این قصر اتاقهای زیادی داشت ولی در وسط این اطاقها تالار بزرگی وجود داشت که صدها مبل مخملی نرم در اطرافش گذاشته بودند .من و او در گوشه ای از این تالار پهلوی یکدیگر نشستیم .او حس کرده بود که من مبهوت این باغ و این قصر شده ام و ممکن است به سخنانش گوش ندهم .لذا به من گفت:اگر می توانی شش دانگ حوایت را به من بدهی قضیه ام را شروع کنم .گفتم:بسیار خوب این کار را می کنم.لذا با دقت مطالب او را گوش دادم و به ذهنم سپردم و وقتی بیدار شدم فورا انها را نوشتم و اینک تحویل شما می دهم.
|