شاملو را چگونه دوست داشتید؟
(میخندد) او اصلاً به آدم فرصت نمیداد. فرصت نفس کشیدن... 40 سال زندگی در فضایی معلق. پاهایم در تمام مدت زندگی با او روی زمین نبود. مدام در میدان مغناطیسی جاذبه او به این سو و آن سو کشیده میشدم. پس از رفتنش یکهو خودم را روی زمین یافتم، رهاشده؛ تجربه یی نو، زندگی جدید و سخت بدون شاملو.
شاعر همه آن شعرهایی را که برای آیدا میسرود در دفتر جداگانه مینوشت ؟
فکرش را هم نمیتوانم بکنم. با آن همه کار و دغدغه و مجله و... شعرهایش را دفتر به دفتر با آن خط زیبایش برایم مینوشت. به او میگفتم اینها که چاپ خواهد شد. اما با تمام شوق آنها را مینوشت. با تنظیم و دقت ویژه خودش.
آن دست نوشته ها را هنوز هم دارید؟
البته. تصمیم به چاپشان هم دارم. اما نیاز به دقت فراوان دارد. شاملو یا کاری را نمیکرد یا با نهایت دقت و درستی انجام میداد. این روزها من در مرحله اول به سر میبرم.
«آخرین عید نوروز با شاملو» را به خاطر میآورید؟
دی ماه 78 که رعد ساعت سه نیمه شب سر درخت صنوبر ما را از هم پاشاند، اثر بدی روی شاملو گذاشت. چیزی نگفت و منتظر ماند. شب عید بود که داشتم سبزی پلو با ماهی، یکی از غذاهای مورد علاقه شاملو را درست میکردم. برنج را آبکش کرده بودم و سبزی هم آماده بود. ماهی را هم آماده کرده بودم لای کاغذ فویل گذاشته بودم. ناگهان سر از بیمارستان درآوردیم. چند روز بعد که شاملو حالش کمیبهتر شد آمدم سری به خانه بزنم. در را که باز کردم بوی وحشتناکی خانه را پر کرده بود. ماهی و برنج را توی یخچال گذاشته بودم اما یادم رفته بود در یخچال را ببندم. همه چیز فاسد شده بود.
و نخستین عید؟
ما 14 فروردین 41 همدیگر را برای اولین بار دیدیم. پس تا عید بعدی یک سال مانده بود. البته مناسبت ها زیاد مهم نیست. لحظه ها و حس ها در هر موقعیتی مهم تر است.
از او میخواهم از نخستین گفت وگوی خود با شاملو بگوید؛ هنوز هم به آن بالکن فکر میکنید؟ بالکنی که به حیاط خانه شاملو مشرف بود؟
دو سه ماه اول فقط همدیگر را نگاه میکردیم. روزی در حیاط خانه بود و من در بالکن. آمد جلو پرسید؛
«اسمت آیداست؟» هیچ وقت یادم نمیرود. یک لحظه حس کردم آنچنان دارد به سمت دلم هجوم میآورد که فکر کردم دارم از پشت میافتم.
جواب شما چه بود؟
شوکه شدم. کمیخودم را گرفتم و گفتم
«شاید،». دوست نداشتم حرفی رد و بدل شود. مشتاق آن لحظه های خاموش آکنده از حس بودم.
[پیش از آنکه بخواهم پرسش بعدی را طرح کنم، آیدا شاملو از شب های شعر شاملو میگوید.]
روزی شاملو برای شب شعری به انجمن ایران و امریکا که در خیابان پارک بود و حالا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل شده، دعوت شد. در حیاط انجمن نیمکت های چوبی به تعداد خیلی زیاد چیده بودند. پشت تریبون هم قالیچه زیبایی آویخته بودند. گرم ترین و عجیب ترین شب شعر شاملو بود.
چرا؟
چون حس شاملو و حاضران یکی شده بود. گاه باهم یک صدا میشدند و شعرهایش را میخواندند. فضای گرمیبود و هر کسی از هر گوشه شعری درخواست میکرد. ارتباط خوبی میان شاملو و حضار برقرار شده بود. شاملو هم خیلی سر شوق آمده بود.
شب شعر لس آنجلس پس از آن سخنرانی تاریخی چطور؟
سال 1990 بود. البته فضای شب شعر دانشگاه یو سی ال ای لس آنجلس هم عجیب بود. آن شب خیلی ها در مراسم گریستند. آن شب شعر مدتی پس از سخنرانی معروف «نگرانی های من» (که نام اصلی اش است؛ حقیقت چقدر آسیب پذیر است،) برگزار میشد. پس از آن سخنرانی کسانی به عمد منظور شاملو را دیگرگونه نقل کردند و آن سخنرانی را توهین به فردوسی دانستند تا حقیقت سخن شاملو لوث شود، شایع شد که شعبان جعفری دستور دارد شاملو را در لس آنجلس با کارد بزند. بعضی از دوستان تماس گرفتند و گفتند جو خراب است، مبادا بیایید، میخواهند شاملو را کارد بزنند.