![]() |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
دنِ آرام کتاب اول: فصل اول و دوم اونچه ميدره سينهي وطن نيست گاوآهن، نيست گاوآهن سمب اسباس كه ميكنه شيار خاك اين ديار، خاك اين ديار. سر قزاقا بذر خاك ماس: خاك پاك ما، خاك پاك ما. اي دن آرام! موج سنگينات خون پدراس، اشك مادراس. اي پدر، اي دن! افتخار ما خيل بيوههاس كه ميراث ماس: اي پدر، اي دن! پدر كشتهها افتخارتاند، افتخار كن! «ــ تو اي پدر، تو اي پدر تو اي دن سنگينگذر! چرا اينجور پريشوني آشفتهحال و حيروني؟» «ــ من كه دنام چيكار كنم كه ظاهرو مهار كنم؟ از غصه جوش نميزنم چشمهي جوشه تو تنام:» هزار چشمه همزمون تو من ميجوشه بيامون، مدام ماهيا تومن وول ميزنن، وول ميزنن. كتاب اول سامانهي مهلهخوفMelexofها درست ته خوتور است. در كوچكمالخانهاش بهشمال نگاه ميكند يعني بهدن. يك شيب تند هشت ساژني از وسطصخرههاي گچيِ خزه بسته و... اين هم ساحل رود: فرش ضخيمي از گوشماهيهايصدفي و، مغزيِ خاكستري رنگ بريدهبريدهي سنگريزههاي آبشور و... بعد هم جريانِپَركلاغي و چينچينِ دن كه از باد ميجوشد. سمت مشرق، پشت پرچين تركهبيديِ خرمنجاها جادهي آتامانها است وگُلهبهگُله بتههاي دَرمَنِه و علفهاي آجريرنگ بيعار و سمكوب شدهي لب جاده و،نيايشگاه كوچكي بر سر دو راهي و، پشتاش استپ، پوشيده در مِهي رقيق و گذرا. طرف جنوب زنجيرهي كوههاي گچي است و در غرباش خياباني كه ميدان راميبرد و تا علفزارهاي باتلاقيِ كنار رود پيش ميرود. پراكوفي مهلهخوفPrakofi قزاق از اردوكشيِ ماقبل آخريِ روسيه بهعثماني كهبرگشت براي خودش زن ترك كوچكاندام شالپيچ شدهيي آورد كه صورتاش راقايم ميكرد و فقط چشمهاي وحشيِ غمزدهاش را نشان ميداد آن هم بهندرت.نقشهاي رنگينكمانيِ شال ابريشمياش و عطر ناشناخته و غريبي كه داشت، چشمحسودِ خالهزنكها را ميتركاند. زن اسير تُرك با كسوكار پراكوفي نميجوشيد. بههمين جهت چيزي نگذشتكه بابا مهلهخوف خرج پسره را از خانواده جدا كرد و چون تا دم مرگ هم اين ننگ رااز ياد نبرد هرگز پا بهكورن او نگذاشت. پراكوفي بهسرعت سروسامان گرفت: نجارها كورناش را علم كردند خودشهم دور حياط مالخانه را پرچين كشيد و نزديكيهاي پاييز زن غريباش را كهمختصر قوزكي داشت برداشت آورد سرِ خانه زندهگياش. وقتي همراه او دمبالارابهيي كه دار و ندارش را بار آن كرده بود از وسط خوتور ميگذشت جماعت ازكوچك و بزرگ ريختند بيرون. مردها خوددارانه زيرسبيلي ميخنديدند و خالهزنكهابا قيل و قال اختلاط ميكردند و يكبر بچهي مفينه پشت سرش هو ميكشيد اما او توچِكمن قزاقيِ دكمه نكرده مچ زن را با پنجههاي سياهاش چسبيده سرش را با آنكاكل بيرنگ مغرورانه بالا گرفته بود و آرام، مثل كسي كه از ميان شخم ميگذرد قدمبر ميداشت و فقط گاهي قلمبهگيِ گونههاش ورميجست. ميان ابروهاي بيحركتتراز سنگاش عرق نشسته بود. از آن بهبعد ديگر بهندرت تو خوتور آفتابي ميشد. حتا بهبازارميدان همنميآمد و تنها و بيغوشوار تو كورن خودش كنار دن زندهگي ميكرد. تو خوتور همچهچيزهاي شاخداري كه پشت سرش زبان بهزبان نميگشت. از قرار معلوم پسربچههايي كه گوسالهها را بهعلفچَر ميبردند پراكوفي را ديده بودند كه تنگ كلاغپر،وقت پريدن آفتابزردي، زناش را بغل ميكرده ميبرده بالاي گورتپه تاتاري، آنجااو را پشت بهسنگي كه گذشت قرنها مثل اسفنج سوراخ سوراخاش كرده كنار خودشمينشانده و دوتايي مدتها بهاستپ خيره ميشدند و آنقدر نگاه ميكردند تا شفقكاملاً بپرد و هوا تاريك بشود. آنوقت ياپونچياش را ميپيچيده دور زناش بغلاشميزده برش ميگردانده بهكورن. تمام خوتور افتاد بههزار جور حدس و گمان، تا براي اينكار عجيب و غريبتوضيحي پيدا كند. پرچانهگيِ زنها بر سر اين موضوع فرصت شپشجوري همبرايشان باقي نگذاشت. در مورد خود زن هم همهجور حرفي ميزدند. بعضيها سفت و سخت عقيدهداشتند كه ديگر مادر گيتي دختري با اين بر و رو نزاييده و بعضي هم خلاف اين راميگفتند. و قال قضيه فقط وقتي كنده شد كه ماوراMavra ي ژالمركا ـ پاچهورماليدهترين زن خوتورـ بهبهانهي گرفتن خميرترش سراغ پراكوفي رفت و توفاصـلهيي كه پراكوفي واسه آوردن خميرترش بهزير زمين رفته بود فرصت كرد كاشفعمل بياورد كه زنك ترك مالي نيست و دردي از دنيا و آخرت كسي دوا نميكند. كمي بعد ماورا با رنگ و روي برافروخته و چارقد يكبري تو كوچه براي بُرّياز زنها رفته بود منبر كه: ـ من فقط دلام ميخواهد بدانم چيچيِ اين تحفه چشم كورپراكوفي را گرفته... باز اگر دستكم يك چيزياش بهزنها ميرفت يك حرفي... نهشكمي نه ك. و كپلي. فقط مايهي اسم بدنامي است! آخر دور و بر خودمان كه كليدختر ترگل ورگل ميپلكد. زنكه يك كمر دارد عين زمبور: ميشود گرفت چقي ازوسط نصفاش كرد. چشمهاي سياه گندهاش را كه نگو! وقتي پلك ميزند انگار ابليسلعين قباي لعنت قيچي ميكند... خدايا توبه: غلط نكرده باشم پنداري پا بهماه هم هستبهخدا! زنها حيرتزده گفتند: ـ پا بهماه؟ بگو «تو بميري!» ـ من كه بچه نيستم، خودم سهتا بچه بهعرصه رساندهام. ـ ريخت و قيافهاش چهطور است؟ ـ هيچي: يك قيافهي زردمبو با چشمهاي غصهدار. آخر، خدايياش را بخواهيمهم، تو ولايت غربت بهآدم خوش نميگذرد كه... تازه يك چيز ديگر: ميدانيد چيچيپاش ميكند؟ شلوارهاي پراكوفي را. زنها وحشت زده و يكصدا آهشان درآمد كه: ـ نه بابا... ـ خودم ديدم. شلوار پاش بود گيرم بينوار. غلط نكنم شلوار كار شوهره رانيزه ميزند. يك پيرهن بلند رو شلوار انداخته بود تناش و دم پاچههاي شلواره را آنزير تپانده بود تو جورابهاش... خواهر! اين را كه ديدم خشكام زد... |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
پچپچه افتاد تو خوتور كه زن پراكوفي جـادو جمبل ميكند. آستاخوف¢stہxofها ـ كه نزديك كورن پراكوفي مينشستند ـ عروسشان خدا را گواه گرفت كهروز عيد تثليث پيش از روشن شدن هوا زن پراكوفي را ديده كه با سر لخت و پايبرهنه آمده بوده تو مالخانهشان داشته گاوشان را ميدوشيده: از همانوقت گاوهشيرش خشكيد پستاناش شد قد مشت يك بچه و چند روز بعد هم سقط شـد. آن سال مالمَرگيِ بيسابقهيي پيش آمد. هر روز دماغهي شنيِ آبشخورهايساحل رود از لاشهي گاو و گوساله خالخال ميشد. بعد هم مرگ و مير بهجاناسبها زد و گلههاي علفچر استانيتسا بنا كرد تحليل رفتن. و آنوقت بود كه زمزمهيشومي تو كوچه و خيابان از دري بهدري خزيد... يك روز قزاقها بعد از جلسهي مشورتيِ خوتور يك راست راه افتادند رفتندسراغ پراكوفي. صاحبخانه با تعظيم و تكريم آمد رو جلوخان كه: ـ چي شده آقايانبزرگترها سرافراز فرمودهاند؟ جمعيت، پنداري لال مادرزاد، تو سكوت بهجلوخان نزديكتر شد تا بالاخـرهاولين كسي كه صداش درآمد، پيرهمردي كه دُمي هم بهخمره زده بود، داد كشيد: ـ آنعفريتهي جادوگرت را بينداز بيرون ميخواهيم محاكمهاش كنيم. پراكوفي خودش را انداخت تو خانه اما وسط دهليز خودشان را بهاش رساندند.توپچي نرهغولي كه «داربست» لقباش داده بودند سر او را كوبيد بهديوار و بهلحننصيحت درآمد كه: ـ جيكات در نياد! جيكات در نياد كه بيفايده است. كسي با توكاري ندارد اما زنكه بايد برود زير خاك. بهتر است تا همهي اهل خوتور از بيماليبهخاك سياه ننشستهاند كلكاش را بكنيم... بپا جيكات در نياد وگرنه ديوار را باكلهات ميرمبانم! از سمت جلوخان فرياد ميزدند: ـ ماچهسگ را بكشاش بيرون! يكي از همقطارهاي هنگ پراكوفي كه موهاي زن ترك را دور يك دستاشپيچانده بود و با دست ديگر دهان دريده بهفريادش را چسبيده بود دواندوان از دهليزگذشت كشانكشان با خودش برد سر پلهها پرتاش كرد زير پاي جمعيت. جيغ تيزيغلغلهي يك دست را از هم دريد. پراكوفي ششتايي از قزاقها را بهيك خيز خواباندخودش را رساند بهاتاق و شوشكهاش را از ديوار قاپيد. قزاقها كه يكهو هوا را پسديدند با لهولورده كردن همديگر خودشان را از دهليز انداختند بيرون. پراكوفي كهشوشكه دور سرش ميچرخيد و برق ميزد و تو هوا صفير ميكشيد مثل اجل از پلههاسرازير شـد. جمعيت پس زد و تو حياط ولو شـد. پراكوفي داربستْتوپچي را كهتنهي سنگيناش جلو دويدناش را ميگرفت دم امباري گير آورد و از پشت بهيكضرب شوشكه كجكي از شانهي چپ تا كمرگاه دو شقهاش كرد. قزاقها كه داشتنددستكهاي چپر را ميكندند ول كردند از خرمنجا زدند بهاستپ. نيم ساعت بعد جمعيت كه دوباره جگر پيدا كرده بود بهحياط نزديك شد. دوتااز قزاقها واسه سر و گوش آب دادن با احتياط بهدهليز كله كشيدند: زن پراكوفي باسر يكبري و زباني كه لاي دندانهاي كليد شده از دردش مانده بود غرق خون درازبهدراز وسط درگاهيِ مطبخ افتاده بود و پراكوفي نوزاد پيش از وقت آمده را كه لايبالاپوش آسترپوستي اونغا اونغا ميكرد با سر لرزان و نگاه راه كشيده گرفته بود توبغلاش. زن پراكوفي همان شب مرد. مادر پراكوفي رحماش آمد و پرستاريِ بچهي پيش از وقت را قبول كرد. لايسبوسي كه با بخار گرم ميكردند خواباندند بهاش شير ماديان خوراندند و يكماه بعدكه خاطر جمع شدند تُركزادهي سياسوخته از خطر جسته بردندش كليسا تعميدشدادند و اسم بابا بزرگاش پانتهلهي Pہnteley را گذاشتند روش. پراكوفي دوازده سال بعد دورهي محكوميت بهاعمال شاقهاش را تمام كرد وبرگشت. با آن ريش قرمز اصلاح شدهي رگهرگه سفيد و تو آن لباس روسي پاك غريبهبهنظر ميآمد. ديگر اصـلاً بهقزاق جماعت نميبرد.ـ پسرش را برداشت رفت سرخانهزندهگيِ خودش، و چسبيد بهكار. پانتهلهي بزرگ شد. پوستاش از تيرهگي سياه ميزد. يكپارچه آتش از آبدرآمد. ريخت و هيكلاش بهمادره رفته بود. پراكوفي دختر قزاقي را كه همسايهشانبود برايش گرفت. خون ترك قاتيِ خون قزاق شد و از اينجا بود كه قزاقهاي طايفهيمهلهخوف تو خوتور بههم رسيدند كه با بينيِ عقابي و زيباييِ لوليوششان لقب«تُرك» گرفتند. پانتهلهي باباش را كه بهخاك سپرد افتاد بهجان سامانه: باماش را عوض كرد ورو حدود نيم دسياتين زمين مواتي كه سر ملكاش انداخت چندتا امبار و يككاهدانيِ تازه ساخت كه بام همهشان شيرواني بود. شيروانيساز بهدستور او ازحلبيهاي دم قيچي دوتا خروس هم بريد و رو بام كاهدان نصبشان كرد. حالتولنگارانه و بيخيال خروسها بهسامانهي مهلهخوفها قيافهي شادتري داد و بهخانهظاهر پروپيمانتري بخشيد... ... |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
زير بار سالهايي كه ميخزيد و ميگذشت پانتهلهي پراكوفيهويچ از ريختافتاد: پهنا وا كرد و بفهمينفهمي قوزش بيرون زد اما با همهي اينها پيرهمردخوشبنيهيي بهنظر ميآمد. استخوانهاش خشك بود و ميلنگيد هم.
آخر تو سالهايجواني در يكي از بازديدهاي امپراتور پاي چپاش تو مسابقهي پرش با اسب شكستهبود. گوشوارهي نقرهي هلاليشكلي بهگوش چپاش داشت. سر و ريشش تا پيري همپركلاغي باقي ماند. هروقت روي سگاش از چيزي بالا ميآمد پاك عقلاش را ازدست ميداد، لابد زن پرتحملاش كه روزگاري بر و رويي داشت بههمين علت پيش ازوقت بهشكل عجوزهيي درآمد كه حالا ديگر صورتاش را چين و چروكتارعنكبوتواري پوشانده بود. پسر بزرگهاش پتروPetro كه زن هم داشت بهمادرش رفته بود: ريزه و ميشيچشم و دماغ كوفتهيي، با موهاي فرفريِ پر پشتي بهرنگ گندم رسيده. اما پسركوچكهاش گريگوري Grigori بهخود باباهه رفته بود: با اينكه از پترو شش سال كمترداشت نصف سروگردن از او بلندتر بود. مثل پدره دماغ عقابي داشت. انگوركچشـمهاي فروزاناش از شكاف نسبتاً اريب پلكها كبود ميزد. پوست كشيدهيلپهاي برجستهاش سبزهي تند بود. مثل پدره قوز ميكرد و حتا تو لبخندشان همچيز مشتركي داشتند: ـ چموشي! بعد هم دونياشكاDuniyaىkہ بود، نازنازي عزيزدُردانهي بابا: دختركي بادستهاي دراز و چشمهاي درشت. و آخر از همه هم دارياDariہ زن پترو بود بابچهي كوچولوش.ـ كوچك و بزرگ خانوادهي مهلهخوف. ... |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
2 هنوز تو آسمان خاكستريِ صبحگاهي تك و توك ستارههايي برق ميزد. باد اززير ابرهاي سياه ميوزيد. مه در امتداد شيب گچي چراغپا از روي دن ميگذشت بردامنهي كوههاي گچي روهم امباشته ميشد و مثل افعيِ سُربيرنگ بيسري بر شيبكناره ميخزيد. ساحل چپ رودخانه و ماسهها و تالابها و نيزارهاي باتلاقيِغيرقابل عبور و جنگلهاي خيس از شبنم و همهچيز و همهچيز تو روشناييِ سرد فلقغوطه ميخورد. خورشيد در نميآمد: پشت افق تو تلاش و تقلا بود. تو خانهي مهلهخوفها پانتهلهي پراكوفيهويچ اولين كسي بود كه بيدار شد. پاشد و در حال دكمه كردن يخهي پيرهناش كه صليبهاي كوچولوكوچولويي روششمارهدوزي شده بود رفت رو مهتابي. علف كف حياط از شبنمي نقرهيي پوشيده بود.مالها را بهكوچه راند. داريـا تو پيرهنخواب دويد كه گاوها را بدوشد. شبنم پُرطراوتمثل شير بهنرمهي ساقهاي سفيدش پشنگ ميزد و عبورش از حياط رد دودواريجامي گذاشت. پانتهلهي پراكوفيهويچ مدتي راست شدن علفهايي را كه داريا لگد كرده بودتماشا كرد و بهاتاق برگشت. پنجره چارتاق وا بود و شكوفههـاي گيلاس گلريختهي باغچه رو كفِ پنجرهسرخيِ بيجاني داشت. گريگوري دمر خوابيده يك دستاش آويزان مانده بود. ـ ماهيگيري ميآيي گريشكا؟ گريگوري پاها را از كنار تخت آويزان كرد و زير لب پرسيد: ـ چيه بابا؟ ـ گفتم دم آفتابي برويم لب آب. گريگوري خميازهكشان شلوارش را از چوبرختي برداشت كشيد بهپاشپاچههايش را چپاند تو جوراب پشميِ سفيدش و بالا كشيدن پشت خوابيدهيچيريكها و بستن بندشان را مدت درازي طول داد و همانجور كه پشت سر پدرشوارد دهليز ميشد با صداي خشداري پرسيد: ـ مادرجان طعمهها را پخته؟ ـ آره. تا تو بروي تو قايق من هم رسيدهام. پيرهمرد ارزنهاي آبپز خوشبو را ريخت تو كوزه، دانههاي ولو شده را همدلسوزانه دستبرچين كرد و همانجور كه پاي چپاش را ميكشيد بهطرف رودخانهرفت. گريگوري نشسته بود تو قايق كز كرده بود: ـ كجا ميرويم؟ ـ سياهكنار، بغلِ همان كُنده درخته. جاي دفعهي پيش. ته قايق خطي رو زمين كشيد بهآب افتاد و از ساحل كنده شد. جريان تند آببرش داشت و ضمن اينكه بهتلاطماش انداخته بود خواست بهپهلو بچرخاندش.گريگوري سعي كرد بيكومك پارو راستاش كند. ـ پارو بزن دِ ! ـ خودش الان ميافتد وسطِ آب. .. |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
قايق از تنداب گذشت و بهساحل چپ كشيد. خروسها كه آب تيزيِ بانگشانرا ميگرفت از خوتور صدابهصدا انداخته بودند. پهلوي قايق بهكنارهي سياه نرم و بلندخطي كشيد و در خليجك پناه آن بهساحل چسبيد. سرشاخههاي درهم پيچيدهيزبانگنجشك جنگليِ غرقشدهيي در پنج ساژنيِ ساحل از آب بيرون بود و كفتيرهرنگ زيادي دور و برش ميجوشيد و ميچرخيد. پدر گفت: «تو قـلاب را حاضركن من دان ميپاشم.»ـ و دستاش را بهكوزهي دانههاي پخته فرو برد. آب از برخورد دانهها صداي خفيفي درآورد، انگار يكي زير لب گفت: ـ شيپ! گريگوري دانههاي پف كرده را بهقلاب زد و با خنده گفت: ـ بياييد، بياييدماهيها، هم ريزهاتان بياييد هم درشتهاتان! نخ قلاب بهشكل حلقهيي روي آب افتاد. اول كشيده شد اما همينكه وزنهيسربي به تهآب رسيد دوباره وارفت. گريگوري پايش را رو ته چوب قلاب گذاشته بودو سعي ميكرد بياينكه بجمبد كيسه توتوناش را بيرون بكشد. ـ چيزي دستمان را نميگيرد پدر: ماه رو بهمحاق ميرود. ـ كبريت با خودت برداشتهاي؟ ـ آره. ـ بزن ببينم. پيرهمرد پُكزنان بهآفتاب كه انگار پشت نارون گير كرده بود نگاه كرد. ـ كپور است ديگر: هر وقتي يك حالي دارد. يكوقت ديدي تو محاق ماههمگير افتاد. گريگوري نفس عميقي كشيد و گفت: ـ پنداري ريزهها دارند نوك ميزنند. آب بهپهلوي قايق شلپي كرد و پس نشست و كپوري بهدرازيِ دو آرشين كهانگار از مس سرخ ريخته شده بود نالهوارهيي كرد و بالا جست و با دم خميدهاشقطرههاي آب را دانهدانه بهبدنهي قايق پاشيد. پانتهلهي پراكوفيهويچ كه ريشخيساش را با سر آستيناش خشك ميكرد گفت: ـ حالا ديگر منتظرش باش. از ميان شاخههاي لخت زبانگنجشك غرق شده دو كپور باهم بالا جستند.يكيديگر هم كمي كوچكتر از آن دوتا نزديك ساحل بيرون پريد و خودش راچندبار با سماجت بهآب كوبيد. گريگوري با بيصبري تهخيس سيگارش را ميجويد. آفتاب بيرمق كمي بالاآمده بود. پانتهلهي پراكوفيهويچ باقيِ طعمـهها را كه پاشيد لبهايش را با دلخوري جمعكرد و نگاهاش را بهنوك بيحركت چوب قلاب دوخت. گريگوري تهسيگارش را تف كرد و با خُلق تَنگ بهپرواز شتاباناش چشمدوخت. ته دل بهپدرش كه صبح بهاين زودي بيدارش كرده داغ خواب شيرين سحريرا بهدلاش گذاشته بود بد و بيراه ميگفت. سيگار ناشتا تو دهناش بوي كز باقيگذاشته بود. درست موقعي كه خم شد از رودخانه يكمشت آب بردارد نوك چوبقلاب كه نيم آرشين از آب بيرون بود تكاني خورد و آهسته پايين كشيده شد. .... |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
پيرهمرد آهسته اما با هيجان گفت: ـ بكشاش! گريگوري از جا جست چوب ماهيگيري را بالا كشيد اما سرچوب خم شد وخم شد تا بهشكل كمان درآمد و نوكاش بهآب رسيد. نيروي زيادي چوب سختسرخهبيد را مثل فنر پايين ميكشيد. پيرهمرد كه قايق را از كنار ساحل بهداخلرودخانه هل ميداد نالهاش درآمد كه: ـ نگهاشدار! گريگوري همهي زورش را جمع كرد كه چوب را بالا بكشد و نتوانست. نخكلفت قلاب با صداي خشكي پاره شد. گريگوري تعادلاش را از دست داد و چيزينمانده بود پس بيفتد. پانتهلهي پراكوفيهويچ كه موفق نميشد طعمه را نوك قلاب تازهسوار كند زير لب لنديد: ـ بيپير انگار ورزا بود! گريگوري كه از هيجان زياد بهخنده افتاده بود نخ و قلاب ديگري بهچوب بستو انداخت. هنوز وزنهي سربي بهكف آب نرسيده بود كه چوب دوباره خم شد.گريگوري كه بهزحمت زياد ميكوشيد ماهي را كه براي رسيدن بهتنديِ جريان آبتقلا ميكرد بالا بكشد گفت: ـ آي ابليس! پيداش شد. نخ با صفير تيزي آب را ميبريد و آن را پشت سر خودش مثل پردهي سبزرنگاريبي از سطح رود بلند ميكرد. پانتهلهي پراكوفيهويچ دستهي تور كاسهيي را باانگشتهاي كت و كلفتاش چسبيده بود: ـ بيارش رو آب، اگر نه باز پارهاش ميكند... ـ هواش را دارم. كپور بزرگ زرد و سرخي آمد رو، آب را كفآلود كرد، كلهي پخ پت و پهناشرا برگرداند و باز رفت زير. ـ چه تقلايي ميكند بيپير! دستام دارد از حس ميافتد... نخير، حالا ميبيني. ـ نگهاشدار گريشكا! ـ نگهاش... داشته...ام. ـ بپا... نگذار برود زير قايق، بپـا! گريگوري نفسي چاق كرد و كپور را كه يكبر شده بود بهسمت قايق كشيد اماتا پيرهمرد آمد دست بجمباند و با تور كاسهيي بگيردش زور آخرش را زد و دوبارهرفت زير آب. ـ سرش را بگير بالا! اگر وادارش كني باد بخورد از تقلا ميافتد. گريگوري دوباره كپور خسته را بالا كشيد و دوباره آوردش كنار قايق. پوزهيكپور كه دهناش خميازهوار باز مانده بود بهپايين ديوارهي قايق گرفت و دست آخر،تنهاش كه پيچوتاب ميخورد و پولكهاي طلايي و نارنجياش برق ميزد راستبيحركت ماند. پانتهلهي پراكوفيهويچ تور كاسهيي را زيرش داد و غار زد: ـ بالاخره واداد. نيمساعت ديگر هم نشستند. جنگ كپور آرام گرفته بود. ـ جمع كن برويم، گريشكا. انگار اينيكه گرفتيم آخرياش بود. ديگربهمعطلياش نميارزد. راه افتادند. گريگوري قايق را از ساحل دور كرد. نصفهنيمههاي راه گريگوري تو قيافهي پدرش خواند كه ميخواهد چيزيبگويد اما پيرهمرد زبان بهكام كشيده بود و كورنهاي خوتور را كه رو دامنهي كوهپراكنده بود سياحت ميكرد تا بالاخره گره كيسهيي را كه زير پاش افتـاده بود گرفتكشيد پيش و دودل درآمد كه: ـ ببين، گريگوري... از قراري كه بو بردهام... انگار تو بااين آكسينيا آستاخوف¢ksiniyہ ¢stہxof ... ... |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
گريگوري تا بناگوش سرخ شد و صورتاش را برگرداند. رو گردنآفتابسوختهاش از فشار يخهي پيرهن خط سفيدي افتاد. پيرهمرد با خشونت و تغيّرادامه داد:ـ مواظب رفتارت باش پسر. دفعهي ديگر اينجوري بات حرف نميزنم!...استپان همسايهي ما است، اصـلاً بهات اجازه نميدهم دور و ور عيالاش بِپلكي.اينجور كارها بهمعصيت ميكشد. پيشپيش خبرت كرده باشم: اگر ببينم زير شلاقسياه و كبودت ميكنم! ميكُشمات! مشت پرگرهاش را بههم فشرد و با چشمهاي ريز نيمبسته بهپسرش كه خونبهصورت آورده بود نگاه كرد. گريگوري نگاهاش را راست بهفاصلهي كبود وسط چشمهاي پدرش دوخت وبا صداي خفهيي كه انگار از ته رودخانه بالا ميآمد گفت: ـ بُهتان است. ـ بُبر صدات را! ـ مردم خيلي چيزها ميگويند. ـ خفه، ننهقحبه! گريگوري رو پاروها خم شد. قايق خيز بهخيز جلو ميرفت و پشت سرش آبكف كرده رقصكنان پيچوتاب ميخورد و ميجوشيد. ديگر هيچكدامشـان تا رسيدنبهكُـرپي چيزي نگفتند. بهآنجا كه رسيدند پدره دوباره گفت:ـ نگاه كن. يادت نرود!اگر نه از همين امروز همهي تفريحهات موقوف ميشود. ديگر نميگذارم قدم از خانهبگذاري بيرون. همين. گريگوري همانجور ساكت ماند. وقتي داشت قايق را بهكرپي ميبست پرسيد:ـ ماهي را بدهم دست زنها؟ پيرهمرد نرمتر شـد. جواب داد: ـ ببر بفروشاش واسه خودت توتون بخر. گريگوري لبگزهكنان پشت سر پدره ميآمد با نگاهاش پس گردن شق و رق اورا سوراخ ميكرد و تو دلاش ميگفت: ـ كورخواندهاي! بخو هم كه بهپاهام بزني شبميروم پي عيشام. تو خانه ماهي را كه مشتي ماسه بهپولكهايش خشكيده بود بهدقت شست وتركهيي از گوشهاش گذراند. دم در بهدوست قديميِ همسالاش ميتكا كارشونوفMitkہ Kہrىunof برخورد كه ول ميگشت و با قلاب كمربندش كه برجستهكاريِفلزي داشت ورميرفت. چشمهاي گرد زردش با دريدهگي از شكاف تنگ پلكهايشبرق ميزد. انگوركهاي گربهييِ چشمهاش كه عمودي بود بهنگاهاش حالت فرّار وزودگذري ميداد. ـ با آن ماهي كجا، گريشا؟ ـ صيد امروز است. ميبرم بهپول نزديكاش كنم. ـ خانهي موخوفMoxof؟ ـ اوهوم. ميتكا ماهي را با نگاه سبكسنگين كرد: ـ يازده فونتي ميشود. ـ نصفي هم بالاتر: با ترازو فنري كشيدهماش. ـ مرا هم با خودت ببر. چك و چانه زدناش با من. ـ بزن برويم. ـ حق و حساب چي؟ ـ كنار ميآييم، جر و بحثِ الكي نداريم كه. |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
خيابان پر از جماعتي بود كه از كليسا برميگشتند. برادران معروف بهشاميلëہmil شانه بهشانه خيابان گز ميكردند. آلكسهي¢leksey بيدست ـ كه داداشبزرگتره بود ـ وسط راه ميرفت. يخهي شقّ و رقّ فرنچاش گردن رگو پيدارش راسيخ نگه داشته بود. ريش نوكتيز كمپشت وزوزياش خودسرانه يكوري رفته بود وچشم چپاش بهحال عصبي مژك ميپراند. سالها پيش تو ميدان تير تفنگ تودستاش تركيده بود و يك تكه از فولاد گلنگدن صورتاش را از ريخت انداخته بود. .از آن بهبعد پلك چپاش وقت و بيوقت ميپريد. رد كبود زخم پس از شيار كردنسرتاسر لپاش زير كنف موهاش غيب ميشد. دست چپاش از آرنج قطع شده بود اماآلكسهي با تنها دست ديگرش چنان ماهرانه سيگار ميپيچيد كه بيا و سياحت كن:كيسه توتون را ميچسباند بهبرجستهگيِ سينهي پهناش كاغذ را با دندان بهاندازهميبريد ناوهاش ميكرد توش توتون ميريخت و جلدي ميان انگشتها غلتاشميداد. روت را برميگرداندي سيگاره حاضرآماده ميان لبهاش بود و چلاقه مژكزنان ازت آتش ميخواست. با وجود نقص دستاش بهترين مشتزن خوتور بود. نه اينكه مشت گت وگندهيي داشته باشد ها: از قضا مشتاش از يك هندوانهي ابوجهل هم فسقليتر بود.از قرار معلوم يكبار سر شخم كه بدقلقيِ ورزا از كوره درش برده بوده آلكسهي كهشلاق دم دستاش نبوده چنان مشتي حوالهي حيوان كرده كه همانجا رو شخم ولوشده خون از گوشهاش فواره زده و بعد هم با چه زور و زحمتي توانستهاند حيوانبينوا را از جا بلند كنند. دوتا برادر ديگرش مارتين و پراخورPraxor هم ـ جزء بهجزء بهآلكسهي رفتهبودند. همانجور پستقد و بهكلفتيِ تنهي درخت بلوط، با اين تفاوت كه آن دوتا هركدامشان عوض يكي و نصفي دوتا دست داشتند. گريگوري با شاميلها خوشوبش كرد اما ميتكا همانجور كه راهاش راميرفت چنان رويش را از آنها برگرداند كه مهرههاي گردناش صدا كرد: آليوشا تومسابقات مشتزنيِ يكي از جشنها عوض اينكه بهجوانيِ ميتكا رحم كند دستاش رابرده بود عقب چنان حوالهي پوزهي اين مادرمرده كرده بود كه درجا دوتا دندانكرسياش را رو يخ كبودي كه زير نعلهاي آهنيِ كفشها خراشتراش شده بود تفكرد. وقتي سينه بهسينه شدند آلكسهي با پنج ششتا مُژك پشت سرهم گفت: ـبفروشاش. ـ خريداري؟ ـ بهچند؟ ـ يك جفت ورزا و زنات هم سر! آلكسهي چشمها را تنگ كرد و بنا كرد بازوي بريدهاش را جمباندن: ـ هههههه،عجب لودهيي است بابا!...هاههاههاههاه، خيلي لودهاي!... كه زنام هم سر...جلالخالق!... كرّههايي را كه برايم پس انداخته چي؟ آنها را هم ورميداري؟ گريگوري پوزخندزنان گفت: ـ خودت واسه تخمكشي نگهشاندار، وگرنه نسلشاميلها از دارِ دنيا ورميافتد. مردم تو ميدان نزديك ديوار كليسا جمع شده بودند. مباشر اموال كليسا غازي رابرده بود بالا سرش فرياد ميزد: ـ پنجاه كوپك، مال حلال! بيشتر نبود؟ غازه آن بالا گردن تاب ميداد و چشمهاي فيروزهيياش را با نفرت تنگميكرد. آن نزديكها پيرهمردكي با موهاي فلفلنمكي و سينهي پر از صليب و نشان باحرارت سرو دست تكان ميداد. ميتكا با نگاهاش او را نشان داد گفت: ـ بابا گريشاكاGriىakہ مان است ها، دارد خاطرات جنگ عثمانياش را چاخان ميكند. نرويم گوشبدهيم؟ ـ تا معركهاش تمام بشود كپوره باد كرده گندش عالم را برداشته. ـ چه بهتر! وقتي باد كند سنگينتر ميشود. بهنفعمان است كه.... .... |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
سر ميدان، پشت امبار اطفاييه كه بشكههاي آب و مالبندهاي شكسته وسطاشروهم ريخته بود شيروانيِ خانهي موخوف سبز ميزد. گريگوري موقع عبور از جلوامبار تف غليظي انداخت و دماغاش را چسبيد. پيرهمردي كه قلاب كمربندش را لايدندانهاش گرفته بود و داشت دكمههاي شلوارش را ميانداخت از پشت بشكهها آمدبيرون. ميتكا پراند كه: ـ بدجور بيخ گلوت را چسبيده بود؟ پيرهمرد دكمه آخريه را بست قلاب كمر را از دهناش گرفت و گفت: ـ فضول رابردند جهنم! ـ بايد دماغات را گرفت تپاند آن تو... با ريشات... آرهآره، مخصوصاً ريشاترا ... جوري كه زنات با يك هفته بشور و بمال هم نتواند پاكاش كند. پيرهمرد از كوره در رفت گفت: ـ اول من سر تا پاي تو را ميتپانم آن تو، بچهقرتي! ميتكا ايستاد و چشمهاي گربهيياش را انگار كه از آفتاب ناراحت است تنگكرد: ـ عالم را به گه كشيده، تازه به تريج قباش هم برخورده طلبكار هم شده! ـ دِ بزن بهچاك گورت را گم كن ديگر مادرقحبه! چه مرضداري چسبيدهاي دركون من ولام نميكني؟ نكند هوس چشيدن مزهي اين كمربند بهسرت زده؟ گريگوري لبخندزنان بهجلوخانِ خانهي موخوف رسيد. تارُمياش زيربرگهاي بههم پيچيدهي تاكِ وحشي پنهان بود. كف جلوخان را سايهي تمبللكهلكهيي پوشانده بود. ـ هي، ميتريMitri، خانه زندهگي را باش! ـ حتا دستگيرهي درشان هم مطلا است! (درِ مهتابيِ جلوخان را وا كرد و پوفيزد بهخنده كه:) حقاش بود آن باباهه را ميفرستاديم سرش را اينجا سبك كند... يكي از روي مهتابي داد زد: ـ كيه؟ اول گريگوري كه معلوم بود دستوپايش را هم گم كرده رفت تو. دم كپورهكشيده ميشد بهتختههاي رنگشدهي كف ايوان. ـ با كي كار داريد؟ دختري نلبكيِ توتفرنگي بهدست نشسته بود رو صندلي گهوارهييِ حصيري .گريگوري در سكوت تو بحر قلب سرخي رفت كه توتفرنگي دور لبهاي گوشتا لوددختر ساخته بود. دخترك هم سرش را كج كرد رفت تو نخ تازهواردها. ميتكا بهدادگريگوري رسيد، سينهيي صاف كرد گفت: ـ خواستيم ببينيم ماهي ميخريد؟ ـ ماهي؟ صبركنيد بپرسم. پاشد، تابي بهصندلي گهوارهيي داد، پاهاي لختاش تقتق دمپاييهاي گلدوزيشدهاش را درآورد، آفتاب از پيرهن سفيدش گذشت و حدود نامشخص رانهاي پر وتوريِ پهن و مواج زيرپيرهنياش قلب ميتكا را لرزاند و سفيديِ اطلسوار نرمهيساقهاي عريان دختره هاج و واجاش كرد. فقط پوست دور پاشنههاش بود كه شيريميزد. ميتكا آرنجي حوالهي گريگوري كرد و گفت: ـ نگاه، گريشكا، دامناش را! عينشيشه است. لامذهب همهي جاناش را از آن پشت ميشود ديد. |
دنِ آرام ميخاييل شولوخوف برگردان: احمد شاملو
دختر برگشت از ميان دولنگهي در راهرو آمد بيرون و آرام رو صندلياشنشست. ـ ببريدش تو مطبخ. گريگوري نوك پنجه وارد خانه شد. ميتكا با پاهاي دور از هم، با چشمهاي نيمبسته زل زد بهخط سفيدي كه موهاي سر دختر را بهدو نيم دايرهي طلايي قسمتميكرد. دختر هم با چشمهاي شيطنتبار تو نخ او بود. پرسيد: ـ مال همينورها ايد؟ ـ بله، مال همينجام. ـ فاميليتان؟ ـ كارشونوف. ـ خب، اسمتان چي؟ ـ ميتري. دختر پولك گلرنگ ناخنهاش را بهدقت وارسيد و پاهاش را با حركت تنديجمع كرد. ـ ماهيگيره كدام يكيتانايد؟ ـ رفيقام گريگوري. ـ شما هم ماهي ميگيريد؟ ـ بله، اگر هوس كنم. ـ با قلاب؟ ـ با قلاب هم ميگيريم. خودمان بهاش ميگوييم پريتوگاPritugہ. دختر بعد از سكوت كوتاهي گفت:ـ من هم خيلي دلام ميخواهد برومماهيگيري. ـ خب، اينكه چيزي نيست: حالا كه دلتان ميخواهد، ميرويم. ـ راستي؟ جدي؟ ميشود ترتيباش را داد؟ ـ فقط بايد صبح زود بلند شد. ـ بلند ميشوم، گيرم بايد يكي بيدارم كند. ـ كاري ندارد كه: ميشود بيدارتان كرد... اما راستي: پدرتان؟ ـ پدرم چي؟ ميتكا لبخندزنان گفت: ـ يكوقت ممكن است خيال كند آمدهام دزدي،سگها را بيندازد بهجانام. ـ چرت است بابا!... من تنهايي تو اتاق زاويه ميخوابم. آنهم پنجرهاش است. (با انگشت نشاناش داد.) اگر پيام آمديد بزنيد بهشيشه بيدار ميشوم. از آشپزخانه يكدرميان صداهايي ميآمد: صدا خجالتيه مال گريگوري بودصدا كلفته دو رگههه مال زنكهي آشپز. ميتكا كه بهنقرهكاريِ مات كمربندش ور ميرفت ساكت ماند. دخترك لبخندش را قورت داد پرسيد: ـ زن هم داريد؟ ـ چهطور مگر؟ ـ هيچچي، همينجوري... خواستم بدانم. ـ نخير، عزبام. تا بناگوش قرمز شد اما دختر كه لبخندزنان با شاخهي توتفرنگيِ گلخانهييبازيبازي ميكرد پرسيد: ـ ببينم ميتياMitiyہ، دخترها شما را دوست هم دارند؟ ـ بعضيشان آره بعضيشان نه. ـ راستي... ببينم... علتاش چيه كه چشمهاتان مثل مال گربه است؟ ميتكا كه يكضرب دست و پا را گم كرد پرسيد:ـ گُر... گربه؟ ـ آره. درست عين چشم گربه است. ـ من بيتقصيرم والله، گمانام خير نديده كار ننههه است... ـ ميتيا، چرا زنتان نميدهند؟ ميتكا از آن حالت دستوپا گمكردهگيِ موقت درآمد. حس كرد دختره دستاشانداخته و، چشمهاي زردش برقي زد. گفت:ـ زن من حالا حالاها تو قنداق است. دختر ابروها را بهحال تعجب برد بالا، قرمز شد و پاشد ايستاد. صداي قدمهاييكه از كوچه ميآمد پيچيد تو جلوخان. لبخند تمسخر كوتاه و فروخوردهي دخترميتكا را مثل گزنه ميچزاند. هيكل گَت و گندهي شخص شخيص ارباب سرگهييپلاتونويچ موخوفSergey Platonovic M. كه پوتينهاي برقيِ گلوگشادش را لخميكشيد با اِهنوتُلپ از جلو ميتكا كه خودش را پس كشيده بود گذشت و بياينكهسرش را برگرداند پرسيد: ـ با من كار داشتيد؟ ـ نه پاپا، ماهي آوردهاند. گريگوري دست خالي برگشت رو مهتابي. .dibace .. |
اکنون ساعت 10:12 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)