نمایش پست تنها
  #74  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستان کوتاه

داستاني از ارسكين كالدول « پيرزن جوكراداك »
اثر: اريكسن كالدول
ترجمه: همايون نوراحمد
(زشت بود و زيبا مُرد)

جوليا كراداك j.craddock سي و پنج سال داشت و حتي يك بار هم در زندگي زيبا و جذاب نبوده است. سي و پنج سال سپري گشته بود. ـ جواني و كمال ـ و هنوز هم نه زيبايي داشت و نه جذابيت. هر چه پيرتر مي شد به زشتي گرايش بيشتري پيدا مي كرد. تنش سفت و سخت بود و عضلاتش از پانزده سالگي با كار در آشپزخانه و دستشويي ستبر گشته بود. موهاي زبر و ناصافي داشت. در واقع نخ نما و چرك مي نمود. صورتش از كار پر زحمت خطوط مهيب و ترسناكي برداشته بود و سينه هايشمثل زين اسب فرو افتاده و آويخته به نظر مي آمد. هيچ مردي تا به حال در جوليا چيزي جز زن بود در نظر نياوردهبود. حتي شوهرش هم همين احساس را داشت. در نظر او جوليا پيرزني بيش نبود.
اما حالا كه مرده بود.
مرگ جبران زشتي او بود. جبراني براي تركيبي از چهره و اندام ناهنجارش و همين طور براي زندگي ناجورش.
وقتي زنده بود، زن بدبختي به شمار مي آمد. ـ‌يازده فرزند داشت، و چهارده گاو، وگروهي جوجه ـ و هشت خوك متعفن. جوليا حتي مزرعه را هم يك بار در ده سال ترك نكرده بود. كار، كار، كار، كار ، از چهار صبح تا نُه شب كار مي كرد. هرگز هم تعطيلاتي نداشت. به شهر نمي رفت. حتي وقت اضافي براي شست و شوي خود نداشت.
جو هم در تمام وقت كار مي كرد. تازه كار زياد هم جز يك گردن دردآلود چيز ديگري به او ارزاني نمي داشت كه اندوه، غم و تهيدستي بر آن افزوده مي گشت. هر چه سخت تر كار يم كرد، فقيرتر مي شود. اگر بيست عدل پنبه جمع آوري مي كرد، قيمت آن پايين مي آمد كه مجبور مي شد براي نگهداري و محافظت آن كود بخرد. و اگر قيمت پنبه بالا مي رفت و به سي سنت در هر پوند مي رسيد بلاي باران فراوان و يا به اندازه بارش كافي باران ديگر پنبه اي براي فروش باقي نمي ماند. از اين رو زندگي طولاني براي جو و جوليا بي ثمر مي نمود.
و دكنون جوليا مرده بود. ديگر هرگز زيبا نبود و به اين موضوع اهميتي نيم داد. برايش زشتي و زيبايي يكسانيمي نمود. هرگز يك بار هم روسري ابريشميني به سر نمي افكند و سرخاب و سپيدابي به صورت نيم زد و گونه هايش را سرخاب نمي ماليد و تمام چركها در زير ناخنهايش گرد مي آمدند.
مسئول كفن و دفن آمد و خبر را با خودش برد . صبح روز بعد جسد را آورد تا آن را براي تدفين در آن بعدازظهر در گورستان در كنار خيمه مشايعت كنندگان آماده سازد. اما چه جسدي را مسئول كفن و دفن با خود آورده بود!
... مدتي بس دراز جو نتوانست باور كند كه آن جسد به جوليا تعلق دارد. اما عكسي را كه جوليا چند هفته پيش از ازدواجشان به او داده بود در جيب خود پيدا كرد. بعد با تطبيق آن با جسد دريافت كه عكس همان جولياست . بار ديگر جوليا به دختر جواني مي مانست.
جوليا سراپا خود را شست و شو داده و به سرش شامپو زده بود. دستهايش سپيد بود، و ناخنهايش را مانيكور كرده بود؛ صورتش تميز و مستور از سرخاب و سپيداب بود، و پنبه گونه هاي گود رفته اش را پُر مي كرد. براي نخستين بار جوليا زيبا شده بود. جو نمي توانست چشم از او برگيرد. در تمام روز در كنار تابوت جوليا نشست . خاموش و آرام مي گريست و زيبايي او را مي ستود. جوليا پيراهن ابريشمي در برداشت ـ جورابهاي ساق بلند و زير پيراهني سپيد او نمايان بود و به روي همه آن ها لباسي به رنگ آبي خودنمايي مي كرد. پيراهن ابريشمي او بي آستين بود ، و نيمي از بالاتنه اش را در معرض ديد مي گذاشت، متصدي كفن و دفن او را چون دختر زيبا و جواني پنداشت.

آن بعدازظهر جولياي زيبا را در خاك كردند. جو در آخرين دقيقه تقاضا كرده بود كه تدفين جوليا را تا روز بعد به تعويق اندازند، اما متصدي كفن و دفن به حرفش گوش فرا نداده بود و اساساً معناي اين تقاضا را نيم دانست.
كودكان جوليا، غير از دو فرزند بزرگتر، نمي دانستند چه بر سر مادرشان آمده است. تازه چند سال بعد دانستند جسدي را كه متصدي كفن و دفن به خاك سپرده، مادرشان بوده است. مي گفتند: «اما زني كه درتابوت به زير خاك رفت است، زيبا بود.»
جو به آن ها گفت:‌«آري، جوليا ـ مادرتان ـ زن زيبايي بود.»
بعد به اتاق رخت كن رفت و از كشوي ميزي كه در آن بود، عكسي را بيرون آورد تا آن را به كودكان خود نشان بدهد.


__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید