نمایش پست تنها
  #319  
قدیمی 12-20-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سنگم می زند!
چه سخت است این مرد. این مرد مهربان .و چه محکم گام بر می دارد. بدون تردید. انگار هیچ تردیدی ندارد. می روم سراغش.
- عزیز دلت را چه می کنی؟ چگونه جوانت را می سپاری به تیغ؟
سنگم می زند.
هنوز دلش نلرزیده است.
- خدای بی نیاز را چه حاجت به سر بریدن پسر نازنینت . ببین چشمانش چه شکوهی دارد.
سنگم می زند.

دست و پای جوانش را می بندد. تا دلش نسوزد برای دست و پا زدنش. کهنه ای می کشد روی چشمان زیبای اسماعیل. دست های ابراهیم نمی لرزد. پسرش را نمی بوسد. تیغ تیز خنجر می درخشد زیر آفتاب. انگار تمام هستی نشسته اند به تماشا.

من به جای ابراهیم می لرزم. اضطراب دارم. یعنی ابراهیم گلوی عزیزش را می برد. اسماعیل می نشیند. چه قربانی گران بهایی. نه پدر تردید دارد نه پسر. پاهایم می لرزد. ابراهیم خنجر را می برد سوی گلوی اسماعیل. چقدر مطمئن. لرزش پاهایم بیشتر شده است. خنجر را می گذارد روی گلوی اسماعیل. می کشد. دلم تنگ شده است انگار. مثل مجرمی که همیشه حسرت می خورد. حسرت اشتباهش را. پاهایم می لرزد. می خواهم سجده کنم به ابراهیم. می خواهم سجده کنم به آدمی.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید