شعر زیبایی از حافظ که تقریبا در مضمون شعر قبلی شما مهسا خانوم هست و ملزومات مشاعره واژه ای رو رعایت کرده اما به هر حال چیز دیکگه ای هم خواهم نوشت
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیا گری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
و گرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که ادمی بچه ای شیوه ی پری داند
هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه ی بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند
به قد و چهره هر انکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود اگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
=====================================
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
ویرایش توسط دانه کولانه : 01-15-2010 در ساعت 01:48 PM
|