نمایش پست تنها
  #84  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستان کوتاه

دی گراسوا ﴿ ايزاك بابل ﴾

اسد الله امرايي
چهارده سال داشتم و يکی از بچه های زبل بليت فروش تئاتر به حساب می آمدم. رئيس من مشتری کلکی بود به اسم «نيک شوارتس» که هميشه خدا چشم هايش تاب داشت. توی آن سال ِمصيبتی که اپرای ايتاليايي، سر از «اودسا» در آورد زير بليت او رفتم. مديـر ما کـه از منتـقـدين روزنامه محـلی خط مي گرفت، بنا گذاشت که " آنسلمی" و " تيتو روفو" را به عنوان هنرمند مهمان دعوت نکند و آدم های خودش را به کار بگيرد. همين باعث شد به خاک سياه بنشيند و ما هم به دنبال او. "چالپاپين" به ما قول داد که کارمان را رو به راه کند، اما برای هر اجرا سه هزار تا می خواست، اين بود که رفتيم سراغ " دی گراسو" ي سيسيلی و دار و دسته اش که استاد تراژدی بودند. با گاری های دهقانی پر از بچه و گربه و قفس پرنده های ايتاليايي، دم مهمانخانه رسيدند.
نيک شوارتس که اين دار و دسته کولی را ديد گفت:
«بچه ها، اين آشغال ها پول نمی شود.»
اما بعد از اين که جا افتادند، تراژدی باز،کيسه ای دست گرفت و رفت بازار. شب با کيف ديگری به تئاتر برگشت. پنجاه نفر هم مشتری نداشتيم. بليت ها را نصف قيمت می داديم، اما خريداری نبود.
آن شب نمايش محلی سيسيلی را به صحنه بردند، از آن داستان های آبکی معمولی تکراری که به تعيقيب شب و روز می ماند. دختر ارباب دل به چوپانی می دهد. به او وفادار است تا آن که روزی جوانی ... با جليقه مخملی از شهر می رسد. دختر آن روز را با تازه وارد می گذارند و هر جا که بايد ساکت باشد، می خندد و جايي که نبايد، لب فرو می بندد. چوپان که آنها را می بيند ، مثل پرنده ای هراسان سرش را اين طرف و آن طرف می چرخاند.
تمام مدت پرده اول يا خودش را به ديوار می چسپاند، يا به جايي می شتافت، باد توی شلوارش می افتاد و موقع برگشت چشم هايش دو دو مي زد.
نيک شوارتس توی ميان پرده گفت « گند زدند. اين آشغال فقط به درد کرمنچاگ می خورد.»
ميان پرده را طـراحی کرده بودند که دختر بي وفايـي را به حد کـمـال برسانـد. توی پـرده دوم ديـگر نمی شد دخترک را بشناسيم : رفتار گستاخانه ای داشت، فکرش جای ديگری بود و بي آنکه فرصت را از دست بدهد حلقه چوپان را پس داد. چوپان او را پای تصوير فقيرانه اما رنگ آميزي شده مريم عذرا برد و با لهجه سيسيلی گفت :
« سينيورا، باکره مقدس از تو می خواهد به من گوش کنی، باکره مقدس برای جيووانی شهری هر چقدر بخواهد زن پيدا می کند، اما من به کسی جز تو دل نمی دهم. اگر تو هم از مريم عذرا بپرسی همين را می گويد.»
دختر به تصوير چوبی رنگ آميزی شده پشت کرده بود و بی صبرانه پا به زمين می کوبيد.
در پرده سوم جيووانی حقه باز به سزای اعمال خود می رسد. توی سلمانی روستا اصلاح می کرد. پاهای قوی مردانه اش جلوی صحنه بود زير آفتاب سيسيل چين های جليقه اش برق می زد. صحنه، بازار روستا را نشان می داد. توی گوشه ای چوپان ايستاده بود. آرام ميان جمعيت بی خيال. اول سرش را پايين انداخت، بعد بلند کرد، جيووانی زير نگاه سنگين او بی قرار وول می خورد، تا آنکه سلمانی را کنار زد و بلند شد. با صدايي لرزان از پاسبان خواست همه آدمهای مشکوک و افسرده را از ميدان ده جمع کند. چوپان که دی گراسو نقش او را بازی می کرد غرق افکار خودش بود، لبخندی زد، به هوا پريد و صحنه را به آنی طی کرد و روی شانه جيووانی فرود آمد، چون از او زخم زبان خورده بود ، خشمگين و غّران خون اش را مكيد. جيوواني ولو شد و پرده بي صدا فرود آمد و قاتل و مقتول را از چشم ما پنهان كرد. معطل نكرديم، خودمان را به گيشه خيابان تئاتر رسانديم كه قرار بود صبح باز شود. نيك شوارتس هم از پس همه مي آمد. صبح رسيد و همراه با آن "اودسا نيوز" خبر داد چندين نفري كه توي سالن بوده اند، برجسته ترين هنرپيشه قرن را ديده اند .
دي گراسو، "شاه لير" ،"اتللو"،"محروميت" و "انگل" تورگنيف را بازي كرد و با هر حركت و هر كلامي ثابت كرد در سيـل احساسات اصيـل ، بيشتر از همه كانونـ هاي خشك حاكم بر جهان ، عدالـت موج مي زند.
بليت ها را به پنج برابر قيمت روي هوا مي بردند . خريدارها دنبال بليت فروش ها مي گشتند و آنها را توي مهمانخانه گير آوردند كه برافروخته عربده مي كشيدند.
خيابان تأتر جاني گرفت . مغازه دارها با دمپـايي هاي نمدي ، بطـري هاي سبـز شـراب را همـراه با بشكه هاي زيتون، دم در مي چيدند .توي ظرف هاي بيرون مغازه ، ماكاروني را توي آب كف آلـود مي كردند و بخار آن توي آسمان هاي دور حل مي شدند . پيرزن ها با چكمه مردانه ، ‌صدف و سوغاتي مي فروختند و خريدارهاي مردّد را با صداي بلند مي خوانند . جهودهاي پولدار با ريش هاي بلند كه از وسط دو فاق شده و به دو طرف شانه خورده بود به " نورترن هتل " مي رفتند و درِ اتاق زن هاي چاق مو مشكي را مي زدند كه مختصر سبيـلي داشتند ، هنـرپـيشـه هاي گـروه "دي گراسو" .‌ توي خيابان تأتر همه خوش بودند،الا يك نفر و آن هم من . در آن روزها بدبختي رهايم نمي كرد: پدرم هر آن امكان داشت ياد ساعت اش بيفتد كه بدون اجازه اش برداشته بودم و پيش نيك شوارتس گرو گذاشته بودم. نيك شوارتس كه حالا حسابي به اين گنجينه عادت كرده بود ، نمي توانست آن را از خود دور كند . اين روزها كه به جاي چاي صبحانه اش، بطري سبز گران قيمت سر ميز مي گذاشت ديگر بدتر ، پولش راهم كه بر مي گرداندم نمي توانست ساعت را پس بدهد . شخصيت اش همين طور بود . اخلاق پدر من هم دست كمي از او نداشت . من بيچاره هم كه توي منگنه اين دو قرار گرفته بودم با اندوه فراوان خوشي بقيه را مي ديدم و صدايم در نمي آمد. راه ديـگري نـداشـتـم جـز فـرار بـه قسـطنـطنيـه . قرار و مدارم را با مهندس دوم كشتـي"اس . اس . دوك آو كنت" گذاشته بودم. اما پيش از سوارشدن به كشتي بايد با "دي گراسو" خداحافظي مي كردم . براي آخرين بار نقش چوپان قهرمان را بازي مي كرد . بين تماشاچيان، مهاجران ايتاليايي طاس با سر بندهاي خوش تركيب به چشم مي خوردند. يوناني هاي ناآرام و خارجي هاي ريشو هم بودند كه چشم به نقطه اي دوخته بودند كه بقيه از ديدن آن عاجز بودند ، "يوتوچكين دراز دست" هم آنجا بود . نيك شوارتس زنش را هم آورده بود، با شال بنفش حاشيه دار،‌ خانمي با همه دبدبه و كبكبه اش. صورت ريزه ی چروكيده اش خواب ـ آلودبود . وقتي پرده افتاد اين چهره خيس اشك بود.
از تئاتر كه بيرون آمدند به نيك گفت :« حالا فهميدي عشق يعني چه ؟ »
مـادام شـوارتـس كاهلانه پـا مي كشـيد و توي خيابان " لانـجرون " قدم مي زد ،‌ از چشمـهاي مثل ماهي اش اشك مي غلتيد . شال منگوله دوزي شده بر شانه هاي فربه اش مي لرزيد. كفش هاي مردانه اش را كف خيابان مي كشيد . سرش را تكان مي داد و با صدايي كه توي خيابان مي پيچيد زنهايي رامي شمرد كه با شوهرانشان رابطه خوبي داشتند . شوهرانشان به آنها مي گويند " جگر " به آنها مي گويند "جان دل " .
نيك آرام كنار زنش راه مي آمد و دستي به سبيل هاي قيطاني اش مي كشيد . من هم از سر عادت دنبالشان راه افتاده بودم و گريه مي كردم. مادام شوارتس كه مكث كرده بود گريه مرا شنيد و سربرگرداند.
چشم هاي مثل ماهي اش را وردراند رو به شوهرش و گفت : «ببين ،‌ اگر ساعت اين بچه را پس ندهي، خدا مرا بي عذاب از دنيا نمي برد ! »
نيك با دهان باز ، خشكش زد ، بعد هم آمدو نيشگون محكمي از من گرفت و ساعت را داد .
صداي خش دار و گرفته از گريه ی مادام شوارتس همچنان ادامه داشت : « آخر چه انتظاري مي توانم از او داشته باشم . خشونت ، خشونت . از تو مي پرسم مگر يك زن چقدر مي تواند تحمل كند؟"
سر خيابان كه رسيدند ، پيچيدند توي خيابان "پوشكين ".
ساعت را توي مشت گرفته بودم ،‌ ناگهان با وضوح و روشني اي كه تجربه نكرده بودم ، ستون هـاي ساختمان شهـرداري را ديـدم كه تا آن بـالا مي رسيد ، شاخ و برگ درختهاي بلوار با نور چراغ گاز روشن مي شد، سر مجسمه برنجي" پوشـكيـن" را مهتاب روشـن مي كرد ، براي اوليـن بار ديدم چيزهاي دور و بـرم را ؛ با زيبــايي وصف ناپذيري ، اسير سكوت.


ایزاک بابل
ایزاک بابل از نويسندگان معروف روس بودكه طنز هاي گزنده اش ، كار دست او داد و در پايان به اردوگاه كار اجباري استالین تبعيد شد . بابل تا چند سال پيش از اين جزو كساني بودكه سرنوشتش در هاله اي از ابهام قرار داشت. اما با باز شدن بايگاني هاي" كا.گ.ب " به روي علوم معلوم شد كه او را در همان سال هاي اوليه حکومت استالین بازداشت و اعدام كرده اند.


__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید