![]() |
حسنک وزیر
حسنک وزیر «سيماي حسنک وزير در تاريخ بيهقي» محمد طاير قدسي حسنک وزير از جمله چهره هاي درخشان عصر غزنويان بود که قدرش را ندانستند و خدماتش را ناجوانمردانه پاسخ گفتند. حسن ابن محمد ميکال ملقب به سيد الکفاه و معروف به امير حسنک ميکال نيشابوري آخرين وزير سلطان محمود غزنوي است. او از جواني همواره همراه محمود بود و وقتي محمود به سلطنت رسيد رياست شهر نيشابور را به او داد. سپس به علت لياقت و کاردانيش ديوان غزنه به وي تفويض شد و سلطان محمود پس از عزل احمد حسن ميمندي او را به وزارت خود برگزيد. خواند مير در «دستور الوزرا» در باب او مي گويد: "به حلاوت گفتار و لطافت کردار و حدت طبع و جودت ذهن انصاف داشت". اما در فن انشا و کتابت و استيفا و سيافت مهارتي نداشت. از تاريخ بيهقي مشخص است که وي نزد سلطان محمود از قرب و منزلت خاصي برخوردار بوده و جاه و جلال و قدرت و ثروت فراوان و کم نظيري داشته است. عنايت محمود در حق او به حدي بود که حتي وقت حسودان بر او ساختند که قرمطي است و حتي خليفه هم نامه اي در اين زمينه به محمد نوشت. محمود به در باب خليفه سخنان درشت گفت و گفت: "وي را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي قرمطي است من هم قرمطي باشم". حسنک سه دشمن بزرگ داشت: خليفه بغداد، مسعود غزنوي و بوسهل زوزني دشمني خليفه بغداد با او بدان جهت بود که وقتي حسنک حاجيان را از سفر حج باز مي گرداند از ره باديه نرفت و از قلمرو فاطميان رفته و از خليفه مصر خلعت گرفته بود. درحالي که بايد به ديدار خليفه بغداد مي رفت. دشمني مسعود با او از سه جهت بود يکي اينکه مسعود را در زمان وزارت تحقير کرده بود. دوم اينکه بعد از محمود جانب امير محمد را گرفته بود و سوم اينکه حتي تا آخرين روز مرگش بر عقايدش راسخ ماند و هيچ تقاضاي بخششي نکرد. اما سومين دشمن او، بوسهل زوزني که در مرگ حسنک بسيار الحاح و اصرار کرد گويا علتش بي توجهي حسنک به او بود. اما گويا عامل اصلي کشته شدن او زبان تند و تيزش بوده است. چنانکه به عبدوس مي گويد: "اميرت را بگوي من آنچه کنم به فرمان خداوند خود مي کنم. اگر وقتي تخت ملک به تو رسد حسنک را بردار بايد کرد". در اين ميان حسنک که تمام نقش هاي منفي تاريخ بيهقي را به عهده گرفته است در اين زمينه هم موجبات قتل او را فراهم مي کند. در مقابل تمام بي حرمتي ها که در حق حسنک روا مي دارند چهره حسنک آرام و بي اعتناست. حتي وقتي که در مجلسي که مي خواهند اموال او را به نام مسعود قباله کنند در جواب در جواب وزير که از او با مهرباني مي پرسد: "خواجه چون مي باشد" جواب مي دهد :"جاي شکر است" و شکوه و عجز و لابه نمي کند و آنچه بيشتر باعث درخشش چهره حسنک شده آرامش خاطر و غرور و بي اعتناييش در برابر مرگ است. در تمام تاريخ بيهقي نشاني که حاکي از خواري و ناتواني حسنک باشد يا اينکه براي رهايي خود دست آويزي يا شفيعي را نزد مسعود فرستاده باشد نيست. منبع: ماهنامه حافظ |
"آن روز و آن شب تدبیر، بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند دو مرد پیک راست کردند با جامهی پیکان که از بغداد آمده اند و نامهی خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت … |
گل محمد کليدر در آيينه حسنک وزير
«گل محمد کليدر در آيينه حسنک وزير» نادعلي فلاح وجوه اشتراک دو داستان: هر دو داستان از يک منطقه و آب و هوا سود جسته، يعني خراسان؛ با آداب ورسوم و اصطلاحات و کنايات آن. هر دو قهرمان توسط حکومت نابود ميگردند؛ نثر هر دو کتاب زيباست و داراي آهنگ و موسيقي خاص خود. داراي توصيفات جالب و زباني فخيم و استوار. وجوه اشتراک دو قهرمان: هر دو شجاع و جسور و بي باک. هر دو ناخواسته وارد ماجرا شدند اما بر سر عقايدشان پا فشاري کردند. هر دو آنچنان بي باک اند که مورد حسد دشمنانشان قرار ميگيرند. به هر دو تهمت مي زنند. هر دو اطرافيان حکومت را مي رنجانند. عجز و لابه نمي کنند. در انتهاي عمر به فکر زن و فرزند هستند. اموال حسنک مصادره مي شود و اموال گل محمد هم غارت مي گردد. مردم از مرگ هر دو ناراحتند و ميگريند. نجف ارباب سنگردي بسيار شبيه بو سهل است. مانند بوسهل که توسط حسنک تحقير شده، خوار شده گل محمد است و تير خلاص را او مي زند. دشمنان بعد از مرگ هر دو شادي مي کنند. سر هر دو را در مهماني مي برند. شبا هت هاي مادر دو قهرمان: بلقيس مادر گل محمد کلميشي و مادر حسنک در پايان دو داستان با دو شير زن روبرو هستيم که اخلاق و رفتار آنها خيلي با هم شباهت دارد. هر دو زن جسور، بي باک، تودار، پر توان ومسلط برخود، بردبار، مقاوم چون کوه و استوار. «مادر حسنک زني بود سخت جگر آور. چنان شنودم که دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعي نکرد –چنان که زنان کنند- بلکه گريست به درد... بعد گفت: بزرگا مردا که اين پسرم بود» «بلقيس (مادر گل محمد) با شجاعت هرچه تمام تر مي آيد... لبان پسر را با آب شست... لبخند زد و گفت: شيم حلالت، پسرم.» شباهت ديگر: با جنازه هر دو کاري مي کنند که اثري از جنازه نماند. آري تراژدي هر دو مرد يکسان پايان مي يابد. که مي تواند درس زندگي باشد. ... |
حسنک وزير
رودکي گويد: به سراي سپنج، مهمان را دل نهادن هميشگي، نهرواست زير خاک اندرونت بايد خفت گرچه اکنونت خواب بر ديباست با کسان بودنت چه سود کند؟ که به گور اندر شدن تنهاست يار تو زير خاک، مور و مگس بَدَلِ آنکه گيسوَت پيراست آنکه زلفين و گيسوَت پيراست گرچه دينار يا درمش بهاست چون ترا ديد زردگونه شده سرد گردد دلش، نه نابيناست .. |
بسیار عالی بود یک نکته اضافه کنم و آن اینکه متن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی تدوین شده توسط مرحوم ابوالفضل بیهقی در قرن ششم از جمله زیباترین و به یادماندنی ترین متون ادب فارسی می باشد "فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بردار کردن این مرد پس به سر قصه خواهم شد. امروز که من این قصه آغاز می کنم از این قوم که سخن خواهم راند یک دو تن زنده اند به گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل چند سال است تا گذشته است و به کیفر آنچه از وی رفت گرفتار... و اگر کرد دید و چشید..." و خود ابوالفضل بیهقی در اثنای داستان شعر بالا از رودکی را آورده که به زیبایی و اثر گذاری واقعه نگاریش لطفی دیگر بخشیده. به هر تقدیر داستان مفصل بردار کردن این مرد در کتاب گرانقدر تاریخ بیهقی آمده و از آنجا که متفقا بیهقی را مورخی منصف می دانند رجوع به آن هم از جهت لذت یابی ادبی از متن بینهایت زیبای آن و هم از جنس آشنا شدن با بخشی از تاریخ این آب و خاک مظلوم و همواره مجروح مفید است. از ساقی عزیز و فرهیخته و سخن شناس هم تشکر می کنم به سهم خود و هم از ایشان خواهش می کنم در صورت دسترسی به تذکرة الاولیای عطار متن حلاج را هم در یکی از پستهایشان مرحمت نموده بگذارند که به تعبیری از این جنس است و موجب اخلاص بیشتر به حضرتشان
یا علی مدد |
نقل قول:
|
نگاهي به زندگي حسنك وزير
با نگاهي به تاريخ چند هزار ساله ايران و رسيدن به سلسله با شكوه ساساني، يكي از مهمترين نكاتي كه جلب توجه ميكند ساختار سياسي، اجتماعي و اداري حكومت ساسانيان است. در سلسله مراتب حكومتداري ساسانيان آن چه بيشتر از همه جلب توجه ميكرد ميزان حضور و نفوذ وزراي شايسته و لايق آن روزگار بود. وزير كه پس از شاه بالاترين موقعيت و جايگاه را در امپراتوري داشت، در راس هرم ديوانسالاري حكومت قرار داشت و او بود كه ميبايست به رتق وفتق امور مملكت بپردازد. از مشهورترين وزراي اين دوره ميتوان به بزرگمهر يا همان بوذر جمهر اشاره كرد كه در زمان خسرو انوشيروان، مصدر امور قرار گرفت و در ادبيات سياسي و اداري ايران تا قرنها نقش بارز و بيهمتايي بازي كرد. با حمله اعراب مسلمان به امپراتوري ساساني و سرنگوني نظام حاكم بر ايران، اعراب دست ياري و كمك به سمت دبيران ايراني دراز كردند. اين دبيران در مدت زمان حضور خود در درون ديوانسالاري جديد كه فقط حكام آن عوض شده بودند، به سرعت باورها، انديشهها، سنن و به طور كلي ميراث ساساني را به دوران جامعه جديد منتقل كردند. يكي از اين سنتها، انتخاب وزير اعظم در صدر امور اداري و مالي بود. با به قدرت رسيدن عباسيان كه به ياري ايرانيان صورت گرفت، خاندانهاي اصيل ايراني كه شغل دبيري در خاندان آنها موروثي و داراي انديشهها و راي ثابتي در امور مملكتداري بودند پا به عرصه ظهور و بروز گزاردند. يكي از اين خاندان معروف كه شهرت نفوذ، قدرت و ثروت آنها زبانزد خاص و عام بود، خاندان برمكي بود. اين خاندان در دوره خلافت هارونالرشيد مصدر امور خير بسياري قرار گرفتند ولي عاقبت آنها چيزي جز سرنگوني و قتل عام و تبعيد نبود. در زمان مامون فرزند هارون نيز كه به ياري ايرانيان خلافت را تصاحب كرد اين خاندان علم دوست سهل بودند كه در مصدر امور قرار گرفتند ولي نصيب آنها نيز جز نگون بختي چيزي نبود . با روي كار آمدن اولين حكومتهاي مستقل ايراني از ابتداي قرن سوم هجري، منصب وزارت نيز جايگاه و مقاميافزونتر و بهتر پيدا كرد: در دوره حكومت سامانيان در ماورا النهر منصب وزارت چنان جايگاه بالايي يافت كه بزرگترين وزراي ايراني را ميتوان در دستگاه حكومتي آنها يافت كه بيشتر آنها نيز افرادي بزرگ و دانشمند بودند. در همين دوره حكومت آل بويه كه در جنوب و مركز ايران قدرت داشت نيز وزرايي بزرگ و قابل را تحويل تاريخ اجتماعي و اداري ايران داد كه برخي از آنان چون صاحب عباد در تاريخ جاودانه شدند.زوال حكومتهاي ايراني نژاد كه از سمت ماورا النهر آغاز شده بود، تاثيري شگرف در تاريخ اجتماعي ايران دارد. غلامان ترك نژادي كه كم كم راه ترقي را در دستگاه امراي ساماني ميپيمودند، از سربازي به سپهسالاري رسيده و از جانب ديگر اقوام ترك نيز كم كم راه اسلام را در پيش ميگرفتند و مدام به مرزهاي سامانيان حمله ميكردند. زوال دولت ساماني در ربع آخر قرن چهارم هجري با روي كار آمدن دو حكومت ترك نژاد همراه بود. قراخانيان و غزنويان غزنويان خود دست پرورده و بزرگ شده در دستگاه ساماني بودند و به همين جهت وقتي حكومت يافتند خيلي سريع جذب فرهنگ و ادب ايراني شده و دربار آنها محل تجمع شعرا و نويسندگان گرديد. سبكتگين پدر محمود غزنوي، اساس حكومتي را ريخت كه در زمان محمود دوران اوج و شكوه خويش را تجربه كرد. اين دوره همزمان با دوره شكوفايي رشد فرهنگ و انديشه ايراني است كه در سايه حمايتهاي وزراي فرهنگ دوست ساماني و بويهاي رشد كرده است. با قدرتگيري محمود غزنوي كه در تاريخ جهان اسلام از وي به عنون غازي ياد ميشود، فتوحات و غنايم كسب شده برايش درباري پرجلال و جبروت را به ارمغان آورد. در اداره حكومت محمود وزرايي چند وي را ياري ميكردند كه هر كدام پس از ديگري عهدهدار امور شدند. سلطنت محمود و به طور كلي سلسله غزنويان ميراثدار سلسله ساماني بود و بسياري از آداب و رسوم آن سلسله را در ديوانسالاري غزنوي ميتوان مشاهده كرد. ظهور وزراي بزرگ دوره غزنوي دورهاي از گذار بود تا در دوره سلجوقي مقام وزارت به اوج اعتبار خود برسد. ظهور دو وزير بزرگ يكي عميدالملك كندري و ديگري خواجه نظام الملك طوسي كه هر كدام از آنها در جايگاه و موقعيت خويش وزنه اي بسيار سنگين در حكومتداري محسوب ميشدند، باعث افزايش جايگاه و اعتبار وزارت گرديده و هر چند پس از دوره سلجوقي باز هم وزارت عنوان و مرتبهاي والامحسوب ميشد و هيچ شاهي بدون وزير نميماند و اين وزرا هميشه از خاندانهاي ايراني برميخواستند ولي هيچ گاه اعتبار آنها به اين دوره نرسيد. تنها استثنا در اين مورد، يكي خواجه نصيرالدين طوسي وزير هلاكو بود و ديگر خواجه رشيدالدين فضلاله همداني وزير غازان اولجايتو و ابوسعد ايلخاني، كه اين دو تن نيز در زمان خود بسيار تاثيرگذار و با نفوذ بودند. اما نكته بسيار مهمي كه در اين جا بايد به آن اشاره كرد بدعتي بود كه بعدها سنت شد. در دوره غزنوي پس از آنكه تركان عهدهدار امور شدند، وزرايي چند اداره امور را بر عهده گرفتند و اين وزرا همه از خاندانهاي قديمي ايراني بودند كه با تجربهاي بسيار گرانبها امور را به بهترين وجه ممكن اداره ميكردند. تركان غزنوي، به دليل آنكه خود از امور مملكت داراي سر رشته چنداني نداشتند و فقط شمشير و خون را ميشناختند خيلي زود تحت تاثير القائات اطرافيان خود قرار گرفته و به كوچكترين بهانه وزيري را يا به زير ميآوردند يا به قتل ميرساندند. ماجراي قتل حسنك وزير كه در ادامه به آن اشاره خواهيم كرد نمونهاي از همين موضوع است. كشته شدن وزيري به دست پادشاه در آن دوره به اتهام قرمطي بودن بعدها سنتي نابهنجار شد كه اوج آن را ميتوان در دوره سلجوقي مشاهده نمود. خواجه نظام الملك كه خود دست پرورده نظام ديواني غزنوي بود، پس از مرگ طغرل و روي كار آمدن آلب ارسلان، خواجه عميدالملك كندري را كه رقيب خود ميدانست، به قتل رساند. كندري هنگام مرگ در ضمن نامهاي به خواجه نظامالملك به وي متذكر ميشود كه بد بدعتي در جهان افكندي و اين بدعت دامان فرزندان و نوههاي خواجه نظام الملك را كه در دوره شاهان متاخر سلجوقي عهدهدار مقام وزارت بودند را گرفت.البته اين سنت با تداوم تاريخي خود در دوره مغول شخصي چون خواجه رشيدالدين فضلالله را هم به قتلگاه آورد. سنت وزير كشي كه در طول پانزده قرن پس از ورود اسلام به ايران ادامه يافت يكي از مهمترين دلايل عقبماندگي ايران به شمار ميرود. قتل بزرگاني چون قائم مقام فراهاني و اميركبير در دوره قاجار، قتل تيمورتاش وزير دربار رضا شاه پهلوي و همچنين كودتا عليه دكتر مصدق و سپس محاكمه و زنداني كردن وي از جمله نمونههاي روشن و زنده آن به شمار ميروند. آقاي علي رضاقلي در كتابي تحت عنوان جامعه شناسي نخبهكشي ضمن پرداختن به اين امر تا اندازه زيادي توانسته نظرگاهها و ديدگاههاي متعددي را در اين زمينه ارايه كند.ابوعلي حسن بن محمد ميكالي معروف به حسنك وزير از جمله وزيران دانش دوست و دانش پرور ايراني بود كه در دوره محمود غزنوي پا به عرصه ديوان سالاري غزنوي گذارد و در دوره فرزندش مسعود به جرم قرمطي (اسماعيلي) بودن بر سر دار رفت. نسبت ابوعلي حسن به پيروز پسر يزدگرد ساساني ميرسد.همانگونه كه از پسوند نامش بر ميآيد وي از خانواده ميكاليان خراسان بود كه از خاندان با سابقه و با نفوذ آن ديار محسوب ميگرديد. |
داستان بر دار کردنِ حسنک وزير
فصلي خواهم نبشت در ابتداي اين حالِ بر دار کردن اين مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من اين قصه آغاز ميکنم، در ذيالحجة سنة خمسين و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دينالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از اين قوم که من سخن خواهم راند يک دو تن زندهاند، در گوشهاي افتاده، و خواجه بوسهل زوزني چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وي رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نيست ـ هرچند مرا از وي بد آمد ـ به هيچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وي ميببايد رفت و در تاريخي که ميکنم سخني نرانم که آن به تعصبي و تربُّدي کشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند:«شرم باد اين پير را!» بلکه آن گويم که تا خوانندگان با من اندر اين موافقت کنند و طعني نزنند. اين بوسهل مردي امامزاده و محتشم و فاضل و اديب بود. اما شرارت و زَعارتي در طبع وي مؤکّد شده ـ و لا تَبديلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزي نداشت، و هميشه چشم نهاده بودي تا پادشاهي بزرگ و جبار بر چاکري حشم گرفتي و آن چاکر را لَت زدي و فروگرفتي، اين مرد از کرانه بجَستي و فرصتي جُستي و تضريب کردي و المي بزرگ بدين چاکر رسانيدي و آنگاه لاف زدي که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، ديد و چشيد ـ و خردمندان دانستندي که نهچنان است، و سري ميجنبانيدندي و پوشيده خنده ميزدندي که وي گزافگوي است. جز استادم[4] که وي را[5] فرو نتوانست برد، با آن همه حيلت که در باب وي ساخت. از آن[6] در باب وي به کام نتوانست رسيد، که قضاي ايزد با تضريبهاي وي موافقت و مساعدت نکرد، و ديگر که بونصر مردي بود عاقبتنگر، در روزگار امير محمود، رضيالله عنه، بيآنکه مخدوم خود را خيانتي کرد[7]، دل اين مسعود را، رحمهاللهعليه، نگاه داشت به همه چيزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وي را خواهد بود. و حال حسنک ديگر بود[8]، که بر هواي امير محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، اين خداوندزاده را[9] بيازرد و چيزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنانکه جعفر برمکي و اين طبقه وزيري کردند به روزگار هارونالرشيد، و عاقبتِ کار ايشان همان بود که از آنِ اين وزير آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه بايد داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شيران چخيدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امير حسنک يک قطره آب بود از رودي ـ فضل جاي ديگر نشيند[10] ـ اما چون تعدّيها رفت از وي ـ که پيش از اين در تاريخ بياوردهام، يکي آن بود که عبدوس را گفت:«اميرت را بگوي که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود ميکنم، اگر وقتي تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار بايد کرد.» ـ لاجرم چون سلطان پادشاه شد، اين مرد بر مرکب چوبين نشست. و بوسهل و غير بوسهل در اين کيسنتد[11]، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّي خود کشيد. و پادشاه به هيچ حال بر سه چيز اغضا نکند: الَخلَلُ فيالمُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ. چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزني او را به علي رايض، چاکر خويش، سپرد؛ و رسيد بدو از انواع استخفاف آنچه رسيد؛ که چون بازجُستي نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّيها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفتهاند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَاللهُ، تعالي، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمينالغيظَ و العافينَ عَنِ النّاسِ و اللهُ يحبُّ المُحسنينَ.» و چون امير مسعود، رضيالله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علي رايض حسنک را به بند ميبرد و اسخفاف ميکرد و تشفبي و تعصّب[12] و انتقام ميبود. هرچند ميشنودم از علي ـ پوشيده وقتي مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب اين مرد، از دَه يکي کرده آمدي و بسيار محابا رفتي.» و به بلخ در ايستاد[13] و در امير دميد که ناچار حسنک را بر دار بايد کرد. و امير بس حليم و کريم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزي پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امير، بوسهل را گفتي:«حُجتي و عذري بايد کشتن اين مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگتر که مرد قرمطي[14] است و خلعت مصريان استد تا اميرالمؤمنين القادربالله بيازرد و نامه از امير محمود باز گرفت[15] و اکنون پيوسته از اين مي گويد! و خداوند ياد دارد که به نشابور، رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام در اين باب بر چه جمله بود. فرمان خليفه در اين باب نگاه بايد داشت.» امير گفت:«تا در اين معني بينديشم.» پس از اين هم استادم حکايت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت بد بود[16] ـ که «چون بوسهل در اين باب بسيار بگفت، يک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز ميگشت، امير گفت[17] که خواجه تنها به طارم بنشيند[18]، که سوي او پيغامي است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امير، رضيالله عنه، مرا[19] بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوي که حال حسنک بر تو پوشيده نيست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ[20]، در روزگار برادرم، و ليکن بِنَرفتش[21] و چون خداي، عزّ و جل، بدان آساني تخت و ملک را به ما داد، اختيار آن است که عذر گناهان بپذيريم و به گذشته مشغول نشويم. اما در اعتقاد اين مرد سخن ميگويند، بدانکه خلعت مصريان بستد بهرغم خليفه، و اميرالمؤمنين[22] بيازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و ميگويند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود که حسنک قرمطي است، وي را بر دار بايد کرد. و ما اين به نشابور شنيده بوديم و نيکو ياد نيست. خواجه اندر اين چه ببيند و چهگويد» چون پيغام بگزاردم خواجه ديري انديشيد پس مرا گفت:«بوسهل زوزني را با حسنک چه افتاده است که چنين مبالغتها در ريختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نيکو نتوانم دانست، اين مقدار شنودهام که يک روز يه سراي حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پياده و به دُرّاعه. پردهداري بر وي اسخفاف کرده بود و وي را بينداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوي که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خداي، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگويم. بدانوقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کرديم و با قدرخان ديدار کرديم، پس از بازگشتن به غزنين ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت[23] و امير ماضي به خليفه سخن بر چه روي گفت. بونصر مشکان خبرهاي حقيقت دارد، از وي بازپرسيد. و امير خداوند پادشاه است. آنچه فرمودني است بفرمايد که اگر بر وي قَرمطي درست گردد[24] در خون وي سخن نگويم. بدانکه وي را[25] در اين مالش که امروز منم مرادي بوده است[26]. و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وي را[27] در باب من[28] سخن گفته نيايد که من از خون همة جهانيان بيزارم. و هرچند چنين است، از سلطان نصيحت باز نگيرم، که خيانت کرده باشم: تا[29] خون وي و هيچکس نريزد البته، که خون ريختن کار بازي نيست.» چون اين جواب بازبردم، سخت دير انديشيد. پس گفت:«خواجه را بگوي آنچه واجب باشد فرموده آيد.» خاجه برخاست و سوي ديوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتواني، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ريخته نيايد، که زشتنامي تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمين بود، کار خويش ميکرد.» و پس از اين مجلسي کرد با استادم[30]. او حکايت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امير پرسيد مرا از حديث حسنک، پس از آن از حديث خليفه و گفت:«چه گويي در دين و اعتقاد اين مرد و خلعتستدن از مصريان؟» من در ايستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آنگاه که از مدينه به وادي القُري بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصري بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانيدن و به بغداد باز نشدن و خليفه را به دل آمدن که مگر امير محمود فرموده است، همه به تمامي شرح کردم. امير گفت:«پس، از حسنک در اين باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه باديه آمدي در خونِ آنهمه خلق شدي.» گفتم:«چنين بود. وليکن خليفه را چند گونهصورت کردند، تا نيک آزار گرفت و از جاي بشد[31] و حسنک را قرمطي خواند. و در اين معني مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امير ماضي چنان که لجوجي و ضُجرتِ وي بود، يک روز گفت:«بدين خليفة خرفشده ببايد نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسيان انگشت در کردهام، در همة جهان، و قَرمطي ميجويم. و آنچه يافته آيد و درست گردد، بر دار ميکشند. و اگر مرا درست شدي که حسنک قرمطي است خبر به اميرالمؤمنين رسيدي که در باب وي چه رفتي. وي را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي رمطي است من هم قرمطي باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به ديوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته اي که بندگان به خداوندان نويسند. و آخر، پس از آمد و شد بسيار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرايف که نزديک امير محمود فرساده بودند، آن مصريان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امير پرسيد که:«آن خلعت و طرايف به کدام موضوع سوختند؟» که امير را نيک درد آمده بود که حسنک را قرمطي خوانده بود خليفه. و با آن همه وحشت و تعصب خليفه زيادت ميگشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امير محمود فرمان يافت. بنده آنچه رفته است به تمامي باز نمود. گفت:«بدانستم.».» پس از اين مجلس نير بوسهل البته فرو ناايستاد از کار. روز سهشنبه بيست و هفتم صفر، چون بار بگسست[32]، امير خواجه را گفت:«به طارم بايد نشست، که حسنک را آنجا خواهند اورد با قُضات و مُزکّيان، تا آنچه خريده آمده است جمله بهنامِ ما قباله نبشته شود و گواه گيرد بر خويشتن.» خواجه گفت:«چنين کنم.» و به طارم رفت. و جملة خواجهشماران و اعيان و صاحبِ ديوان رسالت[33] و خواجه بوالقاسم ـ هرچند معزول بود ـ و بوسهل زوزني و بوسهل حمدوي آنجا آمدند. و امير دانشمندِ نبيه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آنجا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّيان، کساني که نامدار و فرا روي بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته. چون اين کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومي، بيرون طارم بر دکانها بوديم نشسته، در انتظار حسنک. يک ساعت ببود[34]، حسنک پيدا آمد بيبند، جُبّهاي داشت حبريرنگ با سياه ميزد[35]، خَلَقگونه، و دراعه و ردايي سخت پاکيزه، و دستاري نشابوري ماليده، و موزة ميکائيلي نو در پاي، و موي سر ماليده زير دستار پوشيده کرده، اندک مايه پيدا ميبود، و والي حَرَس با وي، و علي رايض، و بسيار پياده از هر دستي. وي را به طارم بردند و تا نزديک نماز پيشينبماند. پس بيرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وي قضات و فقها بيرون آمدند. اين مقدار شنودم که دو تن با يکديگر ميگفتند که:«خاجه بوسهل را بر اين که آورد؟ که آب خويش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بيرون آمد با اعيان، و به خانة خود باز شد. و نصر خلف دوست من[36] بود از وي پرسيدم که:«چه رفت؟[37]» گفت که:«چون حسنک بيامد، خواجه[38] بر پاي خاست. چون او اين مکرمت بکرد، همه اگر خواستند يا نه[39] بر پاي خاستند. بوسهل زوزني بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخويشتن ميژکيد. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامي.» وي نيک از جاي بشد. و خواجه، امير حسنک را، هرچند خواست که پيش وي نشيند، نگذاشت و بر دست راست من [40] نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاند[41] ـ هرچند بوالقاسم کثير، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود ـ و بوسهل بر دست چپ خواجه، از اين نيز سختتر بتابيد[42]. و خواجة بزرگ روي به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون ميباشد و روزگار چگونه ميگذارد؟» گفت:«جاي شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نبايد داشت، که چنين حالها مردان را پيش آيد. فرمانبرداري بايد نمود به هرچه خداوند فرمايد، که تا جان در تن است اميد هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسيد[43]. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنين سگ قرمطي، که بر دار خواهند کرد به فرمان اميرالمؤمنين، چنين گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگريست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانيان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمي مرگ است. اگر امروز اجل رسيده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند يا جز دار، که بزرگتر از حسينِ علي[44] نيم. اين خواجه که مرا اين ميگويد، مرا شعر گفته است و بر در سراي من ايستاده است. اما حديث قرمطي بِه از اين بايد، که او را بازداشتند[45] بدين تهمت نه مرا. و اين معروف است. من چنين چيزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبيد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«اين مجلس سلطان را که اينجا نشستهايم هيچ حرمت نيست! ما کاري را[46] گرد شدهايم، چون از اين فارغ شويمريال اين مرد پنج شش ماه است تا[47] در دست شماست، هرچه خواهي بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.» «و دو قباله[48] نبشته بودند، همه اسباب و ضياع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و يکيک ضياع را نام بر وي خواندند. و وي اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سيم که معين کرده بودند بستد. و آن کسان گواهي نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و ديگر قضات نيز عَلَيالرّسمِ في اَمثالِها. چون از اين فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز بايد گشت.» و وي روي به خواجه کرد و گفت:«زندگاني خواجة بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وي، در باب خواجه ژاژ ميخاييدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداري چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جاي من بود. به باب خواجه هيچ قصدي نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کردهام، و مستوجب هر عقوبتي هستم که خداوند فرمايد. ولکن خداوند کريم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشتهام، از عيالان و فرزندان، انديشه بايد داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگريست. حاضران را بر وي رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلي؛ و چنين نوميد نبايد بود که بهبود ممکن باشد. و من انديشيدم و پذيرفتم از خداي، عزّ و جل، اگر قضايي است بر سرِ وي قومِ او را تيمر دارم[49].».» «پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسيار عذر خواست و گفت:«با صفراي خويش برنيامدم.» و اين مجلس را[50] حاکم لشکر و فقيه نبيه به امير رسانيدند. و امير، بوسهل را بخواند و نيک بماليد، که:«گرفتم که بر خون اين مرد تشنهاي، وزير ما را حرمت و حشمتي بايستي داشت.» بوسهل گفت:«از آن خويشتنناشناسي که وي با خداوند در هرات کرد، در روزگار امير محمود، ياد کردم[51]، خويشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بيش[52] چنين سهو نيفتد.».» «و از خواجه عميد عبدالرزاق[53] شنودم که:«اين شب که ديگر روزِ آن، حسنک را بر دار ميکردند، بوسهل نزديک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمدهاي؟» گفت:«نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد، که نبايد[54] رقعتي نويسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمي، اما شما تباه کردهايد و سخت ناخوب است.» و به جايگاه خواب رفت.» و آن روز و آن شب تدبيرِ بر دار کردنِ حسنک در پيش گرفتند. و دو مرد پيک راست کردند، با جامة پيکان که از بغداد آمدهاند[55] و نامة خليفه آوردهاند که:«حسنکِ قرمطي را بر دار بايد کرد و به سنگ ببايد کشت، تا بار ديگر بر رغمِ خلفا هيچکس خلعت مصري نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد.» چون کارها ساخته آمد، ديگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امير مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سهروزه، با نديمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خليفة شهر را فرمود، داري زدن بر کرانِ مُصلاّي بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روي آنجا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزديک دار، و [بر] بالايي ايستاد. و سواران رفته بودند با پيادگان تا حسنک را بيارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و ميان شارستان رسيد[56]، ميکائيل بدانجا اسب بداشته بود، پذيرة وي آمد. وي را مُواجر خواند و دشنامهاي زشت داد. حسنک در وي ننگريست و هيچ جواب نداد. عامة مردم او را لعنت کردند بدين حرکت ناشيرين که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که اين ميکائيل را چه گفتند. و پس از حسنک، اين ميکائيل، که خواهر اياز را به زني کرده بود، بسيار بلاها ديد و محنتها کشيد، و امروز برجاي است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است ـ چون دوستي زشت کند چه چاره از بازگفتن. و حسنک را به پاي دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پيکان[57] را ايستادانيده بودند که:«از بغداد آمدهاند.» قرآنخوانان قرآن ميخواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بيرون کش!» وي دست اندر زير کرد، و اِزاربند استوار کرد و پايچههاي اِزار را ببست، و جُبّه و پيراهن بکشيد و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد، و دستها در هم زده، تني چون سيم سفيد و رويي چون صدهزار نگار. و همة خلق به درد مي گريستند. خُودي، رويپوش آهني، آوردند، عمداً تنگ، چنانکه روي و سرش را نپوشيدي. و آواز دادند که «سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهيم فرستاد نزديک خليفه.» و حسنک را همچنان ميداشتند. و او لب ميجنبانيد و چيزي ميخواند تا خُودي فراختر آوردند. و در اين ميان احمدجامهدار بيامد سوار، و روي به حسنک کرد و پيغامي گفت که:«خداوند سلطان مي گويد:«اين آرزوي تست که خواسته بودي که:«چون پادشاه شوي ما را بر دار کن[58].» ما بر تو رحمت خواستيم کرد، اما اميرالمؤمنين نبشته است که تو قرمطي شدهاي و به فرمان او بر دار ميکنند.».» حسنک البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روي او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ايشان نينديشيد. هرکس گفتند:«شرم نداريد، مرد را که ميبکُشيد به دار، چنين کنيد و گوييد!» و خواستند که شوري بزرگ به پاي شود[59]. سواران سوي عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوي دار بردند و به جايگاه رسانيدند، بر مرکبي که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش[60] استوار ببست، و رسنها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهيد![61]» هيچکس دست به سنگ نميکرد، و همه زار زار ميگريستند خاصّه نشابوريان. پس مشتي رند را سيم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده. اين است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهاللهِ عليه، اين بود که گفتي:«مرا دعاي نيشابوريان بسازد.» و نساخت. و اگر زمين و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت هيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم که اين مکر ساخته بودند نيز برفتند، رحمهالله عليهم. و اين افسانهاي است بسيار با عبرت. و اين همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يک سوي نهادند. احمق مردا که دل در اين جهان بندد، که نعمتي بدهد و زشت باز ستاند... رودکي گويد: به سراي سپنج، مهمان را دل نهادن هميشگي، نهرواست زير خاک اندرونت بايد خفت گرچه اکنونت خواب بر ديباست با کسان بودنت چه سود کند؟ که به گور اندر شدن تنهاست يار تو زير خاک، مور و مگس بَدَلِ آنکه گيسوَت پيراست آنکه زلفين و گيسوَت پيراست گرچه دينار يا درمش بهاست چون ترا ديد زردگونه شده سرد گردد دلش، نه نابيناست چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلي، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«يک روز شراب ميخورد[62] و با وي بودم، مجلسي نيکو آراسته و غلامان بسيار ايستاده و مطربان همه خوشآواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقي با مِکَبَّه[63]. پس گفت:«نوباوهاي آوردهاند، از آن بخوريم.» همگان گفتند:«خوريم.» گفت:«بياريد.» آن طبق بياوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخنديد، و به اتفاق[64] شراب در دست داشت، به بوستان ريخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيار ملامت کردم. گفت:«اي بوالحسن، تو مردي مرغدلي، سر دشمنان چنين بايد.» و اين حديث فاش شد. وهمگان او را بسيار ملامت کردند بدين حديث، و لعنت کردند.» و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و انديشهمند بود چنانکه به هيچوقت او را چنان نديده بودم. ميگفت:«چه اميد ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر اين حال بود، و به ديوان ننشست. و حسنک قريب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پايهايش همه فروتراشيد و خشک شد، چنانکه اثري نماند. تا به دستوري فروگرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زني بود سخت جگرآور. چنان شنيدم که دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعي نکرد چنانکه زنان کنند؛ بلکه بگريست بهدرد، چنانکه حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نيکو بداشت و هر خردمند که اين بشنيد بپسنديد، و جاي آن بود[65]... برگرفته از کتاب «گزيدة تاريخ بيهقي» به کوشش دکتر محمد دبير سياقي، چاپِ شرکت انتشارات علمي فرهنگي. -------------------------------------------------------------------------------- پانویسها: [1] خواهم شد، کلمة «خواهم» به قرينة خواهم نبشت حذف شده است. [2] سال چهارصد و پنجاه. [3] در آن جهان، گرفتار پاسخ گفتن به کارهايي است که در اين جهان کرده است. [4] استادِ بيهقي و مراد بونصر مشکان است. [5] بونصر مشکان را. [6] از آن رو و بدان سبب. [7] کرده باشد. [8] روش حسنک غير از روش بونصر بود. [9] مسعود را. [10] فضل و دانش خود صحبت و سخن ديگري است و جاي ديگري دارد. [11] در اين ميانه چهکارهاند! [12] در اصل چنين است، اما شايد «تعسّف» باشد به معني بيراهي و ناروايي. [13] فاعل «درايستاد» بوسهل است. [14] قَرمِطي: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتي است طعنآميز که به فرقة اسماعيليه ميدادند و آنان را به بيديني متهم ميکردند. [15] خليفه رشتة مکاتبه با محمود را گست. [16] عبدوس با بوسهل بد بود. [17] امير خواجه احمد حسن را گفت. [18] امر غايب است. [19] عبدوس را. [20] چه قصدهاي بزرگي کرد. [21] از پيش نرفت، نتوانست پيش ببرد. [22] مراد «القادر بالله» خليفة عباسي است. [23] مراد اين است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند. [24] اگر قَرمطي بودن حسنک ثابت شود. [25] خواجه را. [26] مراد از عبارت اين است که وزير ميگويد:«دربارة خون حسنک بدان سبب سخن نميگويم که حسنک گمان نبرد که در گوشمالي يافتن او من مرادي و نفعي داشتهام. مرجع ضمير «وي» وزير است و مرجع ضمير من در «منم» حسنک است (و ممکن است جاي اين عبارت را پس از عبارت بعد يعني عبارت «و پوست باز کرده... سخن نيايد» قرار داد تا با توضيحي که داديم معني استوارتري بيابد). [27] حسنک را. [28] من که خواجه احمدم. [29] تا=زنهار. [30] مسعود غزنوي با بونصر مشکان استاد بيهقي نويسندة تاريخ. [31] تعبيرهاي گوناگون براي خليفه کردند تا سخت رنجيدهخاطر شد و متغير گرديد. [32] هنگامي که بار پايان يافت. [33] اين شغلرا در آن زمان بونصر مشکان داشته است. [34] يک ساعت شد يا به قر يک ساعت طول کشيد. [35] متمايل به سياه بود، سياه مينمود. [36] دوست بيهقي نويسندة تاريخ. [37] چه روي داد و چه گفته شد؟ [38] مراد خواجه احمد بن حسن ميمندي است. [39] همه خواه ناخواه. [40] نصر خلف. [41] خواجه (احمد بن حسن)، ابوالقاسم و بونصر مشان را دست راست خود بنشاند. [42] بوسهل از اينکه محل نشستنش دست چپ وزير واقع گشت بيشتر خشمگين شد. [43] تحمل و تاب بوسهل تمام شد. [44] امام سوم شيعان. [45] فروگرفتند و به زندان کردند. [46] براي کاري. [47] به معني «که». [48] در اصل چنين است و ممکن است «و در قباله» باشد. [49] اگر حسنک بميرد زنان و فرزندان و کسان و بستگانش را تعهد و تيمار و نگداري کنم. [50] شرح آنچه در اين مجلس رفته بود. [51] آن خوشتنناشناسي که حسنک در هرات نسبت به شما کرد به يادم آمد. [52] ديگر. [53] مراد فرزند وزير اعظم احمد بن حسن ميمندي است. [54] مبادا. [55] چنين وانمود کردند که از بغداد آمدهاند. [56] حسنک. [57] (جمعِ فارسي پيک)، قاصد، نامهبر. [58] اشاره است به گفتة خود حسنک که:«اگر وقتي تخت ملک به تو رسد حسنک بر دار بايد کرد.» (نگاه کنيد به صفحة 41 کتاب «گزيدة تاريخ بيهقي» به کوشش دکتر محمد دبير سياقي، انتشارات علمي و فرهنگي.) [59] نزديک بود شوري بزرگ بهپا شود. [60] جلاّد او را. [61] سنگ زنيد! [62] بوسهل زوزني. [63] سرپوش. [64] اتفاقاً. [65] جاي پسنديدن هم بود. |
اکنون ساعت 07:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)