ما هم از مستان این می بوده ایم ..... عاشقان در گه وی بوده ایم
ناف ما بر مهر او ببریده اند ..... عشق او در جان ما کاریده اند
ای بسا کز وی نوازش دیده ایم ..... در گلستان رضا گردیده ایم
گر عتابی کرد دریای کرم ..... بسته کی گردند درهای کرم
تا دهد جان را فراقش گوشمال ..... جان بداند قدر ایام وصال
ترک سجده از حسد گیرم که بود ..... آن حسد از عشق خیزد نز جحود
چون که بر نطعش جز این بازی نبود ..... گفت بازی کن چه دانم در فزود
آن یکی بازی که بود من باختم ..... خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او ..... مات اویم ،مات اویم ،مات او
مولانا