نمایش پست تنها
  #77  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

بخشي از داستان شازده كوچولو نوشته سنت اگزوپري

این پست رو به ادمین عزیز تقدیم می کنم
یه روزی کتاب جاوای این داستان رو بهم دادی
حالا من این قطعه خاص رو بهت تقدیم میکنم


آن وقت بود که سر و کله‌ي روباه پيدا شد.
روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسي را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت:
-سلام.
صداگفت: -من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: -کي هستي تو ؟ عجب خوشگلي!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازي کن. نمي‌داني چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمي‌توانم بات بازي کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهي کشيد و گفت: -معذرت مي‌خواهم.
اما فکري کرد و پرسيد: -اهلي کردن يعني چه؟
روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستي. پي چي مي‌گردي؟
شهريار کوچولو گفت: -پي آدم‌ها مي‌گردم. نگفتي اهلي کردن يعني چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار مي‌کنند. اينش اسباب دلخوري است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش مي‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پي مرغ مي‌کردي؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پي دوست مي‌گردم. اهلي کردن يعني چي؟
روباه گفت: -يک چيزي است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌اي مثل صد هزار پسر بچه‌ي ديگر. نه من هيچ احتياجي به تو دارم نه تو هيچ احتياجي به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلي کردي هر دوتامان به هم احتياج پيدا مي‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ي عالم موجود يگانه‌اي مي‌شوي من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم مي‌شود. يک گلي هست که گمانم مرا اهلي کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ي زمين هزار جور چيز مي‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ي زمين نيست.
روباه که انگار حسابي حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ي ديگر است؟
-آره.
-تو آن سياره شکارچي هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ي خدا يک پاي بساط لنگ است!
اما پي حرفش را گرفت و گفت: -زندگي يک‌نواختي دارم. من مرغ‌ها را شکار مي‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ي مرغ‌ها عين همند همه‌ي آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ مي‌کند. اما اگر تو منو اهلي کني انگار که زندگيم را چراغان کرده باشي. آن وقت صداي پايي را مي‌شناسم که باهر صداي پاي ديگر فرق مي‌کند: صداي پاي ديگران مرا وادار مي‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صداي پاي تو مثل نغمه‌اي مرا از سوراخم مي‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را مي‌بيني؟ براي من که نان بخور نيستم گندم چيز بي‌فايده‌اي است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزي نمي‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتي اهليم کردي محشر مي‌شود! گندم که طلايي رنگ است مرا به ياد تو مي‌اندازد و صداي باد را هم که تو گندم‌زار مي‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازي شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مي‌خواهد منو اهلي کن!
شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلي مي‌خواهد، اما وقتِ چنداني ندارم. بايد بروم دوستاني پيدا کنم و از کلي چيزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايي که اهلي کند مي‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر براي سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها مي‌خرند. اما چون دکاني نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بي‌دوست... تو اگر دوست مي‌خواهي خب منو اهلي کن!
شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟
روباه جواب داد: -بايد خيلي خيلي حوصله کني. اولش يک خرده دورتر از من مي‌گيري اين جوري ميان علف‌ها مي‌نشيني. من زير چشمي نگاهت مي‌کنم و تو لام‌تاکام هيچي نمي‌گويي، چون تقصير همه‌ي سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش مي‌تواني هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشيني.

فرداي آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايي من از ساعت سه تو دلم قند آب مي‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادي و خوشبختي مي‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مي‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختي را مي‌فهمم! اما اگر تو وقت و بي وقت بيايي من از کجا بدانم چه ساعتي بايد دلم را براي ديدارت آماده کنم؟... هر چيزي براي خودش قاعده‌اي دارد.
شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعني چه؟
روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايي است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزي است که باعث مي‌شود فلان روز با باقي روزها و فلان ساعت با باقي ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچي‌هاي ما ميان خودشان رسمي دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهاي ده مي‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: براي خودم گردش‌کنان مي‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچي‌ها وقت و بي وقت مي‌رقصيدند همه‌ي روزها شبيه هم مي‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتي نداشتم.

به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلي کرد.
لحظه‌ي جدايي که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمي‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمي‌خواستم، خودت خواستي اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير مي‌شود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايده‌اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمي که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع مي‌کنيم و من به عنوان هديه رازي را به‌ات مي‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشاي گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزني به گل من نمي‌مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه کسي شما را اهلي کرده نه شما کسي را. درست همان جوري هستيد که روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ي عالم تک است.
گل‌ها حسابي از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالي هستيد. براي‌تان نمي‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر مي‌بيند مثل شما. اما او به تنهايي از همه‌ي شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايي که مي‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پاي گِلِه‌گزاري‌ها يا خودنمايي‌ها و حتا گاهي پاي بُغ کردن و هيچي نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازي که گفتم خيلي ساده است:
جز با دل هيچي را چنان که بايد نمي‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمي‌بيند.
شهريار کوچولو براي آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمي‌بيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمري است که به پاش صرف کرده‌اي.
شهريار کوچولو براي آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمري است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کني. تو تا زنده‌اي نسبت به چيزي که اهلي کرده‌اي مسئولي. تو مسئول گُلِتي...

شهريار کوچولو براي آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید