پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رابعه | فواد فاروقی |تاریخی/ بسیار زیبا (http://p30city.net/showthread.php?t=38330)

گمشده.. 06-10-2012 02:25 AM

رابعه | فواد فاروقی |تاریخی/ بسیار زیبا
 
نکات قابل توجه:
ـ تو این کتابی که من دارم، بعضی جاها کلمه یا کلماتی چاپ نشده یا کمرنگ افتاده که به جای این کلمات علامت سؤال می ذارم به این صورت : (؟)
ـ پاورقی ها رو بعد از عبارتِ مورد نظر، داخل کروشه می نویسم ( تعدادش زیاد نیست )






نام کتاب: رابعه امیرزاده ای که کنیز غلامش شد
نویسنده: فؤاد فاروقی
انتشارات: کوشش
چاپ هفتم: 1387
تعداد فصل: 37
تعداد صفحه:390

گمشده.. 06-10-2012 02:28 AM

عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی تا پایان بری
بس که پسندیده باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن، تنگ تر گردد کمند
« رابعه »
[ رابعه بنت کعب نخستین شاعره ی مطرح پارسی زبان در زمان آل سامان می زیسته و با رودکی معاصر بوده است. برای نوشتن این سرگذشت واقعی و تاریخی نگاهی به مثنوی الهی نامه شیخ فریدالدین عطار داشته ام، در واقع کارم این بوده است که بار را از دوش شعر بردارم و بر شانه ی نثر بگذارم تا این داستانواره پدید آید ]


سر به زیر مگیر بکتاش
سرت را بالا کن، به بام نگاه کن
ببین رابعه چسان تو را می نگرد،
ببین شراره ی چه عشق سرکشی به جانش زده ای.
تو غلامی بکتاش و من یک امیرزاده
امیرزاده ی زیبایی که عشق خود را به ارمغان، نزد تو فرستاده.
این وجود چون برگ کلم مال تو
بکتاش این رابعه است که دارد در دل با تو
سخن می دارد.
سرت را بالا کن و عشقم را بپذیر
تا من کنیزت شوم!
کنیز عشق یک غلام!
تو را از بازار برده فروشان خریده اند،
به من بگو بازار عشق کجاست؟
تا من عشقت را خریدار شوم.
نامهربان من! با کنیزت مدارا کن.
مگذار در کاخی سرد و مجلل
قلبش منجمد شود، یخ بزند.
« رابعه »
[ رابعه در شعر عرب هم دست داشته است و اشعاری که به این زبان از او به جای مانده است بیش از اشعار او به زبان فارسی است.]


گمشده.. 06-10-2012 02:29 AM

1

جامه ی ستایش
ـ رابعه را ببوس عمید... دخترم را ببوس!
این تکلیف شاق را کعب بر عهده ی عمید گذاشت، بر عهده ی دانشمندی روشن ضمیر، با مو و ریشی بلند به سپیدی شیر و به نرمی حریر. ردایی سیاه، اندام استخوانی عمید را در بر می گرفت، نگاهش نافذ و مهربان بود و پیشانیش بلند، که گذر زمان خطوط تجربه بر آن نقش کرده بود.
در آن لحظه پشیمانی در قلبش جوشید، عمید خود را لعن کرد، به باد شماتت و سرزنش گرفت که چرا به نزد کعب امیر بلخ به مهمانی آمده است، چرا از هرات راه افتاده است، فرسنگ ها فرسنگ از زیر پا به در کرده است تا به نزد کعب بیاید، مگر در هرات دانش او مشتری نداشت؟ خود او بهتر از هر کس می دانست به هر جا که برود در صدر می نشانندش و ارجمندش می دارند.
عمید مانده بود که کجای رابعه را ببوسد، دختری 9 ساله که به تازگی ، گل جوانی از گریبانش سر به در می کرد، دختری در منتهای لطافت و ظرافت: که مقنعه ای به سر داشت؛ موهای بلندش در مقنعه پنهان بود و رخسار دلپسندش پیدا.
دختری که خیلی زود، دوران کودکی را طی کرده بود، رنگ پوست صورتش آمیزه ای از برف و خون بود، قامتش حالت کودکانه اش را به تدریج از دست می داد و به بلوغ جوانی می پیوست. عمید می دانست بی حکمت نیست که امیر کعب چنان دستوری را صادر کرده است، او لحظه ای چند مردد بود که چه کند، به کجای آن خرمن زیبایی و طراوت بوسه بنشاند، به دستان مرمرینش، یا بر رخساره اش، که از خونی شاداب، رنگ گرفته بود.
امیر کعب یک بار دیگر به سخن درآمد:
ـ درنگ برای چه؟ ... رابعه را ببوس!
عمید از جایش برخاست، بال ردایش را بر سر رابعه نهاد و بر ردایش بوسه زد، تا هم فرمان امیر را برده باشد و هم از دایره اخلاق خارج نشده باشد.
کار دانشمند بی نظیر آن روزگاران، بر دل امیر کعب نشست و تحسین را در او برانگیخت:
ـ مرحبا عمید! اگر به غیر از این می کردی خونت را می ریختم.
و با دستش به او اشاره کرد که باز گردد و بر جایش بنشیند. عمید چنان کرد، نفسی از سر آسودگی کشید و بازگشت و بر جایش نشست؛ او از اقبال مساعدش خرسند بود، از تدبیری که به کار زده بود، احساس رضایت می کرد، چرا که تا یک گامی مرگ پیش رفته و برگشته بود، او روحیه هر دم دگرگون شده امیران، شاهان و به طور کلی قدرتمندان را می شناخت، می دانست دوستی با چنان کسانی هم شیرینی عسل را به کام آدمی می ریزد و هم زهری به تلخی حنظل؛ بسته به این است که آدمی چگونه با آنان برخورد کند، چگونه رگ خواب شان را به دست آورد تا از نوش قدرتمندان بهره بر گیرد، نه از نیش شان.
عمید تا جایی که می توانست از به الفت رسیدن با امیران و حاکمان پرهیز می کرد، اما بر او پوشیده بود وقتی که از سوی امیر کعب به بلخ فراخوانده شد، چه نیروی مرموزی، او را بر آن داشت که آن دعوت را اجابت کند.
امیر کعب نگاهی به چهره ی عمید انداخت، او را خرسند یافت، خرسند از این که بی گدار به آب نزده بود، آن گاه نگاهش را متوجه رابعه کرد و او را مورد خطاب قرار داد:
ـ دخترم به شبستان خود برو و منتظر بمان تا به وقت ضرورت فرا بخوانمت.
رابعه درنگ نکرد، پیش آمد، بر دست پدر بوسه نشاند و نگاهی گرم و مهربان را نثار عمید کرد، نگاهی که معصومیت در آن نمایان بود، سپس به راه افتاد، در حالی که دو جفت چشم آکنده از ستایش او را بدرقه می کرد.
امیر کعب تا زمانی که رابعه از تالار خارج شد و در را پشت سر خود بست لب به سخن نگشود، اما به محض خروج او، کلامش را از سر گرفت:
ـ رشته ی جان و زندگی ام به وجود این دختر بسته است، نمی دانی چه ذوقی دارد، چه استعدادی در اوست. اگر او را گنجینه ای از استعداد بخوانم سخنم گزافه نیست... عمید تو فقط یک نظر او را دیده ای، ولی کلامش را نشنیده ای، رابعه حرف نمی زند، شکر افشانی می کند، دُر و گوهر از دهانش می ریزد.
آن گاه بود که عمید دریافت، مقصود و منظور امیر بلخ از دعوتش چه بوده است، در یک لحظه نگرانی به قلبش پا گشود، نزد خود اندیشید:
ـ من باید حدس می زدم دعوت کعب از من بی مطلبی نیست، او حتماً می خواهد مرا بر آن دارد که به دخترش دانش بیاموزم، دانش آموزی کار من است اما من در هرات خانه دارم، همسر دلبندم آن جاست... همسری که در کنارم جوانیش را سر کرده است بی آن که قادر به برآورده کردن آرزوی بزرگ زندگی اش باشم.
عمید چنان اندیشه هایی در سر داشت، ولی آنها را به زبان نیاورد، خوش تر می داشت کعب خود، پرده از منظورش برگیرد، از این رو گفت:
ـ امیدوارم چنان باشد که حضرت امیر می گویند، با این وجود نمی توانم این واقعیت را ناگفته بگذارم که کمال و جمال فرزندان، بیش از آن چه که هست به چشم پدرها و مادرها می آید.
امیر کعب گفته ی مرد دانشمند را تصدیق کرد:
ـ شک نیست که مهر و محبت پدران و مادران، سبب می شود تا فرزندان خود را زیباتر و داناتر از دیگران بپندارند، اما من هر چه درباره ی رابعه گفته ام واقعیت محض است، شاید هم واقعیت بسی برتر از گفته ها و ادعاهای من باشد.
و در پی مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ شاید به حدس دریافته باشی من به چه جهت تو را به بلخ فراخوانده ام، مع الوصف خودم با صراحت می گویم شنیده بودم که از تو، هیچ مربی عالم تر و دلسوزتری در هرات و دیگر شهرهای این منطقه یافت نمی شود، از این رو قصد کردم آموزش دخترم را به تو که از هر نظر نادره ی زمانی بسپارم... مرا آن هوش و درایت نیست که فضل تو را محک بزنم، ولی آن کیاست هست که پاکی و اخلاق و انسانیت تو را در بوته ی آزمایش قرار دهم.
کعب علت آزمایش خود را بروز داد:
ـ این برنامه ای که برای بوسیدن دخترم چیده بودم یک آزمایش بود و تو از چنین آزمایشی سربلند بیرون آمدی.
عمید فروتنانه دلیل آورد:
ـ دانش در وجود من خلاصه نمی شود، ای بسا که در همین بلخ افرادی باشند به مراتب شایسته تر از من... شما می توانید دخترتان را به ایشان بسپارید و مرا از همسرم دور نکنید و به قلمروی حکومت تان نکشانید.
امیر بلخ خندید و با گفته اش موجب راحتی خاطر عمید شد:
ـ چه کسی گفته است من می خواهم تو را از هرات به بلخ بکشانم... نه،من می خواهم دخترم را به تو و همسرت هدیه کنم! رابعه از این پس، دختر تو است، و تا وقتی که زنده هستید به تو و همسرت تعلق خواهد داشت.
سخنان امیر کعب به نگرانی عمید خاتمه داد، اما در عوض گل ناباوری را در او شکوفاند:
ـ به گمانم حضرت امیر قصد مزاح دارند وگرنه هیچ پدری حاضر نمی شود تلخی جدایی از جگرگوشه اش را بر خود روا دارد.
کعب حالت جدی به خود گرفت:
ـ اصلاً قصد آن ندارم که باب شوخی را با تو بگشایم، دوری از فرزند برای هر پدری دشوار است، ولی استعدادهای رابعه سبب می شود که من دوری او را تاب بیاورم، او را به تو هدیه کنم؛ رابعه را به تو ببخشم.

گمشده.. 06-10-2012 02:30 AM

... عمید چین بر جبین انداخت و متفکرانه گفت:
ـ این بخشش، شدنی نیست، زبان می دهد و دل پس می گیرد...
کعب به میان سخنانش آمد:
ـ اگر و مگر در کار میاور... من سنجیده چنین تصمیمی گرفته ام، می دانم تو و همسرت در آرزوی داشتن فرزندی می سوزید، بسیار خوب، رابعه مال تو، کمالش را به پای جمالش برسان، از هیچ هزینه ای حتی گزاف پروا مدار.
دل عمید لبریز از امید شد، می خواست خود را بر پای امیر کعب بیندازد و بوسه بارانش کند، هر چند که پابوسی قدرتمندان در مرام او نبود.

آن شب را عمید به بیداری گذراند، پلک هایش حتی برای دقیقه ای با هم مهربان نشدند و به یکدیگر نپیوستند، مرد فهیم تمامی شب را در بسترش پهلو به پهلو شد، تغییر حالت داد ولی خواب سراغی از او نگرفت.
اندیشه های گونه گون، سیلاب آسا به مغزش هجوم می آوردند، اندیشه هایی فرح بخش، از فرط خوشحالی بود که خوابش نمی برد، نه از پریشان خاطری.
با آن که امیر بلخ به او قول داده بود و قولش را با سوگند مؤکد کرده بود، هنوز رگه های ناباوری کاملاً از وجود عمید به در نرفته بود؛ هر فکری را که دنبال می کرد پس از مدتی به یاد رابعه می پیوست، چهره ی معصوم دختر ظریف و لطیف در برابر چشمانش مجسم می شد، با همان نگاه گرم، با همان لبخند شیرین.
بارها و بارها در آن شب عمید از خود پرسیده بود:
ـ یعنی سرنوشت در پیرانه سری با من سر لطف آمده است؟ آرزوی من و همسرم گلشن را برآورده است؟... یعنی من و همسرم دارای فرزند شده ایم، فرزندی به زیبایی رابعه؟...
و خود به این پرسش ها و ده ها پرسش مشابه دیگر پاسخ گفته بود:
ـ اگر آرزوی دیرینه ی من و گلشن برآورده شود، ما همه کاری برای بالندگی رابعه به انجام خواهیم رساند... من چشم بر گذشته هایم که در آتش حسرت می گداخت خواهم بست، کم ترین غصه ای به دل راه نخواهم داد و همه ی نیرویم را به خدمت خواهم گرفت تا از فرزندمان، انسانی بسازم، فهمیده و در مکتب عشق و محبت همه ی رموز انسانیت را آموخته و سجایای والای اخلاقی یافته...
آن شب، عجیب ترین شب زندگی عمید بود، از سویی ناباوری به او القا می کرد که امیر بلخ ریشخندش کرده است و از سوی دیگر آرزو به نقش خیال هایش، رنگ امید می زد. با همه ی اینها عمید از سفرش به بلخ راضی بود و می کوشید زمینه را در ذهنش برای چیره شدن امید بر ناباوری مساعد کند.
او در آن شب، چند باری به مرور کتاب زندگی مشترکش با گلشن پرداخت، به یاد آورد که دیباچه ی این کتاب با عشق زینت یافته بود، اما ضمن پایدار ماندن عشق، غم بی اولادی، غم بی عقبه بودن، در دیگر صفحات کتاب منعکس شده بود.
عمید و گلشن با یک پیمان، زندگی شان را آغاز کرده بودند، پیمان وفاداری. گلشن به او گفته بود:
ـ دلم می خواهد از لحظه ای که به زندگی ات پای می گذارم تا لحظه ی مرگ مان، سرای تو به غیر از من، بوی هیچ زنی به خود نگیرد.
و او از گلشن پرسیده بود:
ـ اگر من چنین پیمانی به تو بسپارم و عشق را فقط در وجود تو تجلی بیابم، تو چه پیمانی به من خواهی سپرد؟
گلشن بی درنگ پاسخ داده بود:
ـ اگر بر سر پیمان بمانی ، من هم با تو خواهم ماند، در هر وضعیت و هر شرایطی.
و گلشن رسم وفا را چه خوب به جای آورده بود، از نخستین ماه های ازدواج شان تحمل کرده بود، همه چیز را، همه ی دشواری ها و گرفتاری ها را تحمل کرده بود: همین پایداری در عشق، همین وفاداری، شرمساری عمید را سبب می شد؛ شرمساری بزرگی که دمی دست از سر مرد دانشمند بر نمی داشت.
این شرمساری، از ماجرای عجیبی ناشی شده بود، از نخستین ماه های ازدواج شان از زمانی که عمید سری در میان سرها در آورده بود، آوازه ای یافته بود، دانش و فضلش را به تأیید بزرگان رسانده بود و با حاکمان و امیران نشست و برخاست می کرد.
در چنان هنگامی بود که یک اتفاق، زندگی عاشقانه ی عمید و گلشن را به غم آغشت، یک اتفاق به ظاهر مضحک، ولی با ثمره ای رنج آمیز.
ماجرا بدین قرار بود که یک روز عمید به دیدار امیر هرات رفته بود، هنگام بوسه زدن بر دست امیر، به جای آن که خود، خم شود، دست امیر را بالا آورده بود، بالا تا نزدیک لبانش؛ امیر هرات این کار را اهانتی پنداشته بود و به او گفته بود:
ـ باد نخوت به سر داری جوان؛ دانش به جای فروتنی به تو درس غرور داده است، من این غرور را در تو خواهم کشت.
و سپس فرمان داده بود که عمید را به زندان بیفکنند، و هزار ضربه ی شلاق بر تنش بنوازند؛ هزار ضربه ی شلاق شوخی نبود؛ کم تر از این تعداد، برای کشتن یک مجرم بسنده می کرد، اما جرمی در کار نبود؛ یا لااقل جرم بدان پایه بزرگ نبود که سزایش هزار ضربه شلاق باشد.
معتمدان امیر هرات، به دست و پا افتادند، هر یک به زبانی کوشیدند امیر را از تصمیمش برگردانند، به او گفتند: در یک جلسه این همه ضربه ی شلاق کشنده است، تجدید نظری در تصمیم تان بفرمایید، اما امیر هرات اهل منطق نبود و از تصمیمش برنگشت، هزار ضربه ی شلاق را تخفیف نداد، فقط موافقت کرد روزانه صد ضربه به او بزنند، آن هم در حضور خود او.
شلاق زدن به یک اهل فضل و دانش، بیش از رنج تن، عذاب روحی را به عمید ارمغان کرد، روز نخست تحملش در برابر ضربات شلاق بیش تر بود، روز بعد و روزهای بعد چنان تحملش کاستی می پذیرفت که مدهوش می شد و ساعت ها در بی خبری می گذراند، و چون به خود می آمد دردی سیال را در بدن خود جاری می یافت، از همه بدتر دردی که در کمر داشت، کمری سیاه شده به خاطر ضربه ی شلاق، زخم برداشته، صدمه دیده و پوشیده از خونی مرده.
در آخرین روز مجازات، پیش از آن که مأمور شکنجه اش، کار خود را آغاز کند، به آهستگی، به گونه ای که اطرافیان نشنوند به او گفته بود:
ـ برو خدا رو شکر کن که امیرمان قادر نیست بیش از هزار بشمارد؛ وگرنه معلوم نبود چه بر حال و روزت می آمد!
آن هنگام بود که عمید با خود عهد کرد دیگر هیچ گاه در بارگاه قدرتمندان حضور نیابد، به آنان خدمت نکند و سرش گرم زندگی اش باشد.
زخمی که بر اثر این مجازات بر تن عمید، دهان گشوده بود در ظرف چند ماه التیام یافت، اما دردی که او بر روان داشت، هرگز التیام نپذیرفت، و همچنین دردی دیگر که پس از بهبودی زخم تنش، خود را بروز داد.
شکنجه ی غیرمنصفانه ای که امیر هرات، در حق او روا داشته بود، عمید را از نعمت پدرشدن، بی بهره کرده بود.
یادآوری این واقعه، دل عمید را از غصه انباشت، مع الوصف به خاطره هایش مجال خودنمایی داد و روزی را در ذهن خود احیا کرد که در نهایت سرافکندگی به همسرش گفته بود:
ـ گلشن مرا بگذار و بگذر... از زندگی ام برو، انصاف نیست که تو به پای من بسوزی.
و گلشن نپذیرفته بود، با آن که جوان بود و تا اندازه ای بر و رو داشت، از زندگی عمید منفک نشده بود، نرفته بود تا بخت دوم را بیابد؛ مانده بود، در سرای عمید و در کنار عمید، و همین سماجت و ابرام در وفاداری، مرد دانشمند را می آزرد.
عمید سالیان سال، عذاب کشید، از دو درد بی درمان، دو درد وابسته به هم و پیوسته به هم؛ یکی این که نمی توانست آرزوهای همسرش را برآورد و دیگر نداشتن اولاد، او به کرات دیده بود که هر گاه چشم گلشن به کودکی می افتد، حسرت داشتن اولاد در دلش جان می گیرد.
گذشت زمان، غریزه را در گلشن از بین برده بود، اما حسرت داشتن فرزند را نه تنها از دلش نرانده بود، بلکه ریشه دارتر و ماندگارترش کرده بود ، و این همه را عمید به چشم می دید و با همه ی وجودش احساس می کرد.
مرد دانشمند، اینک خود را در مرحله ی جدیدی از زندگی می یافت، در دوره ی کهن سالی، آرزوی او و همسرش در آستانه ی برآورده شدن بود، او برای زنده ماندن و زندگی کردن، دلیلی پیدا کرده بود و از خدا می خواست کاری کند تا امیر کعب از پیمانش برنگردد.
رابعه پیش از آن که به زندگی مرد فهیم پای بگشاید، به دل او راه برده بود.


گمشده.. 06-10-2012 02:34 AM

حیف از تو رابعه؛ حیف از تو که در پرده خانه بمانی و با زنان و کنیزان زندگی کنی، تو آزاده سروی هستی که خداوند الطافش را در حقت تمام کرده است.
امیر کعب به خوابگاه رابعه آمده بود، و بر بالین دخترش نشسته بود، دختر زیبا همچون فرشته ای بود که به خوابی ناز رفته باشد، در پرتو شمع های یک شمعدانی پنج شاخه که بر بالای تخت قرار داشت، رابعه زیباتر از همیشه به نظر می آمد، شاید هم، چنین نبود، اما روز وداع داشت نزدیک می شد و از این رو به دیدگان پدر، رابعه لطیف تر و ظریف تر از همیشه می آمد.
در قطره اشک بر چشمان امیر بلخ، پرده کشید، بر چشمان آکنده از ستایش او. و بر چشمانش که عشقی پدرانه در آن موج می زد غم نشاند، کعب دیگر بار به سخن درآمد و به آهستگی، مهرش را در کلامش ریخت:
ـ هیچ پدری راضی نمی شود از جگرگوشه هایش دور شود، اما من به این فراق رضایت داده ام، دوریت را به جان می خرم تا تو در گلستان دانش بالنده شوی.
کعب از نگریستن به دخترش سیر نمی شد، دختری که جمالش راه به کمال می برد، دختری که بهار جوانی، خیلی زود در وجودش شکوفا شده بود، موهای بلند رابعه در اطراف سرش پخش شده بود، موهایی به رنگ تاریک ترین شب های زمستان. بر چهره ی رابعه هیچ لک و خالی وجود نداشت، کعب زیر لب به سخنان ستایش آمیزش ادامه داد:
ـ رابعه، تو را مادری نیست، امور حکومتی برایم فرصتی بر جای نمی گذارد تا به تو برسم، تا مهرم را نثارت کنم، جایز نیست که تو روز را با زنانی در حرمخانه به شب آوری که به جز غیبت کردن و به دیگران افترا بستن هنری ندارند غیبت دیگران و بدگویی از آنان کار تو نیست رابعه، تو را به عمید هدیه کرده ام تا سایه ی پدری فهیم بالای سرت باشد و نیز مادری دلسوز؛ من که نمی توانم به تو درس زندگی بدهم، زنان پرده خانه نیز شایستگی این کار را ندارند، اما عمید و همسرش می توانند از تو انسانی بسازند که سرش مملو از اندیشه های بلند است و دلش لبالب از عشق به مردم. باور کن رابعه، دستان ظریفت، انگشتان باریک و بلندت، برای در پنجه گرفتن قلم ساخته شده است.
و دست نوازشی بر سر رابعه کشید، نوازشی وسواسگرانه، چنان که به اشیاء گران بها و ظریف دست می زنند:
ـ تو را نیازی به هیچ آرایه و پیرایه ای نیست رابعه، گل را چه حاجت به زر و زیور؟ گل را چه ضرورت، که رنگ و لعاب به خود بزند؟
کعب دست از نوازش کشید، از جایش برخاست تا به شبستان خود برود، به نزد همسرانش، چرا که می دانست هر قدر نزد دخترش بماند، مهرش افزون تر می شود، چندان تزاید می یابد که به تصمیمش خلل می رساند.
هنوز یکی دو گام از بستر رابعه دور نشده بود که صدایی در گوشش خزید، صدایی همچون زمزمه ی جویباران:
ـ باز هم با من سخن بگو پدر.
این گفته بر زبان رابعه جاری شده بود، و بر دل کعب نشست، امیر بلخ به کنار تخت بازگشت، دخترش را دید که مهربانی در چشمانش می درخشید و نوش خندی بر لبانش جای گرفته بود.

گمشده.. 06-10-2012 02:35 AM

... رابعه بر جایش نشست و برای پدرش آغوش گشود:
ـ پدر جدایی از شما برای من دشوار است، ولی راضی ام به رضای تو.
کعب دیگر بار بر لبه ی تخت نشست، نازنین دخترش را به آغوش گرفت، سرش را بر سینه ی خود نهاد و به کلامش، ظرافت محبت آمیخت، آخر دلش نمی آمد با سخنانش رابعه را اندوهگین کند:
ـ چه فریب کاری دختر، بیدار بوده ای و خود را به خواب زده بودی تا سخنانم را بشنوی؟ خود را به خواب زده بودی تا کلام مهرآمیزم را بشنوی؟
رابعه سرش را از روی سینه ی کعب برداشت:
ـ نیازی به کلام نیست وقتی که حالات تان به صد زبان از مهر و محبت می گوید. اما دلم می خواهد باز هم با من سخن بگویی تا طنین صدایتان در گوشم به یادگار بماند.
همیشه چنان بود، رابعه با حرف هایش شگفتی کعب را سبب می شد. سخنان رابعه، حرف های یک دختر هشت نه ساله نبود، او مثل بزرگ ترها صحبت می داشت. فاخرترین کلمات بر زبانش جاری می شد، دُرافشانی می کرد، کعب گفت:
ـ انصاف ندیدم جواهری چون تو را در قصری محبوس دارم، این جواهر نباید خام بماند، خام و تراش نخورده، صیقل نیافته، تو را به عمید هدیه کرده ام چون جواهر شناس است. چراغی از سرایم می رود تا به سرای مرد و زنی دیگر روشنی ببخشد و به این کار راضی ام که نور دیدگانم، روشنی بخش خانه ی دیگری باشد، چرا که می دانم چون بازگردی دختری خواهی بود که علاوه بر زیبایی چهره و اندام، روانش با دانش زینت یافته است.
رابعه خاموش ماند، به پدرش مجال داد تا حرف دلش را ابراز دارد:
ـ اگر نگارگری در بلخ بود او را فرا می خواندم تا چهره ی تو را برای من تصویر کند، اما می دانم که این کار بیهوده است هیچ نگارگری نمی تواند این همه زیبایی را در تصویری جای دهد. این لبخند، این نگاه قابل انتقال از چهره ات به روی کاغذی از پوست آهو نیست.
پوشش ستایش بر قامت رابعه، چه خوب استوار شده بود، همگان دلارایی و زیبایی اش را می ستودند، و کعب بیش از همه. چرا که او به غیر از زیبایی ظاهری، قشنگی های دیگری را نیز در رابعه سراغ داشت. تحسین های او به رابعه می برازید، بار دیگر دختر زیبا با کلامش، تار و پود وجود کعب را به ارتعاش انداخت:
ـ تصویرم را بر ضمیرتان نقش کنید، کاری که من کرده ام پدر، تصویر شما را با قلم عشق بر روحم حک کرده ام، و صدای مهربان تان را در گوش جان نشانده ام.
کعب با شنیدن این کلام به وجد آمد، صدای رابعه، به سان دل انگیزترین نواها بود که از سینه ی ساز بیرون کشیده باشند، امیر بلخ از خواسته ی قلبی اش پرده برداشت:
ـ در حرم خانه ها،ده ها زن زندگی می کنند،زنانی که می آیند و می روند، آن هم در گمنامی محض، تو برتر از همه ی آنانی، دلم می خواهد نامم چنان پیوندی به نامت بیابد که مردم مرا با تو به یاد آورند، این خواسته ی من است، آرزوی من است که بگویند رابعه بنت کعب، رابعه دختر کعب، نادره ی زمانه است، فاضل ترین زنان است، می خواهم تا دنیا، دنیا است بگویند کعب از چه افتخاری نصیب برده است، افتخار تحویل دادن دختری سزاوار به عرصه ی دانش.
رابعه به پدرش اطمینان خاطر بخشید:
ـ خواسته تان را برآورده شده گیرید و آرزویتان را اجابت یافته: هر چند که می دانم اگر نامی از من بماند به خاطر شماست، زنده به نام شمایم پدر.
گفت و گوی آن دو تمامی نداشت، امیر بلخ می خواست در کنار دخترش بماند و با او هم چنان صحبت بدارد، اما چنین کاری شدنی نبود، روز دیگر، روز جدایی بود. روز سفر بود، رابعه از حصار یک کاخ مجلل ، می بایست پای بیرون نهد و نخستین سفرش را آغاز کند، سفر به دیار علم و عشق. از این رو کعب، سخن کوتاه کرد تا دخترش مهلتی بیابد برای تن سپردن به خواب، برای آسودن.

رابعه دریچه ی غرفه اش را گشود تا نسیم صبح گاهی را مجال خزیدن با اتاقش باشد. نسیم آمد و عطر گل های باغ قصر را به ارمغان آورد، نسیم آمد و دست نوازش بر سر و روی رابعه کشید، از آستین جامه ی دختر زیبا به درون رفت، و سرمایی دلپذیر را بر تن رابعه نشاند.
اوایل بهار بود و بلخ شادابی بهار را به خود پذیرفته بود.
رابعه سینه ی ظریفش را از بوی گل انباشت، چشمانش را به ضیافت گل های رنگارنگ باغ فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ بلخ! می روم و به خدا می سپارمت ، شهر خوب من، دیگر در کوچه باغ هایت، دختری به نام رابعه گشت نخواهد زد، دیگر آفتاب بلخ مرا نخواهد دید و نسیم بر سراپایم بوسه نخواهد نشاند، وقت جدایی فرا رسیده است، نمی دانم چه گاه باز گردم، سرنوشت ترانه ی فراق را در گوشم نجوا می کند. من به خواست خود در این بهار، از این دیار نمی روم، پدرم مرا به عمید هدیه کرده است؛ این را بدان بلخ خاطره هایت هیچ گاه از سرم به در نخواهد شد، دیگر سبزه های این باغ صدای گامم را نخواهند شنید و دیگر گل های بلخ در میان موهایم جای نخواهند گرفت...
اگر رابعه را به حال خود می گذاشتند، ساعت ها با شهرش سخن می داشت، اما دایه اش عفیفه به خوابگاهش آمد و با کلامش، رشته ی سخنان دختر گل رو را برید:
ـ جامه، دگر کن رابعه، وقت سفر فرا رسیده است، کاروانیان تو را منتظرند.
رابعه دیده از گل ها و سبزه ها برگرفت، خندان به سوی دایه اش رفت:
ـ با گل ها محاوره می کردم، تو که خوب می دانی من زبان گل ها را می دانم، با آن ها حرف می زنم و آن ها نیز برایم ترانه می خوانند.
عفیفه دست های رابعه را گرفت، او را به کنار آینه ای برد، آینه ی بلند و بزرگ که بر یک سوی دیوار خوابگاه الصاق شده بود، عفیفه گفت:
ـ تو زبان همه چیز و همه کس را می دانی، اندکی با آینه سخن بدار تا من شانه ای بر موهایت بکشم... به آینه بگو خوب نگاهت کند! زیرا دیگر بار که تو را ببیند مسلماً نخواهد شناختت!
و رابعه را نشاند و شانه بر موهای بلندش کشید:
ـ ما شاء الله به این مو... دندانه های شانه را می شکند... پس از شانه شدن موهایت، جامه ای دیگر به تن کن، موزه [ به کفش و پاپوش می گفتند ] به پا کن و ایازی [ در قدیم نقاب را چنین می خواندند ] به سر... شتاب کن، تو را منتظرند.

گمشده.. 06-10-2012 02:41 AM

در برابر در اصلی قصر بلخ، شترها را قطار کرده بودند، بر دو سوی شترها، کجاوه بسته بودند، فقط یکی از کجاوه ها، سایه بان داشت، بقیه روباز بودند. با آن که عمید بی نیازیش را از مال دنیا ابراز داشته بود، کعب چند کجاوه را به هدایای گران بهایی اختصاص داده بود، از زر و سیم گرفته تا شال های خوش بافت و طاقه پارچه های نفیس و خوش رنگ.
شترها آرام و صبور ایستاده بودند، هر یک زنگوله ای به گردن داشتند و انتظار لحظه ای را می کشیدند که ساربان آن ها را به راه کند.
اما بر خلاف شتران، کسانی که در نزدیکی در قصر اجتماع کرده بودند، بی قرار بودند، کعب و عمید در کنار هم جای داشتند، در میان دیگر ساکنان قصر و بزرگان بلخ.
امیر کعب آخرین توصیه اش را به عمل آورد:
ـ گلی از گلستان بلخ می رود، از احوالش بی خبرم مگذار عمید.
عمید دست بر شانه ی کعب نهاد، دستی به نشانه ی صمیمیت، او تشریفات را نادیده انگاشته بود، مرد دانشمند، امیر بلخ را تسلا داد:
ـ این گل، آن گاه که کاملاً شکوفا شود، به نزدت باز خواهد گشت، منتظر بمان و بنگر که به کجا می رسانمش؛ همه ی جواهرهایی را که به من هدیه کرده ای خرج رابعه خواهم کرد، از هر علمی، فیضی به او خواهم رساند، برایش معلم سوارکاری خواهم گرفت، استاد جنگ را به خدمتش در خواهم آورد، تا نه تنها فضل و کمال یابد، بلکه سوارکاری ماهر شود و جنگاوری چرب دست.
و از امیر بلخ دعوت کرد:
ـ مرا کاخی نیست، باغی است، باغ من انتظار غزالی را می کشد که با خود به هرات می برم، مطمئن باش به رابعه چندان خواهم آموخت که خود برایت نامه بنویسد.
کعب تبسمی حزین به لب آورد:
ـ سخت است جدایی از عزیزی که بیش (؟) خود، دوست می داریم..مع الوصف من این سختی را تاب می آورم و از پیکی تیزپا می خواهم که بین هرات و بلخ ارتباط برقرار کند و...
باقی حرف های کعب، در دهانش ماند، چرا که رابعه به همراه عفیفه به آنان پیوست، رابعه روبندش را بالا زده بود، او به پدر نزدیک شد و با دستان کوچکش، کعب را به بر گرفت و گریست:
ـ پدر، حتماً شما را به آرزویتان می رسانم.
عمید بر گفته ی دختر زیباروی افزود:
ـ حتی فراتر از آرزویت را رابعه عملی خواهد کرد.
کعب نیز اشک به چشم آورده بود، با این وجود از دخترش خواست:
ـ مروارید اشک هایت را به هدر مده دخترم... تو را به دست کسی سپردم که بهتر و بیش تر از من قدر استعدادت را می داند.
عمید به پدر و دختر نزدیک شد، با ملایمت آن دو را از هم سوا کرد:
ـ وقت گریه نیست... دروازه ی دلتان را به روی غم ببندید،... وقت دیده بوسی است و شادی... رابعه به سفر تکامل می رود نه به سفری مجهول.
این را کعب هم می دانست، رابعه از انجماد تشریفات و مقررات کاخ حکومتی رهایی می یافت، برای کامل شدن به هرات می رفت، برای رشد روحی؛ وگرنه رشد جسم در هر شرایطی میسر بود اصلاً خود امیر بلخ چنین برنامه ای برای دخترش چیده بود، دختری که به او بیش از سایر فرزندانش علاقه داشت، دختری که با کلامش ، با محبتش و با عواطفش به او نمایانده بود، چون دیگران نیست و خداوند لطف و نظر خاصی به او داشته است، قریحه و ذوقی به او داده است، تندگیر و نکته پذیرش ساخته است، همه ی این ها را کعب می دانست، اما وقت سفر عزیزترین عزیزان، منطق زیر سایه احساس می رود، درد فراق و دوری به جان آدمی می افتد و اشک به چشم ها می آورد و اندوه را راهی دل می کند.
در آن لحظات، در آن دقایق، احساس پدری و فرزندی، رقت قلب به وجود آورده بود، رقت قلبی که به دیگر حاضران نیز سرایت کرد و نم اشک را بر چشمان شان نشاند.
دیگر بار دختر و پدر، همدیگر را در بر گرفتند، چشمان گریان، دهان ها سرشار از سخنان مهرآمیز، دختر بر دست پدر بوسه ها زد و پدر بر سر و روی دختر.
درد نیامده، فراق از راه نرسیده، در ذهن آدمی سخت تر از زمانی به نظر می آید که بیایند! تصور هجران سخت تر است از هنگام به سر بردن در وادی فراق، هنگام دردمند شدن؛ و آن زمان پدر و دختر در چنین وضعیتی قرار داشتند؛ کعب اشک های پدرانه اش را ذخیره کرده بود، برای وقتی که دخترش را راهی شود؛ او گریه را برای مرد نمی پسندید، ولی در چنان شرایطی نمی توانست پسند و ناپسند را از هم تشخیص دهد، تفاوتی میان شان قائل شود.
دایه ی رابعه، نیز گریان بود و دیگران نیز کمابیش چون او؛ دایه دعای سفر را خواند و بر دختر زیبا فوت کرد.
عمید می دانست اگر امیر بلخ و دخترش را به حال خود بگذارد، ممکن است ساعت ها تصدق هم بروند، و احتمال دارد ساعت ها بر جدایی و فراقی که در راه بود، اشک بریزند، او مجدداً با ملایمت رابعه را از آغوش کعب بیرون کشید، به سوی کجاوه ای برد که سایبان داشت، آن گاه به سوی کعب بازگشت، او که تا آن لحظه کوشیده بود، بر احساسش مهار بزند، به یک باره اختیار از کف داد، اشک به چشمان او آمد، آخر او خود را به جای کعب گذاشته بود، به جای پدری که دختر دردانه اش را به سفر می فرستد.
دو مرد، یکدیگر را در آغوش گرفتند، یکی پدر واقعی رابعه، و دیگری مرد پیری که می رفت پدر معنوی دختر صاحب جمال شود.
مرد فهیم به کعب دلداری داد:
ـ دل غمگین مدار کعب، دخترت اگر از قصرت می رود، پای به کاخ دل من و گلشن می گذارد... او برای ما به عزیزی سرمه چشم خواهد بود.
و در پی این گفته، بر شانه ی کعب بوسه می زد و به سرعت به سوی شتری رفت و رابعه بر آن سوار بود تا در دیگر سوی کجاوه قرار گیرد.
نه این که عمید نتواند بیش از سخنی برای تسلای امیر بلخ ابراز دارد کلمات به اختیارش بودند، او مردی سخنور بود و در هر شرایطی می توانست مقصودش را ادا کند، اما او به صرفه ندیده بود که با ابراز کلامی دیگر، آن لحظات سنگین جدایی را امتداد بخشد.
ساربان، شترها را به راه کرد، شترها به آرامی و متانت گام های اولیه شان را برداشتند، زنگوله هایی که بر گردن شان آویخته شده بود، به صدای درآمدند...
کعب و دیگر حاضران، گوش به صدای زنگوله ها داشتند و چشم به کاروانی که راه سفر در پیش گرفته بود، کاروانی که دوازده شمشیر زن ماهر از آن حفاظت می کردند تا دزدان و حرامیان را جرأت آن نباشد گزندی به کاروانیان برسانند.
... صدای زنگ شترها به تدریج خاموشی می گرفت، گرد و غباری که بر اثر برخورد سُم اسبان شمشیرزنان و پای شترهای کاروانیان با زمین در فضا پراکنده شده بود، به آهستگی فرو می نشست، لحظه به لحظه تصویر متحرک کاروان محو و محو تر می شد، کعب و دیگر اجتماع کنندگان در برابر کاخ بلخ آن قدر صبور ماندند تا به کلی صدای زنگ ها قطع شد و کاروان از میدان دیدشان به در رفت. آن گاه بود که امیر بلخ به غرفه اش بازگشت تا با حضور دل، بر این جدایی خود خواسته اش اشک بریزد، اشکی در خلوت.

گمشده.. 06-10-2012 02:45 AM

دو چیز است که آدم هر قدر ببخشد از دارایی اش کاسته نمی شود، یکی عشق و محبت، دیگری دانش و فضیلت.
این عبارت را عمید در پاسخ پرسشی از رابعه گفت، او از همان نخستین ساعات سفر، آموزش دختر گل چهره را آغاز کرده بود.
عمید برای آن که رابعه کاملاً پی به ژرفای گفته اش ببرد، در مقام توضیح برآمد:
ـ من اگر به دیگران عشق بورزم، محبتم را نثارشان می کنم، عشق و محبتی که در دل دارم کاستی نمی پذیرد، بلکه مهر آنان را نیز شامل حال خود می کنم، و اگر دانش و فضلم را تقدیم دیگران کنم، بر دانسته های دیگران افزوده خواهد شد بی آن که از معلوماتم کم شود.
عمید از همان ابتدای سفر، استاد عشق شده بود.
کاروان بی هیچ شتابی در دل بیابان پیش می رفت، کاروانی که به غیر از ساربان، چاووش [ کسی را گویند که با کاروان ها همراهی می کند و به مناسبت اشعاری با صدای خوش می خواند. ] و دیگر همکارانش، دو مسافر ارجمند داشت و چند نفری خدمه و تعدادی شمشیرزن.
بر نخستین شتر، عمید و رابعه در کجاوه نشسته بودند و در کجاوه هایی که بر دیگر شترها استوار بودند، فقط هدایای کعب قرار داشت و آذوقه ، تا در میانه ی راه، عطش و گرسنگی سراغی از مسافران نگیرد و رنجه شان ندارد.
از ساعاتی پیش چاووش، آواز رسایش را در فضا رها کرده بود، می خواند، جانانه می خواند، هر بیت را با تحریری گوش نواز به بیت دیگر پیوند می داد، زیر و بم خاصی را در صدایش پدید می آورد، صدایش رگه داشت، خش داشت، انگار در گلویش به مانعی بر می خورد، گیر می کرد و سپس از دهانش بیرون می زد، با این وجود آوازش بر دل اثر می گذاشت، روح را می نواخت.
چاووش گاهی اشعار عرب را می خواند و گاه اشعاری به زبان فارسی، ترانه هایی که زبانزد خاص و عام بود، ترانه های عاشقانه، و نیز اشعار رودکی را، سروده های شاعری که به ادب پارسی، مقامی والا بخشیده بود، سروده های آن پیر چنگی تاریک چشم و روشندل؛ آن زمان رودکی به پیری رسیده بود، اما اشعارش از سالیان سال پیش، از مرز بخارا فراتر رفته بود، به شهرهای دور و نزدیک رفته بود تا دل ها را تکان دهد، تپش شان را شدیدتر کند.
رودکی بینایی اش را از دست داده بود، ولی چشم دلش کار می کرد، هم از این رو بود که سروده هایش راه به اعماق دل ها می برد.
رابعه چه بخت مساعدی داشت که در نخستین سفر زندگی اش، هم اشعار رودکی را می شنید، هم اشعار فاخر ادبیات عرب، و هم در جوار دانشمندی چون عمید قرار داشت، مرد فهیمی که هیچ کلامش بی معنا نبود و هیچ سخنش بی نکته.
بعدها این سفر، خاطره ای دیرپای شد، خاطره ای که همواره با رابعه بود.
چاووش وقتی که اشعار سوزناک می خواند، شتران پا سست می کردند و به آهستگی پیش می رفتند، و هر گاه که او ترانه ای شاد را سر می داد، به وجد می آمدند، شتابان می شدند، گردن می جنباندند تا زنگوله هایشان به صدا درآید و به یاری آواز چاووش برود.
رابعه در نخستین روز سفر، بارها با عمید صحبت داشت، هر زمان که چاووش زبان در کام می کشید و خاموشی می گزید دختر زیبارو، پرسشی به میانه می آورد و پاسخی در خور دریافت می داشت.
آن روز، رابعه از عمید پرسید:
ـ راستی هرات چگونه جایی است؟...
عمید در پاسخ گفت:
ـ هرات، شهری است چون دیگر شهرها، با کوچه باغ های چشم ربا، با پرندگان خوش نوا، اما آن چه که شهرها را زینت می دهد مردم اند، مردمی شیرین گفتار و خوش کردار، و هرات این زینت را به خود بسته است.
این پرسش، راه را برای مطرح شدن دیگر پرسش ها هموار کرد:
ـ قصرتان باغ هم دارد، باغی سرشار از سبزه ها و گل ها؟
عمید خنده ی پیرانه اش را سر داد و با پاسخش شگفتی رابعه را سبب شد:
ـ مرا قصری نیست، در باغی کلبه ای دارم، کلبه ای که تنها با آب و گل برافراشته نشده است، بلکه با خون دل آن را بنا کرده ام؛ در این باغ چند باغبان به کار مشغول اند و در آن کلبه زنی است که یک دنیا عشق در وجود دارد تا به پایت بریزد، کلبه و باغم را خدمه و محافظی نیست.
ـ مگر می شود سرایی بی نگهبان باشد؟
این پرسش بی اختیار بر زبان رابعه جاری شد، عمید برایش توضیح داد:
ـ آری، وقتی که آدمی ثروت و مکنتی ندارد، نیازی به نگهبان نیست، نیازی به دیوارهای بلند نیست، چرا که دزدان به جایی نمی روند که دست خالی باز گردند، اما از این پس سرایم نگهبان خواهد داشت، می دانی از چه رو؟
و چون رابعه را منتظر دریافت توضیحات بیشتر یافت، خود به این سؤال جواب گفت:
ـ برای این که جواهری چون تو، به زندگی ام پای نهاده است، من ناگزیرم برای محافظت تو تدابیر ایمنی را به اجرا در آورم، یکی از این تدابیر به همراه آوردن دوازده مرد جنگی با کاروان است؛ این مردان را پدرت ، به پیشنهاد من، همراه مان کرده است و وظیفه دارند، در باغم بیتوته کنند و از تو محافظت، تا مبادا چشم زخمی به تو برسد.
پرسشی دیگر، خود را بر لبان رابعه آویخت:
ـ مگر این مردان را کار و زندگی نیست؟... همسری؟ فرزندی؟
این سؤال ریشه در عاطفه داشت، همین سؤال موجب شد که رابعه در نظر عمید، قدر بیش تری یابد، منزلتی پیدا کند، بزرگ شود. مرد دانشمند گفت:
ـ آن عشق به مردمی که من از آن دم می زدم تو در وجود خود داری، خرسندم از این که نخستین درس زندگی را پیش از آموزش من فراگرفته ای.
و برنامه ای که برای شمشیر زن ها چیده بود، بر زبان آورد:
جنگ پیشه ی اینان است و محافظت از شهرها و مردمان شان. ولی من این جنگاوران را با خود نیاورده ام تا تنگ دلشان کنم، در باغم برای هر یک شان سرایی بنا خواهم کرد، آن گاه به جنگاوران اجازه خواهم داد تا خانواده شان را به هرات بیاورند. مدتی کوتاه، مدتی در حدود دقایقی چند ماه.
سکوت در صحبت شان افتاد، عمید عامداً سکوت کرد تا گفته هایش هضم مغز رابعه شود، آن گاه خود سؤالی پیش کشید:
ـ می دانی کدامین مرغی را اگر در قفسی بیندازیم، باز از دیوارهای بلند می گذرد؟... مرغی که حتی میله های تو در تو قفس نمی تواند مانع پروازش شود.
رابعه به نشانه ی ندانستن، سرش را بالا برد، عمید مجدداً رشته ی کلام را به دست گرفت:
ـ آن مرغ بلند پرواز اندیشه ی ما است که به هر جا دلش بخواهد می رود، از دیاری به دیار دیگر، از جهانی به جهان دیگر. بر انسان ها است که از بیراهه رفتن افکارشان ممانعت به عمل آورند، اندیشه هایشان را بر سرزمین پاکی ها پرواز دهند، نه به قلمروی پلیدی ها.
هر چه بیشتر مکالمه شان ادامه می یافت، مهرشان به یکدیگر افزون تر می شد و صمیمیت به وجود آمده میان شان، نیرومندتر می گردید و بر رفتار و گفتارشان اثر می گذاشت.
پیش از آن که سفرشان آغاز شود، کعب به دخترش توصیه کرده بود:
ـ تو به سرای کسی می روی که آموزگار محبت است، شایسته است همواره از او با عنوان استاد یاد کنی.
و رابعه، توصیه ی پدر را انجام داد، بلکه چیزی فراتر از آن توصیه، او عمید را « استاد بابا » می نامید. این عنوان در پی چند دقیقه مصاحبت، بر زبان رابعه آمده بود عنوانی که بهترین تأثیر را بر عمید گذاشت. اندک نبودند افرادی که به شاگردیش افتخار می کردند و او را استاد می نامیدند، ولی در زندگی اش فقط یک نفر او را بابا خوانده بود، آن شخص رابعه بود.
زندگی عمید با شاگردانش می گذشت، علاقه ای دوسویه آن ها را به هم پیوند می داد، شاگردانش از هر طبقه و گروهی بودند، از مالداران و اشراف بگیر تا کسانی که به جز عشق به دانش، هیچ مایه ای نداشتند؛ بیش ترین شاگردانش از دولتمندان بودند، در آن روزگاران، طالبان دانش در چنین طبقه ای از اجتماع افزون تر بودند تا کسانی که برای تهیه ی لقمه ای نان،دست شان به کار بود، هر کاری، از دکانداری گرفته تا کار مزدی.
شاگردان ثروتمند، به عمید مبلغی در خور می پرداختند در قبال تلاشی که او برای آموزش آنان می کرد. حتی مبلغی چند برابر آن چه که قبلاً توافق کرده بودند، و شاگردان بی بضاعت به غیر ابراز امتنان، چیزی در بساط نبود، چنته شان از مال دنیا تهی بود و عمید این را می دانست، نه بر آنان سخت می گرفت و نه نداری را به رویشان می کوبید و به چشم شان می آورد.
و اکنون او شاگردی یافته بود، سوای دیگر شاگردها، شاگردی که پیشاپیش چندین بار شتر، مال و جواهر را به همراه آورده بود، تا در برابر جواهر، جواهر بدهد، در برابر جواهر اندیشه و علم عمید! شاگردی که او را بابا می نامید، به عواطفش رنگی دیگر می زد، شاگردی که پای به سرایش می گذاشت برای معنا دادن به زندگی او و همسرش، برای دلیلی شدن زنده ماندن و سرپابودن شان، و برای برآورده کردن یکی از آرزوهای دیرینه شان.
سفر روزها ادامه می یافت، هر روز پس از غروب آفتاب کنار چشمه ساری، یا در...

گمشده.. 06-10-2012 02:47 AM

جوار جویباری و درختی چند، کاروانیان ساعتی چند می آسودند، ساربان راه را بلد بود، مسیر را خوب می شناخت، به سان کف دست، می دانست چه وقت افسار شتر رابعه و عمید را باید به شانه انداخت و چه وقت باید تن به آسودگی داد و برای امیرزاده و مرد فهیم خیمه هایی برافراشت، خیمه هایی جدا و بسترهایی جداگانه.
ساربان می دانست از چه راه هایی باید گذشت تا به چشمه ساری رسید، یا به نزدیکی واحه ای، آبادی و آبی.
عمید در زندگی اش، به کرات به مناسبت هایی تن به سفر داده بود، از شهر و دیارش پای به در نهاده بود، راهی را که هرات را به بلخ پیوند می زد برایش بیگانه نبود، اما این سفر در نظرش، جلوه ای دیگرگونه داشت، خورشید خنده بر لب آورده بود و سنگ و ریگ های بیابان می خندیدند، هوا برایش نشاط بخش شده بود و قلبش امیدوار.
تا پیش از آن هنگام، عمید آغوشی گشوده برای استقبال از مرگ داشت، برای خود حجت می آورد که آدمی می آید تا برود، ولی از لحظه ای که وعده ی سپردن مسؤولیت رابعه را به او داده بودند، می خواست مرگ را جواب کند و آن قدر زنده بماند تا کمال رابعه را ببیند و دختر امیرزاده ی بلخ را برتر و بالاتر از همه ی زنان و دختران آن سامان کند.
شب ها، ساربان و همکارانش دست به کار برافراشتن خیمه ای می شدند، تا مسافران هرات، ساعتی بیاسایند، و نیز دست به کار تهیه ی شامی و دندان گیره ای می شدند تا امیرزاده ی بلخ، و دیگر مسافران از گرسنگی رنجه نشوند.
رابعه تا آن زمان، چنان سفری را تجربه نکرده بود، ساعت ها در کجاوه بودن، تن به جنبش و تکان گهواره وار کجاوه دادن، و گوش به سخنان استاد بابا سپردن و چشم به فراروی خویش دوختن، و نگاهش را تا دوردست ها به پرواز درآوردن برایش دل انگیز بود.
جسم ظریفش، آموخته ی سفر نبود، همین که پاسی از غروب می گذشت، خستگی در او نمود می کرد، و بر او مسلط می شد و خود را می نمایاند؛ و خواب آمادگی این را می یافت که چون نهری آرام، در بدنش جاری شود و تن او آمادگی پذیرش خواب سیال را به دست آورد، ولی او نمی خواست مغلوب خواب شود، نمی خواست بدنش را به تصرف خواب دهد، بارها خواب را از درگاه چشمانش می راند، خمیازه هایی پیاپی را در دهان کوچکش زندانی می کرد، تا فرصتی افزون تر یابد برای شنیدن سخنان عمید، و با سخنان او به ملاقات خدا رفتن، و از روز جزا سر در آوردن، با مراحل عشق آشنا شدن، از زندگانی بزرگان و بزرگواری ها خبر یافتن و ... مسایلی دیگر که برای دریافت شان، برای درک شان می بایست ذهنی مستعد داشت، عمید می دانست که آن مسایل هنوز بر مغز رابعه نمی نشیند، اما می گفت و چندباره می گفت تا پیش زمیه را در دختر گل چهره به وجود آورد.
رابعه با هر زحمتی بود تن تسلیم خواب نمی کرد، تا زمانی که خیمه ها برافراشته می شد و سفره ی شام گسترده، و آتشی در برابرشان افروخته، تا بر دل سیاهی شب خالی روشن و لرزان بکوبد.
عمید برای رابعه لقمه می گرفت، از تکه ای نان و اندکی گوشت قرمه ی نمک سود، گوشتی که غذای مسافران آن روزگاران بود که در نمک می خواباندند و با دود می پختند تا دیرتر، فساد را به خود بپذیرد.
دختری که شام شبش، سینه ی گرم و نرم تیهو بود، گوشت ترد و تازه ی گوسفند بریان، دختری که تشنگی اش را با شربت های خوشگوار فرو می نشاند، اولین شام های ساده ی زندگی اش را می خورد، عجبا که این شام به مذاقش خوش تر می آمد، سفره ی بی ریای عمید پسند دلش می شد.
سفره را که بر می چیدند، دقایقی هر دو به گفت و گو می گذراندند تا پلک های رابعه بر هم افتاد و خواب او را در می ربود.
سر رابعه روی سینه اش می افتاد، بدنش به سویی متمایل می شد، گاه چنان به اسارت خواب در می آمد که تا مرز پخش شدن بر زمین پیش می رفت در چنین هنگامی عمید از دستانش حفاظی می ساخت برای نگه داشتنش، برای ممانعت از بر زمین افتادن رابعه.
عمید ابتدا دستارش را به عنوان بالش زیر سر رابعه می گذاشت و سپس او را بیدار می کرد و یاریش می داد تا با گام هایی نا استوار به سوی خیمه به راه افتد، برای خود او عجیب بود که پاهایش ، چنان نیرویی از کجا حاصل کرده اند و دستانش نیز. رابعه سنگین نبود، ولی برای مردی که به غیر از کتاب، هیچ باری را بر دستانش تحمیل نکرده بود، می توانست سنگین باشد و سنگین نبود، در پیرانه سری، عمید قدرتی یافته بود که حتی در دوران جوانی، چنان نیرویی به تن نداشت.
درون خیمه، بستری گسترده می شد، بستری پاکیزه و نظیف، نه به سان بستری که همیشه رابعه بر آن می آرمید، بستری محقر، با این وجود، نعمتی بود برای تن خسته اش.
عمید رابعه را به آرامی بر بستر می خواباند، با ملایمت ایازی را از سرش بر می گرفت تا دختر زیبارو، هنگام خواب احساس ناراحتی نکند، موهای شبگون و بلند رابعه در پیرامون سرش پخش می شد، و چهره اش را چون قابی در خود می گرفت، درست مانند تصویر ماهی که در قابی سیاه، جایش داده باشند.
مرد دانشمند بر موهای نرم و مخملی رابعه، دستی به نوازش می کشید، از جایش بر می خاست و به خیمه اش می رفت.
وقتی از خیمه به در می آمد نمی دانست، به کجا برود، ثروتش، مکنتش در آن خیمه بود، سعادتش در آن خیمه خفته بود، نگرانی به دلش پا می گشود که اگر خدای ناکرده حرامیان می آمدند و رابعه را می ربودند، او چه خاکی بر سر کند؟ چه خاکی می توانست به سر کند؟
عمید می دانست اگر هر حادثه ای روی دهد، او را یارای مقابله نیست، او را قدرت آن نیست که چشم حادثه را کور کند، بازش گرداند، چرا که نه مرد شمشیر بود و نه از نیروی جوانی، ذخیره ای در وجود داشت، با این وجود در نزدیکی شکاف خیمه ، سر بر زمین می گذاشت، یک چشم خواب و یک چشم بیدار، با دلی جوشان در نگرانی و امید.

گمشده.. 06-10-2012 02:48 AM

برایت نور دیده به هدیه آورده ام گلشن!
تازه کاروان به مقصد رسیده بود، که این نوید در گوش گلشن خزید.
ساربان زبان شترها را می دانست، شترها به فرمانش بودند و یک یک به آهستگی زانوان خود را خم می کردند و بر زمین می خواباندند، تا سواران بتوانند به راحتی به زیر آیند.
شگفتی در چشمان زن پیر موج می زد، همسرش یکه به بلخ رفته بود و به همراه کاروانی بازگشته بود که دوازده شمشیرزن داشت، یک ساربان، یک چاووش و تعدادی خدمه.
او در کلبه اش لمیده بود که صدای جرس شتران را شنید، کارش در غیاب همسرش در کلبه ماندن بود و دل به انتظار بازگشت او سپردن، به انتظار بازگشت مرد زندگی اش. از کلبه به در نمی آمد، مگر به ضرورتی؛ اما هنگامی که صدای زنگوله ی شتران، در فضای باغ طنین انداخت، اعجاب به جانش افتاد، اصلاً احتمال نمی داد که قطاری از شتران پای به درون باغ بگذارند.
ابتدا این پندار در او به وجود آمده بود که صدای جرس، بازتاب خیالات او است و ناشی از سنگینی انتظار، ولی وقتی گوش تیز کرد و دریافت که صدای پر طنین زنگوله ها، لحظه به لحظه واضح تر می شود، از کلبه به در آمد، تا دریابد چه روی داده است، پیش از او باغبان ها ، دست از کار کشید و به تماشا ایستاده، در نگاه آنان نیز شگفتی جای داشت.
عمید از کجاوه اش به در آمد، رابعه را بر شانه گرفت و به همسرش نوید داد:
ـ برایت نور دیده به هدیه آورده ام گلشن.
با گذشت هر لحظه شگفتی جدیدی از راه می رسید و خود را به چشمان گلشن می کشید، هنوز او از بند یک شگفتی رهایی نیافته بود که شگفتی دیگری می آمد، نیرومندتر و چشمگیرتر.
صدای جرس، حضور کاروان در باغ، گفته ی عمید، همگی اعجاب آور بودند، اما آن چه که بیش از هر چیز نظر گلشن را گرفت، چابکی و چالاکی همسرش بود، پنداری ده ها سال جوان شده است! ضعف پیری از وجودش رخت بربسته است و می تواند چون جوان ها استوارانه گام بردارد، با گام های شمرده و محکم به سویش بیاید، دختری ماهرو، انگاری ماه شب چهارده، چهره اش قرص کامل، خندان، ایازی به سر، پوشیده تن در جامه ای سپید و بلند، همچون فرشتگان، به هان معصومیت و طراوت.
مرد دانشمند به همسرش نزدیک شد، یک زانو خم کرد و بر زمین زد، سپس رابعه را بر زمین نهاد، این مرد شوی گلشن بود، همان موهای بلند و سفید را داشت، همان ریش چون حریر که با برف هم رنگ بود، همان چشمان و همان حالات، طرز نگاه کردنش دگرگون نشده بود، اما در چشمانش نور امید تابان شده بود، نگاهش شادمانه می خندید.
ساربان و خدمه کاروان و جنگاوران، جذب آن سه شده بودند، جذب یک زن و مرد سالمند و یک دختر نوجوان چون پنجه ی آفتاب، آنان به جای برگرفتن بار از پشت شتران، مثل جادوشده ها به آن چه که در برابرشان می گذشت می نگریستند.
گلشن درمانده بود چه کند، به روی مردش آغوش بگشاید، با خوشایند گفته ها، خستگی را از تن او بتاراند، یا پرسش هایی که سیلاب وار به مغزش می آمدند را بر زبان آورد.
او یک چشم به مرد زندگی اش داشت و چشمی دیگر به رابعه، به دختری که همسرش با خود برایش به ارمغان آورده بود؛ به دختری که در برابرش ایستاده بود و با همه ی کم سن و سالی از حیث قد، تقریباً تا شانه ی او بود، شاید هم اندکی بلندتر از شانه اش.
عمید از فاصله اش تا یک گامی همسرش، نگاهی به سر او انداخت، به سری پوشیده در سربندی سیاه؛ و دهان گشود تا صدای به لرزه افتاده از شادمانی اش را دیگر بار نثار همسرش کند:
ـ عمری در آرزوی فرزند بوده ای... نگاه کن چه دختری برایت آورده ام! چه فرزندی! به پاکی شبنم و به صفای گل.
ناباوری در قلب گلشن جوانه زد، هنوز جواب سؤال هایی را که در مغز داشت نگرفته بود که سیلی دیگر از پرسش ها بر او فرو بارید.
شمشیرزنان نیز از اسبان شان به زیر آمده بودند، اسب ها را به حال خود رها کرده، تا عطر سبزه ها و گل ها را در ریه هایشان فرو برند، آنان نیز محسور صحنه ای شده بودند که در پیش روی داشتند.
عمید، رابعه را مورد خطاب قرار داد:
ـ پیش بیا رابعه، مادرت را در آغوش گیر، دیگر نیازی نیست که من سر بر در خوابگاهت بگذارم تا مبادا حادثه ای خوابت را بیآشوبد، آغوش مادر، امن ترین جای برای تو است.
رابعه بی هیچ کلامی، جلو رفت، احساس خاص، وجود کوچکش را دستخوش توفان کرده بود، غمی به دلش راه برده بود، نه این که دلش بهانه پدرش را بگیرد، نه این که کلبه عمید را با کاخ بلخ به سنجش بکشاند و از این که سکونت گاهش از قصر تبدیل به کلبه ای کوچک شده است اندوهگین شود، بلکه او غم این را داشت که مادرش را در ماه های اول زندگی اش از دست داده بود، هیچ خاطره ای از مادر خود به یاد نمی آورد، اینک زن پیر و مردی پیرتر مقام پدری و مادریش را یافته بودند.
دختر گل روی دستان کوچکش را از هم گشود، یکی را بر شانه ی گلشن نهاد و دیگری را بر کمر عمید، سرش را پیش برد، به صورت زن پیر نزدیک کرد، گلشن اشک به چشم آورده بود، او هنوز از اصل ماجرا خبر نداشت، اما دلش گواهی می داد، تحولی در زندگی اش پدید آمده است. او همسرش را خوب می شناخت، می دانست عمید یاوه و بی پایه بر زبان نمی آورد، حسرت دیرینه اش از زیر خاکستر ایام، بیرون زده بود، حسرت داشتن اولاد و نیز یادآوری شبان و روزهایی که در چنین حسرتی گداخته بود، نازک دلش کرده بود.
اشک گلشن، رقت قلب رابعه را سبب شد، خود ندانست چه عاملی او را بر آن داشت که بر چهره ی گلشن بوسه زند. بوسه ی او، راه بردن به اوج صمیمیت ها بود، رابعه بر صورت گلشن بوسه ای داد، در عوض ده ها بوسه دریافت کرد، زن پیر دست از همسرش برداشت، رابعه را در آغوش گرفت، دلش مالامال از امتنان شده بود، آرزویش برآورده شده بود و دعایش اجابت.
عمید آن دو را به درون کلبه راهنمایی کرد:
ـ به یکی از غرفه ها بروید، تا من به کار کاروانیان برسم.
گلشن و رابعه دست بر شانه ی هم، بی هیچ کلامی به سوی کلبه روان شدند، عمید به نزد ساربان رفت، تازه آن هنگام متوجه شده بود که سرایش گنجایش آن همه مهمان را ندارد.
مهمانانی چند به در سرای آدمی بیاید و صاحب خانه عذرشان را بخواهد؟ هرگز! هرگز! چنین کاری از عهده ی عمید بر نمی آمد، مهمانان برایش به عزیزی تخم چشم بودند و به ارجمندی نور دل.
با روی نهان کردن گلشن و رابعه، ساربان و همکارانش بارها را از پشت شتران برگرفتند، در نزدیکی در کلبه تلنبار کردند، وظیفه شان به آخر رسیده بود، دیگر جای ماندن نبود، ساربان چوبدستی اش را بر پشت شتر زد، به ملایمت و نه خشونت، و هی کرد، شتر با طمأنینه پا راست کرد و ایستاد ، دیگر شتران نیز چنان کردند. عمید حرفی به دل داشت، اما از ابرازش شرم می کرد.
از سفری پر خاطره با آن کاروان آمده بود، سفری بی هیچ مزاحمت و خطر، همه ی کاروانیان در تمامی مدت سفر گوش به فرمانش بودند و دست ارادت و خدمت بر سینه داشتند، حتی بیش از یعقوب فرمانده ی شمشیرزنان. ولی چه چاره کلبه اش ظرفیت آن همه مهمان نداشت، کلبه اش سه غرفه ی بزرگ را شامل می شد، غرفه هایی تو در تو، دو غرفه کوچک بودند با گنجایشی محدود، و یک غرفه بزرگ تر بود، به تقریب دو برابر غرفه های کوچک، با ظرفیتی در حدود جا دادن پنج شش نفر.
اگر ساربان و همکارانش را در کلبه ی خود جای می داد، شمشیرزنان را چه می کرد؟ به یعقوب و فرودستانش چه می گفت؟ ساربان خود به دادش رسید، نگذاشت عمید بیش از این در تردید به سر برد، تردید گفتن یا نگفتن واقعیت، ساربان گفت:
ـ ما را وقت رفتن فرا رسیده است، خیری می کنی اگر مکتوبی برای امیر کعب بفرستی و تندرست رسیدن تان را به او خبر دهی.
عمید، دست از تعارف بر نداشت:
ـ با آن که کلبه کوچک است، خوش نمی دارم که بروید.
ساربان، تعارف عمید را جدی نگرفت؛ به درخت ها و سبزه ها اشاره کرد:
ـ نه برادر، جای کاروانیان در کاروانسرا است، اگر ساعتی بگذرد، زمان مستی شتران فرا خواهد رسید، بوی این همه گل و ریحان مست شان خواهد کرد، و دیری نخواهد پایید که این باغ لگدکوب اشتران شود.
عمید تعارف را ادامه نداد، روی به سوی یعقوب گرداند:
ـ شما چه؟... شما می توانید قدم بر چشم ما نهید و به درون کلبه بیایید.
یعقوب که عاقله مردی بود با اندامی نسبتاً تنومند، پوستی آفتاب سوخته و چغر، بهانه آورد، بهانه ای معقول و منطقی:
ـ شما و همسرتان را بسی سخن های ناگفته هست، ما سپاهیان مردمانی شلوغ و پر سر و صداییم، حضورمان در کلبه آرامش تان را آشفته می کند، گذشته از این کار کاروانیان به آخر رسیده است نه کار ما.
و به دنبال مکثی مختصر، سخنانش را پی گرفت:
ـ این همه دُر و گوهر به همراه آورده اید، این جواهرات محافظت می طلبد، ما در دو سوی کلبه خیمه خواهیم زد، شب را به نوبت در خیمه خواهیم گذراند و به نوبت پاسداری خواهیم کرد تا دیگر روز جای مناسب برای آن ها بیابید؟ در واقع کار ما، تازه آغاز شده است، امیر کعب شما را به دست ما سپرده است و ما را به خدا.
امیر بلخ قبلاً به عمید گفته بود تعدادی از سپاه مردان وفادار و مورد اعتمادش را با آنان همراه کرده است، سپاهیانی که از جان خود می گذرند و نمی گذارند به امانتی که به ایشان سپرده شده است، گزندی برسد و اینک عمید به چشم خود می دید آن همه وفا را.
مرد دانشمند، به یعقوب و فرودستانش با کلام مهرآمیز خود امید بخشید:
ـ اختیار با شما است چه به درون کلبه در آیید و چه شب در خیمه به سر آرید، از دیگر روز خشت بر خشت خواهیم نهاد و سنگ بر سنگ بند خواهیم کرد، برای همگی تان سرایی، کلبه ای خواهیم ساخت، این باغ را مبدل به مجموعه صمیمیت ها خواهیم کرد، خانواده تان به نزدتان خواهند آمد و زندگی شوری خواهد یافت.
یعقوب خرسندیش را در یک کلام ابراز داشت:
ـ رابعه به هر جا که پای می نهد، آبادش می کند.



