بین اشیایی که اینجا بود به کدام یک دلبستگی بیشتری داشتید که دیگر الان اینجا نیست؟
چیزهایی که سال هاست در سینه دارم جابه جا نمیشود، کرد. پی خودم میگردم. شاید نوعی رهایی است، معلق، بی انتها.
چرا؟
دریچه یی در آن بالا بسته شده. تا باز شود زمان میبرد. ارتباطم با همه چیز قطع شده اما سعی دارم دوباره برقرار شود.
چه برنامه یی برای موزه شاملو در خانه شاملو دارید؟
تا به حال دوستداران شاملو که میآمدند فضای زندگی و خانه یی را که در آن میزیست و مینوشت میدیدند البته آن موقع چیزهایی که برای موزه ضروری نیست فضا را تنگ کرده بود، حالا فضای بیشتری در اختیار داریم. روزی شاملو گفت همه چیز را رها کن یک کاروان بخر بزن بریم هر جا که شد.
شاملو تعلق خاطری به نگهداری اشیا نداشته است؟ انگار آیدا این موضوع را به خود یادآوری میکند.
مدام این اواخر این را میگفت. به ویژه از سال های 72 و 73. هرگز مقصدی تعیین نکرد. برایش مهم نبود. میگفت برویم بالاخره به جایی میرسیم. هر جا که باشد. دوست داشت جاهای حیرت انگیز و دیدنی ایران را کشف کنیم.
آخرین سفری که رفتید کی بود؟
سال 1993 که به سوئد دعوت شد. البته احمد ایران را خیلی دوست داشت. از بم حیرت زده شده بود. میخواست سمت خاش و زاهدان و جاهایی که بزرگ شده بود برود. جنوب را دیده بودیم اما سمت سیستان و بلوچستان نرفتیم. ترکمن ها را هم خیلی دوست داشت. اشتیاق سفر داشت. میگفت در ایران در مناطقی دریاچه هایی هست که فکرش را هم نمیتوان کرد. حیرت میکنی. ناگهان در ماهان گنبد عظیم فیروزه یی شاه نعمت الله ولی و گنبد عظیم فیروزه یی سلطانیه را در دل کویر میبینی که عظمت و وحدت و آرامش عجیبی به آدم میدهد.
حال شاملو برای سفر مساعد بود؟
من از خدا میخواستم مدام در سفر باشیم. اما شرایط مناسب نبود و چیزهایی بود که مانع میشد.
چه چیزهایی؟
دارو، درمانش، نیاز به مراقبت های بیمارستانی، گرفتگی عروق گردن، گرفتگی عروق پا، دیابت و فشار خون سخت نگران کننده بود. البته اینها را به خود احمد نمیگفتم. فیش های کتاب کوچه و کارهای مانده اش را بهانه میکردم. نمیتوانستم بیماری اش را نادیده بگیرم. از سال 1374 خواب راحت نداشتیم. چندبار حال او سخت وخیم شد. پزشکان گرامیبا تلاش زیاد به دشواری توانستند او را به شرایط بهتری بازگردانند. طاقت فرسا بود. بیشتر تحت فشار سخت روحی قرار داشتیم.
کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود/ انسان با نخستین درد/ - در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد- / من با نخستین نگاهً تو آغاز شدم.» عاشقانه یی به نام «آیدا در آینه».
نخستین باری که شاملو این شعر را برایتان خواند به یاد میآورید؟
امکان دارد به یاد نداشته باشم؟ «آیدا در آینه» را که نوشت در خانه خیابان ویلا با مادر و خواهرهایش زندگی میکرد. یک روز 11 صبح رفتم خانه شان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه اتاق بود و کنار آن میزی گذاشته بود. روی تخت نشستم و آیدا در آینه را روی دیوار دیدم، با خطی زیبا، با مداد و بدون قلم خوردگی، مرتب روی گچ دیوار سپید نوشته شده بود. حیران شده بودم. ناگهان آمد تو دید دارم شعرش را میخوانم.
واکنش شاملو در آن لحظه چه بود؟
آیدا با حرارت به این سوال پاسخ میدهد.
گفت دیشب یکهو بیدار شدم و خواستم شعر بنویسم کاغذ دم دستم نبود روی دیوار نوشتم.
بعد از آن روز هیچ وقت به آن خانه رفته اید؟ آیا آن شعر هنوز هم روی دیوار است؟
بعد از آنکه ازدواج کردیم و مادرشان هم از آنجا رفتند، دیگر توی آن خانه نرفته ام. فقط از جلوش رد شدهام. از سرنوشت آن دیوار هم خبری ندارم. اما افسوس میخورم که چرا آن تکه از گچ دیوار را برنداشتم. میشد دیوار را با کاه گلش کند و جایش را به سادگی پر کرد. اتفاق عجیبی بود که هنوز ذهنم را درگیر میکند. کل ماجرای
«آیدا در آینه» غریب بود.
اول از من خواست بخوانم اما خودش با آن صدای بی نظیرش برایم خواند؛ لبانت به ظرافت شعر... چاپ که شد یک کلمه هم از شعر عوض نشد. بعد
، از من میپرسند شاملو را چگونه دوست داشتی.