آسمان را دیدم
رنگ بر رخسار نداشت
کبودی بر تن داشت ٬
ابر ٬
و سیاهی غم بر دل
غرش می کرد و
ناله ٬
برق چشمانش
منور کرده بود تاریکی را ٬
اشک ریزان بود
و
درد و دل
می کرد .
نفهمیدم چرا
این بود حالش ...
گریه اش بهر چه بود !!
هیچ نگفت و
با همان حال رفت
که رفت !
جای دگر ...
و
من را هم در ابهام
جا گذاشت !!!