***

گمشده.. 06-10-2012 02:49 AM

هنگامی که عمید به کلبه آمد، رابعه این عبارت را بر زبان داشت:
ـ پدرم، مرا به استاد بابا بخشیده است، به من گفته است که شما پدر و مادر معنوی من به شمار می آیید.
عمید گوش خواباند تا بقیه ی سخنان دختر زیبا را بشنود، اما او و گلشن مکالمه شان را به آخر رسانده بودند.
در مدتی که عمید سرگرم گفت و گو با کاروانیان و شمشیرزنان بود، گلشن و رابعه مرزهای بیگانگی را در نوردیده بودند، رابعه به اختصار از زندگی اش، از خانواده اش سخن رانده بود و علت سفرش به هرات را برای زن پیر گفته بود.
عمید چون آن دو را خاموش یافت، به نزدشان آمد به کنارشان به گونه ای نشست، که همسرش در یک سویش قرار گرفت و دختر گل چهره در دیگر سویش، آن گاه پرسشید:
ـ مادر و دختر، خوب با هم گرم گرفته اند، در چه مقوله ای سخن می راندید؟
گلشن در جواب گفت:
ـ رابعه درباره ی زندگی اش با من سخن می گفت، اما هنوز کاملاً نمی دانم این که کی هست و از کجا آمده است؟
مرد دانشمند تبسمی به لب آورده:
ـ در واقع رابعه زحمت مرا کم کرده است، آن چه را که من می خواستم به تو بگویم، برایت شرح داده است، رابعه پای به زندگی مان نهاده است تا ما را از تنهایی در آورد، تا برای سبزه ها و گل های باغ مان، مصاحبی باشد، و فرزندمان گردد.
گلشن بر کلام محبت آمیز همسرش، عبارتی چند افزود:
ـ رابعه آمده است تا بزرگواری خداوند را به ما بنمایاند، من همواره آرزو داشتم که کلبه مان با حضور فرزندی حرارت می یافت، ولو آن که کودکی زشت رو باشد، کور و کر باشد، ولی خداوند زیباترین فرزند را نصیب مان کرده است.
چنین سخنانی، رابعه را در حریری از شادمانی می پیچید، او سر به زیر داشت و نمی دانست به چه زبانی، امتنانش را بر زبان آورد، نوعی خجلت و شرم دلپذیر، او را در خود گرفته بود، عمید خرسند از این که کلبه اش با حضور رابعه، رونقی به خود گرفته است، زندگی اش شوری یافته است، زندگی اش با شادمانی رنگ خورده است، عطر سعادت را به خود گرفته است، عمید گفت:
ـ تا پیش از این سفر، فقط همسری داشته ام، اما از سفر که باز گشته ام هم همسری فداکار و انسان دارم و هم دختری چون برگ گل... به صدای قلبم گوش فرا دارید، تپش هایش را بشنوید، خواهید دید که دلم عشق شما دو نفر را فریاد می کند.
هر چند که رابعه و عمید به تازگی از سفر آمده بودند و می بایست تن به استراحت می سپردند، آن قدر حرف و حدیث داشتند که ساعت ها با یکدیگر به صحبت نشستند، گلشن شامی مختصر برای خود و خانواده اش تدارک دید، قاتقی و قرصی نان، همراه با اندکی سبزی؛ این شام ساده نیز هیچ شباهتی به شام
های ...

گمشده.. 06-10-2012 02:51 AM

...رنگانگی نداشت که در قصر بلخ در سفره ی رابعه می گذاشتند، اما در نظر دختر گل چهره، لذیذتر از همه ی آن ها آمد، چرا که چاشنی غذایشان محبت بود و صمیمیت، عشق بود و عاطفه.

***

خون شاداب عشق، در رگ های باغ عمید دویده بود.
از روز بعد از بازگشت مرد دانشمند از سفر بلخ، همه ی افراد آن خانواده ی کوچک به فعالیت در آمده بودند، هر یک به گونه ای.
در چهار طرف باغ، کارگران دست به کار ساختن خانه هایی شدند برای یعقوب و دیگر شمشیرزنان؛ تا خانواده هایشان را به هرات فرا بخوانند و زندگی خود را در مسیری بیندازند، که با انبوهی از گل و شور و عشق، زینت شده بود.
رابعه در مکتب عشق پروریده می شد، روزها ساعتی چند محضر عمید را درک می کرد، از خرمن دانش او، بهره ای بر می گرفت، و نیز از محبت ها و دانسته ها و تجربه های گلشن بهره مند می شد.
باغ عمید، جلوه ای دیگرگونه یافته بود، دیگر نشانی از خاموشی ملالت بار گذشته نداشت، چرا که غزالی تیزتک، در آن باغ می خرامید، غزالی که زبان گل ها و سبزه ها را می دانست با گل ها مهربانانه سخن می گفت، ستایشگرانه به آن ها دیده می دوخت؛ و گاه از سر لطف گلی را در زلفش جای می داد، گلی بر سر گلی!
در لطافت، رابعه با گل ها سر رقابت داشت، عمر گل ها کوتاه بود، پس از روزی چند جلوه گری پژمرده می شدند، اما طراوت و زیبایی رابعه ماندگار بود، بهاران به خزان می پیوستند، عمر گل ها به سر می آمد، سبزه ها به خواب زمستانی فرو می رفتند، اما چه باک؟ عمید و گلشن، گلی در سرایشان داشتند که با هر بهار، شاداب تر می شد، و بهاری دیرپا وجود داشت، و خزان را نمی شناخت.
خانه ها ساخته شد، خانواده ی سپاهیان به هرات آمدند، زندگی در باغ عمید جریان شتابناکی به خود گرفت، و این رابعه بود که به دل ها صفا می داد، سر هر سفره ای حضور می یافت، دست درون هر سفره ای می برد و لقمه می گرفت، کوچک و بزرگ نمی شناخت، با همه ی ساکنان باغ همکاسه می شد.
نزد یعقوب سوارکاری و رموز جنگ را می آموخت و از عمید درس محبت و عشق می گرفت تا با شعر آشنا شد؛ با دانش پیوند خورد. رابعه نزد گلشن نیز، روش صمیمانه و عاشقانه زیستن را فرا می گرفت.
زمانه همچنان می گذشت، جوانی از مدت ها پیش در عمید و گلشن روی به افول نهاده بود، خورشید عمرشان تا غروب فاصله ای نداشت، این رابعه بود که آنان را به جوانی پیوند می داد، این رابعه بود که نمی گذاشت جوانی از دل مرد دانشمند و همسرش برود. شب های رابعه با خیالات شاعرانه رنگین می شد، ساعتی چند به مطالعه ی کتاب ها و دست نوشته ها می گذراند، دست نوشته هایی از پوست آهو.
در میان همه ی کتاب ها و دست نوشته ها، رابعه ارادتی خاص به رودکی یافته بود، به شاعری نازک خیال که سروده هایش لحنی گرم داشت، دیده واژه های شعرش را می گرفت و یکسر روانه ی دل می کرد.
رابعه هر چه بیشتر در دریای دانش پیش می راند، گوهرهای نفیس تری می یافت، التهابی در قلبش پدید می آمد و تحولی در مغزش، در روحش.
دو چیز در رابعه شکوفا می شد، غنچه می داد، یکی بر جسمش اثر می گذاشت. بهار جوانی را بر اندامش می گسترد و دیگر بر اندیشه هایش.
رابعه چهارده ساله شد، به زیبایی قرص آفتاب، پنداری خورشیدی نورانی را از آسمان به زیر کشیده بودند و در باغ عمید جای داده بودند.
دیگر رابعه دختری نبود که در میان گل ها و سبزه ها ، دنبال پروانه ها کند، یا در استخری بزرگ که در میانه ی باغ قرار داشت گل بریزد، گل ها را پرپر کند و به دست آب بسپارد. او متانتی یافته بود، با گل ها شیواتر سخن می گفت، گاه برایشان شعر می خواند، و گاه کتاب به دست، به میان سبزه ها می آمد و در فضایی خیال پرور به مطالعه می پرداخت، و گاه در خلوتش قلمی از پر طاووس به دست می گرفت و اندیشه هایش را به روی کاغذ انعکاس می داد.




گمشده.. 06-10-2012 02:51 AM

روی بپوش رابعه، جمالت دیده ها را خیره می کند، تن به آب مسپار، گیسو به دست موج مده، متین باش، برای یک دختر متانت، اصلی از اصول نجابت است.
رابعه! این زیبایی خدادادی را دست کم مگیر، آن ها را از چشم نامحرمان محفوظ دار، و زمانی به مردی نما که همسر تو است، شریک زندگی تو باید بعد از خدا، فقط همسری را بشناسی که به ازدواجت درآمده است. دختر جوان، به تصور این که، هیچ کس او را نمی بیند، بی آن که جامه اش را از تن بر گیرد، خود را به آب زد، خنکی آب در آن گرما، خط و نشئه ای به او ارمغان داشت. آب سرد، آرامشی به اعصابش بخشید و سر حالش آورد، خستگی و کرختی را از تنش زدود و زنده دلی و شادی را به او ارمغان کرد. رابعه تا آن زمان، لذت خود را به آبی پاکیزه و خنک سپردن را تجربه نکرده بود.
ظهر تابستان بود، ظهر مردادماه، تابستان به نیمه رسیده بود، دو شقه شده بود، خورشید نگاه خندان و سوزنده اش را به هرات دوخته بود.
در چنین هنگامی ، میل تن سپاری به آب ولرم استخر در دل رابعه جوشید، همه ی ساکنان باغ به سرایشان رفته بودند، به خاطر خواب روزانه؛ از صبح زود آنان از سرایشان بیرون می زدند، تا زمانی که بانگ اذان ظهر در کوچه پس کوچه های شهر می پیچید، فعالیت می کردند، و از آن پس، برای ساعتی چند آسودن، به خانه و کاشانه شان باز می گشتند تا مجدداً خود را برای تلاش و تکاپو آماده کنند و تا غروب هنگام دست از کار نکشند.
باغ عمید، به کلی تغییر چهره داده بود، در چهارسویش جنگاوران و شمشیرزنان خانه داشتند، سراهایی کوچک، پر از زنان و خردینه بچگان. کلبه ی مرد دانشمند و همسرش در نزدیکی استخر واقع شده بود. از باغ همیشه بهار چهار نگهبان محافظت می کردند، هر یک به نوبت. در آن ظهر گرما، حتی باغبان ها، چشم بر هم نهاده بودند و فاصله ی نگهبانان با استخر زیاد بود، استخری محصور در میان درختان سر به فلک کشیده، با برگ های افشان. رابعه به کنار استخر آمده بود، تا در سکوت ظهر گاهی نظمی به افکارش بدهد، جوشش شعر را از وجودش به روی کاغذ منتقل کند، شعری بسراید تا فراغت خاطر یابد، که آب وسوسه اش کرد، او را به خود خواند، آبی آینه سان، زلال و تمیز که باد ملایم بر سطحش چین می انداخت.
دختر جوان، به تصور این که، هیچ کس او را نمی بیند، بی آن که جامه اش را از تن برگیرد، خود را به آب زد، خنکی آب در آن گرما، خط و نشئه ای به او ارمغان داشت. آب سرد، آرامشی به اعصابش بخشید، سر حالش آورد، خستگی و کرختگی را از تنش زدود و زنده دلی و شادی را به او ارمغان کرد. رابعه تا آن زمان، لذت خود را به آبی پاکیزه و خنک سپردن را تجربه نکرده بود.
دختر گل بدن، انگشتان اشاره اش را در گوش های خود فرو برد، پلک هایش را بر هم نهاد و به فکر فرو رفت، به یاد ایامی افتاد که کودکی بیش نبود و نیایش به گل ها و پروانه ها محدود می شد. گل های خوش عطر و زنگی که در باغ می رستند و پروانه هایی که از روی گلی به روی گلی دیگر می رفتند تا شیره شان را بمکند.
رابعه پروانه ها را دوست می داشت، آنان را همبازی های رنگانگ خود به شمار می آورد که در زیر نور آفتاب، دایم رنگ عوض می کردند؛ از رنگی به رنگ دیگر در می آمدند. پروانه ها و گل ها، دوستی رابعه را پذیرفته بودند و تن به نوازش هایش می دادند و به سخنانش:
ـ خدا، هر چه زیبایی است در شماها آفریده است، همیشه همین قدر زیبا بمانید!
رابعه غافل بود که هنگام در استخر بودن، دو چشم او را می نگرد، آن دو چشم مال گلشن بود، زنی که رابعه را چون فرزندی دوست می داشت. همیشه مواظب دختر جوان بود و کم ترین تغییر و تحولش را نادیده نمی گذاشت. گلشن پشت حصار درخت ها به نظاره نشسته بود، خاموش ولی با دلی در شور و گداز. زن پیر هر چند گاه به چند گاه، رابعه را در دل مورد خطاب قرار می داد، گاه زیبایی های او را می ستود و گاه سرزنشش می کرد:
ـ مگر عقل به سرت نیست دختر؟ درست است که جامه به تن داری اما از این هم باید پوشیده باشی، مگر خزینه ی ساختمان را از تو گرفته اند که برای آب تنی به استخر روی آورده ای؟ هیچ از خودت پرسیده ای اگر غریبه ای در اینجا بود و تو را با این حال و احوال می دید، چه رسوایی بزرگی به بار می آمد؟
رابعه برای دفاع از خود دلیل آورد:
ـ ولی مادر! من که لباسی به تن دارم، لباسی که به هیچ یک از اعضای تنم اجازه خودنمایی نمی دهد.
گلشن سری به عنوان تأسف تکان داد:
ـ تا من اصول زندگی را به تو بیاموزم، عمرم به سر رسیده است، جان من: متانت، مقوله ای دیگر است، کارهای تو نوعی سبکسری است و مردهایی که قصد ازدواج دارند، دنبال دختران سبکسر نمی روند، از آن می ترسم که تو با همه ی زیبایی ات، کنج خانه بمانی و هرگز مردی به خواستگاریت نیاید.


***


گمشده.. 06-10-2012 02:52 AM

شب از راه رسید، هنوز خجلت دست از سر رابعه بر نداشته بود، او بیش از این که از گلشن بهراسد، از آن می ترسید که گلشن آنچه را که دیده بود برای عمید باز گوید، برای استاد بابایش.
دختر جوان نمی دانست اگر عمید از چنین ماجرایی خبر شود چه می کند؟ چه رفتاری در پیش می گیرد؟ آیا بر او خشم خواهد گرفت یا چشم بر هم خواهد گذاشت و بی اعتنا از کنار چنان ماجرایی خواهد گذشت.
شب هنگام رابعه در بسترش، خدا خدا می کرد که گلشن چیزی در آن باره به عمید نگوید، اما خواسته و میلش به تحقق نپیوست، چرا که گلشن ، آنچه را که دیده بود برای همسرش باز گفت، آن هم در زمانی که هر دو بر سر یک بالین نهاده بودند و در جوار هم آرمیده :
ـ عمید، از این پس باید بیشتر رابعه را مراقب بود.
عمید سر از بالین برداشت، همسرش را نگریست، در پرتو شمع، گلشن به نظرش پیر آمد، موهایی که زمانی به رنگ شب بود، یک دست سفید شده بود، بر جبینش چندین چین، بعضی عمیق؛ از کنار چشمانش چند خط تا روی گونه هایش انشعاب کشیده بود، خط کنار لبانش گودتر شده بود؛ مرد دانشمند پنداشت این شکستگی چهره، حاصل حسرتی است که سال های سال گلشن به دل داشت، حسرت فرزند، و اینک که او چند سالی بود به نوعی، عنوان مادرشدن را به دست آورده بود، چرا باید نگران باشد.
گلشن عمید را به درستی می شناخت، همه ی حالات و حرکات و گپ و گفتش برایش آشنا بود، مرد فهیم در سخنان همسرش رد پای نگرانی را سراغ گرفته بود:
ـ چه شده است مگر؟... رابعه همانی است که تو عمری آرزویش را داشتی، چه چیز، دلهره را به جانت انداخته است؟
زن پیر، برای همسرش توضیح داد:
ـ رابعه زیبا شده است، زیباتر از همه ی دختران، از آن می ترسم که او را از ما بگیرند، نگرانی من از آن است که او را از پیش مان ببرند، آخر من به وجود این دختر نازنین عادت کرده ام.
عمید در جایش نیم خیز شد، آرنج دستش را ضامن تنش کرد و پنجه ی دست را زیر سر گذاشت و گفت:
ـ چه عاملی سبب شده چنین دلشوره ای بیابی؟
گلشن پاسخ داد:
ـ من او را هنگام آب تنی در استخر دیدم، با جامه هایی که همه ی تنش را در خود...

گمشده.. 06-10-2012 02:58 AM

می گرفت زیبایی این دختر روز به روز برایمان خطرناک تر می شود، از آن می ترسم به همین زودی خواستگاری در سرایمان را بکوبد و دوباره ما را با داغ بی فرزندی پیوند دهد.
مرد دانشمند خندید، بهترین واکنش برای چنان سخنانی خنده بود، آن گاه برای همسرش دلیل آورد:
ـ نگرانی به خود راه مده، ما را رشته ی محبت به هم پیوسته است، این رشته گسسته نمی شود، مگر این که ما بخواهیم، اما اگر از بی احتیاطی رابعه رنجه ای، کارها را به من بسپار تا او را از تکرار بی احتیاطی باز دارم.
نگاه گلشن بار دیگر به نگرانی آمیخت:
ـ به گونه ای با او صحبت مدار که دل نازکش بشکند، بر او سخت مگیر فقط اندرزش ده. او را متوجه این واقعیت کن به او بگو همه ی مردم چشم و دل پاک نیستند.


***
دیگر روز ، تازه خورشید بر دمیده بود که رابعه دیده از خواب گشود، چه خوابی؟ گسسته، آشفته و بریده بریده؛ خوابی که فقط نزدیک های سحر برای مدتی کوتاه سنگین شده بود.
رابعه خود را برای خشم عمید آماده کرده بود، انتظار داشت هر دم مرد دانشمند بانگ برآرد و او را بخواند ، با چشمانش نگاهی شرربار به او بیندازد، اما انتظارش به درازا کشید و کسی او را نخواند.
احساس گناه به دختر گل چهره دست داده بود می پنداشت تن سپردن به آب،گناهی بزرگ است، او از خدا می خواست که کاری کند تا خشم به وجود عمید راه نبرَد؛ او تحمل ناراحتی گلشن و مرد دانشمند را نداشت، نمی خواست غمی به دل استاد بابایش راه یابد.
رابعه از غرفه ی خود به در آمد تا سری به باغ بزند، از عطر سبزه های آب خورده و گل ها ریه هایش را سرشار کند، به کنار استخر برود، نه برای تکرار گناه، بلکه برای آبی به صورت زدن، اثرات بدخوابی شب دوشین را از چهره ی خود راندن.
همین که به کنار غرفه ی استاد بابایش رسید از در نیمه باز غرفه او را دید، بر مخده ای تکیه زده، زانوان را تا کرده ، بر زانویی صفحه ای پوست آهو گذاشته، و در بحر نوشتن غرقه شده.
اضطرابی در دل رابعه خانه کرد، اضطراب این که نکند مرد دانشمند به امیر بلخ نامه می نویسد، به پدرش امیر کعب، و نکند از او به پدرش شکایت می برد و از او می خواهد ترتیبی بدهد برای بازگرداندن دخترش به بلخ.
این را رابعه نمی خواست که او را چون تحفه ی معیوب باز گردانند، دختر ماهرو از خود پرسید:
ـ یعنی یک بار آب تنی، چنان گناه بزرگی است که استاد بابا را بر آن داشته است که مرا به بلخ باز گرداند؟ همه ی محبت ها و مهرها را نادیده بگیرد؟ از من که او و همسرش را چون پدر و مادر خود عزیز می دارم دست بشوید و مرا براند؟
به راستی رابعه در ژرفای دلش، مهر عمید و گلشن را جای داده بود، مهر مرد و زنی که پدر و مادر واقعی او نبودند، برای به کمال رساندن رابعه از هیچ کاری فروگذار نکرده بودند، و تصور این که باید بازگردد و بدون آنها زندگی کند، آزارش می داد.
رابعه می خواست به درون غرفه ی عمید برود، زبان به پوزش بگشاید، بر دست او بوسه بزند و بگوید:
ـ گناهم را ببخش استاد بابا، بر من خشم مگیر، این گناه را از سر جهل مرتکب شده ام.
دل چنین توصیه ای به دختر جوان می کرد، ولی پایش پیش نمی رفت، پایش از دلش فرمان نمی برد، رابعه در ابتدای مسیر زندگی اش بود، در عنفوان جوانی، او مجموعه ای از غرور بود و احساس های گونه گونه؛ شاید همین غرور بود که پایش را به بند می کشید و از پیش روی بازش می داشت.
دقایقی رابعه به انتظار در کنار در ماند، گلشن که به ضرورتی از کلبه خارج شده بود، بازگشت، دختر زیبا را در زنجیر تردید اسیر دید، و زبان به ملامت گشود، ملامتی مادرانه:
ـ چرا به کنار در ایستاده ای و پا به پا می شوی؟... به درون برو، به نزد استاد بابایت.
رابعه را چاره ای نماند به جز به درون غرفه خزیدن، با سلامی بر لب، عذر تقصیر در چشم. عمید بی آن که سر بالا گیرد، سلام را پاسخ گفت، پاسخی متین و مهربان چون همیشه، و سپس از رابعه خواست:
ـ بیا به کنارم رابعه... بنشین و ببین چه شعری را برایت می نویسم؛
با این گفته، رابعه آرام شد، این تصور در او پدید آمد که شاید گلشن، ماجرای روز پیشین را به عمید نگفته است؛ دختر زیبا به درون غرفه خرامید، گلشن به دنبالش.
رابعه درست روبه روی مرد دانشمند نشست، عمید دیگر بار به سخن درآمد:
ـ این شعر را رودکی سروده است، شعری که شهر به شهر گشته تا به هرات رسیده است، این سروده ی شاعری است که بسیار دوستش می داری، شاعر یگانه زمان مان، شاعری نابینا که با اشعارش کوردلان را منقلب می کند... بگیر و بخوان.
و دستش را به همراه پوست آهو به سوی رابعه دراز کرد، دختر جوان دست پیش برد و پوست آهو را گرفت، گلشن نیز به جمع آنان پیوست و در جوار همسرش جا خوش کرد.
رابعه نگاهی به شعر رودکی انداخت، چه زیبا و ظریف بر کاغذ منعکس شده بود، با خطی خوش و آراسته به اِعراب، عمید برای آسان تر خوانده شدن شعر، علایم فتحه، ضمه و کسره را بر هر واژه ای نشانده بود. مرد دانشمند از او خواست:
ـ شعر رودکی را با صدای بلند بخوان... می خواهم لذت این شعر را با آهنگ شیرین صدایت، بهتر بچشم.
و رابعه ابتدا با زبانش عقیق فامش را تر کرد، و زنجیره ی کلمات را در دهانش گرداند و در فضا رها کرد:
ـ یک سو کنمش چادر یک سو کنمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه
[ بار و ثمره درخت صنوبر ]
این شعر را رابعه به درستی خواند، درست و آهنگین، چنان که کلمات پس از خزیدن در گوش، جذب دل شدند. عمید لحظه ای سرش را به تحسین تکان داد، آن گاه گفت:
ـ مرا با معنای این شعر، کاری نیست، فقط می خواهم اندکی درباره ی چادر برایت بگویم، درباره ی این پوشش که خاستگاهش ایران است و چون به دیگر کشورها رسیده، بسته به سلیقه ی مردم، تغییراتی یافته است.
رابعه سراپا گوش شده بود، مانند همیشه گوش جان را به سخنان عمید سپرده بود، هنگامی که عمید صحبت می داشت، چنان مسایل را می شکافت، چنان از گفته هایش بهره می گرفت که اعجاب انگیز بود، از مسأله ای به مسأله ای دیگر می رفت، آنها را به هم گره می زد و پیوند می داد؛ و آخر سر به نتیجه ای دست می یافت که دور از انتظار بود. مرد فهیم ادامه داد:
ـ فرزندان در واقع اماناتی هستند که خداوند در اختیار پدران و مادران می گذارند، بر اولیای خانواده ها است که این امکانات را به خوبی پرورش دهند. بر من بود که علاوه بر آموزش علوم، واقعیات زندگی را هم به تو می آموختم؛ هر فرزندی در نظر پدر و مادرش به پاکی گل ها است.
گلشن سخنان همسرش را تأیید کرد:
ـ فرزند به چشم پدر و مادر همیشه کودک می آید، ما در دل تو را و جمال و کمالت را می ستودیم و غافل مانده بودیم که بالندگی در وجودت آغاز شده است... من شب گذشته، ماجرای تو را برای استاد بابایت گفتم، نه این که بخواهم شکایتی کنم، بلکه به این خاطر که یک زن را وظیفه این است که مسایل زندگی اش را از همسرش پوشیده ندارد.
چنین گفته ای، رابعه را در لفافه ی شرم فرو برد، احساس کرد عرق خجلت بر تنش نشسته است، بر پیشانی اش، بر گردنش، زیر بغل هایش و... عمید مجدداً به سخن در آمد:
ـ تو از سر غفلت ما درگذر، ما را ببخش، چنان شیفته ی تو بودیم که رشدت به چشم ما نیامده است؛ ولی این را به خاطر بسپار همه ی مردان، دیده شان پاک نیست... ما می خواهیم همچنان که تو را به انواع هنرها آراسته ایم، از سوارکاری و رموز جنگ گرفته تا ادب عرب و پارسی؛ از کدبانو گری گرفته تا آداب معاشرت و نشست و برخاست با مردم و... ما می خواهیم کاری کنیم که به سان گلی نوشکفته و نبوییده به سرای مرد زندگی ات بروی.
و با ابراز کلامی تسلا آمیز، سخنانش را تکمیل کرد:
ـ روز پیشین فقط مادرت تو را در آن حال دیده است، اقبالت بلند بود که کسی دیگر به تماشای تو ننشسته بود، از تو می خواهم بیشتر به فکر خود باشی.
نه جای گپ و گفت بود و نه جای بحث و مجادله. رابعه هیچ گاه بر سخن عمید، سخنی نیاورده بود، همه ی گفته هایش را پذیرفته بود، بی چون و چرا، و بی هیچ چانه زدنی. آن روز هم چنان کرد:
ـ استاد بابا، مطوئن باش که دیگر رابعه را بی چادر نخواهی دید.
تبسم رضایت بر لبان عمید نشست:
ـ یک چیز دیگر هم از تو می خواهم؛ از این پس تو باید زحمت نامه نگاری را از دوشم برداری، به چنان مهارتی دست یافته ای که بتوانی برای پدرت نامه بنویسی.



گمشده.. 06-10-2012 02:59 AM

هر چند گاه به چند گاه، پیکی سوار بر اسبی تیزگام و خوش خرام به هرات می آمد و به بلخ باز می گشت، مکتوبی به همراه می آورد و هدایایی، پاسخ آن مکتوب را با خود می برد.
مدت ها عمید برای نامه های امیر کعب، جوابیه می نوشت، اما سه چهارماهی می شد که این کار را رابعه به عهده گرفته بود و برای پدرش نامه می نوشت، نامه هایی گرم، خوش خط و خوانا، انگاری کلماتش را در نهری از امید و عشق غلتانده بودند.
امیر بلخ، شادمان از دریافت آن نامه ها، بارها آنها را می خواند، نه سرسری و شتابان، که با حضور دل می خواند، و هر بار نکته ای در آنها کشف می کرد، نکته ای که بر گراییدن رابعه به سوی کمال دلالت می کرد.
اوقات فراغت کعب با یاد دخترش می گذشت و مطالعه ی نامه هایش. از بس که آن نامه ها را خوانده بود، بسیاری از جملات بر صفحه ی ذهنش نقش شده بود، هنوز جمله ای را کامل نخوانده بود که می دانست با چه کلمات و تشبیهاتی آن جمله به آخر می رسد.
کعب قسمت هایی از نامه های رابعه را برای اطرافیان و مشاوران و معتمدانش می خواند، و از این که تحسین را در چشمان شان ملاقات می کرد به وجد می آمد. در میان نامه های رابعه، نامه ی پنجم حال و هوایی دیگر داشت، به شعر می مانست، آکنده از حرف دل بود، نامه ی پنجم، آخرین نامه ی رابعه ، بیش از هر نامه ای، بازگوکننده ی واقعیت های زندگی دخترش بود، این نامه به سروده های شاعران عرب زبان و پارسی گو زینت نشده بود، مع الوصف شاعرانه بود. ربعه در مکتوب پنجم نوشته بود:
ـ هر روزی که می گذرد، ارزش موهبتی که نصیبم کرده ای، بیشتر بر من معلوم می شود پدر؛ موهبت در کنار استاد بابا بودن، در جوار گلشن زیستن، هوایی را تنفس کردن که عطر فضل عمید را به خود گرفته است و محبت گلشن را.
مرا از کودکی مادری نبوده است، درد یتیمی را با زرق و برق نمی توان تسکین داد، زخم بی مادری به آسانی التیام نمی یابد، تو برای شادی من، هر چه در توان داشتی انجام دادی، اما بگذار بدون پرده پوشی بگویم این درد از وجودم نرفت و این غم تخفیف نیافت، در کاخت من محصور در محبت ها بودم و ابراز ارادت ها، با این وجود من خود را تنها یافتم، تنها و بی کس؛ شانه ی دایه ام عفیفه، شانه ای نبود که من بر آن سر بگذارم و گریه سر دهم، در قصرت مجیزگو بسیار بودند، ولی کسی که حرف دلم را برایش بگویم نبود، تو هم گرفتار کار حکومت.
یک دختر هر قدر هم به پدرش وابسته باشد، هر قدر صمیمی باشد، باز هم نمی تواند همه ی سخنانش را بر او فرو خواند، یک دختر، مادر می خواهد، و من این موهبت را به لطف تو، به خاطر تصمیم درست تو، به دست آوردم، گلشن برایم مادر است، شاید هم انسانی فراتر از مادر.
او مرا مانند فرزند واقعی اش دوست می دارد، شاید هم بیشتر از آن، استاد بابا نیز به همچنین. درد و ناراحتی مرا نمی توانند تاب بیاورند. قادر به تحمل ناراحتی من نیستند و همه ی تلاشش شان را به خرج می دهند تا غمی به دل من نیاید.
اگر من مداح شان شده ام، اگر قلبم لبریز از امتنان نسبت به ایشان است، به خاطر بزرگواری شان است، باور کن پدر اگر به اقتضای سن و سالم، خطایی را مرتکب...

گمشده.. 06-10-2012 03:00 AM

... شوم، چنان با من برخورد می کنند که خودشان خطاکار به شمار آیند و نه من! آن گاه زبان به اندرز می گشایند، از کتاب عفت و عصمت، فصلی دو سه برایم می خوانند. زبان به ستایش از زیبایی ام می گشایند، و این ستایش شان در گزافه ریشه ندارد؛ من زیبا شده ام، زیباتر از بسیاری دختران، ولی خودم هم می دانم این زیبایی پایدار نیست، انسان باید از نظر روحی، ظرفیت یابد، باید روانش قشنگ شود.
و در نظر من، در این جهان کسی به زیبایی گلشن و استاد بابا نیست، آنان در دوره ی کهولت شان نیز زیبایند، چون روحی بزرگوار دارند، استاد بابا به زیور علم آراسته است و همسرش گلشن به زیور عصمت، هر دو هر چه در گنجینه ی وجود مبارک شان دارند به من عرضه می کنند.
چه درس های والایی از این پدر و مادر معنوی ام گرفته ام، چه تحولی در من ایجاد شده است، همزمان با رشد بدنم، عقلم نیز رشد کرده است، دلم از مغزم فرمان می گیرد، این را باور بدار پدر، این همه آموزش را من در هیچ جایی نمی توانستم به دست آورم، شاید سوارکاری، شمشیرزنی، و اندک معلوماتی برای خواندن و نوشتن در بلخ برایم میسر بود، اما بدون رودربایستی باید بگویم درس عفت را نمی توانستم در شهرتان بیاموزم، برای فراگرفتن چنین درسی، آدمی می بایت استادی چون عمید داشته باشد و آموزگاری چون گلشن.
محبت و عشق را فقط در محضر چنین بزرگوارانی می شود آموخت:
در قصرتان که بودم، فقط از محبت شما برخوردار می شدم و این جا از محبت همه، از محبت باغبان ها، از محبت خانواده ی شمشیرزنانی که از سوی تو مأموریت حفاظت از من را عهده دار شده اند، من در سرای آن ها حضور می یابم، نزد یعقوب رموز جنگیدن را فرا می گیرم و فنون سوارکاری را و نزد خانواده اش دوستی را می آموزم، استاد بابا فضایی ساخته است که همه ی ساکنان باغ عمید به یکدیگر عشق بورزند، غم هم را بخورند، اگر مشکل و مسأله ای برای فردی پیش آید، برای حل مشکل هر چه در توان دارند انجام دهند، در سایه ی عنایت استاد بابا، حتی گل ها، درختان و سبزه ها نیز خندان شده اند، خندان و خرسند. استاد به فکر همه چیز و همه کس هست به جز فکر خودش، من درس از خود گذشتن را هم نزد او فراگرفته ام.
یادت می آید هنگامی که مرا به استاد بابا سپردی کاروانی از در و گوهر و سایر هدایا، با او راهی هرات کردی؟ اگر بگویم حتی سکه ای را استاد بابا خرج خود نکرده است، سخنی اغراق آمیز نیست؛ او با ثروتی که به او دادی، برای خانواده ی شمشیرزنان، سراهایی مناسب ساخته است، به زندگی خدمه و باغبان ها، رونقی داده است، بی دریغ خرج من می کند، اما برای خودش هیچ خرجی نکرده است، کلبه اش را وسعت نداده است.
روزی که من به هرات آمدم، او سر بر بالشی می نهاد و بر بستری ساده می خفت، هنوز هم از همان بالش و بستر استفاده می کند، پنداری استاد بابا و همسرش را با زرق و برق زندگی کاری نیست. به چیزی که توجه ندارند مادیات است. این دو زندگی شان را چنان به معنویات پیوند داده اند که به تصور و تجسم نمی آید.
باور بدار پدر، استاد بابا، در حق همه ی ساکنان باغ پدری می کند و گلشن مادری.
کافی است خبر بشنوند که یکی از آنان دردمند شده اند، عارضه ای در وجودشان پیدا شده است، بیماری در آنها رخ نموده است، که کار و زندگی شان را بگذارند و به نزد او بروند، برای شفایش بهترین حکیم ها بیاورند، روزی چند نوبت و هر نوبت بیش از ساعتی به عیادتش بروند، و این کار را چندان ادامه دهند تا بیمار درمان شود.
همین چیزها است که باغ عمید را بهشت آسا کرده است، خیال نمی کنم بهشت را هم صفایی بیش از این باشد.
پدر ارجمندم! اگر روزی باز سعادت ملاقاتت را بیابم، بدون شبه مرا نخواهی شناخت، رابعه دیگر آن دختربچه ای نیست که ایازی بر سر می کرد، به حکم طبیعت اندامم رشد کرده است و بر اثر زحمات استاد بابا روحم پرورش یافته است. اصلاً بگذار از این حاشیه پردازی پرهیز کنم و اصل مطلب را بگویم، سه چهار ماه پیش، یعنی پیش از آن که باب مکاتبه را با تو بگشایم، خطایی از من سر زد، خطایی که به فاجعه و ادبار نگرایید، بلکه سبب شد تا من تجدید نظری در حرکات و سکناتم کنم. خطایم چه بود؟ تن سپردن به وسوسه ی آب، در ظهر تابستان خود را به آب زدن، در استخر باغ به شنا پرداختن؛ و برای آن که دست و پا زدن در آب برایم آسان شود، جامه و پوشش بدن را کاستن، به تصور این که هیچ کس مرا نمی بیند، غافل از این که دو چشم تیزبین همیشه مراقب من است؛ همه ی کارهایم را در نظر دارد، چشمان مادرم، چشمان گلشن که از هر مادری دلسوز تر است.
گلشن هر چه را که دیده بود به استاد بابا گفت، و این پیر روشن ضمیر به من هشدار داد، مرا از خطرهایی آگاه کرد که بر سر راه دختران رعنا، دام گسترده است، استاد بابا، زبان به خشم نیالود، بر من سخت نگرفت، از سروده ی شاعران مدد جست، با حکایات و مثل، ناروایی کارم را به من نمایاند، از آن هنگام تاکنون چادر از سرم نیفتاده است، من پنداشتم با چنین کاری رضایت استاد بابا را جلب می کنم، نمی دانستم که او از من چیزی فراتر از پوشاندن روی و مو می خواهد، او هنگامی که مرا در چادر دید با تبسمی رضایت آمیز به من گفت:
ـ از پاکی و نجابت، مقنعه ای بساز و بر روح خود بزن! حجاب روح، بس ارزنده تر از پوشاندن سر و صورت است؛ کاری کن که ضمن دوست داشتن دیگران، از این امر اجتناب کنی، از سوار شدن اندیشه هایت بر توسن خیالات باطل و آلوده.
و من چنین کردم، می خواهم وقتی که به نزدتان می آیم، انسانی واقعی باشم، انسانی آراسته به نجابت و معصومیت.
سخن بسیار است پدر، آن قدر زیاد که در یک دو نامه انعکاس نمی یابد، باید کتاب ها نوشت تا شمه ای از حرف های دل ابراز شود. نامه ام را به پایان می برم و باقی حرف هایم را برای نامه ای دیگر ذخیره می کنم؛ حرف هایی که تمام شدنی نیستند، فقط این جمله را به نامه ام می افزایم؛ پدر مرا به خوب کسانی سپرده ای. « تصدقت رابعه »
رابعه هنوز با رموز نامه نگاری آشنایی نداشت، هر چه به مغزش می آمد می نوشت، گاه از اشعار بزرگان ادب سود می برد و گاه از مثل ها، تا بتواند منظورش را به خوبی ادا کند.
نامه ی اول را که نوشت به نزد عمید برد، برای تصحیح ، برای دریافت اظهار نظرهای گوهربارش، اما عمید از خواندن آن نامه ابا کرد، و به او گفت:
ـ مرا کاری به نامه هایت نیست، هر چه می خواهی به پدرت بنویس، اگر گه گاه سخنانت را به رشته ی شعر کشیدی یا اگر مطلبی نوشتی، به نزدم بیاور، اما از یاد مبر آن چه می سرایی، آن چه می نویسی، باید به زبانی باشد که فهمش برای همگان، تولید اشکال نکند، به زبان ساده بنویس.
از آن پس رابعه به مکاتبه با پدرش پرداخت، برای او نامه نوشت، ساده و بی پیرایه.
هر چه بر او می گذشت را به اختصار در قالب کلمات قرار می داد و آرایه ی شعر را بر سخنانش می بست.
در چهار نامه ی نخستینش از ماجرای آب تنی اش، چیزی برای کعب ننوشته بود، جرأت انجام چنین کاری را نیافته بود، نامه به نامه جرأتش افزون تر می شد و دلِ این را پیدا می کرد که به مسایل مختلفی بپردازد، آنها را بشکافد، از نامه ی پنجم به بعد، لحنش آزاده وار شد، چرا که به این نتیجه رسیده بود که باید با کسی صحبت بدارد،حرف دلش را برای او بزند، احساسش را برای او بازگو کند، و چه کسی بهتر از پدر؟
پدری که فرسنگ ها فرسنگ از او دور بود، با چنین شخصی سخن راندن آسان بود.
نامه نگاری کار رابعه شده بود و پاره ای وقت ها طبع خود را در عرصه ی شعر آزمودن.
سه سال تمام، این مکاتبه ادامه داشت، رابعه نوشت و جواب گرفت. در این سه سال تحولی غریب در او پدید آمد، تبدیل به یک دختر کامل شد، دختری در اوج بلوغش؛ بلوغ جسم و بلوغ ذهن.
سوارکاری، شمشیرزنی اندامش را ورزیده کرده بود و درک محضر درس عمید روحش را لطیف کرده بود. ظاهرش دل می ربود و اندیشه هایش برای همگان شگفتی انگیز شده بود.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:01 AM

رابعه قلو و کاغذ به دست در باغ نشسته بود، تکیه داده به درختی و غوطه ور در رویا و خیال. این کار هرروزه ی او بود، صبح ها پس از دیده از خواب گشودن، درست در زمانی که شب به سحر می پیوست و آسمان روشنی به خود می گرفت و ردای روز را به تن می کرد، رابعه به باغ می آمد، خود را با شعر سرگرم می داشت، آن چه را که خوانده بود، در ذهنش مرور می کرد، سپس دستی به قلم می برد و احساسش را به روی کاغذ انعکاس می داد؛ پاره هایی از دلش را در کسوت سخنانی ظریف می پیچید و به روی کاغذ می آورد.
دریایی از نازک خیالی ها، ره شناس مغز رابعه شده بودند، شعر چون غنچه هایی شاداب در او می شکفت و رابعه را بر آن می داشت که زیباترین کلمات را بر کاغذ انعکاس دهد، کلماتی شعرگونه و احساس انگیز.
انگشتان ظریف و بلندش، با آن ناخن های انحنا دار و خوشرنگ، نمونه ای از زیبایی اش بود، انگشتانی که به مچی خوش تراش می پیوست و از زیبایی های دیگر اندام او خبر می داد. ساعتی دختر جوان، سرگرم نوشتن بود، که آفتاب، سخاوتمندانه بر باغ عمید تابید، و سر در گریبان رابعه کرد تا از حرارتش، سهمی به او برساند، خورشید آزادانه او را می نگریست، خیره و خندان...
رابعه چنان غرقه در اندیشه هایش بود که متوجه نشد چه زمانی عمید به کنارش آمده است و در فاصله ی دو سه گامی او بر سبزه ها جا خوش کرده است؛ اگر پیر روشن ضمیر او را مورد خطاب قرار نمی داد، هیچ بعید نبود، دختر جوان ساعتی دیگر در اندیشه ها و رویاهایش غرقه بماند. عمید با لحنی آمیخته به رنگ و لعاب محبتی دیرپا گفت:
ـ دخترم، هر بامداد به باغ می آیی تا خورشید را شرمنده سازی؟
رابعه سر بالا گرفت، با نگاهش مسیر صدا را دنبال کرد و لبخند شیرینش را به استقبال محبت عمید فرستاد. مرد دانشمند سخنش را پی گرفت:
ـ این باغ سعادتمندتر از همه ی باغ ها است، زیرا هر روز دو آفتاب در آن طلوع می کند، یکی خورشیدی که در آسمان است و دیگری آفتابی که بر زمین جای دارد!
از این کلام مهرآمیز، دل رابعه آکنده از شادی شد و شادمانی او را در خود گرفت:
ـ همواره با من چنان سخن می دارید و به شرم زبانم را به زنجیر می کنید، من شایسته ی آن نیستم که با خورشید به سنجش کشانده شوم و...
عمید سخن رابعه را برید ، به او اجازه ی فروتنی نداد:
ـ جمالت به دلارایی خورشید بهاران است، علاوه بر این در آسمان، فقط یک آفتاب می درخشد و در تو چندین آفتاب؛ من و گلشن چه خوش اقبال بوده ایم که تو را در کنار خود داشته ایم.
رابعه از شرم سر به زیر گرفت، با آن که بر کلام احاطه ای یافته بود، نمی توانست برای تعریف و تمجیدهای صادقانه ی عمید، جوابی بیابد، او از ظرافت و طراوت خود خبر داشت، و نیز می دانست از نظر فکری، دوره ی خاصی را پشت سر گذاشته است، پخته شده است؛ او خود را شایسته ی چنان ستایش هایی می دانست و در عین حال نمی خواست با چنان سخنانی سرمست شود و غرور را به دلش راه دهد.
مرد فهیم، حال رابعه را درک کرد، متوجه شد که رابعه در کشاکش تحسین و فروتنی به دام افتاده است، از این رو کلام، دگر کرد و صحبت را در مسیری دیگر انداخت:
ـ باز خود را به سرودن شعری سرگرم داشته ای؟
رابعه در پاسخ گفت:
ـ امروز شعری در من نجوشیده است، دارم برای پدرم نامه ای می نویسم.
عمید او را از ادامه دادن به چنین کاری بازداشت:
ـ نیازی به نامه نگاری نیست، وقت آن رسیده است که به بلخ بروی، نه برای همیشه، بلکه برای مدتی ، برای مدتی چند دوری از گلشن، دوری از عمید، دوری از ساکنان باغ، و دوری از سبزه ها و گل هایی که با آنها صحبت می داشت، برایش آسان نبود، رابعه چنان به زندگی عمید و اطرافیانش گره خورده بود که حتی تصور جدایی، ولو موقت و کوتاه مدت رنجه اش می داشت. مرد دانشمند به فراست دریافت التهابی به جان دختر گل رو افتاده است، به همین جهت به تسلای خاطرش کوشید:
ـ ما اینجا، با دیدن روی تو، روزمان را نو می کنیم، با دیدن گلی خرامان، گلی ناطق و اندیشنده! برای ما هم سخت است دوری از تو... سخت تر از آنی که به گمانت بگنجد، اما گاهی روزگار بر محور دلخواه مان نمی گردد و ما را بر آن می دارد که تن به کارها و مسایلی بدهیم که پسند نمی داریم.
و در پی این گفته، دست در جیب ردایش کرد، قطعه کاغذی تاشده به در آورد، و ادامه داد:
ـ از امیر کعب، نامه ای دریافت داشته ام، بگیر بخوان این نامه را... تا متوجه شوی چه عاملی سبب شده است من و مادرت، دوری تو را به جان بخریم.
و دستش را با نامه به سوی رابعه دراز کرد؛ دختر جوان از جایش برخاست، به طرف پدر معنویش خرامید، دو سه گام فاصله را در چشم بر هم زدنی پیمود، نامه را از استاد بابایش گرفت، شتابان آن را گشود و به کلماتش نگاه دوخت. عمید او را به نشستن فرا خواند:
ـ به کنارم بنشین رابعه... بنشین و بخوان، می خواهم متن این نامه را با لحن آهنگین تو بشنوم، می خواهم واژه ها در دهانت بغلتند، از نوش دهانت تأثیر بپذیرند تا زهر خبری که در نامه هست گرفته شود.
دختر ماهرو و آفتاب نگاه نشست، خط نامه برایش غریبه بود، خط کعب نبود. او پنداشت که شاید استاد بابایش، به اشتباه نامه ای دیگر به او داده است، رابعه نا آشنا بودن خط را بیان داشت:
ـ این خط پدرم نیست، نکند نامه ای دیگر در جیب ردایتان باشد.
عمید به او اطمینان خاطر داد:
ـ اشتباهی در کار نیست دخترم، نامه را بخوان تا علت این که شخصی دیگر نامه را نوشته است، دریابی.
و رابعه نامه را خواند، شمرده و آهسته:
ـ « استاد عمید؛ مدتی است که مکاتبه با شما از سرم افتاده است، اما این توقف مکاتبه دلیل آن نیست که از یادتان غافل شده باشم، دخترم از حال شما آگاهم می کند، در نامه اش هیچ مطلبی نیست به جز شرح بزرگواری های شما.
برایتان نامه ننوشتم بدان امید که خود راه سفر در پیش گیرم، به هرات بیایم برای بوسه ی قدرشناسی نشاندن بر دستتان. برای دیدار دخترم، اما زمانه مرا برای سفری دیگر آماده کرده است، سفری بی بازگشت، سفر به جهان دیگر.
می دانم انسان ها به دنیا می آیند که روزی بروند، چنان روزی نزدیک است، من به بستر بیماری افتاده ام، به گونه ای ضعف در وجودم رخنه کرده است که نمی توانم قلم به دست گیرم و بنویسم، نوشتن این نامه را به اجبار به وزیرم واگذار کرده ام.
مرگ در راه است، نمی دانم چه زمانی سراغی از من خواهد گرفت و نمی دانم آیا آن سعادت را خواهم داشت که یک بار دیگر رابعه را ببینم، دختر دلبندم را، چه می گویم دختر نازنین شما...
هر چه بیشتر رابعه نامه را می خواند، احساسش دگرگونی می پذیرفت، غم بر تار و پود صدایش، خط انداخت، صدایش رگه دار شد و در چشمدان هایش اشک نشست. رابعه دهان گشود تا بقیه ی نامه را بخواند، عمید زحمت این کار را از دوش او برداشت:
ـ ضرورتی ندارد همه ی نامه را خواندن... و نیز ضرورتی ندارد پیش از حادثه، به اندوه نشستن، اشک هایت را در چشمانت به اسارت در آر؛ وقت گریستن نیست.
و دست پیش برد تا نامه را از دختر جوان، باز پس گیرد. عمید به رابعه شکیبایی را توصیه کرده بود، کاری که در آن لحظات از عهده ی دختر جوان بر نمی آمد؛ قطرات زلال و شفاف اشک، از چشمان رابعه می رمیدند و بر گونه هایش خط می کشیدند.
مرد دانشمند، برای دقایقی چند او را به حال خود گذاشت، آن گاه بر سخنانش افزود:
ـ همین نامه مرا بر آن داشت تا تو را به بلخ بازگردانم، انصاف نیست امیر کعب، تو را نادیده به سفر آخرت برود... شاید با رفتن تو به بلخ، کعب دلیلی بیابد برای زنده ماندن، شاید دیدار تو، روح زندگی را بر وجودش بدمد... برای بیان احساس، به غیر اشک، کلامی دیگر هم وجود دارد.
دختر با چشمان گریانش، نگاهی پرسشگر به مرد دانشمند انداخت:
ـ آن چه زبانی است که من از آن بی خبرم؟
برای چنین پرسشی، عمید پاسخی درخور داشت:
ـ آن زبان دعاست، به جای گریستن، دست به نیایش بردار، از خدا بخواه امیر کعب را چندان زنده نگهدارد تا تو به بلخ برسی، از خدا به تمنا بخواه چندان نور دیده را در پدرت پایدار کند که چشمش به دیدار تو روشن شود.
چون همیشه، سخن عمید کارگر افتاد، رابعه راه ورود اشک به چشمانش بست، از گریستن باز ایستاد تا به غرفه اش برود و در خلوت دست به دعا بردارد، رابعه دستانش را بر زمین مفروش از سبزه نهاد، ضامن تنش کرد تا برخیزد، اما عمید او را به نشستن فراخواند و گوش دل سپردن به سخنانش:
ـ بر جایت نشسته بمان رابعه، شکیبا باش و بگذار من کلامم را به آخر ببرم.
رابعه به ناچار، تصمیمش را تغییر داد، بر جایش ماند و گوش خواباند تا سخنان استاد بابایش را بشنود، عمید کلامش را از سر گرفت:
ـ تو به بلخ خواهی رفت، پدرت تو را خواهد دید، سروی قد کشیده، شمشیرزن و جنگاوری که هنگام نیزه اندازی، نیزه اش بیش از یک میدان پیش می رود، و با شمشیرش تنه ی درختان نورسیده را به دو نیم می کند، کعب دختری خواهد دید که به زیبایی مسلح است، و کلامش برنده تر از هر اسلحه ای است... تو به نزد پدرت خواهی رفت، به کالبدش، جان دیگر خواهی دمید.
رابعه با بال چادرش، اشک هایی را که بر گونه اش نشسته بود زدود و پرسید:
ـ برای این سفر، مرا به دست که می سپاری؟ به کدامین کاروان؟
عمید لبخندی به لب آورد و پاسخ داد:
ـ تو را به خدا می سپارم، پاره ی دلم را به خدا می سپارم. وقت آن نیست که با کاروان به این سفر بروی، من ترتیب کارها را به گونه ای خواهم داد که یعقوب و خانواده اش ، همسفر تو گردند. تو پای در رکاب خواهی کرد، منزل به منزل طی مراحل خواهی کرد، و در هر منزلی، اسبی دیگر را سوار خواهی شد، اسبی تیزرو و تازه نفس.
و مکثی کوتاه میان سخنانش انداخت و به دختر زیبارو نظر کرد تا تأثیر کلامش را بر او دریابد، سپس مجدداً به سخن در آمد:
ـ یادم می آید پیش از تحویل گرفتن تو از کعب، او از من خواسته بود تا کمالت را به پایه ی جمالت برسانم، و من خرسندم از این که کاری فراتر از این کرده ام، اکنون کمالت از جمالت پیشی گرفته است. و من چه سربلندم که دختری پروریده ام به خوش گفتاری و خوش کرداری تو... به نزد پدرت برو، زندگی را در رگ هایش جاری کن. اما ما را هم از یاد مبر، به خاطر داشته باش در هرات قلب مردی پیر برای تو می تپد و نیز قلب زنی سالمند. به خاطر داشته باش که ما باید در فراقت، با یادت روزمان را رنگین و شب مان را نورانی کنیم... برو و هر چه زودتر خود را برای سفر به بلخ آماده کن.
... و رابعه خود را برای سفر آماده کرد، بی آن که بداند عشقی آتشین، عشقی شرر بار، در بلخ انتظارش را می کشد.

گمشده.. 06-10-2012 03:19 AM

کعب به غیر از رابعه، فرزندانی دیگر هم داشت، فرزندانی کوچک و بزرگ.
حارث بزرگ ترین فرزند امیر بلخ بود، در واقع جانشینش. جوانی بلندبالا، از مرز بیست و پنج سالگی گذشته، جنگاور بارها در میدان های نبرد شرکت کرده بود سنگدلی و سجاعتش را به تأیید همگان رسانده بود. او اوقات فراغتش را با دوستانش به سر می آورد.
او دو یار صمیمی داشت، یکی سرخ سقا و دیگری بکتاش. هر دو با سیمایی برخوردار از زیبایی مردانه. رنگ سپید پوست شان، زیر نور آفتاب، سوخته بود، مسی رنگ شده بود؛ اما بکتاش، چیزی افزون تر از سرخ سقا داشت، و آن نگاهی گرم بود، نگاهی که تا اعماق وجود آدمی نفوذ می کرد و تار و پود جان را به بازی می گرفت.
کمتر اتفاق افتاده بود که بکتاش به زن و دختری دیده بدوزد و تأثیری مطبوع بر او نگذارد، بکتاش غلام حارث بود و سرخ سقا نیز. غلامانی که در دل امیرزاده جای گرفته بودند، ندیم روز و شبش شده بودند.
با آن که بکتاش،استعداد این را داشت که زنان و دختران زیباروی را به دام اندازد، از چنین کاری پرهیز می کرد، پروای ناموس دیگران را داشت، او پاک نهادتر از آن بود که در بزم ها شرکت جوید، یا جامی بیاشامد، او از این کارها نفرت داشت.
همین اجتناب از معاشرت با زنان، سبب شده بود، حارث و سرخ سقا برایش مضمون بسازند، او را سردمزاج بنامند و بگویند:
ـ حتماً به هنگام کودکی، شرم از زنان را به تو القا کرده اند که از آنان دوری می کنی.
بکتاش در برابر چنین سخنانی ، سکوت می کرد، چرا که می دانست اگر او حرفی بر زبان آورد، گفت و گوی شان به درازا خواهد کشید و شوخی های حارث و سرخ سقا افزون تر خواهد شد.
او در اوایل آشنایی با حارث و سرخ سقا، گاهی برای آنان استدلال می کرد که یک مرد باید ابتدا عاشق شود، زنی را با تمامی وجود دوست بدارد، سپس جذبش گردد، اما هیچ گاه درباره ی عشق با دوستانش به تفاهم نرسیده بود، زیرا حارث و سرخ سقا را کاری با عشق نبود، جوانان بد سرشتی بودند که از ارتکاب هیچ کار خلاف و گناه آمیزی ابایی نداشتند.
امیر بلخ از هوسرانی ها و خوش گذرانی های پسرش به تنگ آمده بود ، و به کرات به او گوشزد کرده بود:
ـ حارث، این زندگی نیست که تو برای خودت و مردم ساخته ای، هر خانواده ای که زن و دختری رعنا و دل آرام دارند، خواب راحت به سراغ شان نمی آید، همواره این بیم را به دل دارند که تو آن دختر یا زن را به بزم هایت بکشانی؛ بی آبرویشان کنی و زلزله در ارکان زندگی شان بیندازی. من از آن بیمناکم که چون سر بر دامان مرگ نهم، چه نامردی ها و خیانت ها از تو سر نزند.
کعب همچنین بارها به پسرش گفته بود که او باید ناموس دیگران را گرامی بدارد، و کاری نکند که مردم، کینه اش را به دل گیرند و از او روی بگردانند، ولی سخنان و اندرزهایش چون دم سردی بود که در کوره ی هوس حارث کارگر نمی افتاد، و هر گاه که خبری از نامردی های حارث به او می رسید، به خود می پیچید و می گفت:
ـ بیچاره مردمی که پس از من باید، امیری چون پسرم داشته باشند.
او چنین کلامی را با سوز دل ابراز می داشت، ولی هیچ کاری از او بر نمی آمد، نه می توانست حارث را از جانشینی خود محروم کند و نه می توانست سخنانی درشتناک تر از اینها به او بزند، زیرا پسرش مردان هرزه را دور خود گرد آورده بود، با رجال فاسد به دوستی رسیده بود، رجالی که خود را تافته جدا بافته به شمار می آوردند و از انجام هیچ ستمی در حق دیگران ابایی نداشتند.
امیر بلخ از آن می هراسید که اگر بر پسرش سخت بگیرد، موجب سرکشی او شود و حارث را به طغیان وادارد از این رو خبر هرزگی های پسرش را می شنید، تلخ کام می شد و تحمل می کرد، اما آخرین بار که خبر عشرت طلبی حارث به او رسید، بر خود لرزید، آن خبر فزون از تحمل او بود.
کعب پس از شنیدن آن خبر، به پسرش هشدار داد:
ـ شنیده ام در راه پاکان، دام گسترده ای، و می خواهی اموال شان را بربایی و بی اعتبارشان کنی، همه ی بلخ از این گونه ماجرا می گویند و من در عجبم که چگونه مردم صبوری و شکیبایی به خرج می دهند خون به پا نمی کنند، پایه های امارت مان را به سستی نمی کشانند.
چنین هشداری به جای آن که حارث را به فکر وا دارد و سبب دست کشیدنش از کارهای ناروا شود، او را جری تر کرد و بر آن داشت که در مغز کثیفش، نقشه ای دیگر بچیند، نقشه ی از میان برداشتن سردار شفق.
شبی از شب ها، حارث و سرخ سقا، به همراه تنی چند از اوباشان بلخ به سرای شفق ریختند، شمشیر در شمشیرش انداختند، سردار یک تنه بود و حارث و دوستانش چندین تن. نتیجه ی چنین درگیری و کشاکشی، پیشاپیش روشن بود، زخم برداشتن شفق، آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه بارها.
سرانجام مقاومت سردار به آخر رسید، چندان خون از محل زخم ها بیرون زده بود که دیگر رمقی برایش به جا نماند، بر زمین فرو غلتید، و حارث بر سینه اش قرار گرفت، با شمشیری که به اشاره ای می برید، سر او را از تن جدا کرد و بر سینه اش نهاد. آن گاه هر چه اجناس گرانبها در آن سرای بود را چپاول کرد، از زر و گوهر گرفته تا شال های خوشبافت، او اموال به دست آورده را میان دوستانش تقسیم کرد.
حارث به این بسنده نکرد، او برای آن که بر دل ها رعب بیندازد، دستور داد دیگر روز همسر سردار را در شهر بگردانند، همسری داغدار، که دو داغ بر دل و جبینش نشسته بود، یکی داغ از دست دادن همسری با حمیت و دیگری داغ ننگ.
زن خوش اندام و خوب چهره می توانست داغ از دست دادن همسرش را تاب بیاورد، اما قادر به تحمل داغ ننگ نبود، از این رو شب همان روزی که او را در بلخ گرداندند به زندگی اش خاتمه داد؛ با نوشیدن شربتی زهرآلود.
خبر این خیانت آشکار، این جنایت اعصاب شکن، و این بدکرداری، کعب را به شدت تکان داد، چیزی نمانده بود که قلبش از تپش باز ایستد، دم و بازدم فراموشش شود و دست در دست مرگ نهد، اما عمرش به جهان باقی بود، روحش ضربه خورد، تندرستی اش لطمه دید، فلج بر وجودش چنگ انداخت و او را به بستر بیماری کشاند ولی زنده ماند.
کعب می دانست از آن بستر، به سلامت به در نخواهد آمد، دلش گواهی می داد که در آخرین بستر زندگی اش جای گرفته است، چنین نیز بود، روز به روز قوای جسمانی اش تحلیل می رفت، روز به روز فلج بیشتر در وجودش ریشه می گرفت؛ فلج ابتدا پاهایش را از کار انداخت، جنبش را در آنها از بین برد، سپس به دستانش زد، لرزه در آنها انداخت، با بستری شدن کعب، با بروز ناتوانی در او، حارث بهترین فرصت را یافت تا عملاً زمام امور را به دست گیرد، پایه های امارتش را استوار کند، شدت عمل به خرج دهد و هر صدای مخالفی را در گلو خفه کند.
امیر بلخ گام به گام به مرگ نزدیک تر می شد؛ در آن روزها، او دو نگرانی در دل داشت، یکی به خاطر جان و ناموس مردم، و دیگری نگرانی از این که رابعه را نادیده، پلک هایش را بر هم بگذارد و به خواب جاودانه فرو
رود.

گمشده.. 06-10-2012 03:20 AM

عمید مصلحت را در آن دیده بود که یعقوب و رابعه پای در رکاب کنند و به سوی بلخ بتازند، او همسر یعقوب را هم با آنان همراه کرده بود تا رابعه بی همزبان نماند، و به گاه ضرورت بتواند از کمک های او برخوردار شود.
حسن جمال دختر جوان بر عمید پوشیده نبود، می دانست یک نگاه خیال پرور و نوازشگر رابعه می تواند، مردها را در کمند وسوسه ها گرفتار کند، حتی مردی چون یعقوب را، که دوران جوانی اش به سر آمده بود و پای به دوره ی کهولت نهاده بود.
مرد دانشمند، چشم پاکی یعقوب را آزموده بود و این اطمینان را به دل داشت که مرد جنگاور، بندش به حرام باز نمی شود، مع الوصف احتیاط از دست نداده بود، همسر یعقوب را برای همراهی و همدلی رابعه برگزیده بود، انتخابی شایسته.
چند روزی از سفرشان می گذشت، سفری با استراحت کم و تاخت و تازی زیاد. آنان سبکبار پای به راه نهاده بودند تا هر چه زودتر به بلخ برسند، زمان تعلل و سستی نبود، آنها می بایست شتاب می کردند تا به بلخ برسند، به زادگاه رابعه، به شهری که یک مرد پیر و بیمار، چشم به راه عزیزترین کسانش بود.
صندوقچه ای پوشاک، چند جلد کتاب، مقداری آذوقه، همه ی توشه ی راهشان بود، کتاب های دست نوشته، به غیر از رابعه در آن جمع خریداری نداشت، کتاب هایی مشحون از اشعار و تمثیلات؛ یکی دو کتاب را عمید شخصاً برای رابعه نسخه برداری کرده بود، با خط خوش نوشته بود، از جمله سرودهای رودکی را.
اگر در طول روز، نیازی به استراحتی چند ساعته می دیدند، این فرصت و موقعیت برای رابعه فراهم می آمد که با مطالعه، روحش را تلطیف کند؛ در چنان موقعی یعقوب و همسرش با دختر زیبارو صحبت نمی داشتند، او را به حال خود می گذاشتند تا مغزش مفاد و مضمون کتاب ها را جذب خود کند، ولی هنگام تاختن، از هر دری صحبت می رفت، به خصوص زمانی که به اسب ها استراحتی می دادند برای تازه کردن نفس؛ اوقات شان به گپ و گفت می گذشت.
روزها در دل بیابان، اسبان شان را به تاخت در می آوردند، و شب ها برای ساعتی چند در کاروانسرایی می آسودند، همسر یعقوب و رابعه در غرفه ای و خود یعقوب در غرفه ای دیگر، و همین که خستگی شان تخفیف می یافت، باز پای در رکاب می کردند، ولو آن که تا دمیدن خورشید ساعتی مانده باشد، ولو آن که هنوز تاریکی بر روشنایی چیره نشده باشد.
هر بار که سفرشان را از سر می گرفتند، رابعه از مسافت باقی مانده می پرسید، اما آن روز یعقوب پیش دستی کرد، پیش از آن که دختر صاحب جمال پرسش هر روزه اش را تکرار کند، به سخن درآمد:
ـ حاجتی به پرسش نیست، یک نیمه روز راه در پیش رو داریم تا به بلخ برسیم، در واقع حوالی نیمروز به مقصد خواهیم رسید.
رابعه با یکی از دستان ظریفش سایه بانی بر پیشانی اش ساخت و به دوردست ها نظر کرد:
ـ تا چشم کار می کند بیابان است، هیچ اثری از آبادانی نیست، نه سبزه ای و نه درختی.
یعقوب لبخندی به لب آورد و به او اطمینان داد:
ـ آن سر این بیابان به بلخ می پیوندد، اگر اندک شتابی به خرج بدهیم، به زودی در بلخ خواهیم بود و چشم بلخیان به دیدارت روشن خواهد شد.
رابعه با پاشنه ی پایش، ضربه ای به پهلوی اسبش وارد آورد، سرعتش را فزون کرد و گفت:
ـ من پای از رکاب به در نخواهم کرد، مگر زمانی که به بلخ رسیده باشیم.
یعقوب و همسرش نیز به تاخت شان سرعت بخشیدند، شانه به شانه ی رابعه شدند، همسر مرد جنگاور تنگ دلی اش را ابراز داشت:
ـ رابعه به مقصد خواهد رسید، اما ما باید بار دیگر پای در رکاب کنیم و راه رفته را باز گردیم، سفری دیگر به تن خسته مان تحمیل کنیم و...
رابعه به میان سخنانش آمد و آنان را به ماندگاری در بلخ فرا خواند:
ـ چه ضرورت برای بی درنگ بازگشتن؟ روزی چند بمانید، خستگی از تن به در کنید و بعد باز گردید، آن هم نه چنین شتابان، بلکه از سر حوصله تن به سفر بدهید.
همسر یعقوب، پیشنهاد دختر ماهرو و خوش گفتار را نپذیرفت:
ـ فرزندانم را در هرات به امان خدا رها کرده ام، باید هر چه زودتر باز گردیم، راستش را بخواهی دلم برای سرایم تنگ شده است، در این مدتی که با یعقوب به سر می برم، بهترین ایامم در باغ عمید گذشته است، باغی چون بهشت.
رابعه سخن او را تأیید کرد:
ـ به راستی که استاد بابایم، محیطی دلپذیر برای ساکنان باغش فراهم آورده است، محیطی که از محبت، پرتو گرفته است. من هم باغ او را دوست دارم، در تمامی سفر جسمم بر اسب سوار بوده است و روحم در هرات می گشته است.
مابقی راه را با گفت و گو گذراندند، تا زمان بر شانه هایشان سنگینی نکند، ولی چه سخت می گذشت زمان، همه ی سختی روزها سفر کردن یک طرف و ساعات به جا مانده برای رسیدن به بلخ یک طرف.
مسافران به خستگی شان بی اعتنا ماندند، حتی برای دقایقی چند به اسبان شان اجازه ندادند از سم کوبیدن بر زمین باز ایستند.
خورشید به میان آسمان که آمد، دروازه ی شهر بلخ پدیدار شد ، یعقوب گفت:
ـ دیگر چندان راهی نمانده است، از این پس بلخ گلی را تصاحب می کند که در هرات پرورده شده است؛ معلوم نیست بی رابعه زیستن در هرات، چندان به مذاق مان سازگار آید.
لبخند امتنان بر لبان رابعه نقش گرفت:
ـ من قصد کرده ام، در اولین فرصت به نزد گلشن و استاد بابایم باز گردم؛ به مجرد این که پدرم از بستر بیماری برخیزد به هرات باز خواهم گشت و در کنارتان زندگی را از سر خواهم گرفت.
و به دنبال مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ من زندگی در هرات را، با هیچ چیز معاوضه نمی کنم، یک روز در جوار بزرگوارانی چون شما بودن را بر یک سال در قصر زیستن ترجیح می دهم.
اسبان گام به گام به پیش می تاختند و از فاصله شان با دروازه ی شهر می کاستند، سفر داشت به آخر می رسید و بعد از سال ها ، رابعه به زادگاهش پای می نهاد، وقتی که رابعه از بلخ به در آمده بود، نه سال داشت و اینک که باز می گشت با هجده سالگی چندان فاصله ای نداشت، فقط چند ماهی مانده بود که هجده ساله شود؛ او تقریباً نیمی از عمرش را دور از زادگاهش گذرانده بود.
سفر نخستش با تشریفات همراه بود و با هدایایی فزون از شمار، اینک رابعه باز می گشت. بی هیچ تشریفاتی، بی هیچ هدیه ای، علت این تفاوت بر رابعه پوشیده نبود، او این بار فقط و فقط به عیادت پدر آمده
بود.


***

گمشده.. 06-10-2012 03:21 AM

دروازه ی شهر بلخ، به روی رابعه و همراهانش به آسانی گشوده شد، با آن که چند سالی بود که یعقوب دلاور از بلخ دور شده بود، هنوز هم او را می شناختند، کمابیش از کارهایش در میدان جنگ خبر داشتند، به همین جهت محافظان دروازه بر آنها سخت نگرفتند، نهایت همکاری را به عمل آوردند تا مسافران به شهر در آیند و راه قصر بلخ را پیش گیرند.
هنگامی که محافظان دروازه ی شهر خبر شدند دختر رعنایی که به شهرشان آمده است، امیرزاده است، بر احترام و تکریم شان افزودند، دو تن از چابک سواران را مأمور کردند تا به قصر بروند و خبر ورود رابعه را به کاخ نشینان برسانند.
رابعه زمانی که به قصر رسید، استقبال ها دید و محبت ها. دایه اش عفیفه او را با خود به خوابگاهی برد که به وقت کودکی به رابعه تعلق داشت، شبستان به همان شکل مانده بود، عفیفه به او گفت:
ـ شاید باور نداری در غیابت تنها یک کس به خوابگاهت می آمده است، آن هم من بودم، به اینجا می آمدم تا گرد و غبار را از روی آنچه که در شبستانت نشسته است بزدایم.
کاخ بلخ، خاطره ی گذشته های دور را در رابعه زنده کرد. کاخی که هر گوشه و کنارش، هر زاویه اش برای دختر زیبا، خاطره انگیز بود. اگر او در موقعیتی خاص قرار نداشت، بی شک تن به استراحت می سپرد و دل به خاطرات می داد، اما رابعه را در آن زمان فرصت چنین کاری نبود، او از عفیفه خواست:
ـ دایه، من به دیدار پدرم آمده ام، پیش از هر کاری باید به نزدش بروم، مرا یاری ده تا غبار سفر را از سر و تنم بزدایم و جامه، دیگر کنم و به نزدش بشتابم.
جای چون و چرا نبود، وقت تنگ بود و این را عفیفه به خوبی می دانست، او بی درنگ از خوابگاه رابعه بیرون رفت و چون بازگشت تنها نبود، دو تن از خواجه سرایان را به همراه آورده بود، با تشتی به دست، یک تشت تهی و دیگری لبالب از آبی نیمه گرم. خواجه سرایان تشت ها را بر زمین نهادند، به سرعت رفتند تا دیگر لوازم استحمام را بیاوردند، از سنگ پا گرفته تا کیسه و لگن، از گل سرشوی گرفته تا مایعی که از آمیزه ی گل های سرخ و یاس به عمل آمده بود و رابعه در زمان کودکی اش با آن بدنش را می شست.
خواجه سرایان رفتند، ولی عفیفه ماند، رابعه او را نیز مرخص کرد:
ـ تنهایم بگذار دایه، پشت در شبستان منتظر بمان تا فرایت بخوانم برای شانه کشیدن بر موهایم.
رابعه بار دیگر خواسته اش را بر زبان آورد:
ـ آن زمان گذشته است، کودکی از جسم و جانم پای به گریز نهاده است، من خود قادرم بدنم را بشویم، تو به آنچه گفتم عمل کن، پشت در شبستان منتظر بمان تا بخوانمت.
پس از رفتن عفیفه، دختر جوان جامه را از تن گرفت و به درون تشت تهی رفت، نشست و دست به کار شست و شوی سر و تن خود شد.

گمشده.. 06-10-2012 03:21 AM

جامه ی سپید و بلند که از گردن تا پنجه ی پاهای رابعه را در خود گرفته بود، به او می برازید، در آن جامه، او چون فرشته ای به نظر می آمد که به تازگی از گرمابه در آمده باشد، هنوز نم آب بر موهایش بود، موهایی بلند که آبشار وار تا نزدیکی کمرش افشان بود، در جامه ی سفید، پوست سفید چهره اش، با موهایی سیاه، مصداقی از آشتی شب و روز بود.
دختر جوان به چشمانش سرمه کشید، چشمان فتنه انگیزش را گیراتر کرد، دیگر به هیچ آرایشی نپرداخت، نیازی هم به این کار نبود، همه ی اعضای چهره اش به قاعده بود، مویی نا بجا و ناروا بر صورتش نروییده بود، ابروان باریکش ، روی پیشانی ، در حد فاصل دو چشمش چنان به هم پیوسته بود که گویی نگارگری همه ی هنر و ظرافتش را نثار او کرده بود؛ گذشته از این، رابعه به عیادت پدر می رفت، به دیدار یک بیمار، حاجتی به وسواس گونه آراستن نبود و دست در صورت بردن.
معصومیت چنان زیبایی و جلوه ای به رابعه داده بود که نیازی به هیچ گونه آرایش نداشت معصومیت و پاکی در چهره اش، حرف اول و آخر را می زد، همین ها به او زیبایی خاصی بخشیده بود، پرده ای از صفا و متانت بر او کشیده بود.
عفیفه متحیر و مبهوت از آن همه زیبایی، شانه را به سویی نهاد و زبان به ستایش گشود:
ـ اگر بگویم در همه ی عمرم دختری به زیبایی، رعنایی و دل آرایی تو ندیدم، سخنی به گزافه نگفته ام، امیدوارم همچون جامه ات سفیدبخت شوی.
لبخند امتنان بر لبان رابعه نقش گرفت:
ـ مرا با تو بسی صحبت ها است، ولی اینک وقت آن نیست، مرا به نزد پدرم ببر، به من بگو بسترش را در چه شبستانی گسترده اند.
دایه اش برایش توضیح داد:
ـ با این که در کاخ، شبستان های متعددی وجود دارد، امیر کعب به شبستان کوچکی قناعت کرده است، همان شبستانی که پیش از سفر تو از آن استفاده می کرد.
و به دنبال مکثی مختصر بر کلامش افزود:
ـ هیچ چیز در این کاخ تغییر نکرده است، به جز این که پیرها پیرتر شده اند و کودکان پای به وادی جوانی نهاده اند... راه خوابگاه پدرت را می دانی، خودت به تنهایی می توانی به دیدار امیر بروی...
اما به ناگاه تغییر عقیده داد و پیشنهاد کرد:
ـ تصور می کنم اگر ناگهانی چشمان پدرت بر تو بیفتد، شدت ذوق به جانش آورد، او بیمار است و بیمارتر شود... بگذار بروم و او را برای دیدارت آماده کنم.
رابعه این پیشنهاد را پسندید، حرف عفیفه کاملاً منطقی بود:
ـ بسیار خوب، با هم به آنجا خواهیم رفت، تو به درون شبستان می روی و من در پشت در منتظر می مانم تا خبرت را برسانی و باز گردی.
رابعه جمله ی آخر کلامش را هنگامی بر زبان آورد که به راه افتاده بود تا به سوی خوابگاه امیر بلخ برود، عفیفه به دنبالش.
در فاصله ی شبستان رابعه و شبستان امیر کعب، گفت و گویشان ادامه یافت، رابعه پرسید:
ـ دایه، دیگر ساکنان قصر در چه حالند؟ منظورم برادرم حارث است، از چه رو...

گمشده.. 06-10-2012 03:22 AM

...او پس از خبر شدن از ورودم به بلخ به استقبالم نیامده است؟
عفیفه سرش را به نشانه ی دریغ جنباند و پاسخ داد:
ـ چه بگویم رابعه، برادرت آفتی شده و به جان مردم افتاده است، همیشه به کارهای نادرست دست می زند پروای حال دیگران را ندارد، مردم از هم اکنون ماتم گرفته اند که اگر روزی امارت به او برسد چه خاکی به سر کنند. شاید زمانی که تو پای به قصر گذاشتی، او با دوستانش مشغول تفریح بوده است.
نگرانی در چشمان دختر رعنا موج انداخت:
ـ باورکردنی نیست فرزند بزرگ مردی چون کعب، چنین رویه ای پیش بگیرد.
زن پیر گفته ی رابعه را تصدیق کرد و افزود:
ـ هیچ کس نمی تواند باور کند از مردی مردم دوست چون پدرت، و زنی بزرگ منش چون مادر از دست رفته ات، چنین فرزندی به هم برسد، حارث در دوسوی کاخ، دو ساختمان وسیع برافراشته است، یکی را به سرخ سقا هدیه کرده است و دیگری را به بکتاش، بیشتر اوقاتش را در سرای آنها می گذراند.
به در خوابگاه کعب رسیدند و گفت و گویشان ناتمام ماند، عفیفه پاپوشش را در آورد و به درون خوابگاه رفت و دقایقی چند بعد، بازگشت و به رابعه گفت:
ـ پدرت بی تابانه تو را منتظر است.
رابعه نیز کفش از پای به در کرد و به درون خوابگاه کعب خرامید، چه خرامشی، خرامش آهویی سرمست از باده ی جوانی. از همان نخستین گام، دختر دلارا سنگینی نگاه پدر را بر خود احساس کرد، نگاهی که به پیشوازش آمده بود؛ نگاهی که از چشمانی مشتاق و بیمار جاری شده بود.
دختر خوب چهره، گل لبخند را بر لبانش شکوفا کرد، آغوش گشود، به سوی پدرش پر کشید و در همان زمان به سخن در آمد:
ـ پدر! رابعه به دیدارت آمده است، رابعه آمده است تا جانش را قربانت کند.
با هر زحمتی که بود، کعب در جایش نیم خیز شد، اما پیش از آن که بتواند کلامی بگوید، در آغوش رابعه فرو رفت، خنکای گیسوان نمناک دخترش را بر سر و سینه احساس کرد، و عطر تن رابعه، مشامش را انباشت، دستان رابعه دور گردن کعب حلقه شد، دختر جوان، سر پدرش را بر سینه گرفت، تا تپش منظم دلش در گوش او بنشیند.
امیر بلخ تا پیش از دیدن رابعه، این توان را نداشت که در جایش نیم خیز شود، با نخستین نگاهش به رابعه، انگار نیرویی مرموز به تنش دوید، جان گرفت، دست هایش این قدرت را یافت که بر موهای حریر گون دختر دلارام به نوازش درآید و چشمان خشکیده و در قعر چشمدان ها افتاده اش، سعادت گریستن را به دست آورد، سعادت اشک شوق جاری کردن.
همه ی زجرهایی که کعب در فراق رابعه بر خود هموار کرده بود، جایش را به خرسندی داده بود، خرسندی از یک سو، اشک به چشمانش آورده بود و از سویی دیگر خنده را بر لبان چروکیده اش نقش داده بود، این گریه آمیخته به خنده، دقایقی به درازا کشید و به تصدق رفتن آمیخت:
ـ جانم به فدایت رابعه، چه خوب کردی آمدی، همه ی ترسم از این بود که چشمانم به در سفید شود و تو نیایی، از آن می ترسیدم که بمیرم بی آن که تو را ببینم.
حالت غریب کعب، بر دختر زیبا اثر گذاشت، رقتی در قلبش به وجود آورد؛ و شبنم اشک در چشمان درشت و سرمه کشیده اش نشاند:
ـ از مرگ سخن مران پدر، بلخیان به تو نیاز دارند، امیری چون تو دادگر و با انصاف، و بیش از همه من به تو نیازمندم، به بلخ بازگشته ام تا به تو بنمایانم که رابعه چقدر دگرگونی به خود پذیرفته است.
کعب سر از سینه ی دختر برگرفت، رابعه او را نگریست، خود ندانست چه عاملی این احساس را در او بر انگیخت:
ـ مرگ بر وجود پدرم جاری شده است، مشکل بتوان به فردایش امید داشت، شاید او نور خورشید روزی دیگر را نبیند.
رابعه از چنین احساسی بر خود لرزید، نمی خواست مرگ پدر را باور بدارد. اما پدرش چنان در هم شکسته شده بود، چنان تکیده شده بود، که جایی برای خوش بینی و امید باقی نمی گذاشت، مع الوصف رابعه خوش گفتاری را از زبانش نزدود:
ـ تو زنده می مانی پدر، زندگی هزاران بلخی به وجود گرانمایه ات وابسته است، وابسته و پیوسته، اینها گسستنی نیستن.
سر کعب به آرامی بر بالش افتاد، او را قدرت آن نبود که بیش از این نیم خیز بماند، او سر بر بالش داشت و دیده به رابعه؛ به دختری که دیدارش پس از سال ها برایش میسر شده بود، هنگامی که رابعه به هرات رفت، خُردینه دختری بود و اکنون زیبارویی در اوج زنانگی، در بهترین دوره ی شکوفایی جسم، در آغاز بهار جوانی.
هر دو همدیگر را می نگریستند، نگاه یکی مشتاقانه بود و نگاه دیگری دلسوزانه، در چشمان یکی تحسین موج می زدو در چشمان دیگری نگرانی. رابعه بر لب تخت نشست، تا نگاه هایشان برای دیدن یکدیگر مسافت کمتری بپیماید.
ساعت ها کار آن دو صحبت داشتن با هم بود، سخنان شان تمامی نداشت، انگاری می خواستند حرف هایی را که با سال ها فراق در قلب شان تلنبار شده بود، ابراز بدارند.
روز به شب پیوست، به فرمان کعب، در همان شبستان برای رابعه بستری گستردند، امیر بلخ، دیگر طاقت جدایی نداشت.

گمشده.. 06-10-2012 03:23 AM

شب و روز سوار بر توسن زمان می گذشتند، هفته ای سپری شد و حارث سراغی از پدرش نگرفت و به دیدار خواهرش نیامد. کعب از این بی اعتنایی و بی مهری تنگ دل بود، اما حضور رابعه در کنارش، پرستاری دختر جوان ، سخنان آهنگینش، امید به زندگی را در دل او پرتوافشان کرده بود.
بعد از یک هفته، کعب برای حارث پیغام فرستاد:
ـ پسرم، دل از بزم هایت برگیر، ساعتی به نزدم بیا، ملاقاتی با خواهرت داشته باش، تو را برای به بزم نشستن، بسی فرصت هست.
و حارث، دعوت پدر را اجابت کرده بود، به شبستانش آمده بود، با حالی خراب، به گونه ای که سر از پا نمی شناخت، کعب پسرش را به نشستن در کنارش فراخواند، در یک سوی تخت رابعه نشسته بود و بر لبه ی دیگر تخت، حارث نشست و نگاهی به رابعه انداخت، به خواهر زیبا و رعنایش.
شب زنده داری و تفریح بیش از اندازه، حارث را به مرز بیماری کشیده بود اگر حارث، حال درستی داشت، بی شک رابعه مهر خواهرانه اش را نثارش می کرد، او درس مهر ورزیدن را در مکتب عمید آموخته بود، ولی چنان حارث از خود بی خود بود که رابعه مصلحت را در آن دید که به گلایه ای محبت آمیز اکتفا کند:
ـ چه نامهربانی برادر! یک هفته از آمدنم می گذرد و تو به دیدارم نیامده ای.
گلایه ی رابعه ، برادرش را بر آن داشت که در مغزش به دنبال بهانه ای بگردد، بهانه ای که اهمال و بی توجهی اش را توجیه کند، حارث هیچ بهانه ای در اختیار نداشت، برای لحظه ای چند ساکت ماند، کعب سکوت را شکست و با لحنی بیمارگونه به حرف در آمد:
ـ پسرم حارث، به خود بیا، تا به کی بی اعتنایی به همه کس و همه چیز...
حارث جایز ندید، بیش از این سکوت کند، او می دانست اگر مُهر خاموشی بر لب داشته باشد، پدرش باز زبان به اندرزش خواهد گشود، سرزنشش خواهد کرد، بی مسؤولیتش خواهد خواند...
... و حارث خوش نمی داشت شنیدن چنان سخنانی را. از این رو کلام پدر را برید:
ـ من می خواستم رخوت از خود دور کنم، کسالت و ملالت را از خود برانم، تا بر رابعه هنگام دیدنم، تأثیر ناگوار نگذارم، مطمئن باش پدر که از این پس، همه روزه به دیدار خواهرم خواهم آمد.
حارث چنین کلامی را بر زبان آورد، بی آن که خود را به انجامش پای بند بداند، کعب نیز اعتمادی به صحت گفتار پسرش نداشت، با این وجود کوشید خوش باوری را گردن نهد و به پذیرش عقل خود برساند که شاید این بار بر خلاف گذشته، پسرش به عهدش عمل می کند، هم از خواهرش مراقبت می کند و هم دست از هرزگی می کشد، امیر بلخ گفت:
ـ هر چیز اندازه ای دارد، هر چه از اعتدال بگذرد خطرناک است، حتی تفریح تو تا کی می خواهی با بکتاش و سرخ سقا اوقات تان را هدر دهید، باز بکتاش در میان غلامانت، بهتر از بقیه است، متانت و نجابتی دارد، اما دیگران دون همت و بد نهادند، از آنان بپرهیز؛ امر حکومت شوخی بر نمی دارد، خزانه را با خرج های بیهوده تهی مکن، چه ضرورتی در کار بود که برای بکتاش و سرخ سقا، دو عمارت بر پا کنی، آن هم در دو سوی قصرمان؟
کعب بی وقفه و شتابناک سخن می راند، پنداری وقت را تنگ می دید و مسایل را برای ابراز بسیار. حارث برای آن که مکالمه با پدرش را کوتاه کند، یک بار دیگر با وعده ای تسلا آمیز به میان کلامش آمد:
ـ اطمینان داشته باش پدر، بعد از این اشتباهاتم را تکرار نمی کنم و هر چه تو فرمایی انجام می دهم، و برای آن که بدانی بر سر حرفم باقی می مانم، حاضرم با سوگند آن را مؤکد کنم.
امیر بلخ لبخندی رضایت آمیز بر لب آورد:
ـ من همین را از تو می خواهم ، می دانم شمع وجودم به خاموشی می گراید، پس از من تو بر تخت حکومت خواهی نشست، امارت خواهی کرد، امارت کم از پادشاهی نیست، اگر پروای جان و ناموس مردم را داشته باشی، حکومت بقا می یابد در غیر این صورت مردم سر به شورش بر خواهند داشت.
حارث بار دیگر به پدرش اطمینان خاطر داد:
ـ پیمانم را باور بدار، از این پس لقمه ای حرام از گلویم به زیر نخواهد رفت. در رفتارم دگرگونی پدید خواهم آورد، راه تو را در پیش خواهم گرفت.
کعب آخرین کلامش، منظور و مقصودش را ابراز کرد:
ـ پیش از آن که سر بر بالین مرگ نهم، تمنایی از تو دارم، می خواهم عهدی دیگر به من بسپاری، به من قول دهی از رابعه به خوبی نگهداری خواهی کرد، نازک تر از گل به او نخواهی گفت، از او مراقبت خواهی کرد و او را چون نور دیده ات گرامی خواهی داشت.
حارث بی چند و چون و بی تأمل چنین پیمانی به پدرش سپرد:
ـ اگر چنین توصیه ای به من نمی کردی هم، من وظیفه ی خود می دانستم جانم را قربان رابعه کنم، شک مکن پدر، رابعه همیشه سایه ام را بر سر خواهد داشت، از حمایتم برخوردار خواهد بود و قطره ای خون از بدنش ریخته نخواهد شد.
گفت و گویشان برای مدتی دیگر ادامه یافت، گفت و گویی که به تدریج رنگ صمیمیت به خود گرفته بود، چون ساعتی گذشت، حارث از شبستان پدرش به در آمد تا تفریحاتش را پی گیرد و رابعه را با کعب تنها بگذارد تا تلخ ترین ساعات زندگی اش را تجربه کند.



***


گمشده.. 06-10-2012 03:23 AM

شب هنوز به نیمه نرسیده بود که مرغ روح از کالبد کعب گریخت و مرگ بر وجودش سایه گسترد، کعب در حالی که سر بر زانوی رابعه داشت، در برابر دیدگان رابعه، جان سپرد، قلبش از تپش افتاد، دم و بازدم از سینه اش گریزان شد، و برودت مرگ همه ی وجودش را در خود گرفت؛ رابعه خود را آماده نکرده بود که مرگ پدر را به چشم ببیند، این مصیبت فراتر از تحملش بود؛ او چند باری شانه های پدر را تکان داد و او را صدا زد:
ـ پدر، پدر، با من صحبت بدار... مرا تنها مگذار...
ولی هیچ واکنشی در کعب پدید نیامد، هیچ جنبش و حرکتی به نشانه ی زنده بودن.
صدای رابعه به فریاد تبدیل شد، فریادی درد آمیز؛ فریاد دختر جوان از شبستان بیرون زد و به گوش تنی چند از ساکنان قصر رسید؛ فریادی که لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت و تکرار می شد.
اشک ره شناس چشمان زیبای رابعه شده بود و غمی جانسوز به دلش پا گشوده بود، رابعه اشک می ریخت، مویه می کرد، زار می زد، شیون می کرد، اگر عفیفه و دیگر ساکنان قصر به حضورش نمی آمدند و برای آرام کردنش نمی کوشیدند، معلوم نبود که چه بر سرش می آمد.


9

مگر انصاف


چه غمگین روزی بود، روزی که بلخیان از مرگ امیر و حاکم شان خبر شدند.
اندوهی جانکاه به دل مردم راه برده بود، اشک بی دریغ به چشمان شان می آمد، از هر گوشه و کنار صدای هق هق گریه می آمد، بلخیان، کعب را چنان دوست می داشتند که فرزندی پدرش را، و آن روز به ناچار مردم مرگ کسی را پذیرفتند که دادگرانه بر آنان حکومت می کرد.
بلخیان بی پدر شده بودند و مصیبت در رگ های شهر به جریان افتاده بود، در قصر، رابعه و دیگر زنان، اشک به چشم داشتند، زار می زدند، از حال می رفتند، مدهوش می شدند، خدمه به تسلای دل آنان می کوشیدند، گلاب در برابر بینی زنان هوش از دست داد می گرفتند تا به حال خود آیند، اما هنوز یکی هوش خود را کاملاً به دست نیاورده بود، دیگری از هوش می رفت.
جسد کعب را در تابوتی قرار دادند، بر او گل افشاندند و چهار تن تابوت را بر شانه گرفتند و راهی گورستان شهر شدند و خیل عظیم مردم به دنبال شان.
شایسته و روا نبود جسد امیر بلخ بر زمین بماند، بلخیان آخرین دیدارشان را با حاکم انسان دوست و عادل شان به عمل آوردند و کعب را به گورستان بردند تا در خوابگاه دایمی اش بیارامد؛ در حالی که مردم این اضطراب را به دل داشتند:
ـ پس از کعب چه بر سرمان خواهد آمد؟ ... حارث چه بلایی بر سرمان خواهد آورد؟
آن گاه که تابوت را از قصر خارج می کردند، رابعه به بام قصر رفت، تا واپسین نگاه هایش را به بدرقه ی پدر بفرستد. دختر جوان، یکی از دلایل زنده ماندنش را از دست داده بود، از زندگی سیر شده بود.
رابعه از روی پشت بام مردم گریان را می نگریست، مردمی که فغان در گلو داشتند و اشک بر چشم، مردمی صمیمانه سوگوار. برای مدتی رابعه صدایشان را می شنید، ولی به تدریج مردم و تابوتی که جنازه ی پدرش را می بردند از میدان دید او خارج می شدند و صدای استغاثه شان تخفیف می یافت، با این همه دختر زیبا، از بام قصر فرود نیامد، دقایقی به تماشا ایستاد، با چشم جان...سپس در حالی که اشک بر چشمانش پرده کشیده بود، گشتی بر بام زد، به اطرافش نظر کرد، به سرای سرخ سقا و بکتاش نگاهی انداخت، بی هیچ مقصود و منظوری. به ناگاه رابعه از خود پرسید:
ـ راستی چرا حارث در خیل مشایعت کنندگان جنازه ی پدرم نبوده است؟...
او را برای چنین پرسشی، هیچ پاسخی نبود.


گمشده.. 06-10-2012 03:24 AM

حارث به بزم نشسته بود، به اتفاق سرخ سقا و دیگر دوستان و غلامانش، بزمی بی ساز و سرود، بی رقص و آواز، چرا که نمی خواست در زمانی که بلخیان در سوگ مرگ کعب بودند، نوای دل انگیز ساز از کاخ به در رود، او به مدت هفت شبانه روز عزای عمومی اعلام کرده بود، به فرودستانش دستور داده بود که در دکان ها را بر بندند، مردم را به عزاداری وادارند، ولی خود او در مراسم سوگواری شرکت نمی کرد، حارث از حضور در میان مردم، بیمناک بود، او به قدری بر مردم شهرش جفا کرده بود که حدی نداشت، حارث می دانست بلخیان به خون او تشنه اند؛ و اگر در مکانی حضور یابد که مردم ازدحام کرده اند، ای بسا ممکن است گزندی به او برسانند و قصد جانش کنند.

گمشده.. 06-10-2012 03:25 AM

... از این رو بود که حارث در میان مردم ظاهر نمی شد، مانند پدرش با آنان نشست و برخاست نمی کرد؛ در روزهای سوگواری بلخیان می گریستند و داغ به دل داشتند و حارث و دوستانش، پنهانی به تفریح می پرداختند.
سومین روز عزا فرا رسیده بود و حارث همچنان در بزم بود. در آن روز او از سرخ سقا پرسید:
ـ چه کنیم که کارمان به تکرار نگراید؟
و برای آن که سرخ سقا و دیگر حاضران در بزم را بیشتر متوجه مقصودش کند، در مقام توضیح بر آمد:
ـ من همیشه از یکنواختی و تکرار بیزار بوده ام.
سرخ سقا و بکتاش، دو دوست و غلامی بودند که اجازه داشتند سخنان شان را بی هیچ پرده پوشی ابراز دارند، دیگر افراد می بایست تشریفات را رعایت می کردند، در برابر حارث دست ادب به سینه می نهادند و کلام خود را به احترام می آمیختند و بر زبان می آوردند، سرخ سقا جامی از شراب آکنده کرد و در برابر حارث نهاد:
ـ با این رویه ای که پیش گرفته ای ، دیری نمی گذرد که زن و دختری خوب رو در بلخ باقی نخواهد ماند که به بزم هایت پای ننهاده باشد و حلاوتی به کامت نبخشیده باشد.
حارث جام شراب را برداشت، به لب برد، جرعه ای در دهانش ریخت، شراب را در دهانش گرداند تا بهتر جذب بدنش شود، آن گاه روانه ی معده اش کرد و گفت:
ـ باکی نیست، من عده ای را به استخدام خود در خواهم آورد که از شهرهای دور و نزدیک برایمان زنان و دختران جمیله بیاورند؛ هر گلی به یک بار بوییدن می ارزد، نه بیشتر!
و خود از ظرافتی که به خرج داده بود، به خنده افتاد، تکلیف دیگر حاضران روشن بود، آنها نیز می بایست می خندیدند تا حاکم جدید بلخ را خوش آید، حارث سخنانش را پی گرفت:
ـ مشاطه ها چندان در کارشان مهارت دارند که زنان را با آرایش های مختلف به هیأتی در می آورند که چهره ی واقعی شان قابل شناسایی نیست.
امیر بلخ شادمانه خندید:
ـ در میان دوستان و غلامانم، بد ذات تر از تو یافت نمی شود، ابلیس باید به نزدت بشتابد و از تو درس بگیرد.


***

یک ماه از حضور رابعه در بلخ گذشت، ماهی که با غم و افکار پریشان به سر آمده بود، دختر جوان بارها از برادرش خواسته بود که به او اجازه ی بازگشت به هرات را بدهد، اما حارث این خواسته را اجابت نمی کرد، عذر می آورد، گاهی به رابعه می گفت:
ـ بگذار دیدارت برایم مکرر شود، دوری از تو چندان برایم آسان نیست، پدرم تو را به من سپرده است. اگر بخواهی ترتیبی خواهم داد تا استاد بابایت به اینجا بیاید.
و گاهی به کلامش رنگ مهربانی می زد:
ـ در کنارم بمان رابعه، در امارت و حکومت یاورم شو، مرا به دانش تو نیاز است، به میان مردم برو، از دردها و مشکلات شان خبرم کن تا من هم روش پدر را دنبال گیرم، وقتی امور حکومت به سامانی رسید، خودم برای سفرت به هرات تدارک لازم را خواهم دید.
و رابعه ناگزیر شد، به ماندگاری در بلخ رضایت دهد، او بعضی روزها سوار بر اسب در کوچه باغ های شهرش ظاهر می شد، چادر بر سر و مقنعه بر چهره، با مردم به گفت و شنود می پرداخت و برای آن که دانش را از زندگی اش حذف نکند، ساعاتی از شبانه روزش را به مطالعه اختصاص می داد.
اغلب به بام قصر می رفت، کتاب می خواند و سخنان دلش را به رشته ی شعر می کشید، کار رابعه در یک ماه گذشته، همین بود. زندگی اش رنگ یکنواختی به خود گرفته بود، تا این که روزی به سرای بکتاش نظر کرد، به سرای غلام برادرش.
بکتاش نشسته بر تختی چوبین، با دوستانش صحبت می داشت، رابعه او را نگریست نگاهی دقیق و موشکافانه ، جذب زیبایی مردانه بکتاش شد، از آن پس، هر زمان که بر بام قصر قدم می نهاد، پنهانی سرای بکتاش را زیر نظر می گرفت، منتظر می ماند تا غلام خوب رو به حیاط بیاید و او فرصتی بیابد برای سیاحت در چهره اش.
نگریستن به بکتاش، ابتدا برای رابعه یک شیطنت دخترانه بود، اما پس از مدتی تبدیل به عادت شد، عادتی دلپذیر.
ماه دوم اقامت رابعه در بلخ آغاز نشده بود که عادت دلپذیرش، به عشق گرایید؛
پرتو عشقی سوزنده بر دلش افتاد و عشق بر همه ی وجودش خیمه زد و سایه گسترد. دیگر، نگاه های رابعه به بکتاش، عادت نبود، نیاز بود، دیگر رابعه نمی خواست با نگریستن به چهره و اندام بکتاش، چشمانش را نوازش دهد، بلکه آرزو می کرد که در کنار غلام برادرش باشد، بکتاش را از برادرش بستاند و مال خود کند.
رابعه که از هنگام ورودش به بلخ کار شاعری را سرسری گرفته بود، دیگر بار اسیر شعر شد، شعر همراه عشق در سینه اش به جوشش در آمد. یاد بکتاش دمی دست از سر رابعه بر نمی داشت، چهره اش دایماً در برابر دیدگانش مجسم می شد. شب ها وقتی می خواست پلک هایش را بر هم نهد و تن به خواب بسپارد، ساعتی و پاره ای اوقات ساعت ها، خاطره ی بکتاش در مغزش زنده می شد و بامدادان که دیده از خواب می گشود، باز اولین صحنه ای که به نظرش می آمد، تصویر بکتاش بود، با آن نگاه روشنش، با آن اندام ورزیده اش، با همه ی زیبایی های مردانه اش.
رابعه در آغوش خیال بکتاش، شب هایش را به روز پیوند می زد، و روزهایش را با کمین کردن در پشت بام قصر بلخ به شب می کشاند؛ با سخن داشتن با غلام ترک در عالم رویا.
احساسی ناشناخته و غریبه در وجود رابعه جاری شده بود، او برای نخستین بار در زندگی اش با عشق آشنا شده بود، رابعه آن احساس حرارت بخش را قبلاً نمی شناخت، با هر نگاهی که به غلام برادرش می انداخت، گرمای دلش افزون تر می شد. گرمایی که از قلبش سرچشمه می گرفت و در چشم بر هم زدنی در همه ی وجودش به جریان می افتاد.
بی قراری و بی تابی، دست در دست هم نهادند و به جان دختر جوان افتادند، آرامش خاطرش را به هم ریختند. کسوت عشق بر قامت رابعه استوار شده بود.
یک بار، روزی چند بر بام کاخ در آمد، بر سرای بکتاش نظر کرد و مرد محبوبش را ندید. شرنگ انتظار کامش را زهر آگین کرد، بی قراری و بی تابیش راه اوج پیش گرفت؛ در آن روزها بود که رابعه با خیال بکتاش، طولانی ترین دیباچه را بر دفتر عشقش نوشت و با او صحبت ها داشت:
« کجایی بکتاش؟ از چه رو، روی نهان کرده ای؟ از غرفه ات، از شبستانت به در آ، مرا از دیدارت بی نصیب مگردان.
قلب من، پیش از دیدارت، به صحرا می مانست، تو آمدی و در این صحرا خیمه زدی، آبادش کردی، به همه ی زوایایش نور افشاندی، انصاف نیست بار دیگر ظلمت را به زندگی ام راه دهی.»
سرانجام در پی روزها انتظار، توفیق دیدار یار نصیب رابعه شد و این بیت بر زبانش آمد:
تُرکم از در درآمد خندانک
آن ماهروی چابک مهمانک
[ شمس قیس رازی در کتاب المعجم فی معابیر اشعار العجم، نوشته است رابعه با استفاده از وزن « مفعولُ فاعلاتن مفعولن ـ مفعولُ فاعلاتن مفعولن » بحری جدید بر بحور اشعار فارسی افزوده است .]
با دیدن بکتاش، روح رابعه تازه شد، آن قدر بر بام ماند تا آسمان به سیاهی نشست، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی دختر جوان بود، زیرا یک بار به ناگاه بکتاش سر بالا گرفت و رابعه را دید. نگاه آن دو در هم گره خورد، گل شرم بر چهره ی دختر خوش چهره شکوفه کرد، می خواست پای به گریز بگذارد، خود را از تیررس نگاه نافذ بکتاش دور کند، ولی او را پای رفتن نبود، فقط مسحور و مات، سرش را به زیر انداخت؛ رابعه در شطرنج عشق مات شده بود. [ شه مات یا شاه مات در بازی شطرنج به معنای شکست است و نداشتن راه فرار از مخمصه. ]



گمشده.. 06-10-2012 03:26 AM

به یاد ندارم هیچ گاه بلخ چنین نا امن شده باشد برادر، هر دو سه روز یک بار خانواده ای به کاخ حکومتی می آیند و زبان به شکایت می گشایند، خودت بگو هرگز پیش از این، چنین اتفاقاتی در شهرمان روی می داده است؟... مال مردم را به یغما می برند، دختر و زن شان را به باغی مجهول در دوردست ها می کشانند، بی آبرویشان می کنند، بعد، هم داغی بر شانه شان می نهند، و هم زبان شان را می برند، از ته قطع می کنند.
قبل از حضور بر پشت بام ، رابعه به نزد برادرش شتافته بود تا او را در جریان وقایعی قرار دهد که در بلخ روی می داده، او پس از بر زبان آوردن شکایت مردم، بر کلامش افزود:
ـ این وضع اگر ادامه یابد، دودمان ما به باد خواهد رفت؛ ما باید کاری کنیم که شهرمان از هر حیث برخوردار از امنیت شود.
حارث برای آن که گفت و گو را کوتاه کند، گفت:
ـ حق با تو است رابعه، نمی دانم چه کسانی با آبرو و اعتبار ما به دشمنی برخاسته اند، من برای آن که اوباشان برای زنان مزاحمتی ایجاد نکنند، در حوالی گرمابه های بلخ، عده ای محافظ گماشته ام، و فرمان خواهم داد در همه ی شهر، نگهبانانی، شبانه روز به مراقبت از جان و مال مردم بپردازند.
دختر جوان، گفته ی برادرش را با پیشنهادش تکمیل کرد:
ـ مراقبت از جان و مال مردم، وظیفه ی ما است، باید کاری کنیم که دیگر کسی جرأت این را نیابد که به ناموس و مال مردم با دیده ی بی احترامی بنگرد به غیر از این ما را وظیفه ای دیگر بر عهده است، و آن دستگیری خلافکاران و مجازات آنان است.
حاکم بلخ این پیشنهاد را پذیرفت و به خواهرش امید داد:
ـ چنان خواهم کرد که می گویی، من خلاف کاران و خیانت پیشگان را به سختی مجازات خواهم کرد. سرب مذاب در کام شان خواهم ریخت. تا دیگر هوس دست درازی به مال و ناموس دیگران را در دل نپرورند.
رابعه با کلامی دیگر، برادرش را اندرز داد:
ـ طریقه ی پدرمان را پیش گیر تا مخالفی در شهر ظهور نکند تا به مجازات کسی اجبار نیابی، چه حاصل از سرب گداخته ریختن در کام مخالفان؟ از آنان برای خود دوستانی بساز تا به وقت ضرورت به یاریت برخیزند.
دختر زیبا از کارهای پنهانی برادرش خبر نداشت، او نمی دانست ربایندگان زنان و دختران، حارث است و تنی چند از یاران و مشاورانش؛ نمی دانست که همه ی خلافکاری ها به فرمان برادرش رنگ تحقق به خود می گیرند، او نمی دانست هر چه رذالت و نامردمی است توسط برادرش و دوستان بد طینتش به اجرا در می آید، آنان با رویی پوشیده در نقاب، دختران و زنان را به اسیری می گرفتند و زبان شان را می بریدند تا قادر به بازگویی آنچه که بر ایشان رفته است نباشند، بریدن زبان آخرین تدبیری بود که به مغز سرخ سقا خطور کرده بود. در آن زمان، بلخیان به زنان و دختران اجازه نمی دادند که به دانش روی آورند، مگر برخی از خانواده های آزاده اندیش. این واقعیت بر سرخ سقا پوشیده نبود و می دانست با بریدن زبان زیبارویان، امکان بازگویی حوادثی که بر آنان رفته است، از بین می رود.
تا آن هنگام دختران و زنان فقط زمانی از سرایشان به در می آمدند که نیازی به استحمام داشتند، آن هم نه به صورت تنهایی بلکه به صورت گروهی.
از روزی که به فرمان حارث، عده ای ظاهراً به مراقبت حوالی گرمابه ها پرداختند، مردم بلخ را خوش آمد، این اقدام را نخستین کار مثبت امیرشان به شمار آوردند، غافل از این که جایگاه اصلی همه ی خطاکاری ها، در چنان جاهایی بود و توسط محافظان حکومتی.
رابعه چند باری در آن روز به برادرش هشدار داد، او را به مقابله با هرزگان ترغیب و تشویق کرد، سپس از نزدش رفت، تا با حضور یافتن بر پشت بام قصر، ساعتی چند را با دل خود خلوت کند، شعر و سرود را در خود به جوشش در آورد، نگاهی به کتاب های مورد پسندش بیندازد، مطالب و مفادشان را به خاطر بسپارد و در عین حال به حیاط سرای بکتاش دیده بدوزد و انتظار بکشد تا محبوبش به مناسبتی به حیاط پای بگذارد، تا او دورادور در دل با محبوبش سخن بدارد.
شب پیشین، دو احساس متضاد به جانش افتاده بود، یکی احساسی که او را در لفافه ی عشق می پیچید، و دیگری احساس گناه بود، گناه عاشقی. خود دختر جوان و رعنا می دانست مجاز نیست پنهانی به مردی دیده بدوزد، خیال او را در قالب آرزوهایش جای دهد، میل به تملک او داشته باشد و به خود بگوید:
ـ بکتاش مال من است، باید او را به انحصار عشقم در آورم، کاری کنم که به غیر از من به روی هیچ زنی نگاه نکند، به خلوت هیچ زنی راه نبَرد.
عرف و سنت، چنین عشقی را تجویز نمی کرد، زنان و دختران را در آن زمان، حق این نبود که از عشق سخن برانند، دلبستگی شان را به مردان ابراز کنند. رابعه شب گذشته بارها خود را به باد ملامت گرفته بود:
ـ چشم دلت روشن رابعه؛ همه ی آموزش های استاد بابایت را از یاد برده ای، پاکی و صفای روحت را از دست داده ای، به وادی بلاخیز گناه گام نهاده ای. همه ی زحماتی را که استاد بابایت برای به کمال رساندنت، برای تلطیف افکارت کوشیده است، به باد داده ای، شرم کن دختر، این احساسی که در تو پدید آمده است، احساسی پاک و منزه نیست.
بعد برای خود استدلال کرده بود:

گمشده.. 06-10-2012 03:26 AM

من در مکتب محبت عمید درس عشق گرفته ام، عشقی پاک، از او آموخته ام که همه را دوست داشته باشم، غم مردم را بخورم، دردهایشان را به جان بخرم؛ بکتاش هم یکی چون دیگران است، اگر به او علاقه می ورزم، اگر دوستش دارم، خلاف نیست، گناه نیست، من به او عشقی پاک دارم؛ پاک ترین عشق ها.
سخنانی که آن شب رابعه به خود گفته بود، آشفته و درهم بود، سرشار از تضاد، گاه خود را ناگزیر به پرهیز از عشق می یافت، عشق به یک غلام، و گاه می کوشید بذر عشقی پاک را در دل خود بیفشاند و بارورش سازد.
در کشاکش و گیر و دار دو احساس متفاوتی که در او پدید آمده بود، سرانجام پیروزی از آن عشق شده بود و اکنون رابعه به روی بام می رفت تا بختش را بیازماید و با محبوبش دورادور دیداری داشته باشد.
رابعه دریافته بود که معمولاً بعد از نیمروز، بکتاش به سرایش می آید، اندک زمانی می آساید و ساعتی به غروب خورشید مانده، از سرایش می رود، یا در بزم های برادرش حضور می یابد ، یا اوقاتش را با دوستانش می گذراند.
این آگاهی ها، سبب شده بود که دختر زیبا بر برادرش حسد بورزد، چرا که او را بیش از رابعه، امکان دیدار بکتاش بود، امکان در کنارش نشستن، با او سخن داشتن، دست در یک سفره بردن.
اول باری که رگه های حسد در دلش پدید آمد، رابعه خود را شماتت کرد:
ـ دیگر هنری مانده است که به آن آراسته نشده باشی؟! عاشق می شوی، حسد ورزی، به گناه دل می بندی، خیال بکتاش را به آغوش می کشی و با او زمزمه می کنی.
شماتت و ملامت هایی که رابعه بر خود روا می داشت، خیلی زود در برابر عشق به زانو در می آمدند، باز رابعه به دامان عشق پناه می برد و در رویاهایش غرقه می شد.
رابعه بر بام در گوشه ای می نشست، درست در جایی که بتواند حیاط بکتاش را کاملاً زیر نظر داشته باشد.
تا به میان آسمان آمدن خورشید، زمانی مانده بود، هوا گرم بود ولی نه چنان که آدمی را رنجه بدارد، نه چنان گرم که، آدمی را کلافه کند، آخرین روزهای تابستان بود و بلخ همواره اندکی زودتر از دیگر شهرها به استقبال پاییز می رفت.
دختر جوان، کتابی را گشود، همان کتابی را که استاد بابایش عمید به خط خود نوشته بود، کتابی که حاوی چکیده ی اندیشه های بلند ادبیات عرب و عجم بود. همیشه مطالعه به او لذتی خاص می بخشید، مطالب کتاب ها او را به اوج سرخوشی می رساند و بر لوح ضمیرش نقش می شد، اما آن روز، مطالعه ی کتاب برایش لذت همیشگی را نداشت، عشق حضور ذهنش را از بین برده بود، در صفحات کتاب به جای واژه های اندیشه انگیز، چهره ی بکتاش را می دید، او به هر جا که نظر می کرد، بکتاش در برابرش ظاهر می شد، در حالات مختلف،... تا به جایی می رسید که او را در زمانی بر پرده ی خیالش به تصویر می کشید که همدیگر را نگریسته بودند نگاه هایشان در هم گره خورده بود؛ رابعه نزد خود اندیشید:
ـ هنگامی که بکتاش نگاه دزدانه ام را غافلگیر کرد، آیا متوجه شد که بر او عاشقم؟ یعنی دانسته است فقط برای دیدنش به بام می آیم؟... ای چشم من، لعنت بر تو ! هر چه می کشم از تو می کشم، اگر نگاهت را به پرواز در نمی آوردی و به سرای همسایه نمی دوختی، من همان رابعه ی سابق بودم، همان دختری که زندگی اش مطالعه بود و علم اندوزی؛ نگاهت مرا رسوا کرد، خانه خرابم کرد؛ حتماً او پنداشته است من دختری سبک سرم، حال آن که مرا با گناه، سر سازگاری نیست، من باید رفتارم را تغییر دهم تا دیگر هیچ کس جرأت نیابد درباره ی من به غلط بیندیشد.
چنین اندیشه ای لرزه بر (؟) انداخت، او نمی خواست هیچ کس درباره اش، خیالی باطل به خود راه دهد
.


***

گمشده.. 06-10-2012 03:29 AM


از روزی که نگاه رابعه و بکتاش به هم آمیخته بود، مرد خوش قد و بالا به واقعیتی پی برده بود، واقعیتی به گستردگی عشق، او در نگاه رابعه ستایش را ملاقات کرده بود و محبت را؛ دو عامل عشق آفرین زندگی.
به همین جهت ساعاتی را که در سرایش به سر می برد، بیشتر در حیاط می گذراند، از خدمتکارانش می خواست برایش در حیاط فرشی بگسترند، در حیاط بزرگ سرایش؛ چاشت و خوراکش را به آنجا بیاورند، اگر گاهی دوستانش به نزدش به مهمانی می آمدند، از آنان در حیاط خانه اش پذیرایی می کرد.
بکتاش همه ی این کارها را برای آن انجام می داد که دختر جوان را مجال آن باشد ، به او نظر بدوزد و او را نیز امکان آن باشد که در حریر نگاه های نوازشگر دختر زیباروی و آفتاب نگاه پیچیده شود.
یک مطلب بر بکتاش روشن بود، او احتمال می داد اگر سر بالا گیرد، نگاه های دزدانه ی دختر کاخ نشین را پاسخ گوید، ای بسا آن دختر دچار شرم شود و دیگر بر بام نیاید برای پنهانی نگریستن به او. از این رو در همه حالی می کوشید سر به زیر داشته باشد، تا از نگاه های ستایش آمیز رابعه بی بهره نماند.
بکتاش از آمدن رابعه خبر داشت، درباره ی زیبایی او بسی حرف ها شنیده بود، و نیز درباره ی ذوق و دانشش، درباره ی استعداد و مهارتش در سخنوری و سخن سرایی.
او حدس می زد که آن دختر رابعه باشد، اما دلیلی در اختیار نداشت که صحت حدسش را باور بدارد، مرد جوان چند باری رابعه را سوار بر اسب، در کوچه خیابان های شهر دیده بود، که با مردم صحبت می داشت، به مشکلات شان گوش فرا می داد و به کارهایشان رسیدگی می کرد، ولی چنان اوقاتی، رابعه ایازی به سر داشت و مقنعه بر چهره،فقط دو چشمش به نظر می آمدند، دو چشم زیبا و آهو وَش.
آن دو چشم، هر چند این پندار را در بینندگان بر می انگیختند که در چهره ای چون فرشتگان جای گرفته اند، بر صحت حدس غلام جوان دلالت نمی کردند.
بکتاش آرزو می کرد دختر جوانی که بر بام قصر می آمد و به او دیده می دوخت، رابعه نباشد، خواهر حارث نباشد، اگر چنین بود کار دل مشکل می شد، او این واقعیت را فراموش نکرده بود که غلامی بیش نیست، اگر به مقام و منصبی رسیده است، اگر یکی از همدمان حاکم بلخ شده است، و اگر سرای و زندگی مرفهی یافته است، به خاطر طرف توجه حارث قرار گرفتن بوده است.
تشریفات، فاصله ی طبقاتی، درست در زمانی عرض اندام می کنند که عشق به مرحله ی جدی اش وارد شده باشد؛ این واقعیت بر بکتاش پوشیده نبود، از این روی، بازی پر خطری را آغاز کرده بود و به انتظار ثمره اش نشسته بود، آغاز کردن بازی عشق، و خود را به دختر آفتاب نگاه نمایاندن، زیر چشمی او را پاییدن و از نگاه مستقیم به او پرهیز کردن.
غلام جوان این سعادت را به دست آورده بود که یک بار رابعه را ببیند، چهره ی متینش را نگارگر طبیعت تناسب یافته بود و ... نگاهش را، همان نگاهی که با نگاهش تلافی کرده بود برای بکتاش کفایت می کرد تا هم به زیبایی استثنایی دختر قصر نشین پی ببرد، و هم به شخصیت او.
اگر چنان که بکتاش آرزو می کرد، دختر آفتاب نگاه، رابعه نبود، کارش بس آسان تر می شد، می توانست باب گفت و گو را با او بگشاید، اگر دختر به خانواده ی حاکم تعلق نداشت، امکان دست یابی به او، افزون تر بود، و بکتاش همین را می خواست؛ خواسته ای که به تحقق نپیوست.
چند باری یاران بکتاش به نزدش به مهمانی آمدند تا دست در سفره اش ببرند، سفره ای که در حیاط سرایش گسترده می شد؛ در چنان مواردی رابعه به اوج خرسندی اش می رسید، چرا که می توانست دلدارش را ببیند، او را با دیگر مردان در ترازوی سنجش قرار دهد و به این نتیجه دست یابد:
ـ آه باید با شخصیت باشد، صلابت و متانتی داشته باشد، حیف از تو است که به سبکسران خدمت می کنی، حیف از تو است که قدر دل پاکت را نمی دانی و صفای وجودت را به هیچ می انگاری.
از برادرم دست بردار بکتاش، از او پرهیز کن، بیا تا فاصله ها را در نوردیم، من از خانواده ی حکومتی کناره می گیرم و تو هم دوستی با حارث را با عشق من مبادله کن، در این داد و ستد مسلماً زیانی متوجه ات نخواهد شد.
علاوه بر این، هر گاه بکتاش مهمان داشت، رابعه را این فرصت به دست می آمد تا صدای دلدارش را بشنود، صدایی مردانه که در قلبش رسوخ می کرد، بند بند وجودش را از هم می گسست، صدایی بم، گیرا و نافذ، در عین حال مهربان، از آن صداهایی که هیچ شنونده ای در برابرش نمی توانست بی اعتنایی پیشه کند و تحت تأثیر قرار نگیرد.
وقتی که بکتاش با یارانش سخن می گفت، رابعه گوش می خواباند ، همه ی حواسش را در گوش هایش گرد می آورد تا فاصله ها را از بین ببرد و صدای محبوبش را بشنود و جذب دلش کند، و زمانی که بکتاش می خندید، صدای خنده اش بر گوش جان رابعه می نشست.
... در آن روز رابعه این خوش اقبالی را نداشت که صدای سخن گفتن و خندیدن بکتاش را بشنود، ناچار بود به نگریستن به او قناعت ورزد؛ رابعه او را نگریست، سراپایش را از نظر گذراند، به ناگاه تمایلی در وجودش جوشید، تمایل بار دیگر به هم نگاه کردن، و نگاه ها را در هم گره زدن، رابعه زیر لب به زمزمه پرداخت، زمزمه ای در شدیدترین مرحله ی ویرانی دل:
ـ سر به زیر مگیر بکتاش، سرت را بالا کن، به بام نگاه کن. ببین رابعه چسان تو را می نگرد، ببین شراره ی چه عشق سرکشی به جانش زده ای، تو غلامی بکتاش و من یک امیر زاده.
امیر زاده ی زیبایی که عشق خود را به ارمغان نزد تو فرستاده ، این وجود چون برگ گلم مال تو، بکتاش این رابعه است که دارد در دل با تو سخن می دارد. سرت را بالا کن و عشقم را بپذیر، تا من کنیزت شوم، کنیز عشق یک غلام؛ تو را از بازار برده فروشان خریده اند، به من بگو بازار عشق کجاست؟ تا من عشقت را خریدار شوم؟ نا مهربان من! با کنیزت مدارا کن. مگذار در کاخی سرد و مجلل، قلبش منجمد شود، یخ بزند.


11

***

گمشده.. 06-10-2012 03:30 AM

کجا می روی برادر؟ چرا چنین شتابان؟ لحظه ای چند درنگ کن تا با تو سخن بدارم.
در مقابل در اصلی کاخ حارث که یک پایش را در حلقه ی رکاب استوار کرده بود، خود را بالا کشید، بر اسبش نشست و پایش را در پهلوی دیگر اسب در رکاب کرد و به خواهرش پاسخ داد:
ـ به شکار می روم خواهر، از تمامی تفریحاتی که در دنیا وجود دارند، من به شکار دل بسته ام.
رابعه نگاهی ملامت آمیز به او انداخت و ناباورانه پرسشی دیگر مطرح کرد:
ـ اگر تو به شکار می روی، از چه رو هیچ گاه صیدهایی را که با تیر و کمانت نشانه رفته ای به کاخ نمی آوری؟
سؤال رابعه، رسواگر بود، حارث آن حضور ذهن را نداشت که بهانه ای اقناع کننده بیابد، دروغی چند را در کنار هم قطار کند و تحویل دهد، او اندک زمانی خاموشی پیشه کرد، بعد خود را ناگزیر دید از شوخی، دستاویزی سازد برای طفره رفتن از پاسخ:
ـ مگر تو کسانی را که با تیر دل دوز نگاهت شکار می کنی به قصر می آوری!
نوبت به رابعه رسیده بود که در چنگال شگفتی گرفتار آید در چنگال اعجابی آمیخته به هراس در یک لحظه این پندار در مغز دختر زیبا جان گرفت:
ـ نکند بکتاش از دزدانه نظر دوختنم به او و سرایش، چیزی به برادرم گفته باشد، اگر محبوب من به چنین اشتباهی دست زده باشد، تیره بخت خواهم شد، درهای قصر را به رویم خواهند بست، از حضورم بر پشت بام ممانعت خواهند کرد.
رابعه سخنور تر از حارث بود، می دانست چگونه کلمات را به خدمت بگیرد تا مکنونات قلبی اش را در پرده فرو ببرد، او خیلی سریع این اندیشه را از مغزش راند، به خود آمد و گفت:
ـ از کدامین شکار سخن می رانی برادر؟... من با پوشش کامل در میان مردم حضور می یابم، قصدم از این کار پی بردن به مشکلات آنهاست نه دلربایی.
حارث سری تکان داد:
ـ می دانم که قصد تو خدمت است، اما من از افسونی که چشمانت می خوانند نا آگاه نیستم، تو با این چشمان آتش به جان پیر و جوان می زنی؛ وای به روزی که بشنوم تو خود به عشقی گرفتار آمده ای.
دختر جوان دهان گشود تا کلام برادر را با سخنان خود خنثی سازد، ولی حارث مهلت این کار را نداد و دنباله ی گفته اش را گرفت:
ـ این را بدان رابعه، من به تو اجازه نخواهم داد به مردی دل ببندی، هر زمان که مصلحت بدانم، تو را به همسری مردی در خواهم آورد که با منزلت حکومت بخواند، حداقل امیرزاده باشد، یا مقامی برتر از آن.
و با سخنی دیگر، رویاهای عاشقانه ی رابعه را در هم ریخت:
ـ من از مدت ها پیش به صرافت افتاده ام که تو را به همسری مرحب درآورم، همسری امیرزاده ی غور، با این کار هم تو، مقامت را حفظ می کنی و هم من از یاوری های مرحب، برخوردار خواهم شد.
صدای رابعه که می گفت: « مرحب، چگونه جانوری است؟ » در فضا پخش شد، اما به گوش حارث نرسید، زیرا حاکم جوان بلخ به دنبال کلامش، ضربه ای با پاشنه ی پا به پهلوی اسبش وارد آورده بود و به تاختنش واداشته بود.
اول عشق بود و اول ظهور مکافات، اول عشق بود و آغاز گیر و دارها و کشاکش ها.
این واقعیت را رابعه با تمامی وجودش درک کرد، او از تشریفات رایج در قصر حاکمان و امیران خبر داشت، آداب و سنت ها را می شناخت، می دانست یک امیر زاده باید با امیرزاده ای دیگر پیوند زناشویی ببندد، یا در جنگ ها، به عنوان وجه المصالحه مورد بهره برداری قرار گیرد، دشمنی و نفاق را از بین ببرد و دوستی را ـ هر چند ظاهری ـ میان حاکمان برقرار کند و صلح و آشتی را جایگزین قهر و عداوت سازد.
اینها را رابعه به خوبی می دانست و همین دانستن افکارش را آشفته کرد، چرا که او می خواست سنت ها را در هم بشکند، تشریفات را نادیده انگارد، قیود و شؤون حکومت را از دست و پایش بردارد و آداب و رسوم را در هم بریزد، به میان مردم آید، هم پایه شان شود، و عشق به یک غلام را به خاندان حکومت بلخ تحمیل کند، عشق یک امیرزاده به غلامی که از بازار برده فروشان خریداری شده بود، رابعه زیر لب غرید:
ـ برایم لقمه مگیر برادر، دلم جای دیگر بند است، من یا به همسری بکتاش در می آیم، یا سر به مُهر می مانم، باکره و دست نخورده، تا واپسین دم زندگی ام؛ من خود را با عشق یک غلام ، مسلح می کنم و به جنگ سنت ها و تشریفات می آیم.
دختر خوب چهره، بی اعتنا به نگهبانانی که دو سوی در کاخ دست ارادت و احترام بر سینه نهاده بودند و به مکالمه ی او و حارث گوش فرا داده بودند، به درون قصر برگشت، دل و دماغی برایش نمانده بود تا به کارهای دیگر بپردازد، عشق همه ی اوقاتش را به انحصار خود در آورده بود. رابعه به بام کاخ رفت، به خلوتگاه عشقش.
بدترین و تلخ ترین روز زندگی رابعه آغاز شده بود، روز انتظار، روز چشم به راهی؛ به امید آن که محبوب از در درآید، ظاهر شود، ولی آن روز انتظار رابعه به درازا کشید و چشم به راهی اش به دیدار نپیوست.
نه کتاب، نه شعر، و نه هیچ چیز دیگر نتوانست افکار پریشان رابعه را به سامان برساند، دختر جوان ساعت ها بر بام نشسته ماند، کتاب به دست ولی غرقه و غوطه ور در دریای افکاری روان پریش. چشمانش بر حروف کتاب عبور می کرد، شتابان و گذرا، بی آن که مطلبی جذب مغزش شود، و بر ضمیرش نقش گیرد. چشمش به کتاب بود و روح و دلش در آسمان عشق بال می زد و به دیار دور دست ترین رویاها پرواز می کرد.
زمان می گذشت، نه شتابان و به دلخواه رابعه، بلکه به کندی، مور وار و به تأنی.
روز به نیمه رسید، بانگ اذان از گلدسته های مساجد بلخ سر داده شد و فضای شهر را عطر آگین کرد و خبری از بکتاش نشد، بکتاش دیر کرده بود، و همین دیر کردن، قلب رابعه را لرزاند:
ـ مرد من را چه شده است که امروز به سرایش باز نگشته است؟ در کدامین بزم حضور یافته است؟ در ضیافت چه کسی؟ با که صحبت می دارد؟ افتخار گفت و گویش را به چه کسی بخشیده است؟
دل عاشق در زمان انتظار هزاران راه می رود، با اضطراب پیوند می یابد، و آن هنگام رابعه چنین وضعی داشت. آشوبی مهارناپذیر در وجودش جاری شده بود؛ آشوبی که از جنگ پندارها ریشه می گرفت، گاه می پنداشت که بکتاش، با حارث صحبت داشته است و به فرمان او در صدد بر آمده است که روی نهان کند، گاه به این باور دل می سپرد که ترس، غلام را به احتیاط کشانده است و به اجتناب، به دوری گرفتن از او وادارش کرده است و قدم نهادن به گذرگاه عافیت. رابعه زبان به گلایه گشود:
ـ ترس از که، ترس از چه بکتاش؟! محبوب من، خود را با عشق مسلح کن، پروای هیچ مدار، پای پیش بگذار، در آغوش عشق اندک جایی برای زیستن وجود دارد و اندک جایی برای آرمیدن و بی قراری را به قرار رساندن... انصاف نیست در عرصه ی عشق تنهایم بگذاری، تنها و بی یار، بی وفایی پیشه مکن بکتاش، بر من جفا روا مدار، من این زمان به نگاهی قانعم. در برابر دیدگانم ظاهر شو تا زندگی ام معنایی به خود گیرد.
گلایه ها و التماس ها، شکوه ها و تمناهای رابعه تمامی نداشتند، ساعت ها ادامه یافت، روز به آخر رسید و دلدارش نیامد؛ آسمان به سیاهی نشست و از محبوبش خبری نشد
.


***

گمشده.. 06-10-2012 03:30 AM

وقتی که رابعه، ناگزیر از بام قصر دل بر گرفت و از سرای بکتاش دیده، و به شبستانش باز گشت، دایه اش عفیفه نگاهش را به نگرانی آغشت و گفت:
ـ بر تو چه می گذرد رابعه؟ خویشتن را از یاد برده ای، چشمانت به گودی نشسته است، هر چیز، هر کاری حدی دارد، چنان در کتاب ها فرو رفته ای که از خود غافل شده ای.
رابعه هیچ نگفت، زن پیر سخنانش را از سر گرفت:
ـ هنگام ناهار می خواستند خبرت کنند و من نگذاشتم خلوتت را به هم زنند و حضور ذهنت آشفته کنند، اما تو باید به فکر خود باشی، برای هر کارت برنامه بگذاری، نمی گویم از مطالعه دست بکش، بلکه به تو پیشنهاد می کنم اندازه نگه داری، تو باید شادابی و طراوتت را پایدار نگه داری، به فکر خود باش، خوب بخور، خوب بپوش و خوب بخسب.
رابعه خسته و کلافه در صدر شبستانش جای گرفت، نشست و تکیه بر مخده داد، بیش از این خاموشی را جایز ندید و به حرف در آمد:
ـ دست بر دلم مگذار که یکپارچه خون است.
عفیفه به کنارش آمد، زانو زد و در برابرش نشست:
ـ چه روی داده است رابعه؟ حرف هایت را به دل مریز، بیان شان کن، غم به خود راه مده دخترم، غم برنده ترین تیشه هاست، کوه را با همه ی عظمت و استحکامش می شکافد، چه رسد به انسان ها که مجموعه ای گوشت و استخوانند.
رابعه به حرف در آمد تا غم دلش را ابراز دارد، نه همه ی آن را، نه غمی که از ندیدن یار بر او چیره شده بود، بلکه تشویش خاطرش از تصمیم برادرش را بر زبان آورد:
ـ حارث خواب بدی برایم دیده است، او می خواهد مرا به مرحب هدیه کند، مرا به همسریش در آورد.
لبان عفیفه با خنده ای پیرانه از هم گشوده شد:
ـ امیر زاده ی غور را می گویی؟ دیده ام او را، مرحب جوانی شایسته است و با برادرت دوستی دیرینه ای دارد و...
دختر جوان به میان سخنان دایه اش آمد:
ـ همین دوستی دیرینه است که مرا به توهم دچار کرده است، دوست برادرم، از آن می ترسم که او از معاشرت های نادرست، درس های بدی بگیرد.
عفیفه به فکر فرو رفت، رابعه بیراه نگفته بود، دایه کمابیش از آنچه که در قصر بلخ می گذشت خبر داشت و حارث را چنان که بود، می شناخت، با این وجود گفت:
ـ گیرم که گمانت درباره ی مرحب، به خطا نباشد، چه کسی را یارای آن است که بر حرف برادرت، حرفی بیاورد؟ همه از او فرمان می برند، سنت حکم می کند که تو هم، گفته ی برادرت را ارج نهی، از او فرمان ببری و خواسته اش را برآوری.
رابعه را تحمل چنین سخنانی نبود، او به دریغ با دستش ضربه ای بر زانوی خود زد و از دایه اش به التماس خواست:
ـ تو را به خدا با من چنین سخن مگو، سنت را در برابر دیدگانم نیاور و به رخم مکش، من سنت ها را در هم می شکنم، یک نه، به برادرم می گویم و جانم را خلاص می کنم.
ـ به همین سادگی و با یک کلام! رابعه تو سال ها از بلخ دور بوده ای، برادرت را به خوبی من نمی شناسی، نمی دانی چه سینه ی پر کینه ای دارد، اگر حرفش را بر زمین بزنی، تو را چنان بر زمین گرم خواهد کوفت که نتوانی از جایت برخیزی. حتماً مصلحتی در کار است که او می خواهد تو را به امیر زاده ی غور بدهد.
اینها را عفیفه گفت، حرف هایی نا خوشایند، رابعه را تاب تحمل چنین خیر خواهی هایی نبود، او ملاحظه را به سویی نهاد و برای نخستین بار در زندگی اش ، دایه ی خود را با نام خواند:
ـ خواند:
ـ گوش کن عفیفه، من را با مصلحت کاری نیست، من انسانی آزاده ام نه برده ای خریداری شده،نه کنیزی که بتوان هدیه اش داد. طبع من با اجبار سر سازگاری ندارد، اگر برادرم بخواهد مردی را بر من تحمیل کند، کاری خواهم کرد کارستان.
عفیفه هنگامی که متوجه شد، خشم رابعه مهار گسسته است، در صدد آرام کردنش بر آمد:
ـ با خشم هیچ گرهی گشوده نمی شود، اگر مرحب را با همه ی شایستگی اش مناسب خود ندانی، شاید در آینده مردی بهتر از او نیابی.
رابعه بر عقیده اش استوار ماند:
ـ من درس آزادگی و عشق را در مکتب عمید فرا گرفته ام، استاد بابایم به من آموخته است، اجبار را گردن ننهم، به هر کس و ناکسی روی خوش نشان ندهم، آن قدر منتظر بمانم تا عشقی پاک سراغی از من گیرد، من با این آموخته ها، به جنگ برادرم خواهم رفت، به او خواهم گفت یا دست از سرم بردارد و مرا به حال خود بگذارد، یا دنیا را در برابر چشمانش سیاه خواهم کرد!



12

گمشده.. 06-10-2012 03:31 AM

برای سرخ سقا خبر آورده بودند، حکیم شفیق را دختری است که گرمای آفتاب را در وجود دارد، کلامش نوش بار است و وجودش طراوت بهار را در خود دارد، عطر آگین است، به او گفته بودند: چه ضرورت که مأموران را به شهر های دور و نزدیک بفرستی؟ وقتی که رعنا دختر حکیم شفیق در بلخ زندگی می کند، دختری که زیباییش را همگان باور دارند.
سرخ سقا پس از دریافت چنین خبری، برنامه ها چید، تا دختر را به نزد حارث بکشاند، اما دختر با وعده و وعید فریفته نمی شد، رعنا الفبای یکه شناسی و نجابت را نزد حکیم شفیق آموخته بود و با هیچ ترفندی به راه نمی آمد و جذب فساد نمی شد.
سرسختی دختر، بی اعتناییش به زر و مال، به زیب و زیور، کار را بر سرخ سقا و یارانش دشوار کرده بود، مدتی زنان مشاطه گر، زنان دلاک مأموریت یافتند تا وسوسه ی دستیابی به زندگی مجلل را در رعنا بیدار کنند، به او بگویند: چه فایده از زیستن در یک چهار دیواری محقر، تو را که از صباحت بهره ی تام است، تو را که لیاقت...

گمشده.. 06-10-2012 03:32 AM

... آن است که زندگی درخشانی برای خود ترتیب دهی، از سرای کوچکت، به عمارتی بلند نقل مکان کنی، به جای قرصی نان و خورشی کم رمق در سفره داشتن، بیا و به بزم ثروتمندان پای بگذار تا کباب تیهو به دندان کشی، آهو بره را بر سر سفره داشته باشی، خوش گوارترین شربت ها را نوش جان کنی، صبحانه ات مسکه [ به کره ای می گفتند که از شیر گاو و بز می گرفتند ] باشد و انگبین؛ ناهارت گوشت بریان.
سرخ سقا به دلاله ها مأموریت داده بود که به رعنا بگویند: اگر به بزم های دولتمندان پای بگشاید، چندان دُ ر و گوهر به پایت خواهند ریخت که خواهی توانست ، عمارتی مجلل و شکوهمند برای خود برافرازی، بر بستری از حریر بیارامی، بر بالشی از پر قو سر بهنی، جامه دیگر کنی، این پارچه های ضخیم، تن لطیفت را می آزارد، باید پرنیان به تن کنی، تو گلی و گل را باید عطر و بویی باشد، می توانی مشک به خود بزنی، همان عطر کمیابی که از ناف آهو ختن به دست می آمد، و می توانی سینه آویزهایی از مروارید غلتان، گوش آویزهایی از زر و یاقوت، انگشتری هایی از زر ناب با نگینی از لعل و الماس خوش تراش را به یاری زیبایی ات بفرستی و چندان زیبا گردی که عقل ها را از سرها بگریزانی.
دلاله ها مدت ها چنین مطالبی را به گوش رعنا می خواندند تا وسوسه ی گرایش به زندگی فاسدانه را در او برانگیزانند، اما همیشه پاسخ رعنا به آنان نا امید کننده بود، وسوسه هایشان کارگر نمی افتاد و دختر حکیم شفیق به هرزگی تن نمی داد و برایشان استدلال می کرد: درست است که از مال دنیا ، ما را چندان نصیبی نیست، سر پناه مان مشتی خشت و گل است و سفره مان بی رونق، ولی من صفای سرای محقرمان را با آسایش شکوهمندترین کاخ ها معاوضه نمی کنم.
اگر من تن به معصیتی بدهم، شرمساری به زندگی مان وارد خواهد شد، پدرم را تاب بی آبرویی و رسوایی نیست، او زندگی با قناعت و نجابت را بر دولتمند زیستن ترجیح می دهد، گذشته از اینها، اگر روزی نصیب مردی شوم، می خواهم گل نجابتم چیده نشده باشد.
دلاله ها بر این سخنان رعنا خندیده بودند، باورهایش را ابلهانه دانسته بودند.
ـ تو دیوانه ای دختر؛ آن گاه که برای پدرت، برای حکیم شفیق سفره ای رنگین گستردی، آن گاه که او سینه ی کبوتر را به دندان کشید و شربت های زلال را به کام ریخت، از تو سپاسگزار خواهد شد، نه تنها از کارهایت احساس شرمساری نخواهد کرد، بلکه سرافرازانه، سر را بالا خواهد گرفت، به وجودت افتخار خواهد کرد که چنان زندگی اش را متحول کرده ای؛ در مورد همسر آینده ات هم باکی به دل راه مده، با ثروت می توانی جمیل ترین مردها را خریداری کنی، عشق هم معامله پذیر است، زر می دهی و در عوض عشقی آتشین را می خری.
هر چه دلاله ها بر وسوسه هایشان می افزودند، پایداری رعنا بیشتر می شد، و او به نجابتش وفادار می ماند.
سرخ سقا وقتی که دریافت زنان دلاک و مشاطه گر نتوانسته اند با فسون هایشان، افیون فساد را در دل رعنا بریزند، اشتیاقش بر دستیابی به دختر حکیم شفیق شدید تر شد، او به حارث نوید داد:
ـ به زودی دختری را به بزم مان می آورم که او را هیچ رقیبی نیست، صباحت و ملاحت او رقابت نمی شناسد، از همه ی زیبایان شهر سبقت گرفته است، نه یک میدان و نه دو میدان بلکه فرسنگ ها فرسنگ.
سرخ سقا عزمش را برای ربودن رعنا جزم کرده بود، او تصمیم داشت پس از دست یابی به دختر حکیم شفیق، چند روزی دخترک صاحب جمال را نزد خود نگاه دارد، او را زندانی کند و با وعده و وعید سبب شود که او دست از لجاجت بردارد و روی خوش نشان بدهد.
و این تصمیم، تحقق نمی یافت مگر با ربودن رعنا. سرخ سقا سپاهیانی را که ظاهراً در حوالی گرمابه نگهبانی می دادند مأمور کرد تا رعنا را بربایند، و این کار ممکن نمی شد مگر با شناسایی دخترک!
رعنا دختری بلند قامت بود، اما در بلخ زنان و دخترانی که قد و قواره ی او را داشتند، اندک نبودند، قرار بر این شد که زنی دلاک، چون دیگر موارد، خود را در این نقشه وارد کند، با رنگ بر چادر رعنا، لکه بنشاند، به جای یک لکه، دو لکه، تا محافظان متوجه شوند که در میان دختران و زنان چادر به سر و مقنعه بر چهره ای که از گرمابه به در می آیند، کدامین کس مورد نظر سرخ سقا است.
نگهبانانی که در اطراف گرمابه ها کشیک می دادند، لباس ویژه ای داشتند، جامه ای به رنگ آسمان، کلاه خودی به سر، شالی به کمر و خنجری تیز بر پر شال شان. این افراد اگر می خواستند آشکارا مبادرت به آدم ربایی کنند، دست سرخ سقا و یارانش رو می شد و غبار رسوایی و ننگ بر پیشانی شان می نشست. به همین جهت غلام بدنهاد حارث، به عده ای از سپاهیان دستور داده بود، روی بپوشانند، نقابی به چهره بزنند، به جای کلاه خود، دستاری به سر ببندند، جامه بگردانند، سبز پوش شوند و طی یک درگیری نمایشی رعنا را بربایند و پای به گریز بگذارند.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:32 AM

فضای خزینه ی گرمابه به اشغال بخار درآمده بود، بخاری که از آبی گرم بر می خاست، خزینه از دو قسمت تشکیل می شد، یکی حوضی بزرگ با آبی گرم، و دیگری حوضی کوچکتر که آبی سرد در خود داشت، خزینه چنان آکنده از بخار بود که چشم چشم را نمی دید.
خود را به آب پاکیزه سپردن، لطافتی به روح زنان و دختران می داد، سرزنده و شادان شان می کرد، چرک را از تن شان می زدود و آرامشی به اعصاب شان می بخشید.
استحمام شان، بیشتر به یک ضیافت می مانست، چرا که آنان، از یکی دو روز پیش از آمدن به گرمابه، انواع و اقسام خوردنی ها را می پختند، هنرشان را در آشپزی و تنقلاتی می نمایاندند، هر یک به بنیه ی مالی شان، غذایی فراهم می آوردند.
رعنا این قسمت از برنامه ی استحمام زنان را بسیار دوست می داشت، چرا که فرصتی به دست می آورد تا گوش به ظریفه گویی زنان بسپارد، لودگی شان را به چشم ببیند، گلایه هاشان را از زندگی بشنود و تجربه بیندوزد.
به همین جهت آن روز که رعنا از گرمابه به در آمد، دقایقی چند در حوض آب سرد سپری کرد، سپس به رختکن آمد تا ساعاتی چند به گفت و شنود با دیگر زنان و دختران بپردازد.
نا امنی شهر بلخ موجب شده بود که هیچ زن یا دختری به تنهایی در خیابان ها و گرمابه ها حضور نیابد، گروهی بیایند و بروند، رعنا نیز آن روز با زنان و دخترانی به گرمابه آمده بود که در همسایگی چهار دیواری محقرش به سر می بردند، زنان و دخترانی متعلق به طبقه ندار بلخ که ناگزیر قناعت را به زندگی شان راه نداده بودند تا آبرومندانه گذران عمر کنند.
رعنا تا آن زمان به خاطر نداشت، تمامی دفعاتی که به گرمابه آمده بودند، روزی چنان سرشار از شادی و سرور داشته باشد و چنان خنده های پیاپی و بی وقفه ی زنان و دختران در فضا رها شود.
خنده را یکی از زنان سبب شده بود، زنی که قامتی کوتاه داشت و پوستی سفید، فربه بود و طول و عرض اندامش تقریباً مساوی! زنی شوخ چشم و دریده نگاه، که کسی نام واقعی اش را نمی دانست، همه او را بلبل می خواندند، بلبلی در مرز چهل سالگی، که همیشه ی خدا باردار بود، یا نوزادی را شیر می داد.
آن روز، بلبل نیم تنه اش را در حوالی سینه اش گره زده بود و دامنی فراخ به پا داشت، شکم طبله کرده اش را پوشانده بود و حالتی مضحک به خود گرفته بود. بلبل به همراه چند تن از دخترانش به گرمابه آمده بود، دخترانی بزرگ و خردینه، قد و نیم قد، او سرحال تر از دیگر اوقات بود، می گفت و می خندید و اشعاری به مناسبت می خواند از تجربیاتش می گفت و از آنچه دیده یا شنیده بود.
رعنا به حرف های بلبل می خندید، عاقله زن، خوش گفتار بود و مطالبش را به گونه ای ادا می کرد که شنوندگان را خوش آید، او در ضمن در میان شوخی هایش، مطالبی اندرز گونه به دختران می گفت و رعایت آنها را برای رسیدن به سعادت، الزامی می دانست، در واقع بلبل از آن زنان بود که حرف های منطقی را به شوخی می آمیخت و ابراز می کرد تا بیشتر مورد توجه دیگران قرار گیرد.
در پی چنین برنامه ای، بار دیگر زنان و دختران، تن به آب می سپردند، این برنامه معمولاً از صبح آغاز می شد و تا نزدیک های غروب ادامه می یافت.
در چنان زمانی یکی از دلاک ها فرصت این را یافت که بر چادر سپید رنگ و خالدار رعنا دو علامت بنشاند.
رعنا هنگام پوشیدن جامه اش، متوجه علامت ها شد، در زیر لب غرید:
ـ کدام ابلهی باب مزاح را با من گشاده است؟... احمق نمی دانسته است منم و همین یک چادر، با روناس هم نشانه گذاشته است، رنگی که پایدار می ماند و نمی رود.
چاره ای برای رعنا نمانده بود، او ناچار چادرش را بر سر افکند و با زنان و دختران همسایه اش، همراه شد تا به سرایش باز گردد، با علامت خوردن چادر، هر چه خوشی بود از دل و دماغش رفته بود.
رعنا و همراهانش، گفت و گو کنان، از گرمابه به در آمدند، پای در راه نهادند، از کوچه ای به کوچه ای دیگر پیچیدند، اما هنوز چند کوچه راه مانده بود که به سرایشان برسند، کوچه ی دوم به خیابانی وسیع می پیوست، رعنا و همراهانش می بایست عرض خیابان را می پیمودند، به سوی دیگرش رفتند و راه شان را ادامه می دادند تا به محله شان برسند، خیابانی که بیشتر ساکنانش از اهالی بامیان بودند که سالیان سال پیش به بلخ کوچ کرده بودند، از این رو آن خیابان، نام بامیان را به خود گرفته بود. در همین خیابان بامیان بود که چند سوار نقاب دار حضور یافتند، با نگهبانانی که در آن حوالی پرسه می زدند، به طور نمایشی درگیر شدند و خطر با همه ی ابعادش ابراز وجود کرد.
سواران ملاحظه ای در کار نمی کردند، به هر سو می تاختند، گذرندگان را می پراکندند، هر یک به سویی، همه در پنجه ی شگفتی و حیرانی گرفتار آمده بودند، هر کس پروای جان خود را داشت، رهگذران شتابان از مسیر اسبانی که بر زمین سنگفرش خیابان سُم می کوفتند، خود را کنار می کشیدند.
نقابداران سواره، زنان را به محاصره در آوردند و لحظه به لحظه دایره ی محاصره را تنگ تر کردند، یکی از سواران، پای از رکاب به در کرد، و با سرعتی نظر گیر از اسبش به زیر جست و به سوی خیل زنان به راه افتاد که از ترس در میان محدوده ی محاصره قرار داشتند، حیرت زده و هراسان.
این پرسش در ذهن آنان خلیده بود:
ـ این بار نوبت کدام بخت برگشته ای است؟
مرد نقابدار زنان را از اطراف رعنا پراکند، دختر زیبا را در حلقه ی یکی از دستانش گرفتار کرد، رعنا بر خود لرزید، خطر به سراغ او آمده بود.
رعنا دست و پا می زد، فریاد بر می آورد، التماس می کرد، رهایی و دست از سرش برداشتن را از سوار به التماس می خواست، سوار بی توجه به فریادها و زاری ها، بی اعتنا به دست و پا زدن دختر جوان، او را از جا کَند، بر دوش گرفت، تلاش رعنا سودی نمی بخشید، چنان در حلقه ی دست مرد نقابدار گرفتار آمده بود که هیچ کاری از او بر نمی آمد، سر و صدای غریب، هیاهوی اعصاب شکن آن قسمت از خیابان بامیان را در خود گرفته بود، صدای زاری زنان، فریاد رسای و بلند رعنا خیابان را انباشته بود اما گوشی نبود تا آن صدا را بشنود.
رعنا برای رهایی خود، با مشت های ظریفش ضرباتی بر بدن سوار می کوفت و فریاد می زد:
ـ ولم کنید... دست از سر من بردارید...
در صدایش رگه هایی بغض به خوبی محسوس بود، بغضی که به گریه نشست دختر جوان زار می زد، اما سوار را اعتنایی به لابه و زاری او نبود، سوار رعنا را بر پشت اسبش انداخت، دستانش را با چادر خود او در پشت کمرش بست و بر اسبش سوار شد و هی زد، اسب از جایش کنده شد و به سرعت به تاخت در آمد، در حالی که علاوه بر سوارش، دختری بر خود داشت، دختری با دستان بسته. مقنعه از چهره اش به سویی رفته، موهایش که هنوز اندک نمی بر خود داشت، افشان شده، دختری گریان و نالان که لحظه ای از تکاپو دست نمی کشید، پا می زد، کش و قوسی به بدنش می داد و پیچ و تابی، تکاپویی عبث، تلاشی نومیدانه برای رهایی خود.
اسب، مرد نقابدار و رعنا را با خود برد، دیگر سواران نقابدار نیز خود را از آن گیر و دار نمایشی خلاص کردند، شتابان همان گونه که آمده بودند، پای به گریز نهادند، برای دقایقی چند صدای سم خواباندن سریع اسب ها به گوش می رسید، سپس فقط گرد و غباری از سم کوبی اسبان به جای ماند و اضطرابی غریب، رهگذران با چشمان خود دیده بودند که دختری را ربوده اند تا او را به سوی شور بختی سوق دهند.
زنان و دخترانی که همراه رعنا به گرمابه آمده بودند ، به راه شان ادامه دادند، با دلی دردمند و خاطری پریشان، یک نوع غم آمیخته به شادی به قلب شان راه گشود، غم از دست رفتن دختری که دوستش می داشتند و شادی این که به جای او نبودند.
به غیر از این نیز، آنان در مخمصه ای گرفتار آمده بودند، می توانستند چگونه شرح ماجرا را برای حکیم شفیق ببرند.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:33 AM

ساعتی از روی نهان کردن خورشید گذشته بود، آسمان بلخ به تصرف لشکر سیاهی و ظلمت در آمده بود و رابعه هنوز از حضور در پشت بام قصر، دل بر نمی گرفت، سه روز می گذشت و دختر جوان، موفق نشده بود حتی یک نگاه بر محبوبش بیندازد، سرای بکتاش در خاموشی فرو رفته بود، انگاری رونق آن سرای به وجود غلام ترک بود؛ خدمتکارانی که در آنجا به سر می بردند نیز به نظر رابعه، بی حال و بی نشاط می آمدند، رابعه این پندار را داشت که شور و سرور آن سرای، به وجود بکتاش وابسته بود، همان شور و سروری که خود دختر جوان طالبش بود و می خواست با در کنار بکتاش بودن، با در جوار عشق او زیستن، آنها را وارد زندگی خود کند.
رابعه شب و روزش را از هم باز نمی شناخت، گاه و بی گاه بر بام قصر می آمد، به سرای بکتاش نظر می دوخت و آن سرای را، آن فضا را تهی از محبوبش می یافت و نومید با خیالش سخن می داشت:
ـ از چه رو، روی نهان کرده ای بکتاش؟! من به تو خو گرفته ام، نگریستن به سر و بَر مردانه ات، برایم نیاز شده است، وقتی که تو نیستی همه ی ذرات وجودم تو را فریاد می کنند، خست به خرج مده بکتاش، مرا از دیدار خود محروم مکن.
سه روز است که چشمانم به خورشید جمالت روشن نشده است، سه روز است که در برابرم ظاهر نشده ای، سه روز است صدای دلنشین و مردانه ات، زخمه بر ساز دلم نزده است، نهال شعری که در من به بار نشسته بود، چشمه ی شعری که از قلمم می جوشید، در این مدت، دگرگون شده است، آن نهال به پژمردگی گراییده و آن چشمه خشکیده است؛ می گویند عشق به شعر و ترانه شور و حال می دهد، مرا چه حال است که عاشقم و ترانه خوانی را از یاد برده ام؟ سرودن شعر را به یک سو نهاده ام؟
و برای خود دلیل می آورد:
ـ شاید ندیدنت، سوز و گداز را از کلامم ربوده است، شاید فراقت چنان ناتوانم کرده است که قادر نیستم واژگان را به رشته ی شعر بکشم، جدایی از تو برایم بسی جگر سوز است، بکتاش نمی دانی چه بر سر من آورده ای، رابعه ای که لبانش هرگز از نوشخند بیگانه نمی شد، افسرده شده است و دل مرده. تنها کاری که از او بر می آید سخن داشتن با تو است، آن هم در عالم خیال، در دشت پهناور رویا.
بر من ظاهر شو بکتاش، به خیالاتم رنگی شادمانه بزن، رویاهایم را آذین ببند، قلبم را نور باران کن، شعر و ترانه را در وجودم برانگیز، احیاشان کن؛ مطمئن باش از این پس اگر شعری بسرایم، اگر ترانه خوانی را از سر گیرم، فقط از عشق خواهم گفت و از تو. باز در برابر دیدگانم خودی بنمایان تا زمزمه گر عشق تو شوم.
به کجا رفته ای مرد من؟ چرا چنین بی خبر؟ باز گرد و فاخته ی عشق را به ترنم وادار.
در چنین هنگامی، اندیشه ای به مغزش آمد، اندیشه ای که لرزه بر تنش انداخت:
ـ سه شبانه روز است که برادرم، امور حکومتی را مهمل گذاشته است، به شکار رفته است، نکند تو هم در رکاب حارثی؟ بکتاش، به من بگو برای شکار کدامین غزال به کمین نشسته ای؟ زنجیر عشقت می خواهی بر پاهای کدامین آهو ببندی؟ این کار را مکن بکتاش، به صید هیچ دلی مرو، من تو را کفایت می کنم، تویی که صیاد عشق من بوده ای.


13

غیبت حاکم


ـ این چهارمین روز است که به این خراب آباد می آیم و سراغ حارث را می گیرم، مگر حاکم بلخ به شکار سیمرغ رفته است که چندین روز از او خبری نیست؟ یعنی در این کاخ، شخصی وجود ندارد که دادخواهی ام را به گوش گیرد؟ یعنی گوش شنوایی در این قصر نیست؟
حکیم شفیق درست می گفت، از لحظه ای که او خبر ربوده شدن دخترش را شنیده بود، آرام و قرار نداشت، وقت و بی وقت، سری به قصر حاکم بلخ می زد، تا از حارث مدد بخواهد برای یافتن دخترش، دختری که او را با اشک چشم و خون دل پرورده بود، رعنایش را به جبر برده بودند و حکیم پیر، نگرانی او را به دل داشت.
در روزهای اولب و دوم غیبت رعنا، لحن حکیم شفیق آمیخته به التماس بود، لحن یک مرد دردمند و یاری خواه، اما به تدریج اعتراض به وجودش راه یافته بود و بر کلامش اثر گذاشته بود.
نگهبانان دروازه ی کاخ بلخ، در آن چند روز با گفتن این عبارت:« حاکم به شکار رفته است، شاید همین امروز باز گردد یا فردا و یا شاید وقتی دیگر » او را نومید و دل شکسته...



گمشده.. 06-10-2012 03:34 AM

... به سرایش باز گردانده بودند؛ نومیدی بر نومیدی در آن چند روز در وجود مرد دلسوخته تلنبار شده بود و بر دل حکیم شفیق سنگینی می کرد و پریشان خاطری رنجه اش می داشت، اشک را بر چشمانش می نشاند، خوابش را آشفته می کرد و از هم گسیخته. مرد پیر برای مدد خواهی، نمی دانست به کجا برود، به چه کسی پناه ببرد که کاری از دستش برآید، به جز حاکم بلخ؟ حارث قدرتمند ترین مرد آن سامان بود، حکیم شفیق غیر از او مرجعی برای دادرسی نمی شناخت، او خبر نداشت آتش همه ی ماجراهای خیانت و جنایت آمیز، در کوره ی دل هرزه پسند حارث، شعله می گیرد.
روز چهارم، دیگر ذره ای شکیبایی برای حکیم پیر نماند. سه بار در آن روز به قصر سر زده بود، بار آخر در حوالی عصر هنگام؛ و هر بار ناشکیبایی و اعتراضش را بروز داده بود، اعتراضی که رفته رفته شدید تر می شد، حکیم شفیق، دیگر نرم زبانی به خرج نمی داد، گلایه نمی کرد، اعتراضش را به کلماتی کوبنده می آراست و ابراز می داشت:
ـ مردم به جان آمده اند و هیچ کس را پروای ناموس و زندگی آنان نیست، من آن قدر در برابر این خراب خانه می مانم تا گوش شنوایی بیابم.
یکی از دو نگهبان نیزه به دستی که بر آیند و روند افراد به قصر نظارت می کردند، سخنان حکیم شفیق را تاب نیاورد، خشونت را به کلامش آمیخت:
ـ زبان در کام بکش پیرمرد؛ تو را آن حق نیست که هر چه بخواهی ابراز کنی، لاطائل و یاوه بگویی، به سرایت باز گرد و منتظر بمان، وقتی که حضرت حاکم آمد، کسی را به سروقتت خواهیم فرستاد.
اما حکیم شفیق به این گفته ی آمرانه بی اعتنا ماند، در فاصله ی چند گامی در اصلی به درختی تکیه داد و چشم به در، منتظر ماند؛ با دلی که به دریای خروشان غم مبدل شده بود، دریایی مواج، هر لحظه غمی تازه به مبارک بادش می آمد و موج بر می داشت، موج بر موج می نشست، و چین بر چین دریای قلبش می انداخت.
ساعتی در همان حال ماند، اقبالش بلند بود که عفیفه، دایه ی سالخورده ی رابعه به ضرورتی از کاخ به در آمد، او حکیم را شناخت، حکیم شفیق را همگان می شناختند: حکیمی که بیماران را چنان درمان می کرد که گویی اصلاً هیچ مرضی در آنان نبوده است. اینک روان همین حکیمی که تندرستی به بیماران هدیه می داشت، صدمه دیده بود، بیمار شده بود.
عفیفه به سویش آمد، پیش از آن که سؤالی بر زبان آورد، پرسشی در چشمانش تجلی یافت:
ـ هان حکیم، تو را بر در قصر منتظر می بینم، چه روی داده است که چنین آشفته حالی؟
مرد پیر، سری به نشانه ی دریغ جنباند:
ـ بپرس چه روی نداده است، دخترم را ربوده اند، سه روز است که او را به نقطه ای مجهول برده اند، و در این کاخ، یک نفر هم وجود ندارد تا گوش به سخنم بدارد، به دادخواهی ام توجه کند، من که حکیم این دیارم نمی دانم به چه کسی ملتجی شوم، وای به حال دیگران.
اعجابی آمیخته به اضطراب، با این کلام به سینه ی عفیفه راه برد:
ـ چه می گویی حکیم، رعنا را ربوده اند؟ این آدم ربایان را شرمی نیست، به خانواده ی حکیم شهر هم رحم نمی کنند، اگر چاره ای عاجل اندیشیده نشود بعید نیست به کاخ هم بیایند و رابعه را که در ربع مسکون همتایی ندارد بربایند. [ قدیمی ها بر این باور بودند که سه ربع جهان آب است و یک ربع آن زمین و مسکونی؛ باوری که چندان هم نمی شود در درستی اش شک کرد، اهل جغرافیا بیش از اهل تاریخ از چنین مسایلی سر در می آوردند. ]
با شنیدن نام رابعه، برقی در چشمان حکیم شفیق درخشید:
ـ اصلاً از یاد برده بودم که دختر نازنین کعب از سفر هرات باز گشته است، دایه بانو،می توانی ترتیبی بدهی تا ملاقاتی با رابعه داشته باشم.
هر چند عفیفه برای کاری خارج شده بود، بر حال حکیم پیر رقت آورد، راه آمده را باز گشت، به سراغ رابعه رفت، کجا سراغش را بگیرد؟ جای رابعه مشخص بود. او یا در شبستانش به سر می برد، یا بر پشت بام بود.
عفیفه بر بام شد، چون دیگر اوقات، رابعه را در حال مطالعه یافت، بر زمینی بی فرش نشسته، پشت به دیواری داده، کتاب به دست، نگاه به در سرای بکتاش به پرواز در آورده، نگاهی کاوشگر، و در اندیشه فرو رفته، از خود به در شده، به دنیای رویا پیوسته و خود را به دست تند باد عشق سپرده.
صدای عفیفه، رابعه را از عالم خیال به در کشید:
ـ تو را چه شده است رابعه، محزون شده ای، دیگر نوش خندی بر لبانت نمی نشیند، دیگر کلام شیرین و زلال از چشمه ی دلت نمی جوشد، ساکت شده ای و مغموم، با کمتر کسی صحبت می داری و همه ی حرفهایت را به اختصار ابراز می کنی.
رابعه سرش را به جهت صدای دایه اش برگرداند، دیده به او دوخت و خاموش ماند، عفیفه سخنانش را پی گرفت:
ـ حکیم شفیق برای دادخواهی آمده است، حارث در قصر حضور ندارد، اگر از من می شنوی او را بپذیر به سخنانش گوش دار، سه چهار روز است که دخترش را ربوده اند.
تلخی این خبر را دختر جوان، با همه ی وجودش چشید، با این وجود گفت:
ـ چه کاری از من بر می آید؟ مرا نه قدرتی است نه سپاهی؛ یک تنه هم نمی توانم شمشیر به دست گیرم و به جنگ آدم ربایانی بروم که نه جایشان معلوم است و نه خودشان شناسایی شده اند.
دایه ی پیر گفته ی رابعه را تصدیق کرد:
ـ اینها را من هم می دانم، مع الوصف می خواهم با او صحبت بداری، به او امید دهی. از آن می ترسم که اگر گوش به دادخواهی شفیق نسپاری، حکیم جانش را از دست بدهد، به مرگ مفاجاة گرفتار آید... به او امید بده ولو بیهوده، بگذار بر غم جانگدازش زمانی بگذرد، شاید او با درد بزرگ زندگی اش کنار آید.
این گفته رقت قلب رابعه را برانگیخت، او صمیمانه بر حکیم شفیق دل سوزاند:
ـ چه دردی به جان این مرد پیر افتاده است، همه می دانند وقتی که دختری را می ربایند چه بلاها بر سرش می آورند، دختر حکیم نیز چون دیگر دختران، به چنین مخمصه ای دچار شده است، ولی پیشنهادت را می پذیرم، زبانم را به دروغ می آلایم تا آشفتگی حکیم را کلافه نکند.
سکوتی کوتاه، گفته اش را بدرقه کرد، آن گاه بر سخنانش افزود:
ـ باشد، حکیم را به تالار ضیافت رهنمون شو، من تا دقایقی دیگر به آنجا خواهم آمد.
همین که عفیفه تنهایش گذاشت، پنداری در مغز رابعه خلید، پنداری آزار برانگیز:
ـ سه چهار روز است که دختر حکیم را ربوده اند، و همین مدت از غیبت محبوبم می گذرد و از به شکار رفتن برادرم، یعنی می تواند ارتباطی میان اینها باشد؟
رابعه این توهم را از خود راند، از جایش برخاست، قبل از آن که راه تالار ضیافت را پیش گیرد، آخرین نگاهش را در آن روز به سرای بکتاش انداخت، و سرای خالی محبوبش را مخاطب قرار داد:
ـ نه بکتاش؛ خیالم باطل است، رذالت به تو نمی برازد؛ در وجودت، مردانگی و مروت خانه کرده است نه ستم و فساد... این را از صمیم قلب می گویم و بدون کمترین تردیدی باور می دارم.



***

گمشده.. 06-10-2012 03:34 AM

در تالار ضیافت نشسته بودند، رویاروی هم، رابعه در صدر تالار و حکیم شفیق در برابرش، هر دو دردمند، هر دو به فراق عزیزان دچار آمده.
رابعه از فراق یار رنجه بود و حکیم پروای نام و ناموسش داشت، از درد رابعه هیچ کس باخبر نبود، به جز خود او و خدایش. ولی از بلایی که بر سر حکیم پیر آمده بود بسیاری از بلخیان آگاهی داشتند و بر او دل می سوزاندند.
بسیاری از مردم شهر، از همان ساعات اولیه ربوده شدن رعنا، خبر شده بودند که این بار آدم ربایان، حکیم حاذق بلخ را به دردسر انداخته اند، خبری که در شهر پیچیده بود، دهان به دهان گشته بود، ولی به قصر حکومتی خیلی دیر رسیده بود، یعنی زمانی کاخ نشینان خبر شده بودند که حکیم شفیق علت مراجعه ی مکررش را ابراز داشته بود.
حکیم سخن نمی گفت، می نالید، لحنش در خود، غم داشت، صدایش چنان حزین بود که هر شنونده ی بی خیال و آسان گیری را تحت تأثیر قرار می داد، چه رسد به رابعه که یکپارچه احساس بود، نکته گیر و واقعیت پذیر بود، حکیم کلمه ای بر زبان می آورد و دختر جوان از همان کلمه گسترده ترین مصیبت ها را در می یافت؛ ابعاد فاجعه برایش تفهیم می شد.
اصلاً جای امیدواری نبود، همه ی مردم شهر می دانستند دختر یا زنی که توسط مردان هرزه ربوده می شود، یا علاوه بر ناموسش، جانش را هم از دست می دهد، یا با بی آبرویی هر چه تمام تر به خانه اش باز می گردد، ناموس باخته و زبان بریده و از نظر روحی بدترین صدمه ها را دیده.
رابعه به حکیم شفیق امیدواری داد:
ـ مطمئن باش حکیم، دخترت را خواهیم یافت و به نزدت خواهم فرستاد.
حکیم پیر اشک به چشم آورد و از ته دل نالید:
ـ این کار شدنی نیست، ممکن است جسم رعنا را به من برگردانید، ممکن است او را بیابید، اما آنچه که به سرایم بر می گردانید، فقط به ظاهر دختر من است ولی در اصل، مجموعه ای از دردهاست، دردهایی که تا آخرین نفس زندگی، فراموشش نمی شود، من هم حال بهتری از او نخواهم داشت، با هر نگاه به او ماجرایی برایم تداعی خواهد شد که بر او رفته است، با هر نگاه به رعنا، شرنگ ننگ به جانم خواهد ریخت.
دختر گل چهره، مهر خاموشی بر لب زد، به حکیم شفیق مجال آن را داد که بنالد، گریه سر دهد، از زمین و زمان شکایت کند، شاید اندکی سبکبار شود.
ساعتی از حضور حکیم پیر در تالار ضیافت گذشت، و او همچنان متکلم وحده بود، او سخن می گفت و رابعه به سخنانش گوش فرا می داد، دردش به رابعه سرایت کرده بود، حکیم شفیق از سخنانش چنین نتیجه گرفت:
ـ این زن و دختر ربایان باید شناخته شوند، باید به مجازات برسند تا دیگر هرزه مردان به ناموس دیگران دیده ندوزند.
دختر خوب صورت، ضمن تأیید حرف های حکیم بلخ گفت:
ـ در این که جانیان و هوسرانان خطاکار باید به عقوبت برسند جای کم ترین تردیدی نیست، من به برادرم بارها هشدار داده ام که برای از بیخ و بن برکندن چنین افرادی اقدام کند، و او هم چنین کرده است، نمونه اش ده ها محافظی است که او در اطراف گرمابه ها گمارده است تا اوباشان نتوانند مزاحمتی برای نوامیس مردم ایجاد کنند.
حکیم با کلامش، کوشید تا رابعه را از اشتباه به در آورد:
ـ به گونه ای که من تحقیق کرده ام از زمانی که بر تعداد محافظان شهر افزوده شده است، آدم ربایی نیز رو به فزونی نهاده است... من بر این باورم که اینها در خطاها از حمایت بزرگان شهر برخوردارند، وگرنه در زمان پدرت کعب، بلخ این همه محافظ و نگهبان نداشت و چنین بلاهایی به ندرت بر سر مردم می آمد.
صدق کلام حکیم پیر، درستی گفتارش به تصویب مغز دختر زیبا رسید، با این وجود برای امید بخشیدن به شفیق، به او پیمان سپرد:
ـ حکیم به سرایت بازگرد و مطمئن باش رابعه به قولی که می سپارد تا سرحد جان پای بند است، من به تو قول می دهم که دخترت را بیابم و صحیح و سالم به آغوشت باز گردانم.
در نگاهی که حکیم با چشمان اندوه بارش به رابعه انداخت، ناباوری موج می زد:
ـ دلم می خواهد گفته ات را باور بدارم، ولی جای هیچ گونه امیدی نیست، مسلماً هرزگان او را عذاب خواهند داد، زبان گویایش را خواهند برید، و ناموس او و شرف مرا به باد خواهند داد، با این همه انتظار دارم که او را بیابند و به منزل بفرستند، رعنا قادر است ستمگران را رسوا کند.
و چون پرسشی شگفت آمیز در چشمان رابعه ملاقات کرد، بر کلامش افزود:
ـ فکر می کنی چرا زبان زنان و دختران ربوده شده را قطع می کنند؟ مسلم است که هوسرانان می خواهند با چنین کاری، آنچه که بر سر این تیره بختان آورده اند، جایی گفته نشود، اما رعنا خواندن و نوشتن را می داند و همین برای رسوا شدن مردان هرزه ای که شرف و حیثیت خانواده ها را به هیچ می انگارند، کفایت می کنند.
رابعه در نظر خود مجسم کرد دختری را، که ناموسش را به باد داده بودند، و دختری که همه چیزش را از دست داده بود، هم نجابتش را و هم شخصیتش را با تجسم چنین صحنه ای، چندشی در تار و پود وجود دختر زیبارو افتاد، در دل به خود گفت:
ـ اگر چنین زن و دختری به نزدم بیاید، نخواهم گذاشت جامه، دیگر کند، او را با همان حال به نزد حارث خواهم برد، به او خواهم گفت: برادر در زمان حکومت تو بر بلخ، چنین ستم هایی بر مردم می رود، اگر من به جای تو بودم، اگر قدرت و نفوذ تو را داشتم، یک لحظه هم درنگ نمی کردم، این دون همتان پست فطرت را به سختی سزا می دادم.
چنین سخنانی را رابعه به خود گفت، چنین اندیشه هایی را دختر جوان و گل اندام در سر خود پرورید، اما سخنی که برای تسلای حکیم شفیق بر زبان آورد، فرسنگ ها فرسنگ با اندیشه هایش تضاد داشتند:
ـ قبلاً هم گفته ام، یک بار دیگر هم می گویم، به سرایت برو حکیم، کسی را یارای آن نیست که به ناموست لطمه برساند، به خانه ات بازگرد و این امید را به دل داشته باش که دخترت باز می گردد، نه با دامان آلوده، بلکه به پاکی گل های نوشکفته در سپیده دمان بهاری.
حکیم شفیق، منطقی تر از آن بود که به وعده های واهی دل خوش کند، هر دل خوشکنکی را بپذیرد، او آوای فاجعه را از دوردست ها شنیده بود، با این وجود، افسون سخنان رابعه، او را در خود گرفت، افسونی که از خوش قلبی دختر جوان، سرچشمه می گرفت: او می دانست که جای هیچ امیدی نیست ولی باز هم می خواست حرف های رابعه را باور بدارد، حکیم برای آرامش خاطر خود، به دنبال دستاویزی می گشت، به دنبال بهانه ای، و امیر زاده ی گل رخسار چنین بهانه ای برای او فراهم آورده بود.
مرد پیر که با شکسته دلی هر چه تمام تر به کاخ حکومت آمده بود، هنگام بازگشت به کلی دگرگون شده بود، هر چند هنوز غم فراق رعنا را به دل داشت، اما امیدوار شده بود، او با خودش عهد کرد:
ـ اگر سخنان رابعه واقعیت بیابد، اگر نویدها و وعیدهایش واهی نباشد، تا زمانی که دلم در سینه ام می تپد، تا زمانی که هر دمم را بازدمی است، تا زمانی که نفس به سینه ام می آید به درمان بیماران خواهم پرداخت، بدون هیچ چشم داشتی، رایگان.
و با دعایی، عهدش را، پیمانش را با دل خود، استحکام بخشید:
ـ خدایا، کاری بکن سخنان رابعه، واقعیت یابد، بی آبرویم مکن، هیچ کس را بی آبرو مکن؛ خودت دخترم را نجات بده، ستمگران و هرزگان را سزا ده، مگذار در زمانی که پیکرم با سنگ پیری در هم شکسته است، آبرو و اعتبارم هم در هم بشکند، بدنامم مکن خدا؛ آبرویم را مریز، سایه ی الطافت را از سرم مگیر، هیچ کس را، سرافکنده مکن خدا، تویی که شیشه را در بغل سنگ نگه می داری، از شکستنش جلوگیری می کنی، شیشه ی دلم را مشکن، رعنا را چنان به من بازگردان، که پیش از ربوده شدن بوده است، به همان پاکی و
نجابت.

گمشده.. 06-10-2012 03:35 AM

حکیم شفیق، گرفتار در گیر و دار امید و واقع بینی به سرایش باز گشت؛ تا رابعه فرصتی بیابد برای خلوت کردن با دل خود، برای آراستن اوقاتش با خیال بکتاش، برای زینت دادن افکارش با عشق.
رابعه به بام قصر رفت، پشیمان از وعده ای که به حکیم بلخ داده بود، وعده ای که تحققش، عقل پذیر نبود.
چشمان رابعه به سرای بکتاش بود، که ابتدا صدای سم کوبیدن اسبی را بر زمین شنید، صدایی که هر لحظه واضح تر می شد، صدایی که در واقع طنین زمزمه های عشق بود، دیری نپایید که در سرای بکتاش گشوده شد.
محبوبش پس از چهار روز غیبت، بازگشته بود، چه بازگشتی؟ با یک دختر به قشنگی پنجه ی آفتاب باز گشته بود.


14

رقیب خیالی

ـ ماجرا به چه قرار است بکتاش؟ هنوز عشقم را به تو ابراز نداشته، رقیب برایم تراشیده ای؟ این دختر کیست که با خود به همراه آورده ای؟ هرزگی هم حدی دارد بکتاش! چهار شبانه روز منتظر بوده ام تا چشمم به جمالت روشن شود، اکنون بازگشته ای تا به من بفهمانی غلامی هوسران دارم، آمده ای تا به من بنمایی، دیگر دختران و زنان تو را خواهانند؟
مطمئن باش بکتاش من میدان عشق را برای رقیبی خالی نخواهم کرد، این دختر زیبا را که به همراه آورده ای، تاب و طاقت آن را ندارد که با من پنجه در پنجه افکند، من او را در هم خواهم شکست، از پای در خواهم آورد، نابودش خواهم کرد.
حسد در وجود رابعه به فغان در آمده بود، حسد شرر به جانش زده بود، حالتی غریبه در او ظهور کرده بود، او می خواست فاصله ها را در نوردد، از بام بگذرد، با پروازی، خود را به سرای بکتاش برساند، به گیسوان دختری که همراه محبوبش آمده بود چنگ بزند، سر و سینه اش را با ناخن بخراشد، چشمانش را از کاسه در آورد. رابعه زانو زد، لرزه ای به تنش افتاده بود قدرت بر پا ماندن را از او ستانده بود، زانوان دختر عاشق، تا شد، بر روی زمین افتاد و پخش شد؛ سوزشی عجیب از قلبش سرچشمه می گرفت و به تمام تنش می دوید، در همه ی ذرات وجودش نفوذ می کرد، اشک بر چشمان او پرده کشیده بود.
آسمان تا به سیاهی نشستن، هنوز ساعتی مهلت داشت، با این وجود، رابعه آن دو را محو می دید، پرده ی اشک، در راه تماشا خلل وارد آورده بود، بکتاش به همراه دختر، از در سرای وارد شدند، به اتفاق به سوی عمارت رفتند، با خدمه ای که به استقبال شان آمده بودند، اندکی صحبت داشتند و بعد...
... و بعد حیاط، از بکتاش تهی شد، رابعه نگاه حسرت زده و آرزومندش را به حیاط دوخته بود و از اعماق قلبش، ناله های درد آلودش را سر می داد:
ـ با من چنین مکن بکتاش؛... دخترک را به عمارتت کشانده ای که چه شود؟
و خود به این پرسش خود، پاسخی اعصاب شکن داد:
ـ این کارها از تو بعید است نازنین من، تو چه سنگدل شده ای! عشق من را چنین جواب مگوی.
رابعه می نالید و می نالید، از محبوبش گله می کرد، حق هم داشت که چنین کند، چرا که از اصل ماجرا بی خبر بود، نمی دانست آن دختر کیست و چرا به همراه بکتاش آمده است. ماجرا بدین قرار بود:


گمشده.. 06-10-2012 03:37 AM

چقدر رذالت می خواهد. دختر نجیب را از کانون خانواده اش دور کردن، چه دردناک است ناموس دیگران را محترم نداشتن، بر سر راهش دام گستردن، آبروی او و خانواده اش را به باد دادن و...
و چنین کارهایی ار حاکم بلخ و دوستان نابکارش بر می آمد. اما رعنا، دختری نبود که در برابر خواسته های ناپاکانه ی دیگران، تسلیم شود. او سرسختی می کرد و نه غذا می خورد و نه رضایت می داد کسی به او نزدیک شود، و نه در بزمی حضور می یافت که بی وقفه در آن باغ دایر بود، بزمی با حضور مردانی نقابدار؛ با حضور حارث و سرخ سقا و تنی چند از دیگر دوستان حاکم بلخ از آن جمله بزم ها که حارث و دوستانش به پا می داشتند، بزم هایی که در آنها به غیر از ناپاکی هیچ چیز نبود.
چنین بزم هایی، در واقع محل مشورت و برنامه چیدن ها هم بود، برای دست تاراج به اموال دیگران گشادن و منافع دیگران را فدای منافع خود کردن، حیثیت و شخصیت دیگران را پایمال کردن.
افسون ها راه به جای نبردند، وعده وعیدها، استقامت رعنا را در هم نشکستند، دخترک به مرگ جسمش راضی بود، ولی به مرگ نجابتش نه. او نمی خواست شرف و حیثیت پدرش را به باد دهد، در پیرانه سری بی آبرو و اعتبارش کند، نمی خواست کام هوسرانان و خوشگذران را شیرین کند.
زنان به ناچار نزد سرخ سقا به ناتوانی شان اعتراف کردند، گفتند اگر آن همه فسون و سخنان دلفریب را به گوش هر کس می خواندند نرم می شد، واکنشی نشان می داد ، رضایتش جلب می شد، اما این دخترک سرسخت است، استقامت سنگلاخی ترین کوه ها را دارد، به هیچ وجه راضی نمی شود، گاه با لابه و ناله می خواهد دست از سرش بردارند و او را به پدرش بسپارند، و گاه با فریاد می خواهد کاری به کارش نداشته باشند، به حال خودش بگذارند، اگر چند روزی دیگر بگذرد، گرسنگی او را از پای در خواهد آورد، و وای به آن زمان که حتی از نوشیدن جرعه ای آب سر باز زند؛ آن زمان است که جانش را از دست خواهد داد، بی آن که کام کسی را روا کرده باشد.
وقت تنگ بود، سرخ سقا بیش از این، صبوری را جایز نمی دانست، او مغز شیطانی اش را به کار انداخت، و به حارث پیشنهاد کرد:
ـ دیگر نمی توان زمان را از دست داد، بدان امید که رعنا نرمخو شود، چاره ای نمانده است به جز به خشونت گراییدن.
حارث که به اوج بی طاقتی رسیده بود، سؤال کرد:
ـ آنچه به سر داری بگوی، من هم می دانم بیش از این غیبت مان از قصر حکومتی جایز نیست، اگر قرار باشد برای هر کار کوچکی این قدر وقت صرف کنیم زمام امور از دست مان به در می رود. بگو چه نقشه ای داری؟
سرخ سقا، بی درنگ نقشه ای را که در مغزش خطور کرده بود، در پاسخ ابراز داشت:
ـ تنها یک راه مانده است، و آن همچنان که گفتم به خشونت گراییدن است، در این میانه نرمخویی و با زبان خوش صحبت داشتن، ما را به مقصد نمی رساند.
حارث و بکتاش، برق و درخشش یک تصمیم اهریمنی را که برای لحظه ای به چشمان مرد فاسد آمد به چشم دیدند، سرخ سقا ادامه داد:
ـ این دخترک، هنوز ما را نشناخته است، نمی داند ما چگونه سرسختی ها و مقاومت ها را در هم می شکنیم.
این گفته در نظر حارث، شگفتی انگیز آمد و بکتاش را تکان داد، تا آن زمان حارث و یارانش به بریدن زبان دختران ناموس از کف داده قناعت می کردند، چه شده بود که این بار می بایست تصمیمی حادتر درباره ی شکارشان بگیرند، سرخ سقا، می دانست با چنین پرسشی رو به رو خواهد شد، از این رو زحمت حارث و دیگران را کم کرد و گفت:
ـ این دختر سرکش، سوای دیگر دختران بلخ است، دختر حکیم شفیق از هوش بالایی برخوردار است، او خواندن و نوشتن می داند، اگر به بریدن زبانش اکتفا کنیم، با نوشتن آنچه که بر سرش آمده است، ما را به دردسر خواهد انداخت.
حارث برایش دلیل آورد:
ـ ولی ما که نقاب بر چهره داریم؟ او قادر به شناسایی مان نخواهد بود.
سرخ سقا دنباله ی سخنانش را گرفت:
ـ این درست است که ما نقاب بر چهره داریم، ولی صدایمان را شنیده است، به دفعات به نزدش رفته ایم، کافی است که او صدای یکی از ما را بشناسد، اگر بخواهیم احتمال هر خطری را از بین ببریم، باید علاوه بر بریدن زبان چشم هایش را از کاسه در آوریم و گوش هایش را کر کنیم. مرگ برای چنین موجودی، صد مرتبه از زندگی بهتر است.
بکتاش نتوانست بیش از این آرام بماند و زبان به اعتراض نگشاید:
ـ این چه رسمی است که در پیش گرفته اید، اگر مدتی اختیار کارها در دست سرخ سقا و افرادی چون او باشد، بلخ مبدل به شهر دختران لال و کر خواهد شد، گذشته از همه ی اینها، حکیم شفیق، عمری را به ما خدمت کرده است، منصفانه نیست خدماتش را چنین پاسخ گفتن.
حارث با همه ی پست نهادیش، گفته ی بکتاش را در دل تصدیق می کرد، او ساکت ماند تا ببیند، گفت و گوی دو غلام صمیمی اش به کجا می انجامد، بکتاش کلامش را دنبال کرد:
ـ با آن که برنامه هایتان با طبع من سازگاری ندارد، تاکنون خاموش مانده بودم، اما اینک دیگر نمی توانم، اگر گزندی به این دختر برسد، سرخ سقا با من مواجه خواهد شد، با شمشیر من.
سرخ سقا را تهدید بکتاش خوش نیامد، او مست باده ی غرور بود، هر برنامه ای که می چید با به به و تحسین حارث رو به رو می شد، خوش نداشت که هم بر حرفش حرفی بیاورند و هم سد راهش گردند، خشم در وجودش جاری شد، بی درنگ، شمشیرش را از نیام کشید و از جایش به پا خاست:
ـ من به کسی اجازه ی اخلال در خدماتم نمی دهم، ولو آن که چنان کسی یکی از ندیمان حارث باشد.
جای نشسته ماندن نبود و آرامش از کف ندادن، بکتاش نیز به سرعت از جایش کنده شد، شمشیر به دست و آماده ی مقابله با سرخ سقا دو غلام شمشیر در شمشیر هم انداختند، چکاچک شمشیر آن دو در فضا طنین انداخت، گاهی این، آن یکی را گامی دو سه به عقب می راند و گاه آن دیگری.
حارث و دیگر دوستانش نیز از جای خود برخاسته بودند و به شمشیر زدن آن دو دیده دوخته بودند و به رجزخوانی ها و ناسزاگویی هایشان گوش می دادند.
ندیمان حارث، لحظه ای را انتظار می کشیدند که حاکم بلخ به آنان دستور سوا کردن دو غلام را بدهد، ولی حارث بی میل نبود تا زورآزمایی غلامانش را ببیند و قدرت شان را بسنجد.
بکتاش و سرخ سقا، قصد جان هم کرده بودند، با همه ی نیرو و توان شان شمشیر می زدند، مبارزه شان از غرفه ای به غرفه ی دیگر می کشید، هر دو چابک و چالاک بودند، به موقع خود را از ضربات سهمگینی که به سویشان نشانه می رفت، دور می کردند، بارها شمشیرها فضای تهی را شکافتند، بر در و دیوار نشستند، بر آنها لطمه وارد آوردند، اما هیچ صدمه ای به آن دو وارد نیامد، دو حریف، روش مبارزه ی یکدیگر را می شناختند، برای هر فنی که یکی به کار می بست، دیگری ضد آن فن را به کار می برد و بی اثرش می کرد. شمشیر زدن آن دو حدوداً ساعتی ادامه داشت و به نزدیکی غرفه ای کشیده شد که رعنا در آن بود، سرخ سقا و بکتاش ، خسته لبه ی شمشیر خود بر شمشیر حریف برای لحظه ای فشردند، نگاه هایشان خشم بار بود، بکتاش همه ی نیرویش را در بازوانش گرد آورد و با فشار حریفش را به عقب راند تا میدان کافی برای شمشیر زدن و به کار بردن فنونی که می دانست بیابد، سرخ سقا هنگام به قفا رفتن، به شدت به در غرفه برخورد کرد، در را طاقت پایداری نبود، با صدایی گوش خراش، گشوده شد و کار مبارزه ی دو حریف به درون غرفه کشید.
رعنا که از مدتی پیش ، صدای همهمه ای شنیده بود، به ناگاه خود را با صحنه ای پر هیجان مواجه دیده، فریاد کوتاهی از سینه برآورد و به گوشه پناه برد، لرزان و هراسان.در پی دو حریف، دیگر نقابداران، نیز وارد غرفه شدند، غرفه ای که در میانش سفره ای دست نخورده، گسترده شده بود، دو حریف، دایم تغییر حالت می دادند و جا عوض می کردند. تا این که بر اثر یک غفلت پای بکتاش به مجمعه ای برخورد کرد که درون سفره بود. مجمعه لبریز از قاتقی سرد شده، خورش بر سفره ریخت، سفره را لیز و چرب کرد، و همین کافی بود تا سرخ سقا هنگام جا عوض کردن پایش به سفره برسد و نقش زمین شود، بکتاش فرصت مناسب را به دست آورد تا بر سینه ی حریفش قرار گیرد و لبه ی شمشیرش را بر گردن او بگذارد؛ او همین کار را کرد و با تهدید کلامش را رنگ زد:
ـ اینک مرا فرصت آن است که با اشاره ای رگ گردنت را ببرم سرخ سقا، تو را بکشم تا دیگر برای ناموس دیگران نقشه نچینی!
نام سرخ سقا، به گوش رعنا آشنا آمد، اما در آن لحظات او را آن تیزهوشی نبود که به خاطر آورد، چنین نامی را کجا شنیده است، او هراسان به صحنه ی ماجرایی می نگریست که در برابر چشمانش می گذشت؛ شاهد کشمکشی بود که به خاطر او در گرفته بود، یکی برای به دست آوردن و به ننگ آلودن دامانش، و دیگری برای...


« پایان صفحه 130 »



اکنون ساعت 07:07 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)