من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه میبینم ، میبینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را درخور ؟ _ هیچ !
من چه دارم که سزاوار تو ؟ _ هیچ !
تو همه هستی من ، هستی من !
تو همه زندگی من هستی !
تو چه داری ؟ _ همه چیز !
تو چه کم داری ؟ _ هیچ
بی تو در میابم ،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو میکردم ، که تو خواننده ی شعرم باشی ؟
_ راستی شعر مرا میخوانی ؟
نه دریغا ، هرگز ! باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی !
_ کاشکی شعر مرا میخواندی !
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سر گردانتر ، از پژواکم ، در کوه
گردبادم در دشت ، برگ پاییزم در پنجه ی باد
بی تو، سرگردانتر، از نسیم سحرم !
از نسیم سحر سرگردان ، بی سر وسامان
بی تو اشکم، دردم ، آهم !
آشیان برده ز یاد ،
مرغ درمانده به شب گمراهم ، بی تو خاکستر سردم ، خاموش !
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق !
نه مرا بر لب ، بانگ شادی !
نه خروش ،
بی تو دیو وحشت ، هر زمان میدردم ،
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد ،
واندر این دوره ی بیداد گریها هر دم
کاستن ، کاهیدن ، کاهش جان ،کم کم
چه کسی خواهد دید ؟
مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم !
گاه می اندیشم ،خبر مرگ مرا با تو چه کسی گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا ، از کسی میشنوی ،
روی تو را ، کاشکی میدیدم !
شانه بالا زدنت را ، بی قید ،
و تکان دادن دستت که ، مهم نیست زیاد ،
و تکان دادن سر را که ، عجیب !عاقبت مرد؟
افسوس ،
کاشکی میدیدم !
من به خود میگویم : چه کسی باور کرد ،
جنگل جان مرا ، آتش عشق تو خاکسترکرد؟