پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   دارالمجانين جمال زاده (http://p30city.net/showthread.php?t=24829)

behnam5555 04-16-2010 08:04 PM

دارالمجانين جمال زاده
 

پیشگفتار جمالزاده


بيست و چهار پنج سال پيش در موقع تعطيل تابستان و بسته شدن آموزشگاهي كه در آنجا درس مي خواندم سفري به ايران نمودم. روزي در بازار حلبي سازها به ديدن ميرزا محمود كتابفروش خونساري كه از دوستان زبده و ديرينـﮥ پدر شادروانم بود رفتم. از ديدنم شاديها كرد و مرا پهلوي خود نشانده از قهوه خانـﮥ تنك و تاريكي كه به دكانش چسبيده بود پي در پي دو سه استكان چاي داغ قند پهلو برايم سفارش داد. در ميان هياهوي بازار و غوغايي كه از صداي چكش حلبي سازها در زير زنجيره گنبدهاي سوراخ دار سقف پيچيده و گوش فلك را كر مي كرد دو ساعت تمام از صحبتهاي اين پيرمرد روشندل كه اينك سالهاي دراز است كه روان پاكش به روان رفتگان پيوسته لذت بردم .
در ميان اثناء پيرزن چادر بسري رسيده سلام داد و از زير چادر خود بقچه بسته اي درآورده جلوي تشكچـﮥ ميرزا محمود به زمين نهاد. مقداري كتاب و رساله بود كه براي فروش آورده بو. گفت مال شوهرم است كه سالها در ديوانخانه كار مي كرد و دو سه ماه پيش بي جهت و بي سبب دستش را از كار كوتاه و نانش را آجر كرده اند. امروز هم اگر كارد به استخوانم نرسيده بود و از زور قرض و قوله و ناچاري نبود هرگز راضي به فروش اين كتابهايي كه تنها چيزي است كه از مال دنيا برايم مانده و چند جلد از آنها هم از پدرم به من رسيده است راضي نمي شدم.
ميرزا محمود پرسيد پس شوهرت كجاست. گفت زبانم لال چون نسبت دست كجي به او داده بودند از ترس بازخواست الان پنجاه روز است كه مرا سر پيري بيخرجي و بي تكليف در اين شهر سرگردان گذاشته و نمي دانم كدام گورسياهي سرش را زير آب كرده است.
ميرزا محمود قدري كتابها را از اين دست به آن دست كرده به رسم خريداري نگاهي به جلد و شيرازﮤ آنها انداخت و گفت باجي جان بدرد من نمي خورد ببر پيش شيخ تقي كه در جلو خان مسجد شاه بساط كتاب فروشي دارد شايد مشتري باشد.
ديدم خد را خوش نمي آيد كه پيرزن بيچاره نااميد و دست خالي برگردد. از ميان كتابها يك جلد «قصص العلماء» برداشتم و گفتم مادر جان اين يكي را من بر مي دارم بگو ببينم چند
مي خواهي. مدتي يعمر و جوانيم دعا كرد و گفت خبرش را ببيني هشت قران لطف كنيد.
از شما چه پنهان آن روزها كيسه ام ته كشيده بود و چانه زدن هم خوي دودماني و عادت خودماني بود. از اين رو به دستياري ميرزا محمود بناي چانه زدن را گذاشتم. فروشنده نيز هر چند كهنه بود ولي كهنه كار نبود و زود تراز آنجه انتظار مي رفت قدم را پله پله از نردبان آري و نه پايين نهاد و سوداي ما در ظرف دو سه دقيقه به چهار قران و دو عباسي سر گرفت. يك پنجقراني در مشتش نهادم و منتظر شدم كه بقيـﮥ آن را پس بدهد. از قضا نه او پول خرد داشت و نه من و در دستگاه ميرزا محمود هم پيدا نشد. سرانجام پيرزن براي پايان معامله كتابچه اي را كه لوله كرده و نخ قند به دور آن پيچيده بود از ميان بقچه بيرون آورده به من داد و گفت بيا اين را هم به تو سرانه مي دهم و تو هم سه عباسي ديگر را به من حلال كن گفتم مادر جان چون شما هستيد نمي خواهم روي شما را زمين بيندازم بردار و برو اميداوارم همين امروز و فردا از شوهرت هم خبر خوش برسد. گفت خدا از دهنت بشنود و دعاگويان دور شد.
«قصص العلماء» را به شيخ حيدر علي روضه خوان كه شبهاي جمعه در خانه ما براي مادرم روضه مي خواند هديه دادم و كتابچه ديگر را همانطور مانند پاپيروسهاي مقابر مصر موميائيهاي مصري پيچيده و بسته و با خود به فرنگستان آوردم. سالها گذشت و به صرافت خواندن آن نيفتاده بودم تا چندي پيش اتفاقاً چشمم به آن افتاد و خواستم ببينم بجاي آن سكـﮥ پنجقراني چه آش دهن سوزي نصيبم گرديده است. نخ قند پوسيده را از دور آن باز كردم. ديدم اوراقي است كه همه را با دست نوشته اند و خطش هم برخلاف انتظار خواناست. با آنكه برگهاي كاغذ مداوم لوله مي شد و در خواندن اسباب زحمت بود مشغول خواندن شدم. قصـﮥ شيريني بود و هر چه پيشتر مي رفت شيرين تر مي شد معلوم شد به قلم جواني است كه به پاره اي جهات به تيمارستان افتاده و همانجا به نوشتن سرگذشت خود پرداخته است.
حالا اوراق از كجا به دست آن پيرزن رسيده بود معمائي است كه هنوز هم براي من حل نشده ولي شايد بتوان احتمال داد كه چون شوهرش در ديوانه خانه كار مي كرده اين كتابچه در آنجا به دست او افتاده بوده است.
وقتي از خواندن آن فارغ شدم به خود گفتم كه راست يا دروغ سر گذشت خواندني شگرف و بامزه اي است. ايكاش اسبابي فراهم مي آمد كه به چاپ مي رسيد و هم ميهنان عزيز را نيز از مطالعـﮥ آن تفريح خاطري دست مي داد. ولي افسوس كه در بن بست كوتاه عمر ماهها و سالها با كوله بار غم و شادي و عزا و عروسي پي در پي به شتاب مي گذشت و مرا نيز حلقه به گوش و خانه به دوش از اين سو بدان سو دنبال خود مي كشيد و مجالي براي انجام اين منظور به دست نمي آمد. از اينرو به حكم ضرورت اين آروز را نزديك بيست و پنج سال تمام در گوشـﮥ صندوقچـﮥ آروزهاي خود دست نخورده نگاه داشتم.
اينك كه درهم و بهرمي اوضاع جهان دايرﮤ كار و بار مرا نيز مانند بسياري از دايره ها و كار و بارهاي ديگر تنك تر ساخته و فراغتي به دست افتاده است آن سرگذشت را همانطور كه بيست و چهار پنج سال پيش دست تقدير در بازار حلبي سازها به دستم سپرد بدون هيچگونه دخل و تصرفي در انشاء و املاء و يا كم و كاستي در ساختمان و شكل و قوارﮤ آن پيشگاه آن كساني تقديم مي دارم كه چون من در ميان دو راه حقيقت و افسانه سرگردان مانده و به سرحد بين پندار و يقين ره نبرده اند و به حكم «المجاز قنطرة الحقيقة» در معني استوارند كه:
«هست اندر صورت هر قصه اي
خرده بينان را ز معني حصه اي»
اميد آنكه به حال جوان ناكام و بدبختي كه اكنون روزگار فرياد دادخواهي او را از اين راههاي دور و دراز به گوش ما مي رساند رقت آورند و از راه مروت و مردمي در حق او خواستار آمرزش شوند باشد كه بدين وسيله روان ستمديده اش كه لابد اكنون رهسپار جهان ديگر گرديده شاد گردد و بدينوسيله شايد بيدادي كه از دست همدياران به او رفته تا اندازه اي تلافي شود.

ژنو (سويس) آذر ماه 1319 هجري شمسي
سيد محمد علي جمال زاده


behnam5555 04-16-2010 08:06 PM


قسمت اول
دارالمجانين

من و پدرم

تولد من در سال وبائي اخير بوده كه از قرار معلوم ثلث جمعيت ايران را برده مادرم در همان موقع زايمان وبا گرفته، آمدن من همان بود و رفتن او همان همه گفتند قدم بچه نحس بود و حالا كه خودمانيم چندان بي حق هم نبودند. خوشبختانه پدر مهرباني داشتم كه از مستوفيان بنام بود و چون دستش بدهنش مي رسيد هرطور بود مرا بزرگ كرد و در آموزش و پرورشم كوتاهي ننمود و چون مي ترسيد كه اگر مرا به مدرسه بگذارد با معاشرت اطفال بي پدر و مادر اخلاقم خراب شود دو معلم سرخانه برايم آورد. يكي صبح مي آمد براي عربي و فارسي و ديگري بعدازظهر براي فرانسه و علوم جديد. يكي از اطاقهاي بيروني كه معروف به اطاق زاويه بود درست دانشكدﮤ معقول و منقول گرديد و سالهاي دراز روي قالي چهار فصلي كه گل و بته و اسليمي و نقاشيش هنوز در مخيله ام منقوش است با اين دو نفر معلم ايام شيرين طفوليت را با كاغذ و قلم و كتاب و دفتر بسر رساندم. بعدها در موقع دفن يكي از اين دو يار عزيز شخصاً حاضر بودم و ديگري نيز سالهاي دراز است كه گوئي يكباره بدون صدا و ندا از صفحه زمين معدوم گرديده است.
به خوبي در خاطر دارم كه شبها ساعتهاي دراز پهلوي مادر بزرگم كه پس ازمرگ دختر ناكامش تمام علاقـﮥ خود را به من بسته بود نشسته و در زير شعاع لامپهاي نفتي درسهايم را روان و تكليفهايم را حاضر مي كردم. وقتي كه نوبت به درس جغرافي مي رسيد مادربزرگم مي گفت عزيزم به تو چه كه آن طرف دنيا كجاست و اسم اينهمه كوهها و درياها چيست تو همان راه بهشت را ياد بگير اينها همه پيشكشت. با حساب و رياضيات هم ميانه اي نداشت و مي گفت چرا سرنازنين خودت را اينقدر با هزار و كرور به درد مي آوري اگر خدا خواست و دارائيت به آنجاها رسيد يك نفر ميرزا مي گيري و حساب و كتابت را مي دهي دست او و اگر به آن پايه و مايه نرسيدي كه ديگر اين خون جگرها براي چه. خدا بيامرزدش كه او اكنون هفت كفن پوسانيده است.
پدرم وقتي كه ميزان تحصيلاتم به حد دورﮤ دوم متوسطه رسيد به مدرسـﮥ متوسطه ام فرستاد و پس از اتمام آن مدرسه به تحصيل علم طب مشغول گرديدم خودم بيشتر به ادبيات رغبت داشتم و از همان وقت سرم براي شعر و عرفان درد مي كرد و حتي جسته جسته اشعاري هم گفته بودم. ولي پدرم عقيده داشت كه انسان ولو شاعر و اديب هم باشد بايد شغلي داشته باشد كه نان از آن درآيد و خلاصه آنكه خواهي نخواهي به مدرسـﮥ طب وارد گرديدم و خيال پدرم از بايت من قدري آسوده شد.
براي اينكه پدرم را بهتر بشناسيد دلم مي خواهد ولو خارج از موضوع هم باشد لامحاله شرحي در باب عيش و عبادت او برايتان حكايت كنم.
پدرم عوالم مخصوصي داشت و مي توان در وصف او گفت كه متدين معصيت كار و فاسق خداپرستي بود. نه عيشش عيش رندان بي باك و قلندران سينه چاك بود و نه عبادتش عبادت مؤمنين حسابي و زهاد تمام عيار. از آنجايي كه شغلش استيفاي ديوان بود. باستثناي ايام جمعه كه صرف رفتن حمام و ديد و بازديد دوستان و اقربا مي شد. روزهاي ديگر از منزل مي گذرانيد ولي شبها را بدن استثناء نيم ساعتي از شب گذشته به منزل برمي گشت.
منزل ما عبارت بود از عمارت بزرگ و باغچـﮥ باصفايي كه پشت اندر پشت به پدرم رسيده بود و با وجود تعميرات مكرري كه در آن شده بود باز رويهمرفته به همان صورت قديمي خود باقي مانده بود و با ارسيها و شاه نشينها و شيروانيها و حوضخانه و سفره خانه و صندوقخانه هايش حسن و لطفي داشت كه تا عمر دارم فراموش نخواهم كرد. زمستان را به كنار مي گذارم ولي به محض اينكه تك سرما مي شكست و درختها و بته ها جوانه مي زدند بايستي هر روز پيش از مراجعت پدرم تمام صحن باغچه آب و جاروب شده باشد و درياي حوض و كنار تپه هاي گل نمد آبداري انداخته و احرامي روي آن كشيده و دوشكچه اي در بالا پهن كرده دو عدد متكائي كه مخصوص پدرم بود در پشت آن نهاده باشند و قدح چيني مرغي آب يخ هم با آن پارچـﮥ كتاني كه روي آن
مي كشيدند حاضر باشد.
پدرم به محض ورود كفش و جوراب را مي كند و گيوه هاي آباده اي خود را مي پوشيد و عرقچين به سر و قيچي باغباني به دست به نور دو فانوسي كه در دو طرف حوض نصب شده بود مي افتاد به جان گلها و علفها و مدتي خود را با باغباني سرگرم مي داشت. پس از آن دولابي را كه اختصاص به خودش داشت باز مي كرد و لباس روز را كنده در آنجا مي گذاشت و لباسي را كه اختصاص به نماز و عبادت داشت و عبارت بود از يك قباي قدك آبي رنگ و بك فردعباي نجفي خرمائي و يك شب كلاه ترمه از آن دولاب در مي آورد. آنگاه سيني نقرﮤ كوچكي را كه صابون عطري و شانه و آينه و مسواك و شيشـﮥ گلاب و حولـﮥنظيفي در آن بود از دست نوكر گرفته و از پله هاي قناتي كه در زاويـﮥ باغ واقع بود به قصد تطهير و دست نماز پايين مي رفت و پس از ختم اعمال وضو به طرف محلي كه در فضاي آزاد و دلباز و دور از اهل خانه برايش جانماز انداخته بودند روانه
مي گرديد.
جانماز پدرم هم ديدن داشت. سجادﮤ محرابي نفيسي را ه مادر مرحومه اش تماماً به دست خود بافته و پدرم با خود به كربلا برده تبرك نموده و برگردانده بود مي انداختند و بر روي آن جانماز عريض و طويلي پهن مي كردند كه در بالاي آن كلمات شهادت و در وسط جملـﮥ «سبحان ربي الاعلي و بحمده» و در پايين اسماء پنج تن را با مهارت تمام قلاب دوزي كرده بودند. يك جلد كلام الله خطي بغلي قيمتي نيز با جلد ترمه و دگمـﮥ مرواريد هميشه در رأس جانماز جا داشت.
در موقع نماز گاهي صداي پدرم هيچ شنيده نمي شد و تنها لبانش جنبش ملايمي داشت ولي گاهي نيز صدايش بلند مي گرددي و لرزش و آهنگي داشت كه حاكي بود از نهايت خضوع و خشوع و حضور قلب. ضمناً پوشيده نماند كه پدرم فقط شبها را نماز مي خواند و مي گفت در ساير اوقات حضور قلب كافي براي نماز ندارم.
بعد از ختم نماز دو دست را تا حد دو شانه بلند مي نمود و در حالي كه انگشتان را مانند برگ درختان كه به وزش نسيم به جنبش آيد آهسته آهسته حركت مي داد مدتي به ذكر تعقيبات مي پرداخت و پس از دعاي «اللهم ادخلنل الجنة و زوجنا من الحور العين» براي يتيمان بي پدر و مادر و بيوه زنان بي شوهر و مظلومين بي يار و ياور و مرضاي بي پرستار و مقروضين تنگدست و ورشكستگان مستأصل و فقراي آبرومند و پيادگان از قافله باز مانده دعاي خير مي كرد و براي اسيران خاك طلب مغفرت و آمرزش مي نمود بدون آنكه هيچگاه در گاه اقدس احديت را به غبار ناهموار نفرين و لعنت مكدر و آلوده سازد. ابياتي را كه در اين موقع با لحني سوزناك مي خواند از بس شنيده ام در خاطرم نقش بسته است.
«الها پادشا ها بي نيازا
خداوندا كريما كار سازا
بسوز سينـﮥ پيران مظلوم
بآب ديده طفلان معصوم
ببالين غريبان بر سر راه
بتسليم اسيران در بن چاه
بدور افتادگان از خانمانها
بواپس ماندگان از كاروانها
بداور داور فرياد خواهان
بيارب يا رب صاحب گناهان
بيارب بيارب شب زنده داران
باميد دل اميدواران
به اميد نجات بيم داران
بصدق سينـﮥ تسليم كاران
بصدق سينـﮥ پاكان راهت
بشوق عاشقان بارگاهت
بشب ناليدن پا در كمندان
بآه سوزناك مستمندان
بحق صبر بي پايان ايوب
باشك چشم چون باران يعقوب
كه بر جان من مسكين ببخشا
در رحمت بر اين بيچاره بگشا
بده مقصود جان مستمندان
بكن داروي ريش دردمندان»

