![]() |
رسول يونان شاعر و مترجم
رسول یونان شاعر ومترجم رسول یونان متولد سال 1348 است. او در دهکده ای دور در کنار دریاچه چی چست به دنیا آمده و به قول خودش به طور اتفاقی سر از تهران در آورده است. رسول یونان سال ها است که در عرصه هنر و ادبیات مشغول فعالیت است و تاکنون کتاب های زیر را منتشر کرده است. روز بخیر محبوب من (شعر) _ گندمزار دور (نمایشنامه) _ روزهای چوبی (ترجمه شعر جهان) _ کلبه ای در مزرعه برفی (مجموعه داستان) _ فرشته ها (مجموعه داستان مینی مال) _ قصه کوچک عشق (داستان) _ یک کاسه عسل (ترجمه - گزینه شعر ناظم حکمت) _ تلگرافی که شبانه رسید (ترجمه - گزینه شعر ناظم حکمت) _ شعرهای عزیز نسین (ترجمه) _ واگن سیاه (ترجمه – داستانی از بکیر یلدیز) _ بنرجی چرا خودکشی کرد (ترجمه - رمان شعر – ناظم حکمت) _ کنسرت در جهنم (شعر) _ من یک پسر بد بودم (شعر) _ بوی خوش تو (ترجمه – شعر معاصر جمهوری آذربایجان) _ سنجابی بر لبه ماه (نمایشنامه) _ تخم مرغی برای پیشانی مرد شماره 3 (نمایشنامه) _ یک بعد از ظهر ابدی (نمایشنامه) و ... پیراهن اگر می توانستم بهار را مثل پیراهنی به تن کنم دوباره به دهکده بر می گشتم و با دسته گلی در دست همراه مادرم به خواستگاریت می آمدم اگر می توانستم بهار را مثل پیراهنی به تن کنم می دانستم چه کارهایی بکنم که مرا دوست بداری... به آبی چشم هایت مروارید می ریختم چمن را زیر پایت پهن می کردم اما افسوس نمی شود از بهار، پیراهن برید نمی شود پرنده و ترانه را قیچی کرد سوزن در تن درخت کار نمی کند و به بارانی که می بارد نمی شود دگمه دوخت... ... .. . |
مخفيانه عاشق شديم آشكارا كتك خورديم!
مخفيانه عاشق شديم آشكارا كتك خورديم! http://www.magiran.com/ppic/3360/1466/32-1.jpg به همان سادگي شعرهايش حرف مي زند؛ با لهجه آذري. «رسول يونان» كه اين روزها داستان تازه اش به پيشخوان كتاب فروشي ها آمده، دور ميز كوچكي در نشر چشمه، از آثارش مي گويد. بي نياز به چيدن شاعرانه واژه ها، آمدنش به جرگه نويسنده ها را نقل مي كند: «همه چيز اتفاقي بود!» .... آقاي نهان خيلي ها معتقدند ادبيات ما، ادبيات شعرمحور بوده است و زماني كه شعر با قدرت به ميدان آمده بود، خبري از داستان نبود و حتي حكايات ما هم به پاي شعرمان نمي رسيد. چه شد كه خيلي زود داستان از شعر پيشي گرفت؟ در زمان قديم، شعر تنها هنر رايج بود، چون خيلي راحت منتقل مي شد، نيازي به فضا و ميداني براي بروز نداشت. وسيله اش قلم بود و امكانات خاصي نمي خواست، در نتيجه شانس بيشتري در بين مردم داشت. اما تلويزيون، سينما و تكنولوژي هاي تازه آمدند و اين درخت تناور، شانسش را از دست داد و شعر به حاشيه رفت. از اين گذشته در آن سال ها، اين همه داستان نويس و چاپخانه نداشتيم. شعر در خاطر مي ماند و قابل حفظ كردن بود به همين دليل پيشرو بود. شما با مجموعه هاي شعرتان به خواننده ها معرفي شديد. چه شد كه سراغ داستان رفتيد؟ داستان از خودخواهي من شروع شد. من در اين سال ها، با تصميم قبلي دست به هيچ كاري نزده ام. همه چيز اتفاقي بود. يك روز در دهمان قدم مي زدم، يك تكه روزنامه روي زمين پيدا كردم؛ برگرداندم، پشتش داستان بود. گفتم اگر داستان اين است، من هم مي توانم بنويسم. نويسنده هاي بسياري داشته ايم كه با شعر آمدند و با اقبال هم روبه رو شدند، اما وقتي داستانشان چاپ شد مخاطبان نثر را با نظمشان مقايسه كردند و داستانشان در حاشيه ماند. شما از اين اتفاق نمي ترسيديد؟ در تمام كشورها، شاعران و نويسندگان، مي نويسند؛ شعر، داستان، نمايشنامه و... ناظم حكمت را ببينيد، يك بغل كتاب دارد. اما در ايران شعر را با نثر مقايسه مي كنند و اين اتفاق جالبي نيست. برگرديم به شعر. اولين مجموعه شما «روز به خير محبوب من» بود كه مثل اغلب آثارتان خيلي روز هر دو چاپش هم تمام شد. قصد نداريد آثارتان را تجديد چاپ كنيد؟ اولين كتاب را سال 76 با هزينه خودم چاپ كردم و بعد به اصرار ناشر به چاپ دوباره رساندم، اما من رغبتي به چاپ مجدد ندارم. دوست ندارم گذشته ام تكرار شود. از داستان تازه تان بگوييد. «خيلي نگرانيم شما ليلارا نديده ايد؟» از كجا شروع شد؟ از بي پولي شروع شد. من اين داستان را 4-5سال پيش براي مجله وطن به صورت پاورقي نوشتم. ... |
رسول يونان
چه شد كه ادامه اش داديد كاري كه در مجله چاپ شد با اثر فعلي تفاوتي دارد؟ من اين داستان را با تمام وجود نوشتم و تغييرات كمي نسبت به طرح اولي اعمال كردم. بعضي جاها ليلاخيلي بدبخت مي شد. از بدبختي اش كم كردم اما نتوانستم خوشبختش كنم. اين روزها نويسندگان جوان از ناشرها گلايه مي كنند. وضعيت نشر را چگونه مي بينيد؟ همه ناشرها برايم قابل احترام اند و من دست همه شان را مي فشارم. ناشر با دانايي و كاغذ طرف است. ناشر مي تواند در ازاي كتاب، يك وانت جارو بخرد و سود بيشتري را بدون زحمت به دست آورد؛ اما ناشرها، شعبده بازان ناشي هستند كه پول را به كاغذ بدل مي كنند، اما نمي توانند كاغذ را به پول تبديل كنند. نويسندگان و شاعران مسوول اند. بايد توضيح بدهند چرا كتابشان فروش نمي رود. از «روز به خير محبوب من» تا «كنسرت در جهنم» و «من پسر بدي هستم» كه مجموعه هاي بعدي شما بودند، چه تحولاتي صورت گرفت؟ سنم بالارفت. در «روز به خير محبوب من» يك عاشق روستايي احساساتي بودم اما در «كنسرت در جهنم» فهميدم راه آرزوها دراز است و معقول تر شدم و در «من پسر بدي هستم» از خودمان گفتم. از من و نسل من كه واقعا سوختيم. نمي خواهم شعار بدهم اما، بي دليل مجرم شناخته شديم. ما بد نبوديم، اما بد ديده شديم، مخفيانه عاشق شديم اما آشكارا كتك خورديم. آقاي يونان، زبان شما زباني ساده است، اما هميشه در چنين آثاري ترس از سقوط هست، از سقوط نمي ترسيد؟ روي شاخه هاي درخت ميوه خوردن لذت بخش است، اما هميشه ترس از افتادن وجود دارد. من بچه دهكده ام و روي درخت زياد ميوه خورده ام. خيالم جمع است كه نمي افتم. يدا... رويايي مي گويد: سه عامل شعر را مي سازد. زبان، انسان و جهان. معتقدات هر انساني به اندازه پيمانه خودش از اين پيمانه بر مي دارد و شعر ساخته مي شود. نقش كدام پيمانه در شعر شما پررنگ تر بود؟ من به اين موضوعات زياد اهميت نمي دهم. زندگي روزمره، روياها، مشكلات و ... شعر من را مي سازد و مثل يك عكاس عكس مي گيرم. من يك روز گرامافون گوش مي كردم كه سوزن روي واژه «مارگريتا» گير كرد، من اين فورم را از دنيا بريدم و يكي از موفق ترين شعرهاي من ساخته شد. شما يك مجموعه ميني مال را هم باشد «مشكي» كار كرديد. چه شد كه وارد دنياي ميني مال نويسي شديد؟ البته من در كتاب «كلبه اي در مزرعه برفي» چند ميني مال داشتم، اما مجموعه مجزايي نبود. آن سال ها كسي در ايران ميني مال نمي نوشت. من تركم، اگر زياد فارسي حرف بزنم واژه هايم تمام مي شود. اين قناعت باعث شده من ميني ماليست شوم. شعرهايم هم كوتاه است. شما ترجمه هاي بسياري از ناظم حكمت داريد. چطور وارد دنياي شما شد؟ به خاطر قوميت مشترك؟ نه! از نظر من، ما خيلي اتفاقي ترك، فارس، عرب و ... شديم و قبل از همه اينها انسانيم. در ده ما يك موتورخانه بود و عكس خانم زيبايي روي ديوارش سنجاق شده بود. من عكس را دوست داشتم. «امرساين» خواننده ترك بود. عكس را از ديوار برداشتم و برگرداندم. شعري از ناظم حكمت پشتش بود كه براي روزنامه اطلاعات ترجمه اش كردم. آن زمان حتي نمي دانستم ناظم حكمت كجايي است. بعدها با راننده هايي كه از جاده دهمان مي گذشتند، دوست شدم و «نورالدين» (يكي از آنها) برايم كتاب ناظم حكمت را از آن سوي مرز آورد و من مترجم آثار ناظم حكمت شدم. اين روزها نويسنده ها و ناشران از ماندن كتاب ها در وزارت ارشاد گلايه دارند. كتاب هاي شما به اين وضع دچار نشده اند؟ منتظر انتشار مجموعه شعر «جاماكا» هستم كه به زبان تركي است. يك شعر مجموعه ام حذف شد. من زياد حساس نيستم اما بهتر است دوستان در ارشاد مهربان تر باشند. و در آخر رسول يونان در نوشتن وامدار كيست؟ من وامدار همه شاعران و نويسندگانم، چون نوشتن را از آنها ياد گرفتم و خواندن را با آنها شروع كردم. اما در آثار بيشترين تاثير را از طبيعت مي گيرم. سجاد گودرزي-لي لي اسلامي .. |
رسول يونان
با شعر و سیگار به جنگ نابرابری ها می روم من، دون کیشوتی مضحک هستم که جای کلاهخود و سرنیزه مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم! {پپوله} اعتراض داشتم به حکومت پدر اعتراض داشتم به تفنگ برنو به ترکه های آلبالو به ... و روز را بلندتر می خواستم یک شب او عصبانی شد و فردای آن روز مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد که نباید می کرد حالا،من، سال هاست در خواب راه می روم. {پپوله} دستکشهایم تاریک شدهاند این جنازهها را از کجا میآورند از کدام شب ؟! آب بریز پسرم! بیشتر آب بریز میخواهم سیاهی از تن جهان بشویم {پپوله} |
از کتاب روز بخیر محبوب من
{پپوله} تو نیستی اما من برایت چای می ریزم دیروز هم نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم دوست داری بخند دوست داری گریه کن و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش مبهوت من و دنیای کوچکم دیگر چه فرق می کند باشی یا نباشی من با تو زندگی می کنم {پپوله} هیچ کس باور نمیکند که من به خاطر صدایی که دوباره بشنوم در کوچه های شبانه تلف شدم مردم تو صدای دلانگیز پیانویی بودی که در یک شب مهتابی از کلبهای مجهول به گوش میرسید هیچ کس باور نمیکند که من به خاطر… {پپوله} |
روز بخیر محبوب من
این دهکده بیهوده زیباست آسیاب ها بیهوده می چرخند شعر دست مرا گرفته به دور دست ها می برد بیچاره پدر بیچاره مادر بیچاره لیلا من دیگر باز نمی گردم. {پپوله} آسمانخراش ها تماشای آسمان را از ما گرفته بودند بمب های عمل نکرده گشت و گذار درصحرا را دریا نیز استخر خصوصی دیکتاتورها بود این دنیا به درد ما نخورد ما در رویا هایمان زندگی کردیم {پپوله} عمارتی زیبا در چمن زاری بزرگ کنار دریا چه های شیر من آنجا زندگی می کنم با نامی از انسان و شکوهی از خدایان اما حقیقت چیز دیگری ست من در جستجوی او تنها به رویا هایم رسیده ام {پپوله} |
به دور میرفتم به جستوجوی راز جهان
نه به خاطر شعر نه به خاطر جور دیگر زیستن خانه من برای دو نفر کوچک بود به همین خاطر تنها ماندم {پپوله} به دور میرفتم به جستوجوی راز جهان كه دودكش خانهات را دیدم نزدیك كه شدم دریافتم آن چه به دنبالش بودم تویی زنی در سرزمین برفی با گیسوانی و آوازهایی كه خواب خرسها را پر از كندوهای عسل میكند اینجا فرود آمدم وبرای نجاریات هیزم جمعكردم {پپوله} من ابر شدم گفته بودی كه خورشیدی یادت هست تا زیباتر بتابی چقدر گریستم؟ {پپوله} |
دومین دفتر شعرش با عنوان «من یك پسر بد بودم»
دومین دفتر شعرش با عنوان «من یك پسر بد بودم» من و تو پشت یك میز چوبی مینشستیم و آن میز چوبی در كافهای ساحلی بود و آن ساحل در سرزمینی ممنوع كتاب را سوزاندند و از خواب بیدارمان كردند نه تو بودی ونه من ما قهرمانان پوشالی یك داستان بودیم {پپوله} اما تو آخرین بازمانده فرشتگانی در این سیاره تاریك و حتماً دریا، اسم كوچك توست {پپوله} كشتی كه لنگر میگیرد از چشمهای ملوانان پا به اسكله میگذاری {پپوله} من و برادرم واهه آرمن سخت تنهائیم طوری كه قاچ هندوانه را او به دهان میگذارد اما از گلوی من پایین میرود {پپوله} شب شومی است و ستارهها در قاب پنجره تخممرغهای لقی هستند كه دیوانهای آنها را به سینه آسمان كوبیده است {پپوله} |
دومین دفتر شعرش با عنوان «من یك پسر بد بودم»
برای رهایی شعرها گفتهایم اما رهایی آن نیست كه میشناسیم رهایی سرود پرندگان است رفتار آب است و باد رقص نور به شیشه است ما اگر رها هم بودیم كاری از پیش نمیبردیم گرفتار ابدی نام و نانیم گرفتار همین روزمرگیها {پپوله} عشق را بدون بزک میخواستیم دنیا را بدون تفنگ روی دیوارهای سیاه گل سرخ نقاشی کردیم رهگذران به ما خندیدند به ما خندیدند رهگذران ما فقط نگاه کردیم جادهها دور شهر گره خورده بودند در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم: " قطاری که ما را از این جا نبرد قطار نیست" {پپوله} تالاپ. ماه بر بام خانه ام می افتد. ادامه باران ها همیشه زیبا نیست همین طور ادامه رویاها... نیستی و این شب سرد و غمگین ادامه سرمه ای است که تو به چشمانت کشیده ای... {پپوله} |
رسول يونان
با شعر و سیگار به جنگ نابرابری ها می روم من، دون کیشوتی مضحک هستم که جای کلاهخود و سرنیزه مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد عکسی به یادگار از من بگیرید من انسان قرن بیست و یکم هستم! {پپوله} اگر تو نبودی من کاملاً بیکار بودم هیچ کاری در این دنیا ندارم جز دوستداشتن تو از هر جادهای که آمدهام نفرینش میکنم از هر پلی که گذشتهام شکسته باد عجیب است پلها و جادهها انسان را به ساحلی میرسانند که تا چشم کار میکند دریاست و عجیبتر اینکه تنها ماه میتواند از آبهای خروشان بگذرد و غرق نشود. تو بايد بيايی {پپوله}
{پپوله} |
اکنون ساعت 12:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)