خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
یكی از ویژگیهای شخصی نیما، طنزپردازی و اجرای مسلط حالات افراد بود.
آره، خیلی ادا درآوردن رو بلد بود. ادای جلالو درمیآورد. ادای منو درمیآورد. میگفت وقتی تو وارد میشی، عینهو اسبایی، فقط شیهه كم داری. چون من خیلی اسب دوست داشتم. اینجا سواری میرفتم با یارشاطر. باشگاه سواركاران بود. اسب كرایه میكردیم، میرفتیم سواری. میگفت عین اسبی. عین من ادا درمیآورد.
جلال در خرداد ماه 1332 نامه ای تحت عنوان كدخدا رستم به نیما مینویسه. با توجه به اینكه نیما یك نیشی را در رابطه با لادبن خورده بود و در این اواخر نیما دیگه از لادبن ناامید شده بود، چون هیچ نامهای با هم رد وبدل نكردند و لادبن در شوروی گرفتار شده بود و یك نفرتی هم از حزب توده پیدا كرده بود و خلیل ملكی و جلال هم در زمان نوشتن این نامه از حزب توده جدا شده و نیروی سوم را راه انداخته بودند.
آیا جلال هنوز فكر میكرد كه ممكن است نیما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واكنشی كه همیشه نیما نسبت به حزب توده داشت و هیچ وقت حزبی نبود. حتی در پایان نامه ای كه به احسان طبری مینویسد، میگوید كه: آنكه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما هم در اون نامه به جلال مینویسه كه تو به هر شكلی دربیایی، میشناسمت. تو همون جلال خودمی. جلال با توجه به شناخت نزدیكی كه از نیما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار كدخدا رستم چاپ كرد؟
یعنی میدونید نیما با توده ایها ور رفت. یك برادری داشت بنام لادبن كه این روسیه رفته بود. خیلی دلش میخواست اینم بره روسیه. ولی این كه سیاسی باشه نه. سیاسی نبود. ته اش سیاسی بود. نیما آرزوش بود بره پیش لادبن. میشه گفت كه اون نامه ای كه جلال مینویسه تحت عنوان كدخدا رستم، وازده شد. میدونید اونا زیاد روی میكردند. سر مصدق كه توده ایها قاطی كردند خودشون رو تقریباً، كه مصدق فهمید و دكشون كرد. احسان طبری و اینا هم بودند. دیگه نیما وازده شد از حزب توده.
همین شعر (وای بر من) را كه گفت:
كشتگاهم خشك مانْد و یكسره تدبیرها
/ گشتْ بی سود و ثمر.
/ تنگنای خانه ام را یافت دشمن، با نگاهِ حیله اندوزش
/ وای بر من! میكند آماده بهر سینهی من، تیرهایی
كه به زهرِ كینه، آلوده ست.
/ پس به جادههای خونین، كلّههای مردگان را
به غبارِ قبرهای كهنه اندوده
از پسِ دیوارِ من بر خاك میچیند/ وز پی آزارِ دل آزردگان
در میان كلّههای چیده بنشیند
/ سرگذشتِ زجر را خوانَد.
وای بر من!
/ در شبی تاریك از اینسان
بر سر این كلّهها جنبان
/ چه كسی آیا ندانسته گذارد پا؟
..
شاه گفته بود كه به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بیشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.
...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
ویرایش توسط ساقي : 01-12-2010 در ساعت 04:20 PM
|