-
شعر
(
http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
افسون 13 |
06-29-2014 07:47 PM |
اشعار فرخ تمیمی
فرخ تمیمی (زاده ۱۱ بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در نیشابور - درگذشته ۲۳ اسفند ۱۳۸۱ تهران) ، از شاعران معاصر ایران است . فرخ تمیمی فرزند میرزا محمد خان طالقانی از مردم طالقان و از خویشاوندان دکتر ابراهیم حشمت طالقانی ، همرزم میرزا کوچک خان جنگلی بود . پدرش در جریان انقلاب مشروطه و در هنگام زمامداری محمد ولی خان تنکابنی با سران نهضت جنگل تماس نزدیک داشت و یکی از آزادیخواهان و نویسندگان کمیته انقلاب مشروطیت رشت به شمار می رفت و از سوی حکومت دو بار مأمور مذاکره با سران نهضت جنگل شد .
فرخ تمیمی در سن دو سالگی پدرش را از دست داد و زیر نظر مادرش بانو "نصرت السلطنه مقدم مراغه ای" در تهران بزرگ شد . او دورههای ابتدایی و متوسطه را در دبستان تمدن و دبیرستان دارالفنون گذراند .
در سال ۱۳۴۶ رشته حسابداری و امور مالی را به پایان رساند . سپس به مدیریت حسابرسی و ریاست قسمت حسابداری کارخانجات و شرکتهای مختلفی رسید .
فرخ به زبان انگلیسی در حد بالایی تسلط داشت و گه گاه به ترجمه شعر ، مقاله و کتاب نیز می پرداخت . از او شش جلد کتاب ترجمه و یا تألیف برجای مانده است .
|
افسون 13 |
06-29-2014 07:52 PM |
با نسیم بهار
با نسیم بهار
خون فروردین به صحرا جوش زد
شاخه ها بشکفت در دامان باغ
چشم جانم باز شد با اشتیاق
تا ببیند فصل گلخندان باغ
چشم جانم باز شد ، هنگامه ایست
عاشقان گل ز افسون خیال
سوی صحرا می شتابند از نهفت
تارها گردند از بند ملال
شاخه ی گیلاس ، هم رقص نسیم
جلوه ها دارد در آغوش بهار
آن چنان کز جنبش جادو فریب
زنده می دارد به خاطر یاد یار
شد بهار و لطف گلبوس نسیم
غنچه های خفته
را بیدار کرد
دیدن دامان گلپیرای دشت
خون شادی در رگ بیمار کرد
سالها رفته است و با طبع حزین
در نهفت خاطرم ، لب بسته ام
خنده شور و نشاط گرم را
بر لب ناگفته ها ، بشکسته ام
نوبهارا ! با نسیم زندگی
غنچه ی طبع مرا هم باز کن
با من دلبسته در تار سکوت
داستانی از بهاران ساز کن
گفته بسیار دارم ای نسیم
لحظه ای دامن بیفشان بر سرم
گرچه می ترسم سبک خیزم ز جای
زانکه از بس سوختم خاکسترم
گر زبان لال من گویا شود
قصه ی ناگفته را خواهم سرود
آنچنان گویم
که دردم تا ابد
اشک ریزد بر سر بود و نبود
|
افسون 13 |
06-30-2014 02:01 PM |
آتش پا
آتش پا
هوا سردست و دریا سخت توفانی
نه بوی نوبهار آید
نه گلبانگ هزار آید
بخور سربی مه ، روی پل ، آرام خوابیده است
نفس بر شیشه های پنجره چون دود ماسیده است
همان بهتر که ای دریا دل همراز
به کنج خلوت میخانه ی مخروبه بگریزیم
صفا جوییم و گل گوییم
ز دل زنگار غم ، شوییم
و قندیل می ، اندر آسمان ساحل آویزیم
بیا همگام ، همآواز
من آتشپای آتشگونه می هستم
من آن مستم ....
من آن مستم
|
افسون 13 |
06-30-2014 02:06 PM |
آفتاب
آفتاب
چه شام ها که گذشت و چه روزها که پرید
خیال روی تو ماندست و مرد ناکامی
شکست جام نیازم به کف ، کجا رفتی ؟
که سالهاست به جامم نمی زنی جامی
از آن دمی که تو با خشم از برم رفتی
تن زنی هوس انگیز بستر من شد
ولی چه فایده مردم به گوش هم خواندند
که با تمام غرورش اسیر یک زن شد
همیشه بازوی من همچون بازوان سحر
در انتظار تن گرم آفتابی هست
دریغ و درد بر این انتظار نارس تلخ
نشان چشمه ی تو ، جلوه سرابی هست
سرود من همه خشکیده روی لب هایم
ولی بلور نگاه تو پاز می خندد
بیا که صاعقه درد پیکرم را سوخت
برو که برق تو چشم شکیب می بندد
به ر وی دشت هوس ها هر آنچه می گردم
به غیر بوته شهوت گلی نمی یابم
تویی گلی که خبر نیستم ز احوالت
منم که جز به سر بوته ها نمی تابم
|
افسون 13 |
07-01-2014 07:26 PM |
بی نشان
بی نشان
نفهمیدم که آن زن
چرا ننشسته بگریخت
چرا آواز غم را
به چنگ شعرم آویخت
نفهمیدم چه کردیم
کجا بودیم ، کی دید
شبانگه بود یا روز
چه ها گفتم
چه پرسید
نفهمیدم که نامش
چرا در خاطرم نیست ....
چرا سوزد لبانم
چرا ؟
از چیست ؟
از چیست ؟
|
افسون 13 |
07-01-2014 08:39 PM |
تصویر
تصویر
برگرد ای زنی که نمی یابمت دگر
برگرد تا که لب به لبت آشنا شود
برگرد تا که آتش افسرده ی دلم
جان گیرد و جهنم خورشید ها شود
ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم
تو آن زنی که نام تو هر کس شنیده است
تو آن زنی که از لب هر مرد هرزه گرد
بس بوسه های تند به رویت چکیده است
تو آتشی که در تن هر کس فتاده ای
تو آن زنی که در بر هر مست خفته ای
تو آن زنی که سنگ خطاهای تیره ای
تو شاخسار شهوت بیگاه رسته ای
تو آن زنی که قصه عشق و شراب را
در گوش هر اسیر جوانی سروده ای
تو آن زنی که هر که تو را بیشتر خرید
هر چند هرزه بود ، کنارش غنوده ای
من سایه شکسته دیوار هستی ام
من رود پر خروش هوسهای روشنم
من کوهسار ننگم و ابر شراب عشق
یکبار هم نشسته گناهی ز دامنم
من دوزخ فسانه ی پرهیزکاریم
من آن کسم که شعر مرا هر که خواند و دید
نفرین نمود و گفت که کفرست و شعر نیست
و آن گاه از برابر این دوزخی رمید
من رانده ام ز گوشه ی شهر خموش نام
تو خوانده ای به کشور رسوایی سیاه
ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم
برگرد و زندگانی خود را مکن تباه
|
افسون 13 |
07-03-2014 08:22 AM |
تمنای گناه
تمنای گناه
خزد لرزان ، درون بستر من
ز شرمی خفته می گوید که : - بفشار
چنان بفشار بر خود پیکرم را
که بشکوفد هوس های گنه بار
به دندان گیر و شادی بخش و می نوش
ز خون این لبان بوسه گیرم
ببین از گونه ی سرخم بریزد
شرار خواهش آرای ضمیرم
درنگی کن در آغوشم که امشب
فروزانست بزم عشق دیرین
نمی خوابیم و می نوشیم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شیرین
چنان گنجد در آغوشم که هر دم
بیندیشم که او غرقست در من
و یا در حلقه ی بازو ، اثیریست
به جای پیکر عریان یک زن
اتاقی هست و ما و خلوت و می
صدای بوسه ها ، آهنگ دلها
نمی رقصد بدین آهنگ تبدار
به جز رقاصه ی مست تمنا ....
چو بشکوفد گل زرین خورشید
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشاید بازوان گوید که - : باز آ
گنه شیرین بود ... یک بار دیگر !
|
افسون 13 |
07-03-2014 08:25 AM |
حماسه
حماسه
هرگز نخوانده ام
شعری ز شاهنامه ی فردوسی بزرگ
گویاتر از حماسه ی خشم نگاه او
کز پشت میله های گران ، قفل های سرد
خواند ترانه ها
از صبح زندگی
از شام بندگی
هرگز ندیده ام
گلبرگ لاله های لب چشمه سارها
قرمز شود چو خون شهیدان ... ماه
هرگز به گوش خویش
نشنیده ام که رعد خروشان به کوهسار
باشد رسا ، چو بانگ دلاویز این شعار
پیروز ....
هرگز نچیده ام
از بوستان ِ چهره ی معشوق ، بوسه ای
شیرین تر از دو بوسه ی گرمی که پارسال
در گیر و دارمرگ بچیدم ز گونه ای
از گونه ی رفیق عزیزم که تیر خورد !
|
افسون 13 |
07-05-2014 09:26 AM |
در باز
در باز
در گشودم ، در گشودم بی قرار
پرده های سرخ را بالا زدم
عکس زیبایت نهادم روی میز
بوسه بر آن صورت زیبا زدم
مریمی روی بخاری بود و من
دسته ای دیگر نهادم پیش آن
زانکه می دانستم ای مریم سرشت
شاخ مریم را به جان خواهی به جان
ساغر لبریز هم لب تشنه بود
تا بلغزد روی مرجان لبت
تا تهی گردد درون کام تو
شورت افزون سازد و تاب وتبت
شعر « شبها» روی لب پرپر زنان
بی قرار پرده ی گوش تو بود
شعر « شبها » قصه ای از قصه هاست
زانکه راز درد ما را می سرود
بوی آغوشت شناور در فضا
مژده می دادم که می آیی به ناز
دیده بر در دوختم ، اما دریغ
چشم بازم ماند و آن شام دراز
روز و شبها رفت و چشم باز در
سرزنش بارست و گوید یار کو ؟
یا فرازم کن که آسایم ز رنج
یا بگو باز آید آن افسانه گو
|
افسون 13 |
07-05-2014 09:30 AM |
دکل شکسته
دکل شکسته
دریا نهیب می زند و صخره های آب
کوبد به کوه کشتی گم کرده اختری
دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوی
تا در کشد به کام سیه ، خسته پیکری
ساحل نشسته در دل ِ خاکستر افق
با سایه شکسته یک برج دیده بان
آبست و آب و آب و جهانی ز موج مست
گردیده خیره بر تن کشتی بی سکان
گم گشته در سیاهی شب ، کشتی حیات
نی آن ستاره تا بنماید نشانه ای
کشتی نشستگان همه در جنبش و تلاش
تا کشتی شکسته رسد بر کرانه ای
من چون دکل دویده به صحرای آسمان
بی اعتنا به مرگ اسیران خشم آب
مغرور از اینکه دست خدایان روزها
شوید تنم به سوده ی اکلیل آفتاب
بر فرق من نشسته یکی پرچم سیاه
کاو را نشانه ایست ز پیروزی شکست
خواند مرا به وادی آسودگان مرگ
گوید به خنده : اینست دنیا و هر چه هست
من در جهان خوابم و پرسم ز خویشتن
آیا حقیقت است و یا جلوه خیال
آیا رسم دوباره به دیدار بندری
یا می دوم به وادی گمگشته ی زوال
دریا نهیب می زند و موج می جهد
کولاک وحشت است و امید گریز نیست
باید گرفت دامن تقدیر و سرنوشت
زیرا مجال ماندن و برگ ستیز نیست
همچون ستون مانده به چنگال زلزله
ریزد دکل به سینه ی گرداب تیرگی
جز پرچمی سیاه که غلتد به کام موج
چیزی نمانده از هوس تلخ زندگی !
|
افسون 13 |
07-05-2014 03:08 PM |
دود
دود
هم رقص دود بود
وقتی میان حلقه بازو، گرفتمش
من نیز شعله وار
همراه با ترانه ی : « دانوب » پر شکوه
سوی دیار عشق و هوس می شتافتم
اینک گریخته است
اینک منم چو دود
او نیز شعله وار
در بوته های خشک نیازم ، نشسته است
|
افسون 13 |
07-06-2014 06:32 PM |
دیوار مرگ
دیوار مرگ
اگر زبان نگاهی نیاز دل می گفت
درون خلوت شبها فغان نمی کردم
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
برای خنده ی مردم ، بیان نمی کردم
چه شام ها که چو کابوس ِ مرگ وحشتزای
گلوی زندگیم را فشرده ام در چنگ
ز بیم آنکه به دامان گل نگار حیات
ازین تلاش نشیند غبار تیره ننگ
به هر دری که زدم دست یأس بازش کرد
مگر به پهنه ی ما یک دَرِ امید نبود
چنان زمانه برایم شکست می بارد
که معتقد شده ام بخت من سپید نبود !
زبان لال چرا می گشایم از سرِ درد
کسی ز سوز سخنهای من نمی موید
دریغ و درد که از تنگنای ظلمت شام
لبی به ناله ی من پاسخی نمی گوید
ازین پس ار بسرایم ترانه ی وحشت
به گوش بسته دیوار مرگ خواهم خواند
ولیک تا نگشاید درِ رهایی را
در این دیار : - دیار شکنجه -
خواهم ماند
|
افسون 13 |
07-06-2014 06:34 PM |
ره آورد
ره آورد
گفتم به طعنه - : بی خبر از ما گریختی
حالا که آمدی چه ره آورد این رهی است
هرگز گمان مدارکه رفتی زخاطرم
با آنکه مدتی ز رفیقان گسیختی
نجوا کنان سرود :
ره آورد آن سفر ؟
بازو گشود ، کاین من و این ارمغان من
گر بی خبر ز شهر رفیقان گریختم
حالا که آمدم ز سر رفته ، در گذر
|
افسون 13 |
07-06-2014 06:40 PM |
زنجیری برای دست شعرم
زنجیری برای دست شعرم
روزی ز چنگ هر غزل نغزم
عشق و نشاط و خنده فرو می ریخت
در نغمه اش فسانه همی رقصید
بر زخمه اش ترانه همی آویخت
هرگز نشد که از صدف
بحری ، دُرّی گران به ساحل غم غلتد
یا گِرد شاخسار غزلهایم
نیلوفر شکست و الم پیچد
امروز دیگرم نه نشاطی هست
نی شور زن پرستی و می خواری
چنگم گسسته مانده و می گرید
بر سرنوشت شوم سیه کاری
امروزم از نوازش هر تاری
ریزد ترانه های غم و حرمان
آهنگ یک ترانه تکراری :
- مُردم از این شکنجه بی پایان
دیگر دلم گرفته ازین آهنگ
تا کی در ابتذال سیه ، مانم ؟
تا کی به چنگ وحشت نومیدی
در گوش چنگ قصه ی غم خوانم ؟
هان ! مردمی که چشم شما لغزد
روی سواد شعر غم انگیزم
توفان شوید تا چو پَر کاهی
در گرد باد مرگ در آویزم
هان ! مردمی که گوش شما باز است
تا بشنود ترانه پیروزی
بندی زنید شعر مرا بر دست
تا بر کنید ریشه ی کین توزی
هان ! دوستان ز راه وفا داری
شعر مرا به خاک سیه ریزید
با شاعری که شعله ی نومیدیست
دریا شوید و یکسره بستیزید
|
افسون 13 |
07-07-2014 09:52 AM |
سرود باران
سرود باران
من شیفته ی سرود بارانم
این نغمه ی جانفریب دریا راز
افسوس که شیشه ی اتاقم ، دوش
در گوش دلم نریخت آن آواز
مهتاب ولی به لطف و زیبایی
میخواند ترانه های لالایی
من شیفته ی سرود مهتابم
این نغمه شام های تنهایی
|
افسون 13 |
07-08-2014 10:36 PM |
شراب جلفا
بیا ساقی ترسا
شرابی ده ، لبم از تشنگی سوخت
شراب کهنه ی سرداب جلفا
درون جام ناقوس کلیسا
بیا ساقی ترسا
چو افیونی به اعصابم در آمیز
بیا رقصی بکن ، شوری برانگیز
گنه کارم ، گناهی کن ، مپرهیز
بیا ساقی ترسا
کنون ناقوس گوید ماجراها
ز عمر کوته باغ جوانی
ز باد برگ افشان خزانی
بیا ساقی ترسا
ببین « هانی*» بگوید با اشاره :
شراب تلخ ما ، اندیشه سوزست
بیا
می نوش ، می
دنیا دو روزست
بیا ساقی ترسا
به خون خوشه ی انگور ، سوگند
ز غم مُردم ، بیا بشتاب ، بشتاب
ازین وحشت مرا دریاب ، دریاب
بیا ساقی ترسا
در میخانه بگشا تا بنوشم
شراب کهنه ی سرداب جلفا
درون جام ناقوس کلیسا
|
افسون 13 |
07-09-2014 05:19 PM |
عطش
عطش
دیشب که جز بخور گلی رنگ یک چراغ
پهلوی تختخواب تو ، بیگانه ای نبود
بر آشیان چشم سیاه تو ، مرغ خواب
بنشسته بود و نغمه لالای می سرود
پروانه های بوسه ی آتش پرست ِ من
گم شد به بوستان لب و گونه های تو
چشمم دوید در پی آن بوسه ها ولی
گم شد میان همهمه بوسه های تو
من در خیال اینکه کجا رفت بوسه ها
دیدم نگاه شوق تو بر سینه ات دوید
ناچار بوسه های جنون از لبم گریخت
در آبشار سینه ی مهتابیت خزید
تا پرتو چراغ نخندد به عشق ما
دست تو آن حصاری شب را خموش کرد
آنگاه چشمه سار لبی ماند و تشنه ای
کاو تا سپیده ، بوسه از آن چشمه نوش کرد
|
افسون 13 |
07-09-2014 05:23 PM |
علف هرزه
علف هرزه
چون علف هرزه ای که بار و برش نیست
ریشه دوانیده ام به دشت هوس ها
تشنگیم تافته چو کوره ی خورشید
گرچه کنارم بود کرانه ی دریا
حسرت اینم کشد که فصل ِ بهاران
از سر دریا بخور ابر نخیزد
وز نفس سرد کوهسار گران خواب
بر لب صحرای خشک ، ژاله نریزد
هرگزم از شاخسار سبز درختی
بستر آرام و سایه گیر نبوده است
مرغ نشاطی درون پهنه ی گوشم
قصه نگفته ست و راز دل نسروده است
توده ی خاکستری که ماند کنارم
قصه ی یک کاروان گمشده گوید
دیده سنگ اجاق دود گرفته
خیره شده تا نشان رفته بجوید
گویدم اینها ، که روزگار گدشته
دست کسی آتشی کنار من افروخت
بر من دلبسته در سکوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت
سوختنم هست و راز این عطش سرخ
رفته به دهلیزهای عمر سیاهم
تا کیم از دور کاروان انیران
راه ببند به شعله های نگاهم
تا کیم این دیدگان خون شده از خشم
سایه سر گشتگان راه ببند
دست مرادی ز لطف پنجه گشاید
وین علف هرزه را ز ریشه بچیند
|
افسون 13 |
07-10-2014 05:41 PM |
کولی رام
کولی رام
از درم آمد
مست و هراسان
ریخته بر دوش
زلف پریشان
- دیر شده ؟ نه
کولی زیبا
خلوت کام است
باز آ ، باز آ
پرده بیاویخت
شمع فرو کشت
جامه برون کرد
...........
|
افسون 13 |
07-10-2014 05:48 PM |
کیجا
کیجا
کیجا با این همه لطفی که داری
نمی خواهی شبی با ما سر آری ؟
نمی دانی که در این قلب خونبار
نمانده طاقت صبر و قراری
کیجا این گیسوان دسته دسته
مرا آشفته و دیوانه کرده ست
همین سنجوق و پولک های رخشان
مرا با خویشتن بیگانه کرده ست
کیجا شهر شما شهر عجیبی است
کسی با ما نیامیزد که : یارم
تو که از پنجره بوسه پرانی
نمی خواهی دمی باشی کنارم ؟
کیجا این دامن پر چین و پرچین
چو افشان می شود بر روی قالی
بدان نقش و نگار بته جقه
دلم را می کند حالی به حالی
کیجا اندوه غربت درد تلخی است
نمی دانی که من با من به قهر است
به کام مرد تنها در غریبی
شراب کهنه را طعمی چو زهر است
کیجا هرگز نباید موج دریا ببیند
شهد در کام من و تو ؟
نباید ماسه های شور و نمناک
بگیرد طرح اندام من و تو ؟
کیجا با ما به از این باش زین پس
که ما در شهر خود دلدار داریم
ولی اینجا در این شهر مه آلود
امیدی زان لب خونبار داریم
|
افسون 13 |
07-12-2014 11:29 AM |
مرداب چشم او
مرداب چشم او
سالی گذشته است
زان ماجرای که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای من شنید
در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود
در گوش من
ترانه نیزار می سرود
آغوش مهر او
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است
با آنکه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه مرداب می رسم
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمیزنم
........................
در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود !
|
افسون 13 |
07-14-2014 09:25 AM |
من و تو
من و تو
خنده ای ، خنده ی گل مهتاب
شعله ای ، شعله ی دل خورشید
بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان
نغمه ای ، نغمه ی لب امید
غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات
عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز
مژده ای ، مژده ی شکست فنا
چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز
ناله ام ، ناله ی نی آلام
لاله ام . لاله ی دل خونبار
هاله ام ، هاله ی گناه سیاه
واله ام ، واله ی وفای نگار
ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا
باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ
بیش از اینم بتر ، که می بینی
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ
|
افسون 13 |
07-16-2014 12:12 PM |
مینای آرزو
مینای آرزو
من کیستم ؟ ترانه لبهای آرزو
همچون صدف ، نشسته به دریای آرزو
تلخ آب مرگ می خورم و دم نمی زنم
اندر هوای جرعه ی صهبای آرزو
مستان به خواب ناز رفته اند و من
بیدارم از شراره ی مینای آرزو
شبها به یاد روی تو صد بوسه می زنم
بر روی ماهتاب شب آرای آرزو
جز در سرای درد که دیگر حکایتی است
چشم منست و جلوه ی دنیای آرزو
در گلشن حیات که روییده خار غم
ماییم و ما و سایه ی طوبای آرزو
پنداشتم که خواهش دل را کرانه ایست
اما کرانه کو و تمنای آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام که باز
دل بسته ام به وعده فردای آرزو
|
افسون 13 |
07-16-2014 12:19 PM |
نامه سرخ
نامه سرخ
دیشب به یاد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل می سوخت
حرمان ، به زیر دخمه ی پندارم
شمع هوس ، به یاد تو می افروخت
یاد آمدم چو بوسه ی آتشگیر
می تافت از لبان تو ، لرزیدم
یا چون به روی دو سنگ پستانم
دندان زدی به گرد تو پیچیدم
در زیر آبشار بلند ماه
گیسوی من به روی تو می خوابید
وز کهکشان دیده ی شتابت
راز نگاه شیفته ، می تابید
«میگون» خموش بود و سکوتی سرد
خوابیده بود در دل صحراها
بر گوش آن سکوت نمی آویخت
جز نغمه ی تپیدن قلب ما
پاینده باد لذت آن لحظه
کز جذبه اش دو دیده چو آتش بود
هوشم رمید و روی تو غلتیدم
سر تا به پام لرزش و خواهش بود
یاد آوری که پیکر عریانم
رنگین ز خون سبز چمن گردید ؟
دست تو بهر شستن رنگ آن
چون مه ، به روی قامت من لغزید ؟
آشفته بود زلفم و می گفتم
خواننده راز شام هوس رانی
خواننده و از ملامت همسالان
گیرد دلم غبار پشیمانی
خندیدی و به طعنه نگه کردی
یعنی که دختران همه می دانند
«سرمگو» ز شیوه ی ما پیداست
راز درون ز حال برون خوانند
«فرخ» سه ماه می گذرد زانشب
دردا ، کنون ز شهر شما دورم
دورم ولی هنوز تو را جویم
دانی که از فریب و ریا دورم
باور بکن مصاحب و همرازم
جز خاطرات عشق تو ، یاری نیست
جانم ازین شکنجه ی تنهایی
بر لب رسید و راه فراری نیست
گاهی به خویش گفته ام ای غافل
با انتحار می رهی از این دام
اما دوباره یاد تو می گوید
آید زمان عشق و وصال و کام
« شیراز « با تمام دل افروزیش
در چشم من ستاره خاموشی است
بیگانه ام ز مردم و حیرانم ، کاین سر نوشت عشق
و همآغوشی است
منظورم از نوشتن این نامه
بشکستن صراحی دردم بود
دردی که سرنوشت پریشانی
دیریست تا به ساعر جان فزود
چرخیده شب ز نیمه و ناچارم
کوته کنم حدیث دل ناشاد
پایان نامه عهد قدیم ماست :
«نوشین» شراب ساغر «فرخ» باد !
|
افسون 13 |
07-17-2014 10:15 AM |
نفرین شده
نفرین شده
تشنه ام چون کویر تبداری
که زبان می کشد به سینه ی آب
نه امیدی که چشمه ای یابم
نه فریبی که ره برم به سراب
در دلم سنگ تیره گون خطا
در گلو عقده های پوزش لال
در سرم خاطرات بی سامان
بر لبم قصه های عشقی کال
دست یک زن که صورتش محو است
در بخور کبود اوهامم
فلس خورشید های سوزان را
می فشاند به دوزخ کامم
چشم من بسته با طلسم شکیب
زانکه شبکور شهر خورشیدم
دیگرم دخمه ایست بستر خواب
چون شبی پیش یار خوابیدم
زیر آن دخمه پشت یک در کور
دیر گاهیست کز نهیب هراس
میکشم ناله باز کن در را
با توأم ای که می سپاری پاس
لیکن از گوشه های دخمه ی ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس
پاسخ آید که - : باز کن در را
با تو أم ای که می سپاری پاس
|
افسون 13 |
07-20-2014 07:38 PM |
ننگ
ننگ
خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد
آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور
غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام
بر بالهای موج خروشنده ی سرور
ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب
درمان خود نهفته به پادزهر بوسه ها
سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن
افشانده در کویر هوس دانه ی حیا
- مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم
بسیار مانده ، خسته شدی ، لحظه ای بخواب
- بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ
امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب
چون کودکی که طاقت او را ربوده تب
پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید
اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست
کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید
وقتی که روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تیره را به فروغ سحر شکست
او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست
یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان
آیینه ای برابر چهرم گرفت و گفت :
حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ
خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت
گویی که بیم سرزنشت نیست ، ای عجب
شستی به آب خیره سری آبروی خویش
سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام
اینست هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش
آیینه را گرفتم و افکندم و شکست
گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام
کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت
دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام
پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت
دیشب اسیر دام هوسها نمی شدی
وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی
راه گریز جسته و رسوا نمی شدی
|
افسون 13 |
07-20-2014 08:47 PM |
نهفته
نهفته
گفته بودی با زن همسایه ات
داستان شاعری و دختری
شاعری دلداده ، پژمان و خموش
دختری ، افسانه ای ، افسونگری :
-« سالها زین پیش او را دیده ام
همچنان با دیدگان پُر غرور
همچنان لب بسته و مات و ملول
دوستی بگسسته از عیش و سرور
شعر جادویش به هر دفتر که بود
بارها با شوق و رغبت خوانده ام
چو شنیدم از لبانش ناله ای
روی آن اشک غمی افشانده ام
در دل شعرش چو می بینم تپش
قلب ِ خاموشم ز شادی می تپد
شعر او چون لذت شام زفاف
دامنم در بحر مستی می کشد
دختری طناز باید آنکه او
عاشقی را این چنین رسوا کند
آتشی افروزد و در سینه اش
شاعری بنشیند و غوغا کند
وه چه مواجست آن گیسوی بور
که به شعرش خوانده : زلف ِ آفتاب
بی گمان مستی به مردان می دهد
آن دو چشم همچو دریای شراب
لیکن او را الفتی با شعر نیست
از چه رو با آشنا نا آشناست
عاشق خود را نمی خواند به مِهر
با خدای خویشتن بی اعتناست
آرزو دارم که بینم روی تو
دختر سنگین دل شاعر پسند
تا بدانم با چه افسون و طلسم
پای مردی را فرو بستی به بند
کاش بهر گیسوان بور من
یک غزل می ساخت این افسانه گو
تا به جانش می پذیرفتم به جان
دل همی انداختم در پای او»
چون زن همسایه این گفت ، ای دریغ
گریه ها کردم چو باران زار زار
وای بر بخت گناه آلوده ام
وای بر این تشنه سوز بی قرار
من ز سوز عشق تو شاعر شدم
این همه شعر و غزل بهر تو بود
تو نمی دانی هنوز این ماجرا
آه می میرم ، حیاتم را چه سود
|
افسون 13 |
07-21-2014 05:51 PM |
نیاز
نیاز
ای عطر بهار زندگانی
ای ماه شکفته ی دل افروز
ای پیک دیار عشق و مستی
ای جام شراب خنده آموز
یک لحظه به پیچ در مشامم
یک شب بنشین بر آسمانم
یک بار بزن در نیازم
یک جرعه بریز بر زبانم
|
افسون 13 |
07-22-2014 06:08 PM |
یار
یار
لغزنده چون اثیر
رخشنده چون شهاب
رقصنده چون فریب
گیرنده چون شراب
پوینده چون امید
گوینده چون نگاه
پاینده چون خیال
سوزنده چون گناه
فرخنده چون شباب
دلزنده چون بهار ...
اینست آنچه من
خوانم به نام : «یار»
|
افسون 13 |
07-24-2014 07:48 PM |
یک شب
یک شب
نه ، امشب این خیال از سر به در کن
که بعداً هفته ها امید دیدار
بیایی لیک تا صبحم نمانی
دمی باشی و بگریزی پری وار
خودت گفتی که یک شب پیشت آیم
از امشب فرصتی دلخواه تر نیست
ببین شعری برایت ساختم دوش
بیا نزدیکتر تشویشت از چیست؟
برون کن جامه عریان و هوسناک
برقص و در سرم یادی بیفروز
دوبازو حلقه کن بر گردن من
مرا در کوره ی مهرت ، همی سوز
چرا ترسی زن همسایه بیند
که سر بر سینه ی من می گذاری؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زین شب زنده داری؟
نمی دانی که شب از نیمه چرخید
به هر در رو کنی کس نیست بیدار
و گر بیرون روی افتان و خیزان
تو را با گزمه ها افتد سر و کار!
اگر از پچ پچ زنها هراسی
چرا آواز شعرم را شنیدی؟
چرا هر جا نشستی لب گشودی
که یک معشوق شاعر بر گزیدی؟
بگفتی : نامزد ، او مهربانست
اگر پرسید دیشب با که بودی؟
بگویم سر گذشت عشق پاکم
بسازم بهر عشق او سرودی
در آن گویم اثیر گیسوانت
چو موی آفتاب زرنگارست
نفسهای ترا نوشم که عطرش
چو بوی خنده ی صبح بهارست
تو شعر خامشی ، الهام بخشی
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خویش را خوانم به گوشش
مرا می بخشد و می بوسدم باز
چه می فهمد که دیشب با تو بودم
چه می فهمد دل هر جایی من
درون سینه دیشب تا سحرگاه
تپید از عشق آتش ریز یک زن!
|
افسون 13 |
07-29-2014 09:10 AM |
پله
هفته ها پیچیده در این راهرو
بانگ پای نازنینی دلربا
قلب خاموشم ، شده لبریز شوق
از صدای گرم آن مهر آشنا
چون گذارد پا به روی پله ها
با خود اندیشم به قلبم می نهد
او خیالست و خیال روی او
بر من دلداده مستی می دهد
شاهد شوریدگی های منست
پله ها ، این پله های بی زبان
سالها نقش است بر رخسارشان
جای پای آشنایی مهربان
تا صدایی می رسد گویم به خویش :
«می شناسم این صدای پای اوست»
چون فرو ریزد
دلم را بی گمان
«طرز ره پیمودن زیبای اوست»
بعد از آن چندان نمی پاید که او
می زند بر شیشه با انگشت ناز
نرم و لرزان پا گذارد در اتاق
پرده آویزان کند ، در را فراز
...............
ای دریغ آن روزگاران رفت و من
مانده ام در چاه تنهایی ، اسیر
هرگزم یاری نمی گوید که : مَرد
بس کن و دامان ماتم را ، مگیر
شب ، همه شب اشک چشمان نیاز
می چکد بر دامن اندیشه ام
غم مخور ، غم تا که شاید زودتر
بر کنم از مُلک هستی ریشه ام
گر چه هرشب زیر سقف راهرو
بانگ پایی می رود آسیمه سر
پله ها ، تپ تپ کنان با ناله ای
می دهد از رفت و آمد ها خبر
لیک می دانم که آن جانانه نیست
می شناسم کی صدای پای اوست
رفتن او پُر جلال است و غرور
این نه ره پیمودن زیبای اوست
بسته ی چنگال مرگ آمد اتاق
راهرو بی انتها ، تاریک و مات
پله ها ، یخ کرده با روی عبوس
مانده مأیوس از نوازشهای پات
|
افسون 13 |
08-01-2014 08:10 PM |
پنجره
پنجره
امشبم ای دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقی آموختی
شمع عشقم را که در دل مُرده بود
با دم گرم فسون افروختی
روزگاری بود کز بیم فریب
دل نمی بستم به عشق دختران
خواهشم در سینه می جوشید و باز
می هراسیدم از این افسونگران
سالها رخسار یک بازیچه را
اندر آغوش زنان پرداختم
هر کجا سوداگری می یافتم
ساعتی با عشق او می ساختم
عشق بازاریم از شهر فریب
همسفر گردید و راه آورد بود
بستر زنهای هر جایی ، مرا
خوش پناهی از خیال درد بود
بسکه یاد بی نشان این و آن
در نهفت خاطرم آویخته ست
عشق پاک و شیوه ی دلدادگی
از دل کولی وشم بگریخته ست
امشب از نو عشق بی سامان من
دلبری دید و سر و سامان گرفت
دست تو ، زین ورطه بالایم کشید
سالهای هرزگی پایان گرفت
وه ! چه می سوزم از این عشق بزرگ
موی خود پیش آر تا بویم به راز
دست من بفشار در دست سپید
آتشم زن ، آتشی دارم نیاز!
|
افسون 13 |
08-02-2014 05:25 PM |
گردن بند
گردن بند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را
فرو آویختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید
ز هم بگسست گردن بند احساسم
و مروارید ها در کام موج حسرتم ، غلتید !
|
افسون 13 |
08-02-2014 05:28 PM |
گل ناز
گل ناز
در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست
برق صفا نمانده به چشمان دلبران
دیدار هست و دیده ی عاشق نواز نیست
ساقی مریز باده که می دانم این شراب
مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست
رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش
مردیم از این که محرم دانای راز نیست
مردم اگر چه قصه ی ما ساز کرده اند
ما را زبان مردم افسانه ساز نیست
آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما
روی نگار و جام مِی و اشک ساز نیست
ای تازه گل ، مناز به گلزار حُسن خویش
ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست
سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست
|
افسون 13 |
08-03-2014 03:16 PM |
بید و باد
بید و باد
با دستها اشارت باد است و بیدها
وقتی که باد ، حادثه ی دشت تفته را
در گوش بید گفت
لرزید بید
فانوس مرده
بر خیمه های سوخته
باری
یاد آفرین سوگ شهید قبیله بود ....
|
افسون 13 |
08-03-2014 03:18 PM |
شنل آفتاب
شنل آفتاب
سر شانه های خسته و افسرده ام
گرمی گرفت از شنل زرد آفتاب
در صبح سرد دی ...
|
افسون 13 |
08-07-2014 06:52 PM |
هدیه
هدیه
به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغها را به تماشای شکوه آتش ، می خواند
و سرانگشت تو ، ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد
چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خواند
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است :
- خون آهنگین را -
بنوازی با عشق
می توانی و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی
|
افسون 13 |
08-07-2014 06:55 PM |
و این کلاف
و این کلاف
پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو
می میرم این درنگ را
از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد
و تو ، چون موسی از دریا خواهی گذشت
تهی پای و برهنه بازو
تدبیر می جویم
و این کلاف
بر دیوار اتاقم
تندیسی از «مبادا» ست
تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت
به بارگاهت که مرا بارده
که هیچ چیز ، چیزی به زیبایی تو نیست
و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند
مرا بخوان
به تبرک معجزه ات ...
|
اکنون ساعت 12:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)