پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   قربون بند کیفتم تا پول داری رفیقتم (http://p30city.net/showthread.php?t=15861)

تاري 10-27-2009 09:45 AM

قربون بند کیفتم تا پول داری رفیقتم
 
قربون بند کیفتم تا پول داری رفیقتم


در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه مرگ پدر می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.
پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند. می رود به طرف آنها سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم نمی ماند. چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که همچه وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می گفت حلق آویز کنم.
می رود در مطبخ و طناب را می اندازد گردن خود تکان می دهد یک وقت یک کیسه ای از سقف می افتد پایین. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز ! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.
پسر می گوید قرمساق ها پدرسگ ها من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند.




دانه کولانه 10-27-2009 11:28 PM

بچه ها توی اکثر نوشته های تاری من ی ها رو بد میبینم

مثلا شما اینو درست میبینین ؟

نشیند


behnam3638 10-28-2009 01:30 AM

من که تا حالا با نوشته های تاری مشکلی نداشتم
این بار هم فکر می کنم اشکال از اصل این نوشته باشه....

تاري 10-28-2009 08:18 AM

بهنام جان فكر كنم ديگه يواش يواش ادمين داره پير ميشه اين از اثرات پيريه بچه ها لطف كنن پول جمع كنن تا يه عينك خوب واسه ادمين بخريم فكر كنم به جاي رزي بايد ادمينو عينكي كنيم موافقيد مگه اينكه اين يه بحث فلسفي در پشتتش داشته باشه:21::d

فرگل 10-28-2009 08:47 AM

داستان جالبي بود تاري جون مرسي از زحمتت ولي بد نبود بعضي كلماتشو سانسور مي كردي در شان فروم نيست .

تاري 10-28-2009 08:51 AM

ميدونم فرگل جان ولي داستانه ديگه و من اجازه اديت داستان رو بدون مجوز داستان نويس ندارم نويسندشم كه رفته به ايزد منان پيوسته

فرگل 10-28-2009 09:11 AM

خب ديگه دستش بهت نمي رسه پس مي توني ويرايشش كني ؟ مرسي

رزیتا 10-28-2009 05:40 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 78953)
بچه ها توی اکثر نوشته های تاری من ی ها رو بد میبینم

مثلا شما اینو درست میبینین ؟

نشیند

نه بابا این تاری فونت متنو عوض میکنه به Book Antiquaa
و اونو کج (Italic) میکنه امان از دست این تاری
من نوشته رو ویرایش کردم ببینید چقدر خوب شده:)

تاري 10-28-2009 05:48 PM

اقا با اجازه كي دست رنجه منو پاك كردي يكي ديگه گذاشتي جاش اهاي ايها الناس يكي منو از دست اين رزي و دارو دستش كوروش و بقيه نجات بده چرا نميذارين زندگي كنم اهااااااااااي يكي به دادم برسه اي وااااااااااااااااااااااااااي مردم كاربرا نت فروم يكي كمكم كنه اينا قصد جونمو كردن اصن شما زا قانون كپي رايت استفاده نميكنيد چرا همش تو پستاي من تمرين ميكنيد اي داد اي بيداد


اکنون ساعت 09:09 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)