مرا گویند بامش از چه سویست
از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روانست
به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
از آن سو که تو را این جست و جو خاست
نشان خود اوست میجوید نشان را
تو آن مردی که او بر خر نشسته است
همیپرسد ز خر این را و آن را
خمش کن کو نمیخواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را
حضرت مولانا
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear