یه روز میون برگا بهونه شد یه تنها
شدش غریب و بیکس تکیه زدش به غمها
خالی شد ازطراوت موند ش توی شکایت
خسته شد ازعاشقی خزون شد از حکایت
اون برگ زرد و تنها نشست میون سبزا
کاری نکرد با دردا رفتش میون نبضا
برگای سبز و سرپا طعنه زدن به ابرا
گفتن دیگه تمومه باید بره از افرا
هرکی یه بار میومد بلا میشد به جونش
زخم عمیق قلبش کاردی به استخوش
تا این که مرد عاشق اومد به زیر افرا
تیغو زدش به رگها خونو پاچوند رو ابرا
برگ نجیب و تنها با غصه و با اخمش
جدا شد از رو افرا مرهم شدش رو زخمش
حالا غریبن اونجا دارن میمرن اونا
خسته شدن تو دنیا عاشق شدن همونا
مرهم گذاشته بود انگار خدای دنیا
بابرگ زرد و تنها رو عشق اون تو رویا