
03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان " ميان حفره هاي خالي " ، نوشته پيمان اسماعيلي
يک هفته است رسيدهام. خيلي سرد است. بايد عادت کنم وگرنه همين سه، چهارماه هم سخت ميگذرد. نزديک مرز است. گفته بودم، اما فکر نميکردم به اين نزديکي باشد. اين کوههاي سفيد روبه رو را که رد کني ميافتي وسطِ کرکوک. آدمهاي کم حرفي هستند. گرم نميگيرند. سرايدار بهداري فارسي بلد نيست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روي سرم. اسمش کريم است. جثه ريزي دارد. زبانش هم بفهمي نفهمي ميگيرد. خواب بودم که ديدم يکي شانههام را تکان ميدهد. گفتم: بله؟ چيزي ميخواستي.
به کردي چيزهايي گفت که نفهميدم. گفتم فارسي بلدي؟ بعد يک دفعه غيبش زد.
شبها کتري را پر ميکنم، ميگذارم روي آتشدان اين بخاري ارج قديمي. به نصيحت صلاح. هماني که از پاوه مسافر ميآورد اينجا و ميبرد. وسايلم را که زمين گذاشت بخاري را روشن کرد.
گفت: آب گرم هم درست کن براي خودت. نباشد يخ ميزني.
آب را ولرم نکرده بودم که صداي داد و هوارش را شنيدم. شسته نشسته از توالت زدم بيرون. لنگه در را چسبيده بود و داد ميزد. يک پسر بچه هفت هشت ساله هم کنارش.
گفتم: ها؟ چته؟
پسر بچه گفت: ميگويد شما نخوابيد اينجا.
گفتم: تو کي هستي؟
دوباره کفري شد. خيلي زود عصباني ميشوند. شايد به خاطر سرما باشد. بچه گفت: بايد توي آن يکي اتاق بخوابيد. آن يکي.
گفتم: پسرشي؟
بچه گفت: کي شما را آورده اينجا؟ همين حالا برويد توي آن يکي.
گفتم: اين اتاق يا آن اتاق چه فرقي ميکند. دو تا اتاق لختِ خالي که اين حرفها را ندارد.
سر بچه را از ته تراشيده بودند. روي پوست سرش جاي چند تا لک بود که فکر ميکنم داع الصدف باشد. عکس ميگيرم و برايت ميفرستم. تو هم نظرت را بگو.
به زور ردشان کردم. بچهها گفته بودند ميروم وسط سالامانکا. کي بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نميدانم اين اسمها را از کجايش در ميآورد. ولي به غير از اين سرما و آدمها، کوه هم دارد. باور نميکني. انگار آمده باشي اردوي تمرين براي مسابقات.
اينجا کار زياد نيست. يعني عادت ندارند بيايند بهداري. هر مرضي هم داشته باشند دور و بر من پيدايشان نميشود.
صلاح ميگويد: اين جورياند اين آدمها. خوب نيستند با غريبه.
صلاح با همهشان فرق دارد. احترامش را دارند. نميدانم چرا ولي هوايم را دارد. هيکلي و قد بلند است. يعني چهار تا مثل تو را حريف است. اين دستار عمامهاي هم هيچ وقت از سرش نميافتد. اگر اين شلوار کلفت گشادش نبود عين ملاها ميشد.
خودش ميگويد: خوب ما هم يک جورهايي ملاايم.
يک جاي گلوله روي سينهاش است. قديمي است. چند روز پيش ميگفت وسط شکمش تير ميکشد. به زور راضي شد معاينهاش کنم. تا پيرهنش را زد بالا ديدمش. نگفت کجا تير خورده. خيلي تودار است.
ديروز با هم رفتيم دور و بر اين جا را سياحت کنيم. هوا که خيلي سرد ميشود مردها هم ميمانند توي خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق ميبرند کرکوک. کاروبارشان همين است. هميشه هم منتظر بهارند. منتظر اينکه هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
از توي روستا که بيرون ميآيي ميرسي به کوه. دو دقيقه هم نميشود. اين کوهها مثل کوههاي طرفهاي ما نيستند. همه صخرهاياند. اگر قرار نبود برگردم ميگفتم با بچهها بياييد اينجا. نميدانم از صخره واقعي هم بلديد بکشيد بالا يا نه. توي دامنه، جايي را ساختهاند مثل مقبره يا يک همچين چيزي. با سنگ ساختهاند. سنگها را دايرهاي چيدهاند توي يک محوطه هفتاد هشتاد متري. عکس ميگيرم برايت ميفرستم. صلاح ميگويد سه نفر ارتشي خاکند آن تو. بيشتر فاميلهاي صلاح کرکوکاند. به پسر عمويش گفته برايم از آن ور يک دوربين شکاري آمريکايي بياورد.
ميگويند اواسط بهار هوا خوب ميشود. تا آن موقع برگشته ام. دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوسهاي صادق. اينجوري آبدار.
*** اينجا اصلاً زمان نميگذرد. جان اين ساعت اسقاطي درميآيد تا به سه برسد. سر ساعت سه، در بهداري را ميبندم و منتظر صلاح ميمانم. صلاح را که يادت هست؟ چند روز پيش با هم رفتيم پشت بند. يک جايي است که تابستانها آب بالاي کوه جمع ميشود توش. بعد هم سرازير ميشود پايين توي دره. بالاي صخرهها چند تا فرو رفتگي هست مثل غار. از آنجا هم مشرف ميشود به گورستان سنگي. به صلاح گفتم صخره نوردي بلدم. باورش نميشد اهل اين جور چيزها باشم. تو هم باورت نميشد. يادت هست؟
گفتم: از همين سنگهاي يخ زده ميکشم بالا تا توي آن دو تا غار.
اولش خنديد. فکر کرد شوخي ميکنم. کمي که بالا رفتم شروع کرد به داد زدن. بعد هم پريد بالا و مچ پايم را از زير چسبيد.
گفت: ميداني تا به حال چند نفر از اين سنگها کشيدهاند بالا و بعد افتادهاند ته دره؟ يکيش همان سرباز معلم.
ظاهرا آدم بدبختي بوده که ميخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که يکدفعه زيرپايش خالي شده و توي دره افتاده. تابستان دو سال پيش.
ميگفت: نعشش هم پيدا نشد.
گفتم: خاطرت جمع. توي صخره نوردي مدال کشوري دارم.
ولي ول کن نبود. گفت: بعد از سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر ميآمد و ميرفت. از همه پرسيدند. همين کريم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.
ظاهرا آن سرباز بيچاره توي همين اتاقي ميخوابيده که حالا من ميخوابم. اول از همه هم به کريم شک کرده بودند که نکند بلايي چيزي سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش ميکند. پسر کوچکش است. فکر ميکنم حق با تو باشد. آن لکههاي روي سرش داعالصدف نيست. شايد يک چيزي باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشيام همين صخرهها هستند. بايد قبل از اينکه کارم درست شود و برگردم، از اين يکي بالا بکشم. عکس ميگيرم برايت ميفرستم. صلاح بايد مسير را بلد باشد. البته همين طوري هم ميتوانم بکشم بالا اما خودش باشد مطمئنتر است.
پدرم توي بيمارستان امام حسين کرمانشاه يکي را پيدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توي بهداري بست نشستهام و منتظرم زمان بگذرد.
صلاح نامه را نبرده شهر. يادش رفته. ميگويد مانده بود توي ماشينم. تازه امروز پيدايش کرده. نامه را پس گرفتم و اينها را اين زير نوشتم تا فکر نکني حواس پرتي گرفتهام و يادم رفته نامه بنويسم. شنبه صبح براي پاوه مسافر دارد، نامه را هم ميآورد. از وقتي فهميده ميخواهم از کوه بالا بکشم همراهم نميآيد.
ميگويد: اين دو تا غار حرمت دارد براي مردم. نرو آنجا.
بچه گير آورده. خودشان ميگويند دو اِشکفته. يعني دو تا حفره خالي.
*** دو سه روز است حالم خوب نيست. بدجوري سرما خوردهام. رفته بودم سربند. يک راهي براي بالارفتن پيدا کرده بودم. طرف يال جنوبي. عکسش را برايت فرستادهام. حدود پنجاه متر که بالا رفتم مسير بند آمد. آنقدر صاف بود که نميشد بالا رفت. خواستم مسير باز کنم طرف يال شرقي که گير کردم. باورت ميشود؟ واقعا گير کرده بودم. هيچ جوري نميشد تکان خورد. دو سه ساعتي آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما ميميرم. تا اينجا نباشي نميفهمي چه ميگويم. سرمايش خيلي تيز است. پوست آدم ور ميآيد. نميدانم صلاح از کجا بو برده بود که آن بالا رفتهام. ديدم از توي گورستان سنگي رد شد و آمد طرف بند. باورت نميشود. طوري از کوه بالا ميکشيد که انگار پرواز ميکند. روي صخرهها ميلغزيد. نديده بودم آدم اينجوري از کوه بالا بکشد. توي فيلمها هم نديدم. بعد هم انداختم روي کولش. از همان يال شرقي پايين آمد. مسير آمدنش توي ذهنم مانده. حالم خوب شد ميروم عکس ميگيرم. تا چند ساعت اصلا حرف نميزد. بدجوري عنق بود.
بعد گفت: آن بالا رفته بودي چه کار؟
گفتم: شما مگر وکيل وصي بنده هستيد؟
گفت: اگر ميدانستي هيچ وقت جرات نميکردي.
طوري لبهايش را گاز ميگرفت که خون افتاده بودند.
گفتم: اصلا تو از کجا فهميدي من آن بالا رفتهام؟
بعد حرفهايي زد دربارهي همين ارتشيهايي که توي گورستان سنگي خاک کردهاند. ميگفت چند سال پيش، اواخر جنگ، چندتا ارتشي ميآيند توي روستا. چهار نفر. مثل اينکه ميخواستهاند بروند طرف کرکوک. از بين اين کوهها. از توي روستا که رد ميشوند يکي از اهالي ميشناسدشان. يعني يکيشان را ميشناسد. توي قضيهي پاوه دخالتي چيزي داشته. بعد درگير ميشوند. سهتاشان را ميکشند. يکيشان فرار ميکند طرف بند و از صخره بالا ميکشد. از همين صخرهاي که من ميخواستم بالا بکشم. يکي دو نفر ميافتند دنبالش.
ميگفت: آنقدر تيز و بز بالا رفت که نرسيدند به گردش.
تا دو روز از اين پايين کشيکش را ميکشند تا بيايد بيرون؛ که نميآيد. بعد پسر بزرگ کريم از صخره ميکشد بالا و ميرود توي دو اِشکفته. هيچ کدامشان برنميگردند.
ميگفت: فرمانده بي سرباز نميماند. پيدا ميکند براي خودش.
اولش نفهميدم. گفتم: چي پيدا ميکند؟
گفت: سرباز.
گفتم: حتما هم پسر کريم را گير انداخته آن تو براي خودش؟
گفت: بترس از اين چيزها، سرباز معلم يادت رفته؟
گفتم: آن بدبخت که قرار بود بيفتد توي دره.
گفت: نعشي پيدا نشد برايش.
نميداني چقدر دلم هواي کانون را کرده. دوست دارم برگردم و روي صندلي کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو يک نخ از آن سيگارهاي لاپيچش را برايم کنار بگذارد. ميخواهم چشمهايم را ببندم، پاهايم را بيندازم روي هم و دودش را ول بدهم توي هوا. به من ميگويد: اين مزار سنگي را براي ارتشيها ساختهاند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسي خاک نيست آنجا.
بايد بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشمهاي سرهنگ. طوري که از اين پايين معلوم باشد. يکي از پرچمهاي کانون را بده همه امضاء کنند و برايم بفرست. شما را هم توي اين افتخار شريک ميکنم. بعد هم اين خراب شده را ول ميکنم و برميگردم تهران.
*** تمام شد. پرچم پرافتخارمان بر تارک دو اِشکفته ميدرخشد. همين چند ساعت پيش کار را تمام کردم. نميدانم چهطور خودم متوجه مسير نشده بودم؟ عکسها را که ظاهر کردي با دقت نگاهشان کن. به غير از اين راه مسير ديگري براي بالا رفتن نيست. خوب نگاه کردم. دو اِشکفته يک غار دراز است که تهش معلوم نيست. يعني اصلا دوتا غار نيست. فقط دوتا ورودي دارد. حدودا يک متر در يک متر. بايد خم بشوي تا بروي آن تو. چند متري که جلو ميروي مسير يکدفعه باز ميشود. چيزي شبيه سرسراي يک خانه بزرگ و قديمي. فقط از نوع سنگي و قنديل بستهاش. از همه جا عکس گرفتهام. يعني از آنجاهايي که نور بود. از سرسراي بزرگ که رد شدم مسير دوباره باريک شد. آن قدر باريک که مجبور شدم چند متري را سينه خيز جلو بروم.
گوشهي شمالي سرسرا يک چشمه هست. توي اين سرما آب دارد. باورت ميشود. از بين سنگها آب بيرون ميآيد و روي کف غار ميريزد. چند متر آنطرف تر هم بين سنگها فرو ميرود. به غير از اين چشمه هيچ چيز جالب ديگري آن تو نيست. از جناب سرهنگِ صلاح هم خبري نيست. چند بار داد زدم کجايي جناب سرهنگ. انگار يک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد. بايد به صلاح بگويم اين چه سرهنگي است که هنگش را ول کرده توي غار و خودش رفته يک جايي غيب شده. روي ديواره غار هم هيچ نشانهاي چيزي نبود. نه خطي، نه آدرسي. سنگ صيقلي.
نيم ساعت تمام، ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجيبي داشت. هنوز به صلاح نگفتهام رفتهام توي غار. احتمالا بدجوري کفري ميشود. شايد هم تا حالا پرچم کانون را ديده. موقع برگشتن، کريم را ديدم که نشسته وسط گورستان سنگي. دستهايش را گذاشته بود روي سرش و زل زده بود به من.
گفتم: چه طوري کريم؟ نميآيي برويم آن بالا؟
بدنش را تکان ميداد و يک چيزهايي زير لب ميخواند.
گفتم: براي کي داري دعا ميخواني؟
به فارسي گفت: ناصر رفته آنجا.
واقعاً باورم شده بود فارسي بلد نيست. خيلي زرنگ است.
گفتم: پس فارسي بلد بودي. ميخواستي رنگمان کني. ها؟
يک نسخه از عکسها را براي خودم بفرست. ميخواهم بزنم به ديوار اتاق. به بچهها هم بده. اگر شد بفرست براي مجله دانشگاه ببين چاپش ميکنند يا نه. اين چند خط را هم بگو در توضيح عکسها بنويسند:
دو اِشکفته يکي از غارهاي منطقه غرب ايران است. از مهمترين ويژگيهاي اين غار ميتوان به بافت سنگي منحصر به فرد آن اشاره کرد. بافتي که ترکيبي از سنگهاي رسوبي و سيليس است. به دليل موقعيت خاص مکاني و جغرافيايي اين غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ايراني و خارجي به آن جلب نشده و همين مسئله دليلي بر ناشناخته ماندن آن است. اين عکسها شايد تنها عکسهايي باشند که از محوطه داخلي دو اِشکفته برداشته شدهاند.
ظاهراً طرف کارها را درست کرده. همان آشناي پدرم توي کرمانشاه. اين چند روزه را منتظر ميمانم تا پروندهام را کامل کنند و بفرستند بيمارستان امام حسين.
*** ممنون از مجله و عکسها. فکر نميکردم به اين سرعت چاپش کنند. فقط دهنوي سر خود توي متني که نوشته بودم دست برده. چرا جمله آخر را حذف کرده؟ وقتي مينويسم قبل از من کسي از آن تو عکس نگرفته، يعني نگرفته. نميفهمم چرا اين مردک دست از موشدواني بر نميدارد.
چند روز است که کريم پيدايش نيست. دوست ندارم به صلاح بگويم که آن روز توي گورستان ديدمش. رفتارش عوض شده. نه اينکه کفري باشد و عصباني و از اين جور چيزها. مهربانتر شده. برايم غذا ميآورد. از دوغ و ماست و کره محلي گرفته تا مرغ کباب شده. باورت ميشود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلي، توي يک سيني بزرگ. آمده بود بهداري با من حرف بزند. پرسيد: چيزي نديدي آنجا؟
خواستم عکسها را نشانش بدهم که قبول نکرد.
ميگويد: اين عکسها را نبايد ديد. مردم ميترسند.
گفتم: سرهنگتان آن بالا نبود. خيلي دنبالش گشتم.
يکي را فرستاده تا لباسهام را بشورد. اسمش هيوا است. سيزده چهارده سالش است.
ميگويم چرا قبلاً نميآمدي؟
جواب ميدهد: آقا صلاح من را فرستاده.
ميگويم: خب چرا قبلاً نميفرستاد.
ميگويد: آخر شما اينجوري نبوديد.
ميپرسم: مگر من چهجوريام؟
جواب ميدهد: شما ميرويد پيش سرهنگ. رسم است.
نميدانم به اين ديوانهبازيها ميگويد رسم، يا منظورش چيز ديگري است. تازگيها کشيکم را ميکشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، ديدم چند نفري به رديف کنار ديوار نشستهاند. يک چپق هم دست يکيشان بود که پک ميزد و به نفر بعدي رد ميکرد. گفتم توي اين سرما نشستهايد چه کار؟ سرشان را انداختند پايين و جواب ندادند. مطمئنم فارسي بلدند. خودشان را زدهاند به نفهمي. از اين دستارهاي بلندِ عمامهاي به سرشان ميبندند. يک لباس گشادِ يکسره مشکي هم ميپوشند و کمرش را با شال ميبندند. کاپشن اکري رنگ آمريکايي هم تنشان. عين هم. فکرش را بکن. معلوم نيست اين همه لباس يک جور را از کجا پيدا کردهاند. به صلاح گفتهام برايم روزنامه بياورد. ميخواهم پنجرههاي بهداري را با روزنامه بپوشانم.
يکي رفته بالاي دو اِشکفته و پرچم کانون را برداشته. تا همين ديروز آنجا بود، ولي امروز صبح ديدم نيست. مهم نيست. فکر ميکردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نيست تا کي قرار است برف ببارد.
صلاح بيخبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالي دارد. گفتم صلاح کجاست؟ گفت: رفته.
ميخواستم بگويم کي برميگردد که ديدم چند تا بشقاب غذا چيده توي سيني و به من تعارف ميکند. هرچه ميگفتم نميخواهم يک قدم جلوتر ميآمد و سيني را فشار ميداد به سينهام. به زور خودم را خلاص کردم.
ديروز از دره رفتم پايين. اصلا سخت نبود. خيلي راحت تر از بالا رفتن است. صد متري که پايين رفتم رسيدم به يک جاي صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پايين و رسيدم آن زير. يک راه باريک است. اگر تا تهش را بروي احتمالا ميرسي به کرکوک. شايد کريم از دره آمده پايين و رفته طرف کرکوک. آن زير خيلي سرد است. سردتر از اين بالا. اگر رفته باشد کرکوک ديگر نميشود پيدايش کرد. به شاخه يکي از درختهاي کوتوله آن پايين دست زدم. مثل شيشه خرد شد و ريخت روي زمين. يک خرگوش هم ديدم. معلوم نبود کي مرده. لاشهاش را با خودم آوردم بهداري. يک چيز ديگر؛ وقتي داشتم برميگشتم، يک رد پا کنار رد پاي من روي برف مانده بود، بزرگتر از جاي پاي من. يکيشان تا آن پايين دنبالم کرده. مثل رد کفشهاي کوهنوردي بود. تا به حال نديدهام از اين جور کفشها بپوشند. اي کاش اينجا تلفن داشت. اينجوري خيلي سخت است.
صلاح هنوز نيامده. اتفاق جالبي افتاده. ديگر دنبالم اين طرف و آن طرف راه نميافتند. نميدانم چرا ولي مدتي است کسي جلوي در بهداري کشيک نميکشد. امروز صبح رفتم بيرون. هوا بهتر نشده. برف ميبارد. رفته بودم سربند. در تمام خانهها بسته بود. هيچ صدايي نميآمد. انگار مرده باشند.
معلوم نيست اين نامه کي به دستت ميرسد. هنوز از صلاح خبري نيست. امروز کشفي کردهام. رد اين کفشهاي روي برف را ميگويم. سرصبح که برميگشتم بهداري خوب نگاهشان کردم. فکر ميکردم رد کفش کوهنوردي است. ولي نيست. رد پوتين است. همان زيگزاگهاي ته پوتين را دارد. شماره پايش حدود چهل و پنج بايد باشد. هرجايي ميروم دنبالم هست. يعني هم هست هم نيست. خودش را نميبينم.
برايم غذا ميگذارند دم در و خودشان فرار ميکنند. يک هفته است کسي را نديدهام. ميداني به چه فکر ميکنم؟ فکر ميکنم سرباز ژاپني هستم. از همينهايي که تمام عمر، سر پستشان ميمانند و کشيک ميکشند.
همه جا برف است. صلاح نيامده. همهي خانهها را گشتهام. کسي توي روستا نيست. رد اين پوتينها همه جا هست. گاهي نزديکم ميشود. تند که ميدوم، تند تند دنبالم ميآيد. تمام درها را قفل کردهام. دستگيرهي پنجرهها را با طناب به هم بستم. دو اِشکفته را نميبينم. آن طرفها را مه گرفته.
از خودم عکس گرفتهام. ظاهرش کن.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|