amir ahmadi |
09-28-2009 08:28 PM |
.حکایت
مرد فقیری به در خانه ها می گردید و گدایی می کرد /روزی با پسر کوچک خود از خانه بیرون رفتند به میان کوچه بودند که جنازه میتی را از راه می گذرانیدند جمعی به اطراف جنازه گریه وزاری می کردند زنی که در میان انها بود فریاد می کرد و می گفت ای اقای من تو را به خانه تاریک می برند که نه فرش دارد نه اسباب ناشتا و چاشت وشام در انجا نیست وترا بر روی خاک می خوابانند /پسر فقیر روی به پدر کرد و گفت ./این جنازه را مگر به خانه ما می برند//////////////////////////////شخصی چاهی در خانه خود کند ومعرکه خاکش داشت از دیگری مشورت کرد /گفت چاهی دیگر بکن و ان خاک را در ان بریز
|