پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   لمعات از فخرالدين عراقي (http://p30city.net/showthread.php?t=20991)

آريانا 01-30-2010 07:21 PM

لمعات از فخرالدين عراقي
 
لمعه اول


اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است و عشق در مقر خود از تعین منزه است و در حریم عین خود از بطون و

ظهور مقدس، ولیكن بهر اظهار كمال،‌ از آن روی كه عین ذات خود است و صفات خود، خود را در آینۀ عاشقی و

معشوقی بر خود عرضه كرد و حسن خود را بر نظر خود جلوه داد. از روی ناظری و منظوری نام عاشقی و معشوقی

پیدا آمد. نعت طالبی و مطلوبی ظاهر گشت. ظاهر را بباطن بنمود، آوازۀ عاشقی برآمد. باطن را به ظاهر بیاراست، نام معشوقی آشكارا شد.

یك عین متفق كه جز او ذرهای نبود
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

{پپوله}


چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
مطلوب را كه دید طلبكار آمده؟



ذات عشق از روی معشوقی آینه عاشق آمد، تادروی مطالعۀ جمال خود كند، و از روی عاشقی آینه معشوق آمد، تا در او اسماء و صفات خود بیند، هرچند در دیدۀ شهود یك مشهود بیش نیاید. اما چون یك روی بدو آینه نماید، هر آینه در هر آینه روئی دیگر پیدا آید.


و ما الوجه الاواحد غیر انه

اذا انت اعددت المرایا تعددا

{پپوله}


غیری چگونه روی نماید؟ چو هر چه هست
عین دگر یكیست پدیدار آمده

آريانا 02-03-2010 07:21 PM

لمعۀ دوم



سلطان عشق خواست كه خیمه بصحرا زند، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید.




چتر برداشت و بركشید علم
بیقراری عشق شورانگیز
تا بهم بر زند وجودو عدم شر و شوری فكند در عالم



ورنه عالم بابود نابود خود آرمیده بود، و درخلوتخانه شهود آسوده، آنجا كه: كان الله ولم یكن معه شیئی.

آن دم كه زهر دو كون آثار نبود
معشوقه و عشق تابهم میبودیم
بر لوح وجود نقش اغیار نبود در گوشه خلوتی كه دیار نبود



ناگاه عشق بیقرار، از بهر اظهار كمال، پرده از روی كار بگشود، و از روی معشوقی خود را بر عین عاشق جلوه فرمود،

پرده حسن او چو پیدا شد وام كرد از جمال او نظری عاریت بستد از لبش شكری




عالم اندر نفس هویدا شد
حسن رویش بدید وشیدا شد
ذوق آن چون بیافت گویا شد



فروغ آن جمال عین عاشق راكه عالمش نام نهی نوری داد، تا بدان نور آن جمال بدید، چه او را جز بدونتوان دید كه: لا تحمل عطا یاهم الا مطایاهم. عاشق چون لذت شهود یافت، ذوق وجود بخشید، زمزمه قول «كن» بشنید، رقص كنان بر در میخانه عشق دوید و میگفت: رباعیة.

ای ساقی از آن می كه دل و دین من است
گر هست شراب خوردن آئین كسی

پر كن قدحی كه جان شیرین من است
معشوق بجام خوردن آئین من است



ساقی بیك لحظه چندان شراب هستی در جام نیستی ریخت كه:

از صفای می و لطافت جام
همه جام است و نیست گوئی می

تا هوا رنگ آفتاب گرفت
روز و شب با هم آشتی كردند



در هم آمیخت رنگ جام و مدام
یا مدام است و نیست گوئی جام

رخت برداشت از میانه ظلام
كار عالم از آن گرفت نظام



صبح ظهور نفس زده، آفتاب عنایت بتافت، نسیم سعادت بوزید، دریای جود در جنبش آمد. سحاب فیض چندان باران: ثمر ش علیهم من نوره، بر زمین استعداد بارید كه: واشرقت الارض بنور ربها، عاشق سیراب آب حیات شد، از خواب عدم برخاست،‌قبای وجود درپوشید، كلاه شهود بر سر نهاد، كمر شوق بر میان بست، قدم در راه طلب نهاد و از علم بعین آمد و از گوش بآغوش، نخست دیده بگشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت: ما رأیت شیئا الاورأیت الله فیه. نظر در خود كرد همگی خود او را یافت، گفت: فلم انظر بعینی غیر عینی.

عجب كاری! من چون همه معشوق شدم عاشق كیست؟
اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود تا عاشق تواندبود؛ او هنوز: كمالم یكن؛ در عدم برقرار خود است و معشوق: كمالم یزل، در قدم برقرار خود، و هو الآن كما علیه كان.

معشوق و عشق و عاشق هرسه یك است اینجا
چون وصل درنگنجد هجران چه كار دارد؟

آريانا 02-04-2010 11:50 PM

لمعۀ سوم


عشق هر چند خود را دایم بخود میدید، خواست تا در آینه نیز جمال و كمال معشوقی خود مطالعه كند، نظر در آینۀ عین عاشق كرد، صورت خودش در نظر آمد، گفت:

أ انت ام انا هذا العین فی العین؟
حاشای، حاشای،‌من اثبات اثنین



عاشق صورت خود گشت و دبدبه ي( یحبهم و يحبهونه )، در جهان انداخت و چون در نگری:


بر نقش خود است فتنه نقاش
كس نیست در این میان تو خوش باش



ماه آینۀ آفتابست، همچنانكه از ذات مهر در ماه هیچ نیست، كذلك لیس فی ذاته من سواه شیئی ولافی سواه من ذاته شیئی. و چنانكه نور مهر را بماه نسبت كنند، صورت محبوب به محب اضافت كنند، والا:


رباعی


هر نقش كه برتختۀ هستی پیداست
دریای كهن چو برزند موجی نو

آن صورت آن كس است كان نقش آراست
موجش خوانند و در حقیقت دریاست



كثرت و اختلاف صور امواج بحر را متكثر نگرداند، مسما را من كل الوجوه متعدد نكند، دریا نفس زند بخار گویند، متراكم شود ابر خوانند، فرو چكیدن گیرد باران نام نهند،‌جمع شود و بدریا پیوندد،‌همان دریا خوانند كه بود.


قطعه


البحر بحر علی ما كان فی القدم
لا تحجبنك اشكال تشاكلها

ان الحوادث امواج و انهار
عمن تشكل فیها فهی استار



قعر این بحر ازل است و ساحلش ابد. مصراع: ساحلش قعر است و قعرش بیكران، برزخ توئی تو، بحر بجز یكی نیست، از توئی موهوم تو دو مینماید، اگر تو خود را فرا آب این دریا دهی، برزخی كه آن توئی تو است از میان برخیزد و بحر ازل با بحر ابد بیامیزد، و اول وآخر یكی بود.

امروز و پریرودی و فردا
هر چار یكی شود، تو فرد آ



آنگاه چون دیده بگشائی همه تو باشی و تو در میان نه.


همه خواهی كه باشی، ‌ای او باش
رو بنزدیك خویش هیچ مباش


اکنون ساعت 07:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)