قسمت ششم
29- حاجب (دربان) ابن زیاد
بنا بر برخی از روایات ام کثوم سلام الله علیها به حاجب و دربان ابن زیاد فرمود:
این ده هزار درهم را بگیر و سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام را پیشاپیش ما قرار بده. ما را هم در پشت مردم بر شتران سوار کن؛ شاید تماشای سر مقدس توجه مردم را از ما بگرداند.
حاجب درهمها را گرفت و چنین کرد. فردا که سراغ پولها رفت در نهایت ناباوری دید که همگی به سنگ سیاه بدل گشتهاند و در یک روی آنان این آیه نوشته شده است:
وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُون (سوره ابراهیم(14)، آیه 42).
و مپندار كه خدا از كردار ستمكاران غافل است.
و بر روی دیگرش این آیه:
وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ (سوره شعراء(26)، آیه 227).
و ستمكاران به زودى خواهند دانست كه به چه مكانى باز مىگردند.
30-حداد (آهنگر)
از آهنگری كوفى حكايت شده كه گفت: موقعى كه لشكر ابن زياد از كوفه براى جنگ با امام حسين علیه السلام خارج شد، من آهنهایى را كه داشتم جمع كردم و ابزار كارم را برداشتم و با آنان حركت نمودم. هنگامى كه آنان به مقصد رسيدند و طناب خيمهها را بستند من نيز براى خود خيمهاى برپا كردم و ميخهاى آهنى براى نصب خيمهها، راه و جايگاه براى اسبها و نوك نيزهها ساختم. هرگاه نوك نيزه يا شمشير يا خنجری كج ميشد من آنها را اصلاح ميكردم.
رزق و روزى من بدين لحاظ فراوان شد و نام من در ميان آنان شيوع پيدا كرد، تا اينكه امام حسين علیه السلام با لشكر خود آمد. ما به سوى كربلا حركت نموديم و در كنار علقمه خيمه زديم. قتال در بين آنان شروع شد. آب را بروى امام حسين علیه السلام بستند و آن حضرت را با ياران و فرزندانش شهيد نمودند. مدت توقف و حركت ما نوزده روز بود. من در حالى كه ثروتمند شده بودم در حالی که اسيران با ما بودند به سوى منزل خود مراجعت كردم. وقتى اسيران به ابن زياد عرضه شدند او دستور داد تا آنان را براى يزيد به جانب شام بفرستند.
چند صباحى بيش نگذشت كه من در منزل خود بودم. يك شب در ميان رختخواب خود خوابيده بودم. ناگاه در عالم خواب ديدم كه گويا قيامت بر پا شده و مردم نظير ملخهایی كه راهنماى خود را از دست داده روى زمين موج ميزدند و زبان عموم آنان از شدت تشنگى روى سينههاشان قرار گرفته است. من اين طور مىپنداشتم كه تشنگى هيچ كدام از ايشان از من شديدتر نیست؛ زيرا گوش و چشم من از شدت تشنگى از كار افتاده بودند. اضافه بر آن تشنگى، مغز من از حرارت آفتاب ميجوشيد.زمين نيز مانند قيرى جوشان شده بود كه آتش زير آن روشن كرده باشند. من اين طور خيال ميكردم كه مچ پاهايم كنده شده است. به خداى بزرگ قسم اگر من مخيّر ميشدم بين تشنگى و بريدن گوشت خويشتن كه خون از آن جارى شود و من آن خون را به جاى آب بياشامم آشاميدن خون خود را از آن تشنگى كه داشتم بهتر ميدانستم.
در آن حينى كه ما دچار عذاب دردناك و بلای عمومى بوديم ناگاه مردى را ديدم كه نور صورتش صحراى محشر را فرا گرفته بود و عالم وجود براى مسرورى او مسرور بود. وى سوار اسبى بود و پيرمردى به نظر ميآمد. هزارها پيامبر، وصى، صدّيق، شهيد و افراد نيكوكار در اطرافش گرد آمده بودند. او نظير باد يا گردش فلك عبور نمود. ساعتى گذشت كه ديدم سوارى كه بر اسب پيشانى سفيد سوار بود و صورتى نظير ماه داشت آمد.هزارها نفر زير فرمان او بودند كه اگر او دستورى ميداد آنان اجرا ميكردند و آن چنان فدایی بودند که اگر آنان را زجر ميداد ميپذيرفتند. بدنها از التفات او مىلرزيدند و گردنها از خطر او دچار رعشه ميشدند.
من بر شخص اول تأسف خوردم كه چرا راجع به خوف خود از او سؤال نكردم. ناگاه ديدم او بر سر ركاب خود برخاست و به اصحاب خود اشاره كرد.شنيدم که ميگفت: «وى را بگيريد.» يك وقت ديدم يكى از آنان با قهر بازوى مرا با آهنى كه از آتش خارج شده بود گرفت و مرا نزد آن بزرگوار برد. در شرایطی بودم که خيال ميكردم شانه راستم كنده شد. من از وى تقاضاى تخفيف عذاب نمودم، ولى او مرا عذاب سنگينترى ميداد.
به وى گفتم: «تو را به حق آن كسى قسم ميدهم كه تو را بر من مأمور كرده است تو كيستى؟»
گفت: «من يكى از ملائكه خداى جبار هستم.»
گفتم: «اين شخص كيست؟»
گفت: «على بن ابى طالب علیه السلام»
گفتم: «آن شخص اول كه بود؟»
گفت: «حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله.»
گفتم: «و آن افرادى كه در اطرافش بودند؟»
گفت: «پيامبران، صدّيقين، شهيدان، نيكوكاران و مؤمنان.»
گفتم: «من چه عملى انجام دادهام كه او تو را بر من مأمور كرده است؟»
گفت: «اختيار در دست اوست. وضعیت تو نظير وضعیت اين گروه است.»
وقتى به دقت نظر كردم ديدم آن گروه عبارت بودند از: عمر سعد كه امير لشكر بود و گروه ديگرى كه من آنان را نمىشناختم. ناگاه ديدم زنجيری آهنين به گردن او بود و آتش از چشم و گوش او خارج ميشد. يقين كردم كه هلاك خواهم شد. بقیه افراد آن گروه نيز دچار غل و زنجير بودند. بعضى از ايشان گرفتار قيد بودند. بازوى برخى را نظير من به قهر و زور گرفته بودند.
در طول مدتی كه ما حركت ميكرديم ديدم حضرت محمّد صلی الله علیه و آله كه آن ملك برایم توصيف كرده بود بر فراز صندلى بلند پايهاى كه ميدرخشيد و به گمانم از لؤلؤ بود نشسته بود.دو پيرمرد موجه و آبرومند طرف راست آن حضرت بودند. من از آن ملك جويا شدم: «اينان كيانند؟» گفت: «ايشان حضرت نوح و ابراهيم عليهما السلام هستند.»
ناگهان شنيدم پيغمبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: «يا على چه كردى؟» على علیه السلام فرمود:«احدى از كشندگان حسين را واگذار ننمودم مگر اينكه او را آوردهام.»
من حمد خداى را به جاى آوردم كه از قاتلان امام حسين علیه السلام نبودم و عقلم به سوى من بازگشت نمود.باز به ناگاه شنيدم که پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله فرمود: «كشندگان حسين را جلو بياوريد.»
وقتى آنان را نزد آن حضرت آوردند پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله از ايشان استنطاق و بازجویی ميكرد و گريان ميشد. همه افرادى كه در محشر بودند با گريه آن حضرت گريان ميشدند؛زيرا حضرت رسول صلی الله علیه و آله از مردى پرسید: «تو در كربلا با فرزندم حسين چه عملى انجام دادى؟» او گفت: «يا رسول اللَّه من آب را به روى حسين بستم.» ديگرى ميگفت:«من حسين را كشتم.» سومی ميگفت: «من سينه حسين را با سم اسبم پايمال نمودم.»و چهارمی ميگفت: «من فرزند بيمار حسين را ميزدم.» ناگاه پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرياد زد و فرمود:
وا ولداه! وا قلة ناصراه! وا حسيناه! وا علياه!
اى اهل بيت من! آيا جا داشت بعد از من با شما اين چنين رفتار كنند!؟
اى پدرم حضرت آدم و اى برادرم نوح نگاه كنيد بعد از من با ذريهام چگونه رفتار كردهاند!
آنان همه به قدرى گريه كردند كه اهل محشر مضطرب شدند.
سپس به دستور پيغمبر اعظم صلی الله علیه و آله شعله آتش هر كدام را پس از ديگرى ربود. تا اینکه ديدم مردى را آوردند. پيامبر خدا صلی الله علیه و آله از او نيز استنطاق كرد. وى گفت:«من عملى عليه حسين علیه السلام انجام ندادهام.»
رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمود: «آيا تو نجار نبودى!؟»
گفت: «اى آقاى من راست گفتى؛ ولى من فقط ستون خيمه حصين ابن نمير را كه به وسيله باد شديدى شكسته بود تعمیر كردم.»
پيغمبر اعظم صلّى اللَّه عليه و آله پس از اينكه گريان شد فرمود: «تو عليه حسين من سياهى لشكر بودى. او را به دوزخ ببريد.» سپس ملائکه فرياد زدند و گفتند: «فرمانفرمایى جز براى خدا و رسول و وصى او نخواهد بود.»
آهنگر ميگويد: من به هلاكت خويش يقين پيدا كردم. پيامبر خدا صلی الله علیه و آله دستور داد تا مرا به حضور آن حضرت بردند. آن بزرگوار پس از پرسشهایى كه كرد و من جواب گفتم دستور داد تا مرا به دوزخ ببرند. هنوز مرا به سوى جهنم نكشيده بودند كه از خواب بيدار شدم و اين جريان را براى هر كسى كه ديدم نقل كردم.
پس از آن زبان آهنگر خشك شد و نصف تنش فلج شد؛ هر كسى وى را دوست داشت از او بيزارى جست و او در حال فقر و تنگدستى مرد. خدايش نيامرزد وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
(بحارالنوار،ج45،ص319-321؛ فخری منتخب طریحی،ص 190-192؛مدینه المعاجز، ج4،ص95-99).
31- حرمله بن کاهل اسدی
او همان جنایتکار ملعونی است که با تیر سه شعبهاش سر مبارک باب الحوائج شش ماهه سیدالشهدا ارواحنا فداهما را در آغوش ایشان از تنش جدا کرد(فخری منتخب طریحی،ص431-423 و نیز ص439؛ لهوف،ص168-169 و نیز ص173؛ ارشاد شیخ مفید،ج2،ص108؛ بحارالانوار، ج45، ص46). تفصیل این ماجرای جانسوز را در منابع فوق میتوانید مطالعه نمایید.
وی پس از اتمام جنگ نیز با شادی و سرور (ثواب الاعمال،ص259و260) سر مبارک ایشان و سید الشهدا علیه السلام را بر سر نیزه حمل میکرده است (امالی شیخ طوسی،ص 139؛احقاق الحق، ج11،ص531). سرنوشت او تا حدی همانند سرنوشت دارمی است.
به تصریح همه منابع آنها که پیش از ماجرای کربلا او را دیده بودند همگی اذعان نمودهاند که او صورتی زیبا و بسیار سفید و شاداب داشته است؛حتی شاهدانی که او را به همراه کاروان اسیران اهل بیت علیهم السلام در کوفه مشاهده کردهاند مانند همین را درباره او گزارش کردهاند (احقاق الحق،ج27،ص399 ). سفیدی چهره حرمله پس از مدتی به سیاهی مشمئز کنندهای بدل میشود.علاوه بر آن، وی تا پایان عمر هرگز خواب خوشی نداشت و هر شب خواب میدید یک یا دو نفر میآیند و او را تا جهنم کشانده و به درون آتش میافکنند. چهره او نیز پس از اولین خواب و افتادن در آتش جهنم سوخته و سیاه مینماید (تذکره الخواص،ص281-282؛احقاق الحق، ج11، ص532و ج27، ص399).
امام سجاد علیه السلام پس از شنیدن خبر زنده ماندن او در کوفه وی را به آتش جهنم و آهن گداخته نفرین کردند (المناقب،ج4،ص133). مختار با دیدن او به یاد آنچه بر سر علی اصغر سلام الله علیه آورد و گریست (حکایه المختار،ص55-56). وی بدون اطلاع از این نفرین (حکایه المختار فی اخذ الثار،ص58-60) پس از دستگیری او پس از آنکه او را هدف تیرها قرار داد (حکایه المختار،ص55-56) ابتدا دستانش و سپس پاهایش را قطع نمود. پس از آهن گداختهای را که شدت حرارت سفید شده بود بر پشت گردنش گذاشت تا آن را جدا کرد. در تمام مدت او از شدت درد فریاد میکشید. مختار درنهایت او را در آتش انداخته و سوزاند (امالی شیخ طوسی، ص 238-239؛بحارالانوار،ج45،ص375). پس از آنکه مختار را از دعای امام سجاد علیه السلام آگاه ساختند او از شدت خرسندی دو رکعت نماز شکر به جای آورد (امالی شیخ طوسی، ص239؛ بحارالانوار، ج45،ص375-376)..
ادامه دارد ...