به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان
به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا بود
چو زگلشن روکرده نهان، در رهگذرش باد خزان
چون پیک بلا بود
ای برگ ستمدیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا، دلداده ی رسوا
گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفایی، باشد نه وفایی
جز ستم ز دل نبرده ام
آه بار غمت در دل بنشاندم
در ره او من جان بفشاندم
تا شود نوگل گلشن و دیده شود
رفت آن گل من از دست
با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم
این پیکر بی جان
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|