amir ahmadi |
10-02-2009 02:36 AM |
پدر بزرگ
ناله کنان به مادرش گفت از بس توی خانه نشسته ام خسته شده ام مادرش گفت به دیدن پدر بزرگت میرویم نظر تو چیست تا حیاط وسیع خانه پدر بزرگش را تصور کردپیشنهاد مادرش را پذیرفت ولی مادر به او گفت باید قول بدهی که تا چشمت به پدر بزرگت افتاد دستش را ببوسی زیر لب کلام نا مفهومی گفت مادر گفت اگر مثل همیشه از بوسیدن پدر بزرگ طفره بری تورا با خود نمی برم کمی به فکر فرو رفت وهمان طور که سرش را پایین انداخته بود گفت خوب دستش را می بوسم با مادر به خانه پدر بزرگ رفت تا چشمش به او افتاد قلبش از محبتش لبریز شد ولی خشک سر جایش ایستاد مادر اهسته ملامتش کرد پس به من دروغ گفتی پدر بزرگت را دوست نداری دوستش دارم ولی دستش را نمی بوسم بر لبان مادر لبخند تلخی نشست ویادش امد روزهایی که خودش هم دختر کوچکی بودهمین حرفها را می زد اما حالا که بزرگ شده سر فرود می اورد وبر دستها بوسه می زند دلش می خواست بنشیند واورا در اغوش بکشد وبگوید مبادا بر دست کسی بوسه بزنی ولی مادر همچنان ایستاد وبه خشم به او نگاه می کرد که به حیاط دوید وصدای قطار رااز خود دراورد .قطاری که در هیچ ایستگاهی قصد توقف نداشت
|