behnam5555 |
03-01-2010 11:03 AM |
سرودهاي براي زنده ياد ژيلا حسيني...
چاپ در شمار های 2 تا 11 ایران پیام کردستان
ترجمه و بررسی شعری از شاعره ی با احساس کرد
نجیبه احمد
شعر برای من مانند باغی ست
که در آن می توانم ناله کنم... آواز بخوانم
و گریه کنم....
نجیبه احمد
نگاهی به شعر زنانه ی یکی از شاعره های خوب و با احساس کردستان که به یا د زنده یاد ژیلا حسینی شاعر نامی کردسروده شده
شاخه ی انگور پاییزی
پنجره ای را می گشایم
شاخه ی انگور پاییزی
صدای پای باد سهمگین
و ترس تولدی دوباره
آنرا زهره ترک
می لرزاند
شاخه ی انگور پاییزی
ابروان خود را درهم
و لبان خود را از خشم گزید
به اندازه ی عرق شرم
" مریم مقدس "
برگ
برگ
نارنجی ، سبز
فرو باریدند
پنجره ی دیگر می گشایم
سر زمین احساسم
دفتر یادگاریهایم
گورستان های شهرم
و عصای دست پدرم
برگ
برگ
نارنجی ، سبز
آن ها را پوشانیده اند
نمی دانم
مادر من است
یا تاریخ سرما زده ی این قرن پر آشوب
که بروی کاسه ی زنان بار دار
نشسته است.
گاه گاه
در آستانه ی شب غربت
افسرده می شود
پدرم
اوراق اسارت کشیده ی تاریخ است
که به سوی قبلهگاه بنفشه یی
آرزوهایش راه می پیماید
با دستمال انتظار
اشک کرم شتاب را پاک می کند
در آستانه ی غربت
شب می خندد
و کشتگاه شبنم
نفسهای چنور " 2 " را دور می زند
پدرم
لگدی می زند به کاسه ای که مادرم
بر آن نشسته بود ،
هیچکس نمی داند
در کدام خانه ی خشتی " گرمیان " 3
زنگار آن فرو می ریزد
آن شب
تا سپیده ده م
سر شار درد
فریاد زدم
فریاد زدم
پرستارم
مهره ی پیروزه ای مادر بزرگم را
همراه دانه های سیاه رنگ شب
با سنجاقی به موهایم آویخت
تا ساکتم کند
افسوس!
آز آن شب تا کنون
غریبی نا آشنایم
آواز یاغی شدنی
که فقط
در کاسه ی زیر رنان بار دار
صدایم شنیده می شود
پنجره ای دیگر می گشایم
خاک جان می کند
و بازی ماده از نا چاری
گردن به شمشیر افق می ساید
آسمان
کشورفراز و نشیب
غم ستاره ها و خورشید است
مهتاب
چونان پسرک چوپان غریبی
هزار سال است
گله را به سوی افتاب
می برد و بر می گرداند
و به آن تمی رسد
در آن دور دستها نیز
ستاره ای در پشت پنجره
به سوارچابک رویاهایش چشمک می زند
در آنجا هم
سنگ ، سنگ است
کشی به میهمانی جشن تولدش نمی رود
و کسی به سوگ مرگش نمی نشیند
در آنجا
برای ریحان کوهی و شانه به سر
قربانیان مرگ جمعی
خار و خاشاک به نماز می ایستند
چه ارودگاه وسیعی ست آسمان
در شهر و شهرستان تبعید گاهم
ر.زگار مانند گرد باد
یکی ، یکی
قدم های مرا تاب داده است
و چونان
دخترک از خانه گریختهی همسایه مان
ار یاد خدا و خاطره ی مریم رفته ام
از دامنه و راه دشوار سینه ی این تاریخ سیاه
تنها خدا می داند.
..........
خانهمان زدهام، بارها از آن سوي پشت بام و ديوار
صدايت را شنيدهام
كه غمگين غريبي مرا
آواز دادهاي
سالها چشم به راهت بودم محبوبم،
همه تن چشم نيامدي
دلم گرفت و غم غربت به انتها نرسيد
ميداني پروانهي شعرم
چند بار كوشيده است
خود را به چراغ كمسوي خانهام برساند
و من آن جا نبودم!
آيا ميداني چند بار قمري عشقم
خود را به شيشهي پنجرهام كوبيده است،
تا مرا در اين رعشه و احساس بسوزاند؟
اي غم، غم بيكرانهام
در اين خشكسال شعر
چه ابري سترونم، چه باغي بي بر
و چه رودخانهي بيكران آرامي،
شعراي يگانه محبوب روحم،
امشب به دامنت چنگ مياندازم
كمكم كن! اشك از چشمهايم بيزار است
طراوت تر لبهايم، قلم از پنجهام
پنجه از دستم، دست از من و من هم از غريبي
روزهايم چونان تسبيح صد و يك دانهي ميراث مادرم
«گنبد» و «امام» آن
شكسته است
كه با گم شدن دانه دانهي آن
مرا ديگر ياراي به هم چيدنش نيست
شعر، اي يگانه محبوب روحم
امشب در خواب
مهرهي چشم آبي كوچكي شدم
و در دل سنگي نشستهام
كه از چه صخرههاي عظيمي صعود كردهاند
و غبار چه محنتهايي را از تن خويش تكانيدهام.
برخاستم و كنجكاوانه نگريستم
اي زادگاهم، چقدر از من فاصله داري،
نميدانم آيا اين تبعيدگاه منزل و شهرم شده است يا نه؟
زادگاهم خود تبعيدگاهي است؟
ميان شك و يقين دشت
چنان عقربهي ساعتي زنگ زده است.
از آن زمان كه زمين تولد يافت
آتش، عشق بازي ميكند و بلوط ميگريد.
از آن زمان كه «حوا»
سرود ياغي بودن خود را به گوش درخت سيب و رودبار خواند
من زني گوش به فرمان
مادر و درخت سيب و رودخانهام
از آن زمان مانند درخت لخت و برهنه و بيبرگي
كه در مقابل هجوم زمستان ميايستد،
منم اين چنين بيتفنگ و با دست خالي
با قانون قوم پرستي و سكوت آشنا شدم
رو به رو شدم با قانون جارو و ديگ و تنور
از آن زمان محبوبم، به پارهي جگرم ميماني
كه سوار موج زخم به ذكر پرداختهاي
ترس و صداي درهم شكستني آتشم ميزند،
ميان لبهايت وردي مداوم ميگردد
دير زماني است كه به انتظار نشستهام
سرا پا چشم با توان ديداري از كف رفته غم غربتي به انتها نرسيده
اي شهر من، اين جدايي چقدر جانگزاست
ميان آوارگي موج و دستهاي خستهي من
گامي پيش نيست هر چه ميكوشم بدان نميرسم
هر شب آنگاه كه گلولهي نخ خاطرهي تو را
در تپشهاي قلب خود ميريسم
در يك چشم به هم زدن دلم را
و قفسهي سينهام را جا ميگذاري، آخر نميدانم
زير بال كدامين پروانهي روحم اسيرت كنم؟
در سپيده دمان تمامي روزهايت
تو همان دخترك اهل «گرمياني»
كه از تبعيدگاه برگشتهاي
با روسري چلوار نشستهاي به دور گردن
و هنوز سر به زير بوي ماسه و، گل ميدهي!
و گرد گل گندم شخم شده و
كشتزار پروانههاي پاييزي
و بوستان رؤياي به دست نيامده با توست
اما بار محنت هنوز لبهايت را رها نكرده است
مانند ملكه دريايي بدون آب، زبانت عطشناك دهانت را ميگردد
باري، بيصدا و آرام ميآيي خورشيد بيرنگ
بالاي اين گردون مظلوم را
پايين ميآوري و ميروي
مادربزرگم همواره ميگفت:
از گذشتههاي دور نميدانم چه هنگام
سال جاري شدن سيل بزرگ
يا سال هجوم ملخ زرد؟
فرشتهاي ياغي قانون آسمان را به زير پا گذاشت
خداوند بر او غضب گرفت
و به سنگي كبود مبدل شد
كه بادهاي سهمگيني
او را تا تنگناي درهاي با خود بردند
از آن روز من تنها شدم، به سوگ سنگ كبود
نشستم و «چهمهرهي4» مرگ خواندم
تنها من بودم، كه نماز بر جسد جان پاكم
ميخواندم
مادربزرگم نميداند، كه روزي بعد از آن واقعه
سنگ كبود ترك برداشت
و از اعماق دلم نهالي گشن قد كشيد
كس نميداند، آن نهال اكنون
درخت كهنسالي است
و عبادتگاه دختران بالغ
سپيده دمي چونان ديوانهاي
به ناگاه از خواب پريدم
مانند عاشقي كز وعدهگاه جا مانده باشد
كنار پنجرهي اتاقم رفتم شيشهي پنجره
چون لب مردگان سرد
و شب از دير هنگام
چونان پري دريايي خستهاي آنجا ايستاده بود
كه قطره قطرهي حسرت از وجودش
فرو ميريخت
ميداني ديريست
كه شبها از پنجرهي سرد به كاخ سپيد
خوابهايم نگاه ميكنم، و از آنجا
چشم به راه عابري هستم كه جادهي عمرم را
رها نكند
كاخ خوابم بي در و پنجره است
با ديوارهاي آن چنان نازك و كوچك
از اين پنجره سرد به كاخ سپيد خوابهايم مينگرم
|