![]() |
نوشته های دکتر شریعتی / طرحی از یک زندگی
آزادی معبود من است... بخاطر آزادی هر زندانی رهايی هر جهادی آسودگی و هر مرگی حيات است.... |
در برابر تو کیستم ؟
... من در برابر تو کیستم ؟ و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم توئی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم توئی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش توئی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش توئی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش توئی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش توئی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهائی که انیسش توئی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی : نه ، هیچ کدام ! هیچ کدام ، این ها نیست ، چیز دیگری است ، یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است و خدا آن را تازه آفریده است هرگز ، دو روح ، در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده اند ، این چنین مجذوب هم و خویشاوند نزدیک هم و نزدیک هم نبوده اند ... نه ، هیچ کلمه ای میان ما جایی نمی یابد ... سکوت این جاذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد . معلم شهید علی شریعتی – گفتگوهای تنهایی |
« نوروز »
...اسلام که همه رنگ های قومیت را زدوده و سنت ها را دگرگون کرد ٬« نوروز » را جلای بیشتر داد شیرازه بست و آنرا با پشتوانه ای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان مصون داشت. انتخاب علی به خلافت و نیز انتخاب علی به وصایت در غدیر خم هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی! آنهمه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد. نوروز که با جان ملیت زنده بود روح مذهب نیز گرفت : سنت ملی و نژادی با ایمان مذهبی و عشق نیرومند تازه ای که در دلهای مردم این سرزمین برپا شده بود پیوند خورد و محکم گشت مقدس شد و در دوران صفویه رسما یک شهار شیعی گردید مملو از اخلاص و ایمان و همراه با دعاها و اوراد ویژه خویش.آنچنان که یکسال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه صفوی آنروز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز! |
کیست که بگوید ماه در کویر کبود و بی کرانه آسمان تنها نیست ؟
در انبوه هزاران ستاره ای که او را همواره در میان گرفته اند و همیشه در پی اش روانند غریب نیست ؟ کو آشنای ماه ؟ کو خویشاوند ماه ؟ اما ماه یک همدرد اشنایی دارد ، با او از یک نژاد نیست ، با او هم خانه نیست ، هر کدام از آن دنیای دیگری هستند ، دو بیگانه ، اما دو بیگانه همدرد و می دانیم که (( دو بیگانه همدرد از دو خویشتن بی درد یا نا هم درد با هم خویشاوند ترند. )) |
حرفهایی هست برای گفتن
که اگرگوشی نبود نمی گوییم حرفهایی هست که هر گز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورد حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند. و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد. |
نیازهای بلند ما را همواره بی تاب می دارند و آنچه هست پست است,
عشق های مقدس در جان ما شعله می کشند و آنچه هست آلوده است, زیبایی ها ما را مدام در حسرت خویش می گدازند و آنچه هست زشت است, آنچه هست خوب نیست, پاک نیست, منزه نیست, جاوید نیست, صمیمت ندارد, عظمت ندارد. هر چه هست برای مصلحتی است, هر که هست به خاطر منفعتی است, هیچ چیز به "خودش" نمی ارزد, هیچ کس به "خودش" چیزی نیست, همه چیز را و همه کس را برای سودی و فایده ای گذاشته اند. "هبوط در کویر" |
چند نفر بودن مهم نیست که به شتر نیز نفر گویند!!!
زندگی یعنی نان آزادی فرهنگ ایمان دوست داشتن |
خدا،انسان و عشق....
اين است «امانتي» كه بر دوش آدم سنگيني مي كند و اين است آن«پيماني» كه در نخستين بامداد خلقت با خدا بستيم، و «خلافت» او را در كوير زمين تعهد كرديم ما براي همين هبوط كرديم، و اين چنين است كه به سوي او باز مي گرديم. انسان بيش از زندگي است آنجا كه هستي پايان مي يابد او،ادامه مي يابد.... |
تشکر بابت تاپیکتون امیدوارم ادامه پیدا کنه اما طرحی از یک زندگی نه مگر که مال خانومشونه ؟ خانوم پوران شریعت رضوی ؟
|
نقل قول:
البته بازم حق با شماست ، وقتی یه بار دیگه به اسم تاپیک نگاه کردم دیدم بیشتر این برداشت میشه که طرحی از یک زندگی نوشته دکتر شریعتی.:o فکر کنم نام تاپیک ویرایش بشه بهتر باشه، بازم هر جور که خودتون صلاح میدونید.:) ممنونم از توجهتون:53::53::53: |
فکر پیر، فکری که ناتوان میشود و با چروکهای پوسته و ظاهر خود نشان از کهنسالی میدهد، و صاحبی دارد، صاحبش کیست؟ ، او در چه حالی به سر می برد و دلیل زنده بودنش چیست؟
و درون مایه فکر، ظاهری که انرا از باطن نصیبی نیست و فکری که توخالی شده است ... اکنون صاحبش به کجا بایستی پناه جوید،به دل، به عشق ، به انسانی دیگر و یا به اخرین راه حل-انتظار نابودی خویشتن-تن دهد. ا درون چاردیواری فکر در گذشته ها چه بزمی بود چنان هزازی بود که صداها را نمیشد فهم کرد و از هم تمیز داد، اما... اما اکنون سکوتی مرگبار فکر را در چنگال خود گرفته است و قصد کرده که انرا از درون نابود سازد، حال تکلیف چیست، کجاست راهی که سکوت را بر زمین زند. |
پروردگارم ،مهربان من از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش! در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ... در هراس دم می زنم در بی قراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است من در این بهشت ، همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم. "تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی" "کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم" دردم ، درد "بی کسی" بود |
من با عشق آشنا شدم و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود. هنگامی لب به زمزمه گشودم ، که مخاطبی نداشتم. و هنگامی تشنه ی آتش شدم ، که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....! |
و تو اى علي
و تو اى علي! اى شير! مرد خدا و مردم، رب النوع عشق و شمشير، ما شايستگى "شناخت تو را" از دست داده ايم. شناخت تو را از مغزهاى ما برده اند، اما " عشق تو را " على رغم روزگار، در عمق وجدان خويش ،در پس پرده هاي دل خويش ، همچنان مشتعل نگه داشته ايم. چگونه تو عاشقان خويش را در خواري رها مي داري؟ تو ستمي را بر يك يهودي كه در ذمه حكومتت مي زيست تاب نياوردي، و اكنون، مسلمانان را در ذمه يهود ببين. و ببين كه بر آنان چه مي گذرد! اي صاحب آن بازو كه " يك ضربه اش از عبادت هر دو جهان برتر است." ضربه اي ديگر! |
حسين بيشتر از آب تشنه لبيك بود اما افسوس كه به جاي افكارش زخمهاي تنش را نشانمان دادند و بزرگترين درد او را بي آبي معرفي كردند.
|
پدر ... مادر ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود! اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟ اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!! و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند. کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند... ( پدر ، مادر ، ما متهمیم ) |
نگاه کنجکاوانه و بدیع شریعتی در زمان خودش بسیار تحسین برانگیز بوده است از شما به خاطر این مطالب جالب سپاسگزارم
" اساسا ، خوشبختی فرزند نامشروع حماقت است. همه کسانی که در جست و جوی خوشبخت بودن هستند بی خود تلاشی در بیرون از خویش نکنند اگر بتوانند " نفهمند" می توانند " خوشبخت " باشند " . علی شریعتی - متفکر و مصلح ایرانی |
نابودی فرهنگها ما الان در روی زمین شاهد یک جنایت بزرگ دیگر هستیم و آن مرگ فرهنگ ها و تمدن های بزرگ بشری است که هر یک رنگ و بو و جهتی ویژه ی خود داشته است. پیش از این رومیان، ایرانیان، عرب ها، هندی ها، چینی ها، سیاهان، سرخپوستان و ... و هریک تمدن خاص داشتند. اما امروز غرب با تمدن، خود را جایگزین آنها می سازد تا آنجا که همه یک جور حرف بزنند، در یک بحث و عنوان از یک سری مسائل سخن بگویند، شهر ها و خانه ها و لباس ها، روابط زن و مرد و همه چیز در همه جا یکسان و یکدست گردد. وحدت جهانی تیپ تمدن ها و فرهنگ ها بوجود می آید. دیگر چون گذشته نمی توان از فرهنگ شرقی درون گرا و فرهنگ غربی برون گرا سخن گفت. نبوغ چینی در قالب فرهنگ اروپایی رشد می کند و بی هیچ تردید حاصلی جز آنچه در غرب ببار آورده نخواهد داشت و این یک دست بندی بر بال نبوغ انسانی و مرگ همه ی ویژگی ها و اصالت ها و امکانات متنوع رشد فرهنگ و روح و هنر و فکر و تمدن و زندگی و تکامل بشری است. |
هبوط در کویر
صحرای بیکران عدم ، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول،… آسمان ! کشور سبز آرزوها ، چشمه مواج وزلال نوازشها ، امیدها ، و انتظار ! انتظار ! انتظار ! … و آسمانش سراپرده ملکوت خدا … و بهشت ! بهشت ! آنجا که میتوان آنچنان که باید بود … آنجا که میتوان آنچنان که شاید ، زیست ! و انگاه می بینی ، در این کویری که به عدم میماند ، عدم _ آنچنانکه خــــدا نیز خلقت جهان را در آن جا آغاز کرد _ " انسانی تنها " ، این خداگونه تبعیدی ، در اعماق دور این کویر بیکرانه پر آفتاب ، دست اندر کار یک " توطئه بزرگ " است ! تو طئه ای بهمدستی خدا و عشق برای باز آفرینی جهان ! " فلک را سقف بشکافتن و طرحی دیگر انداختن " ، خلقتی دیگر بر روی ویرانه های این عالم ، بر خرابه هر چه هست ، هر چه بود ! بنای جهانی نو در این دنیای فرتوت حشرات بیشمار ! جهانی که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند : خــــدا ، انســـان و عشـــق این است " امانتی " که بر دوش آدم سنگینی میکند و این است آن " پیمانی " که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم و " خلافت " او را در کویر زمین تعهد کردیم . ما برای همین " هبوط " کردیم و اینچنین است که بسوی او باز میگردیم |
نوروز سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز يك جشن ملي است،جشن ملي را همه ميشناسند كه چيست، نوروز هر ساله برپا ميشود و هر ساله از آن سخن ميرود. بسيار گفتهاند و بسيار شنيدهايد؛ پس به تكرار نيازي نيست؟ چرا، هست. مگر نوروز را خود مكرر نميكنيد؟ پس سخن از نوروز را نيز مكرر بشنويد. در علم و ادب تكرار ملالآور است و بيهوده؛ "عقل" تكرار را نميپسندد؛ اما "احساس" تكرار را دوست دارد، طبيعت تكرار را دوست دارد، جامعه به تكرار نيازمند است، طبيعت را از تكرار ساختهاند؛ جامعه با تكرار نيرومند ميشود، احساس با تكرار جان ميگيرد و نوروز داستان زيبايي است كه در آن، طبيعت، احساس و جامعه هر سه دستاندركارند. نوروز كه قرنهاي دراز است بر همة جشنهاي جهان فخر ميفروشد، از آن رو "هست" كه يك قرارداد مصنوعي اجتماعي و يا يك جشن تحميلي سياسي نيست، جشن جهان است و روز شادماني زمين، آسمان و آفتاب، و جوشِ شكفتنها و شور زادنها و سرشار از هيجانِ هر "آغاز". جشنهاي ديگران، غالباً انسانها را از كارگاهها، مزرعهها، دشت و صحرا، كوچه و بازار، باغها و كشتزارها، در ميان اطاقها و زير سقفها و پشت درهاي بسته جمع ميكند: كافهها، كابارهها، زيرزمينيها، سالنها، خانهها ... در فضايي گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زيبا از رنگ و آراسته از گلهاي كاغذي، مقوايي، مومي، بوي كندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را ميگيرد و از زير سقفها، درهاي بسته، فضاهاي خفه، لاي ديوارهاي بلند و نزديك شهرها و خانهها، به دامن آزاد و بيكرانة طبيعت ميكشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب، لرزان از هيجانِ آفرينش و آفريدن، زيبا از هنرمندي باد و باران، آراسته با شكوفه، جوانه، سبزه و معطر از: "بوي باران، بوي پونه، بوي خاك، شاخههاي شسته، باران خورده، پاك" ... نوروز تجديد خاطرة بزرگي است: خاطرة خويشاوندي انسان با طبيعت. هر سال، اين فرزند فراموشكار كه، سرگرم كارهاي مصنوعي و ساختههاي پيچيدة خود، مادر خويش را از ياد ميبرد، با يادآوريهاي وسوسهآميز نوروز، به دامن وي باز ميگردد و با او، اين بازگشت و تجديد ديدار را جشن ميگير: فرزند، در دامن مادر، خود را بازمييابد و مادر، در كنار فرزند، چهرهاش از شادي ميشكفد، اشك شوق ميبارد، فريادهاي شادي ميكشد؛ جوان ميشود، حيات دوباره ميگيرد. با ديدار يوسفش بينا و بيدار ميشود. تمدن مصنوعي ما هر چه پيچيدهتر و سنگينتر ميگردد، نياز به بازگشت و بازشناخت طبيعت را در انسان حياتيتر ميكند و بدينگونه است كه نوروز، برخلاف سنتها كه پير ميشوند و فرسوده و گاه بيهوده، رو به توانايي ميرود و در هر حال، آيندهاي جوانتر و درخشانتر دارد، چه، نوروز راه سومي است كه جنگ ديرينهاي را كه از روزگار لائوتزو و كنفسيوس تا زمان روسو و ولتر درگير است به آشتي ميكشاند. نوروز تنها فرصتي براي آسايش، تفريح و خوشگذراني نيست، نياز ضروري جامعه، خوراك حياتي يك ملت نيز هست. دنيايي كه بر تغيير و تحول، گسيختن و زايل شدن، درهم ريختن و از دست رفتن بنا شده است، جايي كه در آن، آنچه ثابت است و همواره لايتغير و هميشه پايدار، تنها تغيير است و ناپايداري؛ چه چيز ميتواند ملتي را، جامعهاي را، در برابر عرابة بيرحم زمان – كه بر همه چيز ميگذرد و له ميكند و ميرود، هر پايهاي را ميشكند و شيرازهاي را ميگسلد- از زوال مصون دارد؟ هيچ ملتي با يك نسل و دو نسل شكل نميگيرد؛ ملت، مجموعة پيوستة نسلهاي متوالي بسيار است، اما زمان، اين تيغ بيرحم، پيوند نسلها را قطع ميكند؛ ميان ما و گذشتگانمان- آنها كه روح جامعة ما و ملت ما را ساختهاند- درة هولناك تاريخ حفر شده است؛ قرنهاي تهي ما را از آنان جدا ساختهاند؛ تنها سنتها هستند كه پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از اين درة هولناك گذر ميدهند و با گذشتگانمان و با گذشتههايمان آشنا ميسازند. در چهرة مقدس اين سنتها است كه ما حضور آنان را در زمان خويش، كنار خويش و در "خودِ خويش"، احساس ميكنيم؛ حضور خود را در ميان آنان ميبينيم و جشن نوروز يكي از استوارترين و زيباترين سنتها است. در آن هنگام كه مراسم نوروز را به پا ميداريم، گويي خود را در همة نوروزهايي كه هر ساله در اين سرزمين برپا ميكردهاند، حاضر مييابيم و در اين حال، صحنههاي تاريك و روشن و صفحات سياه و سفيد تاريخ ملت كهن ما در برابر ديدگانمان ورق ميخورد، رژه ميرود. ايمان به اينكه نوروز را ملت ما هر ساله در اين سرزمين بر پا ميداشته است، اين انديشههاي پرهيجان را در مغزمان بيدار ميكند كه: آري، هر ساله! حتي همان سالي كه اسكندر چهرة اين خاك را به خون ملت ما رنگين كرده بود، در كنار شعلههاي مهيبي كه از تخت جمشيد زبانه ميكشيد، همانجا، همان وقت، مردم مصيبتزدة ما نوروز را جديتر و با ايمان بيشتري برپا ميكردند؛ آري، هر ساله! حتي همان سال كه سربازان قتيبه بر كنارة جيحون سرخ رنگ، خيمه برافراشته بودند و مهلب خراسان را پياپي قتل عام ميكرد، در آرامش غمگين شهرهاي مجروح و در كنار آتشكدههاي سرد و خاموش، نوروز را گرم و پرشور جشن ميگرفتند. تاريخ از مردي در سيستان خبر ميدهد كه در آن هنگام كه عرب سراسر اين سرزمين را در زير شمشير خليفة جاهلي آرام كرده بود، از قتل عام شهرها و ويراني خانهها و آوارگي سپاهيان ميگفت و مردم را ميگرياند و سپس، چنگ خويش را برميگرفت و ميگفت: "اباتيمار، اندكي شادي بايد"! نوروز در اين سالها و در همة سالهاي همانندش، شادييي اينچنين بوده است، عياشي و "بيخودي" نبوده است، اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن اين ملت بوده و نشانة پيوند با گذشتهاي كه زمان و حوادث ويرانكنندة زمان همواره در گسستن آن ميكوشيده است. نوروز همه وقت عزيز بوده است؛ در چشم مغان، در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شيعيان مسلمان، همه نوروز را عزيز شمردهاند و با زبان خويش، از آن سخن گفتهاند. حتي فيلسوفان و دانشمندان كه گفتهاند: "نوروز روز نخستين آفرينش است كه اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در اين كار بود و ششمين روز، خلقت جهان پايان گرفت و از اين رو است كه نخستين روز فروردين را هورمزد نام دادهاند و ششمين روز را مقدس شمردهاند". چه افسانة زيبايي؛ زيباتر از واقعيت! راستي مگر هر كس احساس نميكند كه نخستين روز بهار، گويي نخستين روز آفرينش است. اگر روزي خدا جهان را آغاز كرده است، مسلماً آن روز، اين نوروز بوده است. مسلما بهار نخستين فصل و فروردين نخستين ماه و نوروز نخستين روز آفرينش است. هرگز خدا جهان را و طبيعت را با پاييز يا زمستان يا تابستان آغاز نكرده است. مسلما اولين روز بهار، سبزهها روييدن آغاز كردهاند و رودها رفتن و شكوفهها سرزدن و جوانهها شكفتن، يعني نوروز. بيشك، روح در اين فصل زاده است و عشق در اين روز سر زده است و نخستين بار، آفتاب در نخستين روز نوروز طلوع كرده است و زمان با وي آغاز شده است. اسلام كه همة رنگهاي قوميت را زدود و سنتها را دگرگون كرد، نوروز را جلاي بيشتري داد، شيرازه بست و آن را، با پشتوانهاي استوار، از خطر زوال در دوران مسلماني ايرانيان، مصون داشت. انتخاب علي به خلافت و نيز انتخاب علي به وصايت، در غدير خم، هر دو در اين هنگام بوده است و چه تصادف شگفتي! آن همه خلوص و ايمان و عشقي كه ايرانيان در اسلام به علي و حكومت علي داشتند پشتوانة نوروز شد. نوروز كه با جان مليت زنده بود، روح مذهب نيز گرفت؛ سنت ملي و نژادي، با ايمان مذهبي و عشق نيرومند تازهاي كه در دلهاي مردم اين سرزمين برپا شده بود پيوند خورد و محكم گشت، مقدس شد و، در دوران صفويه، رسما يك شعار شيعي گرديد، مملو از اخلاص و ايمان و همراه با دعاها و اوراد ويژة خويش. آنچنان كه يكسال نوروز و عاشورا در يك روز افتاد و پادشاه صفوي، آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز! نوروز- اين پيري كه غبار قرنهاي بسيار بر چهرهاش نشسته است- در طول تاريخ كهن خويش، روزگاري در كنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خويش ميشنيده است؛ پس از آن، در كنار آتشكدههاي زردشتي، سرود مقدس موبدان و زمزمة اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش ميخواندهاند؛ از آن پس، با آيات قرآن و زبان الله از او تجليل ميكردهاند و اكنون، علاوه بر آن، با نماز و دعاي تشيع و عشق به حقيقت علي و حكومت علي، او را جان ميبخشند و در همة اين چهرههاي گوناگونش، اين پير روزگارآلود، كه در همة قرنها و با همة نسلها و همة اجداد ما- از اكنون تا روزگار افسانهاي جمشيد باستاني- زيسته است و با همهمان بوده است، رسالت بزرگ خويش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداري و صميميت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگي و اندوه از سيماي اين ملت نوميد و مجروح است و درآميختن روح مردم اين سرزمين بلاخيز با روح شاد و جانبخش طبيعت و، عظيمتر از همه، پيوند دادن نسلهاي متوالي اين قوم- كه بر سر چهار راه حوادث تاريخ نشسته و همواره تيغ جلادان و غارتگران و سازندگان كله منارها بند بندش را از هم ميگسسته است و نيز