
03-02-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مناجاتهای خواجه عبدالله انصاری پیر هرات
الهی! ای بیننده نمازها، ای پذیرنده نیازها، ای داننده رازها و ای شنونده آوازها، ای مطلع بر حقایق و ای مهربان بر خلایق. عذرهای ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر، عیب های ما مگیر که تو قوی و ما حقیر. اگر بگیری بر ما حجت نداریم و اگر بسوزی طاقت ندارم، از بنده خطا آید و ذلت و از تو عطا آید و رحمت.
الهی! به حق آنکه تو را هیچ حاجت نیست رحمت کن بر آنکه او را هیچ حجت نیست.
الهی! در دل ما جز محبت مکار و بر این جانها جز الطاف و مرحمت مدار و بر این کشت ها جز باران رحمت مبار.
الهی! تو بر رحمت خود و من بر حاجت خویش، تو توانگری و من درویش.
یارب زکرم به حال من رحمت ک
بر این دل ناتوان من رحمت کن
در سینه دردمند من راحت نه
بر دیده اشکبار من رحمت کن
الهی! گل بهشت در چشم عارفان خار است و جوینده تو را با بهشت چه کار است؟
الهی! اگر بهشت چشم و چراغ است بی دیدار تو درد و داغ است.
الهی! بهشت بی دیدار تو زندان است و زندانی به زندان برون نه کار کریمان است.
الهی! اگر به دوزخ فرستی دعوی دار نیستم و اگر به بهشت فرمایی بی جمال تو خریدار نیستم. مطلوب ما بر آر که جز وصال تو طلبکار نیستم.
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست
از سرکویش اگر سوی بهشتم می برن
پای ننهم که در آنجا وعده دیدار نیست
الهی! تو ما را جاهل خواندی از جاهل جز خطا چه آید؟ تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف جز خطا چه آید؟
الهی! تو ما را برگرفتی و کسی نگفت که بر دار. اکنون که برگرفتی وا مگذار و در سایه لطف و عنایت خود میدار.
الهی! عارف تو را به نور تو می داند و از شعاع وجود عبارت نمی تواند، موحد تو را به نور قرب می شناسد و در آتش می سوزد ، مسکین او که تو را به صنایع شناخت درویش او که تو را به دلایل جست از صنایع آن باید جست که از آن گنجد و از دلایل آن باید خواست که از آن زیبد.
الهی! دانی چه شادم، نه آن که به خویشتن به تو افتادم، تو خواستی من نخواستم، دولت بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم.
الهی! چون من کیست که این کار را سزیدم، اینم بس محبت تو را ارزیدم.
الهی! از آن خوان که بهر پاکان نهادی نصیب من بینوا کو، اگر نعمتت جز بطاعت نباشد پس آن را بیع خوانند لطف و عطا کو؟ اگر در بها مزد خواهی ندارم و اگر بی بها بهی بخش ما کو؟ اگر از سگان تو ام استخوانی و اگر از کسان تو مرحبا کو؟
الهی! یک دل پر درد دارم و یک جان پر زجر، خداوندا این بیچاره را چه تدبیر، بار خدایا در ماندم از تو لیکن درماندم در تو، اگر غایب باشم گویی کجایی و چون به درگاه آیم در را نگشایی.
الهی! هرکس را آتش در دل است و این بیچاره آتش بر جان، از آن است که هرکس را سروسامانی است و این درویش را نه سر و نه سامان.
الهی! موجود نفس های جوانمردانی، حاضر ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی و از دورت می پندارند نزدیکتر از جانی.
والحمدلله رب العالمین.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|