نمایش پست تنها
  #85  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

مربای تمشک



نویسنده : دونا تلرDonna Teller
مترجم : شيرين معتمدی



«انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پيش باشد. از اين هوا حداکثر استفاده را ببريد.»
صدای گرم و سرزنده گوينده ی هواشناسی ، از تلويزيونی شنيده می شد ، تلویزیونی که با حالت نه چندان پايداری روی چند رديف کتاب قرار داشت. در حال حاضر اين تنها راهی بود که برای رساندن سيم تلوزيون به پريز برق ، به ذهن مگی رسيده بود .
کوهی از کتاب ، کاغذ و مجله ، که تعدادشان از روزهای بعد از ژانويه بيشتر هم شده بود ، جزو هميشگی آشپزخانه ی او بودند ، جايي که بيشترين وقت مگی آن جا می گذشت . امّا در اين چند هفته اخير بيشتر با وضعيت جديدش کنار آمده بود و توانسته بود کمی به زندگی اش سر و سامان دهد ، گرچه اين حالت هم مثل وضعيت تلويزيون لرزان روی کتاب ها ، چندان پايدار نبود.
مگی به نظر خونسرد و خود دار می رسيد اما مثل قبل از درون به شدت احساس ضعف و بی پناهی می کرد. البته راه حل هايي هم برای مقابله با اين وضعيت پيدا کرده بود: مثلا یافتن کارهای روزمرۀ جديد و یا پرهيز از رفتن به جاهايي که خاطرات ناراحت کننده ای را برايش تداعی می کردند.
اما به هرحال آن جا شهر کوچکی بود و نمی شد بعضی جاها را ندید ، مثل دشتی که هر بار پنجره ی خانه اش را باز می کرد نگاهش به آن می افتاد.
طی سال هایی گذشته او و مايک ساعت ها در این دشت قدم زده بودند ، تغيير فصل ها را می ديدند و از مصاحبت هم لذت می بردند. همیشه تا آخر تابستان حسابی سرگرم بودند، گاه می افتادند دنبال زوج های بی شماری که در فصل برداشت محصول ، برای تهیه مربا و شراب دور هم جمع می شدند ...
اعلام وضع هوا از تلویزیون کمک کرد تا مگی تصميم بگيرد. تصمیمی که از مدت ها پیش به آن فکر کرده بود ، اما حالا با وجود همه ی ترديدهايش ، جاذبه دشت در آفتاب آخر تابستان نیرومند تر از همیشه بود. بالاخره بايد روزی این تصمیم را می گرفت و با آن روبرو می شد. این دشت آن قدر زيبا بود که نمی شد برای هميشه از آن چشم پوشيد. وقتش بود روحش کمی آرام گيرد. مطمئنا کمی تمشک چيدن سرگرمش می کرد و اندوهش را می زدود . مگی تصميم اش را گرفت ، تلويزيون را خاموش کرد و رفت به تکاليف بچه ها برسد.

هوای غروب ِ شنبه ، صاف و روشن بود. مگی در امتداد مسير آشنايي راند که به طرف پارکينگی در دامنه تپه می رفت . وقتی آن مناظر آشنای قدیمی را دید دوباره دچار تردید شد ، اما در برابرميل به برگشتن مقاومت کرد.
پياده روی در سربالايي تپه به نظرش طولانی ترمی آمد، حتا انگار شيبی تندتر از قبل داشت. آرام بالا می رفت و نفس نفس می زد . پاهایش درد گرفته بود و قلبش تند می تپید. اما بالاخره به بالای تپه رسید و آن جاده ی قدیمی که زير نور آفتاب گسترده بود ، از ميان درختان آشکار شد . دو سوی جاده بوته ها ی رونده از درختچه های خلنگ و سرو کوهی بالا رفته بودند ... بوته های سنگين از خوشه های ميوه و آماده چيدن ... تلفيقی از سياه ، بنفش و زرد .
نگرانی اش بيهوده بود ، دشت همچون دوستی قديمی بازگشتش را خوش آمد می گفت. حس بهتری یافته بود ، با نفسی عميق هوای سبک را فرو داد . چالاک کيسه ای از جيبش در آورد و همچنان که در جاده پیش می رفت ، شروع کرد به چيدن . تنها هراز گاهی قد راست می کرد تا از ديدن مناظرای آشنا لذت ببرد. لکه های سرانگشتان و خراش دست ها ، نشانه ی تلاش او بودند ، جنب و جوشی کودکانه برای پر کردن کيسه از ميوه های گرد و تيره و تازه.
رهگذران ِ پياده ها و کسانی که سوار اسب بودند ، موقع گذشتن از کنار هم سلام و احوالـپرسی می کردند. کمی بعد پشت سر مگی ، که هر از گاهی مکث می کرد ، خم می شد و میوه می چید ، سا یه ی کسی پيدا شد. سایه به او نزدیک شد و صدایی را پشت سرش شنید:
ـ می خواهی اينها رو هم بريز توی کيسه ات .
صدا ، او را از جا پراند . بی ترديد همان صدای آشنا بود ولی آرام تر از قبل . آن قدر آرم که حتا وقتی از جا پريد درد فرو رفتن خار در انگشتش را احساس نکرد. بی اختیار گفت:
ـ هيچ معلومه اين جا چه کار می کنی ؟
ـ حدس می زدم اينجا پيدات کنم. اولين آخر ِهفته ی سپتامبره ... اينها رو می خواهی؟
يک مشت تمشک تو دست مایک بود ، ريخت شان تو کيسه مگی .
ـ روز فوق العاده ای یه ... تو شون قره قاط هم هست؟
او چه طور می توانست اين قدر آرام و راحت باشد ؟ در حالي که مگی داشت از خشم خون خودش را می خورد. از اين که روز خوبش را خراب کرده بود از دستش عصبانی بود ولی حرفی به ذهنش نمی رسيد. به میوه ها نگاهی انداخت و گفت :
ـ من ... من که توشون قره قاط نديدم .
ـ يک کيسه بده برم ببينم چی برات پیدا می کنم .
مايک از ميان خلنگ ها به سمت قسمت های انبوه و بوته های خوابيده رفت ، شروع کرد برگ ها را کنار زدن تا ميوه هايي را که معلوم نبودند ، پيدا کند. مگی برگشت و به راه خود ادامه داد. افکار مختلفی به ذهنش می آمد . آرامشش به هم خورده بود . فکر کرد به اتومبيلش پناه ببرد ، ولی تا قبل از ديدن مايک به فکر برگشتن نبود. در طول راه آهسته قدم می زد و هراز گاهی توتی می چيد، اما حالا همه ی شور و هيجانش از بين رفته بود.
مايک ميان بوته ها ، جلو و عقب می رفت و آرام آرام ميوه ها را جمع می کرد، ولي همچنان پا به پای مگی می آمد. کمی بعد بر گشت تو جاده و مگی به سؤال هاش جواب داد ، سؤال هایی درباره بچه ها ، کارش ، پدر و مادرش ... اما مدام از پيش کشيدن موضوع اصلی طفره می رفت.
بالاخره به جايي رسيدند که تمام جاده های دشت در آن نقطه به هم می رسيد. مگی خوشحال بود که فرصتی برای استراحت پيدا کرده است . نشست آن سر نيمکت و پاهاش را دراز کرد . مايک کمی آن طرف تر نشست و مثل او خيره شد به چشم انداز گسترده ی مزارع که مثل لحاف چهل تکه ای زير پاشان قرار داشت.
مگي يادش نمی آمد چند بار برای پيک نيک اينجا آمده بودند . خيلی مشتاق چنين لحظه ای بود ولی حالا اشتياقش فرو نشسته بود. حتا کنار هم بودنشان هم بيشتر مگی را آشفته می کرد . چرا جای ديگري نمی نشست؟
ـ الان با کسی نيستی ؟
سؤال احمقانه ای بود. همين که از دهانش پريد آرزو کرد ، کاش جور ديگری پرسيده بود يا کمی بيشتر درباره اش فکر می کرد . ولی اين دقیقا همان سؤالی بود که می خواست بپرسد ، پس لزومی نداشت دنبال کلمه ی دیگری بگردد.
ـ نه به هيچ وجه .
مايک به مزارع چشم دوخت . مگی ساکت بود ، تا او ادامه دهد .
ـ تا بهار هم طول نکشيد ، بعد اون رفت سراغ یه کس ديگه .
مگی طی آن روز برای اولين بار برگشت و درست و حسابي به شوهرش نگاه کرد. چشمانش گود افتاده تر شده بود ، موهاش خاکستری تر ، چروک صورتش بيشتر و حالت چهره اش خسته تر ؛ صورتی غمگين. حسی درونی می خواست مايک را به طرف خودش بکشاند . به او بگويد چه قدر همه چيز خوب بود و دوباره آن چشم ها را بخنداند . اما رنجشش از مايک با در آغوش گرفتن او هم از بين نمی رفت حتا در چنين جاي زیبایی.
مگی روي برگرداند و منظره ی مقابلش را نگاه کرد. کمی بعد هم بلند شد که برگردد. هوا با وجود آفتاب سوز سردی داشت .
ـ بهتره راه بيفتيم .
ديگر نمی دانست چه کار کند يا چه بگويد . ولي از نشستن روی نيمکت چيزی به دست نمی آمد .
ـ بذار من بيارم شون .
مايک میوه ها را برداشت و در سکوت به راهشان ادامه دادند. مگی از خودش می پرسيد ، به چه فکر می کند ؟ آيا افکار مايک هم مثل ذهن خودش آشفته است ؟ بالاخره به پارکینگ ماشين ها رسيدند .
مگی در حالي که تو جيبش دنبال دسته کليد می گشت پرسيد:
ـ چه طوری اومدی اينجا؟
ـ با قطار تونچستر . بعدش هم با اتوبوس اومدم اين جا ، غروب هم با اتوبوس برمی گردم تونچستر .
مگی ناگهان دلش خواست او را برساند ولی جلو خودش را گرفت. اما کار ديگری هم می شد کرد.
ـ قبل از رفتنت وقت داری يک فنجاو چای بخوريم ؟
اميدوار بود لحنش بيشتر سؤالي بوده باشد تا امری.
ـ کيک و مربای تمشک هم هست؟
مگی خنديد ، برای اولين بار از وقتی صدايش را شنيده بود ، احساس آرامش می کرد .
ـ خيلی به خودت مطمئني ! نکنه فقط واسه ی همين برگشتی ؟
مهلت نداد مايک چيزی بگويد.
ـ کيک نداريم ، ولی نون تازه هست ، به همون خوشمزگی .
مگی بعد از صرف چای او را به ايستگاه اتوبوس رساند. مايک وقتی داشت از ماشين پياده می شد ، برگشت و گفت :
ـ هفته بعد هم می آيي بيرون ؟
ـ احتمالاً ... اگر هوا همين جور بمونه.
مايک سری تکان داد و به کسانی پيوست که منتظر اتوبوس عصر گاهی بودند. مگی صبر نکرد. به طرف خانه راه افتاد ، مسير طولانی تری را انتخاب کرد که در امتداد دامنه ی دشت پيچ می خورد. آن ها راه طولانی ای در پيش داشتند ، ولی شايد آن هم مثل هوا چشم انداز اميد بخشی داشت.

________________________________________
1- یک نوع میوه ی کوهی

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید