زنجره فراموشي
«زنجره فراموشي»
ديوار
تاك
ديوارها ...
پر از ماندن
پر از سنگ
صيقل زده از كوهي بهانه گير
دليلي براي سر شكستن
كوي ها ...
سرگشته بن بست
سايه ها ...
چه بلند!
چه سرد!
انتها ...
جلو فتاده ز نزديك
پندارها ...
خالي از بودن
بيمارگونه ... از فردايي تهي
لبها ...
گفتاران خموش
پنجره ها ...
اندر خفايٍ پرده
آه ... پرده .... پرده
شعاران تواضع
خاطره ها ...
گره خورده بر باد
گم گشته اي ... شايد كه باز آيد
كمر ها ...
همه خم
بي عصا
قصه ها ...
پر از ديو
بي پري
چشمها ....
سنگين ... از كوله باري خمار
آرزوها ...
كوچ كرده ... بي خانه دلي
شيشه اي شكسته
تابيده شايد ... نوري از اميد
پنجره اي پوسيده
باز مانده اي ... شايد پر نقش
تاك ي سوار بر ديوار
ريشه بر زير ... فتاده بر روي
پاي بست ديوار
خورنده اش تاك .... شوينده اش آب
همبازي تاك .... كودكيه گنگ
قلبها ... گره خورده بر تاك
يكي يكي .... دو تا دو تا .... خوشه خوشه
در كودكيه كوچكم ..... قلبها چه غوره بودند
آه .... كه قلبم چه پر تپش غوره مي خواست
چه يارانه بود چوبدستيم
و چه شور ... اشكهاي حسرتم
شور نياز ....غوغايي داشت
و ديوار ...
ديوي پاي بسته چون ... نگاهبان انگوري طلايي
آه ....
اي تاك ...
تا .... كي
بايد به نگاهت آويخت
من آن تاكم
كه اشكهاي شوريده را نثارت مي كنم
و تو ...
آن شهدي
كه در اوج چكيدهاي
اين شوريده ها را از چه نگاه ميداري؟
چه باك ...
گر نرگسان را .... ز كاسه سر به زير پايت بريزم
شورابه هايم در پاي ديواري است ...
كه اندامت را از خورشيد نگاهم دور داشته است
شورابه هايم جويباري خواهند شد
چه باك ... اگر ديوار را آوار كنند
آنگاه آفتاب نگاهم
سبزينه هاي پيكرت را خواهند ستود
اف بر اين ديوار كه ستبري را
چون پتكي بر سرم آوار ميسازد
پرينه هاي خيال ... چرا ... آغوش تو را نمي يابند
آه ... ماندن ... تا ...كي
مگر اين ديوار تا ... كي ميماند
مگر اين ديوار عاشق است
پس از چه به شيشه نمي ماند
تا آفتاب به تاك بتابد
يا بسان سدي است ... كه راه به عبور آب نمي دهد
پرسش ها ... اين سكون را ... از چه نمي جنبانند!
آه ... اگر اين ديوار نبود
سر را به چه ميبايد كوفت
منت اين نيز ... بر سرم
چه كوبنده ... سنگين است
آه كه جز اشك ... حربه اي ... ندانم نتوانم
اين من ... قياسش چندين كوچك بود؟ ... كه اين نياز چندين امر ميكند
آه كه اين شوري هوس شيرين دارد
آي اشك ... حمله بر ديو .... آر
اين سستي زمن نيست ... كه اشك مي بارم
سستي از ديو است كه ... نهاد عشق نداشت
اين صداي فرو ريختن قلب نيست
اين صداي آوار است
اين زمزمه اشك است ... كه .... مي خواند
نواي روئيدن را زير آوار
اين كيمياي طلايي تابش است
قلب است كه ميرويد از غوره
شهد است كه مي تراود از عشق
رويش جواني است در آغوش زمان
و ... بهار
... پشت شيشه فراموشي را مي زند
و ...
پيري كه جوانيش فراموش مي شود
shabnamzende
|