![]() |
فرياد هاي خاموش
نه رازش میتوانم گفت با کس نه کس را میتوانم دید با وی زبانت درکش ای حافظ زمانی حدیث بی زبانان بشنو از نِی حضرت حافظ |
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مُهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم حضرت حافظ |
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش شراب خانگی ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش حضرت حافظ |
ني و درد پنهانش چون انسان و درد فراقش از اصل خويش از سينه ي مولانا
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من سِر من از نالهٔ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دیدِ جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نِی فتاد جوشش عشقست کاندر مِی فتاد نی حریف هرکه از یاری برید پردههااش پردههای ما درید همچو نی زهری و تریاقی کی دید؟ همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید؟ نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر؟! گر بریزی بحر را در کوزهای چند گنجد قسمت یک روزهای کوزهٔ چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر دُر نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از همزبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا !! چونک گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پردهای زنده معشوقست و عاشق مردهای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بیپر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانک زنگار از رخش ممتاز نیست حضرت مولانا |
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان وگر عاشق شاهی روان باش به میدان اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان بجو باده گلگون از آن دلبر موزون که این دم مه گردون روان گشت به میزان بنوش از می بالا لب و ریش میالا شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان حضرت مولانا |
چگونه شرح آن گویم که جانم ز عشق این سخن مست و خراب است اگر پرسی ز سر این سؤالی چه گویم من که خاموشی جواب است برای جست و جوی این حقیقت هزاران حلقدر دام طناب است ز شرح این سخن وز خجلت خویش دل عطار در صد اضطراب است عطار |
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد حافظ |
بی زحمت اینارو یکی انتقال بده به همون تاپیک اشعار زیبا و دوست داشتنی
|
دوره ارزانيست ... شرف اينجا ارزان ... تن عريان ارزان ... آبرو قيمت يک تکه نان ... و دروغ از همه چيز ارزانتر ... و چه تخفيفي خوردست قيمت هر انسان ! |
اکنون ساعت 10:12 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)