![]() |
خرابات
خرابات (عرفان) در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم خازن میکده فردا نکند در بازم ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم صحبت حور نخواهم که بود عین قصور با خیال تو اگر با دگری پردازم سر سودای تو در سینه بماندی پنهان چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم به هوایی که مگر صید کند شهبازم همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم ماجرای دل خون گشته نگویم با کس زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد همچو زلفت همه را در قدمت اندازم این واژه را حکیم سنائی در غزنه برای اولین باربکار برده بود. باآنکه برخی را عقیده بر این است که کلمه خرابات در آثار پیش از سنایی (متوفای حدود ۵۳۰ ق) بهکار نرفته است، منوچهری (۴۳۲ ق)، ناصر خسرو (۴۸۱ ق)، خواجه عبدالله انصاری (۴۸۱ ق)، امام غزالی (۵۰۵ ق)، و دیگر استادان سخن فارسی، قبل از سنایی، آنرا در کارهای خود آوردهاند. بزرگان ادبیات پارسی عرفانی در پیشاپیش آن ها مولوی این واژه را به یک اصطلاح عرفانی تبدیل نمودند. اصطلاح خرابات از دو واژه متخاصم ساخته شده است یعنی خراب و آباد ابتکار ساختن واژههای متضاد را همین بزرگواران ادبیات فارسی داشتند. چنین واژههای متخاصم را شاعر سرزمین هندعبدالقادر بیدل ساخته است. از دیدگاه ریشهشناسی و واژهشناسی و پیرو نظرات عدهای از محققین نظیر بهار و همایی ممکن است این اصطلاح از «خور» یعنی خورشید و آباد ساخته شده باشد. باید یادآوری شود که در ایران، تاجیکستان، افغانستان، و دیگر کشورهایآسیای مرکزی و شبه قاره هند نام بسیاری از شهرها با پسوند آباد خاتمه مییابد. بزرگان ادبیات پارسی در هند این واژه را در ادبیات خود هم بکار بردند. موسیقی جزء جداناپزیر عبادت در فلات ایران زمین وهندوکش در دوران باستان بود و در هند هنوز میباشد. خرابات، شهر موسیقی کابل از زمانهای قدیم، «خرابات» نام یک شهر موسیقی میباشد که در قلب شهر کهنهٔ کابل قرار دارد. در این قسمت از شهر، هنرمندان ادبیات پارسی اشعاری از مولوی، حافظ، سعدی، ناصر خسرو دهلوی، و بیدل دهلوی را میسرودند و با حالات موسیقی مینواختند. استاد سر آهنگ درجملهٔ بیدلشناسان بهشمار میرفت، و امروز، پسرش استاد سر آهنگ هم موسیقینوازی است که اشعار بیدل را میسراید. واژۀ خرابات در زبان و فرهنگ امروزی ما دو مفهوم کاملاً متضاد راافاده میکند: محل گریزازهنجارهای اجتماعی و عقیدتی و همچنان مرکزظهورجلوه های حق ومنزل رسیدن به حقیقت کامل. با این حال واژۀ خرابات به عنوان اسم محل بود و باش اهل طرب به کدام یکی ازین مفاهیم سازگاری بیشتری نشان میدهد؟ درحالیکه موسیقی واهل طرب باهردومفهوم یادشده درارتباط بوده و هستند. برای ردیابی ریشۀ معانی متضادواژۀ خرابات، بهترست بعقب برگردیم وبه گذشته های کمی دورترنگاهی بافگنیم، تادریابیم که اصلاً این واژه ازکجاآمده وچرادومفهوم متضادرادربرگرفته است؟ حقیقت مسلم آنست که کلمۀ خرابات از واژه ها و مفاهیم عهد مهرپرستی وآیین میترایی به روزگارمارسیده است، چی خورآبه که درعهداسلامی خورآباد نامیده شد؛ مرکزعبادت واجرای آیین های مهرپرستی بوده، به مرور زمان به دو صورت به خرابات تغییر شکل یافته است. نخست اینکه خورآباد با تغییر اولین مصوت خود به سادگی مبدل به خرابات گشته ودودیگراینکه صورت جمع خورآبه که به علت اختتام آن به های هوز اسم مونث شمرده میشد، به قانون جمع مؤنث زبان عربی که درین زمان درکشور ما نیز به عنوان زبان دینی اشاعه یافته بود، با افزایش الف و ت یا نشانۀ این جمع، خرابات نامیده شده است. عبادتگاه و نیایشکدۀ آیین میترایی را در اساس خورآبه و مهرآبه می گفته اند که مرکب از دو جز اند: خور و مهر که هردو مفهوم واحدی داشته، خورشید را افاده می کند و آبه معنای چشمه را. و به این ترتیب خورآبه مفهوم چشمۀ خورشید را می رساند. اسطوره های میترایی حاکی ازآنست که مهرسنگی راهدف تیرقرار داد؛ ازمحل اصابت آن تیر، آب ازمیان سنگ فوران زده در جهان جاری گشت. محل فوران آب را مهرآبه و آب جاری شده از سنگ رانوشابه نامیدندکه این یکی نیزازدوجزء ترکیب یافته است: نوش یا انوش که معنای جاودانه دارد وآبه نیز یعنی چشمه. همین چشمۀ آب جاودان است که بعدها درفرهنگ عهداسلامی ما چشمۀ آب حیات وآب حیوان خوانده شدکه آنراچشمۀ خضرنیزگفته اند. برخی از پژوهشگران را عقیده برآنست که واژۀ خضرباکلمات خدر، خيدر، خسرو، کسرا، قيصر، کايزر، سزار وتزار بی ارتباط نیست؛ زیراساختار این واژه ها حکایت از منشأ مشترک آنان دارد. این اسطوره هاهمچنان حکایت ازآن دارندکه مهر در گاهباره یا غاروارۀ آب جاودان، گاوی راکه نمادزندگی و آبادانی زمین شمرده میشد، قربانی نمود تا ازخون آن زمین به زایش آمده، به تولید محصول بیاغازد. و به این ترتیب او در کنار مهرآبه تخم زندگانی را بر خاک افشانده، تداوم حیات بر روی زمین را تضمین نمود. پس بشریت به پاس خلق هستی و تداوم زندگی بر روی زمین توسط مهر، نیایشگاههایی برای اوبرپاداشتند وآنرا مهرابه وخورآبه نام نهادند. این خورآبه ها معمولاً در تهکاوی ها یا زیرزمینی های این عبادتگاههاقرارداشت که نمونۀ برجستۀ آن خورآبه یاخورخانۀ است که درکوتل خیرخانۀ کابل هنوزهم موجوداست واسم خیر خانه نیزصورت تغییر یافتۀ اسم همین نیایشکده است، زیرا امیر حبیب الله کلکانی به علت آغاز موفقیتش برای گرفتن تخت و تاج که از همین کوتل آغاز گردید، آنرا به خیرخانه مبدل ساخت. پس ازظهوردین زردشت در بلخ، آیین رسمی جدیدکشورما برضدارزشهای آیین مهر واقع شد و طبیعی است که هر آیین اعم از عقیدتی، سیاسی واجتماعی باظهور وتعمیم خویش برای یافتن زمینه های بهتر رشد و اشاعه ی وسیعتر، رسوم وآیین های پیشین راخوار و بی ارزش می شمرد، با آنکه دین مزدیسنا یا آیین زردشتی مفاهیم فراوانی ازآیین میترا رانیزبه عاریت گرفت که تعدادی به عین شکل ومقداری نیز به تغییر ماهیت به حیات ادامه دادند، بازهم تبلیغ برای بی اعتبار ساختن ارزش های آیین مهر به شدت ادامه یافت. ازآنجاییکه درآیین میتراشادی، جشن وسرورارزش فوق العاده داشت، مراسم عبادت در خورآبه ها با خوانش سرودهای نیایشی و نوشیدن نوشابۀ مستی آور هوم یا سومابرگزارمیشد، درین هنگام به علت تغییراتیکه درزبان و واژگان آن به وجود آمده بود، خورآبه راخورآباد وخورخانه میخواندند. چون زبان عربی نیزدرپهلوی دین اسلام درکشورهای دری زبان حاکمیت یافته بود، صورت جمع خورآبه راخورآبات وبعد خورآباد ساختند و درهرمحلی که موسیقی، رقص واستفاده ازمسکرات صورت میگرفت خرابات نامیده شد. چون درین خراباتها ارزشها و احکام دین اسلام به نظرگرفته نمیشدند، لذادرفرهنگ عمومی خرابات بار معنایی منفی یافته وخراباتی دشنام قبیحی گردید. چنانچه درادبیات دری ازآغازعهداسلامی گرفته تا اوایل سدۀ ششم هجری درهمه جا خرابات به معنای منفی آن به عنوان طربکده و مرکز تعیش به کار گرفته شده است. این سرودۀ خواجه عصمت بخارایی ـ سخنور اواخرسدۀ هشتم و اوایل سدۀ نهم هجری ـ باآنکه جنبۀ عرفانی خرابات را در نظر دارد، بازهم تصویر ظاهری آن به بهترین وجهی بازشناسی خرابات آن دوره ها را در بر دارد... |
سرخوش از كوي خرابات گذر كــردم دوش
دراوایل سدۀ ششم هجری حکیم بزرگ غزنه حضرت سنایی عرفان را به گستردگی ویژه یی وارد قلمرو ادبیات ساخت که بعد ها آن را عرفان شرعی نامیدند. واژۀ خرابات نیز به وسیله ی آثار این ابرمرد وصوفیان پس از وی به سان بسا از کلمات و مفاهیم آیین مهرکه از طریق دیانت زردشتی وارد فرهنگ اسلامی خراسان زمین گردیده وبارمعنایی منفی یافته بودند، درپهلوی تعداد دیگری از واژگان خراباتی، درعرصۀ عرفان اسلامی قد برافراشته به مفاهیم جدیدوتطهیرشده یی کاربردیافتند؛ نظیرپیر، پیر مغان، مغ، مغ بچه، ساقی، می، میکده، مست، مستان، ترسابچه، خرابات وامثال اینها. چون معرفت شهودی واشراقی که براثرقشریگرایی وسخت گیریهای اهل فقه دربرابرمعرفت شرعی ـ که بررعایت عقل وحفظ ظواهر شرع تأکیدی بسیار داشت ـ درین زمان عرض وجود کرده بود که مسجد و مدرسه توان پذیرش آنها را نداشت، لذا عرفای ما به ناچار ازمسجد ومدرسه اظهار بیزاری نموده وبه مفاهیم آیین مهر که نخستین پایۀ عرفان اشراقی در کشور ما بود، روی آوردند و خرابات و میکده رابجای مسجد و مدرسه به مفهوم جلوه گاه ظهور حق ورسیدن به دلدارحقیقی عنوان کردندوازسایر مفاهیم نیزمعانی درخور مراد استنتاج نمودند. پس از سنایی، عطار و خداوندگار بلخ حضرت مولاناجلال الدین محمدوپس ازآنهاسعدی، حافظ ودیگران دامنۀ کاربرد این اصلاحات را وسعت دادند و واژگان یادشده را تقدیس کردند، تا جاییکه مفهوم جدیدی از خرابات و خراباتی به میان آمد که درست در مقابل معانی پیشین خود قرار داشتند. برای دانستن مشخصات خرابات و خراباتی از دیدگاه این وراسته مردان، لازم می آید که این تعاریف را از قول عارف بزرگ سدۀ هشتم و نهم هجری شیخ محمود شبستری بشنویم که در مثنوی گلشن راز خود فرموده اند: خراباتی شدن از خود رهـــاییست خودی کفرست ورخودپارساییست نشانی دادهاندت از خرابـــــــــات که �التوحید اسقاط الاضافــــات� خرابات از جهان بیمثالــــــــیست مقام عاشقـــــــــــــــان لاابالیست خـــــــــرابات آشیان مرغ جانست خرابات آستان لامکانســــــــــــت خراباتی خراب اندر خرابســــــت که در صحرای او عالم سرابســـت خراباتیست بی حد و نهایــــــــت نه آغازش کسی دیده نه غایــــت اگر صد سال در وی میشتابـــــی نه کس را و نه خود را بازیابـــــی گروهی اندر او بی پا و بی ســــر همه نی مؤمن و نی نیز کافـــــــر شراب بیخودی در سر گرفتـــــــه به ترک جمله خیر و شـــــر گرفته شرابی خورده هر یک بیلب و کام فراغت یافته از ننگ و از نــــــــام حدیث و ماجرای شطح و طامــــات خیال خلوت و نور کرامــــــــــات به بوی دردی یی از دســـــــت داده ز ذوق نیستی مست اوفتــــــــــــاده عصا و رکوه و تسبیح و مســـــواک گرو کرده به دردی جمــــله را پاک میان آب و گل افتان و خـــــــــیزان به جای اشک، خون از دیده ریــــزان گهی از سرخوشی در عالم نــــــــــاز شده چون شاطران گردن افـــــــــراز گهی از روسیاهی رو به دیـــــــــــوار گهی از سرخرویی بر ســـــــــــر دار گهی اندر سماع، از شوق جانـــــــــان شده بی پا و سر چون چرخ گــــــردان به هر نغمه که از مطرب شنــــــــــیده بدو وجدی از آن عالم رسیــــــــــــده سماع جان نه آخر صوت و حرفســــت که در هر پردهیی سری شگرفســـــــت ز سر بیرون کشیده دلــــــــــــق ده تو مجرد گشته از هر رنگ و هــــــــــر بو فرو شسته بدان صاف مُـــــــــــــــرَوّق همه رنگ سیاه و ســـــــــــــبز و ارزق یکی پیمانه خورده از مـــــــــــی صاف شده زان صوفی صافـــــــــی ز اوصاف به مژگان خاکِ مَزبَل پــــــــــاک رُفته ز هرچ آن دیده، از صـــــــد یک نگفته گرفته دامنِ رندانِ خَــــــــــــــــــــمّار ز شیخی و مریدی گشــــــــــــــته بیزار چی شیخی،چی مریدی،این چی قیداست؟ چی جای زهد وتقوا، این چی شَید است؟ اگر روی تو باشــــــــــــــد در کِه و مِه بت و زنارِ ترســــــــــــــــــــایی ترا بِه تعریفهای بالا نشان میدهدکه خرابات دیگر جلوه گاه عشق حقیقی وسرمنزل رسیدن به ذات حق است وخراباتی نیزدیگرانسان فرورفته درخود وهوی وهوس خویش نبوده، بلکه ازخودبرآمده و فنای عشق جانان حقیقی شده است. چون این قطعۀ نظم به حدکافی مفهوم خرابات راازنظر عرفان روشن میسازد... ... |
خراباتی شدن از خود رهـــاییست
این سرودۀ خواجه عصمت بخارایی ـ سخنور اواخرسدۀ هشتم و اوایل سدۀ نهم هجری ـ باآنکه جنبۀ عرفانی خرابات را در نظر دارد، بازهم تصویر ظاهری آن به بهترین وجهی بازشناسی خرابات آن دوره ها را در بر دارد: سرخوش از كوي خرابات گذر كــردم دوش به طلبگاري ترسا بچـــــــــــــــۀ باده فروش پيــــشم آمد به سر كوچــــــه پري رخساري كافرانه شــــــــــــکن زلف چو زنار بدوش گفتم اين كوي چه كوييست تراخانه كجاست؟ اي مه نو خم ابروي ترا حلقه به گــــــــوش گفت تسبيح به خاك افگن و زنار ببــــــــند خرقه بیرون فگن و کسوۀ رنــــــدانه بپوش توبه یک سو بنه و ساغر مســــــــــتانه طلب سنگ بر شيشه ی تقوا زن و پیمانه بنــــــوش بعد از آن سوی من آ تا به تو گويـــــم خبری کاین چی کویست؛ اگر بر سخنم داري گوش رند و ديوانه و ســـــــــــرمست دويدم پی او تا رسیدم به مقامی كه نه دين ماند و نه هوش ديدم از دور گروهـــــــي همه ديوانه و مست از تف بادۀ شوق آمده در جوش و خــــروش بي دف و ساقي و مطرب همه در رقص و سماع بي مي و جام و صراحي هــمه در نــوشـانــوش چون سرِ رشتـــــــــــــۀ ناموس برفت از دستم خواستم تا سخني پرسم از او، گفت: خموش! نیست اين كعبه كه بي پا و سر آيي بــــه طواف وين نه مسجد كه درآن بي خـبر آيي به خروش اين خرابات مغانـــــــست، در آن مــــــــستانند از دم صبح ازل تا به قيامــــت مــــدهــــــــوش گر تو را هست درين شيوه، ســـر يــكرنــــــگي دين و دانش به يكي جرعه چو �عصمت� بفروش .. |
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
در ادبیات عرفانی کهن فارسی، واژهٔ خرابات معنایی متعالی را دربرمیگیرد. درواقع، خرابات به مقام وحدت اشاره دارد، که درآنجا، عارف به سیر و حرکت در مسیر نیل به مرتبهٔ والای محو، درباختن، و فنای همهٔ نقوش و اشکال ظاهری و غیر خدایی در وجود خویش همت میگمارد حافظ و خرابات خرابات یکی از واژههای کلیدی عمده در دیوان حافظ است و در بیان و زبان او تمامی ابعاد و جنبههای گوناگون این نهاد عرفانی باهم جمع آمده است یاد باد آنکه صبوحیزده در مجلس انسجز من و یار نبودیم و خدا با ما بودیاد باد آن که خراباتنشین بودم و مست ســالـهـا دفـتـر مـا در گـــرو صــهــبــا بــــــود رونـق مـیـکـــــده از درس و دعــای مــا بــود نیکی پیـر مغان بـیـن که چو ما بـد مـستـان هر چه کردیم بـه چـشـم کـرمـش زیـبـا بـود دفـتـر دانـش مـا جـمـلـه بـشـویـیـد بـه می کـه فـلـک دیـدم و در قـصـد دل دانــــــا بـود از بـتـان آن طلب ار حُسن شنـاسی ای دل کاین کسی گفت که در علم نظر بـیـنـا بـود دل چـو پــرگار بـه هـر سـو دَوَرانـی میکـرد ونـدر آن دایـره سـرگـشـتـهی پـا بـرجـا بــود مـطـرب از درد مـحـبّـت عـمـلـیمیپـرداخت کـه حـکـیـمـان جـهـان را مـژه خـونپـالا بــود میشکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی بـر سـرم سـایــهی آن سـرو سهی بالا بـود پـیـر گلـرنگ مـن انـدر حـق ازرقپــوشـــــان رخـصـت خُبث نـداد ، ار نـه حکایـت هـا بـود قـلب انـدودهی حـافـظبـرِ او خـــرج نـشــد کاین مُـعـامِل بـه همه عیب نهان بـیـنـا بـود یـاد بـاد آن کـه نـهـانات نـظـری بـا مـا بـــود رقــم مِـهـر تـو بـر چـهـرهی مـا پـیـدا بــــــود یادبادآنکه چو چشمت به عتابم میکُشت مـعـجـز عیـسـویات در لب شـکّـر خـا بــود یاد بـاد آن که صبوحی زده در مجلس اُنـس جـز مـن و یـار نـبـودیـم و خــدا بـا مــا بـــود یاد بـاد آن که رخات شمع طرب میافروخت ویـن دل سـوخـتـه پـروانـهی بـی پـروا بــود یـاد بـاد آن کـه در آن بـزمـگـه خُـلــق و ادب آنـکه او خـنـدهی مستـانه زدی صـهـبـا بـود یـاد بـاد آن کـه چو یاقـوت قـدح خـنـده زدی در مـیـان مـن و لـعـل تـو حـکایـت هـــا بـود یـاد بـاد آن کـه نـگارم چـو کـمـر بـربـسـتـی در رکابـش مَـهِ نـو پـیـک جـهـان پـیـمـا بــود یـاد بـاد آن که خرابات نشین بـودم و مست و آنچه در مسجدم امروز کم ست آنـجا بـود یاد باد آن که به اصلاح شما میشد راست نظم هر گوهر ناسُـفـتـه که حـافـظ را بـود ... |
شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرام
حافظ دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش گفت بيدار شو ای ره رو خواب آلوده شست و شويی کن و آن گه بهخرابات خرام تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده به هوای لب شيرين پسران چند کنی جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده به طهارت گذران منزل پيری و مکن خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده پاک و صافی شو و از چاه طبيعت به درآی که صفايی ندهد آب تراب آلوده گفتم ای جان جهان دفتر گل عيبی نيست که شود فصل بهار از می ناب آلوده آشنايان ره عشق در اين بحر عميق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده {پپوله} گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر خرم آن روز که با ديده گريان بروم تا زنم آب در ميکده يک بار دگر معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خريدار دگر يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت حاش لله که روم من ز پی يار دگر گر مساعد شودم دايره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر عافيت میطلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طره طرار دگر راز سربسته ما بين که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ريش به آزار دگر بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر {پپوله} |
زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
در نظربازی ما بیخبران حيرانند من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در اين دايره سرگردانند جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست ماه و خورشيد همين آينه میگردانند عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا ما همه بنده و اين قوم خداوندانند مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد که در آن آينه صاحب نظران حيرانند لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ عشقبازان چنين مستحق هجرانند مگرم چشم سياه تو بياموزد کار ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند {پپوله} زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد مغبچهای میگذشت راه زن دين و دل در پی آن آشنا از همه بيگانه شد آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت قطره باران ما گوهر يک دانه شد نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد {پپوله} |
کیست که بنمایدم راه خرابات را
خرابات: مقام وحدت و خرابی صفات بشریت را گویند. کیست که بنمایدم راه خرابات را تا بدهم مزد او حاصل طاعات را (مولوی) قدم منه به خرابات جز به شرط ادب که ساکنان درش محرمان پادشهند در خرابات مغان نور خدا می بینم وین عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم (حافظ) در خرابات شدم دوش مرا بار نبود می زدم نعره و فریاد ز من کس نشنود یا نبد هیچ کس از باده فروشان بیدار یا خود از هیچ کسی هیچ کسم درنگشود چون که یک نیم زشب یا کم یا بیش برفت رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود گفت:خیر است دراین وقت تو دیوانه شدی؟ نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟ گفتمش :در بگشا،گفت: برو هرزه مگوی تا دراین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟ این نه مسجد که به هر لحظه درش بگشایم تا تو اندر دوی اندر صف پیش آیی زود این خرابات مغان است و درو زنده دلان شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود زر و سر را نبود هیچ دراین بقعه محل سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود ای عراقی چه زنی حلقه برین در شب و روز زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود (عراقی) خرابات و مصطبه عبارت و کنایت است از خرابی و تغییر رسوم طبیعت و ناموس و خویشتنت نمایی و خودبینی و ظاهر آرایی،تبدیل اخلاق بشریت به اخلاق اهل مودت و محبت و خرابی حواس به طریق حبس و قید و منع او از عمل خویش.... (اورادالاحباب و فصوص الآداب ،یحیی باخرزی) خراباتی شدن از خود رهایی است خودی کفر است اگر خود پارسایی است نشانی داده اندت از خرابات که التوحید اسفاطالاضافات خرابات از جهان بی مثالی است مقام عاشقان لاابالی است خرابات آشیان مرغ جان است خرابات آستان لامکان است خراباتی خراب اندر خراب است که در صحرای او عالم سراب است خراباتی است بی حد و نهایت نه آغازش کسی دیده نه غایت اگر صدل در وی می شناسی نه کس را و نه خود را بازیابی گروهی اندر او بی پا و بی سر همه نه مؤمن و نه نیز کافر {پپوله} |
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد عارف از خنده می در طمع خام افتاد حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینه اوهام افتاد این همه عکس می و نقش نگارین که نمود یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد {پپوله} |
سالها پیروی مذهب رندان کردم
سالها پیروی مذهب رندان کردم تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج مراد که من این خانه به سودای تو ویران کردم توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم در خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع گر چه دربانی میخانه فراوان کردم این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبه احزان کردم صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب سالها بندگی صاحب دیوان کردم انسانی مثل حافظ که سالها "پیروی مذهب رندان" کرده است وسعت و حریتی دارد که در قالب این مشربها و مذهبهایی که عوام به آن دل بسته اند نمی گنجد.... {پپوله} |
ساقي عزيز ..ممنون از مطالبت :53::53:
يه سوال كردم خودم جوابشو پيدا كردم.........ممنون |
اکنون ساعت 08:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)