نمایش پست تنها
  #83  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

آناي رنگ پريده
هاينريش بل

ترجمه : سيامك گلشيري

در بهار 1950 كه از جنگ برگشتم، ديگر در شهر اثري از آثار كساني كه مي شناختم نبود. خوشبختانه پدر و مادرم اندكي پول برايم گذاشته بودند. اتاقي در شهر اجاره كردم. آنجا روي تخت دراز مي كشيدم ، سيگار دود مي كردم و انتظار مي كشيدم و نمي دانستم انتظار چه چيز را مي كشم. حوصله كار كردن نداشتم. به خانم صاحبخانه ام پول مي دادم كه برايم همه چيز بخرد و غذا آماده كند و هر بار كه قهوه يا غذا به اتاقم مي آورد، بيش از آنچه دلم مي خواست، مي ماند.

پسرش در محلي به نام كالينوكا كشته شده بود،‌ وقتي وارد مي شد، سيني را روي ميز مي گذاشت و مي آمد كنار تختم كه كنج كم نور اتاق بود . درآنجا من چرت مي زدم و گياهوار زندگي مي كردم، سيگارها را روي ديوار خاموش مي كردم، و از اين رو سراسر ديوار پشت تختم پر از لكه هاي سياه بود.

خانم صاحبخانه ام رنگ پريده و لاغر اندام بود. وقتي درهواي گرگ و ميش،‌ چهره اش را بالاي تختم مي ديدم، ترس برم مي داشت. اوايل فكر مي كردم ديوانه است، چون چشمهايش درشت و روشن بود و مدام دربارة پسرش از من چيز مي پرسيد:«مطمئنين كه نمي شناسينش؟ اسم اون محل كالينوكا بود... اونجا نبودين؟»

اما هيچ وقت از محلي به اسم كالينوكا چيزي نشنيده بودم و هر بار رو به ديوار مي كردم و مي گفتم: «نه، واقعاً نمي شناسم، به خاطر نمي آرم.»

صاحبخانه ام ديوانه نبود. زن خيلي صاف و ساده اي بود و وقتي از من سؤال مي كرد، ذله مي شدم. يكريز سؤال مي كرد،‌ روزي چندين بار سؤال مي كرد و وقتي توي آشپزخانه سراغش مي رفتم، بي اختيار عكس پسرش را نگاه مي كردم. عكسي رنگي بود كه بالاي كاناپه آويزانش كرده بودند. جواني خنده رو بود و يونيفرم پياده نظام به تن داشت.

صاحبخانه ام گفت:« اين عكسو توي پادگان گرفتن، قبل از اينكه برن جبهه.»

عكس نيم تنه بود: كلاه خود بر سر داشت و در پشت سرش به روشني،‌ ماكت يك قصر مخروبه ديده مي شد كه از پيچكهاي مصنوعي پوشيده شده بود.

خانم صاحبخانه گفت:« بازرس تراموا بود، پسر زرنگي بود.» و بعد هر بار جعبة پر از عكس را كه روي ميز چرخ خياطي ميان وصله پاره ها و نخهاي به هم آميخته بود، بر مي داشت و انبوه عكس ها را توي دستهاي من جا مي داد؛ چند تا از عكسهاي دسته جمعي از دوران مدرسه اش بودكه در هر كدام پسري در وسط رديف جلو نشسته بود و لوحي سنگي ميان زانوانش بود و روي لوح هم عدد شش يا هفت و دست آخر هشت ديده مي شد.

يك دستة جداگانه كه با نوار لاستيكي قرمز بسته شده بود، عكسهاي مراسم عشاي ربانيْ بود؛ پسرك خنداني در آنها ديده مي شد كه لباس مشكي شبيه به فراك به تن داشت و شمع بزرگي در دستش بود و جلو صفحة شفافي ايستاده بود كه رويش جام طلايي رنگي نقاشي كرده بودند.

بعد هم نوبت به عكسهايي مي رسيد كه درآنها كارآموز قفل ساز بود و پشت دستگاه تراش ايستاده بود. روي صورتش دوده نشسته بود و سوهاني را محكم گرفته بود.

خانم صاحبخانه ام گفت:« اين كار از سرش زياد بود. كار خيلي سختي بود.»

و آخرين عكس او را پيش از سرباز شدن، نشانم داد: لباس بازرسهاي تراموا را به تن داشت و توي ترمينال، كنار يكي از واگن هاي خط نُه،‌ آنجا كه خطوط آهن گرداگرد دايره اي انحنا پيدا مي كنند، ايستاده بود. دكه ليموناد فروشي را كه اغلب قبل از جنگ از آن سيگار مي خريدم، شناختم ؛ سپيدارهايي را كه امروزه هنوز هم هستند، به جا آوردم و همين طور آن ويلا را با آن شيرهاي طلايي جلو در بزرگش كه حالا ديگر از آنها خبري نيست و به ياد دختري افتادم كه در زمان جنگ بيشتر حواسم به او بود: دختري زيبا، رنگ پريده، ‌با چشماني كوچك كه هميشه سوار خط نه ترمينال مي شد. هر بار نگاهي طولاني به عكس پسر صاحبخانه ام، كنار خط نه ترمينال، مي انداختم، به خيلي چيزها فكر مي كردم: به دختر و كارخانة صابون سازي كه مدتها پيش در آن كار مي كردم؛صداي تراموا ذر گوشم مي پيچيد، ليموناد قرمز رنگي در ذهنم نقش مي بست كه تابستان كنار دكه مي نوشيدم و پوستر سبز رنگ تبليغ سيگار و باز به ياد دختر مي افتادم.

خانم صاحبخانه ام گفت:« شايد به خاطرتون اومد.»

سرم را به علامت نفي تكان دادم و عكس را توي جعبه گذاشتم.عكس براقي بود و اگر چه مال هشت سال پيش بود، اما نو به نظر مي رسيد.

گفتم:« نه، نه، كالينوكا رو هم نمي شناسم ... واقعاً نمي شناسم.»

اغلب مجبور مي شدم توي آشپزخانه به سراغش بروم، او هم زياد به اتاقم مي آمد.

تمام روز را به چيزهايي كه مي خواستم فراموش كنم، فكر مي كردم: به جنگ فكر مي كردم و خاكستر سيگار را پشت تختم مي ريختم و سيگارم را روي ديوار خاموش مي كردم.

بعضي شبها كه دراز كشيده بودم، صداي قدمهاي دختري را از اتاق بغل مي شنيدم يا صداي مردي را كه اهل يوگوسلاوي بود و دراتاق كنار آشپزخانه زندگي مي كرد. صداي بد و بيراه گفتنش را همان طور كه پيش از رفتن به اتاقش كورمال كورمال دنبال كليد چراغ مي گشت، مي شنيدم.

پس از سه هفته زندگي در آنجا، ‌وقتي عكس كارل را براي پنجاهمين بار در دستم گرفتم، ديدم واگن تراموايي كه او خندان با كيف پولش جلو آن ايستاده، خالي نيست. براي اولين بار به دقت به عكس نگاه كردم و چشمم به دختر خنداني توي واگن افتاد. همان دختر زيبايي بود كه در طول جنگ زياد به او فكر مي كردم. خانم صاحبخانه كنارم آمد، به دقت به چهره ام نگاه كرد و گفت:« حالا شناختينش، نه؟ »

سپس پشت سرم رفت، از بالاي شانه هايم به عكس نگاه كرد. از پيش بند بالازده اش بوي نخود سبز تازه به مشامم خورد.

آهسته گفتم:« نه، اما اين دخترو مي شناسم.»

گفت:« اين دخترو؟ نامزدش بود، ولي شايد بهتر شد كه ديگه نديدش...»

گفتم:« چرا؟»

جواب نداد. از كنارم دورشد، روي صندلي كنار پنجره نشست و به پوست كندن نخود سبزها ادامه داد. بي آنكه به من نگاه كند، گفت:« اين دخترو مي شناسين؟»

عكس را محكم در دست گرفته بودم، به خانم صاحبخانه ام نگاه كردم و از كارخانه صابون سازي گفتم و خط نه ترمينال و از دختر زيبايي كه هميشه آنجا سوار تراموا مي شد.

« همين؟»

«گفتم، نه ...»

نخودها را توي آبكش ريخت، شير آب را باز كرد و من فقط پشت باريكش رامي ديدم.

«وقتي دوباره ببيندش، مي فهمين چرا خوب شد كه ديگه نديدينش...»

گفتم:« دوباره ببينمش؟»

دستهايش را با پيش بند خشك كرد، كنارم آمد و با احتياط عكس را از دستم كشيد. به نظر مي رسيدكه چهره اش لاغرتر شده.

نگاهش را از من برگرداند، اما دستش را آرام روي بازوي دست چپم گذاشت:« توي اتاق بغل شما زندگي مي كنه، آنا رو مي گم، هميشه بهش مي گيم: آناي رنگ پريده،‌آخه صورتش خيلي سفيده. واقعاً هنوز نديدينش»

گفتم:«نه، هنوز نديدمش، گرچه چند باري صداشو شنيده م. چه اتفاقي براش افتاده؟»

« دوست ندارم درباره ش حرفي بزنم، ولي بهتره بدونين، صورتش پاك از ريخت افتاده،‌ پر از جاي زخمه ... موج انفجار از پنجره يه مغازه به ش گرفته. نمي تونين به جاش بيارين. »

آن شب مدت زيادي صبر كردم تا اينكه صداي قدمهايش را از پاگرد شنيدم، اما بار اول اشتباه كردم: همان يوگوسلاو قد بلند بود كه وقتي ناگهان خودم را به پاگرد رساندم ،‌با تعجب نگاهم كرد. با دستپاچگي گفتم:« شب بخير» و برگشتم به اتاقم.

سعي كردم چهره اش را با آن جاي زخمها در ذهنم مجسم كنم، اما موفق نمي شدم. حتي وقتي هم كه تجسم مي كردم، چهره اش با آن جاي زخمها باز زيبا بود. به كارخانة صابون سازي فكر كردم و به پدر و مادرم و دختر ديگري كه آن وقتها با او بيرون مي رفتم. اسمش اليزابت بود اما مي گذاشت مونس صدايش كنم. هميشه وقتي مي بوسيدمش، مي خنديد و احساس احمقانه اي به من دست مي داد. از جبهه برايش كارت پستال مي فرستادم و او برايم جعبه هاي كوچك شيريني خانگي مي فرستاد كه هميشه خرد شده بودند. سيگار و روزنامه هم مي فرستاد و توي يكي از نامه هايش نوشته بود : « شما پيروز خواهيد شد و من افتخار مي كنم كه تو آنجا هستي . »

اما خودم از اينكه آنجا بودم اصلاً احساس غرور نمي كردم و وقتي مرخصي گرفتم، چيزي دراين باره برايش ننوشتم و با دختر يك سيگار فروش كه توي خانه ما زندگي مي كرد،‌ بيرون رفتم. صابوني راكه از كارخانه گرفته بودم، به او دادم و او به من سيگار داد. با هم سينما مي رفتيم،‌ توي كافه مي رقصيديم و يك بار وقتي پدر و مادرش نبودند،‌ مرا به اتاقش برد. در تاريكي او را هل دادم روي كاناپه، اما وقتي رويش خم شدم، چراغ را روشن كرد، موذيانه به من خنديد و در روشنايي، عكس هيتلر را ديدم كه به ديوار آويزان است. عكس رنگي بود و روي كاغذ ديواري قرمز رنگ، دور تا دور هيتلر، عكس مردان خشني را به شكل قلب آويخته بودند. كارت پستالها هم بود كه با پونز چسبانده بودند. عكس ها را كه همه كلاه خود بر سر داشتند، از توي روزنامه رنگي چيده بودند. از كنار دختر كه روي كاناپه دراز كشيده بود،‌بلند شدم،‌ سيگاري روشن كردم و بيرون رفتم. بعدها هر دوشان برايم كارت پستال به جبهه مي فرستادند و نوشته بودند كه رفتارم بد بوده، اما جوابشان را ننوشتم...

مدت زيادي منتظر آنا شدم، درتاريكي تعداد زيادي سيگار كشيدم. به چيزهاي زيادي فكر كردم و وقتي كليد در قفل چرخيد، آنقدر وحشت كردم كه نتوانستم بلند بشوم و چهره اش را ببينم.

صداي باز شدن در اتاقش را شنيدم،‌ توي اتاق آهسته اين طرف و آن طرف مي رفت. بعد بلند شدم و در پاگرد منتظر ماندم. ناگهان اتاقش را سكوت فرا گرفت. ديگر اين طرف و آن طرف قدم نمي زد، حتي آواز هم نمي خواند. ترسيدم در بزنم. نجواي مرد قد بلند يوگوسلاو را مي شنديدم كه توي اتاقش آهسته قدم مي زد و صداي غلغل آب را كه از آشپزخانه صاحبخانه ام مي آمد. اما اتاق آنا همچنان ساكت بود. از در باز اتاقم لكه هاي سياه را روي كاغذ ديواري مي ديدم كه جاي خاموش كردن آن همه سيگار بود.

مرد يوگوسلاو بلند قد روي تختش دراز كشيده بود. ديگر صداي قدمهايش شنيده نمي شد و فقط نجواهايش به گوش مي رسيد، ديگرصداي غلغل از آشپزخانه نمي‌ آمد و وقتي در كتري قهوه را گذاشت،‌ صداي پر طنين فلزيش را شنيدم. اتاق آنا همچنان ساكت بود و از خاطرم گذشت كه در مدتي كه پشت در اتاقش ايستاده ام، آنچه را فكر مي كرده برايم خواهد گفت و بعداً به راستي همه چيز را برايم گفت.

به عكسي كه كنار چهارچوب در بود خيره شدم: از درياچة نقره فامِ مواج، يك پري دريايي با موهاي خرمايي بلند و خيس بيرون آمده بود و رو به پسركي روستايي، لابلاي بوته هاي بسيار سبز پنهان شده بود، لبخند مي زد، نيمي از سينه چپ پري دريايي ديده مي شد و گردنش سفيد سفيد و اندكي بلند بود.

نمي دانم چه وقت، اما اندكي بعد دستم را گذاشتم روي دستگيره و پيش از آنكه به پايين فشار دهم و در را آهسته جلو ببرم،‌ مي دانستم كه آنا از آن من است: صورتش پر بود از جاي زخم هاي كوچك، كبود و مواج، بوي قارچ آب پزِ ديگ از اتاقش بيرون مي زد. در را كاملاً باز كردم، دستم را گذاشتم روي شانه اش و سعي كردم لبخند بزنم.
.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید