قسمت دوم
2- ابانی/دارمی
وی فرزند ابان بن دارم و یا از قبیله بنی دارم بوده و در قتل عباس بن علی علیهما السلام شرکت داشته (بحارالانوار،ج45،ص306)و پس از اتمام جنگ نیز با شادی و سرور (ثواب الاعمال،ص259و260) سر مبارک ایشان و یا سید الشهدا علیه السلام را بر سر نیزه حمل میکرده است(احقاق الحق، ج11،ص532).
به تصریح همه منابع آنها که پیش از ماجرای کربلا او را دیده بودند همگی اذعان نمودهاند که او صورتی زیبا و بسیار سفید و شاداب داشته است؛حتی شاهدانی که او را به همراه کاروان اسیران اهل بیت علیهم السلام در کوفه مشاهده کردهاند مانند همین را درباره او گزارش کردهاند. سفیدی چهره دارمی پس از مدتی به سیاهی مشمئز کنندهای بدل میشود.علاوه بر آن، وی تا پایان عمر هرگز خواب خوشی نداشت و هر شب خواب میدید یک یا دو نفر میآیند و او را تا جهنم کشانده و به درون آتش میافکنند. چهره او نیز پس از اولین خواب و افتادن در آتش جهنم سوخته و سیاه مینماید(احقاق الحق، ج11، ص532). داد و فریاد دارمی در خواب همه اطرافیانش را درمانده و مستأصل کرده بود(المناقب،ج4،ص58). بیخوابی و سیاهرویی او در تمام منابع فوق آمده است.
نقل شده روزی در جمعی صحبت او به میان آمد و شخصی منکر این امر شد. اندکی بعد آن شخص در آتش سوخت(احقاق الحق، ج11، ص532).مانند این عذاب برای حرمله بن کاهل اسدی(تذکره الخواص سبط ابن جوزی، ص281و 281) و نیز گاه بینام نقل شده است(ینابیع الموده، ص388).
3- ابن ابی جویره/جویرویه/مزنی
سیدالشهدا ارواحنا فداه در روز عاشورا در اطراف سپاه خود چالهای حفر نموده و آتشی برپا کردند تا جنگ جناح سپاه ادامه یابد و از دیگر جهتها آسوده خاطر باشند.
ابن ابی جویریه مزنی که سوار بر اسب بود با دیدن این فعالیت حضرت کف زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:« ای حسین و ای یاران حسین، آتش بر شما بشارت باد که خود در دنیا به سوی آن شتافتید.»
سیدالشهدا ارواحنا فداه از یاران نامش را پرسیدند و پس از شنیدن نام او فرمودند:
خدایا او را در آتش دنیا بسوزان.
در پی این دعا ناگهان اسب او رم کرد و جویریه را در همان آتش انداخت. وی در آن آتش سوخت(امالی شیخ صدوق، ص221؛ روضه الواعظین،ص185).
4- ابن حوشب
وی که از مشاهیر و خواص سپاه عبیدالله بن زیاد بود در نبردی که میان لشکر ابراهیم بن اشتر با سپاه ابن زیاد به خونخواهی عاشورا در ساحل نهر خازر و حوالی موصل کشته شد و سرش را برای مختار فرستادند(امالی شیخ طوسی،ص241؛ بحارالانوار،ج45،ص382).
5- ابن ضبعان
او نیز در نبرد فوق به دست احوص بن شداد همدانی با ضربهای کشته شد (بحارالانوار، ج45، ص380 و 381).
6- ابوالاشرس
وی از جمله مشاهیر سپاه عبیدالله بن زیاد بود. ابوالاشرس همانند ابن حوشب در نبرد با سپاه ابراهیم کشته شد و سرش را برای مختار فرستادند(امالی شیخ طوسی،ص241؛ بحارالانوار، ج45، ص384).
7و8- ابو اسماء بسر بن ابی سمط/بشر بن سوط/حوط و عثمان بن خالد
این دو که ظاهرا دوست و همراه همیشگی هم بودهاند با همکاری هم عبدالرحمن بن عقیل بن ابیطالب را به شهادت رسانده و در عصر عاشورا او را عریان نمودند (بحارالانوار، ج45، ص374؛ مقتل الحسین علیه السلام لوط بن یحیی،ص373 و 374).
روزی مختار عبدالله بن کامل را به سوی آن دو روانه کرد. عبدالله به مسجد بنی دهمان رسید. او مردمان را در مسجد گرد آورده و خطاب به آنها گفت:« گناه تمام بنی دهمان از ابتدا تا قیامت بر عهدهام باشد اگر شما این دو را نیابید و من گردن یک یک شما را نزنم.» آنان از او مهلت خواستند و همگی به جست و جو به دنبال ایشان راه افتادند.
بنی دهمان آن دو را در حالی در جبانه یافتند که قصد داشتند با هم به جزیره(بین النهرین) بروند. ایشان آنها را دستگیر کرده و به عبدالله بن کامل تحویل دادند.عبدالله از اینکه هر دو با هم دستگیر شدهاند خدای را سپاس گفت و پس از آن هر دو را گردن زد و به نزد مختار بازگشت.
مختار که گزارش ماجرا از عبدالله شنید او را بازگرداند و به او دستور داد که هر دو را بسوزاند و هرگز آنها را دفن نکند(تجارب الامم،ج2،ص151؛ مقتل الحسین علیه السلام لوط بن یحیی،ص373 و 374؛ بحارالانوار،ج45،ص374؛ حاشیه وقعه الطف، ص 247).
9- اخنس بن زید
سدی نقل میکند مدتی کوتاه پس از واقعه عاشورا شبی را با مهمانی مشغول به صحبت بودم. صحبت با او را بسیار دوست میداشتم و او را بسیار احترام و اکرام مینمودم. آن شب صحبت به درازا کشید. لابه لای مطالب از کربلا سخن به میان آمد. از اعماق وجود آهی کشیده و اظهار تأسف شدیدی نمودم.
اخنس با تعجب از من پرسید:« تو را چه میشود؟»
گفتم:«مصیبتی را یاد کردی که از همه مصائب بزرگتر است.»
پرسید:«آیا تو در کربلا حاضر بودی؟»
گفتم:«الحمدلله نه!»
پرسید:«چرا خدا را شکر میکنی؟»
گفتم:«برای آنکه خون سید الشهدا علیه السلام دامنم را نگرفت؛ همانا جدشان رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:هرکس خون فرزندم حسین را بریزد در روز قیامت کفه اعمالش سبک خواهد بود.»
گفت:«آیا چنین فرمود؟»
گفتم:«آری. باز ایشان فرمودند: فرزندم حسین به ظلم و ستم کشته خواهد شد.آگاه باشید هرکه او را شهید کند در تابوتی از آتش گذاشته خواهد شد و به اندازه نیمی از عذاب تمام جهنمیان عذاب میشود. دستان و پاهایش بسته و چنان بویی متعفنی دارد که اهل جهنم از آن بو در عذابند. این عذاب از آن او و پیروان و همراهان و هرآن کسی است که به عمل ناشایست او راضی باشد. هر گاه پوست تنشان بپزد پوستى ديگرشان دهيم، تا عذاب خدا را بچشند(سوره نساء(4)،آیه 56) لحظهای عذاب ایشان کاهش نمییابد و از حمیم جهنم به آنان خورانده میشود. چه بیچارهاند با عذاب جهنم.»
گفت:«برادر این حرفها را بشنو و باور نکن.»
گفتم:«چطور میتوانم باور نکنم در حالی که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: نه دروغ گفتهام و نه به من دروغ گفته شده است.»
گفت:«از قول رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل نمیکنند که قاتل فرزندم حسین عمرش کوتاه میشود؟ من الآن عمرم از نود سال گذشته است. مگر تو مرا نمی شناسی؟»
گفتم:نه.
گفت:«من اخنس بن زیدم.»
پرسیدم:«در کربلا چه میکردی؟»
گفت:«من یکی از آنهایم که عمر سعد آنان را مأمور کرد با نعل اسبانشان بدن(پاک و مطهر) حسین(علیه السلام) را پامال کنند و استخوانهایش را درهمشکنند. علاوه بر آن، علی بن الحسین (علیهما السلام ) آن زمان بیمار و بر زیراندازی بود. آن زیر انداز را چنان از زیر بدنش کشیدم که به رو بر زمین افتاد. گوشهای صفیه بنت الحسین(علیه السلام) را برای درآوردن گوشوارههایش زخمی کردم.»
سدی نقل میکند چشمانم خونبار شد و قلبم آتش گرفت. دنبال راهی بودم که بتوانم او را به هلاکت برسانم. ناگهان سوی چراغ کم و خاموش شد. برخاستم که آن را روشن کنم.اخنس در حالی که همچنان به سلامتی و اوضاعش غره بود به من گفت: بنشین و انگشتش را دراز کرد تا آن را روشن کند.به ناگاه انگشتش آتش گرفت. آن را در خاک فرو کرد ولی آتشش خاموش نشد.
فریاد زد:« برادر کمکم کن.»
بر خلاف تمایل قلبیام روی انگشتش آب ریختم. ولی همین که آب به آتش رسید آن را شعلهورتر ساخت. باز فریاد زد:«این چه آتشی است؟ چرا خاموش نمیشود؟»
گفتم:«خودت را به درون نهر بینداز.»
او هم خود را به درون آب انداخت. آب به هر قسمت از بدنش که میرسید آتش آن را دربرمیگرفت. با چشمان خود شاهد آن بودم که تمام بدنش بسان چوبی خشک در حال سوختن است. قسم به خدا این آتش تا آنجا ادامه یافت که بدنش ذغال شد و به روی آب آمد
(بحارالانوار، ج45، ص321 و 322؛ مدینه المعاجز، ج4،ص 92- 95؛ فخری منتخب طریحی،ج1، ص175).
ادامه دارد ...