پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   امیر بخشایی (http://p30city.net/showthread.php?t=38497)

افسون 13 07-14-2012 09:03 AM

اشعار امیر بخشایی (مجموعه ی گلهای پونه)
 
رامین

سايه ابروي ويس دير زمانيست مانده است
كمرش زير اين سايه مي خسبد
و به تماشاي غروب مي نشيند
دور زماني بود كه مي خواست بگويد
هنرمندم
هنرم خسبيدن
گاهي كمانچه را برايتان كوک خواهم كرد
برايتان نغمه ها خواهد خواند
باره اي بسيار بود فرياد مي زد
عاشقم
عاشق ويس
چرا هيچ كس نشنيد؟
چرا هيچ كس به مهماني او نيامد؟
ابرزانوي غم بغل گرفت
غرشي كرد و گريست
پرنده اي بر سايه نشست
كمانچه آرام گرفت
همه فرياد زدند
رامين رفت

افسون 13 07-14-2012 09:08 AM

دف

كلافي بود و پوستي و زنجيري
و صداي هو ، هويي كه تراوش مي كرد
كلاف و پوست از علي مي گفتند
و زنجير از حسين
نمي دانم هوي خيبر بود
يا كربلا
نمي دانم ضجه ي فاطمه بود
يا زينب
نديدم
ضربه ، ضربه ي ابن ملجم بود
يا يزيد
لاكن هنوز
فاطمه ، فاطمه بود
و عباس ، عباس
خيبر از آن علي بود
و كربلا از آن حسين
قمه اي كه خون فرق بر سرش ريخته بود
اما دف در اين ميان چرا پاره بود
نمي دانم؟

افسون 13 07-14-2012 09:15 AM

آرزو

شن جاي پايم را به آب سپرد
گفت : برو
دريا نگاهم كرد و گفت
جايت اينجا خالي است
دستش را دراز كرد
آرزوهايت را به من بسپار
به ماهي ها خواهم گفت
تا دل كوسه با خبر شود
و او به نهنگ
نهنگ آرزويت را به ابر خواهد گفت
او با بذر در ميان خواهد گذاشت
آنگاه آرزويت سبز خواهد شد
زود باش
شايد آرزويت را بزي ناهار كند

افسون 13 07-14-2012 10:41 AM

اقاقی

اقاقي اي بودم و
تو انجيري بن ي
چه بيهوده پيچيدم
دود بر چشم
كاش بستري نبود
و مادر مرا هنوز در آغوش
اقاقي بودم و تو انجير بن ي
كاش شب مي خوابيد
و مرا در بستر تو نمي خوابانيد
كاش فراموش مي كردم ، كه هستم
آن روز كه اقاقي بودمو از بن ، تو انجير بن را
نمي رستاندند
چه بيهوده چرخيدم
من و تو
در هم
كاش خدا اقاقي و انجير بن را فراموش مي كرد
شايد اكنون در نگاهي خوابيده بوديم
من و تو تنها

افسون 13 07-19-2012 12:20 PM

اوج را در مقابله باید جست

قبل از سپيده دم
قبل از آنكه خورشيد بيدار شود
به ملاقات آب خواهم رفت
و وضو را با او در ميان خواهم گذاشت
به ملاقات بيد خواهم رفت
همانجا كه خورشيد در لابه لايش براي خود گيسو مي جست
به ملاقات ابر خواهم رفت
به من خواهد گفت
روي صورتش خواهم نشست
اگر پاكم كند
به پايش خواهم افتاد
و با روياندن ، سايه اي خواهم ساخت
به ملاقات خود خواهم رفت
كودكي خواهم ديد
در مقابل باد
بادبادكش به اوج مي رفت
از بودنم با او هيچ خواهم گفت
خود مي دانم وارونه پوشيده ام
اوج را در مقابله بايد جست

افسون 13 07-19-2012 12:23 PM

شیشه ی ترشی

هنوز شيشه ي ترشي مادربزرگ
خاطرم هست ، در پشت شيشه
و يادهايي كه كلم وار در درونش قلدري مي كردند
ترشي فلفل و گذر زمان هر دو تند
و خاطرات شرابي كه در خمره به ناگه سركه مي شد
غذاي مادربزرگ كوچه را بو مي كرد
مبادا بر پنجره اي گرسنه ، تلنگر زند ، شايد
شايد صداي گرسنه ي شكمي ، نفرين كند ، سفره اش را
سبزي بود ، به ياد مادر
گردو بود ، به ياد قوام پدر
آب بود ، به ياد روشني پاكي دست
و نام ، به ياد بركت پينه بسته ي دستان
و سفره اي كه پهن مي شد جلوي پاهاي چهار زانو آموخته
چه زود هنگام
از خود برايم
مادربزرگ
تنها پنجره اي خالي از شيشه هاي ترشي گذاشت
به يادگار

افسون 13 07-19-2012 12:31 PM

بار فتن

آنگاه كه شب مخملي بود بر سقف پرندگان
خود نمي دانستي
تردي
بار فتني بودي با ياقوتي در دل
چه ساده آ را به جرعه اي بخشيدي
انگار همين ديروز بود
لبم را هم آغوشي تازه يافتم ، گس
گفتم مبادا گم شوي
دستانت را گرفتم و تو لبم را
و با جرعه اي بوسه اي تازه بخشيدي
گفتي : بخند ، هوشياران خوابند
خنديدم
و افتادي
از آن روز تا فرداي هميشه بيدارم
بيدار

افسون 13 07-19-2012 03:24 PM

زن

اين كيست؟
زني سرگشته ي جزر و مد دريا
دستها را تا نيمه در انتظار فرو برده
و جهش را در شمارشي معكوس مي بيند
انگار امواج با ساحل دعوا دارند
زن هنوز بر سر دوراهي
انتظار سبزي را مي جويد
روزي كه اسكله در پاي دريا فرو رفت
انگار نمي دانست قراري ، زن را بي قرار مي كند
زن نگاه كرد
قرار را ، موج مي شكست
و صدايش را به ساحل تحميل مي كرد
و زن هنوز صبورانه ، دست را تا نيمه فرو برده بود

افسون 13 07-19-2012 08:08 PM

انتظار

بشكن
سكوت را بر وهم بكوب
دانه اي قدم مي شمرد
و نگراني را بر دستانش مي مالد
انگار بهار او را فراموش كرده
انتظاري است يشمي
نمي داند ، سبز است يا مشكي؟
بشكن
شايد انتظار غروب آفتاب بر دريا
در چشمان تو هم برويد
برخيز
فرصت تا سحر باقي ست
برخيز

افسون 13 07-20-2012 09:48 AM

تفاوت را نمره آموخت

جنگ است
جنگ تفاوت ها
جنگ تفكر ها
جنگ فاصله چشم و ديدن
زمان پر دادن اقاقي هاست
و زمان روياندن طوطي ها
خاک حاصلخيز
حاصل شخم بود
بر مي گردم به زمان پاكي هايم
كاش نيمكت نبود
و اي كاش صندليم يک نفره بود
تا در ميان خود باشم
او كه بود ميانمان هيچ
هيچ را در كلاس آموختم
درس خوب
نمره بيست
غرش چشم را در كلاش شنيدم
تفاوت را نمره آموخت
من چه مي دانستم
كاش كلاس نمي رفتم
شايد پدر هنوز خانه بود

افسون 13 07-20-2012 01:39 PM

کل

خورشيد از كل مي ترسيد
و خود را پشت كوه قايم مي كرد
مبادا تيري به جاي كل او را نشانه رود
در راستايي كه نگاه مي دود
خورشيد پنهان با دست افق را نشان مي دهد
و خواهد گفت او آنجاست
و تو آگه صداي تپش قلب خوف خفته اي را خواهي شنيد
كه براي التماس ملودي مي سازد
شايد در پشت سنگي پناه مي جست
به اميدي كه مرد او را به نگاه بوته اي بنگرد
و شايد زمانيكه او به سنگها التماس مي آموخت
تفنگي پُر ، نشانه مي يافت
و شايد كل مي خنديد

افسون 13 07-20-2012 01:41 PM

فانوس یهودا است

خيالها گسيخته اند
و سوار بر قايق بر افقي دور مي نگرند
هنگاميكه گهواره دريا ، قايق را مي خواباند
و موج لالايي را شوري مي داد
موج از طرح خالي
و براي من جاي طرح مي گذاشت
احساس وزشي مي گفت
بنگر
فانوس ساحل را لو خواهد داد
فانوس يهودا است

افسون 13 07-20-2012 01:43 PM

شارک

دلم عجيب سر به هواست
شارک را نديد
عجيب سر به هواست
وقتي نگاه مي كنم لحظه ها را
مي بينم
اسبها مست
افسارها گريخته
يالها پريشان
و زينها بر شاخ گاو استواري مي آموزند
و برگ ها به دنبال رستن
روزگار ، خرچنگ واري است كه
كج مي رود اما راست

افسون 13 07-20-2012 01:47 PM

فنجانی

رويش سياه بود
ولي خوش مشرب
ته قامت تلخي داشت
بعد از چند بوسه لب سوز
با نگاهش سخنها گفت
عرض عمرت از طولش طولاني تر
خودت با خودت بيگانه
اگر چه سخنها تازه اند
اما سخن در ميان لبهايت پوسيده
تعجب كردم
مگر مي شود وارونه
حرفهاي راست زد
گفت : خطوط سفيدند
پرسيدم نامت چيست؟
گفت :
جدم در تركيه خانه دارد آسمانش آبي است
خانه اي كوچک دارم
كج خواهم نشست و راست خواهم گفت
به رويم نگاه كن
رازها سفيدند

افسون 13 07-20-2012 01:49 PM

تن شعرهایم

زماني كه روسپيان در خوابند
از شرف خواهم نوشت
شايد تكه ناني بي تكلف دهاني بجويد
آنگاه كه دهان خشک است
و در سياهي حلق سپيدي سيري را
گر چه مي دانم در آن گود
هنوز پاهايت حس برتري جويي را مشق مي كند
و تو آن را به نظاره اي
من چه بيهوده برايت قلم تلف مي كنم
و تن شعري را آزرده
كه زمان هيچ گاه براي تو زماني است هميشگي
گفته اي مي دانم

افسون 13 07-21-2012 07:24 PM

کلاس

زنگ اول تئوري
زنگ دوم عملي
زنگ سوم تئوري
زنگ چهارم عملي
خروس مي خواند زنگ اول است
معرفي كتابهاست لوازم التحريرهاست
كتابها جلدشان سبز و خطشان سرخ
مدادهايم رنگشان سربي
مي خوانم ، مي نويسم
مي خوانم ، مي نويسم
خروس مي خواند ، زنگ دوم است
چكاک قلمهاست
جوهرها قرمز
كارگاه نقاشي از قلم ها پر
و پر از صداي گوش آزار پاره شدن كاغذها و كاغذهاي پاره
احساس در جعبه مداد رنگي محفوظ
مدادهاي سياه ، خاكستري ، قرمز ، زرد ، همه تا ته تراشيده
مدادهاي سبز و سفيد و آبي همه نو
خروس مي خواند زنگ سوم است
كتابهاي جديد لوازم التحرير جديد
جلدشان قرمز ، خطشان سبز
مدادهايم آبي
مي خوانم ، مي نويسم
مي خوانم ، مي نويسم
خروس مي خواند ، زنگ چهارم است
كسي نمانده مشقهايم تمام شده است

افسون 13 07-21-2012 07:27 PM

اشرف

سايه ي آب را بر عطش ديدم
و قناري را در هواي پرواز
سوسني كه خودش خواب مي ديد
و نقاشي مي آموخت
كبوتري ديدم براي بچه هايش دانه نقاشي مي كرد
و صبر را نقد
نشسته اي ديدم دوان چشم مي راند
و خسته اي كه بر ماشين حسادت مي دوخت
تازيانه اي ديدم به اشرف مي گفت
همت
و او مي خنديد
مشقهايم تمام نشده
هنوز دارم آب را حلاجي مي كنم
سخت است
سخت

افسون 13 07-22-2012 08:58 PM

سلام

سلام را بايد از پيچک آموخت
سلام پيچش دستهاست
تلاقي دو نگاه
و امتدادي تا چشم لبريز و جود
سلام شقايق است
نگاهي نگران
سايه اي خفته بر تن
در زيراستواري بيد
سلام حدود عاطفه هاست
سلام مرزي است ميان من و تو
مرز را با بوسه اي بردار

افسون 13 07-23-2012 09:03 PM

مرغان دریایی

شايد در زماني
صداي گرسنگي بيايد
و مرغان دريايي آوازخوان بگذرند
شايد در زماني
در پس ديوار نگاه
خفته اي ، سنگي ، بر مرغي زند
و هوار باد بر ديوار آرام فرود نشيند
و او آوازخوان بگذرد
شايد در زماني
در فرداي ديروز باشيم و فارغ
و شايد نگاه ها وزن نداشته باشند
و شايد در زماني
...
تو آن روز اينجا باشي

افسون 13 07-23-2012 09:08 PM

کودک 1+7 اکتبر

دور نبود ، نزديک بود
چشمانش براي دلش گريه مي كرد
بزرگ نبود
قدش شايد به نيمي از آرزوهاي من نمي رسيد
دور نبود ، نزديک بود
چشمان عقاب نشانه مي رفت
و لحظات تصوير مرگ تكه استخواني را به نظاره نشسته بود
دور نبود ، نزديک بود
ساختمان سر بر افراشته
و كمربند ابر چون فانوسخانه
چون تيري بر قلب
بوي غذا ساختمان را آذين كرده بود
شايد ساختمان مي توانست او را از مرگ نجات دهد
ولي همه سرگرم مضمون شعار بودند
چند روزي بيشتر نمانده بود
1+ 7 اكتبر در راه بود
عكاس بي محابا عكس مي گرفت
شايد لحظات تكرار نمي شد
اين تنها وجه مشترک عكاس با كودک بود
هنگام نهار
عكاس بشقابي پر از آرزوهاي كودک داشت
چه لذيذ
زمان چون اسب رم كرده مي گريزد
انتظار
انتظار
عكاس ، عكس
كودک ، غذا
و عقاب ، او
دور نبود ، نزديک بود
با هم غذا خوردند
هر دو مسرور
يكي از شكار لحظه و ديگري از شكار استخوان
1+ 7 اكتبر در روزنامه ها مي خوانم

افسون 13 11-02-2012 03:13 PM

هجوم

در هجوم شاهپركها ، زندگي را خواهم ديد
و در هجوم باد ، ويراني را
در سبزي آب روييدن را
از طوطي خواهم پرسيد
جاي انديشيدن كجاست ؟
رستن را خواهم جست
و از اونشاني حيات را خواهم پرسيد
مي دانم مي داند
هر گاه به آهن رسيدن را تجربه كنم
خواهم پرسيد خانه ي خشت كجاست ؟
مي دانم ، مي داند
و هرگاه به فرزندم تجربه را آموختم
از او خواهم پرسيد :
پدر كجاست ؟

افسون 13 11-02-2012 03:17 PM

دریا

دريا را با موجش به تو مي سپارم
و در اندوهي پُر از ياد
قطعه اي گمشده را به تو هديه مي كنم
تا در گذار صدف هاي موج ديده
تو را به اوج فراموشي ببرد
تا دريا را به خواب دعوت كنند
تو آتش را به ميهماني مي خواني تا
در چشمانش خيره بماني
در گذار صدف ها
با موجي ، در اوج ياد
گ
ا
ه
ي
موج تا نگاه ات مي رسد
و گاهي تا پايت
چه مي دانم ؟
شايد
گاهي تا لب
ا
ن
د
ي
ش
ه
شايد به تو خواهد گفت
خيس شدم
پاكم كن
پاک
تو آنگاه چه خواهي گفت ؟
نمي دانم ...

افسون 13 11-06-2012 08:13 AM

تمشک

پرسيدم :
تمشک كجاست ؟
گفت :
در انتهاي خراشم ، بوته اي خواهي يافت
چون غروب
سبز
تمشک آنجاست
قطره خوني گفت :
آرام
تمشک خواب است
بغضش ترک بر مي دارد
آرام بود
مثال كودكي در دامان مادر
خواب مي بافت
و چه كودكانه طرحي از لي لي مي كشيد
شايد مي شد با ديدني سير شد
اما ...

افسون 13 11-06-2012 08:16 AM

تخته سیاه

جلوي چشمانم تخته سياهي ست
گچ
تخته پاک كن
گچ را بر مي دارم و خواهم نوشت
زندگي
انشايم شروع شد
مي نويسم ، مي نويسم ، مي نويسم
پُر شد
پاک مي كنم
ناگفته ها بسيار
مي نويسم ، مي نويسم ، مي نويسم
پُر شد
پاک مي كنم
ناگفته ها بسيار
مي نويسم ، مي نويسم ، مي نويسم
پُر شد
خسته شدم
پاک مي كنم
مي نويسم ؛ مرگ
نگاه مي كنم
زير مرگ جاي نوشته هايم باقي ست
كاش چيزهاي بهتري مي نوشتم
حيف دير است
ديگر ايوانم آبي ست

افسون 13 11-09-2012 07:53 AM

پایت را آرام بگذار

هنگاميكه شب پاورچين ، پاورچين قدم بر روي چشم ها مي گذارد
و برگها بدون هيچ ناظري تا صبح كوچه ها را مي روبند
و با همهمه ي خود آواز پيروزي بر بهار سر مي دهند
تو با خيالي آسوده درون ننو در فكر زمستاني
و سردي آن را به باور مي رساني
شايد در آن موقع افكارت پريشان در بزنند
و با گذشته ات به ميهماني سردي تو بيايند
و تو سكوت و بهت را نثارشان خواهي كرد
با دستاني گرم و رويي شسته
در آن هنگام ديوار تو را به گذشته اي دور خواهد برد
و صداي هوهوي قطار را نخواهي شنيد
و غرق خواهي شد در افكاري سيال
چون حباب
پايت را آرام بگذار
شايد موري خواب آشفته ي تو را به نظاره نشسته باشد
و شايد صداي پايش اكنون را به تو برگرداند
پايت را آرام بگذارد
آرام

افسون 13 11-09-2012 07:56 AM

گلهای پونه

از تو ديگر هيچ
نخواهم گفت
راز نو شكفته ي لاله ها را نخواهم گفت ، به تو
ديگر بار
گلهاي پونه بي تو خواهند روييد
چه حاجتي است ميان من و تو
كه چنين استواري در من
كدام تيشه بر بن زده ام
كه چنين ي ؟
كدام عاطفه كودكانه را خنديدم
كه مست ي ؟
گل هاي پونه بي تو هم خواهند روييد
چه حاجتي است ميان من وتو
رُستن از خاک است
آب بهانه است
گلهاي پونه بي تو خواهند روييد
رُستن از خاک است
آب بهانه است

افسون 13 11-10-2012 12:54 PM

ماندن

آفتاب خود را مي بست تا براي فردا گم نشود
درخت خوابيده بود
قناري برايش لالايي مي خواند
و دريا ترانه هايي از قايقرانان
ناله ي ماهيها از لاي ترانه ها پيدا بود
آهشان تر
دهاشنان خشک
خشک و تر با هم مي سوخت
هنگاميكه امواج كفهاي هرزه گرد را گوش مالي مي داد
شنها كفها را باسلام و صلوات راهي مي كردند
صدفها را بچه ها جمع مي كردند
تا رعنا بر قامتشان رقاصي كند
ولي كف تنها آرزويش ماندن بود ، ماندن

افسون 13 11-10-2012 01:07 PM

قبل از آنکه سبزم کنید

خانه اي خواهم ساخت
كه هيچ يک از ديوارهايش با هم تلاقي نداشته باشند
و عزلت را چون كلوني بر در خواهم كوفت
در وسط حياطم بيد مجنوني خواهم كاشت
تا ليلي در زير آن آهسته و نرم بخوابد
و با شربتي شيرين ، شيرين تر از شيرين ، فرهاد را پذيرايي خواهم كرد
تا در راستاي نگاهم بداند فلق را
و بر در خواهم نوشت
قبل از آنكه سبزم كنيد
در را نوازش و كلون را كمي خواهش كنيد

افسون 13 11-12-2012 08:57 AM

ریشه در خاک ماندنی ست

چه مي دانست درخت
روزي كلاف خواهد شد
چه مي دانست گوسفند
روزي لباسش پوست خواهد شد
و اين دو چه مي دانستند
عارف و درويش خواهند شد
گذر مي دانست
اگر مي دانستند
حتماً گوسفند درخت را
و من ، من را رها نمي كرد
چه فرق دارد
پوست روي گوشت باشد يا كلاف
موج باشيم يا اوج
درخت نگاه كرد و گفت
چه فرق دارد
ريشه در خاک ماندني است

افسون 13 11-12-2012 08:59 AM

اخبار ناشنوایان

من شاعر نيستن
اخبار ناشنوايان را مي گويم
شعرم با خط بريل است
با دست بخوانيد
با نگاهم سخن مي گويم
ناشنوايان مي شنوند
با دستانم مي بينم
نابينايان مي بينند
هيچ ناشنوايي كر و هيچ نابينايي كور نيست
مي دانم
دلم مي گويد
كور خواهم شد اگر دستانم به ميهماني رفته باشند
و لال اگر ، چشمانم رخت عزا پوشيده باشند
مي دانم
روزي كه به ميهماني عزا رفته باشم ، مرده ام
دلم مي گويد
دلم

افسون 13 11-15-2012 09:13 AM

کوله سنگین

هجوم رنگها سفيد بود
آفتاب ، دوستان را به يک فنجان غربال دعوت كرد
درخت را به كناري
و آسمان را به وسعت گوشه اي
لاله را در خطي موازي آسمان
و پرنده را بين لاله و آبي
خود هم به كناري
زيبا بود
در فصل بهار ، ثمره ي ازدواج آفتاب با درخت ، ميوه اي بود رعنا
هرز گاهي فخري به لاله را مي آموخت
در فصل پاييز
ثمره ي ازدواج لاله با آسمان معراج رفته اي
در فصل زمستان
تنفر چمباته زده ، تجرد را تجربه مي كرد
نمي شد درک كرد
كوله اي بود سنگين

افسون 13 11-15-2012 09:18 AM

یک دو سه

یک
دو
سه
مي پرم
نشد ، دوباره
يک
دو
سه
آب ، پروازم را به شبدرها گفت
به نظرم غرق شدم
دوباره از سر؟
نمي دانم شايد
يا طول نظر كوتاه است
و يا عمق آگاهي
هنوز شقايقهاي آن سوي آگاهي منتظرند
يک
دو
سه

افسون 13 11-17-2012 08:50 AM

اکنون مال اوست

كودكي را ديدم
خود را به تنه ي درخت شرارت مي ماليد چون خرس
شايد خارش هوسش فرو مي نشست
شايد زنبورهاي عسل كامش را شيرين مي كردند
و شايد هم اگر كندو مي افتاد پوستش را درد آلود
شايد بوته خسي را روبان مي زد
و به عيادت شتري مي رفت
تا با لبخندي پينه هايش را مرهم نهد
شايد با بوته علفي حيواني را
به دنبال آرزوهاي خود مي كشيد
تا با هم در رسيدن شريک باشند
و شايد با بوسه اي از دور صورت دختر همسايه اي را سرخ مي كرد
براي او فرق نمي كرد
بايد در حال باشد
اكنون مال اوست

افسون 13 11-19-2012 02:56 PM

تولد

امروز يک سال از ديروز بزرگتر خواهي شد
مي دانم
چشمانت انتظار هديه اي را قدم مي زند
هديه اي خواهم داد
جعبه اي مملو از واژه هايي گنگ
راستي ، گذشت ، مردانگي ، مروت
روزي كه آن را باز كردي
شايد موهايت به ميهماني آسياب رفته باشند
و شايد بزرگ شده باشي
بزرگ

افسون 13 11-21-2012 09:36 PM

که بود که آرام مرا می جست؟

كه بود كه آرام مرا مي جست؟
من كه صدايم طنين بود
در باد
در خاک
در آب
در آتش
كه بود كه آرام مرا مي جست؟
انگار شقايق را نمي فهميد
شايد هرگز سايه اي از بيد بر او نيفتاده بود
انگار ماهي از حباب براي او نگفته بود
و شايد تپشي را در چشم
در پس نگراني شقايق
به من گفت
او غريبه است
آيينه را نمي شناسد
بگو
شقايق زنداني است

افسون 13 11-21-2012 09:49 PM

کوچه پس کوچه های غربت

پيراهني نو بر تنم بافیدي
و بر قلب ام هيچ
مي داني؟
از ترس روزي كه مبادا گدايي محبت ات كنم
دست در گريبان جيب فرو بردم
جرس ها را خاموش
و شترها را آزاد باش
گر چه باد را فرمان ايست باش دادم
اما گريخت
به دنبالش كه رفتم
آنچنان در كوچه پس كوچه هاي غربت آشنا بود
كه گم ام كرد
من ماندم و امتداد ديوارها و باد در رفته اي و جرسي در دست
و بويي افسار گريخته
و قلمي كه هواي تو را بر سر داشت
از تو نوشت
تا به اين جا رسيدم
من ماندم و امتداد ديوارها و باد در رفته اي و جرسي در دست
و بويي افسار گريخته

افسون 13 11-21-2012 09:53 PM

مناره ها

مناره ها بي كس شده اند
هيچ موذني كاكل نشده
چرا الله اكبر ها خوابيده اند
مگر حوض براي وضو آب ندارد
مگر سجاده ها نم صورت را فراموش كرده اند؟
چرا ركوع هيچ كمري را خم نمي كند؟
دل ديوانه كجاست؟
به خدا لو خواهم داد
جاي تكفير ، تكبير تو را
خود داني

افسون 13 11-23-2012 09:23 AM

خانه ام

خانه ام زيباست
سقف خانه ام آبي
فرشم رجش طول استوا
هزار نقش
ديوارهايم سبز
هر سال ديوارهايم بلندتر
هر گاه گنجشكي بر ديوارم مي نشيند
ديوار سلام مي كند
با باد پچ پچ مي كند
ترنمش زيباست
خانه ام زيباست
دوستش دارم
در خانه ام دست در كار خدا برده ام
با نگاهم حرف مي زنم
چشم مال من است
با پاهايم حركت ماهي
جنبش را مي بينم
پاهايم مال من است
دستانم به طراوت خواهند گفت ، سخن
دستانم مال من است
دنيايي ساخته ام از نو
همه مخلوق من اند
به خدايم خواهم گفت

افسون 13 11-23-2012 09:25 AM

قصه ام

قصه ام غمگين بود
مرا مي خواند
غصه پرواز شاهپركها از باغ آرزو
و روييدن علفهاي هرز پاي پونه هاي باغ امير
قصه شبهاي دراز
و تنها بودن ، با يک چمدان خاطره
شراب كهنه پدر در سردابه
و يک دنيا گسي
خاطرات و درد شراب
نمي دانم چه كسي خمره را تكان داده بود؟
ياقوت ، سنگ
خدا مي داند

افسون 13 11-24-2012 10:14 AM

بازی کودکانه

غروب نگاه مي كرد
و چشمانت را نقاشي
تو آسوده بودي
و من
باد خاطرات را مي برد
و تو همچنان بر نگاهي خميده
دستانت تا اعماق فكر فرو رفته بودند
و بر جرقه اي انتظار مي كشيدند
رعدها از پي هم آمدند و گذشتند
و تو هنوز
انتظاري را قدم مي زدي
بر ساحلي كه آب جاي پاي انديشه ها را مي شست
و من لي لي كنان انتظار خنده اي را كه از لبهايت بربايم
آب به ساحل و ساحل به من گفت
بازي كودكانه اي بود
نه


اکنون ساعت 02:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)