نمایش پست تنها
  #79  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستان کوتاه

دندان طلا


خسرو عباسي خودلان

‏مردمک چشم چپش پيچش مختصري دارد، دندان نيش سمت راستش هم طلا است. داغ زخمي کهنه مثل کرمي گوشتي خزيده زير پوست گونه اش و توي ريش انبوهش گم شده. با اولين کاروان ها آمده و عجيب اينکه مثل من وارد شهر که شده ‏نخل هاي بي سر و ديوارهاي آوار شده را که ديده ياد خرمشهر افتاده و ديوار هايي که جابجا گلوله هاي تانک و توپ سوراخ سوراخ شان کرده بود و آن نهرهايي که از مسير مسدود شده ‏شان منحرف شده و توي کوچه باغ ها از لاي خشت و سنگ راه باز کرده بودند. شايد به دليل همين خاطرات مشترک بود که وقتي بالاخره پيدايش کردم به نظرم آشنا آمد، انگار قبلاً او را جايي ديده باشم.

‏همراه ‏دو سه نفر ديگر از بچه هاي هلال احمر پاي يکي از ديوار هاي ارگ را پس زده بودند و چند تا اسکلت کوچولو پيدا کرده بودند. هلال احمري ها با تعجب داشتند به حرف هايش گوش مي دادند.

ـ ‏اينا مال زمانيه که فيروز ميرزا حاکم کرمان ارگ رو محاميره کرد و آب رو به روي مردم بست. زنا از زور تشنگي شيرشون خشک شد . بچه هاشون هم تلف شدن، اون ها رو همين جاها دفنشون کردن، کم از کربلا نبود.

‏يکي از هلال احمري ها گفت : مگه شما اون موقع بودي حاجي ؟

‏گفت : تو روايات شنيدم.

‏جلو رفتم و خودم را معرفي کردم. مظنون نگاهي به من انداخت و چفيه اش را با اکراه ‏و ترديد کنار زد. به ذهنم فشار آوردم که بشناسمش، نيشخندي زد. دندان طلايش که گرد و غبار و خاك رويش نشسته بود، مثل خورده شيشه اي که لابه لاي خاک و آوارها توي نور پنهان و پيدا بشود، برقي زد. شايد توي يکي از تفحمي ها قبلا ديده ‏بودمش، شايد هم توي جستجوي محلي عمليات کربلاي پنج که باز مانده هاي عمليات را براي تشخيمي محل دقيق تجسس ها دعوت کرده بودند، ولي آنجا ها توي جبهه دندان طلا کم پيدا مي شد، بين کشته ها و اسير هاي عراقي تک و توك مي شد پيدا کرد ولي توي بسيجي ها نبود اگر بود هم من نديده ‏بودم .

زيادتحويلم نگرفت، وقتي از کربلاي پنج گفتم و طلائيه و تفحمي ها و دستم را دراز کردم دستم را گرفت و از روي تل آوار بلند شد. هلال احمري ها گفتند : حاجي چي شد پس بقيه قميه ات ؟)

‏چفيه اش را کشيد روي دهان و بيني اش، ‏راه ‏افتا ديم .

‏ ـ کي هستي حاجي خيلي به چشمم آشنايي. . . . .

ـ ذبيح . . .

‏ ـ ذبيح چي ؟

‏ ـ ذبيح غرقابي .

ـ ذبيح غرقابي يا ذبيح شمر ؟

‏ ـ ذبيح شمر، ذبيح ظروفچي ، ذبيح تعزيه چي، ذبيح بد چشم. هر کس هر جور دلش بخود صدام مي زنه .

‏خنديدم و قدم هايش را تند کرد و من و يکي از بچه هاي هلال احمر که همراهمان شده بود، تقریباً شروع کرديم دنبالش دويدن. گفتم : اصلي اتن کجايي هستي؟

‏گفت : غرقاب.

‏ ـ کجا هست اين غرقاب؟

ـ توي جاده ‏کرج ـ چالوس بود .

ـ ‏بود؟ مگه الان نيست ؟

ـ ‏نه. سد کرج رو که زدن رفت زير آب.

هلال احمري گفت : يعني همه چي غرق شد؟

ـ ‏همه چيز حتي قبر مرده ها مون !

‏گفتم : يعني همه رو جا گذاشتين ؟ديگه هيچ کس نمي تونه بره سر خاک رفته هاش ؟

ـ حتي مزار امام زاده دهمون .

ـ مگه امام زاده هم داشتين ؟

ـ ‏بله امام زاده غيبي .

ـ نسبش به کي مي رسه؟

ـ‏ ‏شجره نامه اش پيدا نشده ولي روايت هست که از نواده هاي سيد الشهداست.

از ارگ که آمديم بيرون‏گفتم : کجاهاي شهر رو رفتي ؟

اولين جايي که رفتيم براي نجات زيرآوارمونده ها زندون بود، ديوارهاش ريخته بود، ولي کشته و زخمي نداده بود يا اگر هم ‏بود فرار کرده بودن .

‏گفتم : معمولاً زندون ها رو قرص و محکم مي سازن .

گفت: چندتا اعدامي و حبسي زنده موندن و فرار کردن حالا شايد توي شهر باشن.

هلال احمري گفت : نکنه خودت هم يکي از همونا باشي ؟

‏گفت: من زندوني خاکم.

‏و پاکوبيد روي زمين.

ـ ‏اين خاک دامنگير.

‏انگار رسيده بوديم جايي، که روي آوار خانه اي ايستاد.

گفت : گوش بده.

‏گوش تيز کردم.

‏ ـ صداي آواز نمي شفين ؟

‏هلال احمري گفت: صداي باد نيست؟

‏مطمئن بودم صداي باد بود که مي پيچيد توي خرابه ها و مثل ناله مي شد.

گفتم: شنيدم مي خواي تعزيه بخوني ؟

گفت: السلام و عليک علي امام زاده غيبي. من يه نذري دارم، عاشورا نزديک شده ،

هلال احمري گفت: بس کن حاجي ، توي اين شلوغي جاي اين کارها نيست.

‏ذبيح گفت: زمان جنگ هم تو جبهه روز عاشورا تعزيه خوني مي کردم ولي من دست تنهام، سالها شمرخون بودم امسال مي خوام امام بشم. شما کمکم كنيد .

‏هلال احمري گفت: من که تعزيه خوني بلد نيستم، اصلاً روم نميشه.

ذبيح رو کرد به من : تو هم بلد نيستي ؟ قبلاً تعزيه خوني نکردي ؟

گفتم: نه، فکر هم نمي کنم کسي پيدا بشه که حاضر باشه شمر بشه .

گفت : پس براي چي اومدين، همه دوس دارن نقش امام رو بگن ولي نمي دونن وقتي حب علي و آل علي تو دلت باشه و مخالف بخوني اجرش بيشتره .

‏هلال احمري گفت : مخصوصاً اگه دندونت هم طلا باشه! راستي حاجي، قضيه اين دندون طلا چيه ؟

‏گفت : دندون ‏طلاست ديگه .

‏هلال احمري گفت : آخه نمازت مگه ايراد پيدا نمي کنه ؟

‏گفت : اون مال زمانيه که جوون بودم، قبل از اينکه توبه کنم، ولي حالا جزوي از وجودم شده اگه اين روکش طلا رو بردارم سياهي زيرش پيدا مي شه.

‏گفتم: : خوب درستش مي کنن برات.

گفت: نمي شه .

ـ چرا؟

ـ ‏قصه اش مفصله.

‏بعد راه افتاد طرف چادرهاي محل اسکان زلزله زده ها و ما هم پشت سرش.


----------------------------------------

‏لباس ها و شمشيرهاي کهنه و زنگ زده ‏اي را که پيچيده ‏بودند لاي پارچه از توي انبار مخروبه مسجدي كه نيمه ويران شده ‏بود پيدا كرده ‏بود، حالا که آن هول و ولاي اوليه جايش را به سکوت مبهمي داده بود حاج ذبيح مي خواست به نذر هرساله اش عمل کند گشتيم و وسط خيمه ها جايي را که مي شد به شکل يک ميدانگاهي درآورد خالي کرديم، صداي شيپورها که بلند شد اول بچه ها جمع‏ شدند و بعد زن ها و هنوز شروع نکرده بوديم که دور ميدانگاهي پر از آدم شد. دل توي دلم نبود. چند روزي با حاج ذبيح تمرين کرده بوديم و همه آن چيزي را که بايد مي گفتم توي چند برگ کاغذ کوچک نوشته بودم ولي باز اضطراب داشتم و زبانم مثل چوب خشک شده بود، ضربان قلبي را توي شقيقه هايم حس ميکردم. مخصوصاً که بچه ها با کنجکاوي من را نگاه مي کردند و دزدکي هلال احمري که چادر سياهي سرش بود و کنارم ايستاده بود و پيچه اش هم پائين بود را با انگشت به هم نشان مي دادند. ذبيح از توي يکي از چادرها آمد بيرون و رفت وسط ميدانگاهي.

‏با ديدن ذبيح توي آن قباي سبز صداي گريه زن ها و پيرمردها بلند شد .

‏هلال احمري گفت : معلوم نيست به حال خودشون گريه مي کنن يا براي ذبيح شمر؟

‏ذبيح رفت وسط ميدانگاهي و تازه با دو سه تا تک سرفه سينه اش را صاف کرده بود که يکي از هلال احمري ها با داد و بيداد آمد و گفت دوسه تا بچه داشته اند آتنش بازي مي كرده اند که باد آتش را برده طرف چادرهايي که محل اسکان موقت زلزله زده ها بود و چادرها آتش گرفته. تعزيه به هم ريخت و همه هجوم بردند طرف آن محل. در چشم به هم زدني ميدانگاهي خالي شد. ذبيح با آن لباس و دستار سبز نشسته بود وسط ميدانگاهي. جلوترکه رفتيم ديدم شانه هايش تکان مي خورد. گريه مي کرد. قطره هاي اشک روي صورت خاک و خل گرفته اش راه باز كرده بود و مي رفت و توي ريش جو گندمي اش محو مي شد.

‏گفت : ديدي چي شد؟

‏هلال احمري گفت : اتفاق بوده خوب، حتماً مادرهاي بچه ها آمده اند پاي تعزيه و اون ها رو به امان خدا رها کردن و بچه ها هم شيطنت کرده ان.

‏گفت : نقل اين حرف ها نيست، تا حالا دو سه بار امتحان کرديم هر وقت امام خون مي شيم يه مشکلي پيش مي آد و تعزيه ناتموم مي مونه و نذر قبول نمي شه.

‏گفتم : نذرت واسه چي بوده ؟

‏راه افتاد.

‏ ـ چشمم رو مي بيني که، اين تو خونواده ما ارثيه، از پدر به پسر و از مادر به دختر ارث رسيده، نسل اندر نسل براي رفع اين عيب دست به هر جادو و جنبلي زدن. حتي پدر من غلام شمر واسه از بين بردن اين نقص دست به دامن سحر و دعا شد. اون زمون باطل سحر و طلسم و احضار اجنه و ارواح رواج داشت و هرصاحب کتابي توي پستوي خونه اش يک موکل پنهاني داشت. نميدونم توي چه کتابي خونده بود که اگر با يک غيرآدميزاد آميزش بکنه و بچه اي عمل بياد ممکن است اين نقص برطرف بشه، ولي وقتي بعد از چله نشيني و رياضت کشي تونست مادر من يعني حنانه جن رو اسير خاک کنه باز هم نشد مي بيني که من هم زياد توفيري با بقيه ندارم .

‏چشم هاي هلال احمري از تعجب گرد شد: بسم الله الرحمان الرحيم! يعني تو جني ؟ پس چرا سم نداري؟ کو دمت ؟

‏گفت : اينا خرافاته. گفتن جن يعني پنهون از چشم من و تو. همين.

‏هلال احمري گفت: هنوز توحسي حاجي جان ؟ تعزيه تموم شد. خيمه ها رو هم آتيش زدن.

پيچه اش را پرت کرد و ايستاد و ديگر نيامد، دور که شديم داد زد :

‏بابا اين بنده خدا پاک قاطي کرده .

‏ذبيح ساکت شده بود و نفس نفس مي زد و روي سنگ و کلوخ تند تند قدم برمي داشت، انگار توي ماسه بادي پا برهنه مي رفتيم که خاک آدم را مي کشيد طرف خودش.

‏گفت : اين عبا باشه براي تو.

‏ ـ چکارش کنم؟

ـ ‏بپوشش. اون عباي قرمز رو هم در بيار اون به درد من مي خوره.

گفتم : نگفتي چرا دندونت رو طلا کردي حاجي ؟

‏گفت : تا هيچوقت نتونم از دست خاک رها بشم.

‏گفتم : نذر و نيازت چي هست که اجابت نمي شه؟

‏گفت : سال ها سال پيش يه غريبه به ده ما پناه مي آره، مردم غرقاب از اون غريبه کراماتي مي بينن. چند وقت بعد سر و کله مأموراي حاکم منطقه پيدا مي شه، از هر کسي مي پرسن جوابي نمي ده ولي چند نفر با اشاره چشم و ابرو جاي آقا رو لو ميدن. بعد از اينکه آقا رو مي گيرن و به قتل مي رسونن، هر بچه اي که تو غرقاب به دنيا مي آد چشم هاش پيچيده است، يعني چپه.

‏گفت : يعني توي فاميل شما هيچکس پيدا نمي شه که چشم و چار درست و حسابي داشته باشه؟ اين همه سال هنوز بخشيده

نشده ايد؟

‏گفت : يک زماني همه اهل کرج غلام شمر رو مي شناختن، اگر خودشون نديده بودنش حتماً چيزي درباره اش شنيده بودن اوايل توي ده کرج يه مغازه کوچولو کرايه ظروف داشت، بعد شد دودهنه مغازه تو خيابون تهران حرف پشت سرش زياد بود، مي گفتن هزار سال ‏سن کرده، با اجنه در ارتباطه، بعضي ها هم چهل کلاغ مي کردن و مي گفتن خودش هم اهل هواست، همه مي دونستن اون يکي از ‏بهترين شمرخوناي کرجه ولي هيچکس نمي دونست چرا هر سال دهه محرم تعزيه خوني ميکنه. زنش کيه؟ چرا دندون يگانه پسرش ‏رو که من بودم و تازه پشت لبم سبز شده بود رو طلا کرده. حتي بعدها که حاج غلامحسين تعزيه چي مرد کسي نمي دونست قداره بند‏آسياب برجي کسي که ماشين طيب رو سر راه رفتن به چالوس روي پل کرج با يه گالن عرق کشمش ارمني شست و هيچکس حتي خود ‏طيب هم وجود نکرد از بنز مشکي رنگش پايين بياد و بي سر و صدا گازش رو گرفت و رفت. کسي که اسمش لرزه به اندام لات و لوت‏هاي تهرون هم مي انداخت، همون ذبيح پسر غلام شمره.

‏بعد پيچيد توي محوطه اي که حياط خانه ويران شده اي بود.

ـ ‏بيا کمک.

گفتم: چکار کنيم ؟

‏گفت: بيا صداي ناله به گوشم خورد.

‏گفتم: صداي باده حاجي جان، بعد از اين همه مدت ديگه کسي اگر هم زير آوار مونده باشه جون سالم در نمي بره.

گفت: نه .

‏و مچ دستم را گرفت و کشيد. توي لحنش تحکمي بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم. شروع کرديم به پس زدن آوارها ، زبري سنگ و کلوخ ها انگشت هايم را زخمي كرده بود، او با خنجر زنگ زده من خاک را مي خراشيد. هر دو عرق کرده بوديم و گودال عميق شده بود، يک لعحظه دست از کار کشيدم،

‏ ـ من مطئنم اينجا کسي نيست .

ـ حالا که کسي نيست بيا اين گور رو خونه آخرت من کن.

گفتم : ديونه شدي مگه.تو زندگي فقط آدم نکشته بوديم که . . .

‏گفت: چرا نکشتي يعني اون چند سالي که جبهه بودي هيچ غلطي نکردي؟

‏گفتم : اون جا فوق ميکنه، جنگه نکشي مي کشنت .

‏خنجر را با پر شالش پاک کرد و گرفتش طرف من .

ـ ‏خوب حالا هم فرض کن اگه من رو نکشي ممکن هست من تو رو بکشم .

‏گفتم: مسخره بازي در نيار، مثل اينکه مخت واقعاً معيوبه. جرأتش رو داري تو من رو بکش.

گفت: سر به سر من نذار من چند بار تو منطقه موجي شدم .

‏گفتم: اگه تو موجي شدي من وقتي آزاد شدم و برگشتم خونه، نه از خونه چيزي مونده بود نه حتي از کوچه، يه موشک همه چيز رو نابود كرده بود. چکارت کنم دست از سرم برداري پير مرد خرفت .

‏گفت : حالا که نمي کشي لا اقل زنده زنده دفنم کن .

‏گفتم: يک دقيقه برو دراز بکش روي زمين فوراً برت مي دارن و دفنت مي کنن .

‏گفت : باطل السحر من اينه بايد يک نفر من رو از روي علم و آگاهي به قتل برسونه يا زنده به گور کنه دست هايم را گرفت و لرزش انگشت هايم را توي دست هاي بزرگش پنهان کرد .

ـ حالا که رازم رو ميدوني بايد کمکم کني من مي خوابم تو فقط خاک بريز.

رفت توي گودال و خوابيد و پاهايش را جمع کرد توي دلش.

‏همه چيز دور سرم شروع کرده بود به چرخيدن . دست هاي لرزانم را فرو کردم توي خاک اولين مشت خاک را که ريختم خاک پاشيد به سر و صورتش و رفت لاي موها و توي گوشش، ترس برم داشت و خواستم فرار کنم .

صدايش پيچيد توي گودال : ترديد نکن. حنانه رو خودم با همين دست هام زنده بگور کردم.

تند و تند خاک ريختم، خاک ها مي رفت توي گوش و لاي ريشش،

تحملم تمام شد . بلند شدم . شروع کردم به دويدن .

تقلا ‏مي کردم و دست و پا مي زدم و زانوهايم از نوسان سطرح ناصاف درد گرفته بود ولي به هر زحمتي بود مي دويدم ، سرم سنگين شده بود و نفسم به شماره افتاده بود. سوز سرد باد صورتم را مي سوزاند، انگار کسي از پشت شانه هايم را مي گرفت و ول مي کرد، چند بار نزديک بود با سر بيفتم روي زمين، اصلاً دنبال حفره اي گودالي چيزي بودم که تويش بخوابم و از سرماي لابه هاي خاک که نور بود و حتماً هم سرد آرام آرام خوابم ببرد . . . . .

‏. . . . . . . وقتي به هوش آمد درازش كرده بودند روي تلي خاکي، از سرمايي که از خاک به بدنش نشت مي کرد لرزشي گرفت، هلال احمري بالاي سرش بود. آسمان را خاک گرفته بود و صداي باد مي پيچيد توي سرش.

ـ ‏ذبيح کجا ست؟

‏هلال احمري گفت: بلند شو پيرمرد، اگه دير رسيده بودم و اين لباس ها تنت نبود شکلات پيچت کرده بودن و فرستاده بودنت زير چند خروار خاک. باشو، تکوني به تنت بده .

‏از جايش بلند شد، ذببيح عباي سبزش را برده بود و همان عباي قرمز را اند اخته بود روي او. چشم هايش سياهي رفت و پس سرش تير کشيد .

ـ ذبيح کجا رفت؟

‏هلال احمري گفت: هذيون مي گي. ذبيح کيه ؟

‏و زير بغلش را گرفت و از روي زمين بلندش کرد : راستي رفيق مارو چکار کردي بدجوري مچلت شده بود؟

گفت: بابا به پيرمردي که عباي قرمز تنش بود چهار شونه بود و درشت استخوان. يکي از جشم هاش چب بود، رد يه زخم کهنه هم روي صورتش بود . . . . . .

‏هلال احمري زل زد به صورتش: دنبال خودت مي گردي؟ ما رو گرفتني اين آدرسي که مي دي که خودتي!

گفت : يعني چي خودتي. من دنبال يه پيرمردي مي گردم که . . .

‏هلال احمري گفت: خوب تو پيري، ريشت هم جو گندمي شده، يکي از چشمات هم چبه ماشالا هيکل دار هم که هستي اينم رد يه زخم قديمي که . . . .

‏و جلو آمد و دستش را با فشار کشيد کنار گونه اش؛

‏از سرماي دست هلال احمري چندشش شد. يک قدم عقب رفت. دستهايش را بالا آورد. پوست دستهايش چروکيده و پير شده بود، انگشت كشيد به جاي زخم وسط موها. جايي از پوست صورتش مثل جاي جوش خوردگي يک زخم برجسته بود.

ـ ‏آينه اي چيزي پيشت نيست؟

‏هلال احمري به جيب هايش دست کشيد و زل زد به صورتش. زير لب گفت : نه .

‏با نوک زبان دندان نيش سمت راستش را لمس کرد. رويه دندان زبر و انگار پوسته پوسته شده بود. ناخن کشيد به دندان دستش لرزيد. هلال احمري جلوتر آمد: وايسا ببينم پيرمرد دندون طلات رو چکار کردي چرا سياه شده . . . .

شروع کرد به دويدن همه چيز کش مي آمد و کج و معوج مي شد گاه گاهي سکندري مي خورد .

ـ ‏کجا مي شه يه آ يينه پيدا کرد؟

‏هلال احمري داد زد: آروم تر بدو منم بيام، گفته بودن موجي بودي ولي انگار از بس مرده ديدي ديوونه هم شدي، گفتم که بابد برگردي سر خونه و زندگيت . . . .
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید