواست فریاد بکشم،اما به خودم مسلط شدم.لبخند ساختگیم مهدی را گول نمیزد.تا رفتم به آشپزخانه،دنبالم آمد و پرسید:راستی،این پسره...فرهاد... تکان شدیدی خردم باعث شد که استکان از دستم بیفتد.مهدی که کنجکاو شده بود پرسید:چیه؟حرفی بهت زده؟ دست و پایم را گم کرده بودم،مهدی خشکش زده بود و زیر چشمی به حرکتم نگاه میکرد.گفتم:برو تو حال الان میام. _پرسیدم حرفی بهت زده؟ _نه،چطور مگه؟ _خیلی رنگت پریده!بدجور دست و پتو گم کردی. عصبانی بودم،عصبانی تر شدم و گفتم:تو خیال میکنی من هنوز بچهام که دائم کرهمو زیر نظر میگیری؟هرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی،فرهاد چی؟ _زنگ زده به مادر و تو رو خواستگاری کرده!با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد،اما بهتره خودت برای ینده ات تصمیم بگیری.درباره امیر فکرهاتو کردی؟ _وقت نشد فکر کنم. _یه مرتبه به هردوشون فکر کن و زود به من جواب بده. صورتم بد جوری سرخ شده بود..توی تنم گور گرفته بود و دستهایم میلرزید.گفتم:خیلی عجله داری مهدی!نترس ترشیده نمیشام! _تو چشمت ترسیده،تقصیر نداری.اون کثافت بدبینت کرده. دوباره چای ریختم و رفتم توی حال.در مقابلش نشستم و پرسیدم:اگه نخوام شوهر کنم باید کی رو ببینم؟ _منو ،اما باید دلیلشو بدونم. صورتش را بوسیدم و گفتم:ازدواج کردن حال و حوصله میخواد،دلیل نمیخواد.بهتره یه مدت حرفشو نزنیم. _تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟میبینی که برنامههای همه ما به هم ریخته است.اگه تهرون بودم انقدر اصرار نمیکردم پریا. صبح که از خواب بیدار شدیم،دلم خوش بود به صبحانه خوردن که دوباره سر صحبت باز شود و از نظرهیش استفاده کنم که بلند شد ،لباس پوشید و کیفش را برداشت.پرسیدم:ناهار بر میگردی؟ _دلم لک زده برای ابگوشت لیمو عمانی.یادت باشه وقتی برگشتم حرف اخرتو باید بزنی! وقتی رفت آشپزخانه را جمع و جور اردم و آبگوشت را بار گذاشتم.مهدی که از راه رسید کاسه آبگوشت روی میز بود و سبزی خوردن در کنارش.نگاهی به میز انداخت.به به و چه چه کرد و با اشتها غذا خرد.لیوان دوغ را دادم استش و پرسیدم چند روز میمونی؟ _فردا بر میگردم اصفهان،هزار تا کار سرم ریخته.راستی فکر هاتو کردی؟ التهابی لحظهای سراسر وجودم را میلرزاند.هیچوقت تصورش را هم نمیکردم که روزی تصمیم بگیرم مهدی را هم گول بزنم.خیلی دلم میخواست به احساس محمد تلنگر بزنم و واکنش او خیلی برایم اهمیت داشت. مهدی چشم به لبهایم دوخته بود و من غرق در افکار ضد و نقیزم بودم.که پرسید:مگه قرار نبود فرهاتو بکنی؟یه کلمه بگو و خلاصم کن! _راستش اصلا از اعتمادی خوشم نمیاد. _پس فرهادو انتخاب کردی؟ _بستگی به نظر تو داره.چرا ازش بدت میاد؟ _بد بخت کار بدی نکرده،فقط لجم میگرفت تا چشمش به تو میافتاد،رنگ و روش میپرید. پس از چرت بعد از ظهرش،بلند شد رفت بیرون.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.مطمئن بودم رفته با محمد خداحافظی کند و برگردد.تا شب بر نگشت.مطمئن شدم که آب از آب تکان نخورده است. رفتم اتاق عقبی .هوا تاریک شده بود.روی تخت دراز کشیدم با چشمهایم را بستم،باید بر اعصاب خودم مسلط میشودم.کم کم داشت خوابم میبرد که با سر و صدای مهدی و محمد که توی راهرو پیچیده بود چشمهایم باز شد.بلند شدم ،رفتم پشت در اتاق.مهدی کلید انداخت و آمد تو.محمد فریاد کشید:کجایی پریا؟ یکسر آمد پشت در اتاقم.یادش بود که دفعه قبل به همان اتاق پناهنده شده بودم.وحشت کردم و گلویم خشک شد.محمد دوباره فریاد زد:تا کی میخوای خودتو از من قایم کنی؟من لو لو خور خوره هستم؟بیا بیرون ببینم حرف حسابت چیه!از این مسخره بازی خسته شدم پریا. قلبم داشت توی سینهام پر پر میزد.دلم میخواست دوباره اسمم را صدا کند.حالم دگرگون بود.علت عصبانیتش کاملا مشخص بود،اما باورم نمیشد که هنوز هم دوستم داشته باشد. صدای مهدی را شنیدم،داشت به محمد التماس میکرد:محمد انقدر عصبانی نشو،الان حالت به هم میخوره! محمد فریاد کشید:به درک که بمیرم!حداقل از دست این خواهر لعنتی تو نجات پیدا میکنم...مریضم کرده،باز هم دست بردار نیست.یه عمره دارم از دست ندونم کاریهاش زجر میکشم.دیگه طاقتم تموم شده! صدایش میلرزید.گریهام گرفت.دوباره داشت حالم به هم میخورد،به توری که مجبور شدم از اتاق بیرون بروم.با اینکه عصبانی بود و فریاد میکشید،از لحن صدایش لذت میبردم. مهدی آمد پشت در و گفت:بسه دیگه،بیا بریم بیرون.اینقدر به خودت فشار نیر،هر کسی یه سرنوشتی داره!خواهر بد بخت منم به دست برادر تو سیاه بخت شد.حالا هم فکرش درست کار نمیکنه.پاشو بریم داداش،همه چی درست میشه. صدای محمد آرام تر شده بود و حال من هر لحظه بد تر میشد.آهسته گفت:مهدی دخالت نکن.بذار یه دفعه هم شده حرفامو بزنم.دق کردم از بس حرف نزدم.دوستیمون جای خود،خواهش میکنم بذار تکلفم روشن بشه.این دفعه مثل دفعه قبل نیست که اجازه بدم راحت داغونم کنه!هم خودمو آتیش میزنم هم اونو!میفهمی چی میگم؟ تنم از شنیدن حرفهایش به لرزه افتاد.تحمل نداشتم.باید میرفتم دستشویی.با عجله در را باز کردم و دویدم سمت دست شویی.چشمهایم کسی را نمیدید.در نیمه باز بود و داشتم استفراغ میکردم که ،عکسش افتاد توی آیینه.پشتم ایستاده بود.از لایه موهای آشفتهام نگاهش میکردم.چشمهایش برق میزد،انگار خیس بود.آهسته گفت:خواهش میکنم پریا،با من لجبازی نکن،تا کی میخوای منتظرم بذاری؟ دلم میخواست فریاد میکشیدم و میگفتم مگه تو منتظر من بودی؟اما گریه مجالم نمیداد.پریشان تر از همیشه بودم.دلم نمیخواست رو در رو نگاهش کنم.تحمل نگاه کردن به چشمهای غمگینش را نداشتم.دلم میخواست مهدی نبود و ساعتها بر سرش فریاد میکشیدم که همیشه چشم انتظارش بودم و حالا او میگفت منتظر من بوده!در دستشویی را آهسته بستم و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم آن دو رفتند. صدای در که آمد دویدم سمت پنجره.مهدی زیر بغل محمد را گرفته بود و با هم داشتند میرفتند بیرون.بر روی صندلی آشپزخانه وا رفتم.بلند شدم و رفتم به اتاقم،بدنم نیمه جانم به رختخواب نرسیده از حال رفتم.میان خواب و بیداری،لذتی گنگ و مبهم داشتم.شب بود که پلکهای ورم کردهام را باز کردم.صدای رفت و آمد میآمد.صدا زدم:تویی مهدی؟ مهدی،ساک به دست به اتاقم آمد و چراغ را روشن کرد:پریا من امشب میرم پیش محمد.حالش زیاد خوب نیست،فشارش اومده پایین و دوباره مجبوره سرم وصل کنه!به مهرداد گفتم بیاد اینجا،تو کاری با من نداری؟ _فردا میری اصفهان؟ _مجبورم برم.به مادر چی بگم؟ قطرهای اشک از گوشه چشمم ریخت روی بلشم.آمد نزدیکم و پرسید:تو هنوز داری گریه میکنی؟بس کن پریا،زندگیت شده اشک و آه.همه رو خسته کردی! از حرفهایش لجم گرفت و با عصبانیت گفتم:اصلا برای تو مهمه که من زنده باشم یا مرده؟برو پی کارت! خم شد،دستم را بوسید و گفت:با همه کله شقی،با مهدی هم لجبازی میکنی؟پریا اگه برام مهم نبودی الان اینجا نبودام! _اره هروقت به تو احتیاج دارم نیستی.حالا هم برو پهلوی محمد،درست مثل صبح که من داشتم از تنهایی و مریضی دق میکردم و تو راه افتادی دنبال اون پسره بی معرفت!محمد همیشه برای تو مهم تر از من بوده که خواهرتم. خونسرد بلند شد و رفت سمت در اتاق :تو خیلی بی انصافی،محمد صبح داشت میمرد. فریاد زدم:به درک!اون منو بد بخت کرد،حالا هم دوباره داره فیل بازی میکنه و منظره دو سال پیش رو جلوی چشمم میاره!که چی؟بشینم و منتظر باشم آقا هر وقت فرصت کرد و الهه خانم تشریف نداشتن به من فکر کنه! آامد و نشست لب تخت.ته چهرهاش خنده بود و سعی میکرد خونسرد باشد.متعجبانه پرسید:تو به الهه حسودی میکنی؟ _از هر دو تاشون متنفرم!