behnam5555 04-16-2010 08:08 PM


قسمت دوم
دارالمجانين

سپس قريب به يك ربع ساعت نظر را به آسمان مي دوخت و به حدي ساكت و صامت و بي حركت مي ماند كه گوئي يكسره از اين دنياي خاكي بدر رفته سر تا پا در امواج بيكران بيخبري و در عوالم جان پرور خلسه و مراقبه و مكاشفه غوطه ور است.
پس از نماز لباس عبادت را كنده لباس ديگري مي پوشيد و به قول خودش به لباس فسق در مي آمد و به طرف تختي كه در وسط باغ در محل مخلا بطبعي برايش حاضر كرده بودند روان
مي گرديد. آنگاه سبزعلي نوكر پيرمردي كه محرمش بود سيني مزه را آورده در مقابلش به زمين مي گذاشت اگر حوصله داشته باشيد مايحتوي اين سيني را برايتان مي شمارم صورت اقلام عمده آن از اين قرار است پنير خيكي و ماست چكيدﮤ خانگي به موسير ماست كيسه با كاكوتي چند نوع ترشي مخصوصاً سيروانبه و چتني و چاتلنقوش و هفت بيچار و غيره كه بعضي از آنها با سبزيها و علف هائي كه از كوههاي لرستان و بختياري آورده بودند ساخته شده بود پنير پرچك و خيكي با دالار و سبزي كه به فراخور فصل فرق مي كرد و معمولاً عبارت بود از بالاقوتي (بولاق اوتي) و نعنا و ترخون و مرزه و پونه و شنليله و جعفري و پيازچه و تربچه و دو سه جور ميوه كه برحسب فصل و موسم گاهي خيار قلمـﮥ گل بسر دست چين و گوجه و چغاله بادام و گاهي گلابي دم كج و انجير بيدانه و انگورهاي مختلف علي الخصوص عسكري آب سنبله خورده و خليلي و صاحبي بود بديهي است كه خربوزه گرگاب هم در تمام مدتي كه طراوت و تردي داشت مقام خود را در سفرﮤ ميخوارگي پدرم از دست نمي داد.
پدرم عقيده داشت كه آب دوغ و خيار از بهترين مزه هاي عرق است و مي گفت كه خيارش بايد زير دندان قرچ قرچ صدا كند و مرتباً دوغ را به دست خودش حضوراً درست مي كرد و تازه يا خشك قدري هم آبشن و كاكوتي و گلپر و مشكك در آن مي ريخت ولي اصل مطلب آن چتول. عرق اعلاي اروميه بود كه به ترتيبي كه مي دانيد يك دانه ترنج در آن داخل كرده بودند و پدرم با تلطف هرچه تمام تر مانند دايه مهرباني كه طفل شيرخواري را بخواباند به دست خود در وسط كاسه آب يخ جا مي داد و قطعه پارچه اي از ململ روي آن مي كشيدند.
همينكه نوبت به سومين گيلاس عرق مي رسيد سبزعلي با بشقابي كه يك سيخ كباب بره و يك سيخ كباب دنبلان با نمك و فلفل و سماق در آن بود وارد ميدان مي گرديد.
در تمام آن مدت احدي از خودي و بيگانه حق نداشت به هيچ عنواني عيش او را منغص نمايد. با ادب تمام دو زانو در مقابل بساط مي نشست و مشغول كار خود مي گرديد و وقتي كيْفش كاملاً كوك مي شد صدايش را بلند مي نمود و با آواز گرم دودانگي كه داشت بناي خواندن را مي گذاشت و از جمله اشعاري كه عادة در آن مواقع مي خواند اين دو بيت هووز در خاطرم مانده است:
«بيا كه رونق اين كار خانه كم نشود
بزهد همچو توئي يا به فسق همچو مني
همي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعي كه ز روي ريا كنند»
آن وقت بود كه ديگر عشقش گل مي كرد و چون مي دانست كه مادر بزرگم هرگز در مجلس فسق و فجورش حاضر نخواهد شد مرا نزد خود مي خواند و مي گفت محمود جان آن ديوان حافظ را بردار و بياور ببينم چه كارها مي كني و چند مرده حلاجي وقتي مؤدب و شرم زده در حضورش به دو زانو مي نشستم مي گفت حافظ را باز كن اگر يك غزل بي غلط خواندي از اين كبابها يك لقمـﮥ چرب نيازت خواهم كرد. از شما چه پنهان هرگز نشد كه بي غلط بخوانم ولي هيچ اتفاق هم نيفتاد كه از خوان نعمت بي نصيب برخيزم.
وقتي لذت اشعار حافظ مزيد لذتهاي ديگرش مي گرديد مي گفت برو آن ني مرا بياور و مرا مرخص مي كرد كه برم شام بخورم و بخوابم و خودش ساعتها تك و تنها مشغول ني زدن مي شد.
گاهي نيز در همان حال نيم مستي بناي درددل و راز و نياز را با من مي گذاشت و مي گفت پسر جانم مردم خيلي پدرسوخته اند مي ترسم در اين دنيا پس از من خيلي اذيت و آزارت كنند و از حالا اين فكرو خيال دلم را ريش ريش مي كند ولي تو را به خدا مي سپارم. تو هم از من بشنو تا مي تواني به هيچ كس و هيچ چيز و هيچ كار زياد دل مبند و در كار دنيا و آخرت توكل داشته باش و تصور مكن كه من چون گاهي دو گيلاس عرق مي خورم از ذكر و فكر مبداء فارغم. برعكس بخوبي مي دانم كه اهل معصيتم ولي اميدم به عفو و كرم اوست چه مي توان كرد تنها دلخوشي من هم در اين دنيا همين شده و خدا خودش هم راضي نخواهد بود كه از اين جزئي دلخوشي هم محروم بمانم. وانگهي به اندازه مي خورم و چون كيل و پيمانه اش به دست خودم است نه چندان مي خورم كه هوشيار بمانم نه آنقدر كه بيهوش بيفتم.
راستي فراموش نكنم كه پدرم طبع شعري هم داشت و گاهي در ضمن راز و نيازهاي مستي تك تك از اشعار خودش هم برايم مي خواند طبع مزاحي داشت و خوب يادم است حكايت مي كرد كه در زمان ناصرالدين شاه وقتي كه كنت ايطاليائي حكومت تهران را داشت غذغن كرده بود كسي در طهران عرق نخورد و پليس در كوچه ها دهن مردم را بو مي كرد و هر كس كه عرق خورده بود جريمه مي شد پدرم اين رباعي را ساخته بوده:
«اي مي خواران سيه شده روز شما
حكم است پليس بو كند پوز شما
از من شنويد و مي ديگر حقنه كنيد
تا آنكه پليس بو كند ... شما
ولي عموماً اشعار ديگرش حزن آور و غم افزا و به سبك رباعيات باباطاهر بود. ضمناً علاقـﮥ زيادي نيز به خط نستعليق داشت و خودش هم خوشنويس حسابي بود و مي گفت ميرعماد در فائيل شرق است و ده دوازده فقره از رباعيات خيام را به خط درشت بسيار ممتاز روي كاغذ تيرمه نوشته بود و داده بود تذهيب و قاب كرده بودند و در اطاق و كتابخانه اش به ديوار ها نصب كرده بود. قطعه نفيسي هم به خط ميرعماد داشت كه با قلم خيلي درشت اين عبارت معروف را نوشته بود.
«اين نيز بگذرد»
يادم است به حدي كلمـﮥ نيز را قرص و محكم گرفته بود كه هنوز هم ور وقت فكرم متوجه آن خط و آن كشيده مي شود نيم دايرﮤ مجره و كهكشان و گنبد دوار آسمان و قوس بي آغاز و
بي انجام سرنوشت سرمدي كائنات در مقابل نظرم مجسم مي گردد.
همين كه تحصيلات طب من شروع شد و دايرﮤ دوستان و آشنايان تازه ام وسعتي گرفت
كم كم استقلالكي پيدا كردم بطوري كه بيشتر اوقات را خارج از منزل بسر مي بردم و پدرم راكمتر مي ديدم.
پدرم نيز وقتي خانه را پر خلوت ديد از تنهائي به تنگ آمده با بعضي از دوستان و رفقاي انگشت شماري كه داشت بناي رفت و آمد را گذاشت و كم كم با هم بناي دوره اي را گذاشتند و قرار شد هر هفته يك شب در منزل يك نفر جمع شده چند ساعتي با هم با صحبت و مزاح و خوردن و آشاميدن و مثنوي خواندن و جزئي قماري خوش باشند.
متأسفانه اين شب نشينيها و مخصوصاً قمار و بازي آس و گنجقه چنان زير دندان پدرم مزه كرد كه رفته رفته ديگر تقريباً تمام شبهاي هفته را با حريفان تازه اي كه پيداكرده بود در بيرون از منزل مي گذرانيد و حتي گاهي براي خواب هم به خانـﮥ خود برنمي گشت. بدتر از همه آنكه از كار اداره هم سرخورده بود و از قراري كه مي گفتند اغلب روزها را هم به قمار مشغول بود. عاقبت هم همين قمارخانـﮥ او را خراب كرد و وقتي به خود آمد كه آه در بساط نمانده و حتي خانـﮥ نشيمنمان هم بگرو رفته بود.
از آنجايي كه تمام عمر را به عزت و احترام و با دست و بال گشاده زندگي كرده بود نتوانست زير بار ذلت برود و يك روز صبح كه مطابق معمول سبزعلي با سيني چاشت به اطاق خوابش وارد گرديد معلوم شد ترياك خورده و خود را آسوده نموده است.
در لاي جلد همان كلام الله مجيد خطي نفيسي كه هر شب در بالاي سر رختخوابش
مي گذاشت كاغذي پيدا شد در چند سطر خطاب به عمويم و بدين مضمون:
«برادرم در مدت حياتم تقدير نخواست كه ما دو برادر زياد با هم معاشر و محشور باشيم و چون اخلاقمان هم درست جور نمي آمد و آبمان در يك جو نمي رفت لابد صلاح هم در همان بود. در اين ساعت كه چشم مي بندم فرزندم محمود را كه تنها چيزي است در اين عالم كه برايم مانده به تو مي سپارم و چون جوان نجيب و با عاطفه اي است اميدوارم با هم بسازيد و سعادتمند باشيد و با همين آرزو از اين دنيا مي روم.

behnam5555 04-16-2010 08:10 PM

قسمت سوم دارالمجانين

عمويم را خيلي كم مي شناختم ولي معروف بود شخص خيلي متمول و بسيار خسيسي است و با آنكه در تمام مدت عمر او را دو سه باري بيشتر نديده بودم كم و بيش مي دانستم چه جنس آدمي و از چه نوع قماشي!
با آنكه از فضل و كمال بي بهره نبود و معروف بود از آن پولهائي كه صدايش را خروس هم نشنيده است بسيار دارد از آن كساني بود كه مال خودشان را به خودشان هم حرام مي دانند و صندوقدار وراث خود گرديده از ترس اينكه مبادا روزي به خنس و فنس بيفتند عمري را به خنس و فنس مي گذرانند.
به محض اينكه از مرگ برادرش خبردار شد گريه كنان سر رسيده مرا مكرر بوسيد و پسر عزيز خود خواند و في المجلس دست به كار فروش خانه و اثاثيه مان گرديد كه هر چه زودتر اقلا قسمتي از قروض پدرم را بپردازد. وقتي همه چيزمان حتي آن قرآن خطي و آن قطعه خط مير هم به فروش رسيد مادر بزرگم را به منزل يكي از اقوام فرستاد و مرا به منزل خود برد.
طولي نكشيد كه به احوال او آشناتر شده و درست دستگيرم گرديد كه چگونه آدمي است حقا كه هر چه درباره اش گفته بودند درست بود حاجي عمو از آن دندان گردهائي بود كه بعزرائيل جان نمي دهند و آب از دستشان نمي چكد و از آن چكيده هاي شاذ و نادر بخل و خست و امساك محسوب مي گرديد كه دنيا را به ديناري مي فروشند و كامل ترين نمونـﮥ آن در ايران خودمان نسبته فراوان است و براي اداي حق معني آن هم زبان كوچه و بازاري فارسي خودمان كلمه اي چنان رسا و صريح دارد كه براي مفهوم آن در هيچ زبان ديگري بدان خوبي و جامعي و صراحت كلمه سراغ ندارم ولي افسوس كه عفت كلام و مقال ذكر آن را در اين مورد اجازه نمي دهد رويهم رفته در وصف او مي توان گفت كه ماشين دقيق و عجيبي بود براي جمع كردن و نگاهداشتن مال دنيا.
نكتـﮥ بسيار عجيب آنكه در هر موقعي كه صحبت از امساك و خست در ميان مي آمد حاج عمو چنان در قبح اين دو خصلت مذموم داد سخن را مي داد و در اثبات شوم بختي و بيچارگي اشخاص ممسك از سعدي و شعرا و حكماي ديگر شواهد و امثال مي آورد و به حال اينگونه مردم تأسف مي خورد و دلسوزي مي كرد كه چون هنوز هم او را به اتمام معايب و نواقص اخلاقي كه داشت شخص دروغگو و دوروئي نمي دانم متحيرم كه اين معما را چگونه حل كنم و باي اين مسئله بغرنج روحي چه تفسير و تعبيري مي توان قائل گرديد.
خانـﮥ عمويم عبارت بود از يك بيروني و يك اندروني. من و يك نفر نوكر كه همه كاره بود و باقتضاي حاجت عهده دار وظايف قاپوچي و قهوه چي و پيشخدمت و مهتر و فراش و آبدار و ميرآخور و جلودار و سرايدار و آشپز و ناظر و ميراب و حتي خانه شاگرد و پادو و خواجه حرمسرا نيز مي گرديد در حياط بيروني منزل داشتيم. خود عمويم و دخترش بلقيس و يك نفر گيس سفيد در اندرون منزل داشتند. حاج عمو كه هفت سال پيش عيالش را طلاق داده بود ديگر تأهل اختيار نكرده و با عالم تجرد خو گرفته بود.
از قضا روزي كسالتي پيدا كرده در اطاق خود بستري بود اجازه خواستم و به عيادتش رفتم. بلقيس در بالينش نشسته مشغول پرستاري بود، ده دوازده سال پيش كه يك دو بار او را ديده بودم شش هفت سال بيشتر نداشت اما حالا دختر حسابي تمام و كمالي بود هيجده نوزده ساله. در همان لمحـﮥ اول ديدم هر آنچه تا آن ساعت از حسن و جمالش شنيده بودم مبالغه نبوده است. در هر حال در نظر من به غايت زيبا و دلربا جلوه نمود. با روي نيم گرفته مختصر تعارفي نمود و باز از نو به مريض پرداخته اصرار داشت كه طبيبي خبر كنند ولي حاج عمو زير بار نمي رفت و از گراني دوا و بي انصافي اطباء ناليده مي گفت شما جوان و جاهلها كه به حكيم با شبهاي خودمان اعتقاد نداريد و اين دكترهاي بي كتاب از فرنگ برگشته هم پول خون پدرشان را از آدم مي خواهند و كيسـﮥ ما فقير و فقراء اجازﮤ اينگونه زيادرويها را نمي دهد.
چون به خوبي مي دانستم كه دست كم هر سال سيصد هزار ريال عايدات دارد باطناً تعجب نموده گفتم حاج عمو با دكتر جواني رفاقت دارم و حق القدمش هم بيشتر از يك تومان نمي شود اگر اجازه بدهيد خودم مي روم فوراً او را مي آورم.
به شنيدن كلمـﮥ يك تومان آثار اضطراب و سراسيمگي در وجناتش ظاهر گرديد و چند بار كلمـﮥ يك تومان را تكرار نمود و گفت از كجا مي خواهي اينقدر پول بياورم مگر پول علف خرس است و يا تصور مي كنيد كه من اينجا ضرابخانه باز كرده ام.
به حدي لند لند كرد كه حوصله ام به كلي سر رفته ديگر نتوانستم جلوي زبانم را بگيرم و دل به دريا زده گفتم حاج عمو جان در اين مدت قليلي كه در زير سايـﮥ سر كار عالي زندگي مي كنم چنان استنباط كرده ام كه در جمع آوري مال دنيا رغبتي داريد. اگر چه جوانم و بي تجربه ولي آيا تصور نمي فرمائيد كه انسان در اين پنج روزه عمر اينقدرها هم نبايد به خود و كس و كارش سخت بگيرد به عقيدﮤ قاصر فدوي عقل سليم هم همينطورها حكم مي كند. شاعر درست گفته:
«با دوستان خور آنچه ترا هست بيش از آنك
بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند»
گفت مگر عقل جنابعالي اينطور حكم كند والا عقل من كه هر چه باشد يك پيراهن بيشتر از شما كهنه كرده ام به من مي گويد كه انسان اين دو شاهي پولي را كه به هزار مرارت و خون دل به چنگ مي آورد نبايد به اين مفتيها از دست بدهد.
گفتم پس از اين قرار جمله حكماء و عرفاء و شعرائي را كه در باب حقير شمردن جيفه دنيا و در مدح و ستايش سخاوت و استغناء طبع آن همه سخنان بلند گفته اند بايد ديوانه و ياوه سرا شمرده و حرفهايشان را دري وري و مفت و چرند دانست.
گفت نه عزيزم اينطورها هم نيست. انسان هر كاري كه مي كند براي كيفي است كه از آن كار مي برد. اينها هم از اينگونه سخن سرائيها لذت مي برده اند و دل خود را به همين حرفها خوش مي كرده اند. هر وقت احياناً كتابي از آنها به دستم مي افتد و حرفهايشان را مي شنوم به ياد طفلي مي افتم كه در بچگي همبازي ما بود و چون ما هر كدام توپي براي بازي داشتيم و او نداشت و مادر بيوه زن فقيرش وسيله نداشت برايش بخرد وقتي كه ما بچه ها با توپهاي خودمان مشغول بازي مي شديم و كسي به او اعتنا نمي كرد او هم براي خود در عالم خيال توپي درست كرده و با دست خالي مثل ديگران مشغول بازي مي شد و به اندازﮤ ما بلكه بيشتر تفريح مي كرد.
گفتم جسارت است ولي گفته اند «كافر همه را به كيش خود پندارد» مي ترسم فتواي شما در باب اين اشخاص والامقامي كه پشت پا به دنيا و مافيها زده دولت بي زوال را در در درويشي و مايه محتشمي را در خدمت درويشان دانسته اند دور از انصاف و مروت باشد و مرتبه بلند اين شاهنشاهان ملك استغنا را درست به جا نياورده باشيد.
حاج عمو دستمال آلوده اي از زير بالش درآورد دماغش را با صداي بلند گرفت و ريش و پشم را پاك نمود و با لعاب اسفر زه گلوئي تر كرد و گفت نه عزيزم گول اين حرفها را مخور. ملك دو عالم را با زبان پشيزي و روضـﮥ رضوان را به جوي مي فروشند ولي به مجرد اينكه سرشان به ساماني رسيد براي پوست گردوئي تا باردو مي دوند و در راه يك وجب خاك شش دانك ملك قناعت را بوسيده بالاي طاقچه مي نهند و صد بار در محضر شرع و عرف به فروتني زانو بر زمين زده قبول هرگونه اهانتي را مي نمايند به قول كليم صدف گشاده كف است آن زمان كه گوهر نيست» تمام حاتم بازي هايشان تا وقتي است كه آه در بساط ندارند و از كيسـﮥ خليفه مي بخشند و الا اطمينان داشته باش همينكه دستشان به جائي بند شد و به مال و علاقه اي رسيدند آن وقت ديگر بخشش به خروار را يكباره فراموش نموده حسابشان به دينار مي شود و حتي از كجا كه همين خواجه حافظ هم با آن همه بزرگواري وجود و كرم كه سمرقند و بخارا را به خال هندوي يار مي بخشد اگر داراي دو جريب زمين مي شد و پايش مي افتاد كه مجبور باشد نيم جريب آن را به اسم شاخه نبات از جان عزيز تر قباله كند براي شانه خالي كردن هزار جور كچلك بازي در مي آورد. نمي دانم در كجا خوانده ام كه يك نفر از فلاسفه مشهور روم كه گويا اسمش ميسينكا يا چيزي شبيه به اين است در پشت ميز تمام طلا شرحي در ستايش فقر و تهيدستي نوشته است.
در اينجا ديگر طاقتم يكباره طاق شد و از جا جسته سر پا ايستادم و با لحني پرخاش آميز گفتم معلوم مي شود مقصودتان اين است كه سر به سر من بگذاريد والا چگونه ممكن است انسان داراي اينگونه عقايد باشد.
حاج عمو بدون آنكه هيچ اعتنائي به اظهارات من بنمايد آروغ بالا بلندي تحويل داده دنبالـﮥ كلام را گرفت و گفت آقاي فيلسوف من اين ريش را در آسياب سفيد نكرده ام خيلي چيزها ديده و شنيده ام تا قدري چشم و گوشم باز شده است. اين هماصفتان بلند پرواز كه شكمشان از گرسنگي قار قار مي كند تا وقتي به كباب عنقا و مسماي سيمرغ اعتنا ندارند كه سفرﮤ چرب و نرمي در مقابلشان گسترده نشده باشد والا همين كه رائحـﮥ جوجه به مشامشان رسيد ديگر«عقل باور نكند كز رمضان انديشند» و وقتي شكم سيري به خود ديدند چنان در ميدان حرص و آز تركتازي مي كنند كه صد چون من و توئي به گرد پايشان نمي رسيم.
باز عصباني شده و با هيجان تمام گفتم حيف از شماست كه اين حرفها را مي زنيد. آخر هر طفل مكتبي مي داند كه بزرگان گفته اند «براي نهادن چه سنگ و چه زر».
با همان طمأنينـﮥ معمولي گفت نه خير اينطورها هم نيست. بايد از آنهايي پرسيد كه سرشان در كار و زرشان در كنار است والا «بيدل بي نشان چگويد باز». آدم بي پول از كيفيت پولداري چه خبر دارد و چنانكه ورد زبانهاست «پولدار به كباب و بي پول به دود كباب» حرف راستي است كه برو و برگرد هم ندارد. همانطور كه آدمي كه هرگز به كشتي ننشسته هر آنچه در مدح يا دم كشتي سواري بگويد مبني بر فرض و وهم و جهالت خواهد بود آدم بي پول هم محال است حرفش درمورد پول و در حق اشخاص پولدار مقرون به حقيقت و انصاف و عاري از غرض و رشك و كينه باشد. كسي كه مزﮤ شراب نچشيده از نشئـﮥ آن چه خبر دارد و چنانست كه كورمادرزادي بر الوان قوس و قزح نكته بگيرد و يا آدم كر آواز بلبل را نپسندد.
صحبت بدينجا رسيده بود كه بلقيس در حاليكه لبـﮥ چادر نماز را در ميان دو دندان گرفته بود مانند بلبلي كه برگ گلي در منقار داشته باشد با روش و رفتاري كه يك دنيا شرم و حيا از آن
مي باريد با سيني چاي وارد شده يك فنجان در كنار بستر پدر و فنجان ديگري در مقابل من نهاد و با صدائي ملايم و دلنشين چون صداي بال و پر فرشتگان گفت اين صحبتها جز درد سر نتيجه اي ندارد بيخود خودتان را خسته نكنيد.
از تماشاي قد و قامت موزون دختر عمو و از شنيدن صداي نازنينش قلبم سخت بناي طپيدن را نهاد مخصوصاً كه معلوم شد از اطاق ديگر گفتگوي مرا با پدرش گوش مي داده است. خود را نباخته از روي كمال ادب گفتم فرمايش عالي را كاملاً تصديق دارم و از بنده نوازي خانم هم بي اندازه ممنونم ولي در صورتي كه همه مي دانيم كه جمله تلاش نوع بشر براي درك نوعي از انواع لذت است دلم مي خواهد بدانم پس اشخاص متمولي كه امساك را به حد افراط مي رسانند از دارائي خود چه لذتي مي برند.
حاج عمو برخاسته در رختخواب نشست و يك دو قلپ چاي نوشيده شب كلاه خود را مدتي با دو دست پيش و پس نمود و پس از آنكه اخلاط سينـﮥ فراواني در گوشـﮥ منقل انداخت و با انبر خاكستر را بر روي آن آورد سينه را صاف كرد و گفت ان شاءالله اگر پولدار شدي لذت پولداري را خواهي چشيد ولي يك نكته را هم فراموش نكن كه انسان تا وقتي حرص لذت دارد كه دستش از لذت كوتاه است ولي به همان نسبت كه اسباب لذت فراهم مي آيد به همان نسبت هم از شدت حرص مي كاهد وانگهي لذت پول كه زير دندان آمد ساير لذتها را ديگر رونقي نمي ماند و آن وقت است كه آدم پولدار با شاعر همزبان شده خطاب به زر و سيم مسكوك مي گويد:
«زين پيش غم جمله بتان بر دل من بو
آزاد شدم با غم تو از همه غمها»
از ياوه گوئيهاي اين مردك دهشت زا و پرت و پلاگوئي او به جان آمده گفتم اين تعبيرات احدي را متقاعد نمي كند و هيچ نمي توان باور نمود كه پول را صرفاً براي خود پول جمع مي كنند.
گفت من كي گفتم براي خود پول جمع مي كنند من گفتم براي لذت جمع كردن فرق معامله بسيار است. چنانكه اگر توجه كرده باشي اصولاً نوع بشر از جمع كردن خوشش مي آيد. يكي تمرپست جمع مي كند ديگري پردﮤ نقاشي اين يكي عاشق كتابهاي خطي است و آن ديگري ديوانـﮥ سكه هاي قديمي. حالا بگو ببينم بين اين اشخاص و فلان تاجري كه از جمع كردن تنخواه و زر و سيم مسكوك و ملك و علاقه خوشش مي آيد چه تفاوتي مي بيني. از اينهم گذشته گمان مكن كه در اين دنيا بالاتر از اطمينان قلب و امنيت خاطري كه از بركت دارائي پيدا مي شود لذتي وجود داشته باشد. انگشتر حضرت سليماني كه شنيده اي همين دو هزاري چرخي است كه جهاني معجز و كرامت در زير نگين او خوابيده و همين است كه گفته اند آدم پولدار در همه حال صدايش از جاي گرم بلند است در صورتي كه اشخاص تهيدست حتي در عين سعادت و كامراني چون ته دل قرصي ندارند ساغر عيش و نوششان پيوسته مانند جام مودار صداي مرگ مي دهد. مختصر آنكه هر كسي در اين دنيا براي خود بتي ساخته و آن را مي پرستد. اينها هم همين پول را بت خود قرار داده اند و تمام فرق معامله در اينجاست كه بت ديگران صدائي ندارد و بت اين طايفه صدائي دارد كه به صداي پر جبرئيل معروف گرديده است. __________________

behnam5555 04-16-2010 08:12 PM

قسمت چهارم دارالمجانين

بلقيس پس از آنكه نازبالشهاي پشت پدرش را جابجا و عرق پيشاني او را پاك كرد فنجانهاي خالي شده را برداشت و باز سيني به دست با قدمهاي ريز به طرف اطاق مجاور روان گرديد. دلم مي خواست بر زمين مي افتادم و جاي پاي گراميش را مي بوسيدم و مي بوئيدم و در دل گفتم:
«اي زمين بر قامت والانگر
زير پاي كيستي بالا نگر»
حاج عمو باز سينه اي صاف نمود و سر را بر بالين نهاد و لحاف را تا به زير گلو كشيده گفت خوب آقاي محمود خان حالا متقاعد شديد.
با اخم و تَخم تمام جواب دادم كه فرضاً هم انسان به قول شما از جمع كردن لذت ببرد ولي آخر فرق است بين آن كسي كه مثلاً كتاب جمع مي كند و مردم از كتابهايش نفع مي برند و آن كسي كه مدام پول جمع مي كند و به مصرف نمي رساند.
گفت نترس هر پولي آخرش به مصرف مي رسد و تمام اين سراها و مسجدهاو مدرسه ها و حمامها و نهرها و پلها و بناهائي را كه مي بيني با همين پولهائي است كه تصور مي كني بيفائيده جمع شده ساخته اند و الساعه نيز آنچه در دنيا مي شود با همين پولهائي است كه پولدارها به هزار عنوان به دولتها و حكومتها و مؤسسات گوناگون مي دهند حالا خواه به زور باشد يا به طيب خاطر وانگهي فرضاً هم به صرف نرسد و براي وراث بماند مگر نه «در مكنت مردن و ميراث به دشمنان گذاشتن به كه به محنت بسر بردن و حاجت به دوستان بردن». مگر نه به بازماندگان گذاردن كه رحمت بفرستند هزار بار بهتر است از آنكه انسان زن و فرزند را در فقر و استيصال بگذارد كه مدام نامش را به زشتي ياد كنند و روزي صد بار لعنت و نفرين نثار گور بي فروغش نمايند و زنش او را بي مبالات و فرزندانش لاابالي و ناغمخوار بخوانند گرچه اصلاً آدم بي پول با داشتن عيال و اطفال باز در اين دنيا تنها و غربت است چنانكه گفته اند هر كه بر دينار دسترس ندارد در همه دنيا كس ندارد.
گفتم اي بابا اين چه حرفهائي است. پول را دست نخورده چون بت بر فراز طواف گاه هستي خود نشانده ايد و تمام عمر را بدون آنكه شكمي درست سير و طعمي بدلخواه شيرين كنيد دور آن بت به طواف و هروله مشغوليد.
گفت اي بيكمال از بركت همين كم خوردنها و كم آشاميدنها و از سايـﮥ همين پرهيز و اعتدال است كه داراي مزاج سالم هستيم و از بسياري بيماريها و كسالتهاي جسمي و روحي كه همه ناشي از افراط زيادي روي است بركنار مي مانيم.
گفتم گرفتيم كه مثل فيل و لاك پشت سيصد سال هم همينطور بخور و نمير به خيال خودتان زندگي كرديد تازه آنوقت كه چه؟
گفت معلوم است كه هنوز جواني و مزﮤ عمر را نچشيده اي. وقتي پا به سن گذاشتي و از دور افق تيره و تار مرگ در مقابل چشمت نمودار گرديد آن وقت قدر و قيمت عمر را خواهي فهميد و دستگيرت خواهد شد كه به قول فردوسي عمر شيرين خوش است و چقدر هم خوش است.
گفتم يقين داشته باشد كه اگر بنا باشد از خوشيهاي زندگاني محروم باشم هزار بار مرگ را بر آن زندگي ترجيح مي دهم و مي گويم:
«من از دو روزه حيات آمدم به جان اي خضر
چه مي كني تو به عمري كه جاودان داري»
گفت اينها همه شعر است و زبان حال كساني است كه به مصيبت پيري و نيستي گرفتار شده اند. ابداً از ته قلب برنمي خيزد و تنها از نوك زبان و نيش قلم مي ريزد.
به شنيدن اين تفريرات پيچ در پيچ خود فكر مي كردم كه بار الها اين مرد شوم بخت نه بيسواد است و نه بي ذوق چرا او را اينهمه كم سليقه و كج فهم آفريده اي و با آنكه خون خونم را مي خورد و از شدت تنفر و انزجار خاطر نزديك بود فرياد بزنم باز جلوي خود را گرفتم و به آرامي گفتم پس از اين قرار انسان كه اشرف مخلوقاتش مي خوانند خلق شده كه عمري دو قراني روي دو قراني بچيند و براي ابناء نوع منارجنبان بسازد.
قاه قاه خنديده گفت حقا كه كهنه اصفهاني صحيح النسبي ولي من هرگز چنين دعوي باطلي نكردم و نمي كنم چيزي كه بهت مي گويم اگر انسان براي مقصود معيني خلق شده از سه شق خارج نيست پا براي خدمت به خلق الله است يا براي برخورداري از تمتعات زندگاني و يا براي عبادت پرردگار است شكي نيست كه وسيلـﮥ خدمت به خلق الله و اسباب برخورداري از تمتعات دنيا براي اشخاص فقير و بينوائي كه با دست بسته و پاي شكسته نه استطاعت دارند كه خيري به ديگران برسانند و نه قدرتي كه از نعمتهاي گوناگون حيات نصيبي برگيرند ميسر نيست و حتي در كار عبادت هم كميتشان لنگ است چه اولين شرط عبادت حضور قلب و سكينـﮥ خاطر است كه هرگز با فقر و مسكنت جمع نمي آيد. دلي كه براي نان و آب هر روزه لرزان است كي در فكر نماز و روزه و در بند دين و ايمان است و همانطور كه گفته اند شكم گرسنه ايمان ندارد.
گفتم عمو جان اينها همه مغلطه و سفسطه است و نوع بشر هميشه براي تشخيص خوبي و بدي ملاك و مقياسي داشته است كه ولو به مرور زمان نيكي و بدي هم تغيير بيابد آن ملاك و موازين تا روز قيامت برقرار و به اعتبار خود باقي خواهد ماند و جنابعالي هم صد سال ديگر براي من دليل و برهان بتراشيد مرا بقدر سر سوزني متقاعد نخواهيد ساخت و تمام استدلالهايتان در مقابل اين يك كلام سعدي كه فرموده: «مال از بهر آسايش عمر است نه عمر از بهر گرد كردن مال» نيم قاز قدر و قيمت ندارد و هيچ عاقلي قبول نخواهد كرد كه انسان عمر شريف را بايد صرف جمع آوري مال نمايد و در اين طريق نامعقول به اسم اينكه قناعت از صفات اولياء است هرگونه ظلم و سختگيري و مذلتي را بر خود و ديگران جايز شمارد و معتقدم همانطور كه مردها حسادت را غيرت و مقدسين نامقدس تعصب را حميت دين و ترسوها جبن و بي غيرتي را احتياط نام داده اند اشخاص ممسك هم براي تشفي قلب خود بخست و لئامت اسم قناعت مي دهند كه لامحاله در نزد نفس خود خجل و شرمنده نباشند.
حاج عمو كم كم داشت خسته مي شد ولي صحبت پول و دارائي زير دندانش مزه كرده بود و ول كن ممامله نبود. با صدائي كه آواز نفير را به خاطر مي آورد دماغي گرفت و لحظه اي چند اخلاط سينه خود را در ميان دستمال برانداز نمود و گفت پسرجان هنوز خيلي جوان و بي تجربه اي و كوتا سرد و گرم دنيا را بچشي و بفهمي كه در اين دنيا اگر انسان گرگ نباشد طعمه گرگان مي گردد.

گفتم پدرم در تمام دورﮤ عمر خود با احدي گرگي نكرد و كسي هم او را ندريد گفت راست است ولي ديدي عاقبتش به كجا كشيد.
وقتي ديدم پاي پدرم به ميان آمده يك بار از جا در رفتم و چيزي نمانده بود كه عنان اختيار يكسره از كفم بيرون رود و خود را براي لاشـﮥ اين پيرمرد منحوس انداخته چنان حلقومش را در ميان دو پنجه بفشارم كه جان از قالب تهي سازد ولي در همان وقت ناگهان از نو سر و كلـﮥ بلقيس پيدا شد و با روي نيم گرفته و همان حركات دلكش موزون تبسم كنان به بستر پدر نزديك شده و گفت آدم مريض خوب نيست اين همه محاجه بكند و ساعت هم دير وقت است و خوب است آقاي محمودخان بقيـﮥ صحبت را براي روزهاي بعد بگذارند.

behnam5555 04-16-2010 08:14 PM

قسمت پنجم دارالمجانين

دختر عمويم

با طلوع آفتاب روي دختر عمو حالم دفعة بكلي تغيير يافت و چنان پنداشتم كه در جهنم بودم و دروازﮤ بهشت برويم گشوده گرديد. كلمات دلنشين بلقيس مانند قطرات باران رحمت بر شرارﮤ سوزان دورنم باريد و سيل وار تمام حقد و كينه و نفرت و شورش ضميري را كه لحظه پيش گلوي جانم را بحد خفقان ميفشرد فروشست و ناپديد ساخت علي الخصوص كه تصور نمودم بلقيس با محول ساختن دنبالـﮥ صحبت بروزهاي ديگر مي خواهد براي ديدارهاي بعد بهانه و دست آويزي به من بياموزد . يكباره چنان خود را سعادتمند و از دنيا راضي ديدم كه حاضر بودم پاي حاج عمو را از روي اخلاص بوسيده از خيالهاي شومي كه در حقش پخته بودم صادقانه پوزش بطلبم .
گرچه دلم مي خواست تمام عمر را در همان اطاق بمانم ولي دچار جوش و خروش دروني چنان شديدي بودم كه تاب نياورده برپا خواستم و شفاي مريض را مسئلت نمودم و با صداي لرزان از بلقيس خدانگهداري گفتم و با حال آشفته بيرون جستم .
ديدم بطوريكه بلقيس اشاره نموده بود مدتي از شب بالا آمده است . آسمان را ديدم گلستان پهناوري گرديده كه كرورها گلهاي كوكب و شكوفــﮥ ستاره در ساخت بيكران آن شكفته است و فوج فوج زنبورهاي آتشين به جان آنها افتاده از فرط شوق و نشاط بال و پر ميزدند. نه ميل شام داشتم و نه قدرت كه بخوابم دلم مي خواست كه آستين بالا بزنم و چالاك بتاكستان آسمان افتاده از خوشـﮥ ستاره گان سبدها و طبقها پر كرده نثار قدم نازنين بلقيس نمايم . اين اسم عزيز را هزار بار آهسته و بلند به تنهائي در ميان چهار ديوار اطاقم تلفظ نمودم و سعادت دو عالم را در اين پنج حرف پنهان ديدم بغته بياد معمائي كه بنام بلقيس از معلم فارسي خود در طفوليت فرا گرفته بودم افتادم و چو ن مي دانستم كه كسي به اين آسانيها به حل آن دست نخواهد يافت به خط نستعليق درشت بروي كاغذ ترمه كه نوشته به ديوار اطاقم نصب نمودم :
« گر تو خواهي نام آن حوري وش سيمن بدن
رو تو قلب قلب را بر قلب قلب زن »
خواستم التهاب نهائي خود را با گفتن اشعار تسكين دهم . متجاوز از ده غزل شروع كردم و نا تمام پاره نموده و پاره هايش را بوسيدم و براي اينكه زير دست و پانيفتد در جيب پنهان ساختم. اينك از تمام آن اشعار بيشتر از يك بيت كه در آن شب بارها تكرار نمودم در خاطر نمانده است:
« سر زده ناگه درون خانه در آمد
عشق كه در مذهبش حيا و ادب نيست »
از بس از اين دنده به آن دنده غلطيدم و واغلطيدم و خواب بچشمم نيامد فكر خواب را يكسره از كله بيرون كردم و چون ديگر در آن اطاق خفه بند شدن محال بود راه پلكان را گرفته كور كورانه خود را به پشت بام رساندم . دلم مي خواست آوازي داشتم هزاران بار از صداي رعد رساتر تا در آن دل شب به مناجات مي پرداختم از هنگامــﮥ جشن دروني و نشاط بي منتهاي قلب آتشين خود غلغله در شبستان آرام و سكوت زده گيتي مي انداختم . اشعاري را كه گفته بودم از جيب در آوردم و ريز ريز نموده مانند هزاران پروانهاي سيمين بال بطرف بيروني حاج عمو بدست نسيم سپردم .
آنگاه پاورچين پاورچين مانند دزدان و خفتگان شب روان بطرف بام اطاقي كه تصور مي نمودم ملكـﮥ سباي ملك دلم در زير طاق آ ن به خواب نوش اندر است روان شدم و خود را بي محابا بروي زمين كاه گل فرش آن انداختم و خاك عطر بيزش را از سر اخلاص و اشتياق هزار بار بوسيدم و بوئيدم . سپس با ستاره گان آسمان بناي راز و نياز را نهاده جمله ذرت عالم را مخاطب ساختم و آهسته آهسته بزمزمه پرداختم :
«شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند
كرد در و با م دوست پرواز كنند»
كم كم ستاره ها را ديدم كه در چهل منبر عرش به قوت مام سفيد گيس فلق دمبدم از چپ و راست خاموش مي شوند و با شكستن تدريجي تك هوا و بلند شدن بانگ خروسهاي اطراف و فرياد و فغان اطفال شيرخواره در و همسايه فهميدم كه شب دارد به پايان مي رسد و صبح نزديك است. به حسرت نگاه آخريني به درختهاي اندرون حاج عمو كه هر روزه از ديدار روي ماه بلقيس برخورد دارند انداختم و تلو تلو خوران مانند مستان از پلكان پائين رفتم .
خون مانند قلع مذاب در رگهايم مي دويد و تن و جانم را مي سورانيد روي سنگ حوض نشستم و پاهاي برهنه را در پاشويه نهاده دستها را تا آرنج در آب فرو بردم و آنقدر همانجا نشستم تا التهاب درونيم اندكي تسكين يافت . آنگاه باطاق خود رفتم و مانند لاشـﮥ بي جاني بروي رختخواب افتادم و از شدت خستگي و ناتواني طولي نكشيد كه به خواب رفتم . در خواب ديدم كه با بلقيس دست به دستمان داده اند و از هر طرف شاهي و اشرفي است كه به سرمان نثار مي كنند. ذره ذره بيدار شدم ديدم آفتاب در اطاق پيچيده و اشعه سوزانش سرو صورتم را غرق عرق ساخته است.

آقا ميرزا و پسرش
نيم ساعت بعد درخانـﮥ ميرزا عبدالحميد را مي زدم. ميرزا عبدالحميد ميرزا و محاسب و دفتردار و ناظر خرج و در واقع همه كارﮤ عمويم بود. متجاوز از سي سال مي شد كه اغلب كارهاي حاج عمو دست او بود و او هم نان حاج عمو را مي خورد و دعا به جان عمو مي كرد. اگر چه در اين مدت سي سال اضافه حقوقي نگرفته بود ولي در عوض هشت نه سال پيش حاج عمو ابتدا ساليانه پنج خروار گندم در حقش برقرار كرده و سالهاي بعد كم كم پنج خروار به دوازده خروار رسيده بود. و آنگهي سالها مي شدكه ميرزا از منزل اولي خود كه اجاره اي بود به منزل كنوني كه ملكي حاج عمو بود آمده و با وجود خست فوق العاده حاج عمو و قساوت قلب او در كار معاملات كه به اسم اينكه « جهت ندارد از حقم دست بردارم » براي يك قرآن حاضر بود شكم پاره كند با ميرزاي خود رو به همرفته بد تا نمي كرد و بدون آنكه هيچوقت رسماً به او گفته باشد كه منزلش مجاني است مسئله كرايه را زير سبيلي در مي كرد.
ميرزا عبدالحميد از دوستان قديمي پدر مرحومم بود و چون منزل اولش هم ديوار بديوار خانـﮥ ما بود و مرا از همان ابتداي بچگي اغلب در آغوش گرفته بود لطف و عنايت مخصوصي در حق من داشت و مرا فرزند خود مي خواند و هميشه مي گفت ميان من و پسر منحصر به فردش رحيم فرقي نمي گذارد.
مادر رحيم نيز چون در موقع به دنيا آمدن من كه مادرم جوان مرگ شده بود چندي پستان بدهن من نهاده و مرا شير داده بود او هم مرا به چشم فرزندي نگاه مي كرد و حتي از من رو نمي گرفت . خود رحيم هم از بچگي هم سن و همبازي من بود و چون دورﮤ شيرين طفوليت را با هم گذرانده بوديم پس از آنهم كه از همسايگي ما رفتند باز همانطور با هم رفيق جان جاني دو روح در يك قالب مانديم و هنوز هم انيس و مونس و همدم و همراز و در واقع برادر با جان برابر يكديگر بوديم.
از قضا وقتي هم كه وارد مدرسـﮥ متوسطه شدم باز بختم زد و با رحيم هم مدرسه و حتي هم كلاس شدم و چندين سال شب و روز از هم منفك نمي شديم و اغلب شبها را هم با او در منزل ما مي گذارند و يا من در منزل آنها مي گذارندم و كم كم بجائي كشيده بود كه مردم اسم ما را «قبا و آستر» گذارده بودند گرچه هيچوقت معلوم نشد كه از من و رحيم كي قباست و كي آستر.
رحيم در مدرسه در رياضيات دست بالا دست نداشت. گوئي نافش را با اعداد و ارقام بريده بودند. چه بسا كه از خود معلمان هم در سر درس غلط مي گرفت. بزور مشق و تمرين كار را به جائي رسانيده بود كه اعداد سه رقمي و چهار رقمي را از خفظ ضرب مي كرد. مي گفت چه بسا كه شبها در خواب هم با جذر و كعب و عمليات رياضي مشغولم . ولي متآسفانه رفته رفته در درسهاي ديگر مدرسه بكلي عقب افتاد و در آخر سال از عهدﮤ امتحان برنيامد و در سر درسها از هم جدا شديم . با اينهمه عشق رحيم با عداد و ارقام هر روز مفرطتر مي شد و چنان در اعداد و ارقام پيچيده شده بود كه حتي دو صحبتهاي دوستانه هم مدام از خاصيت ارقام و از غرايب و عجايب اعداد حرف مي زد. به كمك حسابهاي مرموز و پيچيده و فرمولهاي رياضي سن و روز و ساعت تولد هر كسي را در ظرف يك الي دو دقيقه پيدا مي كرد. هر كلمه اي را كه فكر مي كرديم و هر چيزي را كه در دست پنهان مي كرديم به وسيلـﮥ سؤال و جوابهاي معدودي كه جملگي با اعداد و ارقام سرو كار داشت به آساني پيدا مي كرد. بزور مثلثات و مربعات طلسم مانندي كه بروي كاغذ مي كشيد و خانهاي آنرا با اعداد پر مي كرد مسائل غامض و بفرنجي را براي ما ثابت مي نمود كه واقعاً عقل انسان مات مي ماند از آن جمله مثلا كشف كرده بود كه هر عددي را چون دو برابر سازيم و يك بر آن بي فزائيم و مجموع را در ده ضرب و بيست بيست طرح كنيم ده باقي مي ماند و اگر اين ده را در يازده ضرب كنم صدو ده مي شود كه به حساب ابجد اسم «علي» است و اگر در پانزده ضرب كنيم 150 مي شود كه اسم «عيسي» است و اگر دو عشر از آن كم نمائيم 92 مي شود كه مطابق است با كلمـﮥ «محمد» با بعضي اعداد دوستي مخصوصي داشت و براي آنها خاصيتها
مي شمرد مثلا علاقـﮥ شديدي بعدد 37 و عدد 91 داشت و مي گفت اگر اين دو عدد را در هم ضرب كنيم عدد 3367 بدست مي آمد كه معجز آيت است و براي اثبات مدعاي خود تصوير ذيل را كه هميشه در جيب بغل حاضر داشت نشان مي داد كه همان مشاهده و تماشاي آن انسان را از هر بيان و توضيحي بي نياز مي دارد.

behnam5555 04-16-2010 08:17 PM

قسمت ششم دارالمجانين


111111 = 3367 x 33
222222 = 3367 x 66
333333 = 3367 x 99
444444 = 3367 x 132
555555 = 3367 x 165
666666 = 3367 x 198
777777 = 3367 x 231
مقدار زيادي ازين جدولها درست كرده بود كه واقعاً تعجب آميز بود و انسان متحير مي ماند كه اين كلمه چرا از هم نمي پاشد.
همانطور كه چشم بندها و حقه بازها بتردستي و مهارت با مهره هاي قد و نيم قد كوچك و بزرگ بازيهاي گوناگون مي كنند و از آن سماور كذائي موسوم به « شامورتي» آبهاي رنگارنك بيرون مي دهند رحيم نيز با همين اعداد و ارقام صد چشمه بازيها و شعبده ها و انواع و اقسام تردستيها و شيرين كاريهاي باور نكردني مي نمود كه يكي از ديگري غريب تر و عجيب تر بنظر مي آمد و به همين مناسبت دوستان اسم رحيم را « شامورتي» گذارده بودند و در بين رفقا و آشنايان بهمين اسم معروف شده بود.
فراموش نمي كنم روزي را كه دو نفري از تعطيل مدارس استفاده كرده بعزم تفرج و هوا خوري پياده راه ونك را در پيش گرفتيم در آن هواي گرم عرق ريزان در حوالي ظهر به آن حوض و آن آب خنك و گوارائي كه از جلوي مزار باصفاي مرحوم مستوفي الممالك مي گذرد رسيديم. هنوز نفسي تازه نكرده بوديم و چاي از گلويمان پائين نرفته بود كه ناگهان ديدم چشمهاي رحيم بريگهاي نهر آب خيره شد و پس از مدتي سكوت سر بالا كرده از من پرسيد كه آيا هيچوقت به اين نكتـﮥ رياضي برخورده اي كه هر عددي نصف مجموع دو عدد اين طرف و آن طرف خود مي باشد. گفتم اين مسئله خيلي پيش پا افتاده است و محتاج فكر نيست گفت چطور محتاج بفكر نيست من چندين شب كه سر همين مسئله خواب به چشمم نيامده و تا اذان صبح اعداد مثل دندان اره مغزم را مي خراشيد و فكر و خيال دارد ديوانه ام مي كند و تو مي گوئي محتاج فكر نيست . گفتم خدا پدرت را بيامرزد اين كه از واضحات است كه هر عددي نصف دو عدد طرفين خود مي باشد و همانطور كه ترش بودن سركه و دراز بودن تركه محتاج بدليل و بينا نيست اين نكتـﮥ رياضي هم كه بنظر تو اينقدر غامض مي آيد از جمله مسائل بسيار ساده و از بديهيات به شمار مي رود.
گفت محمود شوخي و باردي را كنار بگذار والا مي ترسم سخت عصباني بشوم. يقين دانسته باش كه تو هم اگر درست تو نخ اين فكر بروي ديوانه مي شوي . خيلي خوب پنج نصف مجموع چهار است و شش ولي يك را چه مي گوئي ؟
گفتم يك هم نصف صفر است و دو .
ديوانه وار خنده را سر داد و گفت مرحبا خوب مشكل را حل كردي ولي حالا كه حلال مشكلات شده اي به فرمائيد ببينم آيا صفر هم نصف مجموع دو عدد اين طرف و آن طرف خود هست يا نه ؟
گفتم صفر عدد نيست عدد از يك شروع مي شود.
مثل اينكه حرف بسيار عجيب و شگفت آميزي زده باشم نگاهش را خيره بمن دوخته گفت : پس تو هم واقعاً خيال مي كني كه صفر عدد نيست و عدد از يك شروع مي شود؟
گفتم رحيم راستي راستي مرا دست انداخته اي والا خودت ميداني كه با رياضيات زياد ميانه ندارم . سابقاً گاهي شعر هم ميگفتي بگو ببينم آيا تازگي چيزي ساخنه اي و زير لب بناي زمزمه را گذاشتم كه :
« بر لب جوي نشين و گذر عمر نگر
كاين اشارت زجهان گذران ما را پس »
گفت تا وقتي اعداد هست شعر چه معني دارد. بلندترين اشعار باز بوي خاك مي دهد و تنها عدد آسماني است. مگر لئونارد و دوينچي ايطاليائي كه از نوادر روزگار به شمار مي آيد در باب رياضيات نگفته كه زبان طبيعت است و مگر دانشمند فرانسوي مشهور سنانكور عدد را «قانون طبيعت منتظمه» نخوانده است. حقاً كه از رشتـﮥ اعداد و ارقام و تركيبات و انفعالات عدد شعري عاليتر سراغ ندارم و حقيقه حيف است كه انسان دو روزﮤ عمر را صرف چيز ديگري غير از اعداد بنمايد.
گفتم من كه فعلا با اين پاي خسته و شكم گرسنه تنها وزن و قافيه اي كه در اعداد
مي بينم دو است با پلو و سه با هر يسه و چهار با ناهار. تو هم هم بيا و محض رضاي خدا از خرچموش اعداد پياده شو و تا من ميروم آب تني مختصري بكنم و برگردم به اين شاگرد قهوه چي دستور بده هفت هشت تخم مرغ تازه برايمان نيمرو كند و خودت نيز قربه الي الله آستين را بالا برن و با اين نانهاي تافتون يك آب دوغ شاهانه برايمان درست كن تا من هم هر چند شكمم از گرسنگي غش مي رود براي روح پرفتوح آباء و اجدادت طلب آمرزش نموده از خداوند مسئلت نمايم كه پدرت را از گير حاج عمو و خودت را هم از چنگ اين اعداد و ارقام بي پير نجات بدهد.
با بر افروختگي گفت كه تمام لذت من در اعداد است و تو هم اين چرند و پرندها را از راه جهل و ناداني به قالب مي زني و الا اگر به قدر يك سرسوزن منصف باشي تصديق مي كني كه صحبت داشتن و مباحثه در حقايقي كه بر تو مجهول است كفر محض مي باشد.
گفتم رحيم راستي راستي داري مزه اش را مي بري و شورش در مي آوري . مرد حسابي كفر و ايمان با اعداد و ارقام چه مناسبتي دارد. درست مثل اين است كه بگوئي هر كس جدول ضرب را نداند كافر ذمي است و خونش مباح .
گفت رفيق خيلي از مرحله دوري. اعداد كه جاي خود دارد درهر حرفي از حروف و حتي در نقطه اسرار و رموزي خوابيده و پنهان را كه عمرها بايد تا انسان بلكه به آن برسد. اگر دو روزي از عمرت را صرف مطالعـﮤ آثار گرانبهاي شاه فضل الله نعيمي و محمود نقطوي كرده بودي اينطور بچگانه با من يكي و دو تا نمي كردي.
گفتم رحيم جان تو را به خدا دست از سر كچلم بردار تا بحال طرفدار عدد بودي و حالا ديگر داري سنگ حروف و نقطه را هم بسينه ميزني. شاه فضل الله و محمود نقطوي را كجا مي برند. اينها كيانند.
گفت شاه فضل الله نعيمي مؤسس طريقـﮤ حروفيها است و در باب اسرار و رموز حروف كه علم جفر و اعداد بر آن مرتب است كتابهاي مشهوري دارد از قبيل «جاودان كبير» و «جاودان صغير» و همان كسي است و آخر به فتواي علماي عصر و به حكم امير تيمور به قتل رسيد و پس از قتلش طناب به پاهايش بستند و جسدش را در كوچه و بازارها گرداندند و با آنكه دسته دسته طرفدارانش را تكه تكه كردند و كشتند و آتش زدند عقايدش در اطراف و اكناف ممالك اسلامي منتشر گرديد و دخترش علم ترويج مذهب او را در تبريز بلند كرد و باز جمعي قريب به پانصد نفر در همان موقع كشته و سوخته شدند و اما محمود نقطوي او نيز مؤسس طريقه نقطويان و از اهالي خاك گيلان بود و در سنـﮥ 800 يعني چند سالي پس از قتل شاه فضل الله سابق الذكر ظهور نمود و معروف است كه هزار و يك رساله در باب نقطه و اعداد تآليف نموده است. حالا آيا تصديق مي نمائي كه كفر و ايمان با ارقام و اعداد ربط مستقيم دارد. براي من كه شخصاً ادني شكي باقي نمانده كه وجود و عدم خالق بسته به اين است كه معلوم شود آيا عدد با صفر شروع مي شود يا با يك.
ديگر به حرفهايش جوابي ندادم و بدون آنكه گوش بلاطايلانش به دهم برخاسته درصدد تهيـﮥ ناهار بر آمدم و لي متآسفانه هيچ آن طوريكه نقشه اش را چيده بودم نشد و در دل بر اين جوان نادان و رفيق بخت برگشتـﮥ خود صد لعنت فرستادم كه با اين مزخرفات بي سروته عيشمان را به كلي كور كرد و يك امروزي را هم كه چشم فتنه بخواب و از شور و شر اهل خانه و نكبت و ملعنت اهل شهر دوريم نگذاشت آن طوريكه مقصود بود دلي از عزا در آوريم.
بدتر از همه آنكه هنوز لقمه آخر گلويمان پائين نرفته دست و دهان را نشسته بوديم كه باز رحيم دنبالـﮥ مطلب را گرفته با كمال بي چشم و روئي گفت حالا كه ديگر شكمت از غليان افتاد درست به حرفم گوش بده و بگو به بينم به عقيدﮤ تو عدد با يك شروع مي شود يا با صفر.
گفتم رفيق زياد مته بخشخاش مي گذاري. هر طفل مكتبي مي داند كه عدد بايك شروع مي شود و صفر في حد ذاته چيزي نيست كه به توان آنرا عدد محسوب داشت.
با لبخند تلخي گفت بله هر طفلي مي داند ولي وقتي انسان پا را قدري از طفوليت آن طرف تر گذاشت و خواست دو دقيقه هم مانند آدم بالغ فكر كند آن وقت است كه مثل من خود را در درياي تحير غوطه ور و سرگردان مي بيند و عوالمي برايش كشف مي شود كه در آن حال ديگر مانند اطفال نمي توان سرسري گفت كه عدد با يك شروع ميشود و صفر في حد ذاته چيزي نيست .
گفتم مگر امروز قسم خورده اي كه مغز سر مرا ببري. بيا تو را به خدا دست از سركچل ما بردار. برادر در اين دنيا هر چيزي به يك جائي شروع مي شودو عدد هم با يك شروع مي شود و ديگر اين همه آب و تاب به مطلب دادن شرط عقل و تميز نيست .


behnam5555 04-16-2010 08:20 PM

قسمت هفتم دارالمجانين


گفت آمديم و به قول شما هر چيزي به يك جائي شروع شود وابتداي عدد هم يك باشد خيلي خوب ولي مگر نه هر چيزي هم بايد به يك جائي ختم شودبه فرمائيد به بينم عدد به كجا ختم مي شود و پايانش كجاست؟
دمم سخت در تله گير كرده بود ولي خود را از تك و تا نينداخته با اطمينان خاطر هر چه تمامتر گفتم عدد اول دارد و آخر ندارد.
باز يكي از پوز خنده هاي نيشدار و بيمزه تحويل داد و گفت رفيق خوب مچت را گير آوردم مگر نه هر چيزي كه آخر نداشته باشد ابدي و نامتناهي و بي پايان است و مگر نه اينها اتمام از جمله صفات ذات لايزال خداوندي است و بهترين تعريفي كه از خدا مي كنند اين است كه مي گويند هوالباقي يعني وجودي است كه تمامي و پايان و انتها ندارد. در اين صورت وقتي قائل شدي كه عدد هم تمامي ندارد يعني به هر عددي هر قدر هم بزرگ باشد باز مي توان عددي بر آن افزود لازم مي آيد كه عدد هم باقي و نامتناهي و ابدي و اگر خود خداو همان فرد لايزال نباشد لااقل ار جنس خدا باشد.
گفتم رحيم واقعاً ديوانه شده اي آخر پسرجان اين صغري و كبراها چيست واين چه نتيجه هاي بوالعجبي است كه از آن مي گيري. وانگهي چنانكه گفتم عدد اگر آخر ندارد اول كه دارد در صورتيكه خدا نه اول دارد و نه آخر .
گفت اگر مي توان قبول نمود كه ممكن است چيزي اول داشته باشد و آخر نداشته باشد من مي گويم كه خدا هم اول داشته و آخر ندارد.
گفتم رحيم كله ام تركيد بيا و به خاطر اين ريش سفيد مطالعه و سفسطه را كنار نهاده بگذار دو دقيقه آسوده باشيم . خدا چه كار دارد با اعداد وانگهي چند هزار سال قبل از تو يونانيها همين حرفها را زده اند و امروز هر طفلي مي داند كه به خطا رفته بوده اند. نوشخوار كردن عقايد باطل آنها امروز ديگر هيچ لطف و معنائي ندارد.
با اخم و تخم تمام گفت محمود چرا سر به سرم مي گذاري خودت خوب مي داني چقدر از آدمهاي كه بي اطلاع و بي خبر حرفهاي گنده گنده قالب مي زنند بدم مي آيد. تو خودت از هر كس بهتر مي داني كه الان هشت نه سال است شب و روزم صرف رياضيات و علم اعداد شده است در اين صورت حرفي نيست كه در حكمت و فلسفـﮥ اعداد هم كه به قيثاغورت نسبت
مي دهند آنقدري كه ممكن و ميسر بوده دقيق شده ام و تمام نكات و مضامين اين اصولي را كه اساس خلقت عالم را بر عدد استوار مي داند مثل حمد و قل هو الله از حفظم و جزئيات مذهب افلاطون را هم در همين موضوع كاملاً وارسي كرده ام و شايد بتوانم بدون اغراق ادعا كنم كه آنجه را در اين باب در مغرب زمين و مشرق زمين نوشته اند بدقت مطالعه كرده ام والان هم كتابهاي حكيم مشهور ايطاليائي برونو كه عاقبت جانش را هم سر همين عقايد گذاشت و زنده زنده در آتش سوخت انيس و مونس بستر و بالينم است. پس تو ديگر لازم نيست معلومات ناقص و پر و پا شكستـﮥ خود را برخ من بكشي و دهن را باحرفهاي نسنجيده پر نموده تصوركني كه ديگر داد سخن را داده و دندان مرا شكسته ابن سينا و سقراط عهد خود شده اي . وانگهي بايد به داني كه همين اصول فيثاغورتي كه بزعم جنابعالي بطلانش ثابت شده تازه با كشفيات علمي محير العقولي كه در اين دورﮤ اخير به عمل آمده از نو جداً تقويت يافته و مورد توجه و تحير علماي طراز اول عالم گرديده است .
از بس حوصله ام سر رفته بود نزديك بود فرياد زنان سر به صحرا به گذارم با نهايت دلسردي و استيصال گفتم رحيم عزيزم كرم ابريشم وقتي در پيله گرفتار ماند و مدتي در دور خود پيچيد و تنيداز بركت آن تلاشها و پيچشها پروانه در مي آيد ولي انسان
مادر مرده بر كسي وقتي در لجـﮥ افكار گرفتار گرديد ديگر روي رستگاري نخواهد ديد و مانده محكومي كه وزنـﮥ آهنين به پايش بسته و در دريا انداخته باشند مدام در گرداب حيريت و سرگرداني فروتر مي رود و همانطور كه رفيق خودمان آناتول فرانس گفته فكر بي پير غول بي شاخ و دمي است كه در همان وقتي كه انسان او را بهزار لطف و مهرباني نوازش مي دهد او در همان حين از زير با چنگال تيز در كارد در آوردن دل و جگر نوازش دهندﮤ خود مي باشد. مختصر و مفيد آنكه فكر زياد كردن عاقبت خوبي ندارد و نكبت مي آورد. بيا و از خر شيطان پياده شو تا گور پدر دنيا مثل پيش از اين خرده نعمتهاي ارزان جواني و تندرستي كه به نقد دردسترسمان است برخورددار باشيم .
گفت محمود تو ديگر چرا مثل عوام حرف ميزني در صورتي كه به خوبي مي داني كه دلبستگي من با اعداد بچه درجه است و علاقه اي كه به يك و صفر دارم از هر علاقه و هوائي شديدتر است و حتي حاضرم هر محبت و عشقي را به طيب خاطر در آن راه فدا سازم.
ديدم زياد عصباني است و نزديك است از پاشنه بدر آيد لهذا لب مطلب را درز گرفتم و هر طور بود آن روز را به عصر رسانيده با خود گفتم مصلحت آنست كه چند صباحي تنهايش بگذارم تا جوش و خروشش فرو كش نموده قدري آرام بگيرد. ولي پس از آن شب معهود و آن شب گردي و بيداريهائي كه مي دانيد و علي الخصوص آن روياي عجيبي كه هنوز هم تذكار و يادگارش سرتا پاي وجودم را مانند بيد ميلرزاند ديدم كه اگر درد دل پيش يار غمگساري نبرم يك باره ديوانـﮥ زنجيري خواهم شد و چون دريافتم كه هر چه باشد باز تنها محرم و راز دارم همانا رحيم است و بس بياد دو چشم جادوي دختر عمو و همان مقدار چهره اي كه از زير چادر نماز ديده بودم و حقا كه به قصد قرص خوررشيد تمام مي آرزيد بشتاب هرچه تمامتر نفس زنان خود را به منزل رحيم رسانيدم و در حالي كه از ذوق و ناشكيبائي پايم به زمن بند نمي شد به شدت تمام بناي كوبيدن در را نهادم نه نه يدالله كه در خدمت چهل ساله در همان خانه گيسش سفيد شده بود وقتي در را باز كرد و صبح به آن زودي چشمش به من افتاد دهن بيدندانش از تعجب بازماند و گفت مادر جان محمود انشاء الله بلادور است و خبر خوش آورده اي
گفتم خبر خوش و چه خبر خوشي. عروسيه داماديه شيشه به هاديه دير و زود يك استكان چاي داغ و شيرين برايم بياور تا دعا كنم شب عيد نرسيده شوهر خوبي برايت پيدا شود و خودم شب عروسيت تا صبح سحر برقصم و بدون آن كه منتظر مضمون و متلك نه نه يدالله بشوم بطرف اطاق رحيم روانه گرديدم . ديدم مثل گلي كه پرپر شده باشد در ميان رختخواب نشسته يعني دور ورش را كتابها و دفترها و اوراق سفيد و سياه از هرجانب گرفته است. سر را بلند كرده نگاه خيره اي به من انداخت و گفت به به گل گلاب لابد راهت را گم كرده اي كه اين طرفها آفتابي شده اي آن هم دم تيغ آفتاب لابد خوابي ديده اي و براي تعبير آمده اي در اين صورت راه طويله را گم كرده اي چون كه در اين خانه متخصص فني تعبير خواب مادرم شاه باجي است نه من .
گفتم رحيم خوابي ديده ام و چه خوابي كه اي كاش هرگز بيداري نداشت. تازه معني اين شعر را مي فهيمم كه :
«من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش»
گفت خواب يا بيداري زود بگو به بينم چه بر سرت آمده است .
گفتم چه بگويم كه چه هستم و كه هستم خدا مي داند. آنچه مي دانم اين است كه گويا عاشق شده ام.
رحيم خنده را سر داده گفت چشمم روشن بعد از يك عمر كه مدام نسبت به عشق و جنس زن و آنچه با عشق و زن سرو كار داشت تنفر و بيزاري نشان مي دادي حالا بي مقدمه بوق سحر ميان خانـﮥ مر دم سبز شده اي كه عاشق شده ام . خدا مي داند تازه اي رخ داده كه يكدفعه از اين عقيدﮤ راسخ عدول كرده اي ؟
گفتم عشق هم مثل همه چيزهاي ديگر علمي است كه بعد از عمل پيدا مي شود و حالا مي فهمم كه تا به امروز هر ليچاري بافته ام از راه جهل و ناداني بوده است و در اين ساعت با نهايت فروتني و شرمندگي از درگاه مقدس عشق پاك استغفار مي جويم.
گفت جان من عشق پاك يعني چه ؟ اين لفاظيها و عبارت پرداريها را به كنار بگذار و اگر واقعاً پاسوختـﮥ كسي شده اي زود بگو ببينم ناقـﮥ دل را در جلوي خيمـﮥ كدام ليلايي فرود آورده اي و جنون كدام زنجير زلفي خيمه به صحراي دلت زده است. ولي اگر باز مقصودت شيطنت و آزار من بي چاره است بيا و براي رضاي خدا دست از سر كچل من بردار كه در اين آواخر ديگر به هيچوجه دماغ و حوصلـﮥ اين گونه شوخيهارا ندارم .
ديدم باز بوم ماليخوليا دارسايه برسرش مي افكند و ترسيدم موقع براي ابراز راز دلي كه از نهفتن آن ديگ سينه جوش مي زد و نزديك بود دستگاه وجودم را به تركاند مناسب نباشد ولي چون جز رحيم محرم و همزباني نداشتم و به خوبي حس مي كردم كه « غم كم شود به گفتن و شادي شود زياد» علي الله گفته دريچـﮥ دل را باز كرده مطلب را از اول تا به آخر بدون كم و كاست رك و راست و پوست كنده برايش حكايت نمودم.
همين كه اسم بلقيس را شنيد تبسم مليحي در گوشـﮥ لبانش ظاهر گرديد و گفت خدا را شكر كه آسوده ام كردي مي ترسيدم سر گاو در خمره اي گير كرده باشد كه خلاصي آن به دست چون ما دهخدائي ميسر نه باشد در صورتي كه علاقـﮥ به بلقيس نقلي ندارد و چنان كه مي داني عقد پسر عمو و دختر عمو را در بهشت بسته اند و انشاءالله مبارك است به زودي به مراد خود خواهي رسيد.
گفتم خوب پسرجان تو كه مي دانستي درخانـﮥ حاج عمو چنان ملائكه اي پنهان و در جوار آن چاه زقوم چنين چشمـﮥ كوثري روان است چرا تا به حال بروز نداده بودي.
گفت واقعاً لعبت غريبي هستي تو جگر كسي را كه مي خواست به اين گونه صحبتها لب به گشايد در مي آوردي و حالا دو قورت و نيمت هم باقي است كه چرا در پشت و بام بازار و تون حمام سرگذر جار نزده ام كه ماه آسمان در خانـﮥ حاج آقا در آمده است . واقعاً درست گفته اند كه «عشق چون زند خيمه در درون عقل و هوش را بنده مي كند» تو ماشاء الله بوي عشق به دماغت نرسيده ديوانه شدﮤ اي اما شوخي به كار به بينم راه و چاره چيست به عقيده من در اين كارها بايد با شاه باجي مشورت كرد چه پيچ و مهرﮤ اين قبيل امور دردست چاره ساز اوست . سالهاست كه يار غار و محرم راز بلقيس است و به چشم مادر و فرزندي به او نگاه مي كند تو را هم كه اساساً فرزند دلبند خود مي داند پس يقين داشته باش كه در راه شما دو نفر جان فشاني خواهند كرد مخصوصاً كه لولهنگش پيش حاج عمو هم خيلي آب مي گيرد و حرفش در رو دارد و حاج عمو تا حدي از او حساب مي برد.
گفتم مثل اين است كه حاج عمو را درست نمي شناسي . اين آدمي كه دنيا را به ديناري
مي فروشد هرگز دختر يگانـﮥ خود را به چون من آسمان جلي نخواهد داد.
گفت تو هم نمي داني شاه باجي در اينگونه بند و بستها چند مرده استاد و زبردست است. يك دقيقه صبر كن ببينم ....
اين را گفت و مداد و كاغذي برداشت و با دقت تمام بدون آنكه اعتنائي به من بنمايد مدتي مشغول نوشتن اعداد و ارقام شد و پس از زماني سر را بلند نموده و با وجناتي چنان گرفته ودرهم كه قيافـﮥ فالگيرهاي كهنه كار و رمالهاي با اعتبار را به خاطر مي آورد گفت محمود مي دانم كه تو به عدد و ارقام اعتقادي نداري ولي من از اين اعداد غرايب و عجايب بسيار و حتي مي توانم بگويم كرامت و معجزﮤ بيشمار ديده ام و ديگر براي شك و شبهه اي نمانده كه تمام رموز خلقت و كليـﮥ اسرار موجودات در باطن اعداد پنهان است. الان اجمالاً اعداد اسم تو و بلقيس را به حساب ابجد امتحان كردم ولي متأسفانه بشارت خوشي نمي دهند. باز بلقيس گرچه با حرف باء شروع مي شود كه به حساب ابجد دو يعني شوم ترين و منحوس ترين اعداد است ولي ساير حرفهايش حاكي از ميمنت است چون كه سي و صد و ده يعني لام و قاف و با را چون به آحاد ببريم مبدل مي گردد بسه و يك كه مبارك ترين اعداد مي باشند و سين هم كه در واقع مهر و خاتم كلمـﮥ بلقيس است حرف مخصوصي است كه عقايد و آراء در باب آن مختلف است بعضي پايه و اساس آن را شش دانسته و آن را از جمله حرفهاي منحوس به شمار مي آورند و دستـﮥ ديگر اساس آن را سه دانسته و شش را حاصل ضرب آن گرفته و اعتقاد دارند كه عامل و سادﮤ حقيقي همان عدد سه مي باشد. در صورتي كه اسم تو يعني محمود تمام حرفهايش بلااستثناء شوم و بي شگون است چون پايـﮥ يكايك آنها عدد دو است و دو منحوس ترين اعداد مي باشد.
گفتم رحيم جان همه كس مي داند كه:
«قدم نامبارك محمود
چون به دريا رسد بر آرد دود»
ديگر لزومي ندارد براي ثبوت نحوست آن سر خودت را به درد بياوري وانگهي گرچه در باب شوربختي خود عمري است كه ديگر شك و شبهه اي برايم باقي نمانده است ولي سرم را لب باغچه ببري نمي توانم ميان يك و دو با اينهمه تفاوت قائل بشوم و يكي را به اين درجه مبارك و ميمون و ديگري را تا آن اندازه نحس و بد يُمن بدانم.
با حالتي برآشفته گفت اينگونه مسائل ربطي به ميل و اراده واعتقاد و خواستن و نخواستن من و تو و زيد و عمر و فلان و بهمان ندارد. ار چند هزار سال پيش از اين حتي پيغمبرها اساس مذهب و شريعت خود را يا بر وحدت و يا بر ثنويت نهاده اند يعني بناي خلقت و شالودﮤ هستي را در همين يك و دو دانسته اند و همانطور كه يك هميشه مظهر الوهيت و وحدت و توحيد بوده و هست دو نيز نمايندﮤ دوئيت و نفاق و اختلاف و ضديت بشمار مي رود.
در ميان كلامش دويده گفتم رفيق تو ادعاي فضل و كمال داري كلمـﮥ «دوئيت» صحيح نيست و استعمال آن از طرف تو واقعاً جايز نمي باشد.
گفت در اين گير و دار ديگر نرخ معين نكن. خودم هم مي دانم صحيح نيست ولي به نقد براي بيان مقصود بهتر از هر كلمـﮥ ديگري است و كلمـﮥ دوگانگي درست معني را نمي رساند. وانگهي در اين موارد رواج و كثرت استعمال مناط است والا خيلي از كلمات ناصحيح و ناروا به وسيلـﮥ استعمال كم كم حتي در بين خواص هم رايج گرديده است ولي البته تصديق دارم كه حتي المقدور از استعمال اينگونه كلمات بايد احتراز نمود.
گفتم براي درس رياضيات و زبانشناسي اينجا نيامده ام و براي اين قبيل مطالب و مابحث فعلاً به قدر سر سوزني گوش استماع ندارم لمن تقول. هر چه بگوئي ياسين است و گوش دراز گوش. اگر مردي علاجي بكن كز دلم خون نيايد كه ديگر تاب و تواني برايم نمانده است.
گفت بايد پاي شاه باجي را به ميان كشيد كه اين گره فقط به دست گره گشاي او باز خواهد شد.
اين را گفته و به صداي بلند بناي آواز دادن شاه باجي را گذاشت صداي تق تق كفش بلند گرديد و شاه باجي هن هن كنان وارد شد.

behnam5555 04-16-2010 08:22 PM

قسمت هشتم دارالمجانين


شاه باجي خانم
ايشان خانمي بودند فربه و درشت اندام و تا بخواهي ماشاءالله چاق و پروار. اگر مادر رحيم نبود و پستان به دهن خودم ننهاده بود جاي آن داشت كه بگوئيم رحمت به فيل كوچكه. بارزترين صفاتش از شما چه پنهان پرگوئي و كم شنوي بود و اگر موهوم پرستي و خرافات دوستي مفرط را هم بر آن بيفرائيد نسخـﮥ كامل شاه باجي خانم را بدست خواهيد آورد.
خلاصه آنكه به تمام معني كلمه امل كامل العياري بود ولي در عوض خداوند در تمام عالم زني بهتر و خوبتر از او خلق نكرده بود. بقدري خوش قلب و نيك نفس دل رحم و رؤف و مهربان و دست و دل باز و نيكخواه و خدمتگزار به خلق الله بود كه گوئي حوري بهشتي است كه با آنهمه پيه و دنبه و شكم و لمبه به آن شكل و شمايل آن هيكل گنده در منزل آقا ميرزا عبدالحميد فرود آمده فعال مايشاء بود و به استبداد تام و تمام حكومت و فرمانروائي مي كرد.
تازه مي خواست سركلافـﮥ تعارف را باز كند كه رحيم فرصت نداده گفت مادر جان مژده كه گاومان زائيده و آقاي محمود خان گلويشان پيش بلقيس گير كرده است.
شاه باجي ناگهان چشمهايش بقدر دو نعلبكي باز شد و گفت چرا گلويش گير نكند مگر دخترك نازنينم بلقيس از كدام دختري كمتر است اگر حسن و جمال است نه تنها در تهران بلكه در سرتاسر خاك ايران دختري نيست كه به گرد پايش برسد. به ماه مي گويد تو دَر نيا من مي آيم. آن ابروي كمند آن گيس بلند كه بافتم بافتم پشت كوه انداختم ماشاالله تا پشت قوزك پايش مي رسد. آن چشمهاي بادامي راستي كه تويش سگ بسته اند آن دماغ قلمه قلمي، لب خون كبوتر، مژگان نيش خنجر. امان از آن خال پشت لب كه روز من گيس سفيد را سياه كرده ديگر واي به احوال جوان عزب. آن آب و رنگ آن زلف و آن بناگوش آن قد و قامت آن صورت آن گردن آن چانه آن شانه آن دست پا دختر نگو، بگو حبـﮥ انار و دانـﮥ الماس اگر هموزنش طلا و نقره بگذاري قيمت يك بند انگشتش نمي شود. رفتارش را بگويم چه بگويم كه مانند بلقيسم از شكم مادر نيفتاده. چشم بد دور از هر حيث تمام و كمال و آراسته و پيراسته است. آن خطش كه حتي آقا ميرزا هم بايد از او سرمشق بگيرد. آن سوادش كه بقدر موهاي سرش شعر و غزل از بر است. تمام اين مادموازل هاي كالج رفته لايق نيستند بغچه اش را بكشند. از خط و ربط گذشته كدام هنر است كه نداند. دست و پنجه اش را ميگوئي دست همـﮥ معلمه هاي مدرسه را در نقده دوزي و مليله دوزي و گلابتون و كانوا و گل و خامه و قلاب دوزي منجوق و يراق و زنجيره و روبنده دوزي از پشت بسته است. زري سرخانه
مي بافد مثل آنكه از دستگاههاي كاشان بيرون آمده است. با ابريشم رنگي چنان روي پارچه صورت درمي آورد كه پردﮤ نقاشي در مقابلش خوار است و تا به رويش دست نكشي باور نمي كني كه با ابريشم دوخته شده است نقاشيش را نديده اي چنان گل و بته مي كشد كه انسان دلش
مي خواهد بچيند و بسر و سينه اش بزند. در دوخت و دوز كه ديگر نظير و همتا ندارد .... خوري پدرش را كه مي داني كه بچه اندازه است ارزن از لاي انگشتانش نمي ريزد و نان را به پشت شيشه ميمالد و نان و نمكش حتي بزن و بچه اش هم حرام است و صد رحمت به ملاهاي محله با وجود همـﮥ اينها لباس بلقيس هميشه از هر دختر اعيان و اشرافي شيك تر و براندازه تر است. تار و سنتوري مي زند كه انسان دلش مي خواهد پنجه اش را طلا بگيرد. امان از آن آوازش بلبل را كجا مي برند. بقدري صداي اين دختر گيرا و با حال است كه آدم خواب و خوراك را به كلي فراموش
مي كند. آوازي نيست كه نخواند و تصنيف و سرودي نيست كه نداند. از پخت و پزش كه ديگر چه بگويم كه سر عزيزتان را درد نياورم. خورشهاي رنگارنگي مي پزد كه دست به دست مي برند. از آن كوكويش كه ديگر دم نزن آدم مي خواهد انگشتهايش را بجود: افسوس كه در آشپزخانـﮥ حاجي برنج و روغن حكم شيرمرغ و جان آدميزاد را دارد و الا اين دختر برنجي بار مي آورد كه مي شود دانه دانه شمرد. هر كس باقلوا و سوهان خانگي او را چشيده باشد تا قيام قيامت مزه اش در زير دندانش باقي مي ماند. راستي راستي مائدﮤ آسماني است. سي جور ترشي درست مي كند كه يكي از يكي لذيذتر و گواراتر است و از اندرون شاه و وزير آمده براي بدست آوردن نسخه اش هزار نوع منت مي كشند. من كه هر وقت به ياد آن ليتـﮥ حرامزاده اش مي افتم دهنم آب مي افتد. از سليقه اش هر چه بگويم كم گفته ام اين دختري كه تازه پا به نوزده گذاشته بقدري در جزئي و كلي خوش سليقگي به خرج مي دهد كه زنهاي سن و سال دار با خانه و زندگي انگشت به دهان مات و متحير مي مانند و حسوديشان مي شود. درد بلاش به جان آنهائي كه چشم ندارند او را ببينند و بتركد چشم حسود و حسد اگر تنها يك سفره چيدنش را ببينيد مابقي را خودتان از روي آن قياس مي كنيد با تمام مخلفات و نان و پنير و ماست و سبزي و حاضري چنان سفره اي مي آرايد كه آدم خيال مي كند كنار سفرﮤ عروسي نشسته است. از خلق و اخلاقش كه ديگر بگذريم كه هر چه بگويم كم گفته ام آدميزادكه به اين خوبي و پاك و پاكيزگي نمي شود. فرشته رحمتي است كه از آسمان به زمين افتاده است. آدم تعجب مي كند كه اين دختر به اين جواني اين همه خصلت خوب را از كجا جمع كرده است. بدجنسي و بدخواهي و بد فطرتي پر كاهي در وجودش خلق نشده است. در عوض تا بخواهي سر جور و دلجور و نرمگو و نرمخور و خنده رو كم گو حرف شنو سربزير صبور خوش قلب خوش خلق سازگار خوش زبان رحيم و رؤف و مهربان آن و قت تازه كاركن خانه دار كه بانوع عاقل هشيار با فهم دانا برعكس پدرش دست و دل اين دختر بقدري باز است كه از گلوي خودش هم شده مي برد و به حلق فقير و فقراء مي كند. خدا پيرش كند. ولي از همه خوش مزه تر آنكه اين دختر با اين همه حجب و حيا و ادب و افتادگي سازگاري و بردباري در موقع لزوم بقدري حاضر جواب مي شود كه باور كردني نيست در تمام شوخي و تفريح و مزاح و متلكهائي بار آدم
مي كند كه در قوطي هيچ عطاري پيدا نمي شود و مضمونهائي به ناف انسان مي بندد كه آب در دهن آدم خشك مي شود و تازه آدم ملتفت مي شود كه:
«فلفل نبين چه ريز است
بچش ببين چه تيز است»
سخنان شاه باجي خانم بدينجا رسيده بود كه رحيم بي حوصله در ميان حرف او دويده گفت خوب ديگر بگو هر چه خوبان همه دارند اين دختر تنها دارد ولي حرف آنجاست كه اين تعريفها دواي درد رفيق دلخستـﮥ من نمي شود.. از تو مدد خواستيم كه چاره اي بينديشي نه اينكه با اين مداحيها و رجزخوانيها بدتر به آتش دل اين جوان مادر مرده دامن بزني.
شاه باجي با حال برآشفته گفت تو فضول كه نمي گذاري من بيچاره حرفم را بزنم. هميشه گفته اند دو تا بگو يكي بشنو. تو حرفهايت را زدي حالا بگذار من هم به نوبت خود دو كلمه حرف حسابي بزنم. مقصودم اين است كه محمود خان هم الحمدالله در ميان جوان و جاهلهاي اين دوره نظير و تالي ندارد. نمي خواهم تووي چشمش تعريفش را بكنم ولي خدا حفظش كند از همان بچگي دخلي به بچه هاي ديگر نداشت.
رحيم دوباره آتش شده از جا برخاست و كلام مادر را از نو بريده گفت مادر جان قربان سرت بروم تو كه باز از سر شروع كردي آخر به حال اين جوان رحمي بنما و علاجي بكن كز دلش خون نيايد و الا تا صباح قيامت هم تعريف و تمجيدش را بكني چارﮤ دردش نمي شود.
شاه باجي گفت اصلاً تو چشم نداري كه من تعريف ديگران را بكنم. آخر مقصودم از اين مقدمات اين است كه چنان عروسي براي چنين دامادي ساخته شده است و آن دختري زيبندﮤ چنين جواني است حاجي اگر دخترش به چنين برادرزاده برازنده اي ندهد به كي خواهد داد كه حيف نباشد و هزار بار حيف نباشد.؟
گفتم شاه باجي خانم لطف شما هميشه شامل حال من بوده و تازگي ندارد گرچه من بلقيس خانم را در واقع فقط از ديروز مي شناسم و خودم نيز متعجبم كه در اين مدت كم چطور به اين درجه مقهور محبت اين دختر شده ام. خيلي معذرت مي خواهم كه در حضور شما اينطور جسارت مي كنم و بعضي صحبتها به ميان مي آورم ولي شما در حكم مادر من هستيد و بين مادر و فرزند رودربايستي و پاره اي تكلفات نبايد وجود داشته باشد مي فرموديد كه من لايق خدمتگزاري بلقيس خانم و شايستـﮥ خاك پاي ايشان هستم از اين حسن ظن شما يك دنيا ممنونم ولي مشكل در اينجا است كه اولاً نمي دانم راز دل خود را بچه وسيله به گوش او برسانم و ثانياً به كدام تمهيد و تدبير حاج عمو را از قضيه با خبر ساخته مطالب خود را با او در ميان بگذاريم.
شاه باجي گفت اينكه ديگر نقلي ندارد. الآن قلم و كاغذ برميداري و دو كلمه كاغذ به بلقيس مي نويسي كه ديدمت و ميخواهمت و من هم ظهر كه ميرزا براي ناهار به منزل مي آيد مطلب را به او حالي مي كنم و مي سپارم هر طور شده حاجي را حاضر كند كه هر چه زودتر تا ماه عزا نرسيده است عمل خير به مباركي و شادماني سر بگيرد و محمود و بلقيس عزيزم به كام دل خود برسند.
گفتم خدا از زبانتان بشنود ولي هيچ معلوم نيست كه بلقيس از اين نوع كاغذها چندان خوشش بيايد و از آن گذشته مگر شما حاج عمو را نمي شناسيد. بالفرض هم بلقيس حاضر بشود تازه وقتي پاي حاج عمود در ميان بيايد سر گاو تو خمره گير خواهد كرد و از همـﮥ اينها گذشته من هم از شما چه پنهان در كاغذ عشق نوشتن آنقدرها مهارتي ندارم.
شاه باجي هرهر خنده را سر داده گفت به به چشمم روشن پس شما جوانها در اين مدرسه ها چه ياد مي گيريد. توي روزنامه ها هر روز يك گز مقاله مي نويسيد ولي وقتي بنا مي شود دو كلمه مطلب حسابي و معني دار بنويسيد كميتتان بكلي لنگ مي ماند.
گفتم كار نيكو كردن از پر كردن است من به عمرم نه كاغذ عشقي ديده ام و نه نوشته ام حالا از كجا مي توان بي مقدمه كاغذ عشق بنويسم آنهم به دختري مثل بلقيس كه به قول خودتان ديوان گوياي شعراء و جنگ زباندار گويندگان و و سخن سرايان ايران است.
شاه باجي خانم سبحان الله غليظي تحويل داد و گفت كاغذ عشق نوشتن كه اين نقلها را ندارد. مثل اين است كه كلـﮥ اشپختر از آقا خواسته باشند. يك ورق كاغذ زرد ليموئي گير مي آوردي با مركب سرخ با سطرهاي بند رومي يعني درهم و برهم كه پريشاني خاطر را برساند مطلب و راز دل را با اشاره هاي كم و بيش صريح و با كنايه هاي بيش و كم واضح ولي خيلي مؤدبانه و بسيار شاعرانه مي پروراني و ابيات مناسبي كه زبان حالت باشد جسته جسته در بين كلام مي آوري و كاغذ را با اشتياق و آرزومندي بي پايان ختم مي كني ولي زنهار فراموش منما كه چند كلمـﮥ آن را با دو سه قطره اشك راستي يا دروغي محو و ناخوانا كني. آنگاه با نيش چاقوي قلمتراش سر انگشت را قدري خراش مي دهي و با خون گلگون خود كاغذ را امضاء مي نمائي و سر پاكت را مي بندي. اگر حيا و ادب مانع نباشد مي تواني پيش از بستن پاكت دو سه تار مو و اندكي مغز قلم هم در لاي پاكت بگذاري كه اشاره باشد به اينكه «از مويه چو موئي شدم از ناله چون نائي» اگر مايل باشي كه محبت نامه و قاصد عشقت هيچ عيب و نقصي نداشته باشد قدري نيز كبابه و چند دانه لوبيا و هل و مغز پسته و عناب و قند و بادام و زعفران با يك برگ زرد و چند پر گل زرد هم با عطر و گلاب شسته و در جوف پاكت مي گذاري و يقين بدان كه بلقيس با آن هوش و فراستي كه خدا به اين دختر داده ملتفت خواهد كه كبابه و هل يعني «از فراقت هم كبابم و هلاك» لوبيا يعني بدو بيا و مغز بسته يعني:
«چون مغز بپوست دارمت دوست
گر مغز جدا كنندم از پوست»
و عناب و قند يعني:
«عناب لب لعل تو را قند توان گفت
چيزي كه بجائي نرسد چند توان گفت»
زعفران يعني:
«زردم كردن چو زعفران سوده
تا چند خورم غم تو را بيهوده»
و بادام يعني:
«بادام سفيد سر بر آورده ز پوست
عالم خبر است من تو را دارم دوست»
و يا گل زرد يعني:
«دردا كه روزگار به دردم نمي رسد
برگ خزان به چهرﮤ زردم نمي رسد»
ولي البته فراموش مكن كه در بالاي كاغذ عكس دلي هم بايد بكشي و وسطش را با جوهر سرخ داغدار كني و زيرش اين شعر را بنويسي:
«من عاشقم گواه من اين قلب داغدار
در دست من جز اين سند پاره پاره نيست»
گفتم شاه باجي خانم چنين كاغذي را بايد بكول حمال گذاشت و فرستاد و تازه كي ضمانت مي كند كه با اين آش شله قلمكار هزار پيشه ادويه و دارو و خورجين بنشن بلقيس اصلاً اعتنائي كرده جوابي بدهد.
شاه باجي گفت تو كاغذ را بفرست و كارت نباشد. خودم برايت از زير زمين هم شده جگر ميمون و مهر گياه كه هر كدامش بهترين نسخـﮥ محبت و كاري ترين اكسير مهر و علاقه است دست و پا مي كنم و قول مي دهم يك هفته نگذشته باشد كه جواب كاغذت برسد و بلقيس در دستت مثل موم نرم باشد. فكر حاجي عمو را هم نكن و خاطر جمع باش كه او را مثل بره رام خواهم كرد.
گفتم شاه باجي خانم خدا از دهنتان بشنود. محض اطاعت امر عالي فوراً مي روم منزل كاغذ را نوشته مي آورم كه زحمت رساندنش را قبول فرموده شخصاً بدست بلقيس بسپاريد.
شاه باجي خانم مي خواست كاغذ را في المجلس بنويسم ولي به هزار زحمت و مرارت به او فهماندم كه قلم من در مقابل چهار چشم محال است روي كاغذ بگردد آنهم براي يك چنين كاغذي و خواهي نخواهي خدا نگهدار گفته خود را از اطاق بيرون انداختم در حاليكه رحيم باز مدتي بود كه مداد بدست بجان اعداد و ارقام افتاده و چنان در افكار خود فرو رفته بود كه انگار نه انگار من و مادرش اصلاً در اين عالم وجود داريم.

سوز و گداز
شتابان خود را به منزل رساندم و با كمال بي تابي مي خواستم به بهانـﮥ عيادت عمو خود را باندرون بيندازم كه شايد بار ديگر چشمم بروي ماه لقيس افتد و باشد كه باز گوشـﮥ چشمي بما كند. ولي افسوس و هزار افسوس كه معلوم شد حاجي عمو ديشب عرق كرده است و تبش قطع شده و به حمام رفته است. به شنيدن اين خبر شئامت اثرگوئي هماندم تب كردم.
فهميدن كه از آن پس ملاقات من و بلقيس از جملـﮥ محالات است. شقيقه ام مثل دنگ برنج كوبي بناي زدن را گذاشت. عرق سردي بر تن و بدنم نشست و پايم سست شده سرم گيج رفت و ديگر تاب ايستادن نياورده هر طور بود خود را به اطاقم رسانده بيهوش بر زمين افتادم.
افتادن همان بود و از حال رفتن همان. وقتي چشم باز كردم كه ديدم بلقيس كاسـﮥ دوا در دست در بالينم نشسته و گيس سفيد در پايين رختخواب دولا شده مشغول شستن پاهايم است.
معلوم شده كه سه روز و چهار شب تمام است كه از زور تب و لرز يك دقيقه بخود نيامده تمام را در بحران و هذيان گذرانده ام و حتي طبيب ترسيده بود كه ديگر بلند نشوم و ايكاش بلند نشده بودم.
بلقيس و گيس سفيد همينكه ديدند چشمم گشوده شد و بحال آمدم شادمانيها كردند و بلقيس بطرف اندرون دويد كه مژده به حاج عمود ببرد گيس سفيد صورت پرچين و چروك و دو كف دست را به طرف آسمان بلند نموده شكر پروردگار را بجا مي آورد كه به حال من جوان يتيم بي مادر ترحم كرده و شفايم داده است. كم كم با لهجـﮥ شميراني مخصوص خود برايم نقل كرد كه چگونه بلقيس خانم در تمام مدتي كه من بيهوش و گوش افتاده بودم از من پرستاري كرده و لحظه اي از مواظبت و مراقبت من غفلت نكرده بوده است.
باري چه دردسر بدهم معلوم شد خطر گذشته است و اگر چه باز خيلي شعيف و ناتوان بودم ولي از همان ساعت به بعد مدام حالم بهتر مي شد و بزودي دورﮤ نقاهت شروع گرديد. بلقيس هر روز ظهر و عصر حريرﮤ رقيقي را كه بدست خود مي ساخت بايم مي آورد و به ملاطفت هر چه تمامتر با قاشق به حلقم مي كرد. روز چهارم يا پنجم بود خوراكم را داده بود و مي خواست برود كه مكثي كرد و گفت الحمدلله حالتان خيلي بهتر شده است و گمان مي كنم ديگر لازم نباشد هر ساعت آمده اسباب دردسرتان را فراهم سازم.
با صداي ضعيف و لرزان و با طپش قلب شديدي گفتم بلقيس خانم نجات من بدست شما بوده و اين جان بيمقدار نو يافته را مديون مرحمت شما هستم باور بفرمائيد كه تنها تأسفي كه در اين ساعت دارم اين است كه به اين زودي شفا يافتم و همانطور كه وقتي پدر مجنون چنانكه لابد در «ليلي و مجنون» مكتبي خوانده ايد پير روشن ضمير را در بستر فرزند بيمار و بيقرار خود حاضر ساخت كه در حق آن جوان دعاي خيري بنمايد و آن پير دعا كرد كه خدا مرض او را پايدار سازد دلم مي خواست طبيب من هم دوائي داده بود كه تمام عمر در همين گوشه مي ماندم و سايـﮥ لطف و عنايت دختر عموي خيلي عزيز از سرم كوتاه نمي گرديد. افسوس كه در اين حالت ضعف و ناتواني قوﮤ حافظه ام ياري نمي كند كه آن اشعار مكتبي را برايتان بخوانم و ايكاش در همين ساعت مباركي كه بلا ترديد خوشترين ساعتهاي عمرم است مرگ فرا مي رسيد و آن اشعار را بر روي سنگ لحدم مي نوشتند.
وقتي بلقيس اين سخنان را شنيد صورتش مانند گل برافروخت و سر را بزير انداخته پس از چند لحظه مكث و دو دلي با همان صداي گيرا و سوزناكي كه شاه باجي خانم با آنهمه آب و تاب توصيف نموده بود بناي زمزمـﮥ اين ابيات را گذاشت:
«بگريست كه يا رب اين جوانمرد
هرگز ندهش خلاص از اين درد
سوز ابدي ده از عطايش
وانگه بعدم فكن دوايش
سوزي كه ازو حيات خيزد
تن سوزد و استخوان بريزد»
آنگاه رنگ از رخسارش پريده لرزش خفيفي در تمام اعضايش پديدار گرديد و بلند شد كه برود. نفس زنان گفتم بلقيس بيت آخرش را فراموش كردي كه در مقام دعا مي گويد:
«در عشق شراره اش عيان كن
بروي دل يار مهربان كن»
بغض گلوگيرم شد و ديگر نتوانستم حرفي بزنم. ديدم حال بلقيس هم پريشان گرديد.
«اشك بدور مژه اش حلقه بست
ژاله به پيرامن نرگس نشست»
بدون خداحافظي چادر نمازكشان از اطاق بيرون رفت و باز مرا با خيال خود تنها گذاشت.
از آن ساعت به عدد ديگر خورشيد رخسار بلقيس در شبستان تيره و تار حيات من طالع نگرديد. شب و روز چشمم به در اطاق دوخته شده بود كه شايد يكبار ديگر كاسـﮥ حريره به دست فرا رسد ولي ساعتها و روزها گذشت و هر بار اميدم مبدل به يأس گرديد هر روز صد بار به طالع منحوس خود لعنت مي كردم كه نگذاشت اقلاً دورﮤ ناخوشيم دوامي پيدا كند.
روزي دل به دريا زده از گيس سفيد كه بعد از بلقيس به پرستاريم مي پرداخت پرسيدم مگر بلقيس خانم خداي نخواسته با من قهر كرده اند و يا از مرگ پسر عموي خود بيزارند كه مدتي است به عيادت بيمار خودشان نيامده اند.
گيس سفيد به جاي جواب غرغري كرد و همينقدر استنباط كردم كه حاج عمو گفته حالا كه بحمدالله خطر گذشته ديگر لزومي ندارد بلقيس زياد به حياط بيروني رفت و آمد كند.
به بخت خود و بهبودي مزاج و به حاج عمو نفرينها كردم ولي باز طبيعت با بي اعتنائي هر چه تمامتر به كار خود مشغول بود يعني اشتهاء متدرجاً عمود مي نمود و مزاج و بنيه ام روز بروز قويتر مي گرديد تا بدانجا كه رفته رفته توانستم سرپا بايستم و حتي مدتي در دور اطاق خود قدم بزنم. طولي نكشيد كه كسالتم به كلي رفع گرديد و مثل سابق مردﮤ سرگردان براه افتادم اولين بار كه قدم از منزل بيرون نهادم به اميد اينكه شايد قضا و قدر برايم تسليت خاطري آماده ساخته باشد دست اشتياق عنانم را خواهي نخواهي به طرف خانـﮥ شاه باجي خانم كشيد.
چشم شاه باجي خانم كه به من افتاد با آن جثـﮥ وزين و تنـﮥ سنگين خداي را شكركنان به طرفم هجوم آورد و سر و گوشم را به باد بوسه گرفت و حالا نبوس و كي ببوس. وقتي طوفان محبت و مسرتش اندكي فرو كش كرد گفتم شاه باجي خانم از رختخواب بيماري برخواسته آمده ام كه از مهربانيهائي كه شما و آقاميرزا در مدت بيماريم ابراز داشته ايد تشكر كنم. گفت اين حرفها را بگذار كنار چه تشكري بهتر از اينكه الحمدالله چشم به دور چاق و سلامت راه افتاده اي. چشمم هزار بار روشن و قلبم هزار بار گلشن. عزيزم خوش آمدي مزين فرمودي قدمت بالاي دو چشم من. والله كه در اين ساعت مثل اين است كه دنيا را به من داده اند. نه نه يدالله دِ زود باش اگر آب خوردن دستت است بگذار زمين و زود برو آن كيسـﮥ اسپند را بيار كه يك اسپند حسابي آتش كنيم. مبادا كندر را فراموش كني. محمودم از راه مي آيد خدا نخواهد كه من تا عمر دارم كه دوباره ترا بستري ببينم. پسر جان تو رفتي كاغذ عشق و خاطر خواهيت را بنويسي و بياوري هزار قرآن به ميان زبانم لال و گوش شيطان كر چيزي نمانده بود رقم مرگت را بنويسند. نزديك بود چاپار آن دنيا بشوي. واي خداي مرگم بدهد ببينيد چه لاغر شده چه رنگش پريده است. وقتي كه بيهوش و بيگوش افتاده بودي هيچ ملتفت شدي كه در طاس چهل قل هوالله آب تربت از سقاخانـﮥ نوروز خان آورده بگلويت ريختم.و هرگز باور نخواهي كرد كه هر شب پس از نماز چقدر برايت دعاي امام جعفر صادق و جوشن كبير و حرز جواد سيفي و دعاي كميل خوانده ام، حالا لبخند ميزني ولي بدان كه از بركت همين دعاها شفا يافتي. اين دعاها بقدري مجرب است كه از اثر آنها كوه ابوقبيس از جا كنده مي شود.
سيل بيانات شاه باجي خانم بدينجا رسيده بود و خدا مي داند كه دنباله اش تا بكجا مي كشيد كه رحيم به صداي همهمه و غلغلـﮥ مادر از رسيدن من خبر دار گرديده بيرون جست و بازوي مرا گرفت و به طرف اطاق خود روان گرديد در حاليكه شاه باجي خانم مثل بام غلطان در دور ور ما مي چرخيد و مي گرديد و مانند هميان پرباد دعافر و شان هند خروار خروار دعا و ثنا نثار من و عمر من و جواني و كامراني من مي كرد.
وقتي وارد اطاق رحيم شديم ديدم باز مبلغي اوراق سفيد و سياه كف اطاق را پوشانيده و معلوم شد كه يارو باز در گرداب اعداد و ارقام غوطه ور بوده و تنها ولوله و علم شنگـﮥ مادر او را متوجه ورود من ساخته است.
شاه باجي خانم دست بردار نبود وراجي ايشان بنظر نمي آمد كه اصلاً پاياني داشته باشد. اين بود كه حيا و ادب را بوسيده بالاي طاقچه نهادم و بي محابا در ميان فرمايشات خانم دويده گفتم اي خانم عزيز با اين حال خراب و زانوي لرزان آمده ام ببينم چه فكري به حال من كرده ايد. نتيجـﮥ گفتگوي آقا ميرزا با حاج عمو در باب آن مسئله معهود چه شده است. آيا جاي آن دارد كه شكر خدا را بجا آوردم كه از نو صحت و عافيت يافتم يا بايد ببخت و طالع خود نفرين كنم كه نگذاشت به آسودگي چشم بسته سر به خاك استراحت بگذارم.
وقتي اين سخنان به گوش رحيم و مادرش رسيد يكدفعه مانند اشخاصي كه خبر مرگ عزيزي را آورده باشند به كلي ساكت و صامت شده بناي نگاه كردن به يكديگر را گذاشتند. فوراً حدس زدم كه مسئله از چه قرار است و براي العين ديدم هر نگاهي كه بين مادر و پسر رد و بدل مي شود خط يأسي است كه بر لوحـﮥ آروزمندي من بخت برگشته مي كشند. شكي برايم نماند كه تير مرادم به سنگ آمده است.
بيش از آن طاقت نياورده گفتم آخر اگر حرفي داريد چرا نمي زنيد و بيهوده هم مرا و هم خودتان را عذاب مي دهيد شما را به خدا مطلب را تمام و كمال پوست كنده در ميان بگذاريد و زياد سربسرم نگذاريد كه هيچ حوصلـﮥ چانه زدن و گفت و شنود ندارم. شايد تصور مي كنيد آب يأس را بهتر است بنقير و قطمير بروي دستم بريزيد ولي برعكس هر چه زودتر تكليفم معين گردد خيالم زودتر راحت مي شود. من مدتي است كه پيه هر بدبختي و ناكامي را به تن خود ماليده ام و بالاي سياهي هم كه رنگي نيست پس از چه بايد ترسيد وانگهي آدمي مثل من كه مرگ را به آن نزديكي ديده چندان از مردن باك ندارد مرگ يكبار است و شيون يكبار. پس بيائيد و بجاي اين نگاههاي دزديده و اين قيافه هاي گرفته و مظلومي كه براي تشييع جنازه ساخته شده مختصر و مفيد و راسته حسيني بگوئيد كه جوان احمق بلقيس اعتناي سگ هم بتو ندارد و راحتم كنيد.

