![]() |
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج باعث مرگ نیما، شراگیم بود بهانهی حضور، نیما بود. به دیدار همسایه نیما رفتیم. خانه ای در تجریشِ شلوغ، بیاد روزگاری كه اینجا یكسره جالیز بود و خانه ای چند برپا شده بود و نیما، جلال را به همسایگی فراخوانده بود و این اجابت، حضور بسیاری را در خانه جلال، بهانه كرد. وقتی مینشینی، حضور بسیاری از قلل هنر، ادبیات و شعر معاصر ایران را حس میكنی. صدای نیما یوشیج، غلامحسین ساعدی، اخوان ثالث، سهراب سپهری، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسیار دیگرانی كه همآوای جلال آل احمدو سیمین دانشور بودند و مهربانانی كه بیداری آموزِ امروز و فردای ترانه و تبسم اند. در هشتادوپنجمین سال تولد سیمین دانشور، بانوی داستان نویسی ایران فرصتی برای یادكرد آن سالهای دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره ی كلام شیرینش مهمان كرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد. خانم دانشور بسیار خوشحالیم كه در حضور شما، همسایه و هم كلام آن بزرگمرد هستیم. از نیما و خاطراتی كه با او تا زمان خاموشی داشتید بگویید. آقای نیما، خدا بیامرزدش. چقدر حیف شد. خیلی مرد نازنینی بود. یكی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همهشون به راه خودشون رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، یعنی درست نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود. برای طاهباز تعریف كردم، نوشته طاهباز. تعریف كردم كه جلال قران را باز كرد بالا سرش و اومد. طاهباز گریه اش گرفت. اومد الصافات صفا و واقعاً چقدر این مرد، صاف بود. درباره بیماری و علت مرگ نیما بگویید. باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود خیلی. گفت میخوام برم شكار. زمستون بود. پیرمرد رو برد یوش. اونجا سینه پهلو كرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به یوش. مجبور شدن برش گردونن. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت شراگیم منو كشت. برای اینكه منو برد یوش، برای شكار و من سرما خوردم. وقتی عصرا میرفتیم پیشش, میگفت یك زنی میاومد كه كارامون رو بكنه. عالیه كه اینجا كار میكرد و تازه عالیه خانم نمیرسید. خانومه مثل جغد به من نگاه میكرد. مثل اینكه مرگ منو حدس میزد و دیگه مرد. و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد. .. |
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
زمانی كه نیما فوت میكنه جنازه اش یك روز میمونه و روز بعدش تشییع جنازه میشه. چرا؟ خاطرم نیست. میدانیم كه در ساعت دو نیمه شب نیما فوت میكنه و جلال میاد سر داغ پیرمرد رو در آغوش میگیره ولی عصر همان روز، شاملو برای گرفتن آخرین عكس نیما به سراغهادی شفائیه میره و فردا صبح دفنش میكنند. چرا جنازه نیما یك روز بر روی زمین میمونه؟ نیما رو به عنوان امانت دفنش كردن تو امامزاده عبدالله. خیلی اومده بودن و بعدها بردنش یوش. بعد وقتی كه یوش را مهاجرانی درست كرد، نعشش رو بردن یوش. نیما در وصیت نامه اش گفته كه علاوه بر نظارت و كنجكاوی دكتر معین، جلال و جنتی با هم در جمع آوری آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه اش به نیما، در رابطه با جمع آوری آثار كمك چندانی نكرد؟ طاهباز جمع آوری كرد. جلال كمك كرد. جنتی هم كمك كرد. نیما برای شما شعر هم میخواند؟ بله بیشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش میگفت من یه رودخانه ای هستم كه از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریخته ام كه خوب یادمه. گفتم نیما اینو تقدیم كن به من. نمیكرد. اینكاره نبود. گویا نیما بیشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشری دائم داشت. بله، میاومد اینجا مینشست. صبح میاومد اینجا پیش من. من عصرها درس داشتم. یك تخته سنگ بود اینجا. اینجاها همه بیابون بود. ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت اینجا یك زمینی هست بیایین بسازین. تقریباً ما شب و روزمون با نیما بود. صبح میآمد دنبال من، با هم میرفتیم راهپیمایی. اینجا با نیما هم میرفتید از دشتبان سیب زمینی میخریدید. نه، سیب زمینی نمیخریدیم، حق الماله بود. پنج شش تا سیب زمینی بهش میداد دشتبان. میدانست مرد بزرگی است، اما نمیدانست چرا بزرگ است. اینو میبرد، نهارش بود. میرفتیم، سیب زمینیها رو كنار آتش میچید. خاك روش میریخت. بعد سوراخ سوراخ میكرد و میرفتیم. راه میرفتیم. شعر میگفت. بعد میگفت سیب زمینیهام پخته. میاومد سیب زمینیهارو تو یه پاكت میگذاشت. میگفت این نهارمه. میگفتم این نهارته فقط. میگفت: شام منم هست. میگفتم: چرا ! میگفت: نمیخوام نونخور عالیه باشم. و بعد میدونی چی میگفت كه خیلی دلم میسوخت. میگفت كه وزارت آموزش، ماهی 150 تومن بهش میداد، بشرطی كه نیاد. چون كارمند وزارت آموزش بود. خیلی خاطره از نیما دارم. گفته بودن كه تو نیا، برای اینكه متلك میگفت بهشون. چیزایی میگفت كه اونا درست نمیفهمیدن. میگفتن كه این 150 تومن رو بیا بگیر و نیا. اینم نمیرفت. 150 تومن هم پول «تریاكش»، كفش و پوشاكش میشد. .... |
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
ارتباط دوستان نیما با شما چگونه بود و چرا دوستان نیما برای دیدنش به اینجا میاومدند؟ همه را ما به وسیله نیما شناختیم. اینجا قرار میگذاشت، چون عالیه خانم راه نمیداد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانك اومده. بچه رو آورده. میخواد غذا بپزه. به نیما گفته بودم مهماناتو بردار بیار اینجا. شاملو، اخوان، همهی مریداش. فروغ فرخزاد. دیگه خیلیها بودند. بیشتر شاملو مریدش بود. ولی شاملو راه دیگه ای رفت. شاملو شعر سپید گفت. منتها خب شاعری درجه اوله. حالا به هر جهت، این نیما اعجوبه ای بود واسه خودش. نیما بدعتگذاره. خیلی مهمه نیما در تاریخ ادبیات. نیما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم میاومد اینجا. همه شون كه میخواستن نیما رو ببینن، میاومدن اینجا. كه من آشنا شدم با اونا. هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قیاس میكنید؟ آدمهای حسابی دراومدن دورهی نیما. حالا كسی نیست. كسی نیست جایگزین اونها. مثلاً جای شاملو هیچكی نیست به عقیده من. جایگزین فروغ فرخزاد هیچكی نیست. اخوان هم هیچ كی نیست. نیما كه هیچكس نیست. (با تاكید). شما به یوش هم رفته بودید؟ سه چهار بار به یوش رفتیم. مهمونی میداد نیما. ما اونوقت با قاطر میرفتیم یوش و خیلی راه سختی بود. یادم نیست. ولی نوره دیگه. از راه ساری میرفتیم نور. بعد مجبور بودیم با قاطر بریم یوش. من و جلال و نیما. شراگیم خیلی شر بود. آیا قبل از ازدواج با جلال، نام نیما را شنیده بودید؟ چرا نشنیدم؟ نیما معروف شد. خیلی زیاد. میشناختم. شعرش را هم میخوندم، ولی اون رو ندیده بودم. منتها وقتی اومدیم، خود نیما به جلال تلفن كرد. جلال خیلی مریدش بود. دعواشونم شد. ولی با این حال پیرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال میگفت كه نیما به او تلفن كرده بود و گفته بود كه اینجا یك زمینی هست نزدیك خونهی من. گفت پاشید بیاین. اینجا تمام جالیز بود. نیمای شاعر با نیمای شوهر چه تفاوتی داشت و رابطه ی نیما و عالیه چگونه بود؟ وقتی برای رابطه ی خانوادگی نبود. فكر میكنم كه ما به نسبت سن، خیلی زود نیما رو از دست دادیم. شاید یكی از دلایلش این بود كه اون در زندگی شخصیاش یك آیدا كم داشت. اونطوری كه شاملو میگه كه من در شرایط بسیار سخت نومیدی، با آیدا به زندگی بازگشتم و آیدا او را با فداكاری تیمار كرد. این را نیما در زندگی خودش نداشت. یكبار هم نیما برای ارتباط نزدیكتر عاطفی با عالیه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چكار میكند كه تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده كه من هم با عالیه همان كار را بكنم؟ من گفتم آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید، میبینید این همه زحمت میكِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانهی من چقدر ستم میكِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را میدانید. گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یك جورابِ ابریشمیخوش رنگ یا یك روسری قشنگ … نمیدانم از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یك حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید كه مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر میكشد. اجرش را با یك كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو میدانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه میخرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشكر كرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیدهاید؟ پیشانی اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوهی خوبی دیدید مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترشِ شیرازی خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید … نیما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خندههای مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو كه آقای نیما میرود و سه كیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: بیا عالیه. عالیه خانم میپرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم میگوید: آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم میگوید كه خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانهی ما و از من پرسید كه چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این كار را كرد؟ گفتم: خوب یك دهن كجی كرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یك شب یادمان نیما گرفتند تو دانشكده هنرهای زیبا. قضیهی پیاز رو گفتم. كه عوض اینكه بره كادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز. ... |
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
یكی از ویژگیهای شخصی نیما، طنزپردازی و اجرای مسلط حالات افراد بود. آره، خیلی ادا درآوردن رو بلد بود. ادای جلالو درمیآورد. ادای منو درمیآورد. میگفت وقتی تو وارد میشی، عینهو اسبایی، فقط شیهه كم داری. چون من خیلی اسب دوست داشتم. اینجا سواری میرفتم با یارشاطر. باشگاه سواركاران بود. اسب كرایه میكردیم، میرفتیم سواری. میگفت عین اسبی. عین من ادا درمیآورد. جلال در خرداد ماه 1332 نامه ای تحت عنوان كدخدا رستم به نیما مینویسه. با توجه به اینكه نیما یك نیشی را در رابطه با لادبن خورده بود و در این اواخر نیما دیگه از لادبن ناامید شده بود، چون هیچ نامهای با هم رد وبدل نكردند و لادبن در شوروی گرفتار شده بود و یك نفرتی هم از حزب توده پیدا كرده بود و خلیل ملكی و جلال هم در زمان نوشتن این نامه از حزب توده جدا شده و نیروی سوم را راه انداخته بودند. آیا جلال هنوز فكر میكرد كه ممكن است نیما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واكنشی كه همیشه نیما نسبت به حزب توده داشت و هیچ وقت حزبی نبود. حتی در پایان نامه ای كه به احسان طبری مینویسد، میگوید كه: آنكه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما هم در اون نامه به جلال مینویسه كه تو به هر شكلی دربیایی، میشناسمت. تو همون جلال خودمی. جلال با توجه به شناخت نزدیكی كه از نیما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار كدخدا رستم چاپ كرد؟ یعنی میدونید نیما با توده ایها ور رفت. یك برادری داشت بنام لادبن كه این روسیه رفته بود. خیلی دلش میخواست اینم بره روسیه. ولی این كه سیاسی باشه نه. سیاسی نبود. ته اش سیاسی بود. نیما آرزوش بود بره پیش لادبن. میشه گفت كه اون نامه ای كه جلال مینویسه تحت عنوان كدخدا رستم، وازده شد. میدونید اونا زیاد روی میكردند. سر مصدق كه توده ایها قاطی كردند خودشون رو تقریباً، كه مصدق فهمید و دكشون كرد. احسان طبری و اینا هم بودند. دیگه نیما وازده شد از حزب توده. همین شعر (وای بر من) را كه گفت: كشتگاهم خشك مانْد و یكسره تدبیرها / گشتْ بی سود و ثمر. / تنگنای خانه ام را یافت دشمن، با نگاهِ حیله اندوزش / وای بر من! میكند آماده بهر سینهی من، تیرهایی كه به زهرِ كینه، آلوده ست. / پس به جادههای خونین، كلّههای مردگان را به غبارِ قبرهای كهنه اندوده از پسِ دیوارِ من بر خاك میچیند/ وز پی آزارِ دل آزردگان در میان كلّههای چیده بنشیند / سرگذشتِ زجر را خوانَد. وای بر من! / در شبی تاریك از اینسان بر سر این كلّهها جنبان / چه كسی آیا ندانسته گذارد پا؟ .. شاه گفته بود كه به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بیشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت. ... |
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
بعد از 28 مرداد هم نیما شعر و یادداشتها رو پیش شما گذاشته بود؟ بله. یك گونی شعر داشت. قلعه سقریم اینا، همه پیش ما بود. شعرهاش پیش ما بود. اینجا میگذاشت شعرهاشو. میترسید. پشت كاغذ سیگار، روی كاغذی كه اگه گیر میآورد. من حتی شعرهاش رو، روی برگههای بانك ملی هم دیدم. درسته. بعد دیگه من كاغذ بردم. یك دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو این جا بنویس. دیگه مینوشت. بعد اینا پیش ما بود كه عالیه خانم اومد اونا رو برد. نیما در یادداشتهای روزانه از افرادی كه به خانه شما میآمدند صحبت میكنه. مثلاً از امام موسی صدر یا مهندس رضوی. چه خاطراتی از آن دیدارها در یاد شما مونده. نیما به موسی صدر حسودیاش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش كرده یا كشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یكی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشمهای خاكستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیك، از این سینه كفتریها. من در رو باز كردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری! توحق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام كه همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم. نیما تو خاطراتش نوشته كه: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود. باید چایی رو خودم میریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم میدادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه كرد. امام موسی صدر ترجمه كرد؟ بله. آورده برد برای مون. بعد ما رو به قم دعوت كرد كه دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش. شام و نهار اینا میدیدیمش. از وضعیت خانه نیما در اینجا بگویید. گویا داشتن خرابش میكردن. من نگذاشتم خراب كنن. من داشتم میرفتم «سلمونی». دیدم بنای اصلی رو دارن خراب میكنن. فوری اومدم خونه. تلفن كردم به شهردار تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی. اینا فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب میكنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد گفت كه میخواهیم اینجا را خراب كنیم و آپارتمان بسازیم. اینا نذاشتن، رفتن قولنامه كردند. اما خونهی من رو هم قولنامه كردند. كه این دو تا میراث فرهنگی شد. نیما میگوید كه دنیا، خانه ی من است و به تعبیری، اینجا خانه ی دنیاست. خانه ای كه نشانهی ادبیات و میراث فرهنگ معاصر سرزمین ماست و سپاس از شما كه در این گفتگو شركت كردید. گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ {پپوله} |
نامه عاشقانه نیما یوشیج به همسرش
نامه عاشقانه نیما یوشیج به همسرش به عالیه نجیب و عزیزم میپرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر میبرم؟ مثل شمع: همین که صبح میرسد خاموش میشوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است. بالعکس دیشب را خوب خوابیدهام. ولی خواب را برای بیخوابی دوست میدارم. دوباره حاضرم. من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر میآید ترجیح نخواهم داد. در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمیدهد، مگر این که در این تاریکی شب، خیالات هراسناک و زمانهای ممتد ناامیدی را به او تلقین کند. بارها تلقین کرده است: تصدیق میکنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کردهام. مثل عقاب، بالای کوهها متواری گشته ام، مثل دریا، عریان و منقلب بوده ام. بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم میریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام، کم کم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: زودباوری، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی، خفگی و گناههای عیب عوض شدند. آه ! اگر عذابهای الهی و شرارههای دوزخ دروغ نبود، خدا با شاعرش چه طور معامله میکرد. حال، من یک بستهی اسرار مرموزم، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است. یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده میشود. سرم به شدت میچرخد. برای این که از پا نیفتم، عالیه، تو مرا مرمت کن. راست است: من از بیابانهای هولناک و راههای پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام. هنوز از اثره ی آن منظرههای هولناک هراسانم. چرا؟ برای این که دختر بیوفایی را دوست میداشتم، قوه ی مقتدرهی او بی تو، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا میکند. پس محتاجم به من دلجویی بدهی. اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم. گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام. عالیهی عزیزم! آن چه نوشته ای، باور میکنم یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد. ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازدهی وحشی، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود، فکر و ملایمت لازم است. چه قدر قشنگ است تبسمهای تو چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت میغلتد کسی که به یاد تبسمها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است. {پپوله}نیما{پپوله} {پپوله} |
نمونهای از اظهار نظرهای عجیب نیما در یادداشتهایش!!
نمونهای از اظهار نظرهای عجیب نیما در یادداشتهایش!! نیما در «یادداشتهای روزانه»اش راجع به خیلی از آدمهای معاصر و غیر معاصر نظر داده است. نظرات او گاهی آن قدر صریح و متفاوت است که حتی ناشر در ابتدای کتاب قید کرده که «با همه داوریهای نیما موافقت ندارد». اینها که در زیر میخوانید، نمونههایی از نظرات نیماست: ناصر خسرو خواندن سفرنامه او چندین بار مرا به گریه انداخت. سرگردانیهای این مرد بزرگ با آن حال و قضاوت او. به قدری من شیفته نثر نویسی ساده قدما بوده و هستم که از مرگ میترسم؛ برای این که از خواندن آنها محروم میشوم. امام موسی صدر اخیرا ً در منزل آل احمد سید موسی صدر را دیدم، در شبی که پریشان بودم و او متأثر شد. در عالم خواب دیدم سید به من حرفی زد که من از پریشانی خلاص شدم. به من گفت در عالم خواب: من همین جا را برای شما قم خواهم کرد. بدیع الزمان فروزانفر میگویند در مجالس درس به شاگردها میگفت: «فردوسی اشتباهات لغوی بسیاری دارد». نباید استاد فروزانفر را تحقیر کرد به این که راست نگفته است. الحمد لله سالها گذشت و روزگار خودش ثابت کرد که او بر استاد طوسی ما قبل او برتری دارد. زیرا فردوسی در گرسنگی و آوارگی مرد ولی او امروز سناتور است و خوب طرف بسته است. ... |
نمونهای از اظهار نظرهای عجیب نیما در یادداشتهایش!!
هوشنگ ابتهاج (سایه) سایه را دیدم در خیابان. سبیل گذاشته بود. بسیار فکری بود. گفت اتاقم را با حصیر و نی ساخته ام. گفت عکس مرا دارد. میخواستم به او بگویم این قدر فکری نباش. بسیار خواهد آمد که ما به اشتباهات و ساده لوحیهای خود برخورد کنیم و آنچه میدانستیم که چنان است، نه چنان است. میخواستم به او بگویم ولی سایه بسیار فکری بود. ابوالحسن صبا صبا در گذشت که چه رنج داخلی و فقر و بدرفتاری مردم را کشید و لبخند زد و به کارش بود. امشب «گلهای رنگارنگ» با آواز بنان به یاد او بود. غزلی خواند: یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت .... شاملو که من برای اصلاح شعر او حتی مصرعهایی را ساخته و در شعر او جا دادم، نامرد کسی بود که هر دفعه با من تماس پیدا کرد برای اشغال وقت من و ضایع کردن وقت من بود. فریدون مشیری 7 قطعه عکس من را به من نداده است؛ حتی عکس زن و بچهام را. به قدری مردم ناجوانمرد هستند که در نظر من نفرت انگیز میشوند. من در تهران از کمتر کسی جوانمردی دیدم. اسکار وایلد من به وایلد کمال اخلاص را دارم. من بهتر از این مرد انگلیسی کسی را ندیده ام که این همه دست در اندام این زیبایی بزند. وایلد زیباییهای عالم وجود را نمیسازد؛ عکس از خودش بر میدارد. خود وایلد زیبایی را نمیسازد؛ عکس از خودش بر میدارد. خود وایلد زیبایی عالم وجود است. نیما یوشیج مایه اصلی اشعار من، رنج من است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر میگویم. خودم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهایی بوده اند. که مجبور به عوض کردن آنها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشند. :53: |
چرا باید کتاب «یادداشتهای روزانه نیما» را بخوانیم؟؟!
چرا باید کتاب «یادداشتهای روزانه نیما» را بخوانیم؟؟! نیما در این یادداشت درباره بیشتر شخصیتهای ادبی معاصر حرف زده و نظر داده است؛ آن هم چه نظرهایی؟ بیشتر نظرهای نیما خیلی تند و صریح و بدون تعارف هستند: مثلاً.... دفترچه ممنوع انتشار دفتر یادداشتهای روزانه نیما یوشیج با حواشی داغی که در حاشیه و متن دارد میتواند اتفاق ویژه این روزهای بازار کتاب باشد. یکی از کتابهایی که برای نمایشگاه کتاب امسال رسید، «یادداشتهای روزانه نیما» بود که به همت پسرش آماده شده و نکات جدید زیادی درباره این شاعر بزرگ معاصر در خودش دارد. این که 50 سال بعد از مرگ نیما، هنوز آثار منتشر نشدهای از او وجود دارد، به خودی خود میتواند چیز هیجانانگیزی باشد اما این کتاب از چند جهت دیگر هم اهمیت دارد و میتواند بمب خبری این روزهای بازار کتاب باشد؛ یکی به خاطر حرفهایی که نیما در یادداشتهایش درباره آدمهای مختلف زده و خیلیهایشان جنجالی هستند (مثلا ً «وطن فروش» خواندن مصدق در این یادداشتها). در این کتاب نیما شما را به یک مجلس دعوای تمام عیار و پر از هیجان دعوت میکند که در آن کمتر شخصیت ادبی معاصر هست که از نیش و کنایههای این شاعر حساس در امان باشد. یک دلیل دیگر برای خواندن این کتاب هم حرفهایی است که پسر نیما در مقدمه و موخره کتاب درباره سیروس طاهباز _ جمع کننده آثار نیما _ زده و او را متهم به فریبکاری و سیاهبازی کرده است. دعوایی که پسر نیما با سیروس طاهباز راه انداخته، آن قدر عجیب است که خواننده یاد ماجرای ورثههمینگوی میافتد که وقتی اسم جدشان را روی در ورودی یک کافه شیک دیدند، او را به دادگاه کشاندند. (در آن ماجرا جناب «کافی من» وقتی به دادگاه احضار شد، از لجش کلا ً از بودن چنین نویسندهای ابراز بیاطلاعی کرد و گفت که اسم کافه اش را از روی اسم سگ نژاد بولداگش انتخاب کرده!) خلاصه که ماجرا واقعا ً داغ داغ است. خودتان سری به کتاب بزنید، متوجه میشوید. نیمه شب 13 دی 1338، زنی در خانه جلال آلاحمد را میزند. آن زن همسایه جلال بود. آمده بود تا جلال را بالای سر همسرش ببرد و بپرسد که با این جسد چه کار بکند. «جسد»، نیما یوشیج بود. ... |
چرا باید کتاب «یادداشتهای روزانه نیما» را بخوانیم؟؟!
شاعری با چند گونی وقتی نیما مرد، از او چند گونی نوشته و کاغذ پاره به جا مانده بود. نیما تقریبا ً در تمام عمرش مینوشت. او که از خانواده ای اشراف زاده بود، هیچ علاقه ای به سر کار رفتن نداشت. بیشتر روزها در خانه میماند و در کنج اتاقش مینوشت؛ همه چیز هم مینوشت؛ شعر، مقاله، نامه و یادداشت. ا ز همه نوشتههایش یک نسخه هم برای خودش نگه میداشت و این نوشتهها آن قدر زیاد بودند که کم کم تبدیل به گونی شدند. نیما وصیت کرده بود که دکتر محمد معین، جلال آل احمد و جنتی عطایی_ ترانه سرا _ همین گونیها را بخوانند و منتشر کنند. دکتر معین و جلال، فقط یک کتاب از آثار او را منتشر کردند (مجموعه رباعیها 1339) و بعد جوانی را به اسم سیروس طاهباز پیدا کردند که بعدها و به تدریج از 1342 تا 1369، مجموعه کارهای نیما را منتشر کرد. آخرین کاری که طاهباز از نیما روانه چاپ کرد، کتاب «برگزیده آثار نیما _ نثر» بود که سال 1369 چاپ شد و شامل یک بخش تازه از محتویات آن گونیها بود؛ «یادداشتهای روزانه». دعوا بعد از 19 سال از سال 1369 تا 1388، دیگر هیچ چیز تازه ای از نیما یوشیج، پدر شعر نو فارسی و یکی از مهمترین نظریه پردازان ادبیات معاصر چاپ نشده بود، تا این که در این سال، دوباره «یادداشتهای روزانه نیما» با حجمیتقریبا ً 4 برابر آنچه قبلا ً از این یادداشتها چاپ شده بود منتشر شد. البته این بار از طرف تنها پسر نیما، یعنی شراگیمیوشیج. شراگیم در این کتاب مدعی شده که طاهباز آثار پدرش را بد و ناقص چاپ کرده، شراگیم را گول زده و از اعتماد او سوء استفاده کرده و مثلا ً در چاپ همین یادداشتهای روزانه، آن قسمتهایی را که مطابق ذوق و سلیقه اش نبوده سانسور کرده است (شراگیم برای نمونه انتقادهای نیما از شاملو را مثال میزند، در حالی که در چاپ قبلی یادداشتهای روزانه هم این انتقادها بوده). سیروس طاهباز البته 10 سالی میشود که مرده است و این دعوای ادبی را نمیشود چندان ادامه داد اما در متن خود یادداشتهای روزانه نیما هم دعواهای ادبی کم نیست. چطوری باید شاعر شویم؟ دفتر یادداشتهای روزانه نیما از چند جهت اهمیت دارد؛ اول این که این آثار، نوشتههای یک شاعر هستند که خواندنشان نشان میدهد برای شاعر شدن چطور باید فکر کرد و چطور در کوچکترین کارهای روزانه هم باید شاعر بود. نیما به ما نشان میدهد که چقدر لطیف و حساس است و چطور همیشه شاعرانه حرف میزند: «[امروز] نظریان با حیرت در صورت من نگاه کرد و گفت هر دو پیر شدیم. من گفتم پیر شدیم برای این که مردم جوان بشوند. دکتر جنتی گفت آفرین. بسیار خوشش آمد». خواندید؟ نیما در دفتر خصوصیاش به همین سادگی و شاعرانگی حرف میزند؛ حرفهایی که جان میدهد برای فال فال خواندن و این طرف و آن طرف نقل کردن. ... |
اکنون ساعت 07:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)