نویسنده ای جوان می گوید:خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزدم
بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگیم برق زد در هر صحنه دو جفت پا روی شن دیدم یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است
هم چنین متوجه شدم که این در سخت ترین دوران زندگیم بوده است
این واقعاً برایم ناراحت کننده بود در بار ه اش از خدا سوال کردم:خدایا! تو گفتی اگر با تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود
ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشته است.
نمی فهمم چرا در زمانی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی؟
خدا پاسخ داد : بنده ی بسیار عزیزم! من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت .اگر در آزمونها و رنجها فقط یک جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم!
__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
|