جمله استادان پى اظهار كار
نيستى جويند و جاى انكسار
لاجرم استاد استادان صمد
كارگاهش نيستى و لا بود
هر كجا اين نيستى افزونتر است
كار حق و كارگاهش آن سر است
نيستى چون هست بالايين طب
بر همه بردند درويشان سبق
اين قدر گفتيم باقى فكر كن
فكر اگر جامد بود رو ذكر كن
ذكر آرد فكر را در اهتزاز
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
اصل خود جذب است ليك اى خواجهتاش
كار كن موقوف آن جذبه مباش
چون اميدت لاست زو پرهيز چيست
با انيس طمع خود استيز چيست؟
چون انيس طمع تو آن نيستى است
از فنا و نيست اين پرهيز چيست؟
گر انيس لانهاى اى جان به سر
در كمين لا چرايى منتظر
ز آن كه دارى جمله دل بر ميبكن
شست دل در بحر لا بر ميفكن
پس گريز از چيست زين بحر مراد؟
كه به شستت صد هزاران صيد داد