حتی شب که در شعرهای گذشته (و همچنین آینده) مفهومی کنایی داشت و نشانه اختناق بود اکنون واقعیت طبیعی خود را باز مییابد:
تو بزرگی مثه شب.
اگر مهتاب باشه یا نه.
تو بزرگی
مثه شب
خود مهتابی تو اصلاً خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها، باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
مثه شب گود و بزرگی، مثه شب، (من و تو، درخت و بارون...)
شیدایی به آیدا در کتاب بعدی شاملو "آیدا درخت و خنجر و خاطره" چنین نقطهای کمال خود میرسد:
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامون من
همه چیزی
با هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست (شبانه)
ولی سرانجام با بازگشت اجباری شاعر از ده به شهر به مرحله آرامش خود باز میگردد:
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر باز آمد؛
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، هم بدان دشواری به پیش میباید برد.
که در قلمرو نام.(شبانه)