![]() |
زندگی
چقدر زندگی برایت سرد و کسل کننده است همه چیز حوصله ات را سر
می برد شاید اگر کمی بهتر رفتار می کردی ،به او اجازه حرف زدن داده بودی و اگر کمی به خرفهایش گوش می کردی ،حالا حالت بهتر بود. حتی وقتی فهمیدی اشتباه کرده ای،حاضر نشدی اشتباهت را بپذیری. ایا تو همسر خوبی بوده ای؟ اب را می بندی تا مطمئن شوی اشتباه نکرده ای . زنگ به صدا درامده است و کسی پشت ایفون منتظر تو ایستاده است . ایفون را بر می داری تصویر همسرت با ان چهره ارام و مهربان پیش رویت ظاهر می شود. دستهایش را پشت سرش گرفته و خودش را بی خیال نشان می دهد ، اما تو دستش را خوانده ای . از ذوق د یدن او و چیزی که حتما برای تو پنهان کرده به هیجان می ایی . در را باز می کنی و پیش از انکه به استقبالش بروی دستی به سر و رویت می کشی . یک لبخند و کمی مهربانی تمام خستگی را از تنش بیرون می کند . گل را می گیری و با لبخندی که تمام صورتت را روشن کرده به او خوش امد می گویی . سعی کن تمام مهربا نیت را به کار بندی ،تشکر تو از هر چیز برای او شیرین تر است. |
در با صدای خشکی باز می شود کلید برق را فشار می دهی.نوری زرد و بدرنگ تمام اتاق
را روشن می کند .خانه ات انقدر کوچک است که می توانی با یک لامپ کم مصرف و دو.مهتابی چراغانی اش کنی. از دیدن فرشهای همیشگی و روفرشهای بدرنگ عصبانی می شوی تا به حال متوجه نشده بودی اشپزخانه ات ان قدر کوچک است که عبور سه نفر با هم مشکل ایجاد می کند . احساس می کنی تمام بدبختیهای دنیا بر سرت هوار شده است و حوصله دیدن هیچ کس را نداری . جلوی ایینه می ایستی و به تصویر خودت خیره می شوی. واقعا چه چیزی کمتر از دیگران داری؟ مثلا چه می شد خانه ای مجلل در بالای شهر مال تو بود؟ می توانستی سرت را بالا بگیری و مثل بچه مایه دارها ب غرور راه بری. |
در اتاق را محکم به هم می کوبی تا صدایش حتما به گوشش برسد
انگار اگر دیواری بین شما نباشد ،نمی توانید با هم صحبت کنید . پشت در فریاد می کشی و اشتباه هایش را می شماری ؛ اشتباه هایی که از اشتباه بودنشان هم کاملا مطمئن نیستی. حتی مطمئن نیستی که حق با تو باشد .صدایش را نمی شنوی . نشسته و فقط به تو گوش می دهد ،کار هر روزت است .هیچ وقت از همسرت به خاطر محبت هایش تشکر نمی کنی و نیز از سکوتش در برابر بداخلاقی های تو. چقدر از ارزش سپاسگذاری غافلیم |
حضرت علی ع:
سپاس گزاری تو از کسی که از تو راضی است سبب رضایت و وفاداری بیشتر او می شود و سپاسگزاریت از کسی که از تو ناخشنود است سبب رفع ناراحتی و مهربا نی اش به تو می شود. |
دستش در جیب شلوارش می چرخید .اگار دنبال چیزی می گشت .چشمانش ریز شد
ودستش بی حرکت .نفسی از تاسف کشید و نیروی پاهایش جمع کردو به راه افتاد قدمهایش را می شمرد تا خستگی از یادش برود .اقدر شمرد که از نفس افتاد وسکوت را ترجیح داد. نزدیک خانه بود صدای بلبلی که نمی دانست دراین هوای سرد چه کند او ر به شعف اوردو انرژی جدیدی به بخشید .حرکتش را تندتر کرد .این چندمین باری بود که مجبور بود راه خانه تا مدرسه و بلعکس را پیاده برود. از وقتی به یاد داشت با سیلی گونه هایش سرخ نگه داشته بودتا کسی نفهمد رنگ رویش زرد است. افکارش را برصدای زیبای بلبل متمرکز کرد تا دلیل پیاده رفتنش را فراموش کند. یک ماشین مدل بالا از کنارش رد شد.از حضور این ماشین در این محله تعجب کرد. |
در اتاق را باز کردبه بی بی که زیر کرسی به کمک عینک ته استکانی اش داشت قران می خواندسلام کرد و لبخندی زد
پیرزن خوشحال از امدنش جواب سلامش را داد و گفت: باز هم پیده امدی؟چه می توانست بگوید ؟لبخندی زدو گفت: پاهایم قوی می شود.پیرزن اهی از عمق جان کشید .برای فرار از نگاه اشک الود بی بی به اتاق نم زده خود رفت .دفتر را باز کرد و شروع به نوشتن کرد خداوند بلبل را افرید و صدای خوش برای او قرار داد و ... مطلبش که تمام شد ورق را تا کرد و ان را در کیفش گذاشت. روز بعد سردبیر داشت همان ورق را می خواند.سطر اخر که تمام شد لبخندی زدو گفت جوان ادرس و تلفنت را بده خودم تماس می گیرم .ب ناامیدی تلفن همسایه را داد و خداحافظی کرد و راهی منزل شد.به همسایه سپرد که گوشی دستشان باشد اما هیچ خبری نبود .صدای زنگ در پسر را به طلاطم انداخت جناب اقای ... بله بفرمایید. |
من از دفتر نشریه مزاحمتان می شوم .سردبیر نشریه فرمودند این پاکت را بابت مطلبتان
تقدیم کنم و فردا منتظر شما هستند. تشکر کرد و به اتاق برگشت ،پاکت را به بی بی داد تا ان را متبرک کند بی بی با نام خدا در پاکت را باز کرد.داخلش یک چک پول بیست هزار تومانیبود به عنوان ودیعه و نامه ای برای دعوت به همکاری و بستن قرارداد. ماجرا را برای بی بی گفت بی بی با لحن معروف همه مادربزرگها تشویقش کرد.جای پدرو مادر شهیدش خالی بود. با افتخار و غرور گفت:این نسخه را بده تا بروم داروهایت را بگیرم .بی بی با اکراه نسخه داد می گفت: این پول را برای خودت خرج کن نه من که چراغ عمرم فقط چند صباحی روشن است و بلبل صدایش را قاطی صدای بی بی کرده بود. دستش در جیب شوارش می چرخید .این بار حرکت دستش کند شد .لبخندی بر لبانش غنچه کرد .اسکناسی از جیبش بیرون اورد و به پیرزنی که گوشه خیابان نشسته بود دادو پیرزن برایش دعای خیر کرد. |
او باز هم پیاده می رفتولی خوشحال تر بود و قوت پاهایش بیشتر چرا که همان پول ناچیزش را صدقه داده بودو دعای خیری را توشه راه خود کرده بود.قدمهایش شمرده تر و باشکوهتر از قبل بود
او می دانست این راه ادامه خواهد داشت پس توکلی تازه برمعبودش کرد و سپاسی دیگر روانه درگاهش ؛زیرا به او لیاقت داده بود تا به پیرزنی که بارها و بارها دست خالیش را جلویش دراز کرده بود کمک کند هیچ فکر نمی کردکه دست او دست خالی کسی را پر کندولی حالا دستش در دست خدا بود. |
اکنون ساعت 06:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)