![]() |
مجموعه ی کامل ضرب المثل های فارسی
امثال و اصطلاحات رایج در میان هر قوم و ملت از ارکان مهم زبان و ادب آن قوم و نموداری از ذوق و قریحه و صفات روحی و اخلاقی و افکار و تصورات و رسوم و عادات آن ملت است. در طی هزاران سال شکفته و نشر یافته و در هر کشور برحسب اختصاصات قومی و فرهنگی و آداب و سنن و مذهب و حتی وضع جغرافیائی و سیاسی آن کشور ویژگیهای خاصی پیدا کرده است. اغلب امثال در لباس استعاره یا کنایه و یا در قالب کلامی موزون و دلنشین بیان شده است و حاوی اندیشههای عمیق و سودمند و یا انتقادی شدید و طنزآمیز از رفتار و گفتار آدمیان و نابسامانیها اخلاقی و وضع غلط جامعه میباشند. در روزگاران گذشته توسط مردمانی با ذوق و حساس و شوخطبع و نکتهسنج و علاقهمند به تربیت و هدایت خلق ساخته شدهاند. استفاده از مثل در گفتار و نوشتار، کلام گوینده یا نویسنده را آرایش میدهد. شعرا و نویسندگان بزرگ نیز گاهی برای بیان مقصود و تفهیم بیشتر سخن خویش به امثال توسل جستهاند و عباراتی زیبا و دلنشین آورده و یا ابیات نغز و لطیفی به رشته علم کشیدهاند. در هر صورت امثال سایره یکی از شاخههای بسیار مهم و ارزنده ادبیات و سند معتبر و بیچون و چرای از ادب و فرهنگ روزگار گذشته سرزمین ما است. گردآوری امثال فارسی نخستین بار در سال ۱۰۵۱ هـ.ق. توسط ادیبی بهنام میرزا محمدحیله رودی (یا هیلهرودی) صورت گرفته و کار او تحتعنوان جامعالتمثیل انتشار یافته است. چندی بعد از تألیف جامعالتمثیل ادیب دیگری که برخی نام او را محمدصادق صادقی اصفهانی و برخی دیگر حاج میرزا علیاکبر خان قائممقامی دانستهاند به تألیف دانشنامه بزرگی بهنام شاهد دست زده و در فصل هشتادم کتاب خود بخشی را به امثال فارسی اختصاص داده و در آن پانصد و شصت مَثَل فارسی را ذکر کرده است. به هر حال پس از تألیف جامعالتمثیل مدت سه قرن ظاهراً هیچگونه تألیف مهم و مستقل دیگری در زمینه امثال فارسی صورت نگرفته این بیاعتنائی به امثال و حِکَم همچنان ادامه داشته تا آن که در سال ۱۳۳۹ هـ.ق. مجموعه کوچکی تحت عنوان هزار و یک سخن در امثال و نصایح و حِکَم فارسی تألیف امیرقلی امینی در برلن به چاپ رسیده. اما نخستین فرهنگ جامع و بزرگ در زمینه امثال فارسی در سال ۱۳۱۰ شمسی تحتعنوان امثال و حِکَم توسط ادیب و دانشمند بزرگ معاصر علیاکبر دهخدا تألیف شده که باید آن را کاملترین و معتبرترین فرهنگ در زمینه امثال و حکم فارسی دانست. تألیف دیگر در این موضوع 'دوازد هزار مثل فارسی و سی هزار معادل آنها' اثر دکتر ابراهیم شکورزاده بلوری است که جدا از تعداد امثال این فرهنگ معادلهای فراوان هر مثل را نیز به همراه دارد. |
آ
|
آبِ ريخته به کوزه نيايد
رک: آب رفته به جوى بازنايد ------------------------------------------------- آبِ ريخته جمع نمىشود نظير: روغن ريخته جمع نمىشود پول عاشقى به کيسه برنمىگردد. ------------------------------------------------- آب زور سر بالا مىرود رک: زورت بيش از حرفت پيش است. ------------------------------------------------- آبستنى نهان بودَ و زادن آشکار نظير: گاوى که در پناه با گاو ديگرى جفت شود آشکار خواهد زائيد ------------------------------------------------- آب سربالا مىرود قورباغه ابوعطا مىخواند به مزاج در مورد شخص کمخردى بهکار برند که بازار آشفتهاى بياد و بخواهد در آن ميان اظهار فضل کند. ------------------------------------------------- آبِ سفيد از ابر سياه مىبارد رک: باران سفيد از ابر سياه مىبارد ------------------------------------------------- آبِ شور تشنگى را بيشتر مىکند ------------------------------------------------- آبِ شور نخوردهاى که قدر آب شيرين را بدانى نظير: ماهى که بر خشک اوفتد قيمت بداند آب را (سعدى) ------------------------------------------------- آبِ شيرين نزايد از گِلِ شور٭ رک: از مار نزايد جز مار بچه و تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است ٭ ديدهبانى مجو ز ديدهٔ کور ........................ (مکتبى) ------------------------------------------------- آب شيرين و مَشک گَنده؟ نظير: روغن زرد و رودهٔ سگ؟ ------------------------------------------------- آب صداى شَر شَر خود را نمىشنود نظير: آدم قوزى قوز خودش را نمىبيند کور خود است و بيناى مردم تا آدمى به عيب خودش نابينا است (کيمياى سعادت) ------------------------------------------------- آبکش به آفتابه ميگه٭ دو سوراخه! (عامیانه ) رک: ديگ به ديگ مىگويد: رويت سياه! ٭ ميگه: مىگويد ------------------------------------------------- آبکش به کفگير مىگويد نُه سوراخ داري! (عامیانه ) رک: ديگ به ديگ مىگويد: رويت سياه! ------------------------------------------------- آب کم جو تشنگىآور بهدست٭ نظير: آبِ خوش بىتشنگى ناخوش بوَد (ناصر خسرو) ٭ ......................... تا بجوشد آبت از بالا و پست (مولوی ) ------------------------------------------------- آب که آمد تيمم برخاست رک: تيمم باطل است آنجا که آب است ------------------------------------------------- آب که از سر گذشت چه يک نيزه چه صد نيزه نظير: - ما که غرقيم چه صد کله - ما که در جهنم هستيم يک پله پائينتر! - ما که غرقيم ده گز هم بالاش! (عامیانه ) - غرقه در بحر چه انديشه کند طوفان را (سعدى) - آدم خيس از باران نمىترسد آب کز سرگذشت در جيحون چه به دستى چه نيزهاى چه هزار (سعدى) - آنکه او غرق شود کى غم کالا دارد - آنکه آب از سر گذشتش گو ز باران غم مخور (سلمان ساوجى) - صد تومان مىدادم پسرم شب بيرون نماند، حالا که ماند چه يک شب چه هزار شب! (عامیانه ) ------------------------------------------------- آب که به سوراخ عقرب بريزند از سوراخ بيرون مىآيد ------------------------------------------------- آب که سربالا برود قورباغه ابوعطا مىخواند! (عامیانه ) ------------------------------------------------- آب که يک جا بماند مىگندد٭ نظير: چون آب اندر شَعْر بسيار مانَد عفونت گيرد از آرام بسيار (دقيقى) چو آب استاده شد يابَد عفونت چو مارى گشت. گردد صاف و روشن(ايرج ميرزا) ------------------------------------------------- آب راکد بالاخره بو مىگيرد ٭ (يا: آب که در گودال بماند گَنده مىشود) ------------------------------------------------- آبِ گرمابه پارگين را شايد (اسرارالتوحيد) رک: سرِِ خر و دندان سگ! ------------------------------------------------- آبگينه ز سنگ مىزايد ليک سنگ آبگينه مىشکند (خاقانى) نظير: - کرمِ درخت از خود درخت است - آتش چنار از چنار است - آنچه بر ما مىرسد آن هم ز ماست (مولوى) - از ماست که بر ماست - شکايت از که کنم خانگى است غمّازم (حافظ) گله از هيچکس نبايد کرد کز تنِ ماست آنچه بر تن ماست(مسعود سعد سلمان) ------------------------------------------------- آبگينه و سنگ با هم نسازند نظير: صحبت سنگ و سبو راست نيايد هرگز ------------------------------------------------- آبله کور مىکند، سرخک گور! نظير: چشم شور شتر را به ديگ مىکند، آدم را به گور! ------------------------------------------------- آبم است و گابم است و نوبت آسيابم است! (عامیانه ) نظير: - سرم ريز و برم ريز، مجال خوردنم نيست! - سِپَلَشت آيد و زن زايد و مهمان عزيزت برسد! - يک سر دارم و هزار سودا (يا يک سر است و هزار سودا) - گابم مىزايد، آبم مىآيد، زنم دردش است! ------------------------------------------------- آب مايهٔ حيات است اما از سر که گذشت سبب هلاک مىشود نظير: زيان بوَد چو فراوان خورند شهد و شکر (مسعود سعد) طرب آزرده کند چونکه ز حد در گذرد آبِ حيوان بکشد نيز چو از سر گذرد(ايرج ميرزا) چو آب از سر گذشت آيد زيانى و گر خود باشد آبِ زندگانى (نظامى) آب اگر چند گوارنده و شيرين باشد بکُشد نيز بلا شيهه چو از سر گذرد(سيد حسين طبسى) ------------------------------------------------- آب مىداند که آبادانى کجاست رک: آب هميشه به آبادانى مىرود ------------------------------------------------- آب مىگردد گودال را پيدا مىکند رک: ديزى مىگردد درش را پيدا مىکند ------------------------------------------------- آب نديده موزه مکش رک: 'گز نکرده پاره مکن' و 'اول جاى پايت را محکم کن بعد قدم بردار' ------------------------------------------------- آبِ نطلبيده مراد است از عقايد عامه است که بهصورت نقل درآمده. هرگاه براى کسى ناخواسته آب بياورند آن را به فال نيک گيرد و به آورندهٔ آب گويد: آب نطلبيده مراد است خدا مراد تو را بدهد! ------------------------------------------------- آب نمىبيند وگرنه شناگر قابلى است! نظير: خانه نشستن بىبى از بىچادرى است حمام نرفتن بىبى از بىچادرى است از غم بىآلتى افسرده است (مولوى) ------------------------------------------------- آب و آتش با هم جمع نمىشود نظير: - آب و آتش بههم نيايد راست - آب و آتش را چه آشنائي؟ - آب را با آتش نسبتى نيست - آب و آتش بههم نياميزد (عنصرى) - کجا دمساز باشد آب و آتش (ناصر خسروى) - آب و آتش خلاف يکديگر هستند (سعدى) - نباشد آب و آتش را به هم ساز (فخرالدين اسعد گرگانى) ------------------------------------------------- آب و آتش بههم نياميزد (عنصرى) رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود ------------------------------------------------- آب و آتش بههم نيايد راست رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود ------------------------------------------------- آب و آتش خلاف يکديگرند٭ رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود ٭ ................................ نشنيديم عشق و صبر انباز (سعدى) ------------------------------------------------- آب و آتش را چه آشنائي؟ رک: آب و آتش با هم جمع نمىشود ------------------------------------------------- آب هر جا که ببينى زير دست روغن است (بيدل) مردم سادهدل و بىآميغ همواره اسير و زبردست قدرتمندان چربزبان هستند. ------------------------------------------------- آب هرچه عميقتر باشد آرامتر است٭ شخص هر چه فاضلتر و داناتر باشد کمسخنتر و آرامتر است. ٭ اين مَثَل از زبان فرانسه گرفته شده و اصل آن در زبان مذکور چنين است: Plus I'cau profonde، plus elle est calme ------------------------------------------------- آبى است آبرو که نيايد به جوى باز ------------------------------------------------- آبى است زير پرّه که مىگردد آسيا٭ ٭ ............................... سرّى است زير پرده که مىگردد آسمان (قاآنى) ------------------------------------------------- آبى بنوش و لعنت حق و يزيد کن جان را فداى مرقد شاه شهيد کن نظير: العطش! لعن حق به شمر و يزيد (مهدى اخوان ثالث) ------------------------------------------------- آبى که آبرو ببرد در گلو مريز رک: آبرو آب جو نبايد کرد ------------------------------------------------- آبى که به زندگانى ندارى به حسين چون گشت شهيد بر مزارش بستي؟ رک: تا زنده بودم آبم ندادى، حالا که مُردم گلاب بر مزارم نهادي؟ ------------------------------------------------- آبى که ريخت هرگز جمع نمىشود نظير: آب ريخته به کوزه نيايد رک: آب رفته به جوى باز نايد ------------------------------------------------- آبى که مىرود به رودخانه، خودى بخورَد بِهْ از بيگانه رک: چراغى که به خانه رواست به مسجد حرام است |
|
|
|
خر ما از کرگی دم نداشت
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ایی درافکند. زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد. مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست ! مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست ! مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “. قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند . نخست از یهودی پرسید . گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم . قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند ! و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد ! جوانِ پدر مرده را پیش خواند . گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام . قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی ! و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد ! چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش ! مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید . قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست ! صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد : مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است |
ضرب المثل در مورد ازدواج
ضرب المثلهای ملل در مورد ازدواج |
اکنون ساعت 10:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)