behnam5555 04-16-2010 08:23 PM

قسمت نهم دارالمجانين


نور چشم نعيم التّجار
شاه باجي خانم از شنيدن اين حرفها سراسيمه شده دو سه بار آب دهن را فرو برده با كلمات شكسته و بسته من من كنان گفت خير خير اشتباه مي كنيد. به جان عزيز خودت نباشد به جان رحيم و به كلام الله مجيد كه بلقيس هم طفلك شب و روز آب از گلويش پائين نمي رود و شش دانگ فكر و خيالش پيش پسر عمويش است . چرا هم نباشد مگر محمودم از كي كمتر است . مگر به اين جواني ماشاءالله ماشاءالله چشم و چراغ و اسباب رو سفيدي اين دودمان نيست . مگر هنوز هم اسم پدر خدا بيامرزدت را كه هر چه خاك اوست عمرتو باشد در سراسر اين شهر به عزت و احترام نمي برند. مگر ماشاء الله هفت قرآن به ميان امروز از حيث جمال و كمال كسي مي تواند بالا دست تو در آيد اگر پاي حاج عمويت در ميان نبود همين فردا خودم دست و آستين بالا مي كردم و در همين خانه براي تو و بلقيسم يك عروسي راه مي انداختم كه وصفش را در كتابها بنويسند. از دو چشم كور شوم اگر دروغ بگويم ولي امان از دست حرص و طمع اين مرد نه دلش به حال فرزند خودش مي سوزد نه به حال فرزند برادر ناكامش در اين دنيا چشمش به جز پول هيچ چيز ديگري را نمي بيند. به آسمان نگاه نمي كنيد مگر براي اينكه ستاره ها به شكل يك قراني و دو هزاري هستند. اگر جدول قرآن از طلا نباشد هرگز باز نمي كند. شصت سال از عمرش رفته و هنوز فكر
نمي كند كه با اين موهاي سفيد واين دندانهاي افتاده يك پايش لب گور است و موي حلوايش بلند است و فردا وقتي كه چك و چانه اش را بستند از اين همه دارائي و مال و منال به جز دو ذرع كفن و دو مثقال سدر و كافور با خود بيشتر نخواهد برد. حالا اين همه رويهم گذاشته بسش نيست چشم طمع به مال ديگران هم دوخته است . راست گفته اند.

« چشم تنگ مرد دنيا دار را
يا قناعت پركند يا خاك گور»

اين مرد حسابي تازه در اين سن و سال كه چانه اش بوي الرحمن مي دهد به هواي اينكه نعيم التجار از خر پولهاي نمرﮤ اول اين شهر است دندان طمع به مال او تيز كرده و دختر نازنين معصوم خود را نگفته و نپرسيده با پسر احمق اين مردكه نكره نامزد كرده است بدون آنكه اصلا احدي را خبر كرده باشد. راستي كه شرم و حيا را جويده و فرو داده است. امروز ديگر كسي گوسفند را هم به اينطور نمي فروشد. مگر اهل اين شهر نمي دانند كه همين آقاي نعيم التجار بيست سال پيش براي صد دينار له له ميز دو روي سكوي سبزه ميدان بساط پهن مي كرد و جوراب و دستمال و تله موش و آتشگردان و بند تنبان مي فروخت. ايكاش همان وقت يكي از آن بندتنبانهايش را بگردنش انداخته بودند و مردم را از شرش آسوده كرده بودند با پانزده تومان سرمايه اي كه بهم زده بود اين قدر مال مردم را حلال و حرام كرد تا كمرش بزند حاجي شد و همين كه دستش به دهنش رسيد به حدي دوز و كلك چيد و دستمال كرد تا به وسيلـﮥ پول قرض دادن پايش به دربار باز شد و آن وقت يكدفعه فوارﮤ بختش بلند شد و صاحب اسم و رسم و بيا و برو گرديد امروز كارش به جائي رسيده كه ديگر كسي جرئت ندارد به اسب آقاي بگويد يابو حالا باز اگر پسرش آش دهن سوزي بود حرفي نداشتيم ولي تو را به پيغمبر كسي هم با اين چل ديوانه دختر
مي دهد. مگر دختر علف خرس است آن هم دختري مانند بلقيس كه يك تار مويش به صد تا از اين جعلقها مي آرزد مگر خداي نكرده سيب سرخ برا ي دست چلاق خوب است كه آدم دخترش را به چنين الدنگي بدهد مردكه خبط دماغ پيدا كرده گوهر شب چراغ را به گردن سگ مي بندد. اين پسره سزاوار پالان است زن چه به دردش مي خورد. براي همان لكته ها و شلختها و شليته به پاهاي چاله سيلابي خلق شده كه پولش را مي خوردند و بي ادبي مي شود تو حلقش نجاست مي كردند. والله هر وقت به فكر بلقيس نازنينم مي افتم و مي بينم دارد لقمـﮤ دهن سگ مي شود دلم خون مي شود. افسوس كه اين طور مطيع و منقاد و سر بزير بار آمده است من جاي او بودم سبزي بار يك چنين پدري نمي كردم و جلوي خودي و بيگانه بريش اين آدم بي انصاف مي خنديدم طفلك از وقتي اين خبر به گوشش رسيده از بس پنهاني گريه و زاري كرده واشك ريخته چشمش مثل كاسـﮤ خون شده واز لاغري مثل نخ و ريسمان شده است. اينكه پدر نيست بلاي جان فرزندش است خداوند رحم وانصاف به شمرذي الجوشن داده و به اين مرد نداده چطور دلش راضي مي شود كه اين فرشتــﮥ رحمت را به اين خمرﮤ لعنت بدهد. اين هم داماد شد. مرده شور آن شكل منحوسش را ببرد. آن قدو قوارﮤ اكبيرش روي تختـﮥ مرده شور خانه بيفتد اين هم ريخت شد اسم اين را هم مي شود صورت آدم گذاشت . به قدري اكبير و كثافت گرفته است كه اگر هفتاد سگ گرسنه بليسند باز هم پاك نمي شود. واي به آن دماغ كج و معوج و آن گوشهاي بلبلي . امان از آن گردن دراز و آن سرگر و آن دندانهاي گراز. صورت نگواخ و تفي است كه بديوار خلا پسيده اين هم شكل و تركيب شد. آينـﮥ دق و جعبه هزار بيسته نكبت است راستي كه نسناس پيشش يوسف كنعان است و بوزينه از او خراج حسن و جمال مي گيرد. حالا زشتي و بدريختي سرش را بخورد اگر لامحاله آدميت و اخلاقي داشت دل انسان اين قدر نمي سوخت ولي نه يك نخود فهم دارد نه يك ارزن كمال. حرف معموليش را نمي تواند بزند. دهنش را باز مي كند صد رحمت به يخچال مثل اين است كه پردﮤ مبال عقب رفته باشد غير از رسوائي و بد آبروئي كاري از اين عوج بن عنق ساخته نيست. علقه مضفـﮥ بي پدرو مادر با آن چشمهاي حيز كه الهي باباغوري به شود و با آن لب و
لوچه اي كه خاله گردنه دراز به پايش نمي رسيد شب و روز در پي دخترهاي مردم است . پسرك هنوز دهنش بوي شير مي داد و پشت لبش سبز نشده بود كه مثل سگ هار به جان عرض و ناموس اهل محله افتاده بود. هيچكس از دست اين تخم شراب هرزه مرض آسودگي نداشت. حالا اينها همه به كنار تازه آقا را به فرنگستان هم فرستاده اند. راستي كه چشم اهل ايران روشن كل بود به سبزه نيز آراسته شد. لايق گيس خانم جانش باشد. چو انداختند كه رفته درس تجارت به خواند و برگردد دارائي و املاك پدرش را اداره كند. خدا مي داند مثل سگ دروغ مي گويند از بس اين پسرك مزلف اينجا افتضاح بالا آورده بود به بهانـﮥ درس خواندن سنگ قلابش كرده به درك اسفل فرستادند كه شرش را از سر مردم بكنند. والا هر كسي مي داند كه مسيو كره خر رفته و الاغ بر خواهد گشت . انشاءالله ديگر قدمش به اين خاك نرسد. باز اينجا كه بود هر چه باشد مملكت اسلام است و مردم دين و آئين دارند و تو دهنش مي زنند اما سبحان الله كه در آنجا با مردمي كه نه خدا
مي شناسند و نه پيغمبر و نه طهارت مي گيرند و نه روزه و قول و بونشان با هم ملخوط است حاجي زاده چه از آب در خواهد آمد. پسره قرتي عيد قربان سه سال آزگار است كه به فرنگستان رفته مي گويند هر روز و اميتر قد . هرزگي و بد اخلاقي را به حدي رسانده كه حتي فرنگيها از دستش ذله شده اند و در هيچ جا راهش نمي دهند. تا دندﮤ پدر احمقش نرم شود مردك نادان بايد هر روز جو و گندم فروخته برات فرنگستان بگيرد تا نور چشمي آنجا پولهاي ما بار اشراب و كباب كرده تو حلق فاحشه ها و لكاته ها وليكوريهاي پاريس بكند و در عوض كوفت و آتشك و ماشرا براي پدر و مادرش تحفه بياورد. حكايت خوشمزه اين است كه مي گويند بهار گذشته از بس پسره به اسم اينكه كارهاي مدرسـﮥ تجارت فرصت نمي دهد سرش را بخاراند كاغذ به پدر و مادرش ننوشته بود و مادره اشك ريخته بود. عاقبت خود نعيم التجار به هزار جان كندن دو سه كلمه فرانسه ياد گرفته و كار و بار و زندگيش را گذاشته به پاريس رفته بود كه ببيند آقازاده چه مي كند. پس از رسيدن به پاريس يك روزي كه پدر و پسر با هم در كوچه ها گردش مي كرده اند ازقضا جلوي عمارت معتبري مي رسند و حاجي آقا به عادت معهود از پسرش مي پرسد كه اين چه عمارتي است و چون پسرش مي گويد نمي دانم خود حاجي به آژاني كه در همان نزديكي ايستاده بود نزديك مي شود و با همان فرانسه شكسته بستـﮥ كارقوزي مي پرسد آقاي آژان ببخشيد اين چه عمارتي است و آژان باادب هر چه تمامتر جواب مي دهد كه اين مدرسه تجارت است. اصلاً چنين آدمي تازه فرضاً هم كه درس خواند و به ايران برگشت چه دسته گلي به سر كس و كارش خواهد زد.
صحبتهاي شيرين شاه باجي خانم بدينجا رسيد و هيچ معلوم نبود كه اصلاً به اين زوديها پاياني داشته باشد كه رحيم در حاليكه قاه قاه مي خنديد كلام مادر را بريده گفت مادر جان اين حرفها به درد محمود نمي خورد. اگر راست مي گوئي درماني براي دردش پيدا كن ... از بس حوصله ام سررفته و دلتنگ بودم و خبر نامزد شدن بلقيس جگرم را كباب كرده بود و ديگر منتظر دنبالـﮥ مشاجره و منازعه مادر و پسر نشده با سر خداحافظي مختصري كردم و خود را از خانه آقاميرزا بيرون انداختم.

__________________


اکنون ساعت 10:06 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)