هر غلطی که بکنن برام مهم نیست.دیگه نمیتونه زجرم بده. _چرت و پرت نگو،محمد آزرش به مورچه هم نمیرسه،چه برسه به تو که اندازه دنیا دوستت داره. انگار منتظر شنیدن چنین حرفی بودم که بغضم بترکد.مهدی فریاد زد:حالم عزت به هم میخوره!این قدر ضجه مویه نکن همه رو فراری دادی.شودی مثل پیرزن ها.یه کلوم ختم کلوم بگو به مادر چی بگم؟ فریاد زدم:همه شون برن بمیرن!من شوهر نمیکنم.بذارین به حال خودم باشم. در آپارتمان که به هم کوبیده شد،فهمیدم مهدی رفته.مهرداد نیمه شب آمد و من کلی جیغ و دادا سرش راه انداختم که چرا دیر کردی!پس از آنکه دق دلیم را سرش خالی کردم آهسته گفت:داداش گفت تنها بمونی برات بهتره!برای همین صبر کردم موقع خواب بیام که تنها نباشی. از حرفش بر آشفته شدم و فریاد زدم:حالم از همه تون به هم میخوره.شماها دارین دستی دستی منو میکنین تو گور. شب تا صبح بیدار بودم و بغض داشتم،اما اشکم در نمیآمد.آفتاب نزده بلند شدم و رفتم آشپزخانه که صبحانه درست کنم که دیدم مهرداد ردفته.همه جا آشفته بود.دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.هم از محمد دلخور بودم و هم حسادت داشت خفهام میکرد.بی دلیل تصمیم گرفتم الهه را از نزدیک ببینم. چادر سر کردم و سفت و سخت رو گرفتم و عینک آفتابی زدم.وارد کوچه که شدم پشت درختی پناه گرفتم.از آنجا همه چیز را میدیدم.مدتی طولانی این پا و اون پا شدم.از سرما داشتم میلرزیدم.اراده کرده بودم،حتی اگر شده تا شب را آنجا بمانم الهه را ببینم بعد برگردم خانه.هنوز شب نشده بود که دختر جوان باریک اندامی با مانتو و مقنعه از در بیرون آمد.آرایش ملایمی داشت و چهرهاش معصوم بود.از زیبائی و متانت هیچ چیزی کم نداشت و اندام کشیدهاش جان میداد برای عروس شدن.دلم فرو ریخت و آشوب شد.پیاده چند تا خیابان را آمدم و فکر کردم.از دست خودم و همه اطرافیانم عصبانی بودم. وارد آپارتمان که شدم پاهایم حس نداشت.یادم آمد که چند روزی میشد که غذای درست و حسابی نخورده بودم.غذا از گلویم پایین نمیرفت.نیمرو درست کردم و به زور فرو دادم.مادر تلفن زد که کمی آرام شدم.رفتم به سراغ یک کتاب شعر قدیمی که محمد داده بود.صدای زنگ تلفن که آمد،بی جهت فکر کردم که فرهاد است.داشتم فکر میکردم که باز میخواهد سماجت به خرج دهد که صدای محمد را شنیدم.باور نمیکردم او باشد.صدای او هم لرزش داشت.آرام و بی دغدغه پرسید:حالت بهتر شد پریا؟ گریه نابهنگام گریبانم را گرفته بود.دلم نمیخواست ضعف نشان بدهم و به قول مهدی فراریش کنم،پرسیدم:کاری داشتید؟ کلم خشک و بی احساسم کمی عصبیش کرد،پرسید:یه تسبیح پیشت داشتم ،یادته؟ خونسرد پاسخ دادم:یادمه،از توی سجاده ات برداشته بودم. _حالا کجاس؟ _پاره شد! منتظر بود دلیل پاره شدنش را بگویم،اما من انگار زبانم قفل شده بود.محمد بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.گوشی تلفن توی دستم خشکید.بر روی کاناپه دراز کشیدم و داشتم به حرفهایش فکر میکردم که زنگ زدند.از چشمی نگاه کردم،محمد بود.در را باز کردم.توی چارچوب در ایستاد.به چشمهای هم خیره شدیم.مدتها بود از نزدیک به هم نگاه نکرده بودیم.اضطراب داشت و سعی میکرد خونسرد باشد.دست توی جیبهایش فرو برد و تسبیح من را بیرون آورد.همان طور که به چشمهایم زًل زده بود،تسبیح را پره کرد.دانههایش قلل خرد و روی زمین پخش شد.نخ و منگوله تسبیح را پرت کرد زمین و بدون خداحافظی از پلهها پایین رفت. مات زده نشستم بر روی زمین.میخواستم زار بزنم اما اشکی نداشتم.توقع چنین رفتار خشنی را نداشتم.همان لحظه فکر کردمکه اگر علاقهای هم بوده با پره کردن این تسبیح از بین رفت. |
فصل ۲۲:قسمت اول |
فصل ۲۳: |
فصل ۲۴: |
فصل ۲۶: |
فصل ۲۷:قسمت اول |
فصل ۲۸: |
فصل ۲۹:قسمت اول |
اکنون ساعت 07:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)