
03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان شنگول( از مجموعه داستان آن جا زير باران)
نوشته محمدرضا گودرزي
چاپ سال ۱۳۸۳ نشر علم مادر چشم از بچه ها برداشت و به زمين دوخت. اخمش تو هم بود. سكه هاي رنگ و رو رفته ي كف دستش را به هم ساييد. زنبيل كهنه اي را كه پارگي هاش با نخ قند به هم دوخته شده بود، برداشت. موهاي جوگندمي اش را كرد زير چادر و گفت: " تا چشم به هم بزنيد برگشته م. دوشنبه بازار زياد دور نيست. شما هم حواستون جمع باشه، درو واسه كسي جز من وا نكنين. اون همين دور و بره و منتظره من بزنم بيرون بياد سروقتتون."
منگول آب دهانش را قورت داد، چشمهاي گود نشسته اش را به مادر دوخت و گفت: «مامان نرو، ما چيزي نمي خوايم.»
شنگول گفت: «باز كه نق زدي. تا من اينجام از چيزي نترس.»
منگول دامن ساتن قرمزش را چنگ زد و ول كرد. گوشه ي چشمش قطره اشكي درخشيد. بز ديگر معطل نكرد، چادر را گره زد دور گردنش و از در بيرون رفت.
شنگول رفت دو سه شاتوت خاك گرفته از پشت كاسه بشقابها برداشت. نشست جلو آينه و يكي شان را ماليد به لبش. لبها را محكم به هم فشرد و لبخند زد. جبه ي انگور چشم ها را ماليد و ملافه ي سوراخي را كه بوي پشگل مي داد، كنار زد.
ـ مامان! مامان كو؟
ـ شلوغش نكن الان مياد، رفته برامون علف بخره.
ـ من مامانو مي خوام.
ـ باز شروع كردي!
جبه انگور زار زد. منگول گفت: گريه نكن بيا با هم خاله بازي كنيم.
از دور صداي سوتي شنيده شد. شنگول رفت و از درز جگن هاي پنجره به بيرون نگاه كرد.
حبه انگور گفت : من گشنمه.
شنگلو طره ي موي را كه جلو پيشاني اش ريخته بود،پيچ داد و با زغال گوشه ي چشم ها را كشيد و گفت : «صبر كن، اگه دهنتون قرص باشده، قوچك كه اومد بهش مي گم براتون مزمز بخره.»
حبه انگور با چشم هاي خيس به او نگاه كرد. شنگول كمري جنباند و زير لب خواند: «ديوونه، ديوونه.»
صداي كوبش در آمد. منگول و حبه انگور به هم نگاه كردند. شنگول رفت پشت در و گوش به در چسباند. خس خس نفسي مي آمد.داد زد: «كي هستي؟»
صدايي زنگ دار گفت: «منم جيگر درو واكن.»
شنگول آهسته گفت: «تو كي هستي؟»
صدا گفت: «حالا ديگه منو نمي شناسي: اي قشنگ تر از پريا ...»
شنگول گفت: «با موبايلت او آهنگه رو بزن ببينم.»
سكوت شد . منگول و حبه انگور با دهان نيمه باز به شنگول خيره شده بودند.شنگول داد زد: «برو گم شو ايكبيري. حالا شناختمت.»
باز صدايي نيامد. حبه انگور گريه كرد. شنگول گفت: «آبغوره نگير ببينم. اگه آروم بشينين براتون تكنو مي رقصم. منگول برو اون قابلمه رو بيار. »
حبه انگور با پشت دست چشمها را ماليد. باز در زدند . اين بار محكم تر. شنگول پريد پشت در و داد زد: «كيه؟»
صدايي آرام گفت: «باز كن عزيزم. خاله جونم از برازجون اومده م.»
حبه انگور داد زد: «اِ خاله جونِ. خاله جون، جونم جون.»
و پايين و بالا پريد. منگول گفت: «آروم بگير بچه. خاله جون كدومِ، ما كه خاله نداريم.»
حبه انگور داد زد: «آها عمه جونِ، عمه جون!»
صدا شنيده شد: «آره. اصلاً حواسم نيست. عمه جون! پيريِ و هزار دردِ بي درمون. »
شنگول گفت: «نمي خواد صداتو نازك كني . من خوب مي شناسمت بدجنس.»
ـ عمه جون درو واكن. حسابي خسته و مونده شدم. دهنم خشك خشكه. لا اقل يه چيكه آب بهم بدين.
منگول گفت: «مامان گفته درو واسه هيشكي واقعيت نكنيم. »
شنگول گفت: «كور خوندي، خاك بر سر.»
ـ دست ننه تون درد نكنه با اين بچه هايي كه بزرگ كرده . اصلاً نخواستم . بر مي گردم همون برازجون. اينم شد مهمون نوازي! والا نوبره.
سكوت شد. چند دقيقه اي كه گذشت. شنگول به منگول كه روي قابلمه ي دمر نشسته بود گفت: «گورشو گم كرد. بلند شو بزن ببينم: آفتاب لب بومِ/ روز كارش تمومِ»
ساعتي بعد باز در زدند هر سه به در خيره شدند.
ـ شنگول ! خانم خانوما واكن، منم قوچك.
ـ اوا، چرا صدات اين طوري شده؟
ـ آخه سرما خورده منتقد عزيز دلم، واكن ديگه.
ـ نمي خواي اون آهنگه رو واسه منتقد بزني؟
ـ چرا . بيا اين هم آهنگ.
صداي موزيك كه بلند شد شنگول پريد در را باز كرد. پشت در گرگ درشت اندامي كه چند جا موهاي پاها و سينه اش ريخته بود موبايل در دست ايستاده بود.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|