پيمانيگانگي بستن ميان همة دلهاي خويشاوندي كه ديوار عبوس و بيگانة دورانها در ميانهشان حائل ميگشته و درة عميق فراموشي ميانشان جدايي ميافكنده است. و ما، در اين لحظه، در اين نخستين لحظات آغاز آفرينش، نخستين روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورايي نوروز را باز برميافروزيم و در عمق وجدان خويش، به پايمردي خيال، از صحراهاي سياه و مرگزدة قرون تهي ميگذريم و در همة نوروزهايي كه در زير آسمان پاك و آفتاب روشن سرزمين ما برپا ميشده است، با همة زنان و مرداني كه خون آنان در رگهايمان ميدود و روح آنان در دلهايمان ميزند شركت ميكنيم و بدينگونه، "بودن خويش" را، به عنوان يك ملت، در تندباد ريشه برانداز زمانها و آشوبِ گسيختنها و دگرگون شدنها خلود ميبخشيم و، در هجوم اين قرن دشمنكامي كه ما را با خود بيگانه ساخته و، "خالي از خويش"، بردة رام و طعمة زدوده از "شخصيت" اين غرب غارتگر كرده است، در اين ميعادگاهي كه همة نسلهاي تاريخ و اساطير ملت ما حضور دارند، با آنان پيمان وفا ميبنديم و "امانت عشق" را از آنان به وديعه ميگيريم كه "هرگز نميريم" و "دوام راستين" خويش را به نام ملتي كه در اين صحراي عظيم بشري، ريشه در عمق فرهنگي سرشار از غني و قداست و جلال دارد و بر پاية "اصالت" خويش، در رهگذر تاريخ ايستاده است، "بر صحيفة عالم ثبت" كنيم. |
مصدرهای به درد بخور زندگی يک روح ...
این نوشته متن کوتاهی از میان یادداشتهای دکتر علی شریعتی است که پیش از این در مجموعهء آثار وی منتشر نشده است. بخشهایی از این متن پیشتر در کتاب یادگاران مانا آمده بود. در ضمن در متن زیر بجای اسامی افراد ... گذاشته شده است. مصدرهای به درد بخور ِ زندگی ِ يک روح دکتر علی شريعتی انديشيدن، خواندن، نوشتن، پرستيدن، ارادت ورزيدن، عصيان کردن، تنها بودن، رنج کشيدن، ايثار کردن، قربانی کردن، گريختن، صبر کردن، خيالات فرمودن (اصطلاح ناصرالدين شاه)، به استقبال آمدن (برخلاف به بدرقه رفتن)، درستی مطلق بودن و دروغ های شيرين يا سودمند گفتن (ملامتيه)، صلح کل بودن و جنگ زرگری کردن، همه را هيچ انگاشتن و همه را محترم داشتن، مهاجرت کردن، توی تاريکی اتاق در يک نيمه شب زمستان تنها به سيگار پک زدن، نشستن و رقص شعله های جادویی آتش بخاری را تماشا کردن، شمعی را در کنار آينه ای روشن کردن، نيمه شب های باران خورده در خيابان های خلوت شهر تنها رانندگی کردن، توی راه پله ها به جناب آقای ... يک اُردنگی جانانه زدن، با آقای دکتر ... دست دادن، هر چند سال يک بار چند ماهی را به قزل قلعه رفتن. غروب خورشيد را در آن سوی سن تماشا کردن، به آواز عبدالوهاب شهيدی، اديت پياف ، بيکو، آزناوور و خواجه آدامو گوش دادن. آقای دکتر ... را که مثل دم جنبانک (صعوه) راه می رود يکهو پخ کردن، در هر شبانه روز دو ساعت يا سه ساعت به خلوتی پناه بردن و به خود انديشيدن، دچار نصايح مشفقانهء عقلای خاطرجمع ابله نشدن. محبوب تيپ های سوزناک احساساتی جواد فاضلی قرار نگرفتن، از ديد و بازديد و دعوت و منقل از زير کرسی برداشتن و گذاشتن و برای منزل خريد کردن و برای اقوام سوغات تهيه کردن و شرفياب شدن و در برابر شوخی هاي خنک آقای رئيس مجبور به لبخند شدن و نظام وظيفه خدمت کردن و خانم آقای دکتر ... را ديدن و مبتلا به ترشا شدن و با آدم خسيس دو پولی مثل دکتر ... همسفر شدن و جزوه های درس های آقای ... را نوشتن و سخنرانی های علمی آقای دکتر ... را گوش دادن و افتتاح کردن جلسه را به وسيلهء دکتر ... و ... ديدن و با آب و نمک و صابون يک دست تنقيه کردن و با بچه مزلف های لوس نجس خنگ بی شعور بيسواد بيمزه بی همه چيز که يعنی موج نو، يعنی آنارشيست، بحث علمی کردن، گير سوال های پسرهای ... افتادن و ïرسîت را گرفتن و کشيدن و مبتلای تعريف های خانم ... شدن و بالاخره از ... معاف شدن، تا ديدی که يک مرتبه اين دکتر ... است که راجع به مقام حيرت در عرفان با تو صحبت می کند و تو هم هيچ راه گريزی نداری، خود را يکهو تو حوض آب انداختن. اگر يک سال ديگر هم به آخر عمر نمانده باشد آن را در لاکروای پاريس، کنار کليسای زيبا و آسمانی دولاشاپل زندگی کردن و بار ديگر طعم آزادی را و آزادی را و آزادی را چشيدن، نم اشکی و با خود گفت وگویی داشتن، به ماسينيون عشق ورزيدن، آن فرشته تنها را در اعماق سنگين گور آبی اش تنها نگذاشتن، گاه گريستن و هيچ گاه نناليدن، بی نياز بودن، خود جزيره خويش شدن. از کنار پنجره ات جنب نخوردن، به زور و زر و زن از راه برنگشتن. در راه نماندن، با بودا و لو و ارنست گالوا و عين القضات همدانی و کلود برنارد خودم و آناتول فرانس فرانسوی و رزاس سوئدی رفيق بودن، محشور بودن، هرگز تسليم روزمرگی نشدن، هرگز کارمند دولت نشدن، ناظم نبودن، هر وقت دستت رسيد يک پس کله ای چنان به جناب آقای دکتر ... نواختن که چشم هايش راست شدن، به کتاب و قلم و تنهايی و غم و بی نيازی و پارسایی و بی باکی و غرور و فلسفه و شرف و بزرگواری و ايمان و آزادی و مردم و هنر و عرفان و خدا و دوست و تامل و سکوت و تحمل و ... وفادار ماندن، از تاريخ علی، از جغرافی کوير، از آسمان ماه، از نقاشان لاکروا، از مجسمه سازان رودن، از شاعران مولوی، از عارفان عين القضات و حلاج، از شهرها پاريس، از جنگل ها بولونی، از ساختمان ها معبد، از صداها اذان، از موسيقی ها سونات مهتاب گاستون دفين، از صفحه ها رين دو رين و از گل ها هوما و از اشياء شمع و از پرندگان طوطی تاگور و از غذاها بيفتک و از نعمت ها قلم و از رنگ ها خاکستری و از بازيچه ها فندک و از مخاطب ها دفتر و از آرزوها آزادی را برگزيدن، وطنی چون غربت من و پناهی چون خلوت من و بيهودگی چون زندگی من و خواهری چون بتول مزينانی من داشتن و آيندهء او را که چون آيندهء برادرش است به نيروی دعاهای نيم شبان از باران استجابت های خدایی سيراب کردن. اينهاست مصدرهای ساده و مرکب دستور زبان زندگی کردن من. والسلام شب پنجشنبه 21 خرداد 1348 |
ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و ... |
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد .... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ..... |
دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم |
نقل قول:
از نظر من دکتر نه تنها ادیب و فیلسوف زمان خودشون بلکه بزرگ زمان ما هم هستن چه رنجي بزرگ تر از اينکه ملتي عاشق علي باشد و عاقبت يزيد را داشته باشد؟ و چه رنجي بالاتر از اينکه کساني که ميبينيم در چه سطحي از معنويت، از آگاهي، از منطق و از انصاف هستند بايد از علي و از مکتب علي سخن بگويند و مردم را با مکتب علي آشنا کنند؟ و چه رنجي بالاتر از اينکه در اين دنيا يک ملتي، يک گروهي هست که مارک علي بر پيشاني سرنوشتش خورده و از فقر، از خواب، از تخدير، از تفرقه و از کوتاه انديشي، و از بدبيني، ضعف و ذلت رنج ببرد؟ و چه رنجي بالاتر از اينکه الان ميبينيم نسل قديم ما که به علي و به مذهب علي وفادار مانده، قدرت زايندگي خودش و حرکت خودش را از دست داده، به جمود و توقف دچار شده و نسل آينده را نميتواند به تاريخ و فرهنگ و مذهب علي پيوند دهد و آنچه را که شهداي بزرگ شيعه و علماي بزرگ شيعه و بزرگان و فداکاران و مردم عاشق شيعه به اين نسل سپردهاند نميتوانند به نسل بعد از خود انتقال دهند. |
دست نوشته ای خواندنی از دکتر شریعتی درباره شب قدر
نوشته ای که در پی خواهد آمد در مجموعه آثار 2-خودسازی انقلابی منتشر شده است. |
آخ این تاپیکو آوردین بالا دلم خون شد
کلانتر ........_:2: |
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند |
مي خواهم بگويم ...... |
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمی خواهم بدان کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ؟ ولی بسیار مشتاقم ، که از خاک گلویم سوتکی سازد . گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی ، دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ، و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد. بدین سان بشکند در من ، سکوت مرگبارم را. |
جملاتی کوتاه از شهید دکتر شریعتی
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست |
خدایا کفر نمیگویم
پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟ مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا اگر روزی ز عرش خود ایی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی و شب اهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز ایی زمین و زمان را کفر میگویی نمیگویی؟؟!! خداوندا اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری ان طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و ان سو در روان باشد زمین و اسمان را کفر میگویی نمیگویی؟؟!! خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت,از این بودن,از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد ان کس که انسان است و از احساس سرشار است دکتر علی شریعتی __________________ |
|
حرف هایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هرکسی به اندازه حرفایی است که برای نگفتن دارد. و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی که باید قلم را بکنم و دفتر را پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم!!! و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بجزم و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت. |
اگر می خواهی باور و اندیشه ای را نابود کنی، با او نجنگ! فقط بد از او دفاع کن!
|
نیایش
خدایا! به مذهبی ها بفهمان که آدم از خاک است
بگو که : یک پدیده مادی به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی ، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت. و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید ، پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد. |
مرا کسی نساخت خدا ساخت نه آن چنان که" کسی می خواست" که من کسی نداشتم کسم خدا بود کس بی کسان. او بود که مرا ساخت،آن چنان که خودش می خواست نه از من پرسید نه از آن "من دیگر"م!!! من یک گل بی صاحب بودم. از روح خود در آن دمید و بروی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد "مرا به خودم واگذاشت" |
آنچه میخواهیم نیستیم
و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم ساعتها را بگذارید بخوابند . بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست. ( دکتر علی شریعتی ) |
دور باش اما نزدیک
من از نزدیک بودن های دور می ترسم دکتر شریعتی |
ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * .عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * .اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * .خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کـــس نداشتم . کــتسم خدا بود ، کــس بی کسان. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * .هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * .استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است. * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * خدایا آتش مقدس شک را آنچنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد وآنگاه از پی توداه ی این خاکستر لبخند مهر او بر لبهای صبح یقین شسته از هر غبار طلوع کند |
اکنون ساعت 04:39 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)